دختران گرسنه مادران قحطی‌زده – آلیسا وونگ

دختران گرسنه مادران قحطی‌زده

برنده سال ۲۰۱۵ جایزهٔ نبیولا و سال ۲۰۱۶ جایزه WFA


وقتی کسی که با او قرار داشتم – هاروی؟ هاروارد؟ – در مورد دانشگاهش یا پنت‌هاوس منهتنش پز می‌دهد، یک گاز از کلم‌برگ گران‌قیمت می‌زنم و افکار زشتی را که بالای سرش می‌چرخند تماشا می‌کنم. با این که خوش‌تیپ است، ولی وقتی شکمم قار و قور می‌کند و بدنم در هیجان است، توجه کردن به او کار سختی است. سنش خیلی بالاتر از من به نظر نمی‌رسد، ولی افکارش که پر از ستون فقرات و پاهای هزارپا است، از کینه‌هایی باستانی می‌درخشد و تعفن لیگ آی‌وی حق‌به‌جانبی در خود دارد.

می‌گوید «آپارتمانم تماشایی‌ترین دید شهر رو داره،» و رشته‌های دراز افکارش، مثل مارهایی تیره و پُرزدار، روی هم می‌خزند. هر کدام‌شان به کلفتیِ مچ رولکس‌بستهٔ دستش‌ هستند. «تازه یه جکوزی هم کنار دیوار غربی نصب کرده‌ام که وقتی از باشگاه برمی‌گردم، غروب خورشید رو تماشا کنم و ریلکس کنم.»

سری به موافقت تکان می‌دهم و نیم‌بند به حرف‌هایی که از دهانش بیرون می‌آید گوش می‌دهم. بیشتر به آن‌هایی علاقه‌مندم که فش‌فش‌کنان از لای دندان‌های افکار بالای سرش بیرون می‌آیند.

پستون‌هاش عالی‌اند، دست‌پرکن و آمادهٔ چلونده شدن. عاشق پستون‌های خودنمام.

هم‌چی این جنده رو می‌کنم که دیگه نتونه صاف راه بره.

حال‌به‌هم‌زن. جرعه‌ای از شامپاینم می‌نوشم و در حالی که از میان مژه‌های مصنوعی‌ام نگاهش می‌کنم می‌گویم «خیلی عالیه،» و امیدوارم صفحهٔ کم‌نور آیفونم از زیر رومیزی نمایان نباشد. این یارو خیلی کسل کننده است. برای همین رفته‌ام سراغ تیندر ۱ Tindr – مشابه شبکهٔ اجتماعی دوست‌یابی Tinder. و با شستم قرارهای احتمالی شام هفتهٔ آینده را مرور می‌کنم.

طوری چشمش من رو گرفته که تا آخر شب به التماس می‌افته.

واسه جر دادنش صبرم سر اومده.

ناگهان به بالا نگاه می‌کنم و می‌گویم «ببخشید؟»

هاروی پلک می‌زند. «گفتم، آرژانتین کشور خوشگلیه.»

خوشگل کوچولو. باز شده‌اش رو کف خونه تماشایی‌تره.

می‌گویم «آره، درسته.» خون چنان در سرم می‌تپد که احتمالاً به نظر می‌رسد بد جوری سرخ شده‌ام.

چه هیجانی دارم. همین الان هم تقریباً راست شده.

با خودم فکر می‌کنم هر دومون و آیفونم را خاموش می‌کنم و زیباترین لبخندم را تحویلش می‌دهم.

پیش‌خدمت با یک بطری شامپاین دیگر و منویی که در یک کارت چوبی سوخته‌کاری شده سر می‌رسد، ولی ردش می‌کنم. در گوش هاروی زمزمه می‌کنم «شام عالیه،» و خم می‌شوم و گونه‌اش را می‌بوسم. «ولی دارم به یه دسر دیگه فکر می‌کنم.»

آهــا، باز هم افکار زشت در موج‌های مواج به نرمی روی شانه‌هایش می‌نشیند. می‌برمش خونه و از پایین تا بالا جرش می‌دم. درست مثل یه تارت میوه‌ای.

من یکی که تارت را این جوری نمی‌خورم، ولی من که باشم که قضاوت کنم؟ هر چه باشد، دست رد به دسر زده‌ام.

وقتی صورت‌حساب را می‌پردازد، نه می‌تواند از لبخند زدن به من خودداری کند و نه فکر‌های زشتِ فش‌فشو و وراج پشت گوشش متوقف می‌شود.

