بازدم - تد چیانگ - امیر سپهرام

بازدم

به دلیل این که استفاده از تصاویر ساخته شده با هوش مصنوعی مورد تأیید نویسنده نبود، با اجازهٔ تد چیانگ، از تصویر بریده شدهٔ کتاب استفاده شده است.

*

از قدیم الایام گفته‌اند هوا (که دیگران آن را آرگون می‌نامند) منبع حیات است. اما این گفته حقیقت ندارد و من این کلمات را درج می‌کنم تا توضیح دهم چگونه به فهم منبع واقعی حیات رسیده‌ام و چگونگی پایان حیات را استنباط کرده‌ام.

در طول تاریخ، گزارهٔ نشأت گرفتن زندگی از هوا چنان مبرهن بوده که نیازی به اثباتش ندیده‌ایم. ما روزانه دو ریه هوا مصرف می‌کنیم؛ روزی دو بار ریه‌های خالی را از سینه‌‌هامان بیرون می‌آوریم و با ریه‌های پر جایگزینشان می‌کنیم. اگر کسی بی‌احتیاطی کند و بگذارد سطح هوایش بیش از حد پایین بیاید، در اعضای بدنش احساس سنگینی و نیاز شدیدی به پر کردن ریه‌هایش می‌کند. بسیار به ندرت پیش می‌آید که کسی، پیش از این که هوای جفت ریه‌ای که نصب کرده تمام شود، نتواند دست کم یک ریهٔ جایگزین پیدا کند. اگر چنین مورد تأسف‌باری پیش بیاید – مثلاً وقتی کسی گیر افتاده و نمی‌تواند حرکت کند و کسی هم دور و برش نیست کمکش کند – فرد چند ثانیه پس از تمام شدن هوایش می‌میرد.

اما در جریان زندگی عادی، نیازمان به هوا فراتر از چیزی است که گمان می‌کنیم و در واقع، خیلی‌ها می‌گویند ارضای این نیاز کم‌اهمیت‌ترین بخش مراجعه به ایستگاه‌های هواپُرکنی است. چرا که ایستگاه‌های هواپرکنی محل اصلی محاوره‌های اجتماعی‌اند؛ مکان‌هایی که هم معاش عاطفی و هم فیزیکی‌مان را تأمین می‌کنند. با این که همیشه یک جفت یدکی در خانه‌مان نگه می‌داریم، اما گویا کار باز کردن سینه و تعویض ریه‌هایمان تنها اندکی بهتر از انجام خرده‌کاری‌های روزانه است. در صورتی که انجام همین کار در حضور دیگران به یک فعالیت گروهی و لذتی مشترک بدل می‌شود.

اگر کسی سرش شلوغ باشد یا حس و حال مراوده نداشته باشد، می‌تواند یک جفت ریه بردارد، نصبشان کند و ریه‌های خالی را طرف دیگر اتاق بگذارد. اگر هم چند دقیقه وقت اضافی داشته باشد، نزاکت حکم می‌کند ریه‌های خالی را به هواپرکن وصل و برای نفر بعدی پرشان کند. ولی معمول‌ترین رویه این است که بمانند و از حضور دیگران لذت ببرند، اخبار روز را با دوستان و آشنایان تبادل کنند و حین این کار ریه‌های تازه پر شده را هم به طرف صحبتشان تعارف کنند. گرچه شاید نتوان این رفتار را صریح‌ترین نوع تسهیم هوا دانست، ولی باعث رفاقتی می‌شود که از آگاهی از این حقیقت نشأت می‌گیرد که تمام هوایمان از منبع واحدی می‌آید. چرا که هواپرکن‌ها فقط پایانه‌های آشکار لوله‌هایی‌اند که تا مخزن هوایی که در عمق زمین است می‌روند؛ مخزنی که ریهٔ عظیم کل دنیاست و منبع تغذیهٔ همهٔ‌ ما.

بیشتر ریه‌ها به ایستگاه واحدی برگردانده می‌شوند، ولی خیلی‌ها هم، وقتی افراد به مناطق هم‌جوار می‌روند، به ایستگاه‌های دیگر برده می‌شوند. همهٔ ریه‌ها دقیقاً هم‌شکلند – استوانه‌های آلومینیومی صیقلی – و نمی‌توان گفت آیا ریه‌ای مفروض همیشه در ایستگاه نزدیک خانه مانده یا به سفری دور و دراز رفته است. با دست به دست شدن استوانه‌ها بین افراد و مناطق، اخبار و شایعات هم دست به دست می‌شوند. بدین ترتیب، می‌توان از مناطق دوردست هم خبر گرفت – حتی از آن‌هایی که در حاشیهٔ دنیا قرار دارند – بی آن که خروج از منطقهٔ مسکونی شخص ضرورت داشته باشد. با این حال، شخصاً از سفر لذت می‌برم. به حاشیهٔ دنیا سفر کرده‌ام و دیوار کرومیِ سختی را که از سطح زمین تا آسمان لایتناهی کشیده شده دیده‌ام.

در یکی از همین ایستگاه‌های هواپرکنی بود که برای اولین بار شایعه‌ای را شنیدم که تحقیقاتم را کلید زد و نهایتاً به روشنگری‌ام انجامید. شروعش از  روایت کاملاً بی‌منظوری بود که از جارچی عمومی منطقه‌مان شنیدم. رسم بر این است که سرِ ظهر اولین روز هر سال، جارچی قطعه شعری بخواند – قصیده‌ای که سال‌ها پیش برای تجلیل از این موقعیت سروده شده – که قرائتش دقیقاً یک ساعت طول می‌کشد. جارچی گفت در آخرین اجرایش، ساعت برجک پیش از این که شعر تمام شود زنگ زده؛ اتفاقی که پیشتر هرگز نیفتاده بود. شخص دیگری گفت تصادف غریبی است، چون به‌تازگی از منطقه‌ای آمده که جارچی‌اش از مشکل مشابهی شکایت داشته است.

هیچ‌کس به این موضوع بیش از تأیید ساده‌ای که نیاز به تحقیق بیشتر نداشت فکر نکرد. تنها چند روز بعد، زمانی که خبر از انحراف مشابهی بین جارچی و ساعت برج منطقهٔ دیگری رسید، این پیشنهاد مطرح شد که شاید این اختلاف‌ها نشانه‌ای از نقصی در مکانیزم مشترک ساعت‌ همهٔ برج‌ها باشد. هرچند نقص عجیبی بود که تنها باعث شده بود همهٔ ساعت‌ها سریع‌تر از حد معمول کار کنند، نه کندتر. ساعت‌سازان به بررسی ساعت‌های مورد نظر پرداختند، اما در بازرسی‌هایشان نتوانستند هیچ نقصی پیدا کنند. در واقع، وقتی این ساعت‌ها را با زمان‌سنج‌هایی که معمولاً برای کالیبراسیون استفاده می‌شوند مقایسه کردند، مشخص شد همه‌شان دوباره زمان دقیق را نشان می‌دهند.

