قرار است بمیرم منصوره صادقی

قرار است بمیرم

أحضنی و کأنی سأموت غداً، و ماذا عن الغد؟ أحضنی و کاننی عدتُ…

مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می‌میرم، و فردا چطور؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشته‌ام…

«نزار قبانی»

(تقدیم به کسانی که ذلت فرار را به سختی ماندن ترجیح می‌دهند…)

(۱)

«مرگ»

امروز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شوم، یادم می‌آید که قرار است بمیرم…!

به در بسته نگاه می‌کنم؛ خیالم از قفل بودنش راحت است اما باید بازش بگذارم تا بتوانند جسدم را پیدا کنند. خمیازه‌ای می‌کشم؛ کش و قوسی به عضلات گرفتهٔ تنم می‌دهم. پتو را کنار می‌زنم و روی تخت می‌نشینم. خمیازه‌ای دیگر دهانم را باز می‌کند. تو گویی با هم برای جدا کردن آرواره‌هایم مسابقه گذاشته‌اند. از جا که بلند می‌شوم، دامن پیراهن گشادم تا ساق پاهایم پایین می‌آید. چیزی من را به سمت در بالکن می‌کشد. گرچه صدایی در سرم نهیب می‌زند نباید به آن سمت بروم، یاغی‌گرانه لبخند می‌زنم و جلو می‌روم.

سرم را خم می‌کنم و از روی نرده‌ها به زمین که حالا خیلی از من دور است نگاه می‌کنم. در ذهنم خاطرهٔ دوری از پریدن و تجربهٔ پرواز و برخوردی محکمی دارم. حتی می‌توانم لغزیدن مغز و خونابه را به بیرون از کاسهٔ سرم و پخش شدنش را روی موزاییک‌های کف زمین ببینم. شاید کابوسی دور، فوبیایی از بچگی یا نوعی دژاوو…!

صدایی که در سرم است این بار فرمان می‌دهد به سمت تخت برگردم؛ اطاعت می‌کنم و در میانهٔ راه نگاهی به آینه می‌اندازم. رنگ و روی صورتم، با آن لباس خواب سفید، به روح می‌ماند. موهای بلندم هم دورم را گرفته‌اند تا در ایفای این نقش بی‌نقص جلوه کنم. حتی چشم‌های به خون نشسته و پف کرده‌ام هم به خوبی وظیفهٔ خود را ادا می‌کنند. دستم بی‌اراده پایین می‌رود و شکمم را می‌مالد. تمام اتفاقات رخ داده را به یاد می‌آورم و دوباره دنیا روی سرم خراب می‌شود. قطره‌های اشکم پایین می‌ریزند و هق‌هق می‌شوند. صدای افکارم را می‌شنوم که می‌گوید: قرص کنار تختو بخور و آروم بخواب!

قرص را، با آبِ از شب ماندهٔ توی لیوان، می‌بلعم و به تخت برمی‌گردم. دوباره دستم را روی شکمم می‌کشم و زمزمه می‌کنم: اسمشو چی بذارم میثاق؟

یادم می‌آید! این بچه، مال میثاق بود. مال من و میثاق. پدر می‌گفت بی‌آبرویی کردم، ولی ما که ازدواج کرده بودیم. البته پنهانی! ضربان قلبم آرام می‌شود، آرام و آرام‌تر… پیراهنم را صاف می‌کنم و شاخهٔ گل رزی که از قبل روی میز گذاشته‌اند در دست می‌گیرم.

لبخند!

لبخند خیلی مهم است!

دقایق کوتاهی می‌گذرد و قلبم می‌ایستد؛ بعد آرام و آبرومندانه می‌میرم…

***

صدایی در سرم شمارش معکوسی را از ۵ تا ۱ شروع می‌کند.

۵… صدای بوق اتمام عملیات را می‌شنوم.

۴… مغزم که هنوز باریکه‌ای از فهم ناخودآگاهش را حفظ کرده بود، به حالت خودآگاه برمی‌گردد.

۳… تلاش می‌کنم پلک‌های سنگینم را از هم باز کنم.

۲… چشم‌هایم را رو به تاریکی می‌گشایم.

۱… مشتم را بالا می‌آورم و به شیشه می‌کوبم.

در محفظه که باز می‌شود، اولین کاری که می‌کنم این است که به سینه‌ام چنگ می‌زنم و عمیق ترین دمی را که ریه‌هایم می‌پذیرد از هوا می‌گیرم. کافی نیست؛ مثل کسی که یک عمر در تابوتی قفل شده گیر افتاده، به تشک زیرم چنگ می‌زنم و نفس‌های منقطع و کوتاه می‌کشم. یک بار، مرگبان یک پسر هجده ساله شده بودم که وقتی احساس می‌کرد نفسش گرفته یا حالش بد شده، یک لیوان آب یخ روی خودش خالی می‌کرد.

خودم را از محفظه بیرون می‌کشم و به سمت یخچال گوشهٔ اتاق می‌خزم. دستهٔ آبسردکنش را می‌فشارم و صورتم را زیرش می‌گیرم. برای یک لحظه حسی مانند ایست قلبی دارم و بعد از آن، بالاخره می‌توانم نفسی عمیق بکشم. نمی‌دانم چه احساسی دارم؛ حس کسی که از مرگ بازگشته یا کسی که برای بار چندم مرده است. فقط می‌دانم که دلم می‌خواهد فرار کنم و هر چه خاطره دارم برای همیشه دور بریزم.

صدای سِلین، ربات رابطم با سازمان، در فضای سرد و تاریک اتاق پخش می‌شود.

«به دنیای زنده‌ها خوش آمدی، شهریار جان!»

