«نامزد جایزه نبیولا ۲۰۱۶ – بهترین ناولت»
وقتی لنگر سرزمین، فرِرجونز رودِر، پا از خانه بیرون میگذاشت، آواز نور و گرمای صبحگاهی در افق میتابید. پریها مثل نقطههای سرخ و روشن در رودی از غبار شناور بر مزارع تازه شخم خورده گلهای آفتابگردان میچرخیدند. گاوها در طویله ماغ میکشیدند، مشتاق دوشیده شدن بودند. مرغها بالهاشان را به هم میزدند و از لانههاشان روی پشتبام چمنپوش خانه فررجونز بیرون میزدند.
گر چه صبح بهاری سرد نویدی جز زیبایی نداشت، اما وقتی فررجونز به جاده خاکی کنار خانه نگاه کرد، دانههای بدنش از اندوهش لرزیدند. روزگَردها در جاده مشغول جمع و جور کردن کاروانشان بودند. واضح بود که قولی که برای ایمنیشان داده بود، حتی به خطر چند ساعت بیشتر ماندن هم نمیارزید.
فررجونز با انگشت روی صفحه پیام کنار در زد و لنگرهای سرزمینهای دیگر را پینگ کرد تا بدانند روزگردها در حال رفتناند. بعد کیسه هدیههایش را برداشت و به سرعت برای خداحافظی بیرون رفت.
وقتی فررجونز در را میبست، پری سرخی که به شکل صورت همزندگی مردهاش در آمده بود جلوی چشمش سوسو زد. برقی از یک خاطره از بدن دانهساخته پری از ذهنش گذشت. یکی از خاطرات هاکُوین درست از زمانی که تازه ازدواج کرده بودند. به خاطر چیز احمقانهای بحثشان شده بود – مثل همه تازه عروس و دامادهای دیگر – و هاکوین از ناسازگاری فررجونز رنجیده بود.
اما این خاطره تنها چیزی بود که پری در اختیارش گذاشت. طعم خاطره هاکوین آن قسمتی را که فررجونز و هاکوین آشتی کردند در خود نداشت. خاطره آن دو را در حالی که دست در دست و قدمزنان در مسیر جنگلی سرزمینش روز را به آخر میبردند نشان نداد.
فررجونز پری را با دستش کنار زد. برایش مهم نبود که سرزمین و دانههای لعنتیاش از اندوهش برنجند. از روزگردها خوشش میآمد. همیشه آنها را به دانهها ترجیح میداد.
پری به وزوزی خشمگین چرخی زد و بر فراز مزارع آفتابگردان پرواز کرد تا به بقیه بپیوندد.
فررجونز به سمت واگنهای کاروان رفت و دید که روزگردها سیستمهای برقشان را از شبکه برق خورشیدی و بادی مزرعهاش جدا میکنند. رهبر کاروان، همان طور که یک گروه چهار اسبه را به واگن پیشرو میبست، سری برای فررجونز تکان داد.
مرد گفت: «ممنون که اجازه دادید وصل شیم. وقتی هوا ابریه جمع کنندههای خورشیدیمون خیلی ضعیف کار میکنند.»
فررجونز گفت «قابلی نداشت. به کاروانهای دیگر هم بگید که خوشحال میشم کمکشون کنم. همیشه برق، آب یا غذا در اختیارشون میگذارم.»
تعارفات که تمام شد فررجونز با عجله سمت واگنهای انتهایی رفت.
پنج واگن اولی که رد کرد واگنهایی چندنسلی بودند با چرخهای سرامیکی عظیم به قد خود او. نوارهای برچسب سرخ زخمهای واگنها از نبردهای قبلی را برجسته میکردند. روزگردها باور داشتند که هر نبردی که از آن زنده بیرون بیایند ارزش بزرگداشت را دارد.
وقتی فررجونز رد میشد، بزرگسالان، نوجوانان و کودکانی که با عجله مشغول بستن اسبها، جا دادن اسباب و راه انداختن آرایههای خورشیدیشان بودند، به او لبخند میزدند.
فررجونز برای دوقلوهای کامِرون، که فقط هفت سالهشان بود و سرگرم بستهبندی عسل و وسایل دستساز خانواده بودند، دستی تکان داد. فررجونز دستش را به جیبش برد و چند تیله کرم شبتاب به دوقلوها داد. وقتی میانداختیشان، میترکیدند و به کرمهای شبتاب مکانیکیای تبدیل میشدند که تا چند ثانیه به صورت رگههایی از رنگین کمان پرواز میکردند. دخترها خنده ریزی کردند؛ تیلههای کرم شبتاب سرکاری خوبی بودند. بچهها خوششان میآمد شبهایی که بزرگترها دور آتش نشستهاند، یک دسته از این کرمهای شبتاب را ول بدهند و همه را از جا بپرانند.
