پشت پردهٔ تردستی - ای.سی. وایز - امیر سپهرام

پشت پردهٔ تردستی

شعبده‌باز تعظیم می‌کند

چند نفر می‌توانند بگویند در شبی که تردستی خراب شد و شعبده‌باز روی صحنه مرد، آنجا بودند؟ البته، همان سر صبح در نوار لاس وگاس[۱] – با قماربازان مبهوت از روشنیِ سپیده پلک برهم می‌زدند و آمبولانسی که آمده و رفته بود و بوی باروتی که در هوا باقی مانده بود – هر کسی ادعا می‌کرد کسی را می‌شناسد که صدای فریاد دستیار شعبده‌باز را شنیده، پاشیدن خون را دیده یا مردی را دیده که به سمت صحنه دویده و از حال رفته است.

البته، افراد انگشت‌شماری که – چه آن موقع، چه حالا – چنین ادعایی دارند، حقیقت را می‌گویند. وگاس شهر فریب است و همه دوست دارند فکر کنند در جریان رازهایش هستند و می‌دانند تردستی‌ها چگونه انجام می‌شوند. اما فقط افرادی معدودی می‌دانند.

پایان کار شعبده‌باز، به‌طور مناسبی، حین تردستی «گلوله-گرفتن-مرگ-حقه»، که معروفش کرده بود، رخ داد. یک تپانچهٔ واقعی توسط یک نفر از تماشاگران داوطلب شلیک می‌شود. شعبده‌باز می‌میرد و بعد زنده در پشت تئاتر ظاهر می‌شود. اجی مجی لا ترجی.

گاهی تنوع کوچکی در تردستی ایجاد می‌شود. مثلاً اگر تماشاگران ترسو یا خیلی مست باشند، خانم دستیار شعبده‌باز اسلحه را شلیک می‌کند. او از این لحظات کوتاهی که در کانون توجه است لذت می‌برد و رویای شعبده‌باز شدن در سر می‌پروراند. شعبده‌باز گاهی در بالکن ظاهر می‌شود و گاهی در کنار یکی از در‌های خروجی. یک بار در لباس یک فروشندهٔ پف فیل ظاهر شد، که کت یقه‌ساتنی‌اش بوی کره و گرما و نمک می‌داد. یک بار هم به شکل یک پیشخدمت برگشت و نوشیدنی را روی یکی از تماشاگرانی که با اعتماد به نفس پچ‌پچ می‌کرد دقیقاً می‌داند او چطور این کار را انجام می‌دهد، ریخت.

فقط به این دلیل که لبخند هودینی، سال‌ها قبل از تولد شعبده‌باز، مثل گلوله در دل‌ها می‌نشست، مردم فکر می‌کنند همهٔ رمز و رازش را هم می‌دانند. متنوع کردن تردستی‌ها یک سنت بزرگ در دنیای شعبده‌بازی است و همه می‌دانند هیچ کدامشان واقعی نیست. جهان منطقی است و از قوانین مشخصی پیروی می‌کند. تماشاچیان، هر بار که شعبده‌باز می‌افتد و دوباره برمی‌خیزد، این حقیقت را مثل سپری در برابر هیجان، توی دلشان نگه می‌دارند. هیچ‌کس جرأت نمی‌کند با صدای بلند اعتراف کند که بخش کوچکی در اعماق وجودش به شدت می‌خواهد تردستی را باور کند.

رمز کار، خیلی ساده، این است: مردن آسان است. کافی است شعبده‌باز با دندان‌های به هم فشرده و عضلات منقبض و تنفس آهسته بایستد و منتظر بماند. کار واقعی به دوش دوست دختر رستاخیزایش[۲]، اَنجی، است که شب‌به‌شب، کنار صحنه می‌ایستد، کار غیرممکن را انجام می‌دهد و نظم طبیعی جهان را برهم می‌زند. زمان‌بندی‌اش همیشه بی‌نقص و تمرکزش مانند لبهٔ تیز تیغ است. تمام اراده‌اش بر این متمرکز می‌شود که گلوله را یک جا نگه دارد، جریان خون شعبده‌باز را حفظ کند و جلوی ایست قلبی ناشی از شوک را بگیرد. با وجود همهٔ این‌ها، مرگ همچنان تکان دهنده است.

البته درد که دارد، اما تا آن زمان که شعبده‌باز برای همیشه مرد، این درد دیگر برایش به یک عادت تبدیل شده بود. ضمن این که، به تشویق شدن‌‌هایش می‌ارزید. هرگز به خودش اجازه نمی‌داد به هزاران اتفاق ریز و درشتی که باید درست پیش می‌رفتند تا تردستی موفق شود یا این که تنها یک خطا می‌تواند کارش را بسازد فکر کند.

به هر حال، رستاخیزا هر شب این کار را انجام می‌داد. پس چقدر ممکن بود سخت باشد؟ وقتی زیر نور نورافکن لبخند می‌زد و تعظیم می‌کرد، نمی‌توانست ببیندش که چطور در سایه دندان‌هایش را بهم می‌فشارد و عرق می‌ریزد. همیشه همه چیز مثل جادو پیش می‌رفت و او هر بار قبل از شروع سردرد شدید دختر، که مجبورش می‌کرد در یک اتاق تاریک دراز بکشد و پارچهٔ سردی روی چشمانش بگذارد، ناپدید می‌شد.

اما دختر هرگز شکایتی نمی‌کرد. پولش خوب بود و همانطور که مردن برای شعبده‌باز به یک عادت تبدیل شده بود، شعبده‌باز هم عادت او شده بود.

شاید می‌توانستند تا ابد به این شکل ادامه بدهند، اگر به خاطر دستیار شعبده‌باز نبود. نه کسی که اسلحه را شلیک می‌کرد، بلکه دستیار اول؛ مِگ، که مُرد و به شکل یک روح برگشت.

*

دستیار پرواز می‌کند

مِگ وقتی دستیار شعبده‌باز شد هنوز جوان بود، اما آن زمان همه جوان بودند. عاشق شعبده‌باز هم بود، اما آن زمان همه عاشقش بودند. حتی روری، مدیر صحنهٔ چندین و چندسالهٔ شعبده‌باز؛ که شاید بیشتر از همه عاشقش بود.

روری مگ را خواهر کوچکش می‌شمرد و مگ هم روری را دوست عزیزی می‌دانست، اما هیچ‌کدام از احساساتشان نسبت به شعبده‌باز با دیگری صحبت نمی‌کردند. هر روز در کنار هم کار می‌کردند، خود را در مدار این اشتیاق تنها می‌دیدند و هر دو از این که این‌قدر سقوط کرده و این‌قدر سخت عاشق شده‌اند، شرمنده بودند.

تمام این‌ها قبل از آمدن دوست دختر رستاخیزای شعبده‌باز بود؛ قبل از این که تردستی «گلوله-گرفتن-مرگ-حقه» اصلاً به ذهن شعبده‌باز خطور کند. آن زمان، قبل از این که بازگشت از مرگ به تشویق‌های رعدآسا جای همه چیز را بگیرد، شعبده‌باز زنان را دو نیم می‌کرد، کارت‌ها را از هوا بیرون می‌کشید، ساعت‌ها را از آستین‌ها می‌ربود و هر شب یک خرگوش بداخلاق را از کلاه در می‌آورد. شعبده‌باز خرگوش را، هم روی صحنه و هم بیرون آن، گاس صدا می‌زد، با این که آن نامش نبود، و انگیزه‌ها و شخصیت‌هایی به او می‌داد تا فقط تماشاگران را بخنداند.

حال به خاطر اسم بود یا کلاه، خرگوش بیش از آن تحمل نکرد و یک شب سرنوشت‌ساز شعبده‌باز را طوری گاز گرفت که نوک انگشت اشارهٔ چپش نیاز به دوختن پیدا کرد. پس از خون و بانداژ و رفت و برگشت به بیمارستان، شعبده‌باز به این نتیجه رسید که او هم از این کار خسته شده است. به یک اجرای جدید، یک دستیار جدید و یک شروع تازه نیاز داشت.