دستم را به دیوار می‌گیرم و روی پاهای لرزانم بلند می‌شوم. درست مثل آخرین روز سوژه هایم، نیمه عریان، با شلوارکی سفید به سمت مانیتور می‌روم. تصویر یک خط منحنی به شکل لبخند روی مانیتور ظاهر می‌شود. اما من آن قدر درمانده و خسته‌ام که لبخندی به لبم نمی‌آید. به اطلاعات سوژه در کنار صفحه نگاه می‌کنم. اسم سوژهٔ شماره ۱۹۹ «کرانه» و سنش نوزده سال ثبت شده است. یادشان رفته اطلاعاتی از بچه ثبت کنند یا نادیده‌اش گرفته‌اند؟ شاید هم کسی جز من خبر ندارد که… هر چه نباشد حالا من آخرین کسی هستم که از خاطرات کرانه اطلاع دارم. خاطراتی که حالا، در پایان ماموریتم باید حذفش کنم.

همانطور که پیش‌بینی می‌کردم، سلین هشدار می‌دهد: «شهریار جان، وقت پاک کردن خاطراته. لطفاً کلاه دستگاه رو روی سرت بذار. نگران نباش! همهٔ خاطرات سوژه رو از ذهنت پاک می‌کنیم.»

دلم می‌خواست بگویم پس چرا خاطرات پیرمرد بو کرده در گاوصندوق، پسرک نوجوان آسمی، دختر کوچولوی له شده زیر کامیون، استاد دانشگاه غرق شده، پیرزن سوخته در تنور و همهٔ سوژه‌های این ده سال هنوز در تاریک‌ترین اعماق ذهنم پنهان بود و منتظر یک اشاره تا بیدار شود. با این حال زبان در دهانم نمی‌چرخد و مثل دفعات قبل وانمود می‌کنم همه چیز مرتب است. کلاه را روی سرم می‌گذارم و با فرو رفتن سرنگ در شقیقه‌ام ناله می‌کنم.

با جاری شدن دارو، برای لحظه‌ای زیر پوستم احساس انجماد می‌کنم. تصاویری که از دخترک حامله و غمگین در سرم دارم، کم‌کم محو و مثل ابرهایی که با وزیدن باد می‌گریزند پراکنده می‌شوند. جز چند خاطرهٔ محو و جزئی چیزی نمی‌ماند. بیشتر آن‌ها هم مربوط به آخرین روزهایش با بچه هستند. درست قبل از مرگ دردناکش…

دستگاه بوق می‌زند و سلین با صدای یکنواخت و بی‌اوج و فرودش اعلام می‌کند: «یک ماموریت دیگه به پایان رسید، شهریار عزیز. به امید دیدار!»

گاهی تلاش می‌کنم برگردم و خاطرات گذشته‌ام را مرور کنم؛ آن قدر نقطهٔ کور و مبهم دارد که مطمئنم بخش‌های زیادی از آن را همراه خاطرات سوژه‌هایم از دست داده‌ام. زیر لب زمزمه می‌کنم: «خفه شو دیگه! خاموش!»

نمی‌دانم دچار توهم شده‌ام یا ته‌صدایم واقعاً رنگ زنانه دارد. نیشخندی می‌زنم و پاکت سیگارم را از گوشهٔ میز برمی‌دارم. با فندک قدیمی‌ام، نخی آتش می‌زنم و بین لب‌هایم می‌گذارم. برای لحظه‌ای گذرا می‌خواهم تفش کنم، چون سیگار برای بچه ضرر دارد. اما بعد سرم را تکان می‌دهم و کام عمیقی می‌گیرم. برمی‌گردم و از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. چراغ‌های شهر برایم از پایین چشمک می‌زنند.

با خودم فکر می‌کنم وقتی بمیرم، منظورم مرگی واقعی‌ است، همه چیز شبیه الان است؟ یا بعد از مرگ، سیاهی مطلق و بی‌حسی و خاموشی انتظارم را می‌کشد؟ برای ساعاتی بی‌زمان، بی‌وجود، در تاریکی و سرما بخوابی و روحت سرگردان و جسمت پوسیده باشد؟ اصلاً چطور می‌شد چیزی حس نکرد؟ تصور حس کردن بی‌حسی مطلق، هر بار مغزم را فلج می‌کند…

یا آن طور که از کودکی در ذهنم فرو کرده بودند، قرار است بهشت و جهنمی در کار باشد و پاداش و عذابی؟ حتی این فرضیه هم به اندازه اولی ترسناک است. این که بخواهی در ابدی ترین نوع زمان، در یک حالت باقی بمانی. چه لذت باشد، چه زجر، هر عملی بی‌پایان و بی‌تغییر، برایم هراس انگیز به نظر می‌رسد…

در هر حال، مرگ، این بی‌جواب‌ترین معمای هستی، بی‌نهایت کسل کننده و وحشت آور است.

(۲)

«زندگی»

در آینهٔ آسانسور به خودم نگاه می‌کنم؛ زیر چشم‌های سیاهم گود افتاده است. به موهای ژل زده‌ و ته‌ریش مرتبم دست می‌کشم و به خودم تلقین می‌کنم دوباره همان آدم سابقم. شهریار ایرانی، کارمند رتبه یک سازمان خداحافظی مجدد. اما هر چقدر هم تلاش کنم، خودم می‌دانم یک جای کار می‌لنگد. گره کراوات مشکی‌ام را شل می‌کنم و با باز شدن در آسانسور، نفس عمیقی می‌کشم. سرم را بالا نگه می‌دارم و با چند همکاری که رد می‌شوند سلام و احوالپرسی کوتاهی رد و بدل می‌کنم. به اتاق خانم مراغه‌ای که می‌رسم، منشی‌اش بلند می‌شود و می‌گوید: «سلام آقای ایرانی! رسیدن بخیر. شنیدم پروژهٔ جدیدتون هم موفق بوده!»

«سلام خانم. بله. متشکرم. خانم مراغه‌ای تشریف دارن؟»

«بله فقط اجازه بدین بهشون خبر بدم.»

یک دستم را در جیبم می‌کنم تا انگشت‌های لرزانم را نبیند و می‌پرسم «مگه منتظرم نبودن؟»

منشی، که در حال صحبت با تلفن است، سر تکان می‌دهد. وقتی تلفن را می‌گذارد، می‌گوید: «چرا، ولی براشون یه میتینگ آنلاین پیش اومد.»

