تقصیر او نبود و هیچکس هم او را بابت آنچه اتفاق افتاده بود سرزنش نمیکرد. اما اِنگلبِرت بهشدت فقدان دوستش را احساس میکرد و بار عذاب وجدان روی دوشش سنگین بود. سعی کرد به حالت عادی برگردد و با دیگر تحلیلگران کار کند، اما همه چیز برایش پوچ و بیمعنی شده بود. ذهنش هنوز به خاطر نانوماشینها به هم ریخته بودند. به بَکار گفت تا مدتی نخواهد آمد و نباید با او تماس بگیرند. سپس به تنهایی و بدون هیچ آذوقه یا تجهیزاتی به بیابان رفت. آخرین باری بود که او را دیدند.
صبر کنید. این پایان داستان بود. برگردیم به اول داستان.
*
انگلبرت گفت «نمیفهمم. چرا دست از سرم برنمیدارند؟» با حرکاتی منظم و چنان متفکرانه غذا را میجوید و به حیاط نگاه میکرد، انگار پاسخ در همان لقمهای بود که در دهانش داشت.
یوسف گفت «دست از سرت برنمیدارند، چون زیادی جالبی.» او کوتاهقد و تنومند بود و موهای مشکی براقش به سبیل پرپشتش میآمد.
«میگذارم به حساب تعریف.»
انگلبرت همراه با یوسف دور حیاط بیبار قدم میزدند. دو طرف حیاط حصاری از سیم خاردار بود و دو طرف دیگرش ساختمانهای سفید کوتاه. هوا گرم و غبارآلود بود و در آن سوی حصار چشمانداز غمباری بود که تا دوردستها میرفت و در هرم گرما گم میشد.
یوسف گفت «میتونیم ول کنیم بریم. اگه واقعاً دیگه تحملش رو نداری.»
«شاید.» شتر به حصار و دروازهٔ آویزانش نگاه کرد. طراحیشان چندان به کار حفظ امنیت نمیآمد. حصار متعلق به یک مرکز تحقیقات بود، نه یک زندان.
«میتونی هم بهشون بگی مرخصیلازمی.»
«اون وقت برم چکار کنم؟» انگلبرت تُف صداداری روی خاک پاخورده و برشته انداخت. «روزنامهنگارها و مشنگها و دانشمندهای خودسر و مأمورهای دولتی واسه مقاصد شومشون میافتند دنبال سرم.»
یوسف سرش را به آرامی تکان داد و لبخند زد. «زیادی دراماتیکش کردی. واقعاً فکر میکنی این قدر مهمی؟»
«معلومه که مهمم. من منحصر به فردم.»
یوسف به یک گوشهٔ سایهدار حیاط رفت و چمباتمه نشست و به دیوار تکیه داد. احتمالاً باقی بعد از ظهر را کاری نداشتند، در حالی که باقی تحلیلگران به جان آخرین دادههایی که از انگلبرت گرفته بودند افتاده بودند و سعی میکردند قابلیتهایی را که نانوماشینها به ذهن ارتقایافته و فیزیولوژی بهبودیافتهاش داده بودند اندازه بگیرند. انگلبرت بالای سر یوسف ایستاد و همچنان به جویدن ادامه داد.
یوسف بعد از اندکی سکوت گفت «میریم.» بلند شد و مصمم ایستاد. مرد ریزاندامی بود، ولی وقتی تصمیمش را میگرفت، میشد از وجناتش خواند.
انگلبرت پرسید «الان؟»
«الان.» یوسف با گامهای بلند به سمت دروازه رفت. کد امنیتی دروازه را زد و یک لنگهاش را به شدت کشید و باز کرد، آن قدر که انگلبرت بتواند بگذرد.
«کجا دارید میرید؟» صدای یکی از تحلیلگران، بَکار، بود که از یک شیشهٔ مات سیاه به بیرون خم شده بود. کراوات شل و ولش روی قاب پنجره رها شده بود.
یوسف با صدای بلند گفت «میریم یه هوایی بخوریم.» بعد دروازه را پشت سرش بست و به اتفاق به سمت جادهٔ پرچاله راه افتادند.