او با مگ مشورت نکرد یا به او هشدار نداد، بلکه، سر راهش از اورژانس، او را به یک رستوران شبانه‌روزی برد. تا قبل از لحظه‌ای که کلمات «قضیه تمومه» از دهان شعبده‌باز بیرون بیاید، مگ هنوز فکر می‌کرد شاید این ضربه باعث شده شعبده‌باز بالاخره به او توجه کند و این که او را در ساعت ۱:۴۷ صبح به رستوران دعوت کرده تا عشقش را اعتراف کند.

در عوض، او هم‌زمان هم قلبش را شکست و هم از کار بیکارش کرد. حتی آن قدر نجابت نداشت که پول غذای خودش را بپردازد.

مگ به شعبده‌باز خیره شد. شعبده‌باز با بانداژش ور می‌رفت و به در و تابلو نئون و بیابان سرد بیرون نگاه می‌کرد.

گفت «مطمئنم موفق می‌شی، بچه.»

مگ پلک زد. بعد در کیفش به دنبال دستمال و پول برای غذا گشت. وقتی سرش را بلند کرد، شعبده‌باز رفته بود. ناپدید شده بود.

مگ بدون شمارش سکه‌ها و اسکناس‌ها را روی میز گذاشت. پاهای لرزان کره‌اسب‌وارش او را به شب برد. هوا ریه‌هایش را سوزاند و اشک روی مژه‌هایش یخ زد. در طول نوار لاس وگاس، همه چیز به رودخانه‌ای از نور تبدیل شد.

دستیار شعبده‌باز؛ حتی دیگر آن هم نبود. فقط مگ، که والدینش از کودکی به او القا کرده بودند که فقط مگ بودن هیچ ارزشی ندارد. که بود، اگر با شعبده‌باز نبود؟ چه می‌توانست باشد؟

بدون شواهدی علیه حرفشان، ترجیح داد حرف والدینش را باور کند. روی صحنه کنار شعبده‌باز، می‌توانست وانمود کند که زرق و برق لباسش کمی از شکوه شعبده‌باز است که به او منتقل شده است. تنها، هیچ‌چیز نبود و لباس مسخره‌اش فقط پولک‌هایی بود که وقتی دستش را برای گرفتن تاکسی بلند کرد از او ریخت.

خودرو در مکانی ایستاد که احتمالاً او نشانی‌اش داده بود، اگر چه یادش نمی‌آمد اصلاً حرفی زده باشد. فضای بین شانه‌هایش می‌خارید. از خودرو بیرون آمد. باد در موهایش افتاد و لحظه‌ای تأمل کرد تا هیبت نورهایی که پهنهٔ بتنی را روشن می‌کرد – اعجاب مهندسی، شگفتی دنیای نو – را توی ریه‌هایش بکشد.

مگ کیفش را روی صندلی عقب جا گذاشت. کفش‌هایش را درآورد. خارش بین شانه‌هایش بیشتر شد. پرها برای بیرون آمدن از درون پوستش بی‌قرار بودند.

به جای آن که روی پاهایش فرود بیاید، ته سد هوور فرود آمد. یک سقوط ۷۲۷ فوتی که با وجود کلّی تدابیر امنیتی می‌بایست ناممکن باشد؛ مگر این که فقط برای لحظه‌ای، کمی از جادو – جادوی واقعی – قرض گرفته باشد. وقتی پرید، پرها از پوستش بیرون آمدند و تمام پولک‌های لباسش مانند ستارگان درخشیدند. دستیار شعبده‌باز، فقط برای یک لحظه قبل از سقوط، پرواز کرد.

*

مدیر صحنه گل سفید می‌آورد

روری مگ را فراموش نکرده بود و گویا او تنها کسی بود که او را به یاد داشت.

شعبده‌باز، قبل از این که مگ به زمین برخورد کند و حتی قبل از این که رستوران را ترک و مگ را مبهوت پشت سرش رها کند، نامش را از یاد برده بود. مگر اصلاً او را می‌شناخت؟ همان زمان که مگ پرواز می‌کرد و لحظه‌ای از جادوی واقعی را، بدون تماشاگر یا تشویق، به چنگ می‌آورد، شعبده‌باز در یک میخانه بود و چیزی را که هرگز به یاد نداشت فراموش می‌کرد. بنابراین روری کسی بود که با او تماس گرفتند. او روی زمین نشست، سرش را در دستانش گذاشت و گریه کرد.

با این که شعبده‌باز حقوق ناچیزی به مگ می‌داد، ولی حداقل هفته‌ای یک‌بار برای روری قهوه و شیرینی می‌آورد. او به مگ یاد داد چطور بافتنی ببافد. مگ هم به او یاد داد چطور توپ بیسبال را به‌سرعت پرتاب کند. او را به آپارتمان کوچکش دعوت کرد و خوکچه‌های هندی‌اش، لورل و هاردی، را نشانش داد. با هم فیلم‌های قدیمی تماشا می‌کردند؛ هر دو علاقه‌مند وینسنت پرایس، ویلیام پاول و میرنا لوی و پاپ‌کورن با نمک زیاد بودند. به کارهای احمقانه می‌خندیدند و برای چیزهای غم‌انگیز گریه می‌کردند و هرگز نگذاشتند دیگری از عشق مشترکشان به شعبده‌باز باخبر شود.

حالا که دیگر خیلی دیر شده بود، روری می‌دید خودش هم مانند مگ است؛ مگ هم مانند او بود و هر دو احمق بودند. برای مراسم ترحیمش یک دستهٔ بزرگ از گل‌های سفید آورد. آن‌ها را به‌آرامی روی تابوت ارزان‌قیمتش گذاشت و قلبش دوباره شکست. فقط پنج نفر دیگر در آن کلیسای کوچک بودند و شعبده‌باز بینشان نبود.

روری از شعبده‌باز متنفر شده بود. یا حداقل قصد داشت باشد. اما وقتی شعبده‌باز سه روز بعد پیشش آمد و گفت قصد دارد یک نمایش جدید بسازد و می‌خواهد روری مدیریت صحنه‌اش را بکند، آن قدری که می‌بایست در جواب دادن تردید نکرد. قلبش تپید و نفسش بند آمد. کلمهٔ «نه» بر لبانش شکل گرفت اما کلمهٔ «بله» بیرون آمد.

او به یاد مگ خیانت کرد و از خودش متنفر شد، اما نظرش را عوض نکرد. تنها کاری که کرد این بود که یک گل رز سفید را در دستمالش بچپاند و در جیبی بالای قلبش بگذارد و در حالی که شعبده‌باز را دنبال می‌کرد تا کار جدید را شروع کنند، صدای خش‌خشش را بشنود.

شعبده‌باز هر شب زیر نورها لبخند می‌زد. دندان‌هایش با رنگ‌های رنگین‌کمانی که روری به سمتش هدایت می‌کرد می‌درخشید. هر بار اسلحه شلیک می‌شد، روری طنین لگدش را درون خودش احساس می‌کرد. معده‌اش آشوب می‌شد. همراه با شعبده‌باز درد می‌کشید و وقتی حین افتادن می‌دیدش دردش را هم حس می‌کرد.

هر شب که شعبده‌باز می‌گذاشت به او شلیک کنند، روری نفسش را حبس می‌کرد و دندان‌هایش را به هم می‌فشرد. ماهیچه‌هایش از بیم و امید این که آیا این آخرین باری است که شعبده‌باز می‌افتد و دیگر برنمی‌خیزد سفت می‌شدند.

*

رستاخیزا و روح

انجی اولین کسی است که مگ را، وقتی از مرگ باز می‌گردد، می‌بیند. رستاخیزا در اتاق شعبده‌باز نشسته، روی پف خستگی زیر چشمانش پودر می‌زند. هیچ‌کس او را در گوشهٔ صحنه که مخفی می‌شود نمی‌بیند، اما درست به‌ همین‌ دلیل است که این کار را می‌کند. آرایش کار کوچکی است که می‌تواند برای دل خودش و نه برای هیچ‌کس دیگری انجام دهد.

منسجم نگه ‌داشتن همه چیز و خواستن منسجم نگه‌ داشتنشان سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود؛ گفتن به گلوله که متوقف شود، که وقتی زیر پوست شعبده‌باز رفته است دیگر وجود نداشته باشد، و گفتن به خون شعبده‌باز که جریان داشته باشد. هجده ساعت در روز می‌خوابد که اصلاً کافی نیست. زندگی انجی به چرخهٔ بی‌پایانی تبدیل شده است؛ بیدار شدن، خوردن، مرگ را پس زدن، شنیدن تشویق‌هایی که برای او نیست، خوابیدن، و تکرار تا بی‌نهایت.