«خب اگه وقت ندارن، بعداً میام.»

«نه هنوز هم می‌خوان ببیننتون. چند لحظه تشریف داشته باشین، جلسه شون تموم می‌شه.»

از میز منشی فاصله می‌گیرم. نگاهم به ویترین ربات‌های انسان‌نما می‌خورد و به سمتش می‌روم. همان ربات‌هایی که بعداً  ظاهرشان بازسازی می‌شود و نقش کالبد سوژه را ایفا می‌کنند؛ میزبانی برای اتصال مغز ما که به خاطرات قربانی آمیخته شده است. بعد روی صندلی انتظار، کنار پنجره‌های دودی جا می‌گیرم. پاهایم روی زمین ضرب می‌گیرند و دستم، طبق عادت، با ریشم بازی می‌کند. دوباره دلم به هم می‌پیچد و حالت تهوع به سراغم می‌آید. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و کراواتم را شل‌تر از قبل می‌کنم. دل‌پیچه مثل موجودی زنده در جای‌جای دلم حرکت می‌کند و تکانم می‌دهد. نمی‌دانم واقعاً دل‌پیچهٔ خودم است یا اوهامی از جنین به دنیا نیامدهٔ شماره ۱۹۹. قبل از این که شک به جانم بیفتد و خاطرات پراکندهٔ مشتری سابقم را بیدار کند، با صدای منشی از جا بلند می‌شوم و به سمت دفتر مراغه‌ای می‌روم.

قبل از در زدن، چشم‌هایم را می‌مالم و نفسم را بیرون می‌دهم. حاضر بودم قسم بخورم این زن نوع پیشرفته‌ای از ذهن‌خوانی از طریق چشم‌ها را بلد است. حتی یک بار به همکارم هم گفتم، اما او هم مثل بقیه حرفم را باور نکرد. صدای مراغه‌ای دعوتم می‌کند: «بفرمایید!»

کنار گلدان‌هایش ایستاده است و با دستمال نم‌داری برگ‌هایشان را تمیز می‌کند. مثل همیشه کت و دامنی یک‌دست طوسی پوشیده و موهای خاکستری‌اش را پشت سرش جمع کرده است. از بالای عینکش نگاهم می‌کند و می‌گوید «سلام پسرم! بیا بشین! الان کارم تموم می‌شه.»

«راحت باشید!»

اتاق برای مدیر عامل شرکتی به این عظمت کاملاً مناسب است. در حقیقت قرار بود سالن کنفرانس باشد، اما مراغه‌ای آن را تغییر کاربری داده و با یک میز طوسی کوچک و یک دست مبلمان اداری به همان رنگ و البته گلدان‌های بزرگش پر کرده بود. دیوارها هم هیچ تزئین و دکوری نداشتند، جز ساعت بالای میز، که به نماد شرکت مزین بود. ماری که دم خود را می‌بلعید.

مراغه‌ای رد نگاهم را دنبال می‌کند و می‌گوید «تازه از پاکسازی برگشتی، نه؟»

به سمتش برمی‌گردم و سرم را بالا و پایین می‌کنم. دست‌هایش را با محلول ضدعفونی تمیز می‌کند و پشت میزش می‌نشیند. شنیده بودم دست‌هایش را به خاطر وسواس آن قدر شسته است که حالا دیگر پوستش به آب حساس شده و باید از ضدعفونی کننده‌های دارویی استفاده کند.

«هر وقت از پاکسازی می‌آیی، همینجوری زل می‌زنی به اون ساعت! اسمش اوروبورسه؛ نماد زندگی – مرگ – و دوباره زندگی. بعضی‌ها بهش می‌گن جاودانگی، بعضی‌ها هم صداش می‌کنند تناسخ. ولی اگه از من بپرسی می‌گم هیچ چی تو طبیعت نیست که بتونه مرگ رو دور بزنه، حتی شرکت ما! در نهایت، مرگ بر زندگی پیروز می‌شه. مقصد همه‌مون، هر چقدر که عمر کنیم، مرگه!»

وقتی سکوتم را می‌بیند، ظرفی شیشه‌ای را به سمتم هل می‌دهد و می‌پرسد: «تو که این قدر به مرگ نزدیکی، اینطور فکر نمی‌کنی؟»

خودم را روی مبل می‌کشم و آب‌نبات نارنجی رنگی از داخل ظرف برمی‌دارم. طعم پرتقالی‌اش را با مک زدن، مزه‌مزه می‌کنم و حرفش را با خودم تکرار می‌کنم: «من به مرگ نزدیکم…؟»

پرونده‌ای را جلویش باز می‌کند و می‌‌گوید «بگذریم… بهتره به کارهای خودمون برسیم. نامه‌تو دیدم و ردش کردم. حتی با پیوست اخطاریهٔ روان‌پزشک و لیست داروهای اعصابت، استعفات برام قابل درک نیست شهریار!»

دوباره کفشم به ضرب می‌افتد و دستم به سمت ریشم می‌رود. در میانهٔ راه دستم را مشت می‌کنم و روی پایم می‌گذارم تا تکان نخورد. لب‌هایم را با زبان تر می‌کنم و می‌گویم «دلیل مخالفت‌تون چیه؟! کلی جوون برای جایگاه شغلی من دارن سر و دست می‌شکونن. مطمئنم جام خالی نمی‌مونه. ده سال هم که از شروع کارم گذشته، پس برای درخواست استعفام هیچ مشکلی نیست!»

مراغه‌ای پرونده را می‌بندد و می‌گوید «آره مشکلی نیست! می‌تونی درخواست بدی. ولی منم آزادم که ردش کنم!»

با کلافگی به موهایم دست می‌کشم. مقاومتم درهم می‌شکند و دستم بالاخره به جان ریشم می‌افتد.

«من… ببینید… من دیگه نمی‌تونم!»