فررجونز دوقلوها را بغل کرد و به راهش ادامه داد و دم آخرین واگن ایستاد.
واگن کوچک بود و به زحمت یک خانواده را در خود جا میداد. نه از سرامیک، بلکه از شبکهای از زره فلزی تقویت شده کهن ساخته شده بود. به جای نوارهای روشن بزرگداشت نبردها یک رنگ قرمز خرمایی روشنی از دیوارههایش ورقهورقه پوستهکن شده بود. دهانههای بزرگ ضربه روی یکی از دیوارههای واگن دیده میشد. خراشیدگیهای بلند دورتادور در عقب دیده میشد، که جای چنگالهای ابَرسختی بودند که به دریچههای دیافراگمی زرهپوش حملهور شده بودهاند.
یک واگن زشت زشت. با این حال زیر آخرین حمله خم شده ولی نشکسته بود. رهبر کاروان به فررجونز گفته بود که کاروان قبلی این خانواده چند ماه پیش مورد حمله قرار گرفته است. همه واگنهای سرامیکی در هم شکسته بودهاند ولی این یکی جان به در برده بود.
فررجونز آخرین حبههای قندش را به اسبهای واگون خوراند، یک جفت اسب قوی که از خوشیِ تپش همگام دانههای تنشان با تن او شیهه کشیدند. اسبها با خوردن چمن و علوفه هر سرزمینی کاملاً با دانههای آن سازگار میشد. این انعطاف دلیل زنده ماندنشان بود، حتی وقتی کاروانهاشان جان به در نمیبردند.
اَلکسنیا ، دختر نوجوان خانواده، در حالی که کنارههای جلیقه چرمیاش را مثل لباس فاخری نگه داشته بود، تعظیمی کرد و گفت «صبح به خیر استاد-لنگر فررجونز.» بیشتر کودکان کاروان لباسهای نخی آزاد میپوشیدند، ولی الکسنیا پیراهن، جلیقه و شلوار چرمی را ترجیح میداد.
مادر الکسنیا، جون، با لحنی بیش از حد رسمی گفت «استاد-لنگر فررجونز، با حضورتون به ما افتخار دادید.» شوهرش، تاکِشی، پست سر او ایستاده و دختر و پسر کوچکش را پشتش نگه داشته بود، انگار فررجونز کسی است که باید از او ترسید.
فررجونز فکر کرد شاید چشمشان از آن حمله ترسیده است. زخم تازهای سمت چپ صورت جون کشیده شده بود و تاکشی هم هنوز پَد معالجه روی گردنش داشت. به نظر میرسید بچههای کوچکشان، میا و تافت، از نزدیکی یک لنگر آماده گریه بودند. وقتی فررجونز بهشان لبخند زد جَلدی رفتند توی واگن.
فقط الکسنیا بی آن که بترسد چشم در چشم فررجونز ایستاده بود، انگار لنگر این سرزمین جرات نمیکند به او صدمهای بزند.
فررجونز گفت «برای خانوادهتون هدیه آوردهام.»
جون با تردید پرسید «چرا؟»
فررجونز، که به توضیح دادن عادت نداشت، مکثی کرد و گفت «به همه خانوادههایی که روی سرزمینم اتراق میکنند هدیه میدم.»
جون زخم صورتش را خاراند و گفت «سرزمینی که ازش حفاظت میکنی.» گویا میخواست به فررجونز یادآوری کند لنگرهایی که به کاروانشان یورش برده بودند با آنان چه کردهاند.
فررجونز سری به اندوه تکان داد و گفت «من لنگر سرزمینم هستم. کاش نبودم. اگر میتونستم، ترکش میکردم. … پسرم …»
فررجونز برگشت برود به مزرعه که گاوها را بدوشد. کار حواسش را از خاطرات منحرف میکرد. ولی الکسنیا پرید جلو و دستش را گرفت.