وقتی اسفنج را به نرمی دور گوشهٔ چشم چپش می‌کشد، روح ظاهر می‌شود. انجی جا می‌خورد ولی حسی شبیه به‌جا آوردن کسی به او دست می‌دهد.

«منتظرت بودم.» کلمات انجی را غافلگیر می‌کنند؛ نمی‌داند منظورش چیست. خاطرهٔ مبهمی را پس سرش حس می‌کند –چندی پیش، شبی در یک میخانه – اما قبل از این که بتواند نگهش دارد محو می‌شود.

روح می‌پرسد «تو کی هستی؟»

انجی جواب می‌دهد «تو کی هستی؟»

روح می‌گوید «دستیار شعبده‌باز».

«دوست‌دختر شعبده‌باز.» کلمات روی زبان انجی مزهٔ تلخ و پودری قرص آسپرین خردشده می‌دهند.

انجی می‌خندد؛ صدای شکننده‌ای است. چقدر مضحک است که باید خودشان را در رابطه با شعبده‌باز تعریف کنند. به نظر می‌رسد روح آزرده شده است، تا این که انجی دوباره صحبت می‌کند.

«من انجی‌ام.»

«مگ.» روح نامش را با اکراه می‌گوید، انگار کاملاً مطمئن نیست.

انجی می‌گوید «پس، دستیار شعبده‌باز بودی.»

خاطره دوباره فشار ‌آورد و ناگهان همهٔ تکه‌ها سر جای خود نشستند. وقتی او و شعبده‌باز برای اولین بار همدیگر را دیدند، شعبده‌باز اندوه را مثل کتی که دو سایز بزرگ‌تر از خودش بود و انگار اصلاً از پوشیدنش خبر نداشت تنش کرده بود. انجی دردی در او حس کرده و همین جذبش کرده بود، و تازه الآن شستش خبردار شد که درد اصلاً متعلق به مگ بوده است.

این درد طعمی خاص دارد و سایه‌ای مختصر به هوا می‌زند. حتی با وجود شیشهٔ بینشان، انجی مزه‌اش را حس می‌کند؛ مثل پن‌کیک غرق شده در شربت و قهوه با شیر زیاد.

انجی، با نگاه به مگ، خودش را در آینه می‌بیند. شعبده‌باز ترفندی روی هر دوشان پیاده کرده است، یک تردستی. احتمالاً هر دوشان به یک جهت نگاه می‌کرده‌اند، اما او متقاعدشان کرده بود به سمت دیگری نگاه کنند، در حالی که نام‌هایشان را مثل کارتی در آستین خود ناپدید می‌کرد و آن‌ها را در کابینتی با نقاشی ستارگان قرار می‌داد تا به شکل چیز جدیدی بیرون بیایند؛ یک کبوتر، یک دستهٔ گل، یک رستاخیزا ، یک روح. وقتی انجی چشمش را تنگ‌تر می‌کند، یک هالهٔ محو دور مگ می‌بیند، یک تابش کم‌رنگ و خفیف که از بین شانه‌هایش بیرون می‌زند. تقریباً شبیه به بال است، اما وقتی انجی پلک می‌زند، ناپدید می‌شود.

انجی فکر می‌کند «ئِه،» اما آن را با به زبان نمی‌آورد.

پشت سر مگ شن می‌وزد. شاید هم برف باشد. تصویر لرزان است، مثل دو کانال تلویزیونی که همزمان نمایش داده شوند؛ زمانی که هنوز این جور اتفاقات می‌افتاد.

انجی می‌پرسد «می‌توانم بیایم تو؟»

چشمان مگ از تعجب گشاد می‌شود. «مگه می‌تونی؟»

انجی می‌گوید «من یه رستاخیزام.» دهانش با گفتن این کلمات تاب برمی‌دارد، اما روش بهتری برای توضیحش پیدا نمی‌کند. «من و مرگ درک متقابل داریم.»

انجی دستش را از شیشه عبور می‌دهد. آینه موج برمی‌دارد و انگشتان مگ دست انجی را می‌گیرد.

انجی می‌پرسد «جایی هست که بتونیم با هم حرف بزنیم؟»

مگ با شرمندگی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. این مرگ اوست، اما تحت کنترل او نیست.

انجی به تابلوی نئون درخشانی که از میان طوفان دیده می‌شود اشاره می‌کند و می‌گوید «اونجا؟»

مگ می‌لرزد، اما صورتش کاملاً بی‌احساس باقی می‌ماند. از نظر انجی، مگ شبیه کسی است که فعالانه در حال فراموش کردن بدترین لحظهٔ زندگی‌اش است.

همین طور که راه می‌روند، انجی می‌فهمد برای مگ، مرگ گاهی شبیه یک بیابان با فیلتر دوربین لومو است. گاهی شن است و گاهی برف، اما همیشه پر است از استخوان‌ها و جمجمه‌های سفید گاو. جایی است که همیشه با بهترین کفش‌های مهمانی‌ات به سمت افق راه می‌روی، اما هرگز نمی‌رسی. بیشتر اوقات، مرگ مگ شبیه به یک غذاخوری در ساعت ۱:۴۷ صبح است، درست قبل از این که رئیست – مردی که دوستش داری – بهت بگوید که دیگر شغل و آینده‌ای نداری و سقوطت موفقی برایت آرزو کند.

داخل غذاخوری، منوهای لمینت شده همهٔ کابین‌ها را مزیّن کرده است. همین طور که مگ و انجی روی صندلی‌های چرم مصنوعی قرمز ترک‌خورده می‌نشینند، باد شن را به شیشه می‌کوبد. در یک گوشه، یک جعبهٔ موسیقی بی‌صدا می‌درخشد.

«نمی‌خوام بی‌ادبی کنم، اما یه مدتی می‌شه که مُردی. چرا الآن برگشتی؟»

هوا بوی روغن سرخ‌کردنی و قهوهٔ نزدیک به سوختگی می‌دهد؛ بوی پخت و پز قدیمی که مانند ارواحی گرفتار شده‌.

مگ می‌گوید «نمی‌دونم. فکر کنم اتفاق مهمی در شرف وقوعه. شاید هم تا الآن افتاده باشه. تشخیص نمی‌دم.»

دستمال‌سفره‌اش را به شکل مربع‌های کوچکی ریزریز می‌کند و می‌گذارد مثل برف صحرا بریزند. ناخن‌هایش ریش‌ریش و پوست اطرافشان جویده شده است. این بار وقتی انجی چشمانش را تنگ می‌کند، مگ شفاف می‌شود و انجی او را در سقوطی بی‌پایان می‌بیند.

*

خرگوش برمی‌گردد

اولین باری که انجی شعبده‌باز را دید، انگشت اشارهٔ چپ شعبه‌باز بانداژ شده بود و لکه‌های خشکیدهٔ خون روی بانداژ بود. انجی به‌تازگی شغلش را از دست داده بود، یا بهتر بگوییم، شغلش او را از دست داده بود. دونا که در کابین کناری‌اش می‌نشست، انجی را در حال باز کردن برگ‌های خشکیدهٔ یک گیاه و برگرداندشان از لبهٔ مرگ به سلامتی کامل دیده بود. رئیس انجی سر ظهر او را به دفترش فراخواند و ساعت یک بعد از ظهر انجی در یک میخانه نشسته بود و به‌آرامی مست می‌شد.

حرکت مداوم دست‌های شعبده‌باز بود که چشم انجی را گرفت. تماشا می‌کرد که شعبده‌باز چطور ترفند سردستی کارت یکسانی را با دست زخمی‌اش ناشیانه و تقریباً روی همهٔ مشتری‌های میخانه امتحان می‌کرد. مهم نبود طرف کدام کارت را انتخاب می‌کرد؛ وقتی شعبده‌باز می‌پرسید «کارتت اینه؟» کارت تاروتی را نشان می‌داد که نقاشی عشاق رویش بود و به دلالت آن به هماغوشی لبخند می‌زد. انجی آن قدر تماشایش کرد تا بالاخره ترفند جواب داد و کسی دست در دست شعبده‌باز از میخانه بیرون رفت. او هم ناراحت شده بود و هم سرگرم. شب بعد، دوباره به همان میخانه برگشت تا ببیند آیا شعبده‌باز هم بازمی‌گردد یا نه.