مراغه‌ای روی میز خم می‌شود و با نگاه تندی می‌گوید «خودتو جمع و جور کن شهریار! یه نگاهی به خودت بنداز! تو واقعاً همون کارمند رده یک شرکت منی!؟»

صدایش رفته‌رفته بالا می‌رود. «تو الگوی بقیه‌ای! تو رو با انگشت نشون می‌دن و می‌گن این مرد با مرگ در افتاده! می‌دونی تا حالا چند تا خونواده به خاطرت تونستن از مرگ عزیزشون راحت‌تر بگذرن و به زندگی عادی برگردن؟ اگه نبودی که آخرین خاطره‌شون می‌شد اون جنازه‌های متلاشی یا گم و گور شده! تو به کسایی که مرده‌ان یه اعتبار تازه بخشیدی پسرم! اصلاً می‌فهمی که ما هدفمون از تاسیس این شرکت چیه یا همهٔ آرمان‌هات فراموش شده‌ان؟!»

دیگر حریف نفس تنگی‌هایم نمی‌شوم؛ کراواتم را در می‌آورم و گوشهٔ مبل می‌اندازم. از جا بلند می‌شوم و در حالی که به موهایم چنگ می‌زنم، می‌گویم «نه خانم! شعارهای این شرکتو خوب یادمه! ولی…»

«نمی‌خوام ازت ولی بشنوم شهریار! می‌دونم پروژهٔ قبلی برات سخت بود. کرانه حامله بود، به طرز وحشتناکی خودش و بچه‌شو کشته بود. خانواده‌اش نمی‌خواستن مردم چیزی از این رسوایی بفهمن. حتی خودشون هم نمی‌تونستن چنین حادثه‌ای رو هضم کنن. ولی حالا با سکتهٔ قلبی توی خواب فوت شده. خانواده‌ش هم بعد از امضای قرارداد با ما حافظه‌شون ریسِت شد و همین فکرو دارن. خودت دیدی که اوضاعشون چقدر بهتر شده، مگه نه؟»

نیشخندی می‌زنم و جواب می‌دهم «آره حال اونا بهتر شده ولی من چی؟! چرا نمی‌فهمین خانم؟ روند پاکسازی مشکل داره!»

روبه‌رویش روی میز خم می‌شوم و ملتمسانه نگاهش می‌کنم. التماس برای این که از چشم‌هایم، ذهنم را بخواند و صدای نعره‌های دردناکشان را در سرم بشنود.

«اونا نمردن! زنده هم نشدن! هیچ اوروبروسی در کار نیست.» با انگشت به شقیقه‌ام می‌زنم. «اینجا گیر کردن، تو سر من، بین مرگ و زندگی! هر پروژه‌ای که برمی‌دارم یه روح سرگردون دیگه به قبرستون خاطراتم اضافه می‌شه. نه صداهاشون خفه می‌شه، نه خاطراتشون از بین می‌ره!»

مراغه‌ای به صندلی‌اش تکیه می‌دهد و با خونسردی می‌گوید «می‌گم دفعهٔ بعد پاکسازی رو با دوز بالاتر انجام بدن!»

«این‌جوری حافظهٔ خودم هم پاک می‌شه خانم! فقط… اگه فقط با استعفام… موافقت کـ…»

«خیلی خوب! موافقت می‌کنم!»

لبخندی می‌زنم و با چشم‌های گرد شده می‌پرسم «واقعاً؟!»

می‌خواهم نفس راحتی بکشم که جملهٔ بعدی مراغه‌ای نفسم را در سینه حبس می‌کند.

«به یه شرط! باید یه پروژهٔ دیگه به عنوان آخرین پروژه انجام بدی!»

چشم‌هایم را می‌بندم و سر جایم ولو می‌شوم. شماره ۲۰۰؟ یعنی فقط یک پروندهٔ دیگر با این زندگی نکبت بار فاصله دارم؟

«فقط این پروژه یه فرقی با بقیهٔ پروژه‌ها داره. اونم این که خودت تنهایی و بدون تیم پشتیبان باید کارتو انجام بدی. در ضمن، به جای ربات انسان‌نما، باید خودت اونجا حضور داشته باشی! من این بار فقط ذهنت رو نمی‌خوام آقای ایرانی، جسم و روحتو هم می‌خوام!»

دست به یقهٔ لباسم می‌برم و چند دکمه را باز می‌کنم. نگاهم را به اوروبروس می‌دوزم؛ به این فکر می‌کنم که مار در نهایت خودش را می‌بلعد یا متوجه می‌شود آنچه در دهان دارد دمش است؟ من چطور؟ تا کجا خودم را بلعیده بودم؟

(۳)

مرگ

 وقتی کسی می‌میرد، بازمانده‌هایش درد و عذاب زیادی می‌کشند. مخصوصاً اگر نحوهٔ مردنش بد و سریع باشد. ما قدرت برگرداندن یک فرد مرده را به زندگی نداریم؛ اما برای کاهش آسیبی که بازماندگان می‌بینند، می‌توانیم حافظه‌شان را پاک کنیم و شکل از دست دادن عزیزانشان را در ظاهر کمی تغییر بدهیم. اگر مرگشان خیلی ناگهانی باشد، متخصصان ما به کمک ربات‌ها و سلین، در نقش فرد از دست رفته می‌روند و کم‌کم در آن نقش، خانواده را برای پذیرش این سوگ آماده می‌کنند. اگر گم شده باشند، برای در آوردن یک خانواده از چشم انتظاری، به آن‌ها پایانی زیبا و قطعی نشان می‌دهند. یا اگر شدت مرگ طوری باشد که جنازه خیلی از ریخت افتاده باشد، مرگشان را کمی آبرومندانه‌تر به تصویر می‌کشند.

