سقوط غریب

داستانی که سال‌ها پیش با تاثیر از یک اتفاقی که شاهد بودم نوشته بودم و چند وقت پیش تو بایگانی‌ام پیدا کردم.


مادر کنار تن له‌شده پسرش ایستاده بود و بی آن که پلک بزند تماشایش کرده بود. جسد بین نگهبان‌ها و خدمت‌کارهای شیفت صبح ساختمان روی زمین افتاده بود. ظاهرش مثل همیشه تپل، سالم و گرم اما رنگ‌پریده‌تر بود. همان چند ثانیه تماشا کافی بود تا تصمیمش را بگیرد که نخواهد تا سال‌های سال تصویر خون جاری از بینی و کاسه سر شکسته کودک پنج‌ساله‌اش را پیش چشمش داشته باشد. برگشت و دوید. همان مسیری را رفت که چند دقیقه قبل کودکش برای رهایی از اجبار رفتن به مهد کودک دوان‌دوان رفته بود. همان آسانسور را سوار شد. همان دکمه را زد و تا همان طبقه هفدهمی رفت که پسرش با جاذبه زمین از آن پایین آمده بود. تمام مسیر را شیون می‌کرد. از بین تابلوهای آبستره لابی شیک ساختمان و از جلوی میز نگهبان با صندلی خالی پشتش که روی به دیوار چرخیده بود گذشت. راهرویی را طی کرد که خلوت و خنک بود و بوی مواد پاک‌کننده می‌داد. دم آسانسور زن و مرد موطلایی بلندقد و خنده‌رویی با دو دختر دبستانی بور، با دو لیوان دردار قهوه و با کلی کیف و ساک رنگارنگ کوچک و بزرگ از جلویش کنار رفتند. وارد آسانسوری شد که از پاکی برق می‌زد. دستش را به دیوار گرفت و روی زانویش خم شد. لکه بخار گرمی کف دستش روی دیوار فلزی براق رو به پایین کشیده می‌شد. اگر کارگر فیلیپینی ساختمان آن را می‌دید، احتمالاً فکر می‌کرد که یکی با یک زبان غیرعادی و بزرگش آن را لیسیده است. سرش را بالا آورد. گلویش می‌سوخت. فریاد که ابتدا راحت و طبیعی بود، الان به‌ سختی نوک فلزی مثلثی پیکانی که از گوشت بیرون بکشند از ریه تا گلو را می‌خراشید از دهانش بیرون می‌ریخت. دور و برش را نگاه کرد. توی یک جعبه فلزی بود که فریادش را خفه می‌کرد و یا شاید به‌سختی می‌گذاشت که از درز دریچه سقف بریزد توی گلوی سیاه چاه آسانسور و دور کابل‌های کلفت آسانسور بپیچد و بماسد. در که باز شد، از جلوی سایه وحشت‌زده‌ای رد شد. گمان کرد همان مستخدمه فیلیپینی‌ای است که هر روز صبح بهش لبخند می‌زد و سر تکان می‌داد. شاید هم فیلیپینی دیگری بود، یا اصلاً کسی نبود. از راهرویی گذشت که درها و دیوارهایش مثل شیشه‌های انعکاسی خود ساختمان، صدا را یک‌طرفه رد می‌کرد. همیشه می‌توانست صدای مرافعه زن و شوهرها یا جیغ شادی بچه‌ها یا صدای گرومب‌گرومب پارتی‌های شبانه خانه‌ها را در راهرو بشنود، اما گویا صدایی از بیرون به داخل خانه‌ها درز نمی‌کرد، حتی صدای فریاد. دست کم او چیزی نشنیده بود. به انتهای راهرو که رسید، از همان دری تو رفت که پسرش پشت سر باز گذاشته بود. وارد اتاق خواب پسرش شد و دم پنجره‌ای رفت که پسرش بیرون خم شده بود و برای سرویس مدرسه خواهر بزرگ‌ترش دست تکان می‌داد. از پنجره‌ای آویزان شد که کودکش از آن بیرون لغزیده بود و تنها چند ثانیه توانسته بود از لبه‌اش آویخته بماند، تا آن که انگشتان سفیدشده بی‌تابش تنش را در هوای دم صبحگاهی رها کرده بودند.

