گشودگی - الکساندر وِینستِین

گشودگی

قبل از این که تصمیم به رها کردن نیویورک بگیرم، مدتی معلم‌ جانشین در مدارس راهنمایی بروکلین بودم؛ معلم ریاضی پایه ششمی که از اضطراب دانلود رنج می‌برد و یک سال هم بیکار بود و به هر فرصتی که برای کار پیدا می‌کرد، هر چه که بود، چنگ می‌زد. معلم ریاضی جانشینی شغل رویایی‌ام حساب نمی‌شد؛ مدرک هنرهای بصری داشتم، که به خاطرش تا آخر عمرم بدهکار می‌ماندم. تمام چیزی که از این تخصص می‌توانستم به دیگران نشان بدهم مجموعه‌ای از دورهٔ کارشناسی ارشدم بود؛ یک سری نقاشی از زمین‌های بازی رها شده، که در انبار موقتی در اوهایو گذاشته شده بود. زمانی بود که گمان می‌کردم مشهور می‌شوم، به عنوان سخنران میهمان به کالج‌ها دعوت می‌شوم و سابقه‌ای از کارهایم در موزهٔ هنرهای معاصر به نمایش گذاشته می‌شود. در عوض، خودم را در یک کلاس دیدم، در مقابل مشتی نوجوان بی‌احساس که به آن‌ها یاد می‌دادم چطور بدون دسترسی به مرورگرشان تقسیم چندرقمی انجام بدهند. کاغذ و مداد دادم دستشان تا یک بار در زندگی‌ هم که شده یک تجربهٔ لمسی داشته باشند و نگاه‌شان می‌کردم که چطور وقت پیامک‌بازی چشم‌هاشان پلک‌زنان به پیامک‌های پیاپی خیره می‌ماند. بیشتر وقت کلاس را به کشتن خون‌آشام‌ها و اورک‌ها در مغزشان و به مسخره گرفتن من با پر کردن تنبلانهٔ فتوکپی‌ها  می‌گذراندند.

شهر روی دلم آوار شده بود. هر روز از کنار صدها غریبه می‌گذشتم، برای جای خالی در قهوه‌فروشی‌ها رقابت می‌کردم و در قطار پر و پیمان مترو شانه‌به‌شانه دیگران می‌ایستادم. پروفایل‌هایشان را اسکن می‌کردم و مثلاً می‌فهمیدم زنی که منتظر قطار اِن ایستاده از تماشای ترَش‌هاپ لذت می‌برد و باریستای قهوه‌فروشی محلمان عاشق کارامل نمکی است. با این که چند رابطهٔ زودگذر هم برقرار کرده بودم، ولی بیشتر آخر هفته‌هایم به رفتن به نوشگاه و همخوابگی با آدم‌هایی می‌گذشت که غیر از نام کاربری‌ام چیزی از من نمی‌دانستند. همهٔ این‌ها وادارم می‌کرد همهٔ لایه‌هایم را خاموش کنم و به قدیم‌ها بر گردم و غیرمتصل بمانم. ولی کافی بود این کار را بکنی تا به آدم پیری تبدیل شوی که در یک کتاب‌خوان الکترونیکی دفن شده و هی غر می‌زد که چرا دیگر کسی ایمیل نمی‌فرستد.

پس همچنان باز ماندم و سطحی‌ترین لایه‌های اطلاعاتی‌ام را با دنیا به اشتراک گذاشتم و به امید پیدا کردن یک ارتباط، هر کسی را که از کنارم می‌گذشتم جوریدم. گربه‌شهری۵ را پیدا کردم و همین طور دخترجرسی۱۳ و م۳عشق را. بعد، یک روی کِیتی را دیدم که در قطار اِن روبه‌رویم نشسته بود. نام کاربری‌اش دختردریاچه۰۳ بود و موهایش از زیر کلاه بافتنی‌اش بیرون ریخته بود. تنها اطلاعات دیگری که دسترسی پیدا کردم شهر محل تولدش بود و تجردش.