دوباره حرف‌های مراغه‌ای را در ذهنم مرور می‌کنم و تقه‌ای به در می‌زنم. به دست‌های پرم نگاه می‌کنم؛ همان طور که سفارش کرده بود، رولت شکلاتی و دسته‌گل میخک خریده‌ام. هیچ توضیح دیگری نداد جز این که من قرار است نقش کسی را بازی کنم که میزبان خانه سال‌ها پیش از دست داده بود و نمی‌توانست این حقیقت را بپذیرد. پس شاید اگر جلوی خودش جان می‌دادم و می‌مردم، بالاخره باور می‌کرد سوژه برای همیشه از زندگی‌اش رفته است. تنها سوالی که در ذهنم دارم این است که چرا خودم اینجا هستم، به جای این که ذهنم را در رباتی جای‌گذاری کنند.

این پا و آن پا می‌کنم تا در باز شود. در صدایی می‌دهد و صورت گرد زنانه‌ای از لای آن به بیرون سرک می‌کشد. اولین چیزی که به چشمم می‌خورد برق حلقهٔ الماس در دست چپش است که لبهٔ دیوار را گرفته است. بدترین حالتش همین است! مراغه‌ای پیر سگ من را در نقش معشوقی خیالی برای زنی چنین زیبا و آشفته جا زده است. به هر حال، راه برگشتی نیست. این زن کوتاه قامت، با آن چشم‌های گشاد شده، حالا دیگر من را دیده است. به سختی لب‌هایم را کش می‌آورم و لبخندی تقدیمش می‌کنم.

«سلام عز… عزیزم!»

به جای جواب، به سمتم می‌دود و در آغوشم فرو می‌رود. دست‌های پرم را بالا می‌گیرم و به سرش که محکم به سینه‌ام فشرده می‌شد، نگاه می‌کنم. چند وقت بود که عزیزش را از دست داده بود؟ گل و جعبه را به یک دست می‌دهم و دست دیگرم را محتاطانه روی موهایش می‌کشم. کنار گوشش زمزمه می‌کنم «من برگشتم عزیزم.»

توی مغزم سر خودم داد می‌زنم «چرا مثل احمقا هی عزیزم عزیزم می‌کنی مرتیکه؟! یکم تو نقشت فرو برو احمق!»

دختر دستم را می‌گیرد و داخل خانه هدایتم می‌کند؛ تا به خودم بیایم، چهار زانو روی زمین چمباتمه زده و دارد با رولت‌ها دلی از عزا در می‌آورد. دسته‌گل را هم طوری در آغوش می‌فشارد که مچاله شده است. خانه کوچک اما مرتب است؛ فضای هال، نورگیر و با مبل‌های راحتی به رنگ طوسی تزیین شده است. هوا ترکیبی از عطر بچگی‌هایم را دارد؛ رایحه‌ای از وانیل و اسطوخودوس.

نه تلویزیونی دارد و نه هیچ وسیله الکترونیکی دیگری. فقط یک تلفن قدیمی می‌بینم و گرامافونی گوشهٔ اتاق که مطمئن نیستم کار می‌کند یا نه. گرمای خانه وادارم می‌کند کتم را در بیاورم؛ مانده‌ام چه کارش کنم که دختر بلند می‌شود و آن را از دستم می‌گیرد. در عوض گل‌ها را تحویلم می‌دهد و آمرانه می‌گوید «بذارشون تو آب، منم چایی دم می‌کنم.»

با من مثل مهمان‌ها برخورد نمی‌کند، رهایم کرده تا خودم خانه را کشف کنم. به سمت آشپزخانه کوچکش می‌روم. زن از داخل هال صدا می‌‌زند «همون کابینت قبلیه.»

دوباره درگیر نوعی دژاوو می‌شوم که باعث می‌شود به سمت چپ بچرخم و بالاترین کابینت را باز کنم. گلدانی بلوری را برمی‌دارم و پر از آب می‌کنم. تا من میخک‌ها را سر و سامان بدهم، همسر نمایشی‌ام چای دم کرده و با دیسی از شیرینی‌ها روی میز چیده است. وقتی با گلدان به سمتش می‌روم، فرصت می‌کنم چهره‌اش را بهتر ببینم. لب و دهانی ظریف دارد و چشم‌های سیاه درشت که دائماً متعجب به نظر می‌رسند. دماغش کوچک اما قوزدار است و موهای موج‌دار پریشانش را از دو طرف پشت گوش‌هایش ریخته. معصومیتی در نگاهش دارد که در هیچ کدام از سوژه‌هایم ندیده‌ام. حتی کرانه!

وقتی سر بلند می‌کند و نگاهم را می‌بیند، لبخندی می‌زند و می‌پرسد «برات چایی بریزم؟»

منتظر جوابم نمی‌ماند و قوری را کج می‌کند. چای خوشرنگ در استکان کمر باریک جاری می‌شود. به جای نشستن روی مبل، مثل خودش روی زمین می‌نشینم و رولتی برمی‌دارم. طعم شیرینی و خانه می‌دهد. با خودم فکر می‌کنم اگر ازدواج کرده بودم، من هم مثل این سوژه، این قدر خوشبخت و آرام بودم؟ حتی سر و صداهای ذهنم هم خاموش شده بود. انگار که همهٔ ۱۹۹ نفر قبل را پشت حصار خانهٔ شمارهٔ ۲۰۰ جا گذاشته باشم.

زن کنارم می‌آید و سرش را روی قفسهٔ سینه‌ام می‌گذارد. از جا می‌پرم؛ اجازه ندارم این قدر به خانواده سوژه‌ها نزدیک باشم. می‌خواهم بی‌آن که ناراحتش کنم، دست‌هایش را از دور کمرم باز کنم، اما نگاه مظلومش متوقفم می‌کند. آب دهانم را می‌بلعم و زمزمه می‌کنم «اینجا اذیت می‌شی. بهتره بری تو تختت بخوابی.»

«نه! همینجا! مثل قبلاً پیش تو راحت خوابم می‌بره.»