دم پنجره باز ایستاد و به شمال شهر، رو به آزادراه دوازده‌بانده شیخ زاید خیره شد که مرزی سیاه و براق بود بین ساحل آن‌سوتر جنوب خلیج فارس و ساختمان بلندشان که وسط شهرک دریاچه‌ای روی شن‌های حریص و زیر آفتاب سوزان مرکز مالی و تجاری جهان بنا شده بود. باد مثل یک کرم پرنده بزرگ از پنجره تو می‌آمد و تن داغش را روی صورتش می‌کوبید. ضربه گرمی که به صورتش می‌خورد یاد لحظه‌ای انداختش که از دروازه خروجی فرودگاه دوبی رفتند بودند بیرون. آذر‌ماه بود، اما گرما مثل یک بالشتک هوای متراکم به صورتشان کوبیده شده بود. با این که هنوز در سایه بودند، اما آفتاب مثل آب شور دریا توی چشمشان می‌پاشید. همسرش جلوجلو رفت که تاکسی ون بگیرد تا برای آن همه چمدان مجبور به گرفتن دو تاکسی نشوند. می‌گفت کرایه همان یکی هم تا جمیرا لیک تاورز هشتاد درهمی می‌شود. راننده لاغراندام و قهوه‌ای‌پوست همین طور که صندلی‌های عقب را می‌خواباند و چمدان‌های سنگین را نسبتاً به‌راحتی رویشان می‌چید، به زبانی حرف می‌زد که شبیه انگلیسی بود، اما به طرز عجیبی پر از حرف «ر» بود که از سق دهان شلیک می‌شدند. دختر زیرجلکی می‌خندید و پسرک، که از اول سفر تا آن جا بدخلقی کرده بود، آشکارا قهقهه می‌زد. پاکستانی بدعنقی بود. بعدها همین خاصیت کمک‌شان می‌کرد تا از هندی‌ها تشخیص‌شان دهند. مادر پوست قهوه‌ای و موهای چرب راننده را نگاه می‌کرد که حالا پشت فرمان تویوتای مدل ۲۰۱۰ نشسته و به صندلی نرم و راحت آن تکیه داده بود. الان که جلوی باد یخ کولر نشسته بود، حالت قیافه‌اش تفاوت چندانی با وقتی که توی هوای دم ایستگاه تاکسی چمدان‌ها را بار می‌زد نمی‌کرد. یک چیز ناراحتی را در چهره‌اش می‌دید، حتی از یک‌سوم رخ. یک نوع بی‌تابی عادت‌شده. با آن که ظاهرش آرام و بی‌تفاوت بود، اما انگار جنبشی ناآرام زیر پوستش جریان داشت. مادر را به این فکر می‌انداخت که شاید انتظاری طولانی و بیهوده چنین ملغمه‌ای را ساخته بود. شاید سال‌ها منتظر اتفاق بهتری بود که قرار بود برایش بیفتد. چند کانال رادیو را امتحان کرد. همه آهنگ هندی پخش می‌کردند. یکی‌شان را انتخاب کرد؛ هندی بود. با نگاه چپ مرد صدایش را کم کرد. لب‌هایش با آهنگ تکان می‌خوردند.