«سلام،» چشمکی زدم و وقتی متوجه شدم آهنگ گوش می‌کند، یک دعوت برایش فرستادم. نگاهش را بالا آورد.

چشمک زد که «سلام.»

«اهل مِینی؟ می‌خوام تابستون یه سفر برم اونجا. پیشنهادی داری؟»

 کمی به جلو خم شد و از این که اجازه یافته بودم به لایهٔ دومش دسترسی داشته باشم گرمایی در سینه‌ام دوید. چشمک زد «اسمم کیتی‌ئه. باید یه سر به بار هاربور بزنی. من اونجا بزرگ شده‌ام.» دسترسی به عکس یک خانهٔ کنار دریاچه با درخت‌های کاج نقره‌ای بلندتر از سقف تخته‌کوبش را بهم داد. «کاش می‌تونستم بیشتر کمکت کنم. ولی همین ایستگاه باید پیاده شم.» وقتی منتظر ایستاده بود تا در باز شود، آخرین پیام را برایش چشمک زدم. می‌تونم به یه نوشیدنی دعوتت کنم؟ قطار فسی کرد و درهایش باز شد، و او، قبل از این که در انبوه مسافران اول صبح گم شود، برگشت و مرا نگاه کرد. همان وقت که قطار دوباره سرعت گرفت تا مرا سر کارم برساند، اطلاعات تماسش در ذهنم پدیدار شد، همراه با عکسی از او در حال شنا در دریاچه دم غروب.

از قرار معلوم، کیتی چند سال در شهر بوده تا توانسته کار ثابتی پیدا کند. کارش این بوده که به شهروندان سالخورده یاد بدهد چطور در لایه‌هاشان مسیریابی کنند. به یک دکتر بازنشسته هم یاد داده چطور عکس‌های نوه‌اش را بارگذاری کند تا غریبه‌ها بتوانند به او تبریک بگویند. همین طور، به یک بیوه نود و سه ساله آموزش داده چطور سوگواری‌اش را با دیگران به اشتراک بگذارد. به زعم خودش، چالش اصلی‌اش این بوده که به پیرترها ارزش لایه‌هاشان را حالی کند.

همان طور که در تخت خواب دراز کشیده بودیم، با من به اشتراک گذاشت که «هر دفعه تو کلاس ازم می‌پرسند چرا به جای این کارها نمی‌شه حرف بزنیم؟» گر چه من و کیتی هم گهگاهی حرف می‌زدیم، ولی همیشه حرفمان همراه لایه‌ها بود. گشتن دنبال جمله‌هایی که برساند چطور به یک دوست برخورده‌ای خسته کننده بود؛ ولی به اشتراک گذاشتن تصویرها و اسم دوستان و عکس‌های مرتبطی که ظاهر می‌شدند خیلی ساده‌تر بود.

«دست کم اون‌ها دلشون می‌خواد حرف بزنند. بچه‌های کلاس من که حتی سلام هم نمی‌دهند.»

پرسید «یادته قبلن‌ها چطور بود؟» سعی کردم به زمان دبیرستان فکر کنم، ولی خیلی محو بود. مطمئن بودم که بیش از این‌ها حرف می‌زده‌ایم، ولی انگار جزییات شخصی را کمتر و با صدای آرام‌تری در اختیار دیگران می‌گذاشتیم.

گفتم «راستش نه. تو چی؟»

«من، آره. کلبهٔ پدرم کاملاً خارج از محدوده‌اس. هر وقت می‌رم اونجا فقط می‌تونیم حرف بزنیم.»