سر تکان می‌دهم و تمام تلاشم را می‌کنم که عطر موهایش را به ریه‌ام نکشم. درست مثل خودِ خانه بوی آرامش بخشی دارد. رهایش می‌کنم تا آخرین ساعت‌هایش را با سوژه، آن طور که دوست دارد بگذراند. نفس‌هایش که سنگین می‌شود، روی دست‌هایم بلندش می‌کنم و به سمت اتاق خواب‌شان می‌روم. وقتی روی تخت می‌خوابانمش، نگاهم به میز عسلی کنار تخت می‌خورد. روی میز چهار – پنج قاب کوچک چیده شده که در همه‌شان ردی از حضور دختر معلوم است. یکی از عکس‌های دونفره را برمی‌دارم و با تعجب نگاهش می‌کنم. در دامنهٔ دشتی سرسبز و گسترده، دختر در آغوش مردی بود که بی‌نهایت به من شباهت داشت. تنها فرق مرد با من جوان بودنش است، با موهایی بلند تا روی شانه و بدون ریش. ناخودآگاه عکس را از قاب در می‌آورم تا از نزدیک نگاهی به آن بیندازم که چشمم به نوشتهٔ پشت عکس می‌خورد. دست خطی ظریف، نوشته است: انیس و افشین تابستان ۱۴۷۳ – دشت مصنوعی چالدران.

لب‌های هردوشان می‌خندید، همین‌طور چشم‌های‌شان. پس مراغه‌ای من را به خاطر شباهتم با سوژه حضوراً اینجا فرستاده بود. همهٔ عکس‌ها دو نفره‌اند و پشتش در مورد تاریخ و جایی که انیس و افشین رفته بودند توضیح داده شده؛ جز تک عکسی از انیس که برعکس بقیهٔ عکس‌ها، جدی و بدون لبخند است. سرد و بی‌حوصله به دوربین زل زده و گویی منتظر است هر چه زودتر عکس را بگیرند تا فرار کند. عکس را که از قاب در می‌آورم، متوجه می‌شوم از وسط پاره شده. پشتش را می‌خوانم: «انیس و مامان سارا». همین. بی‌تاریخ و بدون شرح.

عکس‌ها را دوباره روی میز برمی‌گردانم و برای بلند شدن نیم‌خیز می‌شوم که می‌فهمم دستم را گرفته است. با چشم‌های بسته، زمزمه می‌کند «وقتی تو رو با خودش برد، همه عکساشو چیدم. می‌خواستم از زندگیم بندازمش بیرون. همه چیشو. حتی تصویرشو.»

منطقم می‌گوید بلند شوم و با هذیان‌هایش تنهایش بگذارم. اما کنجکاوی‌ام باعث می‌شود بمانم و قصهٔ کسی را بشنوم که این قدر به من شباهت ظاهری دارد. سرم را پایین می‌برم و زیر گوشش می‌گویم «مادرت منو کجا برد؟! چرا باهاش رفتم؟»

به جای جواب، زمزمه می‌کند «افشین…»

با این که هیچ خاطره‌ای از این سوژهٔ آخرم ندارم، به جایش جواب می‌دهم: «جان افشین؟»

دختر چشم‌هایش را باز می‌کند و نگاه خمارش را به چشم‌هایم می‌دوزد. دست‌هایش را دور گردنم حلقه می‌کند و من را کنار خودش روی تخت می‌کشاند. لعنت به اول و آخر مراغه‌ای که گفته بود همه جوره با مشتری این پرونده راه بیایم. منقبض و معذب، با فاصله، کنارش دراز می‌کشم و تشویقش می‌کنم ادامه بدهد «نگفتی… چرا مامانت منو با خودش برد؟»

سرش را زیر گردنم می‌برد و جواب می‌دهد «می‌گفت یه نمایش بزرگه. خیلی خیلی بزرگ. تو هم که رشته‌ت تئاتر بود…»

نمی فهمم. این مرد نه تنها شبیهم بود، بلکه رشته تحصیلی‌مان هم یکی از آب درآمد. نکند با یک برادر دوقلو یا همزاد طرفم؟

دستم ناخودآگاه به سمت موهایش می‌رود. محتاطانه نوک انگشت‌هایم را در خرمن موهایش فرو می‌کنم و وقتی لبخندش را می‌بینم، به نوازشش ادامه می‌دهم. ذق‌ذق خوشایندی زیر پوستم می‌دود؛ با خودم تکرار می‌کنم «پروندهٔ آخره، قصد بدی که نداری، فقط می‌خوای دختر بیچاره از سوژه خاطرات خوبی داشته باشه»گرچه خودم هم می‌دانم می‌خواهم عذاب وجدانی را که در سرم هیاهو راه انداخته، خفه کنم.

نمی‌دانم این میل سرکش از کجا می‌آید؛ این بار بی‌هیچ خاطره‌ای خودم را جای سوژه گذاشته‌ام. این دختر زن من است، کسی که در تمام عکس‌ها عاشقانه با او خندیده‌ام. من آمده بودم اینجا که افشین باشم، نه شهریار. می‌خواستم روز آخری که با افشین می‌گذراند به بهترین نحو ممکن بگذرد. پس بالاخره آخرین ضجه‌های وجدانم را خاموش می‌کنم و انیس را در آغوش می‌کشم.

«دوست داری فردا بریم یه جایی برای تفریح؟ جایی که باهاش کلی خاطره داریم؟»

سرش را بلند می‌کند و با چشم‌هایی که برق می‌زدند می‌گوید «منظورت دشت چالدرانه؟»

لبخند می‌زنم و می‌گویم «آره… همون جا که دفعه قبل با هم عکس گرفتیم!»

سرش را بالا و پایین می‌کند و می‌گوید «اوهوم! منم لوبیا پلو درست می‌کنم که دوست داری!»

واقعاً هم لوبیا پلو دوست داشتم.

«پس خوب استراحت کن که فردا کلی انرژی داشته باشی.»