با کمرویی پرسیدم «واسه چی این قدر شنگول شدی؟»

جواب می‌دهد «فقط خوشحالم از این که قراره باقی شب رو با تو باشم.»


عن‌آقا پارکینگ مخصوص خودش را هم دارد! تاکسی لازم نیست، حتی تسلایش را هم آورده است. صندلی‌های چرمی بوی کره و شیرینی می‌دهند و وقتی توی‌شان می‌لغزم و جا خوش می‌کنم، بوی ترشیدگی افکارش در هوا می‌پیچد. همین کافی است که سرم به دوران بیفتد و تقریباً به خِرخِر بیفتم. همین طور که به طرف بالای شهر و سمت پنت‌هاوس تجملی‌اش می‌رویم، ازش می‌خواهم که چند لحظه نزدیک پل کویینزبورو بایستد.

آزردگی از صورتش می‌بارد، ولی تسلا را در خیابانی فرعی کنار می‌زند. توی یک کوچه می‌پیچم و با پاشنه‌های ده‌سانتی‌ام روی قوطی‌های خالی و سیگارهای تف شده تلو می‌خورم. بعد پشت سر هم شامپاین و کلم‌برگ توی سطل زباله‌ای که کنار دیوار ساختمانی مسکونی چپانده شده بالا می‌آورم.

هاروی صدایم می‌کند «حالت خوبه؟»

ناواضح می‌گویم «خوبم.» هیچ پنجره‌ای بالای سرمان از روی کنج‌کاوی باز نمی‌شود.

گام‌هایش در کوچه طنین می‌اندازد. از خودرو پیاده شده است و به طرفم می‌آید، طوری که انگار حیوانی هستم که باید با احتیاط نزدیکش شود.

شاید بهتره همین الان کار رو تموم کنم.

آره، همین الان که جنده‌هه سرش گرمه.

ولی ترفندم چی؟ این طوری که توش رو درست و حسابی نمی‌بینم…

خودم را رویش می‌اندازم و ناخن‌هایم را عمیق در تنش فرو می‌کنم و لب‌هایش را سخت گاز می‌گیرم. سعی می‌کند فریاد بزند، ولی فریادش را خفه و زبانم را درون دهانش فرو می‌کنم. همان جا، پشت دندان‌هایش، چیزی است که دنبالش می‌گردم: افکار زشت، لزج مثل زردپی جوشانده. هم‌چنان که با زوزه و کشمکش و رعشهٔ تن هاروی آن‌ها را می‌مکم و توی گلویم می‌ریزم، صداهای ناله‌واری از بینی‌اش خارج می‌شود.

احساس انحطاط و کثافت می‌کنم، متورم از ظالمانه‌ترین رویاهایی که تا کنون چشیده‌ام. به زحمت می‌توانم جان کندن جزیی هاروی را حس کنم. چرا که در این وضعیت، که تیره‌ترین بخش‌های وجودش از دهانش به دهانم مکیده می‌شود، در برابر من هیچ است.

هیچ وقت آن قدر که فکر می‌کنند قوی نیستند.

تا وقتی بدنش بالاخره بی‌حس شود و آخرین افکارش در گلوی من ناپدید شوند، بدن من هم شروع به تغییر کرده است. دست و پایم کشیده و کلفت‌تر می‌شوند و با منبسط شدن دنده‌هایم لباسم هم برایم تنگ می‌شود. باید سریع دست‌به‌کار شوم. با راحتی تمرین شده‌ای لباسم را می‌کَنم و فقط باز کردن سینه‌بند از عضله‌بندی بدن‌سازی شده‌ای که زیر پوستم در حال ورم کردن است کمی کار می‌برد.

در آوردن لباس هاروی هم خیلی کار نمی‌برد. دست‌هایم لرزان ولی قوی‌اند و همین طور که دکمه‌های پیراهنش را روی تنم می‌بندم و کاپشنش را تنم می‌کنم، فکم غژغژکنان شکل فک او شده و شیارهای نوک انگشتانم هم کاملاً شکل گرفته‌اند. هاروی خیلی بزرگ‌تر از من است و انبساط فضای تن فشار جوشش شکمم را، که از افکار زشت پر شده، کمتر می‌کند. لباس‌های کنده شده‌ام را در کیف دستی‌ام می‌چپانم، که پاشنهٔ کفشم به شیشهٔ دهان‌گشاد تویش می‌خورد، و بندش را روی شانهٔ پهن‌تر شده‌ام می‌اندازم.