کنکجاویم حسابی جلب شده بود، اما چنان روی مطالعات خودم متمرکز بودم که نمی‌توانستم برای موضوعات دیگری وقت بگذارم. من دانشجوی کالبدشناسی بوده‌ و هستم و برای این که سابقهٔ مناسبی از اقدامات بعدی‌ام به دست بدهم، باید توصیف مختصری از رابطه‌ام با این حوزهٔ دانش بدهم.

خوشبختانه مرگ و میر غیرمعمول است، چرا که ما موجودات بادوامی هستیم و حوادث ناگوار هم نادرند، که البته مطالعهٔ کالبدشناسی را دشوار می‌کند، علی الخصوص به این دلیل که بسیاری از تصادم‌های شدیدی که منجر به فوت می‌شوند چندان چیزی از متوفی باقی نمی‌گذارند که به کار تحقیق بیاید. مثلاً اگر ریهٔ پُری بترکد، فشار انفجارش شخص را دو نیم می‌کند و بدن تیتانومی‌اش را چنان می‌درد که گویی حلبی است. در گذشته، کالبدشناسان تمرکزشان روی اعضایی از بدن بود که بیشتر احتمال داشت سالم بمانند. در اولین کلاسی که یک قرن پیش شرکت کردم، استاد یک دست قطع شده را نشانمان داد که روکشش را برداشته بودند تا میله‌ها و پیستون‌های داخلش را ببینیم. به روشنی به یاد می‌آورم که وقتی شلنگ‌های شریانی را به ریهٔ نصب شده در آزمایشگاه وصل کرد، توانست میله‌های عملگری را که از پایهٔ ناصاف بازو بیرون زده بودند دستکاری کند. دست هم با باز و بسته شدن نامنظم واکنش نشان می‌داد.

در خلال این سال‌ها، کالبدشناسی آنچنان پیشرفت کرده که اکنون کالبدشناسان می‌توانند اعضای صدمه دیده را تعمیر و گاهی حتی عضو قطع شده را دوباره متصل کنند. در همین زمان توانسته‌ایم به تحقیق در کاراندام‌شناسی[۱] موجودات زنده هم بپردازیم. خود من نسخهٔ دیگری از همان کلاس آموزشی را برگزار کرده‌ام که طی آن روکش بازویم را برداشتم و توجه دانشجویان را به منقبض و منبسط شدن میله‌‌ها حین تکان خوردن انگشت‌هایم جلب کردم.

علی رغم این پیشرفت‌ها، هنوز راز بزرگی در کالبدشناسی نامکشوف مانده بود: مسألهٔ حافظه. با این که اندکی از ساختار مغز اطلاع داشتیم، ولی به خاطر ظرافت بی‌حدش، تحقیق در فیزیولوژی‌اش بی‌اندازه سخت بود. در تصادم‌های کشنده، غالباً قضیه به این صورت بود که وقتی جمجمه باز می‌شد، مغز می‌ترکید و ابری از طلا می‌پراکند و جز تارها و برگه‌های رشته‌رشته شده چیزی نمی‌ماند که به کار بررسی بیاید. تا چندین دهه نظریهٔ غالب در مورد حافظه این بود که تجارب فرد بر ورقه‌هایی نازک طلایی در مغزش حک می‌شوند و همین ورقه‌ها هستند که در اثر صدمه وارده می‌ترکند و به صورت پولک‌های ریزی درمی‌آیند. کالبدشناسان این تکه برگه‌ها را – که به حدی نازکند که نور به راحتی ازشان می‌گذرد – جمع‌آوری و سال‌ها تلاش می‌کردند تا ورقهٔ اصلی را بازسازی کنند، به این امید که نهایتاً نمادهایی را که تجربهٔ شخص متوفی به آن رمزنگاری شده رمزگشایی کنند.

من هرگز به این نظریه، که به فرضیهٔ کنده‌کاری معروف است، باور نداشتم؛ به این دلیل ساده که اگر تمام تجربیات ما واقعاً ضبط می‌شوند، پس چرا خاطراتمان ناقصند؟ البته طرفداران فرضیهٔ کنده‌کاری توضیحی برای فراموشی ارائه می‌دادند – مبنی بر این‌که با گذر زمان، هم‌ترازی ورقه‌های نازک حافظه از قلمی که خاطرات را می‌خواند به هم می‌خورد تا جایی که بالاخره قدیمی‌ترین ورقه‌ها کاملاً از تماس با آن خارج می‌شوند – اما این توضیح هرگز برایم قانع‌کننده نبود. البته جذابیت این نظریه را می‌توانستم درک کنم. خود من هم ساعت‌های بسیاری را به بررسی پولک‌های طلا زیر میکروسکوپ گذرانده بودم و می‌توانستم تصور کنم چقدر لذت‌بخش است که پیچ تنظیم ظریف را بچرخانی و واضح شدن نمادهای خوانا را ببینی.

علاوه بر آن، چقدر شگفت‌انگیز خواهد بود اگر بتوان قدیمی‌ترین خاطرات یک فرد متوفی را رمزگشایی کرد؛ خاطراتی که حتی خودش فراموش کرده بود! هیچ‌کدام از ما نمی‌توانیم بیش از صد سال گذشته را به‌خوبی به یاد بیاوریم، و اسناد مکتوب هم – گزارش‌هایی که خودمان ثبت کرده‌ایم اما به سختی به یاد می‌آوریم که این کار را کرده‌ایم – تنها چند صد سال قبل‌تر از آن را پوشش می‌دهند. چند سال پیش از آغاز تاریخ مکتوب زندگی کرده‌ایم؟ از کجا آمده‌ایم؟ همین وعدهٔ یافتن پاسخ این پرسش‌ها درون مغزهای خودمان است که فرضیهٔ کنده‌کاری را چنین جذاب می‌کند.

من از حامیان مکتب فکری رقیب بودم، که معتقد بود خاطرات ما در محیطی ذخیره می‌شوند که در آن، فرآیند پاک شدن به همان سادگی ثبت شدن است: شاید در چرخش چرخ‌دنده‌ها یا موقعیت‌های مجموعه‌ای از کلیدها. این نظریه دلالت بر این داشت ‌که هر آنچه فراموش کرده‌ایم واقعاً از بین رفته و مغزهای ما هیچ تاریخچه‌ای قدیمی‌تر از آنچه در کتابخانه‌هایمان یافت می‌شود در خود ندارد. یکی از مزایای این نظریه این بود که بهتر توضیح می‌داد که چرا وقتی ریه‌های جدید در بدن کسانی که از کمبود هوا جان داده‌اند نصب می‌شوند، افراد احیاء شده هیچ خاطره‌ای ندارند و تقریباً فاقد ذهنند: به نظر می‌رسید شوک مرگ به نوعی تمام چرخ‌دنده‌ها یا کلیدها را بازنشانی[۲] کرده است. کنده‌کاری‌باوران ادعا می‌کردند این شوک صرفاً باعث ناهم‌ترازی ورقه‌های نازک شده است، اما هیچ‌کس حاضر نبود یک انسان زنده، حتی یک کودن، را قربانی کند تا اختلاف‌نظر برطرف شود. من به آزمایشی فکر کرده بودم که می‌توانست حقیقت را به طور قطعی مشخص کند، اما آزمایش پرخطری بود و شایستهٔ بررسی دقیق پیش از اجرا. برای مدتی طولانی در تصمیم‌گیری مردد مانده بودم، تا این‌که اخبار بیشتری دربارهٔ ناهنجاری ساعت شنیدم.