وقتی سرش را روی بازویم می‌گذارد و بالاخره خوابش عمیق می‌شود، به سقف زل می‌زنم و به چند سال گذشته فکر می‌کنم. یادم می‌آید که ده سال پیش به لطف یکی از استادهایم، شانس اجرای اولین تئاترم را با نام «آخرین پیغام» پیدا کردم. داستان در مورد فرشتهٔ مرگی بود که موظف بود آخرین پیغام انسان‌ها را بنویسد و در دل چاهی نگهداری کند. اما روزی تصمیم می‌گیرد وظیفه‌اش را رها و شروع به سفر کند تا با انسان‌ها بیشتر آشنا شود.

تئاترمان جز چند همکلاسی و نفراتی اهل هنر، هیچ بیننده‌ای نداشت اما در میان همان معدود افراد، کسی بود که زندگیم را برای همیشه تغییر داد. مراغه‌ای پشت صحنه سراغم آمد و از این که هم نویسنده، هم کارگردان و هم بازیگر چنین تئاتر پرمحتوایی بودم تمجید کرد. خندیده بودم، چون خیال کردم دستم می‌اندازد. اما او با همان جدیتی که بعدها زیاد شاهدش بودم، عینکش را جا‌به‌جا کرده بود و گفته بود درک زیبایی از مرگ دارم و دلش می‌خواهد در سازمانش کار کنم. حقوقی که وعده داد با اجرای ده‌ها تئاتر این چنینی برابری می‌کرد.

برای یک دانشجوی آس‌وپاس که محتاج نان شبش مانده بود، هیچ چیز بهتر از چنین پیشنهادی نبود. بازیگری عشق و انگیزهٔ زندگیم بود. حتی اگر بازی در نقش مرده‌ها بود. پس پیشنهادش را روی هوا زدم، همه چیز را رها کردم و کم‌کم آن قدر در نقشم فرو رفتم که فراموش کردم که بودم و چرا به سازمان آمدم. بعد از ده به اینجا سال رسیده بودم، به جایی که در ایفای نقش هر ۲۰۰ سوژه‌ام گم شده بودم. به خصوص حالا… در نقش افشین!

به خودم وعده می‌دهم فردا همه چیز تمام می‌شود و یک زندگی تازه را آغاز می‌کنم. بعد همسرم را تنگ در آغوش می‌گیرم و در میان عطر وانیلی موهایش آن قدر نفس‌های عمیق می‌کشم تا خوابم ببرد. چه می‌شد اگر این زندگی تازه را همینجا کنار انیس شروع می‌کردم؟

***

انیس طبق قول دیروزش برای تفریحمان در دشت سنگ تمام گذاشته است. این را از سبدهای پری که دستم می‌دهد تا در ماشین جا بدهم متوجه می‌شوم. ماشین بوی غذا و کیک خانگی و عطر موهای انیس را گرفته است. با این که خیلی وقت است پشت رل ننشسته‌ام، به محض افتادن در جاده، احساس آشنای رانندگی در روزهای بارانی با آهنگ‌های قدیمی سراغم می‌آید. انیس میوه تکه می‌کند و در دهانم می‌گذارد. من هم هر از گاهی خم می‌شوم و صورت و موهایش را می‌بوسم.

«افشین؟»

«جانم، عزیزم؟»

«حالا که برگشتی، می‌خوای این خونه رو بفروشیم بریم شمال، همون کلبه که چند سال پیش خوشمون اومد رو بخریم؟»

ذهنم شروع به رویابافی می‌کند و کلبه‌ای چوبی را می‌بیند که متعلق به خودم و انیس است. پنجره‌هایش آبی آسمانی است و رو به دریا باز می‌شود. با حیاطی پر از گل‌های میخک که عطرشان تمام خانه را پر می‌کند.

«آره خانوم گلم. بریم همون کلبه رو که از پنجره‌هاش می‌شد ساحلو دید بخریم.»

می‌خندد و می‌گوید «چه خوب یادت مونده!»

لبخند می‌زنم و نگاهم را دوباره به جاده می‌دوزم. انیس هم به درخت‌هایی که با سرعت از پنجره‌مان می‌گذرند خیره می‌شود و می‌گوید «کاش می‌تونستی بفهمی این ده سال چقدر سخت گذشت…»

احساس می‌کنم لبخند روی صورتم ماسیده و به جایش بغضی در گلویم نشسته است.

«ده سال!؟»

«هوممم. تو همه‌ش دنبال تجربهٔ جدید بودی. می‌گفتی پیشنهاد مادر خیلی خوبه، از همه لحاظ، هم دستمزد خوبی داره هم برات یه پروژه خوب بازیگریه.»

انگشت‌هایم دور فرمان سفت می‌شود و قلبم شروع به ناآرامی می‌کند.

«نگفتی انیس، پیشنهاد مادرت چی بود؟ منو با خودش کجا برد؟»

به جای جواب، با دست به انتهای جاده که به راهی خاکی مشرف به دشت می‌رسد، اشاره می‌کند و می‌گوید «رسیدیم افشین، بالاخره بعد از ده سال دوباره برگشتیم چالدران!»

به دشت گسترده و سبز خاطراتمان نگاه می‌کنم و ناخودآگاه زمزمه می‌کنم: «هنوزم قشنگه…»

زیر تک‌درخت طبیعی دشت، بساط ناهار را پهن می‌کنیم. انیس قبل از هر چیز، بشقاب من را پر می‌کند. اولین قاشق را با ولع و اشتیاق به دهان می‌برم و متعجب از طعم فوق‌العاده‌اش، هومی می‌گویم و بعد مثل قحطی‌زده‌ها بیشتر بشقاب را خالی می‌کنم. انیس می‌خندد و موهایم را به هم می‌ریزد. بعد هم برای خودش غذا می‌کشد و می‌پرسد: «اصلاً چرا رفتی افشین…؟»

سرم را بالا می‌آورم و به چشم‌هایش می‌دوزم؛ برق نگاهش جایش را به سرمایی کشنده داده. افشین با چه دلی چنین زنی را ترک کرده بود؟ اصلاً چه چیزی ارزشش را داشت که همچین زندگی زیبایی را رها کند و برود؟ دستش را می‌گیرم و هم از طرف خودم و هم افشین جواب می‌دهم «متاسفم…»