از دوبی قدیم که رد می‌شدند، شوهرش سیم‌کارت اتصالات را جا زد که زنگ بزند به شریکش تا قرار فردا صبح را بگذارد. می‌گفت این جا هزینه زندگی و شرکت بیداد می‌کند و حتی یک روز را هم نمی‌شود با یللی‌تللی هدر داد. می‌گفت باید حسابی حواسش را جمع شریکش باشد. این حرف‌ها را که می‌زد چروک‌های نگران‌کننده‌ای به پیشانیش می‌افتاد. نگاه مادر بین دو مردی جلوی تاکسی نشسته بودند رفت و آمد می‌کرد. چهره مفلوک راننده با جمله‌های نومید مردش مخلوط می‌شد. لب‌های راننده تکان می‌خورد. می‌گفت برای هر چیزی باید امضای کفیل اجباری اماراتی شرکت را بگیرند و سر سال هم سهم کار نکرده‌اش را بدهند. سرش راننده بین شیشه‌ جلو و آینه‌های تاکسی چپ و راست می‌شد و با تکان خفیفی با آهنگ هندی می‌خورد. شوهرش با حرص می‌گفت مردک «یخچال» غیر از صبح‌ها ول چرخیدن در اداره و عصرها قلیان کشیدن، کار دیگری ندارد. راننده با اشاره او رادیو را خاموش کرد. مادر همچنان نگاهش می‌کرد. دیگر لب‌هایش تکان نمی‌خورد، اما هنوز صدا می‌آمد. نگاهش را سمت شوهرش چرخاند، داشت با شریکش بحث می‌کرد که چه طور می‌توانند طرف را بپیچانند. بچه‌ها محو تماشای برج‌های بلند دو طرف بزرگراه شیخ زاید بودند و او مردش را نگاه می‌کرد که حتی این جا هم از طرز رانندگی راننده‌های تاکسی حرص می‌خورد. حتی این جا هم نمی‌توانست با آرامش سرش با به پشتی صندلی تکیه بدهند و چرتی بزند. نگاهش می‌کرد و هنوز چهره سبزه‌‌اش را با آن گونه‌های استخوانی دوست داشت. گرم صحبت بود و سر و دست تکان می‌داد و مادر را یاد مهمانی‌هایی می‌انداخت که به بحث سیاسی می‌کشید. جلوی دوست دوران دانشگاهش‌ درآمده بود که «لیبرالیسم همان قدر غربی و بیگانه است که شیمی و فیزیک! جرم اتمی آهن تو پاریس و تهران یکیه. به خدا الکترون‌های افغانستان هم بار منفی دارند! … چه فرقی می‌کنه یه ایده کدوم ور این زمین گرد شکل گرفته باشه؟…» چیزهایی را که باور داشت چنان محکم و با حرارت بیان می‌کرد که انگار طرز بیان افکارش درستی‌شان را هم اثبات می‌کند. جیغ دخترش او را به دنیای بیگانه جدیدش برگرداند. «آی‌ مامان. اون برج خوشگله رو ببین! چه قدر بلنده، چه برقی می‌زنه …» پدر درآمده بود که «این همون برج خلیفه است که بهتون گفته بودم. بلندترین سازه ساخت بشر! ۸۳۰ متر ارتفاع، با ۱۶۳ طبقه!» پسرک در جواب این که «از میلاد که بلندتر نیست!» شنید که «تقریباً دو برابرشه. اون هم مسکونی.» بعد سگرمه‌هایش را در هم کرد. «نه خیرم!»