خبر از منطقهٔ دورتری رسید که جارچی‌اش مشاهده کرده بود ساعت برج، پیش از آن‌که او سرود سال نو را به پایان برساند، زنگ ساعت را به صدا درآورده است. آنچه این موضوع را شایان توجه می‌کرد این بود که ساعت آن منطقه از مکانیزم متفاوتی استفاده می‌کرد که در آن ساعت‌ها با جریان جیوه به داخل یک کاسه مشخص می‌شدند. در اینجا دیگر نمی‌شد اختلاف را به نقص واحدی در مکانیزم ساعت‌ها نسبت داد. بیشتر مردم گمان می‌کردند تنها یک فریب یا شوخی عملی است که توسط افراد شرور به اجرا درآمده است. اما من گمان دیگری داشتم؛ گمانی تاریک‌تر که جرأت بیانش را نداشتم، اما همان گمان مسیر اقداماتم را مشخص کرد؛ تصمیم گرفتم آزمایشم را اجرا کنم.

اول ساده‌ترین ابزاری را که می‌شد ساختم: در آزمایشگاهم چهار منشور را روی پایه‌هایی نصب کردم و با دقت طوری هم‌ترازشان کردم که نوک‌هایشان گوشه‌های یک مستطیل را تشکیل دهند. وقتی به این شکل مرتب شدند، پرتو نوری که به منشور پایینی تابانده می‌شد، به بالا، سپس به عقب، بعد به پایین و دوباره به جلو منعکس می‌شد و یک حلقهٔ چهارضلعی تشکیل می‌داد. به این ترتیب، وقتی چشم‌هایم را در سطح منشور اول قرار می‌دادم، نمای واضحی از پشت سر خودم می‌دیدم. این پریسکوپ خودنگری پایه‌ای شد برای تمام آنچه در ادامه آزمایشم انجام دادم.

چیدمان مستطیلی مشابهی از میله‌های محرّک امکان انتقال عمل را فراهم می‌کرد، به طوری که با انتقال دیدی که توسط منشورها میسر شده بود هماهنگ باشد. گرچه مجموعهٔ میله‌های محرک بسیار بزرگ‌تر از پریسکوپ بود، با این حال طراحی نسبتاً ساده‌ای داشت. در مقابل، آنچه به انتهای این مکانیزم متصل بود بسیار پیچیده‌تر بود. بدین صورت که یک میکروسکوپ دوچشمی به پریسکوپ اضافه کردم که روی پایه‌ای نصب شده بود و می‌توانست به طرفین یا بالا و پایین بچرخد و مجموعه‌ای از ابزارهای دقیق هم به میله‌های محرک اضافه کردم. هرچند، این توصیف به‌سختی می‌تواند حق مطلب را در مورد اوج هنر این مهندس مکانیک ادا کند. الغرض، با ترکیب نبوغ کالبدشناسان و آنچه از ساختارهای بدنی مطالعه‌شده‌شان الهام می‌گرفتم، دست‌افزاری ساختم که به کاربرش امکان می‌داد هر کاری را که معمولاً با دستان خود انجام می‌دهد در مقیاسی بسیار کوچک‌تر هم بتواند انجام دهد.

سرهم کردن تمام این تجهیزات ماه‌ها زمان برد، اما نمی‌توانستم از باریک‌بینی عدول کنم. وقتی آماده‌سازی اولیه به پایان رسید، توانستم هر کدام از دستانم را روی مجموعه‌ای از پیچ‌ها و اهرم‌ها قرار دهم و یک جفت ابزار دقیقی را که پشت سرم قرار داشت کنترل و از پریسکوپ هم برای مشاهدهٔ کارشان استفاده کنم. دیگر می‌توانستم مغز خودم را تشریح کنم.

می‌دانم چنین ایده‌ای کاملاً جنون‌آمیز به نظر می‌رسد و اگر آن را با هر یک از همکارانم در میان می‌گذاشتم، بدون شک تلاش می‌کرد متوقفم کند. اما نمی‌توانستم از کس دیگری هم بخواهم جان خود را برای کشف‌های کالبدشناسانه به خطر بیندازد، و از آنجا که می‌خواستم این تشریح را خودم انجام دهم، رضایت نمی‌دادم صرفاً سوژه‌ای منفعل در چنین عملی باشم. خودتشریح تنها گزینهٔ ممکن بود.

یک دوجین ریهٔ کامل تهیه کردم و با یک چندراهه به هم متصلشان کردم. این مجموعه را زیر میز کاری که قرار بود پشتش بنشینم نصب کردم و یک توزیع‌کننده را هم طوری گذاشتم که مستقیماً به ورودی‌های برونشی داخل قفسه سینه‌ام متصل شود. این سیستم تا شش روز هوای مورد نیازم را تأمین می‌کرد. برای احتیاط و در نظر گرفتن این احتمال که ممکن است آزمایشم را در این بازهٔ زمانی به پایان نرسانم، برنامه‌ام را طوری چیدم که یکی از همکارانم در پایان این دوره به دیدنم بیاید. با این حال، فرضم بر این بود که تنها دلیلی که ممکن است در این مدت نتوانم تشریح را به اتمام برسانم این است که باعث مرگ خودم شده باشم.

کارم را با برداشتن صفحهٔ کاملاً منحنی‌ای که پشت و بالای سرم را تشکیل می‌داد شروع کردم. سپس دو صفحهٔ کم‌انحناتری که طرفین سر را می‌پوشاندند برداشتم. تنها صفحهٔ صورتم باقی ماند، که در یک گیرهٔ نگه‌دارنده قفل شده بود و از موقعیت پریسکوپم فقط می‌توانستم سطح داخلی‌اش را ببینم. آنچه نمایان بود، مغز خودم بود. مغز شامل ده دوازده زیرمجموعه بود که پوسته‌هایی قالب‌گیری شده سطح بیرونی‌شان را می‌پوشاند. با قرار دادن پریسکوپ در نزدیکی شکاف‌هایی که این زیرمجموعه‌ها را از هم جدا می‌کرد، نگاه وسوسه‌انگیزی به مکانیزمهای شگفت‌انگیز درونی‌شان انداختم. حتی با همین دید محدود هم می‌توانستم بفهمم که پیچیده‌ترین و زیباترین ماشینی است که به چشم دیده بودم؛ چنان فراتر از هر دستگاه ساختهٔ دست بشر که بی‌تردید منشأیی الهی داشت. این منظره هم هیجان‌انگیز بود و هم گیج‌کننده، و پیش از آن‌که به اکتشافاتم ادامه دهم، برای چند دقیقه صرفاً به لحاظ زیبایی‌شناختی از آن لذت بردم.