«چه جوریه؟»

عکسی از پیاده‌روی همراه با پدرش در جنگلی پوشیده از برف را با من به اشتراک گذاشت و من تیزی حسادت را حس کردم. جایی که من بزرگ شده بودم جنگل دست‌ نخورده‌ای نمانده بود که بشود از میانش گذشت: چند دکان رها شده، یک بزرگراه و کامیون‌هایی که از کنار شهرمان می‌گذشتند؛ بیشتر یک استراحتگاه بین راهی بود تا یک جامعهٔ شهری. تنها جنگل موجود پشت مدرسه بود؛ جای خطرناکی که اگر با سرعت کافی نمی‌دویدی، ممکن بود بچه‌های بزرگ‌تر به آنجا بکشانندت. والدینم هم که کلامی حرف نمی‌زدند. مادرم یک افسردهٔ بالینی بود که تمام دوران کودکی‌ام را یا پشت در بستهٔ اتاق خوابش گذراند یا پشت میز آشپزخانه، سرگرم چیدن پازل و ساکت کردن من، هر وقت چیزی می‌پرسیدم. پدرم هم طوری کتکم می‌زد که دو بار غش کردم. گذشته‌ام چیزی نبود که بخواهم قفلش را برای کسی باز کنم و از وقتی اوهایو را ترک کرده بودم، سعی کردم بود که آن خاطرات را لابه‌لای لایه‌هایم پنهان کنم.

این شد که چند ماه اول آشنایی‌مان چیز اندکی از من به اشتراک گذاشتیم. کیتی خاطرات خانواده و بهترین دوستانش را با من به اشتراک گذاشت ولی من فقط جزییات کم‌اهمیتی از معلم‌جانشینی و بَندهای مورد علاقه‌ام را نشانش دادم. می‌دانستم که کیتی می‌تواند حاشیهٔ خاطرات پنهانم را، مثل قلوه‌سنگ‌هایی زیر لحاف، حس کند. ولی تا مدتی گذاشت دردهای خصوصی‌ام را در لایه‌های قفل شده‌ام نگه دارم.

آن تابستان، کیتی مرا دعوت کرد که آخر هفته را همراه با پدرش در کلبه بگذرانیم. یک خودرو کرایه کردیم و از جادهٔ ساحلی به طرف مِین راندیم. در راه به موسیقی محبوبمان گوش کردیم، در استراحتگاه‌ها ایستادیم و بالاخره از بزرگراه آی-۹۵ به جادهٔ محلی پیچیدیم. آخرهای عصر بود و خودرومان کاملاً در سایهٔ کاج‌ها قرار گرفته بود که دیگر آنتن‌دهی‌مان شروع کرد به قطع و وصل. می‌توانستم حس کنم که اتصالم با کیتی هم قطع و وصل می‌شود.

کیتی گفت «به گمونم دیگه باید از سیستم خارج شیم.» برای یک لحظه چشمش را بست و ناگهان دیدم شکافی بینمان باز شد. زنی کنار دستم نشسته بود که هیچ دسترسی‌ای بهش نداشتم. گفت «مشکلی نیست عزیزم،» و دستم را گرفت. «من هنوز هم خودمم.» کف دستم را به دستش فشار دادم و چشمم را بستم و از سیستم خارج شدم.

پدرش مرد گنده‌ای بود که یک جلیقهٔ پفی سبز هم پوشیده بود که گنده‌ترش می‌کرد. دستم را در دستان گنده‌اش فشرد و گفت «تو باید اَندی باشی. بذار اون چمدون‌ها رو براتون بیارم.» بعد چمدان‌های هر دومان را طوری بلند کرد که احساس بی‌مصرف بودن کردم. دنبالش رفتم داخل کلبه و همان سکوتی را حس کردم که کیتی برایم تعریف کرده بود. هیچ پیامی از کسی نمی‌آمد، دینگ هیچ پُستی نبود. فقط خودمان سه نفر در کلبه بودیم و صدای هوم‌هوم یک یخچال عتیقه.