لبخند کجی می‌زند و می‌گوید «متاسفی؟ فقط همین؟»

دستش را از دستم بیرون می‌کشد و با صدایی بغض‌آلود ادامه می‌دهد «اولاش نمی‌تونستم باور کنم همچین کاری کردی. نشسته بودم تو خونهٔ سرد و تاریکمون و زل زده بودم به در. همه به هم می‌گفتن رفته… تنهات گذاشته… تمومش کن! دست خودم نبود افشین، باورم نمی‌شد! شاید می‌تونستم نامردی مادرمو باور کنما، ولی بی‌معرفتی تو رو نه. جوری برام عزیز بودی و نفسم به نفست بند بود که حس می‌کردم یه عزیز از دست دادم. می‌دونستم رفتی و قراره یه جا دیگه بدون من به زندگیت ادامه بدی، اما بند بند تنم جوری درد می‌کرد که انگار مردی و خودم زیر خاک دفنت کردم.»

احساس می‌کنم گلویم می‌سوزد و دلم پیچ می‌خورد؛ دیگر خبری از توهم جنین کرانه یا ناله‌های دم مرگ دیگر سوژه‌هایم نیست. داشتم از درون می‌سوختم؛ فقط و فقط برای آخرین بازمانده‌م، انیس!

چانه‌اش می‌لرزد و اشک‌هایش روی صورتش روان می‌شود. «با خودم می‌گفتم می‌آی… برمی‌گردی… می‌گفتم اگه من این قدر دوسش دارم و از دوریش دارم جون می‌دم. پس اونم نمی‌تونه بدون من به این آسونی دووم بیاره. ولی دووم آوردی!»

«انیس…»

«نه یه سال! نه دو سال! ده سال! ده سال بدون من افشین! الانم اگه مادرم ولت نمی‌کرد، بازم برنمی‌گشتی!»

نمی‌فهمم، می‌سوزم و نمی‌فهمم… همهٔ تکه‌های پازل دارد سر جای خودش می‌نشیند و تصویری واحد از زندگی‌ام می‌سازد. اما این تصویر من نبودم. شهریار نبود. افشین بود. موجودی منزجر کننده و نفرت انگیز!

«سه سال اول هنوز امیدوار بودم. زندگیتو دنبال می‌کردم. سرت گرم کارت بود و موفق بودی، همون زندگی بود که همیشه دوست داشتی. بازیگری! ولی چه بازی آخه؟! تو نقش مرده‌ها!»

نیشخندی می‌زند و می‌گوید «هر روز مردن از زندگی کردن با من خیلی بهتر بود!؟»

سرم را پایین می‌اندازم و می‌لرزم. چشم‌هایم از اشک تار می‌شود. دلم می‌خواهد بزنم زیر میز و هر قطعه پازل را به سمتی پرتاب کنم تا تصویر نهایی را نبینم. ولی دیگر راه فراری نیست. مراغه‌ای خودش من را به سمت نقش شهریار هل داده بود و خودش هم من را به دست انیس، از آن بیرون کشیده بود. حالا دوباره افشین هستم، همان که خریت کرده بود و به امید واهی یک زندگی موفق، به احساس و آرامشش پشت پا زده بود. همان که به قول انیس بی‌معرفتی کرده بود. باید با تمام گناهان افشین روبه‌رو بشوم و ابدا آماده نیستم.

«نمی‌خواستم…»

انیس دستش را بلند می‌کند و محکم زیر گوشم می‌کوبد. گوشم تیر می‌کشد اما نگران دست او می‌شوم. راضی نشده است. دو بار دیگر زیر گوشم می‌زند. دماغم خون می‌آید و لبم پاره شده است. حتماً دستش حسابی درد گرفته است. به سمتش خیز برمی‌دارم اما در میانهٔ راه کم می‌آورم و زمین می‌خورم. نگاهم به بشقاب نیم خوردهٔ خودم و بشقاب پر انیس می‌خورد.

او بلند می‌شود و دامنش را می‌تکاند؛ بالای سرم که می‌ایستد، تصویر وارونه‌اش لبخند عریضی نثارم می‌کند. رویم خم می‌شود و می‌گوید «از سال پنجم به بعد دیگه منتظرت نبودم. فقط دلم می‌خواست اون تحقیر و ناامیدی که داشتم رو بهت بچشونم. دلم می‌خواست اون آدمی که راضی نبودم خار به پاش بره، تا لحظهٔ آخر زندگیش درد بکشه و با زجر بمیره! مگه نقش مرده‌ها رو دوست نداشتی!؟ بیا! اینم بازی مورد علاقه‌ت!»

دهانم را باز می‌کنم که بگویم به آرزویت رسیدی اما به جای کلمات، خون بیرون می‌پاشد. دستم را به سمتش می‌برم تا شاید برای لحظه‌ای از آتش درونم بکاهم. اما انیس خودش را عقب می‌کشد و زمزمه می‌کند: «حیفم کردی افشین…»

انیس می‌رود و من بالاخره آرام می‌گیرم. دردی که در بندبند تنم می‌پیچد و امعاء و احشایم را می‌سوزاند آن قدر زیاد است که صداهای سرم را خاموش کرده است. بی‌حرکت و بی‌توان، روی زمین افتاده‌ام و به این فکر می‌کنم که انیس هم بعد از رفتنم همچین دردی را تجربه کرده است. کاش می‌توانستم به خاطر بیاورم دفعه قبلی که آمدیم چالدران چطور گذشت. با تصور این که در آن لحظه‌ها خوشبخت بودم و زندگی زیبایی داشتم، لبخندی می‌زنم که خون را بیشتر از دهانم بیرون می‌ریزد.

خوابیده‌ام و به رفتن انیس چشم دوخته‌ام.

می‌دانم که برای آخرین بار، قرار است بمیرم…

֎