عموماً فرض بر این بود که تقسیمات مغز به این صورت است که یک موتور در مرکز سر قرار دارد که وظیفه‌اش انجام فرایندهای شناختی است و آرایه‌ای از اجزا هم در اطرافش قرار دارند که محل ذخیره‌سازی خاطراتند. آنچه مشاهده می‌کردم با این نظریه هم‌خوانی داشت، زیرا ظاهر زیرمجموعه‌های پیرامونی مشابه بود، در حالی که زیرمجموعهٔ مرکزی ظاهر متفاوتی داشت: ناهمگون‌تر بود و قطعات متحرک بیشتری داشت. با این حال، اجزا چنان به هم فشرده بودند که بیشتر عملکردشان را نمی‌دیدم و اگر می‌خواستم چیز بیشتری بیاموزم، باید به موقعیتی نزدیک‌تر دست می‌یافتم.

هر زیرمجموعه یک مخزن هوای محلی داشت که از طریق شلنگی که از تنظیم‌کننده‌ای در پایهٔ مغزم کشیده شده بود تغذیه می‌شد. پریسکوپم را روی پشتی‌ترین زیرمجموعه متمرکز کردم و با استفاده از دست‌افزاری که ساخته بودم، به سرعت شلنگ خروجی را جدا کرده و شلنگ بلندتری را جایگزینش کردم. این مانوور را بارها و بارها تمرین کرده بودم تا بتوانم در چند لحظه انجامش بدهم. با وجود این، مطمئن نبودم که بتوانم اتصال مجدد را پیش از تمام شدن هوای مخزن محلی زیرمجموعه تکمیل کنم. تا زمانی که از مختل نشدن عملکرد این بخش مطمئن نشدم، کار را ادامه ندادم. بعد جای شلنگ بلندتر را عوض کردم تا دید بهتری به شکافی که پشتش بود – یعنی سایر شلنگ‌هایی که این زیرمجموعه را به اجزای مجاورش متصل می‌کردند – پیدا کنم. به مرور با استفاده از باریک‌ترین جفت بازوی کنترلی برای دسترسی به این شکاف تنگ، شلنگ‌ها را یک‌به‌یک با شلنگ‌های بلندتر جایگزین کردم. در نهایت، همهٔ اتصالات آن زیرمجموعه به سایر قسمت‌های مغزم را جایگزین و دروبرش را خلوت کردم. حالا دیگر می‌توانستم این زیرمجموعه را از چارچوبی که نگهش می‌داشت جدا کنم و کل این بخش را از پشت سرم بیرون بکشم.

می‌دانستم ممکن است توانایی‌ام در تفکر را مختل کرده باشم و خودم هم متوجه‌اش نشوم، اما انجام چند آزمون سادهٔ ریاضی نشان داد آسیبی ندیده‌ام. اکنون که یک زیرمجموعه از داربست بالایی‌اش آویزان بود، دید بهتری به موتور شناختی مرکز مغزم داشتم. اما فضای کافی برای نزدیک کردن میکروسکوپ و بررسی دقیق‌تر وجود نداشت. برای این‌که بتوانم واقعاً عملکرد مغزم را بررسی کنم، باید دست‌کم شش زیرمجموعه دیگر را هم جابه‌جا می‌کردم.

با زحمت و دقت فراوان رویهٔ تعویض شلنگ‌ها برای سایر زیرمجموعه‌ها را تکرار کردم. شلنگ دوم را به عقب‌تر منتقل کردم و دو تای دیگر را به بالا و دو تای دیگر را هم به طرفین، و هر شش زیرمجموعه را از داربست بالای سرم آویزان کردم. وقتی کار تمام شد، مغزم شبیه انفجاری شده بود که کسری از ثانیه پس از انفجار در زمان منجمد شده باشد. باز هم با فکر کردن به آن دچار سرگیجه شدم. اما بالاخره موتور شناختی خود را نشان داده بود؛ بر روی ستونی از شلنگ‌ها و میله‌های عملگری استوار بود که به داخل قفسه سینه‌ام می‌رفتند. حالا فضای کافی داشتم تا میکروسکوپم را به طور کامل و سیصد و شصت درجه بچرخانم و سطوح داخلی زیرمجموعه‌هایی را که جابه‌جا کرده بودم از نظر بگذرانم. آنچه دیدم یک خُردگیتی از ماشین‌آلات زرین بود، چشم‌اندازی از چرخانه‌های کوچک و استوانه‌های رفت‌وبرگشتی مینیاتوری.

در حالی که به این منظره خیره شده بودم، از خود پرسیدم: بدنم کجاست؟ مجراهایی که بینایی و کنش‌هایم را از این سوی اتاق به سوی دیگرش منتقل می‌کردند، در اساس هیچ تفاوتی با مجراهایی نداشتند که چشم‌ها و دست‌های اصلی‌ام را به مغزم متصل می‌کردند. آیا این دست‌افزارها در طول این آزمایش عملاً دست‌هایم نبودند؟ آیا عدسی‌های بزرگ‌نمایی انتهای پریسکوپم عملاً چشم‌هایم نبودند؟ من به فرد پشت و رو شده‌ای تبدیل شده بودم، با بدنی کوچک و تکه‌تکه که در مرکز مغز گسترده ‌شده‌ام قرار داشت. در همین پیکربندی غیرعادی بود که کاوش خودم را آغاز کردم.

میکروسکوپم را به سمت یکی از زیرمجموعه‌های حافظه چرخاندم و طراحی‌اش را بررسی کردم. انتظار نداشتم بتوانم خاطراتم را رمزگشایی کنم؛ فقط امیدوار بودم شیوه‌ای را که از طریق آن ضبط شده‌اند استنباط کنم. همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودم، اثری ورقه‌های فویلی نبود. اما برخلاف انتظارم، هیچ مجموعهٔ چرخ‌دنده‌ یا کلیدی هم نمی‌دیدم. در عوض، زیرمجموعه تقریباً به طور کامل از انبوهی از لوله‌های هوا تشکیل شده بود. از لابه‌لای شکاف‌های بین این لوله‌ها می‌توانستم حرکت‌های موج‌واری درون این مجموعه را ببینم.

با دقت بیشتر و افزایش بزرگنمایی، متوجه شدم که لوله‌ها به مویرگ‌های هوایی بسیار کوچکی منشعب می‌شوند که با شبکهٔ متراکمی از سیم‌ها درهم‌تنیده شده‌اند؛ سیم‌هایی که ورقه‌هایی طلایی لولاوار رویشان سوار شده بودند. ورقه‌های طلایی، تحت تأثیر هوایی که از مویرگ‌ها خارج می‌شد، در موقعیت‌های مختلفی قرار می‌گرفتند. این‌ها، در کاربرد مرسوم، اصلاً  کلید محسوب نمی‌شدند، زیرا بدون جریان هوا نمی‌توانستند موقعیت خود را حفظ کنند. اما حدس زدم باید همان کلیدهایی باشند که به دنبالشان بودم؛ همان رسانه‌ای که خاطراتم در آن ضبط شده‌ بود. موج‌هایی هم که می‌دیدم احتمالاً عمل بازیابی خاطرات بود که هنگام خوانده شدن آرایش ورقه‌ها و ارسالشان به موتور شناخت اتفاق می‌افتاد.