نگاهش را سمت پسرش برگرداند. اخم و اخلاقش به پدرش رفته بود و هیکل سفید و تپلش به خودش. بی‌علاقگی به تغییر شرایط را هم از خودش ارث برده بود. از اولین روزی که شنیده بود قرار است چند سالی بروند دوبی بدقلق شده بود. آبش با هیچ کسی توی یک جو نمی‌رفت. خانه می‌ماند و تنهایی بازی می‌کرد. دیگر مهد هم نمی‌رفت. هر چه زمان رفتن نزدیک‌تر می‌شد، کم‌تحمل‌تر می‌شد. تن‌آسان بود و کم‌ظرفیت. مثل خودش. می‌دانست که نه خودش روی آن خاک آفتاب‌خورده و شرجی دوام می‌آورند و نه پسرش. تنها اصرار همسرش که می‌گفت «غربت در وطن» کلافه‌اش کرده و خواهش دختر نوجوانش که هر چیز جدیدی سر ذوقش می‌آورد، مجابش کرده بود. دوست داشت زودتر می‌رفتند. شاید جذابیت‌های آن شهر مدرن که می‌گفتند آمریکایی‌ها هم آرزوی دیدنش را دارند، قائله را خاتمه می‌داد. برج خلیفه را نگاه کرد. به نظرش بلند و براق و زیبا آمد. رقص آفتاب روی آن هیکل شیشه‌ای چشمش را به بازی گرفت. رگه‌های نور از بالای ساختمان به پایین می‌جهیدند. روی تن شفافش سر می‌خوردند. طبقه‌ به طبقه‌ پایین می‌آمدند و انگار با جاذبه، سرعت‌شان بیشتر و بیشتر می‌شد. به قاعده آن مخروط بلند و باریک می‌رسیدند و روی زمین پهن می‌شدند. تا چشم مادر به بالا برج می‌رسید، یک دسته دیگر پایین پریده بودند. مادر چندین بار پرش نور و سایه را تماشا کرد. چشمش خسته شد. چند لحظه آرام روی هم گذاشت‌شان و بازشان کرد. ساختمان دیگر برق نمی‌زد. ساختمان آجرنمای ساده‌ای شده بود. هنوز بلند بود، اما نه چندان. خیلی نزدیک بود. مادر پایین را نگاه کرد. ساختمان آن طرف خیابان بود. دوباره بالا را نگاه کرد. یک دختر با مانتو و مقنعه مدرسه لب پشت بام ایستاده بود. دستش به عینکش بود. شیشه عینک در آفتاب برق می‌زد. قبل از آن که مادر پلک بزند، یک رگه نور و سایه پایین پرید. چشم مادر تا سقف ساختمان سه‌طبقه کناری دنبالش کرد. بعد رگه نور و سایه پشت برگ‌های درخت پنهان شد. مادر جلوی گیشه سینما قیام خشکش زده بود. متوجه دعوای راننده‌ها وسط چهارراه طالقانی نشد. چیزهایی را که در صف پشت سرش گفته می‌شد نمی‌شنید. کسانی را که از جلوش رد می‌شدند تا به گیشه برسند نمی‌دید. چشمش را بسته بود. زمزمه آهنگ هندی به گوشش خورد. یکی تکانش داد. چشمش را باز کرد. دوباره بالا را نگاه کرد. برق شیشه‌های ساختمان چشمش را زد. کسی چیزی می‌گفت. لب‌های راننده تکان نمی‌خوردند. پسرش را دید که دوباره ساکت و اخمو، بیرون را تماشا می‌کند. پدر هم دیگر حرف نمی‌زد. از بزرگراه شیخ زاید بیرون آمده بودند.


تاکسی بعد از نیم‌دوری که دور دریاچه‌های مصنوعی زد، وارد محوطه پارکینگ ساختمان شد و دم ورودی ایستاد. پیاده که شدند نگاهی به ساختمان مسکونی‌شان انداخت. به نظرش چندان زیبا نیامد. بلند و سراسر شیشه انعکاسی خاکستری. حس خوبی نداشت. مادر دست او و برادرش را گرفته بود و سریع رفتنه بودند توی لابی. پدرش و راننده زیر آفتاب خیره‌کننده چمدان‌ها را پایین می‌آوردند. مادر آماده‌باش لبه مبل راحتی لابی نشسته بود. پسر خودش را با آب‌نمای دم در ورودی سرگرم می‌کرد. گاهی دور از چشم مادر انگشتانش را می‌برد زیر آب و چکه‌چکه روی کفشش می‌ریخت. گاهی هم برمی‌گشت و دزدانه نگاهی به مادر می‌انداخت که از چهره‌اش بخواند چه قدر غیرمجاز رفته است. جذب طراحی داخلی و نقاشی‌های جورواجور شده بود. به نظرش چیز خاصی نمی‌آمدند ولی تهران که بودند کمتر از این چیزها دیده بود. شاید فقط وقتی برای مراسم تولدی یا سالگرد ازدواجی به خانه عموی‌شان دعوت می‌شدند. برادر بزرگ‌تر پدر که همیشه چیزی برای سرکوفت زدن پیدا می‌کرد؛ «هنوز همون لکنته رو داری؟»، «مهندس، چیزی هم درمی‌آری؟ یا فی سبیل‌الله کار می‌کنی؟ بابا، ول کن، بیا تو بیزنس. پول تو بیزنسه!» هر بار به پدرش غر می‌زد که «چرا عمو این جوری حرف می‌زنه؟» می‌گفت آن‌ها که خانه خوب و رستوران و گاهی سفر خارج‌شان را دارند. چرا عمو فقیر حساب‌شان می‌کند؟ چرا تکه شرقی‌غربی چمران / مدرس برایش خط پایین‌شهر / بالاشهر بود؟ گچ‌بری‌های سقف را نگاه می‌کرد و یاد حرف پدر می‌افتاد که وقت حرف آمدن را پیش کشیده بود، گفته بود آن جا که بروند، خانه‌شان در یکی از مناطق خوب دوبی است. اماراتی‌ها توی خانه‌های ویلایی بودند و و پولدارهای خارجی یا در آپارتمان‌های نخیل و کنار دریا بودند یا در مناطقی مثل مرکز تجاری، دور و بر برخ خلیفه و یا جاهایی که هنوز نمی‌شناخت. می‌گفت این جا برای شروع خوب است و اگر این جا کارش بگیرد، سال بعد به یک ساختمان بهتر در همین منطقه می‌روند. می‌گفت مدرسه او و مهد برادرش هم چندان دور نیست، ولی باید با سرویس بروند.