آخرین باری که یکی از دوست‌دخترهایم مرا به پدر و مادرش معرفی کرد، در یک اَپلبی نشسته بودیم و از اطلاعات بیرونی‌ترین لایه‌هامان گپ می‌زدیم. ولی از بِن هیچ لایه‌ای در دسترس نبود. هر چه می‌دانستم همان‌هایی بود که کیتی از او با من به اشتراک گذاشته بود. می‌دانستم کیتی وقتی چهارده سالش بوده مادرش مرده بوده و پدرش یک سال آزگار در کلبه مانده و سوگواری کرده بود. ولی این چیزی نبود که بشود حرفش را پیش کشید. پس همانجا ایستادم و از پنجرهٔ اتاق نشیمن به بیرون نگاه کردم و سعی کردم به خاطر بیاورم آن روزهایی که چیزی از هم نمی‌دانستیم، چطور با هم حرف می‌زدیم.

«کیتی می‌گه تا حالا مِین نیومده بودی.»

گفتم «نه، نیومده‌ام.» کلمات روی زبانم طعم غریبی داشت.

آمد سمت پنجره اتاق نشیمن. آفتاب بعد از ظهر روی برکه برق می‌زد و آن را نقره‌ای و زنده جلوه می‌داد. آسمان باز و آبی بود و تنها با منار کاج‌های سرخ سوراخ‌سوراخ شده بود. «زیباس، نه؟»

گفتم «بله.» صدای هوم‌هوم یخچال می‌آمد و از آن اتاق هم صدای کیتی را می‌شنیدم که کشوها را باز می‌کرد و وسایل چمدان‌ها را تویشان می‌چید. نمی‌دانستم چه چیز دیگری باید بگویم. یکی از جزییاتی را که همان اوایل رابطه‌مان قفلش را برایم باز کرده بود به یاد آوردم. «شنیده‌ام اینجا کلی ماهی می‌گیری.»

پرسید «ماهی‌گیری دوست داری؟» و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. «بیا اینجا، یه چیزی نشونت بدهم.»

بن یک تبلت قدیمی از گنجه در آورد و روی صفحهٔ نمایشش عکس‌هایی را نشانم داد. کیتی بود با یک رشته ماهی در دستش و عکس او که در سینک آشپزخانه داشت پولک‌های یک قزل‌آلا را پاک می‌کرد. عکس‌های دوبعدی را، همان طور که آدم‌های زمان بچگی‌ام این کار را می‌کردند، یک به یک ورق زدیم. کیتی به دادم رسید. «زود باش. می‌خوام دریاچه رو نشونت بدم. بابا بعداً هم می‌تونه با فناوری عتیقه‌اش شگفت‌زده‌ات کنه.»

بن گفت «یه روز از این که نگه‌اش داشتم خوشحال می‌شی. عکس‌های بچگی کیتی همه‌اش رو اینه.» بعد دستگاه را خاموش کرد و در جلدش گذاشت. «بهتون خوش بگذره. شام تا یه ساعت دیگه آماده است.»

بیرون، کیتی مرا از مسیرهایی برد که قبلاً فقط در لایه‌هایش دیده بودم. این طرف سرو گره‌داری بود که او زیرش یک پایگاه ساخته بود و آن طرف هم تخته‌سنگی که وقتی کلاس دوم بود ورقه‌های میکا ازش کنده بود. ریشه‌هایی را که از زمین در آمده بود گرفتیم و از کنارهٔ مسیر پایین رفتیم و خودمان را رساندیم به ساحلی که از صدف‌های توخالی حلزون‌ها و صدف‌های دوکفه‌ای و صدف‌های سیاهی که به سنگ‌های خیس چسبیده بودند خال‌مخال شده بود. آن سوی ساحل تخته‌سنگی از آب بیرون زده بود. یک حواصیل تنها روی نوک سنگی که خط ساحل را می‌شکست نشسته بود.