شعبده‌باز برگشت، اما این بار ترفند کارتی در کار نبود. انجی او را تنها در گوشه‌ای دید، که سرش را روی دستانش گذاشته است. انجی نفسش را حبس کرد و توی داخل کابین او خزید. اگر یک نمایش بود، نمایش خوبی بود. شعبده‌باز سرش را بلند کرد و انجی نتوانست جلوی آهی را که از دهانش بیرون آمد بگیرد. چهرهٔ شعبده‌باز چنان از اندوه زبر شده بود که انجی می‌توانست لمسش کند.

شعبده‌باز گفت «مُرده. کوچولوی حرومزاده گازم گرفت. بهترین دوستم بود و حالا دیگه مرده.»

پلک‌زنان به انجی نگاه کرد؛ انگار ناگهان در هوا ظاهر شده باشد. انجی چیزی نگفت و شعبده‌باز آن را تشویقی برای ادامه ‌دادن حرفش به حساب آورد. او انگشت باندپیچیده‌اش را بالا گرفت و دردش را بیرون ریخت.

«شاید بعد از این که گازم گرفت، چون عصبانی بودم، در قفسش رو باز گذاشتم. شاید هم چون دستیارم رو تازه اخراج کرده بودم و حواسم پرت شده بود، یادم رفته قفلش رو محکم کنم. حالا هر چی که بود، از خونه زده بیرون و از پارکینگ هم رد شده. کنار جاده پیداش کردم؛ تخت، مثل یک حشرهٔ له ‌شده.»

قطره‌های اشک‌ روی گونه‌های شعبده‌باز برق می‌زدند. باید واقعی می‌بودند. چون اگر نمایشی بودند، حتماً تلاش می‌کرد انجی ببیند که پاکشان می‌کند.

«جسدشو توی یه جعبهٔ کفش تو فریزر گذاشتم. می‌خوام تو بیابون دفنش کنم.» با خندهٔ بریده‌بریده‌ای ادامه داد: «تا حالا خاکسپاری خرگوش رفته‌ای؟»

برق خفیف سرآستین‌هایش حکایت از فرسودگی داشت. با وجود نمایشی که شب قبل اجرا کرده بود – ترفندهای سردستی برای بردن نشان‌کرده‌هایش به رختخواب – مردی را می‌دید که در بدبختی فرو رفته و لباس کهنه پوشیده بود؛ مردی که عمیق‌ترین ارتباطش با خرگوشی بود که او را گاز گرفته و سپس فرار کرده بود.

شعبده‌باز گم‌گشته به نظر می‌رسید، سرگشته از اندوه، مثل پسربچه‌ای که تازه یاد گرفته دنیا می‌تواند به او صدمه بزند. در غمش چیز خالصی بود، چیزی که انجی مدت‌ها در لاس وگاس ندیده بود. حقیقی به نظر می‌آمد و انجی می‌خواست آن را، مثل شال ابریشمی که به طور بی‌پایانی از آستین بیرون کشیده می‌شود، در دست‌هایش جمع کند.

هاله‌ای شعبده‌باز را احاطه کرده بود. مرگ خرگوش نبود که به پوستش چسبیده بود و به نظر نمی‌آمد حتی از وجودش آگاه باشد. انجی نفسش را حبس کرد و قبل از این که مسئله را به طور کامل با خودش مطرح کند، تصمیمش گرفت. آن مرگ بزرگ‌تر چیزی نبود که بتواند دست بهش بزند، اما خرگوش، چیز کوچکی بود که می‌توانست شفا دهد.

انجی پرسید «می‌خواهی یه ترفند جادویی ببینی؟ یه واقعی‌شو؟»

چشمان شعبده‌باز گرد شد، با مایه‌ای از شگفت‌زدگی. شاید غمش باعث شده بود که شفاف ببیند، اما برای یک لحظه، به نظر می‌رسید واقعاً او را می‌بیند. با سر جواب مثبت داد و دستش را دراز کرد.

شعبده‌باز انجی را به آپارتمان کثیفش برد. در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفتند، اعصابش آواز می‌خواند؛ یک قفس پر از کبوتر آمادهٔ پرواز، یک جعبهٔ ستاره‌نشان که زنی زیبا تویش ناپدید می‌شد. پوستش مورمور می‌شد. فکر کرد شاید دارد بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش را می‌کند ولی تصمیم گرفت انجامش دهد.

شعبده‌باز یک جعبهٔ کفش را روی میز وسط موقت خود قرار داد و گفت «اسمش گاس بود.»

خرگوش به پهلو دراز کشیده بود. با وجود توصیف شعبده‌باز، آن قدرها هم له نشده بود. اگر به خاطر سرمای تنش نبود، ممکن بود فکر کنی خوابیده است؛ سرمایی که، وقتی انجی دست‌هایش را بالای جسد نگه داشت، به انگشتانش نفوذ کرد. انجی از نگاه نافذ و کنجکاوانهٔ شعبده‌باز سرخ شد. خرگوش با گیاه خانگی متفاوت بود. اگر شکست می‌خورد چه می‌شد؟ اگر موفق می‌شد چه؟

خرگوش تکان خورد. نبض، مثل تقلایی دهشت‌زده، توی رگ‌هایش زد. انجی دستانش را مستقیماً روی خز نرم و سرد خرگوش گذاشت. قصد داشت صدایی آرام‌بخش از دهانش در بیاورد تا ترس خرگوش را تسکین بدهد، اما دهان شعبده‌باز دهانش را پوشاند. رگه‌ای از نمک روی زبانش نشست. آیا او بود که گریه می‌کرد یا شعبده‌باز؟ دست‌هایش را از روی خرگوش برداشت و به پشت شعبده‌باز فشارشان داد تا لرزششان را متوقف کند. مرگ به‌شان چسبیده بود، چسبناک و به طور غریبی شیرین. او جلوی خودش را گرفت تا کف دست‌هایش را به پیراهن شعبده‌باز پاک نکند و او را نزدیک‌تر نکشد.

هرگز چیزی بزرگتر از گنجشک را از مرگ برنگردانده بود. حالا می‌توانست زندگی خرگوش را درون خودش حس کند؛ گرسنه و وحشی بود و می‌خواست هم‌زمان به همه طرف بدود. آن مرگ دیگر و بزرگتر همچنان به لبه‌های انجی چسبیده بود؛ پرهایی که زیر پوستش می‌خاریدند، بادی که بر روی خاک تنهایی می‌وزید.

بینی صورتی خرگوش تکان خورد و چشم‌های قرمزش به وسعت کهکشان باز شد. دایره‌وار در آپارتمان شعبده‌باز می‌دوید و شعبده‌باز با قهقههٔ می‌زد. شعبده‌باز شانه‌های انجی را گرفت و از روی زمین بلند کرد و چرخاند.

با صدایی که روی دیوارهای ترک برداشته و نم گرفتهٔ آپارتمان می‌شکست گفت «می‌دونی این یعنی چی؟»

او را سر دستانش بلند کرد و به سمت ملحفه‌های مچاله‌ای که هنوز بوی معاشقهٔ شب قبل را می‌دادند برد. دندان‌های انجی به هم می‌خوردند؛ تن خرگوش هنوز یخ بود و تن شعبده‌باز گرم. انگشتانش را در پشت او فرو کرد و رویش خم شد.

معاشقه‌شان از عجیب‌ترین‌هایی بود که انجی تا به حال داشت. شعبده‌باز بارها و بارها شگفت‌زده لمسش می‌کرد، انگار زیر پوستش دنبال چیزی می‌گشت. انجی اما، مرتباً حواسش پرت می‌شد. دائماً به داخل و خارج از بدنش می‌پرید، به گوشهٔ اتاق کشیده می‌شد، جایی که خرگوش نشسته بود و پاهایش را به صورتش می‌مالید. بی‌موقع می‌خندید و دست و پایش به طور غیرقابل کنترلی می‌جنبیدند. اشتیاق سیری‌ناپذیری برای هویج پیدا کرده بود. شعبده‌باز اما، غرق در کهکشان وحشی ستاره‌هایش، اصلاً متوجه نمی‌شد.

