دسته: فانتزی
داستانهای کوتاه و ناولت از ادبیات گمانهزن، ژانر فانتزی
زیر نگاه بیامان خورشید، زمین سوخته میدرخشد. از میان موج گرما، کندههای خشکیده و سیاهشده از جایی که زمانی مزرعهٔ کنف بود رو به آسمان بیرون زدهاند. آپا از روی ایوان، بی آن که پلک بزند، به آنها خیره شده است. پیش چشمش تکهای سوخته از یکیشان جدا میشود و با نسیم به پرواز درمیآید.
جانور دندان نشان میدهد و چنگال در خاک فرو میبرد و میغرد. بریت پا سفت میکند و به صدایش چشم میدوزد و به سختی نفس میکشد و از چانهاش خون میرود. خشمگین است، بیش از هر زمان دیگری در سراسر زندگیاش.
عاشق پروانههای خاله بودم؛ اما او هیچوقت نمیگذاشت زیاد بهشان نزدیک شوم. میگفت پروانهها کمدل هستند و من شیطان. میگفت پروانهها را میرنجانم. خاله وسواس عجیبی به پروانههایش داشت.
آنچه تو در این روایت از داستان میخواهی برگرفتن ثروت از اشکهای شاهدخت است و ابتیاع همهٔ سلاحهای پاتالا و بعد یورش به آماراواتی، شهر سماوی اعظم، تا همهٔ خدایان را بکشی.
در آن روز دو جور ضربه زده شد. اولین نوع ضربهها مال کلنگهایی بود که به سنگهای طلسمشدهٔ درگاه میخوردند. گروهان دهنفری سپاهِ سرمدی هر کوبه به سنگها میآورد، فقط جرقه از تیغهٔ تیشههایشان برمیخاست؛ سنگها خرد که نه، خراش هم برنمیداشت.
مردی که کفشهایش شبها بدون اجازه او بیرون میروند. او میفهمد که کفشها در حال تجربههایی هستند که خودش هرگز نداشته است. روزی، کفشها معشوقهای قرمز پیدا میکنند و مرد را با افکار فلسفی و تنهاییاش تنها میگذارند.
هایزنبرگ، گفته بودم؟ نگفته بودم؟ وقتی اصل عدم قطعیت را مینوشتی به چه فکر میکردی؟ کافی است سری به تهران بزنی. بله، همین تهران خودمان که شاید تو اصلاً ندانی کجای دنیا قرار دارد.
در پستی میان دو کوه، آنجا که رویای شبش با زوزهٔ گرگها مشتبه میشد، اردوگاه سیرک برپا شده بود.
روزهای آخری بود که در آن اردوگاه چادر زده بودیم. آنچه اعضای سیرک در کولهٔ عمرشان داشتند، فقط تصویری از گذشته بود، نه رویایی از آینده.
دردی عمیق در چشمان سیاهش نهفته بود. دردی که صد سالی بود که با آن هیکل نحیف و تکیده حملش میکرد.
نور مستقیم خورشید سنگ سیاه قبر را داغ و سوزان کرده بود.
غرش دریا چنان عظیم و دهشتناک بود که گمان نمیکردم هیچوقت بخوابد. در اتاقک قماره ، چمباتمه زده بودم و با چشمهای گشاد شده به جنگ آسمان و دریا خیره مانده بودم.
داشتم میز را میچیدم که یک رومیزی دستدوز از روی کابینت روی سرم افتاد. خاطرهٔ کودکی بوی مایع نرمکننده اشک به چشمانم آورد و به خودم گفتم ایرادی ندارد میز را همان طور بچینم که مامانبزرگ میچید.
چند بشقاب دیگر از چینهٔ بشقابها سر خورد و به در کابینت فشار آورد.
سکوتِ شبی را که تاریکیاش گستردهتر از اقیانوس بود، صدای قژقژ چرخهای یک گاری آهنی میخراشید. به جز آن تپهٔ کمینِ چهار سیاهپوش نقابصورت، دشت بود، صاف و پهناور، بیهیچ جنبندهای و رویندهای. اما دشت زنده بود، چون در آن گاری آهنی میرفت.