دسته: فانتزی
داستانهای کوتاه و ناولت از ادبیات گمانهزن، ژانر فانتزی
بی هیچ حرف پیش، سال نو مبارک! در ویژهنامهٔ عید خبری از مقاله و معرفی کتاب و چیزهایی از این قبیل نیست. تعطیلات عید به جای درس و تحقیق و افزودن به دانش شخصی، وقت لذت بردن و تفریح است.
باد از کوهها برخاست و آسمان را مملو از بلورهای یخی ریز کرد. هوا سردتر از آن بود که برف ببارد. در چنین هوایی گرگها به روستاها میآمدند و درختان در اعماق جنگل چنان یخ میزدند که میترکیدند.
هر چند در طی بیش از شش سال کار و تلاش بیوقفهٔ گروه ادبی گمانهزن، چالشهای فراوانی پیش روی این گروه قرار گرفته، اما بیتردید مهمترین و بنیانیترینشان شناخت و معرفی مانیفست ادبی گمانهزن بوده است.
در مسیر تغییرات ساختاری در فعالیتهایمان، که پیشتر از آن آگاهی یافتهاید و در آینده بیشتر از آن خواهید شنید، بر این قرار شدیم که مطالب و محتوای تولیدی گروه را در شکلی نو در اختیارتان قرار دهیم.
تغییر کردهام. باز هم تغییر خواهیم کرد. گروهی که امروز این مجموعه را برای شما آماده کرده، از زمان «باشگاه اینترنتی بعد هفتم» و محفل شبانهٔ زیرآبیوسیها و تأسیس وبگاه هواداریاش در حال تکامل بوده است.
به قول قدیمیها الوعده وفا! پس از سه پیششماره و دو ماه مرخصی استحقاقی برای هیأت تحریریه، اولین شمارهی مجلهی گروه ادبیات گمانهزن (آکادمی فانتزی) را به همهی علاقمندان ژانر ادبیات گمانهزن تقدیم میکنیم.
داستانی خیالانگیز دربارهٔ کودکی، گذر زمان و مواجهه با ناشناختهها. پسری ماجراجو در دل طبیعت به مسیری برمیخورد که او را به دیداری سرنوشتساز میکشاند و پلی وهمآلود بین کودکی و بزرگسالیاش میزند.
جانور دندان نشان میدهد و چنگال در خاک فرو میبرد و میغرد. بریت پا سفت میکند و به صدایش چشم میدوزد و به سختی نفس میکشد و از چانهاش خون میرود. خشمگین است، بیش از هر زمان دیگری در سراسر زندگیاش.
عاشق پروانههای خاله بودم؛ اما او هیچوقت نمیگذاشت زیاد بهشان نزدیک شوم. میگفت پروانهها کمدل هستند و من شیطان. میگفت پروانهها را میرنجانم. خاله وسواس عجیبی به پروانههایش داشت.
آنچه تو در این روایت از داستان میخواهی برگرفتن ثروت از اشکهای شاهدخت است و ابتیاع همهٔ سلاحهای پاتالا و بعد یورش به آماراواتی، شهر سماوی اعظم، تا همهٔ خدایان را بکشی.
در آن روز دو جور ضربه زده شد. اولین نوع ضربهها مال کلنگهایی بود که به سنگهای طلسمشدهٔ درگاه میخوردند. گروهان دهنفری سپاهِ سرمدی هر کوبه به سنگها میآورد، فقط جرقه از تیغهٔ تیشههایشان برمیخاست؛ سنگها خرد که نه، خراش هم برنمیداشت.
مردی که کفشهایش شبها بدون اجازه او بیرون میروند. او میفهمد که کفشها در حال تجربههایی هستند که خودش هرگز نداشته است. روزی، کفشها معشوقهای قرمز پیدا میکنند و مرد را با افکار فلسفی و تنهاییاش تنها میگذارند.