زانو می‌زنم و نبض هاروی را می‌گیرم – که آرام ولی منظم می‌زند – و بعد بدن بی‌هوشش را می‌غلتانم کنار سطل زباله و رویش را با کیسه‌های زباله می‌پوشانم. شاید به هوش بیاید، شاید هم نه. تا وقتی که ظرف ده ثانیه بعد به هوش نیاید و المثنایش را نبیند که لباس او را پوشیده و کوچه را گز می‌کند و توی کیف پولش را می‌جورد و در تسلایش را باز می‌کند، باقی‌اش مشکل من نیست.

یک گروه جوجه‌دانشجو، مست از دیدن خودروی هاروی، دهان‌شان باز مانده است. نگاه پرنخوتی به‌شان می‌اندازم و می‌زنند به چاک؛ عجب، مثل این که تنش به من بیشتر می‌آید تا خودش!

شاید گواهی‌نامه نداشته باشم، ولی تنِ هاروی که رانندگی بلد است.


تسلا به شیرینی زیر پایم دور برمی‌دارد، ولی در پارکینگ طبقاتی بدفورد ولش می‌کنم و در خلوت نسبی طبقهٔ یکی مانده به بالاترین طبقهٔ پارکینگ و پشت یک ستون پیش آمده برهنه می‌شوم. بعد از این که کلید خودرو را روی لباس به دقت تا شدهٔ هاروی می‌گذارم و در خودرو را می‌بندم، شیشه را از کیفم درمی‌آورم و تا جایی که می‌تواند در سکوت تویش بالا می‌آورم. مایع تیره و غلیظ و لزج ته شیشه می‌ریزد و با دندان‌غروچه کلمات هاروی را فش‌فش می‌کند. خودم را که از او خالی می‌کنم، شانه‌هایم می‌لرزد، دست و پایم کوچک‌تر می‌شوند و ستون فقراتم هم به شکل اولیه‌اش برمی‌گردد.

چند دقیقه دیگر طول می‌کشد تا به آرامی به شکل تقریبی خودم برگردم؛ آن قدر که بتوانم توی لباسم فرو بروم، کفش پاشنه‌بلندم را پایم کنم، شیشه را در کیف بگذارم و موهای در هم گوریده‌ام را با دست شانه کنم. وقتی از در پارکینگ بیرون می‌روم، متصدی‌اش سری برایم تکان می‌دهد، چشمانش بی‌اعتنا از رویم سر می‌خورد. افکارش خاکستری است، زمزمه‌ای نامشخص.

قطار اِل مرا به خانه‌ام در بوشوِک برمی‌گرداند وقتی در آپارتمان را باز می‌کنم، آیکو در آشپزخانه و در حال پهن کردن خمیر برنج روی پیشخوان است.

احمق‌وار می‌گویم «ئه، تو هم اینجایی.» هنوز از تکاندن شکل بدن هاروی کمی لرزانم، رشته‌هایی از افکارش هنوز در من جا مانده است و خونم را مغشوش و داغ می‌کند.

«چشم‌انتظار بودم. خودت دعوتم کردی.» هنوز لباس شرکت کترینگش را در نیاورده است. موهای کوتاه براق صورتش را قاب کرده است و زیر نور آشپزخانه می‌درخشد. حتی یک فکر زشت هم سایه‌اش را روی اجاق پشت سرش نمی‌اندازد. «دوباره یادت رفت؟»

«نه،» دروغ گفتم و کفش‌هایم را کنار در پرت کردم. «اصلاً و ابداً همچه کاری نمی‌کنم. خیلی وقته اینجایی؟»

«یه ساعتی می‌شه، مثل همیشه. دربون راهم داد تو، من هم که کلید یدکی‌ات رو دارم.» بر خلاف حرکات خشن دست‌هایش، لبخند ملیحی می‌زند. روی آستین‌های تا زده‌اش آرد نشسته و قلبم بال‌بال می‌زند، طوری که هیچگاه وقت شکار نزده است. «حدس می‌زنم قرارت خیلی مزخرف بوده. اگه خوب بود که اصلاً شب رو خونه نمی‌اومدی.»