مسلح به این درک جدید، میکروسکوپم را به سمت موتور شناخت چرخاندم. در اینجا هم شبکه‌ای از سیم‌ها را مشاهده کردم، اما بر خلاف زیرمجموعه‌های حافظه، این سیم‌ها ورقه‌هایی را که در موقعیت مشخصی معلق باشند نگه نمی‌داشتند؛ بلکه این ورقه‌ها با سرعت تقریباً غیرقابل مشاهده‌ای به جلو و عقب حرکت می‌کردند. در واقع، انگار تقریباً تمام موتور در حرکت بود و بیشتر از مویرگ‌های هوایی، از شبکه‌ای از سیم‌ها تشکیل شده بود. در عجب بودم که هوا چگونه می‌تواند به‌طور هماهنگ به همهٔ ورقه‌های طلا برسد. چندین ساعت‌ ورقه‌ها را با دقت بررسی کردم تا این که فهمیدم خودِ ورقه‌ها هم نقش مویرگ را بازی می‌کنند؛ این ورقه‌ها مجاری و شیرهای موقتی تشکیل می‌دادند که آن قدر پایدار می‌ماندند تا هوا را به سمت ورقه‌های دیگر هدایت کنند، و در نتیجهٔ این کار خودشان ناپدید می‌شدند. این یک موتور پیوسته در حال دگرگونی بود و به‌راستی در نتیجهٔ عملکردش، خودش را هم تغییر می‌داد. این شبکه نه صرفاً یک ماشین، بلکه صفحه‌ای بود که ماشین روی آن نوشته می‌شد، و خودِ ماشین هم بی‌وقفه رویش می‌نوشت.

گرچه می‌شد گفت آگاهی من در موقعیت این ورقه‌های کوچک رمزگذاری شده، اما دقیق‌تر این بود که بگوییم آگاهیم در الگوی همیشه متغیر جریان هوایی که این ورقه‌ها را به حرکت درمی‌آورد رمزگذاری شده است. در حالی که نوسانات این پولک‌های طلایی را تماشا می‌کردم، دریافتم که هوا، برخلاف آنچه همیشه فرض می‌کردیم، صرفاً نیروی محرکهٔ موتوری را که افکارمان را محقق می‌ساخت تأمین نمی‌کند؛ بلکه هوا خودِ رسانهٔ افکار ماست. هر آنچه هستیم الگویی از جریان هواست. خاطرات من نه به‌صورت شیارهایی روی ورقه‌های فلزی و نه حتی به‌صورت موقعیت کلیدها، بلکه به شکل جریان‌های پایدار آرگون حک شده بودند.

در لحظاتی که ماهیت این مکانیزم شبکه‌ای را درک کردم، سلسله‌ای از بینش‌ها با سرعتی شگفت‌انگیز به آگاهی‌ام نفوذ کرد. نخستین و پیش‌پاافتاده‌ترینشان این بود که چرا طلا – نرم‌ترین و شکل‌پذیرترین فلز موجود – تنها ماده‌ای است که مغزهایمان می‌توانند از آن ساخته شوند. تنها نازک‌ترین ورقه‌های طلا قادر بودند به سرعت لازم برای چنین مکانیزمی حرکت کنند و تنها ظریف‌ترین رشته‌های طلا می‌توانستند مثل لولا عمل کنند. در مقایسه، تراشه‌های مسی‌ای که هنگام حکاکی این کلمات از قلمم برجای می‌ماند و پس از پایان هر صفحه از سطح آن زدوده می‌شوند، به‌درشتی و سنگینی آهن‌قراضه می‌مانند. واقعاً این تنها رسانه‌ای بود که در آن ثبت کردن و پاک کردن اطلاعات می‌توانست با سرعتی بی‌نظیر، بسیار بیشتر از هر آرایش کلید یا چرخ‌دنده‌ای، انجام شود.

بعدتر برایم روشن شد که چرا نصب ریه‌های کامل در بدن کسی که از کمبود هوا مرده، نمی‌تواند زندگی را به او بازگرداند. این برگه‌های درون شبکه میان بالشتک‌های همیشه‌ پر از هوا در تعادل می‌مانند. این چیدمان به برگه‌ها امکان می‌دهد با سرعتی شگفت‌انگیز به این سو و آن سو حرکت کنند، اما همچنین به این معناست که وقتی جریان هوا قطع شود، همه‌چیز از بین می‌رود؛ برگه‌ها همگی به حالت‌های آویزانِ یکسان فرومی‌افتند و الگوها و آگاهی‌ای که نمایندگی می‌کردند پاک می‌شود. بازگرداندن جریان هوا نمی‌تواند چیزی را که محو شده است دوباره ایجاد کند. این بهای سرعت بود؛ چرا که رسانه‌ای پایدارتر برای ذخیرهٔ الگوها به معنای کندتر عمل کردن آگاهی‌مان بود.

در همان لحظه جواب ناهنجاری ساعت‌ها هم به ذهنم خطور کرد. دریافتم که سرعت حرکت این برگه‌ها به جریان هوایی که دریافت می‌کنند بستگی دارد؛ با جریان کافی هوا، برگه‌ها تقریباً بدون اصطکاک حرکت می‌کردند. اگر سرعتشان کاهش یافته، به این دلیل بود که تحت تأثیر اصطکاک بیشتری قرار گرفته بودند، که تنها می‌توانست در نتیجهٔ نازک‌تر شدن بالشتک‌های هوایی باشد که آن‌ها را نگه می‌داشت و این که جریانی ضعیف‌تر از هوا درون شبکه جریان داشت.

مسئله این نیست که ساعت‌های برجی تندتر کار می‌کنند. آنچه در واقع اتفاق افتاده این است که مغزهای ما آهسته‌تر عمل می‌کنند. ساعت‌های برج توسط آونگ‌هایی به حرکت درمی‌آیند که ضرباهنگشان هرگز تغییر نمی‌کند، یا جریان جیوه درون لوله، که همیشه ثابت می‌ماند. اما مغزهای ما به جریان هوا متکی‌اند و وقتی آن جریان آهسته‌تر می‌شود، افکار ما هم کندتر می‌شوند؛ گویی این ساعت‌ها هستند که تندتر کار می‌کنند.

نگرانی اولیه‌ام از این بود که مبادا مغزهایمان به مرور کندتر شوند، و همین احتمال هم بود که مرا به کالبدشکافی خودم واداشت. اما فرضم بر این بود که موتورهای شناختی‌مان – هرچند با هوا تغذیه می‌شوند – در نهایت ماهیتی مکانیکی دارند و بخشی از این مکانیزم به‌تدریج در اثر فرسودگی تغییر شکل می‌دهد و باعث این کندی می‌شود. این مسئله گرچه جدی بود، اما دست‌کم امیدی وجود داشت که بتوانیم مکانیزم را تعمیر کنیم و مغزهایمان را به سرعت اولیهٔ عملکردشان بازگردانیم.