مادر چشمش را از بچه‌ها برداشت و به در ورودی نگاه کرد. پدر و چند نفر دیگر مثل لکه‌های رنگی بین نور بودند. نور آن بیرون حتی این تو هم چشمش را می‌زد. این همه نور را برنمی‌تافت. نور حجیمی بود که مثل یک حیوان می‌خواست به زور از در لابی بیاید تو. کافی بود دهان کشویی ساختمان باز شود. پسرک هنوز کنار آب‌نمای دم ورودی آب‌بازی می‌کرد. مادر می‌ترسید حیوان نورانی هجوم بیاورد و پسرک را ببرد. به ‌سرعت از لبه مبل بلند شد و خودش را به پسرک رساند. دستش را کشید و او را کشان‌کشان و بی‌میل آورد پیش خودش. صورت دخترش را دید که آزرده نگاهش کرد و برگشت سمت تابلو آبستره‌ای از برج‌العرب. خواست صدایش کند، که دهان ساختمان جر خورد و حیوان نورانی با نفس گرمش ریخت توی لابی. دهان بسته شد و گردن حیوان را قطع کرد. پدر و دو کارگر هندی با چمدان‌ها از گلویش ریختند بیرون. چمدان‌ها را کشیدند جلوی آسانسور. مادر هم پسرک را دنبال‌شان کشید و برد. دختر خودش آمد و کنار پدر ایستاد. خانواده با یک آسانسور رفتند بالا و هندی‌ها ماندند که وسایل را با آسانسور بعدی بیاورند. مادر نگران بود که نکند هندی‌ها چیزی از چمدان‌ها کش بروند. صدای دینگ طبقه هفدهم بلند شد. تا داخل آپارتمان شوند و نگاهی به اتاق‌ها بیندازند، صدای دینگ کارگرها هم بلند شد.

پنجره را باز کرده بود که هوایی بخورد، اما هوای داغ و دم سرازیر شده بود توی اتاق. پنجره را بسته بود و بین شکم پاره چمدان‌ها نشسته بود. پدر رفته بود سری به شریکش بزند و با هم شیشه‌ای بکشند. می‌گفت این جا به قلیان می‌گویند شیشه. بچه‌ها را هم سر راهش برده بود که توی استخر تنی به آب بزنند. صدای وزوز آهسته تهویه می‌آمد. اتاق خنک و خنک‌تر می‌شد. از پشت پنجره تمام‌قد اتاق خواب به بیابان بی‌انتها خیره شده بود. خورشید سمت راستش غروب می‌کرد و روبه‌رویش تا چشم کار می‌کرد شن بود. بی‌نهایت شن شتری‌رنگ، شن پودری، روان، سبک. شن‌هایی که هر از گاهی با باد می‌رقصیدند و گاهی با توفان چنان اوج می‌گرفتند که تا چند طبقه بالاتر از آپارتمان‌شان هم می‌رسیدند. طبقه هفدهم بودند و هنوز بیست طبقه بالای سرشان بود. حدس می‌زد شن‌ها دست کم تا طبقه سی‌ام را کور کنند. پنجره بزرگ، از کف تا سقف و از این گوشه تا آن گوشه اتاق کشیده شده بود. یک تابلوی پانورامای مرتفع بود که تن برهنه بیابان را بی‌سانسور پیش چشمش می‌گذاشت. انبوه شن‌های تابلو از شیشه دوجداره می‌گذشت و چشمش می‌ریخت تو، به دیواره سینه‌اش فشار می‌آورد و روی دلش سنگین می‌کرد. تهویه روی درجه بالا روشن بود. صورتش را به شیشه سرد پنجره چسباند. نمی‌توانست بین شدت گرمای بیرون و شدت سرمای درون تناسبی ایجاد کند. دریاچه مصنوعی مثل سرابی وسط بیابان زیر پایش بود. استخر ساختمان هم یک لکه سراب آبی‌رنگ نزدیک‌تر بود که دورادورش را نقطه‌های نورانی گرفته بودند. چند تا لکه سفید و قهوه‌ای کوچک و بزرگ دور لکه آبی می‌چرخیدند، به آن می‌پیوستند و از آن جدا می‌شدند و لکه‌های تیره کوچک‌تری دور لکه آبی به جا می‌گذاشتند.

