دانه‌های خون به زبان خاطرات سخن می‌گویند

دانه‌های خون به زبان خاطرات سخن می‌گویند

روزی که هاکوین مرد، فررجونز و کولتون در گورستان کنار هم ایستاده بودند و چاکاتی و لنگرهای دیگر روی بدن هم‌زندگی‌اش خاک می‌ریختند.

فررجونز هنوز هم می‌توانست دانه‌های بدن هاکوین را حس کند. بدتر این که حس می‌کرد که از همین الان سعی می‌کنند خاطرات هاکوین را منزوی کنند. دانه‌ها نمی‌خواستند باورهای کفرآمیزش سرزمین را آلوده کند، پس خاطراتش را چفت و بست می‌زدند و کنار می‌گذاشتند. هرگز آن خاطرات را با کسی در میان نمی‌گذاشتند، به خصوص با او.

فررجونز پسرش را محکم در آغوش کشید. می‌دانست وقتی بمیرد، دانه‌ها با خاطرات او هم همان کار را خواهند کرد. ولی اگر کارش را درست انجام می‌داد، نمی‌توانستند از پسرش استفاده کنند. هر طور که بود باید آزادش می‌کرد.

آن موقع بود که می‌توانست ببیند نقشه هاکوین عملی می‌شود یا نه. نقشه‌ای که هاکوین مهربان‌تر از آن بود که اجرایی‌اش کند.


آن‌ها در گورستانی ایستادند که هاکوین و لنگرهای دیگر در آن دفن شده بودند. الکسنیا و خانواده‌اش یک سمت گورها ایستادند و چاکاتی سمت دیگر. باقی خانواده چاکاتی مرزهای سرزمین فررجونز را می‌پاییدند و لنگرهای دیگر را تا پایان این مراسم دور نگه می‌داشتند.

فررجونز دست سوی دانه‌های سرزمینش دراز کرد، در حالی که تفنگ لیزری هنوز در دست راستش بود. دانه‌ها لرزیدند و برآشفتند و از ضربه ناشی از کاری که فررجونز کرده بود و همه لنگرهایی که کشته بود به ارتعاش در آمدند.

فررجونز خودش را از دانه‌ها جدا کرد و به سمت الکسنیا و خانواده‌اش رفت. به الکسنیا گفت «موفق باشی. می‌تونی به چاکاتی اعتماد کنی. توصیه می‌کنم به حرف‌هاش گوش کنی.»

الکسنیا مبهوت شده بود، انگار تازه متوجه زندگی‌ای می‌شد که به دامنش لغزیده بود. خانواده‌اش فقط چند روز دیگر می‌توانستند بمانند. بعد باید به سفرشان ادامه می‌دادند. فررجونز غیر از پیشنهاد اعتماد به چاکاتی نصیحت دیگری نداشت که به الکسنیا بدهد. الکسنیا خود باید خاطرات سرزمین را مرتب می‌کرد و به نتیجه می‌رسید که به کدام‌شان می‌تواند اعتماد کند، اگر می‌شد اعتماد کرد.

فررجونز از این که فهمید الکسنیا به زودی خاطرات چه کسی را تجربه خواهد کرد خنده‌اش گرفت.

جون، در حالی که به چاکاتی خیره شده بود و با غضب تندتند حرف می‌زد پرسید «چه طور می‌تونی به دخترمون بگی به اون … زن اعتماد کنه؟ تا جایی که من از حرف‌هات فهمیدم، اون مسبب همه این‌ها بوده.»

فررجونز گفت «چاکاتی دخترتون رو تو تله ننداخت. اگه کسی این کار رو کرده باشه، اون منم، که اون قدر سرسختی کردم که دونه‌ها دنبال یه لنگر جدید گشتند.»

«ولی اون از این وضعیت سوء استفاده کرد. همه رو بازی داد. اون …»

فررجونز پرسید «واقعاً قبل از این که بمیرم باید به این چیزها گوش بدم؟»

جون ساکت شد و در ترکیبی از احترام و استهزا سری خم کرد.

فررجونز، بعد از این که با چاکاتی صحبت کرد و از او خواست تا پیامش را به کولتون برساند، دست الکسنیا را گرفت و با هم به دانه‌ها دسترسی پیدا کردند.

فررجونز به دانه‌ها گفت «طبق توافق‌مون عمل کنید. چاکاتی حواسش هست که من هم به وعده خودم عمل کنم.»

لکسنیا صدایش را به عنوان لنگر جدید سرزمین به صدای فررجونز اضافه کرد و دستور داد «انجامش بدید.»

دانه‌ها فریاد کشیدند، ولی چاره دیگری ندیدند، پس اجابت کردند. خاطرات همه لنگرهایی را که قبل از فررجونز روی این سرزمین زندگی کرده بودند حذف کردند. خاطرات زبانه کشیدند و فریاد زدند، گویی به فررجونز و الکسنیا التماس می‌کردند نجات‌شان دهند. اما بعد محو شدند. 