صبح روز بعد، انجی شعبده‌باز را کنار میز  پر از آت و آشغال آشپزخانه‌اش پیدا کرد. حسی که انگار چیزی را فراموش کرده، به پس ذهنش فشار می‌آورد، چیزی غم‌انگیز، چیزی پردار، اما هر چه بیشتر دنبالش می‌گشت، بیشتر ازش دور می‌شد. شعبده‌باز را دید که روی یک دستمال کاغذی چیزی می‌نوشت، با قهوه‌ای که کنار دستش سرد می‌شد و نان سوختهٔ گاز زدهٔ توی بشقاب. شعبده‌باز با لبخند شیطنت‌آمیزی نگاهش کرد.

«دوست داری بخشی از یه نمایش شعبده‌بازی باشی؟»

*

دستیار برمی‌گردد

زنگ بالای در به صدا درمی‌آید و مگ خودش را جمع می‌کند و شانه‌هایش مثل سپری بالا می‌رود. او و انجی هر دو به سمت ورودی نگاه می‌کنند، اما هیچ‌کس آنجا نیست.

انجی با خود می‌گوید شاید این دومین اشتباه بزرگ زندگی‌اش باشد، اما تصمیم می‌گیرد انجامش بدهد. می‌پرسد «دوست داری یه شعبده‌بازی ببینی؟»

«یه بار شعبده‌بازی کردم.» صدای مگ رؤیاگونه است. «فکر کنم، اما…» اخم می‌کند و سرش را تکان می‌دهد، چنان شدید که رؤیاگونگی را از صدا و چشمانش بیرون می‌راند. «یادم نمی‌آد.»

حالا گرسنگی در چشمان مگ می‌درخشد؛ ماهی نقره‌ای کوچکی که در برکهٔ عمیق درد به سرعت شنا می‌کند. آیا دیدن شعبده‌باز کمکش می‌کند یا یک زخم دیگر به زخم‌هایش اضافه می‌کند؟ انجی دستش را دراز می‌کند. لمس مگ ناملموس است، اما او دستش را می‌گیرد.

این راز کاری است که انجی انجام می‌دهد: مردن آسان است. مرده ماندن است که سخت است. با این حال، بازگشتن از مرگ درد جانکاهی دارد. اما اگر تنها نباشی، تحملش آسان‌تر می‌شود. برای همین انجی در تمام مدت دست مگ را رها نمی‌کند. گرچه از زمان خرگوش به این سو راه درازی پیموده، اما آگاهانه فضایی برای دست مگ نگه داشتن و بازگرداندنش – نه به زندگی، بلکه به عنوان یک روح – هنوز عملی ارادی است که دید انجی را با ستاره‌های خاکستری و سیاه پر می‌کند. وقتی با مگ بیرون می‌آیند، باید خودش را به میز رختکن تکیه دهد تا نیفتد.

شعبده‌باز سرش را از در تو می‌آورد و با بی‌تابی و حواس‌پرتی می‌گوید «دو ساعته دنبالت می‌گردم. نمایش داره شروع می‌شه.»

نگاهی سرسری به انجی می‌اندازد. مگ را اصلاً نمی‌بیند. در دید پیرامونی انجی، صورت مگ وامی‌رود. مگ، با این که خودش را مهیا کرده، اما هیچ چیز نمی‌تواند واقعاً آماده‌اش کند تا شعبده‌باز برای آخرین بار نبیندش.

انجی می‌گوید «ولت نمی‌کنم.» جای دستش را تنظیم می‌کند و صاف می‌ایستد و مگ تا کنار صحنه دنبالش می‌رود.

انجی، در طول نمایش، مگ را روی زمین نگه می‌دارد. این تلاش اضافی جمجمه‌اش را به یک اتاق پژواک تبدیل می‌کند. استخوان‌هایش مانند صفحات زمین‌ساختی[۳] که در طول اعصار جابه‌جا می‌شوند به هم می‌سایند. وقتی گلوله به گوشت تن شعبده‌باز بوسه می‌زند، مگ نفسش را حبس می‌کند. وقتی همه چیز تمام می‌شود و شعبده‌باز – با ترکیبی از فریب و جادوی رستاخیزی انجی – دوباره در پشت صحنه ظاهر می‌شود، مگ بالاخره چنگ مرگ خود را از دست انجی رها می‌کند. عشق عادتی است که سخت ترک می‌شود؛ مگ کف می‌زند. انجی تنها کسی است که صدایش را می‌شنود، و هر بارش مثل شکستن سنگ‌های قبری باستانی صدا می‌دهد.

شعبده‌باز به سمت صحنه بازمی‌گردد، در حالی که در تمام مسیر لبخند می‌زند و دست تکان می‌دهد. نقطه‌های سرخی روی گونه‌های شعبده‌باز نشسته است. همچنان که روری فیلترهای نورافکن را تغییر می‌دهد، نورهای رنگی لبخند شعبده‌باز را به رنگین کمانی تبدیل می‌کنند. او تعظیم‌هایش را به‌جا می‌آورد، گل‌ها و شورت‌ها و کلیدهای هتلی را که به سمتش پرتاب می‌شود جمع می‌کند. چهرهٔ مگ به حالتی فروتر از عشق، فروتر از حیرت، تغییر می‌کند. اخم می‌کند، سپس به یکباره، دهانش یک «آ» بی‌صدا می‌سازد.

می‌گوید «الآن یادم اومد چرا برگشتم.»

انجی می‌گوید «دنبالم بیا.» و از تئاتر خارج می‌شود؛ حالا، نه این که کسی هم اصلاً دنبال اوست تا متوجهش شود.

او در هتل یک اتاق متصل به تئاتر دارد و وقتی واردش می‌شود، خودش را روی تخت خواب می‌اندازد. مگ نزدیک به سقف معلق می‌ماند و مثل یک ماهی قرمز در یک تنگ خیلی کوچک، دورهای کوچک و ناراحت‌کننده‌ای می‌زند.

مگ می‌گوید «نمی‌دونم اتفاق افتاده یا داره اتفاق می‌افته.» از چرخش بی‌قرارش بازمی‌ایستد و چهارزانو و وارونه روی سقف می‌نشیند. مویش به سمت انجی آویزان است، که اگر مگ جامد بود، بینی انجی را قلقلک می‌داد.

انجی می‌گوید «می‌تونی نشونم بدی؟» جمجمهٔ انجی مانند یک تخم‌مرغ شکسته شکننده است. اما مگ دلیلی برای برگشتنش داشته و انجی می‌خواهد بداند چه بوده.

مگ کش می‌آید. انگشتانشان یکدیگر را لمس می‌کنند. اتاق تغییر می‌کند و اگر انجی چیزی جز روح بیکن و قهوهٔ توی رستوران داخل مرگ مگ خورده بود، بالا می‌آورد. بدن انجی روی تخت باقی می‌ماند، اما نفْسش مانند تافی کشیده و نازک می‌شود که یک سرش به اتاق یک هتل گره خورده و سر دیگرش بر فراز گردابی از موسیقی و خنده و روشنایی معلق مانده است. او دیگر انجی نیست؛ اما کاملاً مگ هم نیست. آن‌ها دو نفر در یک نفرند، انجی و مگ، مگ در انجی.

و شعبده‌باز زیر آن‌هاست.

او مانند یک فانوس دریایی می‌سوزد. طعم سرکهٔ ترش پشت گلوی انجی را می‌آکند. کلم ترش و کینه، شوراب و پشیمانی. انجی نمی‌تواند بفهمد کدام احساسات از آن مگ است و کدام از خودش. لابد زمانی شعبده‌باز را دوست داشته است. این‌طور نبوده؟

اتاق پر از غریبه‌ است، اما یک چهرهٔ آشنای دیگر توجه انجی-مگ را جلب می‌کند. روری در حاشیهٔ مکالمه‌ای ایستاده که شعبده‌باز در مرکز آن است. تلوتلو خوردنش نه تنها از زیادی نوشیدن، که از نیروی اشتیاقش هم هست که مانند درختی در باد شاخه‌هایش را به سمت شعبده‌باز خمانده است.