الکسنیا گفت «در مورد پسرت شنیدهام. الان یه روزگرده، مگه نه؟»
فررجونز لبخندی زد. «آره همین طوره. با همزندگی و بچههاش تو جادههای شرقی سفر میکنه. هر چهار سال یه بار، وقتی سرزمین بهش مجوز برگشت میده، میبینمش.» فررجونز کیسه هدیهها را سمت الکسنیا گرفت. «لطفاً بگیرش. قبول دارم که هدیه خودخواهانهایه. میخوام روزگردها حواسشون به پسرم و خانوادهاش باشه. لازم شد، یه کمکی بهش بکنند.»
جون با صدایی بیاعتنا گفت «روزگردها هوای آدمهای خودشون رو دارند. لازم نیست واسه کاری که همین الان هم میکنیم، بهمون رشوه بدی.»
الکسنیا، به رغم حرفهای مادرش، گونی هدیهها را گرفت و باز کرد و یک رشته حلقه شده و چند چاقوی تیغهکوتاه از آن بیرون کشید.
فررجونز گفت «رشته با نانوزِرِه تقویت شده، قویترین رشتهایه که سراغ دارم. میتونید باهاش برای بچهها لباس ببافید. چاقوها هم کار دست یه زیستآهنگر روزگرده. قراره نشکن باشند…»
فررجونز مکثی کرد، نمیدانست دیگر چه باید بگوید. با این که از خواسته دانهها خبر داشت، ولی همچنان فکر میکرد خیلی احمقانه است که روزگردها از داشتن سلاحهایی مدرنتر از شمشیر و چاقو برای حفاظت از خودشان منع شده بودند.
الکسنیا دوباره تعظیم کرد و گفت «ممنون فررجونز. خانواده من بابت هدیهها ممنوناند. حتماً تو جاده به کار میآند.»
فررجونز اطمینان نداشت دیگر چه میتواند بگوید، پس تعظیمی کرد و برگشت که برود و از فکر کردن به این که خودش دلیل فرار روزگردها از سرزمینش است سر باز زد.
آن شب فررجونز سنگتابهای شومینه را روشن کرد و روی مبل راحتی محبوبش نشست. شعلههای سوسوزن سنگها خستگی را از تنش میلیسیدند. چند هفته دیگر بهار روی سرزمینش سر بر میآورد و شبهای خنک ناپدید میشدند.
فررجونز دیگر مثل سابق از بهار استقبال نمیکرد. هملنگریهایش در سراسر دره رسیدن فصل رویش را با رقص، ضیافت و دیدارهای مستانه شبانه از جنگل با همزندگی و دوستانشان جشن میگرفتند.
فررجونز دیگر در این ضیافتها شرکت نمیکرد. از راه دانهها بود که هیجانات سرزمین را میچشید؛ انگیزش جفتگیری در حیوانات، جوانه زدن درختان، رشد بذرهای تازه کاشته شدن در مزرعهاش. وقتی گاوهای مزرعه گردن همدیگر را پوزهمال میکردند حسشان میکرد و در جواب، از روی غریزه، گردن خودش را لمس میکرد. پنهان شدن چند غزال را در جنگل نزدیک خانه حس میکرد و وقتی برهها در شکمشان لگد میزدند دستی به شکم خودش میکشید. حتی رشد چمن روی سقف و دیوار خانهاش را حس میکرد، وقتی ریشهها خودشان را آرام رو به پایین میکشیدند و آب، از خاصیت مویینگی، در تیغههای سبز و تازه جریان مییافت.
دانهها به فررجونز، در مقام لنگر این سرزمین، امکان میدادند تا رشد و زندگی و مرگ هر چیزی تا فاصله دو فرسخی دور و برش را حس کند. حتی به صورت مبهمی لنگرهای همسایهها را هم حس میکرد؛ جرِهبوم و خانوادهاش در لنگررو ۱Anchordom خودشان مشغول خوردن شام بودند و چاکاتی گوزنی را در مسیر رودخانه بیشه سرزمینش شکار کرده بود. چاکاتی احتمالاً خودش را برای یکی از آن شامهای تشریفاتی خونین خانوادگیاش برای خوشامدگویی به بهار تجهیز میکرد.
فررجونز شراب معطرش را مزمزه کرد و بعد به صفحه پیام خانهاش نگاهی انداخت. هنوز برای تماس دوباره با پسرش زود بود؟ چند ساعت پیش سعی کرده بود با کولتون تماس بگیرد، اما تماس برقرار نشده بود. دیگر عادت کرده بود، کاروانهای روزگردها مداوم از حوزه شبکه ارتباطی بیرون میرفتند و بر میگشتند، اما دانستنش رنج او را کمتر نمیکرد. با این حال، دست کم پسرش دوباره با او حرف میزد.