زیبایی خاصی در به اشتراک گذاشتن چیزها به شیوهٔ قدیمی بود – دو نفری قدم زدن در ساحل، عطر صمغ کاج، هوای تابستانی که عصرگاه خنکش می‌کرد – و برای اولین بار طی این همه سال آرزو کردم که کاش یک تختهٔ رسم داشتم. وقتی کیتی حرف می‌زد دست‌هایش را طوری تکان می‌داد که از بچگی به این طرف ندیده بودم؛ وقتی هیجان‌زده می‌شد با آن‌ها به سمت من یا دریاچه اشاره می‌کرد. سعی کردم روی هر جمله تمرکز کنم، که باعث شد ناتوانی مغزم را در برگرداندن کلمات به تصویر حس کنم. در مورد کلبه در پاییز حرف می‌زد، هیزمی که در اجاق می‌سوخت، بوی دود، خش‌خش برگ‌ها زیر پا.

وقتی جوابی به حرف‌هایش ندادم، پرسید «اصلاً بهم گوش می‌کنی؟»

گفتم «ببخشید. دارم سعی‌ام رو می‌کنم. موضوع اینه که بدون صدای دینگ نمی‌فهمم کی داری می‌فرستی… یعنی داری یه چیزی می‌گی…» از گفتن ایستادم و از زمختی کلمات بدم آمد. ساکت شدم و نفس عمیقی کشیدم. «به گمونم زنگ زده‌ام.»

کیتی مهربان‌تر شد. «می‌دونم. گاهی وقتی تو شهرم، بدون دسترسی به عکس‌هام کلاً یادم می‌ره اینجا چه شکلیه. یه جورهایی ناجوره، نه؟»

گفتم «آره، به گمونم.» حواصیل کمی به جلو خم شد و بعد پرید؛ با بال‌های پهنش بال می‌زد و روی دریاچه می‌رفت و از ما دور می‌شد.

آن شب پدرش یک ماهی لوتی را که همان روز گرفته بود سرخ کرد. عطر گیاهان معطر و کره کلبه را پر کرده بود و ما شرابی را که آورده بودیم می‌نوشیدیم. بعد از شام، بن یک جعبه مقوایی آبی‌رنگ را آورد و هر سه نفر در اتاق نشیمن نشستیم و یک بازی واقعی کردیم. یک دهه‌ای می‌شد که یک بازی واقعی ندیده بودم.

کیتی با تعجب پرسید «واقعاً بلد نیستی باگل بازی کنی؟» قاعده بازی این بود که باید بدون دسترسی به افکار بازیکن‌های دیگر با حروفی که روی تاس‌ها نوشته شده بود کلمه بسازی و با قلم روی کاغذ یادداشت کنی. نشستم و سعی کردم سر در بیاورم که وقتی کیتی با دستش کاغذش را می‌پوشاند چه حسی دارد.

کیتی، بعد از اولین دور بازی پرسید «نظرت چیه؟»

اذعان کردم «بامزه است.»

بن گفت «معلومه که هست،» و دوباره تاس انداخت.

بعد از بازی، وقتی که با کیتی رفتیم بخوابیم، به صدای زنجره‌هایی که از بیرون و پشت پنجره توری‌دار می‌آمد گوش می‌کردم. خیلی وقت بود همهمه‌شان را نشنیده بودم؛ هم‌سرایی می‌کردند.

«خوب، نظرت راجع به اینجا چیه؟»

«خیلی زیبا است. ولی بزرگ شدن بدون اتصال رو تصور هم نمی‌تونم بکنم.»