اما اگر افکارمان صرفاً الگوهایی از جریان هوا بودند و نه حرکت چرخ‌دنده‌ها، مشکل بسیار جدی‌تر می‌شد؛ بدین لحاظ که چه چیزی می‌توانست باعث کاهش سرعت جریان هوایی شود که در مغز هر فرد جریان دارد؟ این مسئله نمی‌توانست به کاهش فشار هوای تأمین‌شده از ایستگاه‌های هواپرکنی‌مان مربوط باشد. چون فشار هوایی که به ریه‌هایمان می‌رسد آن‌قدر زیاد است که باید پیش از آن که به مغزمان برسد، با مجموعه‌ای از تنظیم‌کننده‌ها کاهش داده شود. به نظرم می‌رسد، کاهش نیرو باید از سمت مخالف ناشی شود: فشار اتمسفر اطرافمان در حال افزایش بود.

اما چطور ممکن بود چنین چیزی اتفاق بیفتد؟ به محض شکل گرفتن پرسش در ذهنم، تنها پاسخ ممکن هم خود را نمایان کرد: ارتفاع آسمانمان بی‌نهایت نیست. حتماً در جایی فراتر از محدودهٔ دیدمان، دیوارهای کرومی‌ای که دنیایمان را احاطه کرده‌اند به سمت داخل خم می‌شوند و یک گنبد شکل می‌دهند. جهان ما محفظه‌ای مهر و موم‌شده است، نه چاهی باز و بی‌انتها، و هوا به‌تدریج درون این محفظه انباشته می‌شود تا جایی که فشار آن با فشار مخزن زیرینش برابر شود.

به همین دلیل است که در ابتدای این حکاکی گفتم هوا منبع زندگی نیست. هوا نه می‌تواند ایجاد شود و نه از بین برود؛ مقدار کل هوا در جهان ثابت است و اگر هوا تنها چیزی بود که برای زندگی به آن نیاز داشتیم، هرگز نمی‌مردیم. اما در حقیقت، منبع زندگی تفاوت در فشار هوا است؛ جریانی که از فضاهایی با هوای متراکم به سمت فضاهایی با هوای رقیق حرکت می‌کند. فعالیت مغزمان، حرکت بدنمان و عملکرد هر ماشینی که تاکنون ساخته‌ایم، همگی از حرکت هوا و نیرویی که اختلاف فشار برای برقراری تعادل ایجاد می‌کند تغذیه می‌شوند. روزی که فشار هوا در تمام جهان برابر شود، هوا بی‌حرکت و بی‌استفاده خواهد شد؛ روزی که با هوایی ساکن احاطه می‌شویم و قادر به بهره‌برداری از آن نیستیم.

در واقع، ما اصلاً هوا را مصرف نمی‌کنیم. مقدار هوایی که هر روز از یک جفت ریهٔ جدید می‌گیرم دقیقاً برابر است با مقدار هوایی که از مفاصل اندام‌هایم و درزهای پوششم به بیرون نشت می‌کند؛ همان مقدار هوایی که به جوّ اطرافم اضافه می‌کنم. تنها کاری که می‌کنم تبدیل هوای پرفشار به هوای کم‌فشار است. با هر حرکت بدنم، به توازن فشار در جهانمان کمک می‌کنم. با هر فکری که می‌کنم، رسیدن به آن تعادل مرگبار را تسریع می‌بخشم.

اگر تحت شرایطی دیگر به این آگاهی می‌رسیدم، بی‌درنگ از صندلی‌ام برمی‌خاستم و به خیابان‌ها می‌دویدم، اما در وضعیت کنونی‌ام – با بدنی که با گیره‌ای مهار شده بود و مغزی که در سراسر آزمایشگاهم معلق بود – چنین کاری ممکن نبود. می‌دیدم که برگه‌های مغزم به خاطر آشفتگی افکارم سریع‌تر تکان می‌خورند، و این که اینچنین مهار و بی‌حرکت شده‌ام خود بر اضطرابم می‌افزود. در آن لحظه، وحشت می‌توانست به مرگم بینجامد؛ تشنجی کابوس‌وار از به‌دام‌افتادگی و پیچ و تابی بی‌مهابا و کشاکشی علیه محدودیت‌هایم تا زمانی که هوایم تمام شود. این که دستانم کنترل‌ها را تنظیم کردند تا دید پرسپکوپی‌ام را از شبکهٔ داخل سرم دور کنند، به‌طوری که تنها سطح سادهٔ میز کارم در میدان دیدم باشد، همان قدر تصادفی بود که عمدی. بدین ترتیب، از دیدن و بزرگ‌نمایی هراس‌هایم رها شدم و توانستم آرام بگیرم. وقتی به اندازهٔ کافی آرامشم را بازیافتم، فرایند طولانی بازسازی خودم را آغاز کردم. در نهایت، مغزم را به پیکربندی فشردهٔ اصلی‌اش بازگرداندم، صفحات سرم را دوباره نصب و خود را از گیرهٔ مهار کننده آزاد کردم.

ابتدا سایر کالبدشناسان سخنانم را دربارهٔ آنچه کشف کرده بودم باور نمی‌کردند. اما در ماه‌های پس از اولین خودکالبدشکافی‌ام بیشترشان قانع شدند. آزمایش‌های بیشتری روی مغز انسان‌ها انجام شد و اندازه‌گیری‌های بیشتری از فشار جوّ صورت گرفت. همهٔ نتایج ادعاهایم را تأیید کردند. فشار هوای پایه در جهان ما واقعاً در حال افزایش بود و همین امر موجب کندی افکارمان می‌شد.

در روزهای پس از اعلام عمومی این حقیقت، وحشتی فراگیر جامعه را در بر گرفت، چرا که برای اولین بار مردم به این فکر کردند که مرگ امری اجتناب‌ناپذیر است. بسیاری خواستار محدودسازی شدید فعالیت‌ها شدند تا از غلیظ‌تر شدن جوّمان جلوگیری کنند. اتهام هدر دادن هوا به نزاع‌های شدید و، در برخی مناطق، به مرگ‌ومیر می‌انجامید. تنها شرمندگی ناشی از این مرگ‌ها و یادآوری این نکته که هنوز چندین قرن باقی است تا فشار جوّمان به حد فشار مخزن زیرزمینی برسد، باعث شد این وحشت فروکش کند. هنوز به‌طور دقیق نمی‌دانیم این فرایند چند قرن طول خواهد کشید. اندازه‌گیری‌ها و محاسبات بیشتری در حال انجام و مورد بحثند. در این بین، بحث‌های زیادی هم دربارهٔ این که زمان باقی‌مانده را چگونه باید سپری کنیم در جریان است.

فرقه‌ای، که پیروان بسیاری هم یافته، خود را وقف هدف معکوس کردن فرایند هم‌فشاری کرده است. مکانیک‌دانان این فرقه موتوری ساختند که هوا را از جو می‌گیرد و آن را به حجم کمتری می‌فشارد؛ فرایندی که آن را «فشرده‌سازی» نامیدند. این موتور، فشار هوا را به حدی بازمی‌گرداند که در ابتدا در مخزن زیرزمینی بوده است. معکوس‌گرایان با هیجان اعلام کردند که این موتور پایهٔ نوعی ایستگاه هواپرکنی جدید خواهد شد؛ ایستگاهی که با هر جفت ریه‌ای که پر می‌کند، نه فقط افراد، بلکه خود جهان را احیاء خواهد کرد. افسوس که بررسی دقیق‌تر این موتور نقص رفع‌ناپذیرش را آشکار کرد. موتور خودش با هوای مخزن زیرزمینی کار می‌کند و به ازای هر ریه‌ای که پر می‌کند، نه فقط به اندازهٔ یک ریه، بلکه کمی هم بیشتر مصرف می‌کند. پس نه تنها فرایند هم‌فشاری را معکوس نمی‌کند، بلکه مانند هر فعالیت دیگری در جهان، آن را تشدید می‌کند.