فررجونز باقی شرابش را فرو داد. وقتی داشت لیوان دیگری از شراب را روی اجاق گرم میکرد، مراقب بود به پریهایی که بیرون پنجره آشپزخانهاش میرقصیدند اعتنایی نکند. کار پریها عموماً برآورده کردن نیازهای سرزمین و قواعدش بود، ولی گویا دانهها این پریها را فقط برای آزردن او خلق کرده بودند. دانهها میدانستند که فررجونز از نقشش در رتق و فتق کارهای این سرزمین متنفر است.
دو پری با صورت والدینش از پشت پنجره زل زده بودند. باقیشان هم با صورت اعقاب دورترش به او خیره شده بودند. بعضی از پریها نامش را بیصدا به لب میآوردند – انگار وظایف لنگری را یادش میآوردند – در حالی که پریهای دیگر با رگبار خاطراتی که دانهها از زندگی اجدادش کپیپرداری میکردند با او حرف میزدند.
همان طور که نیمی از شراب را میبلعید فکر کرد «گه بزنند به این وظیفه.» گه بزنند بهتان، به خاطر کاری که با هاکوین کردید.
خوشبختانه صورت همزندگیاش بین صورتهایی که پریها ساخته بودند نبود. با این که دانهها در ساختن پریهایی با صورت هاکوین مشکلی نداشتند، اما میدانستند وقتی فررجونز مست است نباید سر به سرش گذاشت.
فررجونز وقتی از آشپزخانه بیرون رفت، کمی در مقابل محراب خانگی مکث کرد. سه تندیسک سنگی درون یک لگن سنگی روی ستون کوتاهی برپا بودند؛ او، پسرش و هاکوین. مجسمههای یکوجبی توی شنهای سرخ براقی که لگن را پر کرده بود قرار گرفته بودند.
مجسمهها در پرتو سوسوزن سنگهای نورتاب کش و قوس میخوردند، گویی که زندهاند، و چهره سایهدارشان فررجونز را به جرمی ناشناخته متهم میکرد. فررجونز صورت هاکوین را لمس کرد – گونههای برجسته و لبخند موذیاش را حس کرد – و این باعث شد شنهای سرخ لگن به هوا بلند شوند. دانههای شن از مجسمهها بالا رفتند، آن قدر که کل خانواده به درخشش سرخ خفیفی ، نسبت به شنهای تیرهتر پای مجسمهها، بر افروخت.
دانههای سرخ جایی از انگشتش را که هاکوین را لمس کرده بود سوزاندند و او را به آن چه از همزندگیاش باقی مانده بود متصل کردند. استخوانهای هاکوین را درون گورستان خانوادگی حاشیه جنگل حس کرد. حشرات و میکروبهایی را حس کرد که از بقایایش تغذیه میکردند و دانههایش را جذب میکردند، پیش از آن که بمیرند و زمین و درختان و دیگر گیاهان همه سرزمین را حاصلخیز کنند؛ که بعدتر هم آهوها و گاوها و خرگوشها دانهها را میخوردند. اگر چشمش را میبست تقریباً میتوانست دانههای هاکوین را که در سراسر سرزمین میتپیدند حس کند. میتوانست تصورش کند که بر میگشته و تن خستهاش را در آغوش گرفته است.
ولی او نمیتوانست برگردد. مرده بود. تنها پژواکی از او در دانههای میکروسکوپیای که تنش را اشغال کرده و اکنون دوباره روی سرزمینش پراکنده شده بودند به زندگی ادامه میداد.
پسرش هم خیلی دور از دسترس دانهها بود. وقتی به روزگرد تبدیل شد، وادار شد هم دانهها و هم سرزمینش را ترک کند.
فررجونز، در حالی که لیوان خالی شراب را هنوز به دست داشت، روی کاشیهای کف نشست و زار زد.
روی زمین دراز کشیده و از شراب از حال رفته بود، تا این که تقهای به در از خواب پراندش.
صدای زنی میگفت «فررجونز، باید به دادمون برسی!» صدا را شناخت؛ جون بود، مادر همان خانوادهای که امروز صبح آنجا را ترک کردند.
دستهای فررجونز لرزیدند و به شکل چنگال پرنده در آمدند. دانههای بدنش در مخالفت با ماندن روزگردها در سرزمینش فریاد میزدند.
گفت نه و به دانهها دستور داد سر جاشان بمانند. خیلی زود بود. هنوز چند روزی باقی بود تا اثر پذیرایی این سرزمین را از دست بدهند.