«از حسش خوشت نمی‌آد؟»

گفتم «راستش، نه.» زندگی آفلاین مرا یاد زندگی‌ام قبل از وجود لایه‌ها می‌اندازد؛ وقتی که با پدر و مادرم در اوهایو زندگی می‌کردم؛ دورهٔ تنگ و تاری که فناوری کمک کرد دفنش کنم. «خودت چی؟»

«صد در صد. می‌تونم تا ابد این جوری زندگی کنم.» در تاریکی نگاهش کردم و سعی کردم چشمانش را اسکن کنم، ولی فقط خود او بود که متقابلاً نگاهم می‌کرد؛ آشنا ولی کاملاً متفاوت. «در مورد پدرم چی فکر می‌کنی؟»

گفتم «ازش خوشم می‌آد،» که فقط بخشی از حقیقت بود. در واقع، فکر می‌کردم که چه قدر با پدرم فرق دارد. هیچ وقت با هم سر میز شام نمی‌خوردیم یا بازی رومیزی ۱ Board game نمی‌کردیم. وقتی پدرم روی مبل دراز می‌کشید و هر بازی‌ای را که پخش می‌شد تماشا می‌کرد، من پیتزای یخ‌زده گرم می‌کردم و در آشپزخانه می‌خوردم. بالاخره بلند می‌شد و بطری‌ها را در سطل آشغال می‌انداخت، که نشانهٔ این بود که باید تلویزیون خاموش می‌شد. فکر کردن به این خاطرات باعث می‌شد فکر کنم کیتی و پدرش دارند سربه‌‌سرم می‌گذارند. امکان نداشت کسی بتواند این طوری زندگی کند؛ بدون داد، بدون دعوا.

گرمای دست کیتی را روی قفسهٔ سینه‌ام حس کردم. «چی شده؟»

«هیچ چی.»

گفت «می‌تونی بهم بگی. من دوستت دارم.»

این اولین باری بود که عملاً این کلمات را به زبان می‌آورد. خانه که بودیم، خودمان به نوعی می‌دانستیم. از وقتی کنار هم دندان‌هامان را مسواک می‌زدیم و حس گذرایش از لایه‌های او می‌گذشت این را فهمیده بودیم. گاهی هم، آخرهای شب، درست قبل از این که خوابمان ببرد، دست هم را می‌گرفتیم و لمس و حسشان می‌کردیم.

بالاخره از پسش بر آمدم که بگویم «من هم دوستت دارم،» و وزن کلمات چیزی را درونم جابه‌جا کرد. شکل گرفتن جملات در سرم را حس کردم؛ انگار کلمات صف کشیده بودند تا رها شوند. بدون لایه‌هایم، چیزی نبود که جلوی فورانشان را بگیرد. در تاریکی گفتم «کیتی. می‌خوام در مورد خونواده‌ام باهات حرف بزنم.»

دستانش را دورم حلقه کرد. «اوکی.»

بعد در همان کلبه، همراه با حس تن کیتی کنار تنم، شروع به حرف زدن کردم. جلوی خودم را نگرفتم؛ فقط به صدایم و به احساس راحتی شنیدن کلماتی که در هوا گم می‌شدند تکیه کردم، در حالی که تنها کیتی و زنجره‌ها شاهدم بودند.

آن شب توی کلبه کمک کرد که به هم نزدیک‌تر شویم. مدت کوتاهی بعد از برگشتمان لایه‌های بیشتری را برایش باز کردم و عکس‌های پدر و مادرم را نشانش دادم؛ غیر از چند تا. عکس‌های فارغ‌التحصیلی دبیرستانم بود: چشمان فرو رفته و خیره به دوربین مادرم، پدرم با دست‌های در جیب فرو کرده‌اش و من بینشان؛ هیچ‌یک شاد نبودیم. خانه‌مان را نشانش دادم، با وینیل چرک روکوب دیوارها و چمن لختش که سرمای زمستان زده بودش و اثر نشتی همیشگی روغن وانت پدرم رویش بود. او هم لایه‌های پنهانش را نشانم داد: مراسم ترحیم مادرش در کلیسای کوچکی در مِین، پدرش که بعد از آن به کلبه پناه می‌بَرد و یاد می‌گیرد برای خودش غذا بپزد. با باز کردن قفل خاطرات بد، چند خاطرهٔ خوش را هم کشف کردم: یک روز برفی، پدرم، در لحظاتی از لطافت، که وسط شهر با سورتمه مرا روی برف سُر می‌داد؛ مادرم، درست قبل از مرگش، از اتاقش بیرون آمد و قبل از این که به مدرسه بروم بغلم کرد.