شن، دریاچه، استخر، پنجره، دیوار، تمام آن چیزهایی بودند که در سال‌هایی که پیش رو داشت محصورش می‌کردند. گاهی مرکز خرید و سینمایی هم بود، یا پارکی، یا ساحل دریایی. و هر روز راهی کردن شوهرش به شرکت و دخترش به مدرسه یا فرستادن پسرش به مهد کودک، کشان‌کشان. می‌گفت نمی‌خواهد برود. می‌گفت در مهد کسی حرفش را نمی‌فهمد. دوست نداشت. نمی‌دانست چه طور باید با دیگران بازی کند. حرفش را نمی‌فهمیدند. از وقتی سوار ون زردرنگ مهد می‌شد تا وقتی با ون زردرنگ برمی‌گشت زار می‌زد. همه را کلافه کرده بود. می‌گفت حاضر است بمیرد، ولی مهد نرود. ولی نمی‌شد نرود. گاهی مادر می‌بردش استخر. ولی تمام وقت به او می‌چسبید. کلافه‌اش می‌کرد. مثل وقتی که برای خرید می‌رفتند. آویزانش می‌شد. زنجیر طلایی و سنگینی بود که راه نفسش را می‌گرفت. باید مهد می‌رفت. نمی‌شد نرود. دست کم نفسی تازه می‌کرد. دست کم به تنهایی از پنجره وسیع و قدی اتاق خواب با اتلال شن خیره می‌شد. اما پسرک نمی‌خواست برود. می‌گفت حاضر است بمیرد ولی مهد نرود.


صبح بود و هوای دم و داغ به صورتش می‌خورد. یک صبح دم و داغ بهاری بود. دخترش سوار مینی‌بوس زردرنگ مدرسه شده بود و منتظر دوستش بودند که از ساختمان کناری بیاید و سوار شود تا راه بیافتند. ون زردرنگ مهد پیچیده بود توی محوطه پارکینگ. پسرک دستش را از دستش بیرون کشیده بود و دویده بود توی ساختمان. مادر عرق‌کرده و خسته و لهیده روی زمین نشسته بود. سرش را بین دست‌هایش را گرفته بود. نور شیشه ون زردرنگ چشمش را زده بود. سرش را به اطراف چرخانده و ساختمان‌های دور محوطه را نگاه کرده بود. رگه‌های نور از همه پنجره‌های بالا و پایین می‌پریدند. نور، مثل شکم برآمده یک لاشه زیر آفتاب، باد کرده و همه جا را گرفته بود. ناگهان شکم پرنور آسمان ترکید و ترکش‌های نورانی چشمانش را زد و به اشک انداخت‌شان. چشم‌هایش تیر می‌کشید. فکر کرد کاش عینک آفتابیش را آورده بود. دیگر مجبور نمی‌شد برگردد توی ساختمان. می‌توانست مثل همیشه برود و دریاچه را دور بزند. مینی‌بوس و ون زردرنگ رفته بودند.

֎