دانهها، مثل سنگریزههای درون یک پارچ آب خالی، درون تنش تقتق ناهنجاری راه انداخته بودند. فررجونز، در حالی که برای امنیتش اطاعت دانهها را لازم داشت، به آن سوی خلوتگاه رفت و چند کاشی سرامیکی کف را بلند کرد. تفنگ لیزری دستساز هاکوین را از مخفیگاهش در آورد و به پشتش سراند و لای کمربند محکمش کرد. الان دیگر آماده بود که اگر لازم شد به سر خودش شلیک کند.
با رضایت از آمادگیاش در را باز کرد. جون و تاکشی پشت در ایستاده و الکسنیا را، که مثل یک آدم مست ولی چشمانی کاملاً بیدار و هشیار بهشان تکیه داده بود، سر پا نگه داشته بودند. الکسنیا تشنج داشت و ماهیچههایش میلرزیدند و گره میخوردند و او که نمیتوانست فریاد بزند، با هیسی آرام و دردآلود مینالید.
فررجونز نگاهی به پشت سر خانواده انداخت. خودش را به دانههای درون خاک، گیاهان و جانوران سرزمین رساند. هیچ لنگر دیگری را روی سرزمینش حس نکرد. اگر هر کدامشان روزگردها را اینجا پیدا میکردند…
به جون گفت «بیارش تو. تاکشی، واگن و اسبهات رو تو طویله مخفی کن.»
تاکشی که میخواست کنار دخترش بماند گفت «باشه واسه بعد.»
جون از کوره در رفت «حماقت نکن، تاک. نمیشه ببینندمون. نه حالا که دیگه همه میدونند کاروانمون رفته.»
فررجونز الکسنیا را روی دستش بلند کرد. دانهها قدرتش را طوری زیاد کرده بودند که دخترک نوجوان برایش سنگینتر از یک کودک نبود. تاکشی به سرعت سراغ واگن رفت. دو کودک کمسال خانواده با وحشت از لای در واگن به بیرون زل زده بودند.
فررجونز الکسنیا را به اتاق سابق کولتون برد و روی تخت خواباند. الکسنیا همچنان تشنج داشت و عضلاتش زیر پوست بیخون و بیرنگش منقبض میشدند و میلرزیدند.
الکسنیا نالید «لطفاً، لطفاً …»
همچنان که جون دست دخترش را گرفته بود، فررجونز روی دختر خم شد. دانهها در خون فررجونز دیوانهوار میپریدند و دندانهای نیش فررجونز را بلند و تیز میکردند و آماده برای این که گلوی این روزگردها را بدرد. فررجونز نفس عمیقی کشید که خودش را آرام کند ولی از بوی عرق الکسنیا حالش به هم خورد. بو رد ضعیفی از دانهها درون بدن الکسنیا را داشت.
فررجونز با بهت گفت «آلوده شده! به دونهها. به دونههای من.»
جون سری تکان داد. خشم در چهرهاش بود، گویی فررجونز شخصاً مسبب این پلیدی بوده است. «هر چه از سرزمینت دورتر میشدیم درد بیشتری میکشید. تا وقتی از کاروان جدا نشدیم به سمت اینجا برنگشتیم، همین طور جیغ میزد.»
فررجونز خرناسی کشید. «تا حالا چنین چیزی نشنیدهام. دونهها نباید روزگردها رو آلوده کنند.»
«آموزه روزگردی میگه گاهی به ندرت پیش میآد. این رو هم میگه که لنگر هر سرزمینی داروی این عفونت رو داره.»
فررجونز فهمید. به آشپرخانه دوید و کیف اضطراریاش را برداشت. درون آن یک شیشه داروی نیمهپر از پودری بود که به رنگ سرخ کمرنگی میدرخشید.
ز زمان روزگرد شدن کولتون به بعد از دارو استفاده نکرده بود. کمرمق بودن درخشش پودر به این معنی بود که با گذر سالیان به شدت ضعیف شده است. چاکاتی بعد از رفت کولتون، از ترس این که فررجونز از مصرف بیش از حد خودش را بکشد، بیشتر داروی باقیماندهاش را برده بود. آن چه باقی مانده بود یک شیشه نیمهپر از دارویی تقریباً بیارزش بود.
اما چیزی دیگری نبود که به او بدهد. شیشه دارو را بالای محراب نگه داشت – تا دوباره با کدگذاری دانههای دستش همگام شود – و بعد آن را در یک لیوان آب ریخت و هم زد و با عجله سمت الکسنیا برگشت.