طولی نکشید که پیشگویی انگلبرت درست از آب درآمد و عدهای فضول از شهری که یک مایل با جاده فاصله داشت دورشان جمع شدند. به پهلوی انگلبرت سیخونک میزدند و یوسف را هل میدادند و فحشهای ناموسی نثارشان میکردند و از انگلبرت میخواستند ادای یک حیوان دستآموز را دربیاورد و او را نفرین طبیعت میخواندند.
مجبور شدند توقف کنند، چون راه پیش رو گامبهگام طاقتفرساتر میشد. پلیسی در لباسی خاکیرنگِ رنگباخته زیر آفتاب و اسلحهای بسته به کمر و لبخندی مغرور به لب سررسید.
از آنها پرسید «چرا دردسر درست کردهاید؟»
انگلبرت گفت «باید برگردیم،» و سعی کرد به جمعیت پرسروصدا پشت کند.
یوسف گفت «ما دردسری درست نکردهایم. باید یه چیزی به این حضرات بگید،» و به آن گروه شهری مهاجم اشاره کرد. آنها هم در عوض تهدیدکنان غرولند کردند. ناگهان جنجالی به پا شد که مشخص نبود چه کسی شروعش کرده است.
پلیس گفت «برگرد برو تو قفست!»
کسی کسی را هل داد و او هم به پشت پلیس خورد. پلیس هم هفتتیرش را بیرون کشید و تهدیدکنان تکانش داد.
ازدحام دور یوسف و انگلبرت تُنُکتر شد و بهشان امکان داد چند قدم از راهی که آمده بودند برگردند. بعد ناگهان مرافعه شروع شد.
انگلبرت رو به جلو دوید و با سر گندهاش افراد دور و برش را کوبید. یوسف هم به زحمت در کنارش میآمد. هفتتیر پلیس از شلیک هوایی غرید. مردم همدیگر را هل میدادند و میدویدند و فریاد میزدند و فحش میدادند. یکیشان مشت سختی به صورت یوسف زد. یوسف سکندری خورد و از انگلبرت دور افتاد و تلوتلوخوران به دو نفر دیگر از محلیهای خشمگین برخورد کرد. یکیشان هلش داد و یوسف به سختی زمین خورد. سرش به یک سنگ خورد و همانجا بیحرکت ماند.
انگلبرت مثل نگهبان بالای سر یوسف ایستاد و گروه مهاجم، به همان سرعتی که گرد آمده بود، متفرق شد. پلیس به انگلبرت زل زد و هفتتیرش را غلاف کرد. کنار یوسف ایستاد و به سر چاکخوردهاش نگاه کرد و به خونی که روی زمین تشنه جمع میشد. نبض او را گرفت و نفس کشیدندش را وارسی کرد.
گفت «مرده.»
صبر کن. ولی این هم آغاز داستان نیست. ماجرا قبل از آن بود، قبل از گفتگوی توی حیاط.
*
اول کار، انگلبرت بیشتر وقتها گیج میشد. به خاطر زیستمهندسی و افزایش توان شناختیاش از راه تزریق نانوپردازنده به مغزش، زندگیاش از یک هستی ساده، که از خوردن و لذت بردن از راهپیماییهای طولانی تشکیل میشد، به موجودی منحصربهفرد و مشهور عوض شده بود. او اولین و تنها شتر ذیشعور دنیا بود. شیخی که پولی حسابی پای این دگرگونی ریخته بود چند بار با انگلبرت صحبت کرده بود، ولی وقتی متوجه شده بود که مخلوقش در هماهنگی با وضعیت زیستی جدیدش مشکل دارد سرخورده شده بود.
انگلبرت چند ماه بعد از این که دنیای اطرافش ناگهان تغییر کرد به مرکز تحقیقات انتقال داده شد. آنجا دنیا کوچکتر و کمتر گیجکننده بود. حیاط و آزمایشگاه و آخور و یوسف. یوسف اولین و تنها دوستش شده بود. رفتارش با انگلبرت بیشتر مثل یک شخص بود تا یک جانور غریب. کمکش میکرد با دنیای اطراف کنار بیاید.
درست است. اول داستان همین طور بود. ولی البته یک چیز دیگر هم بود.