گرچه به خاطر این شکست، برخی از پیروان خیال باطل را کنار گذاشتند و از فرقه جدا شدند، اما معکوس‌گرایان به‌عنوان یک گروه، دلسرد نشدند و شروع به طراحی سازوکارهای جایگزینی کردند که در آن‌ها فشرده‌ساز به‌جای استفاده از هوای مخزن زیرزمینی، با باز شدن فنرهای فشرده یا پایین آمدن وزنه‌ها کار می‌کرد. این مکانیزم‌ها هم نتیجهٔ بهتری نداشتند. چرا که هر فنری که فشرده می‌شود نمایانگر هوایی است که توسط کسی که فنر را کوک کرده آزاد شده و هر وزنه‌ای که به بالاتر از سطح زمین برده می‌شود نشان‌دهندهٔ هوایی است که توسط کسی که وزنه را بلند کرده آزاد شده است. در جهان منبع نیرویی وجود ندارد که در نهایت از اختلاف فشار هوا ناشی نشده باشد و هیچ موتوری نمی‌تواند وجود داشته باشد که کارکردش، در مجموع، این اختلاف را کاهش ندهد.

معکوس‌گرایان همچنان به تلاش خود ادامه می‌دهند و مطمئنند روزی موفق به ساخت موتوری خواهند شد که نسبت به میزان هوای مصرفی‌اش فشردگی بیشتری تولید کند؛ منبع نیرویی دائمی که توان ازدست‌رفته را به جهان بازخواهد گرداند. من در این خوش‌بینی با آن‌ها سهیم نیستم و باور دارم فرایند هم‌فشاری تسلیم‌ناپذیر است. در نهایت، تمام هوای جهانمان به طور یکنواخت توزیع خواهد شد؛ نه در جایی چگال‌تر خواهد بود و نه در جایی رقیق‌تر و دیگر نخواهد توانست پیستونی را به حرکت درآورد، گردونه‌ای را بچرخاند یا برگه‌ای از طلا را بجنباند. این پایان فشار خواهد بود، پایان نیروی محرکه، پایان تفکر. جهان به تعادل مطلق خواهد رسید.

برخی در این واقعیت که مطالعهٔ مغزمان نه رازهای گذشته، بلکه آنچه را که در آینده انتظارمان را می‌کشد نمایان ساخته طنز تلخی می‌بینند. ولی من معتقدم نکتهٔ مهمی دربارهٔ گذشته آموخته‌ایم. جهان مثل نفَسی عظیم که کشیده و در سینه حبس شده آغاز شده است. چه کسی دلیلش را می‌داند؟ اما به هر دلیلی که بوده باشد، خوشحالم که چنین شده، چون وجودم را مدیون همین حقیقتم. تمام خواسته‌ها و تأملاتم چیزی نیستند جز جریان‌های چرخشی کوچکی که از بازدم تدریجی جهانمان ایجاد شده‌اند و تا زمانی که این بازدم عظیم به پایان نرسد، افکارم زنده خواهند ماند.

برای آن‌که افکارمان تا حد ممکن ادامه یابند، کالبدشناسان و مکانیک‌دانان در حال طراحی جایگزین‌هایی برای تنظیم‌کننده‌های مغزی‌مان هستند که قادر باشند به‌تدریج فشار هوای درون مغزمان را افزایش دهند و آن را کمی بالاتر از فشار جو اطرافمان نگه دارند. با نصب این دستگاه‌ها، حتی با وجود این که هوای اطرافمان غلیظ‌تر می‌شود، افکارمان تقریباً با همان سرعت سابق ادامه خواهند یافت. اما معنایش این نیست که زندگی بدون تغییر ادامه خواهد داشت. در نهایت، اختلاف فشار به حدی کاهش خواهد یافت که اندام‌هایمان ضعیف و حرکاتمان تنبلانه می‌شوند. شاید آن زمان بخواهیم سرعت افکارمان را کاهش دهیم تا رخوت جسمانی‌مان کمتر به چشم بیاید. اما این کار باعث می‌شود فرایندهای بیرونی شتابان‌تر به نظر برسند. صدای تیک‌تاک ساعت‌ها به وراجی تندی تبدیل خواهد شد و آونگ‌هایشان به‌طور دیوانه‌واری نوسان خواهند کرد، اشیای در حال سقوط با چنان شدتی به زمین کوبیده خواهند شد که گویی با فنر پرتاب شده‌اند و امواجی که در امتداد کابل‌ها حرکت می‌کنند همچون تپانچهٔ تازیانه با سرعت خواهند تاخت.

در نهایت، اندام‌هایمان به کلّی از حرکت بازخواهند ایستاد. نمی‌توانم با اطمینان از ترتیب وقایع روزهای پایانی حرف بزنم، اما سناریویی را تصور می‌کنم که در آن افکارمان همچنان ادامه خواهند یافت، به گونه‌ای که هوشیار خواهیم ماند اما بی‌حرکت، همچون تندیس‌هایی منجمد. شاید برای مدت بیشتری بتوانیم سخن بگوییم، چون حنجره‌مان با اختلاف فشار کمتری نسبت به سایر اندام‌هایمان کار می‌کند، اما بدون توانایی مراجعه به ایستگاه هواپرکنی، هر کلمه‌ای که بیان کنیم مقداری از هوای باقی‌مانده برای فکر کردن را کاهش خواهد داد و ما را به لحظه‌ای که افکارمان به کلی متوقف شود نزدیک‌تر خواهد کرد. آیا ترجیحاً باید سکوت کنیم تا توانایی فکر کردنمان طولانی‌تر شود یا تا آخرین لحظه به صحبت کردن ادامه دهیم؟ نمی‌دانم.

شاید بعضی‌هامان در روزهای پایانی و پیش از آنکه از حرکت باز ایستیم، بتوانیم تنظیم‌کننده‌های مغزی خود را مستقیماً به توزیع‌کنندهٔ ایستگاه‌های هواپرکنی متصل و عملاً ریه‌های خود را با ریهٔ نیرومند جهان جایگزین کنیم. اگر چنین شود، این افراد معدود خواهند توانست تا آخرین لحظاتِ برابر شدن همهٔ فشارها هوشیار بمانند. آخرین بقایای اختلاف فشار در جهانمان صرف حفظ آگاهی یک انسان خواهد شد.

آن زمان، جهانمان به وضعیتی از تعادل مطلق خواهد رسید. کلیت زندگی و اندیشه از میان خواهد رفت و همراه با آن، خود زمان نیز متوقف خواهد شد.

اما کورسوی امیدی دارم.