به جز خاطرات هاکوین. فررجونز با جاری شدن خاطرات هاکوین در تنش تفنگ لیزری را انداخت و زانو زد، همه خاطراتی که دانه‌ها از زندگی‌اش کپی کرده بودند، تمامی او را.

خاطرات بسیار. خاطراتی از هر چه هاکوین حس کرده بود و دیده بود و اندیشیده بود و تجربه کرده بود به وجود فررجونز راه یافت. ذهنش گنجایش همه خاطرات او را نداشت.

فررجونز روی زمین دچار لرزه و تشنج شده بود، ولی چشمش را به چمن نوبهار دوخته بود. می‌توانست چمن را مزه کند. می‌توانست حس کند که رشد می‌کند و خود را به سوی خورشید می‌کشد.

هاکوین درونش بود. اکنون دیگر در یک زندگی شریک بودند.

هاکوین زمزمه کرد «دلم برات تنگ شده بود فره.» شاید هم فررجونز خودش این را گفت. در هر صورت، لبخندی به لبش نشست.

با هم زمزمه کردند «زندگی اینجا ارزشش رو داشت. خیلی کوتاه بود. ولی آشنایی با تو ارزشمندش کرد.»

فررجونز و هاکوین دیدند چاکاتی سمت بدن‌شان آمد و تفنگ لیزری را برداشت. چاکاتی اشک چشمانش را زدود و سری تکان داد، بعد به سرشان شلیک کرد.


الکسنیا بی‌صدا بالای سر جسد سوخته فررجونز می‌ایستد. دانه‌ها هنوز مرتعش و آشوب‌زده‌اند، ولی مرگ فررجونز آرام‌شان کرده است.

چاکاتی تفنگ لیزری را با هر دو دست گرفته است. الکسنیا حس می‌کند دانه‌های چاکاتی در حال تقویت تنش هستند. لحظه‌ای بعد چنگال‌های قدرتمند تفنگ را تکه‌تکه می‌کند. 

چاکاتی با انزجار فناوری شکسته را زمین می‌اندازد و می‌گوید «راستش، حق با مادرته. من تو همه این‌ها دست داشتم. می‌دونستم فررجونز و پسرم یه آتشی به پا می‌کنند. ولی نمی‌دونستم یه همچین اتفاقی می‌افته. به دونه‌ها قسم می‌خورم نمی‌دونستم.»

الکسنیا مطمئن نیست که می‌تواند به چاکاتی اعتماد کند یا نه. فررجونز گفت به او اعتماد کند، ولی از کجا می‌توانست آن قدر مطمئن باشد؟

از طرفی هم می‌فهمید که وقتی والدینش مجبور به ادامه سفرشان بشوند، تا صدها فرسنگ فقط چاکاتی و خانواده‌اش خواهند بود که ممکن است حمایتش کنند.

الکسنیا می‌خواهد از این وضعیت فریاد بزند، از این که نمی‌داند چه باید بکند. ولی قبل از این که فریاد بزند، نوازش ملایمی را در ذهنش حس می‌کند. خاطراتی را مزه می‌کند، خاطرات فررجونز و هاکوین. تمام کارهای خوبی را که چاکاتی کرده می‌بیند. گریه کردنش را بالای سر خانواده‌ای مثل خانواده او.

الکسنیا بالاخره می‌گوید «فکر کنم بتونم بهت اعتماد کنم. واقعاً یه بار بالای سر … یه خانواده روزگرد گریه کرده‌ای؟»

چاکاتی سری به تایید تکان می‌دهد و بعد به والدین الکسنیا اشاره می‌کند که دنبالش بروند تا در خانه چمن‌پوش شامی برای همه تدارک ببینند.

الکسنیا می‌ماند تا گوری برای بدن فررجونز بکند. دانه‌ها بدنش را چنان تقویت کرده‌اند که می‌تواند با هر ضربه بیل عمیق‌تر و سریع‌تر از آن چه تا پیش از این می‌توانسته زمین را بکند. فررجونز را در گودال می‌گذارد و او را با خاک تازه می‌پوشاند.

همان طور که بالای گور ایستاده، تلاطم دانه‌ها در بدن فررجونز را حس می‌کند. حس می‌کند دانه‌ها شروع کرده‌اند خاطرات فررجونز و هاکوین را در تمام سرزمین بگسترانند.

الکسنیا می‌گوید «ممنون فره،» و به سمت گور تعظیم می‌کند. بعد سمت خانه چمن‌پوش می‌دود تا قبل از این که خانواده‌اش مجبور به فرار شوند، مدتی کنارشان باشد.

֎