انجی و مگ تماشا می‌کنند که روری نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود. نیازش تب‌آلود است. شعبده‌باز برمی‌گردد. متوقف می‌شود، متحیر از دیدن چیزی آشنا به شکلی نو. روری، پس از سال‌ها مراقبت از رفتارش در حضور شعبده‌باز، این بار میلش بی‌پرده است. چیزی تغییر کرده است، یا شاید هم هیچ چیز تغییر نکرده و تنها روری است که خسته و گرسنه و مایل به آزمودن بختش است. شعبده‌باز، پس از سال‌ها نادیده گرفتن مدیر صحنه‌اش، بالاخره نیاز او را به وضوح می‌بیند: تحسین، خواستن، سوخت برای آتشش. او عشق را می‌بیند و دهانش را باز می‌کند تا آن را به طور کامل ببلعد.

او به‌سرعت دستش را تکان می‌دهد. پنهان کردن یک سکه در دستش، بیرون کشیدن کارتی از آستینش؛  اولین و ساده‌ترین ترفندی که شعبده‌باز یاد گرفته بود، همانی که در طول سال‌ها بهترین خدمت را به او کرده بود. او لبخند هزار واتی‌اش را روشن می‌کند و روری به درون آن لبخند قدم می‌گذارد. مدارهای موازی‌شان به هم می‌رسند و بوسه‌شان مانند ضربهٔ پتکی است که قلب انجی را می‌شکند.

انجی نفس عمیقی می‌کشد، انگار از عمق استخر بالا آمده باشد. مگ با صورتِ رو به پایین بالای تخت شناور است، با هاله‌ای کم‌رنگ به شکل بال. قطره‌های اشک بی‌وقفه از چشمانش می‌چکد، اما هیچ‌کدام به زمین نمی‌افتد.

انجی از همیشه عصبانی‌تر است.

این خیانت شعبده‌باز نیست. او مانند خود شعبده‌باز، به خیانتش هم عادت کرده است. شعبده‌باز می‌تواند بر صدها لب بوسه بزند، با هزاران نفر لاس بزند، هر کسی که می‌بیند بکند. انجی اهمیتی نمی‌دهد. آن بوسه برای شعبده‌باز هیچ معنایی ندارد، ولی برای روری دنیایی می‌ارزد. و این چیزی است که انجی نمی‌تواند تحمل کند.

خشم ترک‌هایی در روح انجی باز می‌کند که حتی نمی‌دانست وجود دارند. او می‌تواند ببیند که بعدش چه خواهد شد؛ که روری مانند کارتی فراموش‌شده پشت سر شعبده‌باز به زمین خواهد افتاد. همین الآن هم می‌شود آغاز فراموشی را در چشمان شعبده‌باز دید، و این که ذهنش رفته روی نمایش بعدی، ترفند بعدی و صدای رعدآسای تشویق.

انجی مشت‌هایش را گره می‌کند. برای روری آرزوی بهتری داشت. او می‌خواست که خود روری بهتر باشد. ای کاش خودش هم بهتر می‌بود؛ آن قدر باهوش که فریب ترفندهای شعبده‌باز را نخورد، آن قدر زیرک که خطای دید و تردستی‌اش را ببیند. انجی چشمش به چشم مگ می‌افتد. گفت «باید بذاریم شعبده‌باز بمیره.»

*

مراسم تدفین یک خرگوش

«اَه، اَه، اَه.» انجی در پارکینگ شعبده‌باز زانو زده بود و جعبهٔ کفشی در کنارش قرار داشت. گرمای آسفالت از شلوار جینش رد می‌شد.

اشک از نوک بینی انجی می‌چکید و روی خز خرگوش می‌افتاد. او لای ملحفه‌های چروکیدهٔ شعبده‌باز بیدار شده بود و با خودش گفته بود آیا اولین نفری است که این ملحفه‌ها را دو یا حتی سه صبح متوالی می‌بیند. بعد خرگوش را کنار رادیاتور خراب یافته بود؛ چنان تهی که گویی هرگز حیاتی در او وجود نداشته است. هیچ کاری نمی‌توانست بکند. هیچ قدرتی را نمی‌توانست فرا بخواند تا دوباره گره مرگش را باز کند.

«حالت خوبه؟» سایه‌ای بر او افتاد که لبه‌هایش از نور تیز شده بود. انجی شگفت‌زده به بالا نگاه کرد.

«بله. نه. اَه. نه. ببخشید.» تندتند دستش را به صورتش کشید و به جای پاک کردن کثیفش کرد.

خورشید پشت سر مرد او را به تکه‌ای از تاریکی تبدیل کرده بود. انجی آرزو می‌کرد کاش عینک آفتابی آورده بود.

«خوبم.» ایستاد و چانه‌اش را بالا گرفت.

«به نظر نمی‌رسه خوب باشی.» نگاه مرد به سمت جعبه رفت.

انجی از فرط خستگی می‌خواست دوباره به زانو بیفتد، اما این حرکت را به‌صورت عمدی انجام داد، جعبه را به سینه‌اش فشرد و همانجا نگه داشت.

مرد گفت «من اون خرگوشه رو می‌شناسم. مال شعبده‌بازه…»

«شعبده‌باز. شعبده‌باز گه.» انجی نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. صدای خنده‌اش شکسته بود. او جعبه را جلوی مرد گرفت. «اسمشو می‌دونی؟ گاس نیست.»

«نه.» مرد واقعاً متأسف به نظر می‌رسید و این باعث شد انجی فوراً از او خوشش بیاید و بیشتر در او دقیق شود.

هوای اطراف شانه‌هایش تاریک شده بود و آن‌ها را به سمت داخل خم کرده بود. سایه‌ای تسخیرش کرده بود، مثل همان سایه‌ای که به شعبده‌باز چسبیده بود، با همان طعم. اما این مرد، برخلاف شعبده‌باز، وزنش را احساس می‌کرد.

«اسمم روریه.» مرد با اخم به جعبه نگاه کرد. «مدیر صحنه‌شم، دنبال شعبده‌باز می‌گشتم.»

«رفته بیرون. نمی‌دونم کی برمی‌گرده.» به جعبه اشاره کرد و گفت «هنوز خبر نداره.»

با یادآوری غصهٔ شعبده‌باز در میخانه، احساس گناه لحظه‌ای یقهٔ انجی را گرفت، اما شک داشت که دیگر شاهد چنان نمایشی باشد. شعبده‌باز دیگر از قضیه رد شده بود و سرش پر از برنامه‌هایی برای مرگ و بازگشتش بود، بیش از حد پر از اعتماد به نفس، نه  به توانایی‌های انجی، بلکه به این که خودش آن قدر مهم است که نمی‌تواند واقعاً بمیرد.

او ناامیدی را در چشمان مدیر صحنه دید و شناخت؛ روری هم مثل او احمق بود، شاید حتی احمق‌تر. نگاه روری، مثل قطب‌نمایی که عقربه‌اش به سمت شمال بچرخد، به سمت پنجره شعبده‌باز رفت. نیازی به شمارش یا جستجو نداشت، بلافاصله پنجره را پیدا کرد. عشق به‌وضوح روی پوستش نوشته شده بود، با حروفی به ارتفاع چند اینچ، ولی شعبده‌باز احمق‌تر از آن بود که بخواندش.

«کمکم می‌کنی دفنش کنم؟» انجی جعبه را بالا نگه داشت و توجه روری را جلب کرد. چهرهٔ روری با دردی خسته نرم شد.

«من…» انجی متوقف شد. نزدیک بود بگوید دوست دختر شعبده‌بازم. ولی تازه با هم آشنا شده بودند؛ چند بار با هم خوابیده بودند. او خرگوش شعبده‌باز را از مرگ برگردانده بود و این صمیمی‌ترین چیزی بود که بینشان بود.

سرفه‌ای کرد و گفت «انجی‌ام.»

اسمش احساس عجیبی برایش داشت، مانند یک توپ از خارهای کاکتوس که می‌خواست تفش کند. حالا نوبت او بود که به ساختمان نگاه کند، گرچه اصلاً نمی‌دانست کدام پنجره متعلق به شعبده‌باز است. دلهره در ستون فقراتش پیچید.

روری گفت «من ماشین دارم. می‌تونیم تو بیابون دفنش کنیم.»

انجی در پارکینگ دنبال روری رفت. روی صندلی مسافر نشست و جعبهٔ حاوی خرگوش مرده را روی پایش گذاشت. خودرو بوی خفیف سیگار می‌داد؛ بوی دود کهنه، انگار روری مدت‌ها پیش ترک کرده بود. به طرز عجیبی به انجی حس آرامش داد.