«این طوری هم می‌شه گفت.» دستم را توی کیفم می‌کنم و شیشه غرغرو را که توی یخچال می‌تپانم به شیشه‌های دیگر می‌خورد و صدا می‌دهد؛ یک دوجین بطری از ته‌مانده‌های خباثتی که برچسب نوشیدنی‌های مقوی روی‌شان خورده است.

آیکو با سرش سمت راستش را نشان می‌دهد. «از مهمونی امشب یه چند جور پاستا واسه‌ات آورده‌ام. تو پاکت کاغذی روی پیش‌خونند.»

«تو یه فرشته‌ای.» یک‌وری از کنارش می‌گذرم که تماس بدنی نداشته باشم. آیکو فکر می‌کند با تماس بدنی مشکلی دارم، ولی واقعیت این است که بوی همهٔ چیزهای خوب دنیا را می‌دهد، استوار و آشنا، هم‌زمان سبک و سنگین، و همهٔ این‌ها کافی است تا آدم را دیوانه کند.

دستش را سمت یک کاسهٔ خمیر لوبیا قرمز می‌برد و گفت «دست کم باید واسه‌ات یه تاکسی می‌گرفت.» با پاکت پاستا ور می‌روم و تظاهر می‌کنم که دارم یکی‌شان را انتخاب می‌کنم. «به خدا، انگار آهن‌ربای دوست‌پسرهای مزخرفی.»

اشتباه نمی‌کند؛ در مورد طرف عشق‌بازی‌ام خیلی محتاطم. به هر حال، از این راه تغذیه می‌کنم. ولی هیچ کدام از قبلی‌ها به خوش‌مزگی و تباهی هاروی نبوده‌اند. هیچ کدام‌شان قاتل نبوده‌اند.

می‌برمش خونه و از پایین تا بالا جرش می‌دم.

می‌گویم «شاید زیادی عجیب غریبم.»

«احتمالاً زیادی عادی هستی. فقط کسایی که از نظر اجتماعی نامتعارفند از تیندر استفاده می‌کنند.»

گله‌گذارانه می‌گویم «دمت گرم!»

نیشش باز می‌شود و کمی خمیر لوبیا رویم می‌پاشد. از روی بازویم می‌لیسمش. «خودت می‌دونم منظورم چیه. گاهی با من بیا بریم کلیسا، باشه؟ کلی پسر نجیب اونجا است.»

زیر لب می‌گویم «صحنهٔ قرار گذاشتن تو شهر افسرده‌ام می‌کنه،» و با شستم اَپ تیندر را باز می‌کنم. «بی‌خیال ما شو.»

«بی‌خیال جِن، بگذارش کنار.» کمی تامل می‌کند. «بیرون که بودی، مامانت زنگ زد. می‌خواهد دوباره بری فلاشینگ باهاش زندگی کنی.»

خندهٔ کوتاه و تیزی شلیک می‌کنم و حال خوشم می‌پرد. «خبر جدید چی داری؟»

آیکو می‌گوید «داره پیر می‌شه. تنها هم که هست.»

«شک ندارم. تقریباً همه دوستای پای ماجونگاش مرده‌اند.» می‌توانم در آپارتمان کوچکش در فلاشینگ تصورش کنم که روی لپ‌تاپش قوز کرده و پرده‌های گلدارش را روی پنجره‌ها کشیده تا از باقی دنیا جدایش کند. مامانم، که دیوارهای زنده و فش‌فشوی آپارتمانش از بقایای زشتِ بطری ‌شدهٔ فاسق‌هایش پوشیده شده است.

آیکو آهی می‌کشد و پشت پیشخوان کنارم می‌آید و بهم تکیه می‌دهد. برای یک بار هم که شده خودم را کنار نمی‌کشم. تمام عضله‌های تنم کشیده و منقبضند. می‌ترسم آتش بگیرم، ولی نمی‌خواهم کنار برود. «می‌میری اگه باهاش مهربون باشی؟»

به بابایم فکر می‌کنم که وقتی پنج سالم بود ناپدید شد و چیزی که ازش ماند در معده مامانم چنبره زد. «داری می‌گی برگردم اونجا؟»

تا مدت کوتاهی چیزی نمی‌گوید. بعد می‌گوید «نه. اونجا اصلاً جای خوبی برات نیست. اون خونه واسه هیچ‌کی خوب نیست.»

