به حکم نبرد - هاتسون بلانت

به حکم نبرد

نوهِیل، که سعی می‌کرد روش راحتی برای نشستن توی زره‌اش پیدا کند، گفت «خیلی ساکته. مطمئنی شروع شده؟» دختر گفت «صداش بدجور بلند می‌شه.» لباسش فقط یک پلوور مندرس و یک سرهمی پیش‌بندی وصله‌دار بود. با یک جلیقه و یک جفت پوتین به‌ظاهر معقول وارد سنگر بتونی شده بود ولی بلافاصله درشان آورده بود. با آن پاهای برهنه دوازده‌ساله به نظر می‌رسید. بعد از کمی تایپ سریع دوشستی روی کنسول دستی‌اش ادامه داد «فعلاً که می‌تونیم کمی وقت‌کشی کنیم.»

«مامبو خانوم، فکر می‌کنی می‌تونی برنده شیم؟» کلاه‌خود نوهیل با زره‌اش جور بود. هم از گذاشتنش حس مسخرگی‌ می‌کرد هم از نگذاشتنش. برای همین کلاه‌خود در دستش معطل مانده بود.

دختر کمی خندید. خنده به چشمانش نرسید. «خانوم مانوم نداریم. بامبو هم اسم مستعارمه، نه اسمم واقعی‌ام.»

«ببخشید.»

«بی‌خیال. ضمناً، آره می‌تونیم ببریم. طرف ارزون‌خری کرده.»

بامبو همچنان به صفحه نمایش کنسولش نگاه می‌کرد، جیب‌های ظاهراً بی‌شمارش را می‌جورید و چیزهای ناشناسی را در می‌آورد و وارسی و دوباره پنهان‌شان می‌کرد. همه چیزهایی که همراه داشت کثیف ولی کاربردی بودند.

نوهیل نگاهی به زره براقش کرده و شرمنده شد.

بامبو پرسید «بالاخره کی جریان رو بهم می‌گی؟»

«فکر کردم گفتی جزییات شرایط دادخواهی برات مهم نیست.» دختر این نکته را به روشنی گفته بود. حتی با بی‌ادبی.

«مهم که نیست. ولی همه مشتری‌ها باید بگند. این پرونده این قدر واسه‌ات مهمه که به خاطرش جونت رو گرفتی سر دستت. شاید هم سریع کلک کار رو بکنی.»

«نمی‌خوام مزاحمت کارت شم، وقتی داری…» به صفحه کنسولی اشاره می‌کرد که روی زمین سیمانی کنار بامبو برای خودش بوق و چشمک می‌زد.

از جایی مخفی در آن لباس بی‌شکلش یک تفنگ کمری در آورد، یک توپِ دستی درست و حسابی. به چشم بی‌تجربه نوهیل، اگر شلیک می‌شد ممکن بود مچ دختر را بشکند.

بامبو پیاده کردن تفنگ را متوقف کرد و نگاه تیزی به او انداخت. «گفتی اهل کجایی؟»

نوهیل گفت «بالتیمور.» بعد هم اضافه کرد «قبل از اون هم دیر داوه بودم. تو اتیوپی،» چون می‌دانست لازم است بگوید.

«انگار تو اتیوپی بچه‌ها رو مودب بار می‌آرند! نگران نباش. قول می‌دم اگه اتفاقی افتاد، خودم ردیفش کنم.» با کک‌ومک‌های پشت آن موهای کاهی‌رنگش به او لبخند زد.

نوهیل کلاه‌خود هواشکن سوسک‌شکلش را کنار دستش گذاشت. «یه پرونده نقض حقوق انحصاری بود. یعنی اولش این جوری بود. سعی کردم وِسترداین رو به فرآیند برون‌ریزی یاتاقان خودم علاقه‌مند کنم. ولی بعد از اولین جلسات ارائه‌ام، خیلی زود قرارداد اکتشافی رو کنسل کردند. گفتند یه منبع جدید با محصول مشابه گیر آورده‌اند. می‌دونستم که نمی‌تونه همون باشه. چون حقوق انحصاری‌اش مال من بود.»

بامبو یک کارتریج به طول بازویش را در یکی از سه خان تفنگ امتحان کرد، اخمی کرد و دوباره مشغول پاک کردن شد.

نوهیل ادامه داد «بعد از اعلامیه مطبوعاتی بررسی‌اش کردم.» کم‌کم احساسات توی صدایش می‌خزید. «دقیقاً عین خودش بود. حتی سعی نکرده بودند پنهانش کنند. منبعش یکی از مهندس‌های خودشون بود، یکی از همون‌هایی که پیشنهادم رو بررسی کرده بود.»

«یارو همون سینتوفه بود؟» بالاخره توجهش جلب شده بود.