لیوان را به لبهای الکسنیا برد و گفت «سر بکش.» دخترک نفسش بند آمد و سرش را بر گرداند، گویی نزدیکی آن مایع اذیتش میکرد.
جون پرسید «چرا این اذیتش میکنه؟» و دهان دخترش را با دست پوشاند تا فررجونز نتواند دوباره امتحان کند. «فکر میکردم دارو کمک میکنه.»
فررجونز گفت «کمک میکنه. ولی دونهها همیشه اولش مقاومت میکنند. وقتی سالها پیش به پسر خودم هم دادمش … اولش درد سختی کشید. معمولاً تو دوران بلوغ تو دوزهای کم به لنگرهای جدید میدیم که درد رشد انفجاری دونهها تو بدنشون رو آروم کنه. اما اگه یک دوز کامل تو روزهای بعدی به الکسنیا بدیم، دونهها رو میکشه.»
جون اخم کرد «چه قدر درد میکشه؟»
«من… نمیدونم. اما اگه دیر بجنبیم این قدر دونه تو بدنش جمع میشه که دیگه نمیشه پاکشون کرد.»
لازم نبود به جون بگوید که اگر الکسنیا به این سرزمین لنگر شود چه اتفاقی میافتد. لنگرهای سرزمینهای مجاور لنگر شدن یک دختر روزگرد را با روی گشاده نمیپذیرفتند.
جون بلند شد و گفت «اصلاً نباید اینجا میاومدیم. شاید اگر الکسنیا رو قبل از این که دونهها پا بگیرند از اینجا ببریم…»
«بردنش از این سرزمین قطعاً میکشدش. دونهها همین الان هم لنگر انداختهاند. باید اونها رو از بدنش پاک کنیم. چاره دیگهای نداریم.»
الکسنیا به آرامی زمزمه کرد «میخورمش.» با خشم به فررجونز خیره شد. فررجونز امیدوار بود دانهها تا کنون خاطرات ذخیره شده سرزمین را در اختیار این دختر روزگرد نگذاشته و کارهایی را که او کرده نشانش نداده باشند، رازهایی را که کسی جز پسرش و چاکاتی نمیدانستند.
جون علیرغم تردیدش سری به موافقت تکان داد. بدن متشنج دخترش را نگه داشت تا فررجونز مایع را توی دهانش بریزد. الکسنیا نیمی از دارو را خورد و فریادی از درد کشید. مایع با سرفهای از دهانش روی پیراهن و شلوار چرمیاش پاشید و قطراتش با تکانهای تنش به رنگ سرخ روشنی درخشید. بعد از هوش رفت.
فررجونز و جون روی الکسنیا را پوشاندند و به خلوتگاه خانه رفتند. تاکشی کنار شومینه ایستاده و پسر و دختر کوچکش را نگه داشته بود.
جون پرسید «خوب میشه؟»
فررجونز گفت «نمیدونم. قبل از این که اثر دارو از بین بره یه دوز دیگه باید بخوره، وگرنه بدتر از اولش میشه. ولی این همه دارویی بود که تو خونه داشتم.»
فررجونز نگاهی به محراب انداخت. شنهای سرخ در ازدحامی دیوانهوار میلولیدند و از سر و کول مجمسهها بالا میرفتند، انگار از این که نمیتوانستند سنگ را بخورند خشمگین بودند. متوجه شد که جون به پشت او خیره شده و فهمید تفنگ لیزریاش را دیده است.
فررجونز تفنگ را به جون داد و گفت «اگه لازم شد، ازش استفاده کن. به هیچ وجه دست به دونههای توی محراب نزنید. اگه بزنید همه لنگرها تا صد فرسخی اینجا میفهمند یه خانواده روزگرد اینجاند.»
در حالی که فررجونز روپوش چرمی دویدنش را میپوشید، جون سری تکان داد و گفت «کی بر میگردی؟»
فررجونز گفت «نمیدونم. باید داروی بیشتری پیدا کنم. … یه فکری براش میکنم.»
بعد از گفتن این، برای اولین بار طی چند سال گذشته به دانههایش دستور داد پاهایش را تقویت کنند و روی سرزمینش دوید. از هر اسبی سریعتر میدوید، سریعتر از هر آهویی، تا جایی که حتی پریهایی که دنبالش میکردند دیگر نتوانستند به او برسند.