«من یه رستاخیزام.» انجی کلمات را مزه‌مزه کرد. شعبده‌باز شب گذشته، در حالی که در حظّ بعد از معاشقه غرق بود، پیشنهادش کرده بود. کلمات را در دهانش سنجید. «من چیزها رو از مرگ برمی‌گردونم.»

انتظار داشت روری بکوبد روی ترمز، بکشد کنار جاده و از او بخواهد پیاده شود. اما او هیچ‌کدام از این کارها را نکرد. انجی هم به صحبت ادامه داد.

«چیزهای ساده‌تر راحت‌تر از هم می‌پاشند؛ موش، گنجشک، خرگوش‌.» با انگشتانش صدایی مانند باران روی جعبه نواخت. گفتن رازش به روری ضروری بود، یک جور مبارزه‌طلبی. شعبده‌باز مالک او یا حقایقش نبود، حداقل هنوز.

«چیزهای کوچک‌تر نظم طبیعی جهان رو می‌دونند. فقط آدم‌هاند که اون قدر مغرورند که باور دارند سزاوار یه شانس دیگه تو زندگی‌شون هستند.»

انجی از گوشهٔ چشمش نگاه کرد و روری برای لحظه‌ای کوتاه با او چشم در چشم شد ولی دوباره به جاده نگاه کرد.

“این‌جا چطوره؟” روری پارک کرد و هر دو پیاده شدند.

باد صحرا در موهای انجی پیچید. او جعبه را به خودش فشار داد. شن و علف‌های خشک زیر پایش خُرد می‌شدند. روری یک بیلچهٔ تاشو برای مواقع اضطراری در صندوق عقب ماشینش نگه می‌داشت؛ عادتی که از زمانی که در آب و هوای برفی‌تری زندگی می‌کرد، به جا مانده بود. او یک ماژیک هم در جعبهٔ داشبوردش داشت و وقتی گودال کندند و خرگوش را درونش گذاشتند، انجی یک سنگ صاف و گرم از آفتاب را انتخاب کرد و در ماژیک را باز کرد.

«چی بنویسیم؟ اسمشو که نمی‌دونیم.»

«خرگوش خوبی بود. اسمش مال خودشه.»

انجی همین کلمات را نوشت. آن لحظه مانند یک پیمان بود و وقتی انجی ایستاد دست روری را فشرد. آفتاب سایه‌هایشان را به روبان‌های بلندی تبدیل کرده بود. هر دو هم‌زمان به پشت سرشان نگاه کردند، انگار نام‌هایشان را شنیده باشند. شهر رو به غروب می‌رفت و شعبده‌باز منتظرشان بود.

*

پشت پردهٔ تردستی

قضیه از این قرار است: مگ اعتراض می‌کند؛ او با وجود شفافی سرخ می‌شود. او مرده است، اما می‌ترسد. انجی به این اشاره می‌کند که شعبده‌باز تا به حال چندین نفر را آزرده است و افراد بیشتر را هم خواهد آزرد. مگ بالاخره با دیدگاه انجی راه می‌آید. بعد با هم به روری می‌گویند؛ جبهه‌ای متحد.

انجی دست مگ را گرفته و شکل ظاهری او را تقویت می‌کند، برای همین روری می‌تواند او را ببیند. چشمانش گرد می‌شوند و صورتش مانند یخچال طبیعی‌ای می‌شود که دارد زیر وزن خودش می‌شکند. پس از لحظهٔ اولیهٔ شوک، وقتی که به مگ نگاه می‌کند، چهره‌اش حالتی شبیه به شگفت‌زدگی به خود می‌گیرد.

«بال داری.»

مگ پلک می‌زند و درجا دور خود می‌چرخد تا از روی شانه‌اش پشتش را ببیند. شگفتیِ روی چهره‌اش منعکس‌کننده چهرهٔ روری است. اندوه صدایش دل انجی را می‌شکند.

مگ می‌گوید «آره، یادم می‌آد. فکر کنم یه زمانی بلد بودم چطور پرواز کنم.»

روری می‌گوید «باید…» اما بقیهٔ جمله را رها می‌کند. مگ لبخندی غمگین به او می‌زند و چند بار به او می‌گوید که مرگش تقصیر او نیست. انجی هم به او می‌گوید که بوسیدن شعبده‌باز جرم نیست. روری دو به شک است، اما در نهایت، مانند مگ، موافقت می‌کند. باید بگذارند شعبده‌باز بمیرد.

انجی به خود می‌گوید که این کار را برای ده‌ها روح سرگشته‌ای انجام می‌دهند که مانند برگ‌هایی که از خیابان به داخل ساختمانی بوزند، به دنبال جادو به نوار لاس وگاس کشیده می‌شود ولی به جایش شعبده‌باز را می‌یابند. به خود می‌گوید که این انتقام نیست. که بیشتر از آنچه آن‌ها خودشان ناامید شده باشند، اوست که ناامیدشان کرده است. به قهوه‌های شبانه و شامپاین‌های صبح زودی که خورده‌اند فکر می‌کند. همهٔ فرصت‌هایی که داشته تا به روری بگوید که می‌داند او عاشق شعبده‌باز است و به او بگوید که باید فرار کند. او احساس گناهش را مزه‌مزه می‌کند و فرو می‌دهد.

تنها کسی که به او چیزی نمی‌گویند، دستیار شعبده‌باز است، دستیار فعلی‌اش. غیرمنصفانه است، اما اوست که باید ماشه را بکشد. جادو، جادوی واقعی، نیاز به قربانی دارد، و هیچ‌کدامشان چیز دیگری برای فدا کردن ندارند.

شبی که شعبده‌باز می‌میرد، از بین تماشاچیان داوطلب می‌خواهد. دستی بالا می‌رود، اما زنی که دستش را بالا برده، سرمای وحشتناکی احساس می‌کند، انگشتان شبح‌گونه‌ای که ستون فقراتش را لمس می‌کنند. این را به فال بد می‌گیرد و دستش را پایین می‌اندازد. روری نورافکن را به سمت زن می‌گیرد، به مگ که پشت سر او ایستاده، و روشنایی نورافکن مگ را محو می‌کند.

دست دیگری بالا نمی‌رود. دستیار شعبده‌باز لبخندزنان تفنگ را می‌پذیرد و قلب انجی به خاطرش می‌شکند. برقی در چشمان هست، برق کنجکاوی. او باور دارد. نه لزوماً به شعبده‌باز، بلکه به امکان وجود جادو. اکنون فقط یک دستیار است، اما ایمانش به جهان به او می‌گوید روزی خودش می‌تواند شعبده‌باز باشد.

روری نورافکن را به سمت صحنه برمی‌گرداند. سفیدی براق یقه‌های شعبده‌باز می‌درخشد و پولک‌های لباس دستیار هم. انجی شاهد خودآرایی شعبده‌باز است.

دستیار شعبده‌باز، با یک اشارهٔ موسیقایی و یک حرکت نمایشی، تفنگ را شلیک می‌کند. انجی دست‌هایش را محکم کنار بدنش نگه می‌دارد. گلوله به هدف می‌خورد. یک صورت فلکی از سرخی پاشیده می‌شود و مثل بارانی از ستاره بر روی تماشاچیان مبهوت ردیف اول می‌بارد. رستاخیزا دندان‌هایش را به هم می‌فشارد و اراده‌اش را روی هیچ کاری نکردن متمرکز می‌کند.

چشمان شعبده‌باز گرد می‌شوند. دهانش شکل «آ» بی‌صدا می‌گیرد. می‌افتد.

ترس توی شکم دستیار شعبده‌باز می‌شکفد. از تفنگ توی دستش دود بیرون می‌آید.

انجی در پشت صحنه عرق می‌کند. مرگ شعبده‌باز او را به سمت خود می‌کشد و خواستار پس زده شدن است. دوباره به هم نبافتن شعبده‌باز سخت‌تر از آن است که انجی فکرش را می‌کرد. او برایش عادتی است که سخت می‌شود ترکش کرد و انجی مدت‌هاست به برگرداندن مرگ از او عادت کرده است.