تنها چند سانتی‌متر آن طرف‌تر لشکر شیشه‌های دهان‌گشاد پر از مایع سیاه و لزج در یخچال نشسته‌اند و محتویات‌شان با خود نجوا می‌کنند. آیکو نمی‌شنود، ولی هر تنگری به شیشه درون‌شان فش‌فشی است کریه:

فکر می‌کنه کیه، جندهٔ عوضی؟

باید همون موقع که فرصت داشتم ترتیبش رو می‌دادم.

هنوز هم می‌توانم هاروی، خباثت و لذت زشتش، را روی زبانم حس کنم. دیگر از چیزهایی که مامانم بهم داده پرم. «خوشحالم که هم‌نظریم.»


طی چند هفتهٔ بعد خودم را با بلند کردن هنرمندها و دانشجوهای فارغ‌التحصیلی که نوشگاه‌های نوپَرَست سنت مارک را پر می‌کنند خفه می‌کنم. ولی بعد از هاروی هیچ چیزی مزهٔ خوبی نمی‌دهد. عصارهٔ آبکی‌شان، که با شیون مختصری از اعتراض از صاحبان‌شان بیرون کشیده شده، به زحمت دیوارهٔ معده‌ام را می‌پوشاند. گاهی شیره‌شان را زیادی می‌کشم. تهشان را درمی‌آورم و خالی رهاشان می‌کنم و وقتی کارم تمام شد ریخت‌شان را مثل آب باران از خودم می‌تکانم.

وقتی قیافه‌ام نزار می‌شود، به آیکو می‌گویم مشغول سورچرانی بوده‌ام. با چهره‌ای بی‌حالت و افکاری مه‌آلود از نگرانی بهم می‌گوید این قدر الکل نخورم. بیشتر از قبل سراغم می‌آید و حتی شام برایم می‌پزد. حضورش هم استوارم می‌کند و هم دیوانه.

همین طور که روی زمین دراز کشیده‌ام و بی‌توجه صفحات پروفایل دوست‌یابی آنلاین را ورق می‌زنم و دنبال خلاء و فسادی می‌گردم که هاروی را چنان جذاب کرده بود، بهم می‌گوید «خیلی نگرانتم.» از روی دستور پخت مامانم لو مِین درست می‌کند که بوی چربش پوستم را به خارش می‌اندازد. «کلی وزن کم کردی و تو یخچالت هم که هیچ‌چی نیست. فقط یه چند تا شیشهٔ مربای خالی.»

به او نمی‌گویم که شیشهٔ هاروی زیر تختم است و هر شب بقایایش را می‌لیسم تا سرخوشی را به اعصابم برگردانم. نمی‌گویم که غالباً خواب خانهٔ مامانم را می‌بینم و قفسه‌هایی پر از شیشه‌هایی که هیچگاه نگذاشت دست به‌شان بزنم. در عوض، می‌پرسم «ایرادی نداره که این قدر دور از شرکت کیترینگت وقت می‌گذرونی؟ وقت پوله. جیمی هم از این که دسرها رو بدون تو درست کنه اعصابش گهی می‌شه.»

آیکو یک کاسه نودل جلویم می‌گذارد و خودش هم روی زمین کنارم می‌نشیند. «خوش ندارم جایی غیر از اینجا باشم.» این را که می‌گوید، شیرینی خطرناک تابناکی در سینه‌ام می‌شکفد.

اما گرسنگی هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود و به زودی دیگر نمی‌توانم در کنارش به خودم اعتماد کنم. برای همین قفل پشت در آپارتمان را می‌زنم و وقتی بهم سر می‌زند، راهش نمی‌دهم. همان طور که آن طرف خانه خودم را زیر پتو جمع می‌کنم و صورتم را به چوب می‌چسبانم و انگشتانم منقبض می‌شوند، پیامک‌ها، مثل ناوگانی از ترقه‌ها، گوشی‌ام را روشن می‌کنند.

از پشت درمی‌گوید «لطفاً جِن، این چه کاریه که می‌کنی! کار اشتباهی کرده‌ام؟»

با خودم فکر می‌کنم واسه جر دادنش صبرم سر اومده، و بیشتر از خودم بدم می‌آید.

تا وقتی که برود و طنین گام‌هایش در راهرو بیفتد، با دندان و ناخن، اسکنه‌وار، رنگ در را کنده‌ام و دهانم از عطر سرمست‌کننده‌ٔ او پر شده است.


پانوشت:

  • ۱
    Tindr – مشابه شبکهٔ اجتماعی دوست‌یابی Tinder.