حتی با وجود اینکه جهان ما محصور است، شاید تنها محفظهٔ هوا در پهنهٔ بی‌کران کرومی نباشد. گمان می‌کنم جایی دیگر، مخزن هوای دیگری وجود داشته باشد؛ در جهانی دیگر در کنار جهان ما، که شاید حتی حجمش هم بیشتر باشد. ممکن است این جهان فرضی فشاری برابر یا حتی بیشتر از جهان ما داشته باشد. اما فرض کنید اگر فشار هوای آن بسیار کمتر از فشار هوای ما باشد، یا شاید حتی یک خلأ واقعی!

دیوار کرومی که ما را از این جهان فرضی جدا می‌کند آن‌قدر ضخیم و سخت است که نمی‌توانیم سوراخش  کنیم. بنابراین، نه راهی برای رسیدن به آن سویش داریم و نه راهی برای تخلیهٔ هوای اضافی از جهان خودمان و در نتیجه بازیابی نیروی محرکه‌مان. اما در خیالم تصور می‌کنم که این جهان همسایه ساکنانی دارد با توانایی‌هایی فراتر از توان ما. اگر بتوانند مجرایی بین دو جهان بسازند و شیرهایی نصب کنند که هوای اضافه را از جهان ما بیرون ببرند چه؟ شاید بتوانند جهان ما را به عنوان مخزن هوای خودشان به کار بگیرند و هواپرکن‌هایی بسازند که بتوانند با آن ریه‌های خود را پر کنند و از هوای ما برای پیشبرد تمدنشان بهره ببرند.

تصور اینکه هوایی که زمانی به من نیرو می‌بخشید می‌تواند نیروی زندگی دیگرانی را تأمین کند دلگرمم می‌کند؛ اینکه باور کنم نفسی که به من امکان می‌دهد این کلمات را حک کنم، شاید روزی در بدن دیگری جاری شود. البته خودم را با این فکر که این می‌تواند راهی برای زندگی دوباره‌ام باشد فریب نمی‌دهم. زیرا من خودِ آن هوا نیستم، بلکه الگویی موقتی‌ام که آن هوا به خود گرفته است. روزی الگویی که من هستم و الگوهایی که کل جهانی را تشکیل می‌دهند که در آن زندگی می‌کنم، از میان خواهند رفت.

اما امیدی ضعیف‌تر هم دارم: اینکه ساکنان آن جهان نه‌تنها جهان ما را به‌عنوان مخزن هوا به کار ببرند، بلکه پس از تخلیهٔ هوایش، روزی گذرگاهی باز کنند و به‌عنوان کاوشگر وارد جهانمان شوند. شاید در خیابان‌هایمان پرسه بزنند، بدن‌های منجمدمان را ببینند، وسایلمان را بجورند و دربارهٔ زندگی‌هایی که داشتیم کنجکاوی کنند.

به همین دلیل است که این روایت را نوشته‌ام. امیدوارم تو یکی از همان کاوشگران باشی. امیدوارم این صفحات مسی را یافته و کلماتی را که بر سطحشان حک شده‌اند رمزگشایی کرده باشی. چه مغزت با همان هوایی که زمانی مغز مرا به حرکت درمی‌آورد کار کند چه نکند، با عمل خواندن کلماتم، الگوهایی که افکارت را شکل می‌دهند تقلیدی می‌شوند از الگوهایی که زمانی افکار مرا شکل می‌دادند. از این طریق است که من درون تو دوباره زندگی می‌کنم.

هم‌سفرانتان کتاب‌های دیگری را که از ما باقی مانده‌اند خواهند یافت و خواهند خواند و از طریق کنش جمعی تخیلاتتان، تمام تمدن من دوباره زنده خواهد شد. وقتی در محله‌های خاموشمان قدم می‌زنید، آن‌ها را آنگونه که بودند تصور کنید؛ با ساعت‌های برجی که ساعت‌ها را اعلام می‌کنند، ایستگاه‌های هواپرکنی پر از همسایگان مشغول به غیبت از دیگران، جارچیانی که در میدان‌های عمومی شعر می‌خوانند و کالبدشناسانی که در کلاس‌ها سخنرانی می‌کنند. همهٔ این‌ها را، زمانی که به جهان یخ‌زدهٔ اطرافتان می‌نگرید، در ذهن خود مجسم کنید تا این جهان بار دیگر در تخیلاتتان زنده و پویا شود.

بهترین‌ها را برایت آرزو دارم، اما با خود می‌اندیشم: آیا همان سرنوشت من در انتظار تو هم هست؟ به گمانم که باشد. چرا که تمایل به تعادل ویژگی خاص جهان من نیست، بلکه ویژگی ذاتی همهٔ جهان‌ها است. شاید این محدودیت تخیل من باشد و مردمان تو منبعی لایزالی از فشار یافته باشند. اما گمانه‌زنی‌هایم همین الان هم خیال‌بافانه‌اند. پس فرضم بر این است که تفکرات شما هم روزی متوقف خواهد شد. گرچه نمی‌دانم آن زمان چقدر دور است. اما زندگی شما هم مثل زندگی ما به پایان خواهد رسید؛ مثل زندگی هر کس دیگری که ضرورتاً پایان می‌یابد. مهم نیست چقدر طول بکشد، اما تعادل در نهایت برقرار می‌شود.

امیدوارم از وقوف به این نکته ملول نشده باشی. امیدوارم کاوشگری‌ات صرفاً جستجوی جهان‌های دیگر برای استفاده به عنوان مخزن هوا نبوده باشد. امیدوارم تمایل دانستن ترا به کاوش واداشته باشد؛ اشتیاقی برای فهمیدن این که از بازدم جهان چه برمی‌خیزد. چرا که حتی اگر بازهٔ حیات جهان هم محاسبه‌پذیر باشد، تنوع حیات‌هایی که در آن آفریده می‌شود محاسبه را برنمی‌تابد. ساختمان‌هایی که ساخته‌ایم، هنر و موسیقی و شعری که سروده‌ایم و همان حیاتی که زیسته‌ایم: هیچ‌کدام را نمی‌شد پیش‌بینی کرد، چرا که هیچ‌یک محتوم نبوده‌اند. شاید جهان ما به درون تعادلی لغزیده باشد و جز هیسی آرام از آن برنمی‌خیزد، اما این حقیقت که چنین وفوری زاییده، خود یک معجزه‌ است؛ معجزه‌ای که تنها با جهانی که تو را زاییده برابری می‌کند.

ای کاوشگر، گرچه وقتی این نوشته را می‌خوانی مدت‌ها از مرگ من گذشته، اما خطابهٔ تودیعی تقدیمت می‌کنم. در اعجازی که خود هستی است تعمق کن و از این که می‌توانی چنین کنی لذت ببر. گمانم بر این است که اجازهٔ داشته باشم این را به تو بگویم، چون زمانی که این کلمات را حک می‌کنم، خود چنین لذتی را تجربه می‌کنم.

֎


[۱] معادل فرهنگستان زبان و ادب فارسی برای «فیزیولوژی».

[۲] معادل فرهنگستان زبان و ادب فارسی برای «reset».