«آره. نیکلاس سینتوف.»

«پس طرح یاتاقان تو رو دزدید و پرداخت‌هایی هم که باید بهت می‌شد به فلانش هم نبود!» بالاخره توپ‌دستی‌اش را رضایت‌مندانه کنار گذاشت. یک منوّرانداز بود؟

«طرح خود یاتاقان که نه. بلکه طرح بهبود فرآیند تولیدش.»

«ارزشش رو داره سرش بجنگی؟»

چشمانش به دوردست خیره شد. «سالی سه میلیون صرفه‌جویی واسه‌شون داره، تو مواد و زمان.»

«اوف.» این را مشخصاً با لحنی غیراوف گفت. «فکر کنم تیمم رو اشتباه انتخاب کرده‌ام. پس دادخواهی اون طوری که انتظار داشتی پیش نرفت.»

«نه. سینتوف از وسترداین استعفا داد. من هم مجبور شدم از شخص خودش شکایت کنم. یه مدارکی هم داشت که نشون می‌داد من فرآیند رو ازش دزدیده‌ام و سعی کرده‌ام حق انحصاری‌اش رو ثبت کنم.»

بامبو سری تکان داد. «یه شکایت متقابل تو راه بودم. واسه همین هم به حکم نبرد رو انتخاب کردی.»

نوهیل گفت «توصیه وکیلم بود.» احساس می‌کرد دوباره در تله افتاده است. «سینتوف هم قبول کرد. به نظر می‌رسید قاضی هم خوشحاله که از شرمون خلاص شده. چه می‌باختم چه محاکمه زیادی طول می‌کشید نابود می‌شدم.»

«آره، این جوری‌ها است که ما تو دارودسته قهرمان‌ها کاسبی‌مون به‌راه می‌مونه.»

«وکلیم…، اون بود که تو رو توصیه کرد.»

«دم آرتی گرم. می‌دونه نباید مشتری‌هاش رو سراغ دم و دستگاه‌های داغونی مثل اونی که رفیقت استخدام کرده بفرسته.»

«رفیقم؟»

«سینتوف دیگه. اون یاروئه تو سنگر روبه‌رو.»

«اون که قطعاً رفیق من نیست. یارو رسماً دزده.»

بامبو دستش را به نشانه دفاع بلند کرد. «فقط یه اصطلاح بود.»

«در ضمن، یه بزدله. خودش که تو سنگر نیست. زن تازه‌اش رو فرستاده.»

توجه ساختگی بامبو بلافاصله به تمرکزی لیزگونه تبدیل شد. «منظورت از زن تازه‌اش چیه؟»

«سینتوف حین جریان پرونده ازدواج کرده. دو هفته‌ای می‌شه. وکلا گفتند از لحاظ قانونی منعی نداره که زنش به جاش بیاد.»

«نه، نداره. فقط این که…» دستش را در جیبش فرو برد و یک گوشی تلفن مقاوم شده بیرون کشید و گفت «دفتر.»

تلفن کلیکی کرد و صدای ظریفی گفت «بَم، فکر کردم امروز سر کاری.»

بامبو گوشی را زمین گذاشت و دوباره پایانه کنترلش را به دست گرفت. «هستم زَتس. شروع شده. فایل پرونده رو واسه‌ام پیدا کن. سریع.»

«فایل کدوم پرونده؟»

«اونی که سرشَم. نوهایل.» نگاهی به نوهیل انداخت. «اسم کوچکت چی بود؟ وِندل؟»

نوهیل گفت «وِندیمو.» به خودش زحمت نداد تلفظ درست اسمش رو یادآوری کند. بامبو درست‌تر از دیگران گفته بود.

بامبو تکرار کرد «وندیمو نوهایل. زود، تند، سریع. دارند راه می‌افتند.»

نوهیل نمادهای متحرکی روی صفحه پایانه بامبو دید و فهمید نقشه مکان‌نگاری است. کلاه‌خودش را برداشت که سرش کند ولی وقتی دید بامبو زره‌ای نمی‌پوشد دست نگه داشت.

تلفن گفت «اوکی، پیداش کردم. فرستادمش رو گوشی‌ات.»

«وقت خوندنش رو ندارم، زتس. واسه همین گذاشته‌امت رو بلندگو. نکات مهم بخش گروگان‌گیری رو برام بخون.» الان دیگر شست‌های بامبو با سرعت زیادی حرکت می‌کردند و به نظر نوهیل ضربه‌هاشان هم به صفحه و هم به کلیدها محکم‌تر از آن بود که باید می‌بود. سرش هم گه‌گاهی تکان می‌خورد.

تلفن گفت «زنشه. اَمبرلی سینتوف. نوعروسه گویا.»