با خود فکر می‌کند آیا خودش ضدقهرمان این داستان نیست؟ شعبده‌باز بی‌توجه، شاید احمق و مطمئناً مغرور است. ولی انجی هم قربانی بیچاره‌ای نبوده است. او انتخابی کرده بود که اشتباه از کار درآمد. ولی روری و مگ بی‌گناهند. تنها گناهشان این است که عاشق شده‌اند.

انجی به گلوله نمی‌گوید که متوقف شود، یا به خون شعبده‌باز که به جریانش ادامه دهد. می‌گذارد خون جاری شود و بر روی لبهٔ صحنه و بعد بر روی زمین بچکد. تمام امید انجی به این است که پشیمانی‌اش را به چیزی مفید تبدیل کند.

گریهٔ روری در گلو می‌شکند. بی‌اراده روی صحنه می‌دود، به زانو می‌افتد و سر شعبده‌باز را در آغوش می‌گیرد. مگ بالای سرشان معلق است. او بال‌هایش را باز می‌کند و شفافیت بال‌هایش نور نورافکن را فیلتر می‌کند و به مرگ شعبده‌باز درخششی سبز-آبی می‌بخشد.

انجی بر روی صحنه قدم می‌گذارد. در گوشهٔ چشمش، نورها کورکننده‌اند. کل تئاتر نفسش را حبس کرده است. انجی به یک قبر منزوی در بیابان و خرگوشی بی‌نام فکر می‌کند. به مگ در سقوطی بی‌پایان فکر می‌کند. به روری فکر می‌کند که لب‌هایش از پشیمانی کبود شده است. انجی به زانو می‌نشیند و به چشمان شعبده‌باز نگاه می‌کند. او مرگ را به خوبی می‌شناسد، بیش از همه مرگ او را، و می‌داند که او هنوز می‌تواند حرفش را بشنود.

می‌گوید «مردن آسونه. مرده بودنه که سخته. ولی برگشتن سخت‌ترین قسمت کاره. حالا ببین می‌تونی فقط همین یه بارو خودت بفهمی تردستی چطور انجام شده.»

قد راست می‌کند. گرچه چیز خاصی نیست، اما با این فکر که شاید شعبده‌باز بتواند راز برگشت و قفل و لولای پنهانش را کشف کند، گناهش را تسکین می‌دهد. شاید بالاخره بتواند جادوی واقعی را یاد بگیرد، آن را به اراده خم کند و روزی بتواند خودش را به زندگی بازگرداند.

شعبده‌باز پلک می‌زند. نورافکن چهرهٔ انجی و روری را محو می‌کند؛ لبه‌های صورتشان در هاله‌های از نور احاطه شده‌، می‌درخشند. بین آن دو، شکلی مبهم جلوی نور را گرفته است. او را به یاد کسی می‌اندازد که قبلاً می‌شناخته، اما نامش را به یاد ندارد.

«یعنی این…» انگشتان شعبده‌باز کورمال روی صحنه می‌چرخد؛ گویی دنبال کارتی است که ظاهرش کند. این آخرین کلمات او است.

*

مرگ و شعبده‌باز

انجی می‌گذارد یک ماه بگذرد و بعد رد آخرین دستیار شعبده‌باز را می‌زند و پیدایش می‌کند. در یک رستوران شبانه‌روزی ملاقات می‌کنند و انجی تعارف می‌کند پول شام را خودش بدهد.

نام زن بکا است و انجی را به یاد موش می‌اندازد. زن با صدای هر چیزی از جا می‌پرد؛ اعصابش خرد است. صدای افتادن چنگال، زنگوله‌های در رستوران، همه برایش مثل صدای گلوله‌اند و دستانش را از شدت گناه می‌لرزانند.

انجی می‌گوید «تقصیر تو که نیست. تو فقط کارِتو انجام دادی.»

شاید انجی روزی تمام حقیقت را بپذیرد؛ شاید بگذارد این حقیقت او را تا آخر عمر بجود، تا زمانی که کاملاً درونش تهی شود.

انجی، بعد از تمام شدن غذایشان، می‌گوید «شاید حرفم عجیب به نظر بیاد. اما نظرت در مورد نمایش شعبده‌بازی خودت چیه؟»

این کافی نیست، مطمئناً نه بعد از آنچه انجی انجام داده، اما از این که فکر کند به بکا فرصتی برای محقق کردن رویاهایش می‌دهد حس بهتری پیدا می‌کند. درد هنوز در چشمان بکا لانه کرده، اما انجی جرقه‌ای از کنجکاوی و چیزی شبیه امید را در آن‌ها می‌بیند.

بکا می‌گوید «بگو.» از صدایش مشخص است که تشنهٔ دانستن است.

نمایشی که جایگزین تردستی «گلوله-گرفتن-مرگ-حقه» می‌شود شبیه یک تردستی قدیمی‌ است. همهٔ ترفندهای برتر همین طورند؛ روی آنچه پیشتر بوده ساخته می‌شوند و به آن ادای احترام می‌کنند، در حالی که چیزی کاملاً جدید هم هستند. شعبده‌باز هر شب یک روح را به روی صحنه فرا می‌خواند. تماشاگران می‌گویند باید یک خطای دید باشد. دود و آینه‌های زاویه‌دار، درست مثل شبح پِپِر[۴] در ایام قدیم. فقط روح پاسخ سوالاتی را می‌داند که خودشان هم نمی‌توانند بدانند. او چیزهای گمشده را پیدا می‌کند؛ چیزهایی که صاحبشان حتی نمی‌دانستند گم شده‌اند. گاهی اوقات از زیر نور نورافکن بیرون می‌رود و فراز سر تماشاگران پرواز می‌کند و سایهٔ بال‌هایش را رویشان می‌اندازد و با بادِ بال‌هایش موهایشان را تکان می‌دهد. گاهی اوقات دست دراز می‌کند و یکی‌شان را لمس می‌کند و در آن لحظه است که بدون شک می‌فهمند کاملاً واقعی است.

روح آشنا به نظر می‌رسد و شعبده‌باز هم همینطور. تماشاگران نمی‌توانند هیچ یک از آن‌ها را به یاد بیاورند، اما چیزی در آن‌ها یادآور لباس‌های چسبان و لبخندهای زورکی است. شبیه افرادی‌اند که پیشتر خارج از نقطهٔ تمرکز بودند؛ درست در لبهٔ روشنایی نورافکن، خارج از محدودهٔ تشویق‌ها. اما حالا به مرکز صحنه آمده‌اند، لبخندهایشان واقعی است و واقعاً می‌درخشند.

انجی دیگر از پشت صحنه نمایش را تماشا نمی‌کند. اکنون مگ به اندازه‌ای قوی است که دیگر نیازی به انجی برای زمین‌گیر کردنش ندارد، و بکا و روری هم به خوبی از عهدهٔ کارشان برمی‌آیند. شاید انجی روزی به‌طور کلی از تئاتر برود. اگرچه مطمئن نیست به کجا.

علی الحساب، در پشت صحنه روبه‌روی آینه می‌نشیند و به چشم‌های شعبده‌باز قبلی نگاه می‌کند.

همچنان که نگاه می‌کند، می‌فهمد مرگ برای شعبده‌باز چگونه است و به این فکر می‌کند که وقتی زمان خودش برسد، مرگ برای او چگونه خواهد بود. گاهی اوقات شبیه به اعماق تاریک یک کلاه دراز است، همراه با انتظاری بی‌پایان برای فرا رسیدن دستی نجات‌دهنده. گاهی اوقات شبیه به مهمانی‌ای است که در آن همه غریبه‌اند و هیچ‌کس به سمت تو نگاه نمی‌کند. هر از گاهی هم، شبیه به رستورانی است در ساعت ۱:۴۷ صبح و قلبی در انتظار شکسته شدن.

اما بیشتر از همه، شبیه به یک صحنهٔ روشن در یک تئاتر پرتماشاچی است، بی هیچ صدای تشویقی.

֎


[۱] باریکه‌ای در شهر لاس‌وگاس، مرکز قماربازی آمریکا. نقشه گوگل

[۲] معادل واژهٔ Resurrectionist.

[۳] صفحات تکتونیک. ویکیپدیا

[۴] ترفندی نمایشی از خطای دید که به نام مبدعش جان هنری پپر نام‌گذازی شده ‌است. ویکیپدیا.