*
انگلبرت گفت «امکان نداره مرده باشه.»
«ببین شتر جون، دیگه مرده رو که از زنده تشخیص میدم.» پلیس بلند شد و به شتر خیره شد، بعد پشت کرد و بیسیمش را درآورد. با صدایی آرام ولی سریع صحبت میکرد.
«چی شده؟» بکار، از مرکز تحقیقات تا آنجا، تمام راه دویده و کراواتش روی شانهاش باد خورده بود. چند قدم دورتر از جسد ایستاد و پرسید «یوسف؟ مرده…؟»
پلیس بیسیم را توی غلافش چپاند و گفت «مرده. دارند یه وانت میفرستند ببرندش.» از جاده بیرون رفت تا روی یک نیمکت سنگی بنشیند.
تحلیلگر کنار یوسف زانو زد.
انگلبرت گفت «میتونم نجاتش بدم. نانوماشینهام میتونند.»
بکار سرش را بالا آورد. «شاید درست بگی. ولی اونها واسه فیزیولوژی شتر برنامهریزی شدهاند، نه انسان.»
انگلبرت گفت «فیزیولوژی انسان یکی از موضوعاتیه که خیلی عمیق یادش گرفتهام. نانوپردازندههام همین الان هم شروع کردند برنامهریزی مجدد بشند.»
بکار اعتراض کرد. «نمیتونی تو حالت زنده این کار رو بکنی. باید یه پردزاش دستهای جداگانه براش درست کنیم.»
انگلبرت گفت «واسه این کار وقت نداریم. فقط چند دقیقه وقت داریم قبل از این که آسیب غیرقابل برگشت بشه.»
«نانوماشینها الان دیگه بخش تفکیکناپذیری از فرآیندهای بدنیات شدهاند. بدون تنظیم درستشون اصلاً نمیتونی زنده بمونی. عملاً از کارکردهای زیستیات پشتیبانی میکنند.»
«میدونم.» انگلبرت یک تکه تِف خیلی بزرگ روی صورت یوسف انداخت.
تحلیلگر از جا پرید. «این چه کاری بود؟»
انگلبرت گفت «کارآمدترین روش انتقال،» و با از دست رفتن کنترلی که نانوماشینها روی فرآیندهای زیستیاش داشتند، به زانو درآمد.
یوسف به لرزه افتاد و تف کرد و چشمانش باز شد. با نگاهی غیرمتمرکز به بالا نگاه کرد و بعد دوباره چشمانش را بست و آرام گرفت؛ بیهوش ولی زنده.
بکار کنارش زانو زد و گفت «جواب داد.»
«خوبه.» گردن انگلبرت خم شد. «یه درخواست ازت دارم. من اموالی ندارم. وصیتنامهای هم ندارم. تنها چیزی که دارم اسممه.»
*
چشمان یوسف باز شد. در اتاقک خودش در مرکز تحقیقات بود. بکار کنارش نشسته بود.
به آرامی به یوسف گفت «انگلبرت نجاتت داد.»
یوسف پرسید «حالش خوبه؟»
بکار با تکان آرام سر جواب منفی داد.
غلیرغم اعتراض بکار، یوسف مصرانه بلند شد و راه افتاد و به جایی رفت جسد انگلبرت آرام گرفته بود. همه چیز آشنا ولی حافظهٔ یوسف مغشوش بود. تصاویر آشناپندار[۱] به صورت لحظهای پدیدار میشدند.
بکار گفت «ازت خواست اسم اون رو روی خودت بگذاری.»
یوسف به جسد شتر زل زده و پرسید «کی؟» اصلاً یادش نمیآمد قبلاً در این ساختمان بوده باشد.
«انگلبرت.»
«کی هست؟»
«رفیقت بود.»
یوسف دور و برش را نگاه کرد. «آره، دوستم بود. یادم میآد با هم میرفتیم قدم زدن.»
«به مرور همهاش یادت میآد. نانوماشینها دارند سیمکشی مغزت رو بازسازی میکنند.»
انگلبرت گفت «یه چیزهایی یادم میآد. ولی به نظرم ترتیبشون درست نیست.»
֎
[۱] Déjà vu