«این رو که خودمم می‌دونم، زتس. قانونیه؟»

از بیرون صدای ترکیدن می‌آمد و آن قدر بلند بود که از پشت سیمان شنیده شود. نوهیل کلاه‌خودش را سرش کرد.


شش روبات پیشاهنگ ارتشیِ مازاد لای خاروخاشاک بیابان مخفی شده بودند و چرخ‌های مرکّب‌شان بالا کشیده شده بود تا شاسی‌شان روی کف بنشیند. بقایای رنگ خال‌خالی استتار در حد لک و پیس خاکستری‌سبزی کم‌رنگ شده بود که با مریم گلی‌های دور و برش جور شود. تنها چشم‌های دوربینی و لوله‌های کشیده توپ خودکارشان دیده می‌شد که می‌پاییندند و منتظر دشمن بودند.

یک بولدوزر تغییریافته در حال سوختن بود. بزرگ‌تر از آن بود که بشود پنهانش کرد و تیغه‌های ابزارفولادی بولدوزری‌اش در برابر گلوله‌های تنگستن سی میلی‌متری استقامت کافی نداشت.

روبات‌ها حریف بدشانس دیگری را هم، که عمدتاً از یک ماشین گلف و قطعات چمن‌زن درست شده بود، شناسایی کردند که از آبکندی که رزمگاه دولتی شماره دوازده را به دو قسمت کرده بود می‌گذشت.

منتظر ماندند. دستوری برای حرکت به آن‌ها داده نشده بود و هوش مختصرشان هم صبور بود.


صدای بی‌جسم زتس دوباره در آمد. «سند ازدواج نِوادا. دادگاه برچسب زده. مشروعه.»

«نوشته وکیل سینتوف کیه؟»

تلفن مکث می‌کند. «گرِگوری یانگ. از شرکت یانگ، وَن نِس و شباهنگی.»

بامبو سرش را بیشتر تکان داد ولی چشمش را از پایانه بر نداشت. «اسم‌شون رو ‌هم نشنیده‌ام.»

نوهیل شروع کرد بگوید «اون‌ها…» ولی یادش افتاد که باید صفحه چشمی کلاه‌خود را بالا بزند. «همون وکلای وسترداین‌اند.»

بامبو طوری نگاهش کرد که انگار قبلاً ندیده بوده‌اش. بعد از چند لحظه گفت «ممنون زتس. دم تلفن بمون.» گوشی دوباره سیاه شد. «وندل.»

«وندیمو.»

بامبو به وضوح حرفش را خورد، نفسی کشید و بعد ادامه داد. «دلیل خاصی داره که این یارو سینتوف یه شرکت وکالت گردن‌کلفت رو به کار بگیره، بعد با به حکم نبرد رضایت بده، بعدش هم یه مشت آماتور دوزاری رو استخدام کنه که براش بجنگند؟»

«من… من نمی‌تونم بگم…» انگلیسی نوهیل کم می‌آورد. باید آرام می‌شد و فکر می‌کرد.

«این یاروها دارند روبات‌های تو گاراژ ساخته‌شون رو سراغ‌مون می‌فرستند. اینی که روبه‌رومه یه شرکت قهرمان نیست، یه دارودسته خیابونیه که فرستاده‌اندشون کلاس آموزشی. حتی این قدر پیشرفته نیستند که کنترل شبکه‌ای داشته باشند. دوازده تا اپراتور زنده تو میدون جنگند.»


ماشین گلف/چمن‌زن سابق بیشتر طول آبکند را طی کرد تا قسمت کم‌عمق‌ترش را پیدا کند. پیشرفتگی‌شان در حد دوربینی بود که روی پایه‌ای درازشونده سوار بود و به اپراتور راه دورش امکان می‌داد که گرایی بالاتر از افق محدود کاریز را بگیرد و عملیات دشمن را هم زیر نظر بگیرد. یک رج خمپاره توپی هم داشت؛ دست‌ساز و کوتاه‌برد بودند ولی آن قدر مواد منفجره پرتاب می‌کردند که خطرناک باشد. هیچ تلاشی برای استتار نشده بود؛ رویه ماشین هر چه که بود، فقط رویش با اسپری شعله نقاشی شده بود.

روبات پیشاهنگ، با صدای خرت‌وخرتی در پشت سرش، یک از سراشیبی تند آبکند پایین می‌آمد. چرخ‌های شنی و سیستم تعلیق فعالش روی سنگریزه‌های لرزان بی‌لغزش بودند. خودش را پشت ماشین دست‌سازی که به زحمت پیش می‌آمد محکم کرده بود و برجکش به شدت کج و صاف می‌شد و به زور سر جایش مانده بود.