دسته: وحشت
داستانهای کوتاه و ناولت از ادبیات گمانهزن، ژانر وحشت
در دنیایی که پیشرفتهای پزشکی و فناوری مرزهای اخلاقی را پشت سر گذاشتهاند، آدام وارد برنامهای بشردوستانه میشود. اما پشت این پروژه، حقیقتی تاریک پنهان است. «جانشین درد» داستانی از مواجههٔ انسان با پیشرفت بیرحمانه و غیراخلاقی علم است که به نام درمان، زندگی و هویت انسانها را به بازی میگیرد.
رمز کار، خیلی ساده، این است: مردن آسان است. کافی است شعبدهباز با دندانهای به هم فشرده و عضلات منقبض و تنفس آهسته بایستد و منتظر بماند. کار واقعی به دوش دوست دخترش، اَنجی، است.
به کورهٔ غلطانداز انتهای سالن اشاره کردم که شبیه یخچالهای سردخانه بود. از او پرسیدم نیازی نیست کوره را از قبل روشن کند و یک قلپ از شربت خوردم. تهمزهٔ تلخی داشت.
حجم دختر کمکم داشت واضحتر میشد. موهایش در هوا شناور بود. دامن کوتاه دختر مثل لباس سیندرلا از ناکجا بر تنش نشست. دخترک اما ثابت ایستاده بود، رو به میترا.
روی تصویر تمرکز کردی. پیرزن پوستی سفید و شفاف داشت و کوتاه قد بود و لباسی محلی به تن داشت. نفهمیدی لباس مال کجا بود، فقط این قدر فهمیدی که لباس محلی جایی است و سرتاپا سیاه.
همیشه باید از زمان ماضی نقلی یا وجه مجهول استفاده کنید: «عزیزی مرده است.» نه «عزیزی مرد.» و هرگز «فلانی عزیزی را کشت.» یا مثلاً «عزیزی توسط فلانی کشته شد.» یا حتی «عزیزی به خاطر بهمان چیز مرد.» را به کار نبرید.
زیر روشنی محو هلال ماه رو به محاق، برای نخستین بار شهر را دیدم که خاموش و خوابآلوده بر فلاتی غریب، گسترده میان دو قلهٔ نامکشوف، لمیده بود. حصارها و بروجش، ارکان، قُبهها و سنگفرشهایش را از مرمری رنگپریده و مخوف برآورده بودند.
جسد گوریستِر از یک پا و بیتکیهگاه از تخته صورتی آویخته بود، آویزان بالای سرمان در تالار کامپیوتر و از نسیم سرد و چربی که بیوقفه در غار اصلی میوزید نمیلرزید. جسد وارونه آویزان و از کف پای راست به تخته وصل بود.
عفریت گفت «اینجا زمان سیّال است.»
مرد به محض دیدن فهمید عفریت است. دانست، همان طور که فهمید اینجا جهنم است. هیچکدامشان نمیتوانستند چیز دیگری باشند.
احساس انحطاط و کثافت میکنم، متورم از ظالمانهترین رویاهایی که تا کنون چشیدهام. به زحمت میتوانم جان کندن جزیی هاروی را حس کنم. چرا که در این وضعیت، که تیرهترین بخشهای وجودش از دهانش به دهانم مکیده میشود،
بدترین قسمت مرده بودن این است که هیچ کاری نمیتوانی بکنی. نمیتوانی راه بروی یا غذا بخوری. میتوانی نقل مکان کنی، یا نقل زمان، اما کاری نمیتوانی بکنی. نمیتوانی راه بروی یا غذا بخوری. میتوانی نقل مکان کنی، ورق نمیتوانی بزنی…
برای «کی» غروب محبوبترین وقت روز است و طلوع نامحبوبترینش. باید برعکسش باشد، ولی هر بار که آن قرص سرخ روشن را در حال فرو رفتن در آب پاییندست مائونا کِئا تماشا میکند، قلبش مثل جناق تا میشود و با خودش فکر …