با احساس نزدیکی‌ای که به اشتراک گذاشتن لایه‌هامان به همراه آورده بود، کیتی پیشنهاد کرد گشودگی کامل را امتحان کنیم. معنی‌اش این بود که باید دردناک‌ترین زخم‌هامان را به هم هدیه می‌دادیم؛ میثاقی حاکی از این که هیچ گوشه‌ای از روحمان، هر چه قدر ناپاک هم که بود، نباید از دیگری پنهان می‌ماند. به تدریج در بروکلین رایج می‌شد که زوج‌ها یک حرف O ۲ به نشانهٔ Openness روی انگشتشان خالکوبی می‌کردند تا صداقت افراطیشان در رابطه‌شان را به دنیا اعلام کنند. به مهمانی‌های خانهٔ گشودگی می‌رفتند – که در کارگاه‌های رها شدهٔ بسته‌بندی گوشت برگزار می‌شد – و لایه‌هاشان را کنار می‌زدند و همان طور دی‌جِی‌ها مستقیم در مغزهاشان برِیک‌نویز پخش می‌کردند، درجاتی بی‌کران از درد و لذت را به غریبه‌ها نشان می‌دادند. هیچ ازشان خوشم نمی‌آمد، چون تصور می‌کردم نوکیسه‌های بالاشهری‌اند که زیر دست والدین بامحبت بزرگ شده‌اند؛ با توجیبی مستمر و تاریخچهٔ بی‌دردسری برای به اشتراک گذاشتن.

به کیتی گفتم که به نظرم گشودگی کامل، نه فقط برای ما، بلکه برای همه، کمی زود است. فرهنگ ما هنوز در حال درک این فناوری است. بعد از یک دهه متصل بودن، هنوز هم دوره‌هایی از بدمستی‌‌ام داشتم که به لایه‌های کاری‌ام منتقل شده بود یا بدتر از آن، کلیپ‌های برهنه‌نمایی‌‌ای که باید به تهِ تاریک‌ترین لایه‌های پنهانم هلشان می‌دادم.

همان طور که در تخت خواب دراز کشیده بودیم، به‌م قول داد که «قضاوتت نمی‌کنم.» پایش را روی پایم انداخت. «می‌دونی خبردار شدن از فانتزی‌های همدیگه چه قدر جذابه؟» کلی پست باب روز در این باره وجود داشت؛ مزایای صمیمیت کامل، این که دیگر سوتی‌ای در کار نخواهد بود، حدس بی‌حدس، فقط یک پایگاه داده‌های شخصی از پیچاندن‌هایی که در دسترس شریک زندگی‌ات قرار می‌گرفت.

«لایه‌های تاریک‌تر چی؟»

کیتی گفت «باید اون‌ها رو هم آشکار کنیم. عشق همینه دیگه: دیدن چیزهای مخوف ولی همچنان همدیگه رو دوست داشتن.»

فکر کردم موضوع را فهمیده‌ام و با این حال، قلبم درِ گلویم بود؛ هراسم چنان ملموس بود که تنم یخ کرد. آماده پذیرش این باور بودم که گشودگی کامل نقطهٔ مقابل امنیت نیست، بلکه تنها ضمانتی حقیقی است برای پیدا کردنش. دیروقت همان عصر تابستانی من و کیت روی تخت خواب نشستیم و به چشم‌های هم زل زدیم و دسترسی کامل به هم دادیم.

خیلی به این فکر کردم که چرا کار خراب شد و آیا ایراد از گشودگی کامل بود یا نه. گاهی فکر می‌کنم بوده، چرا که امکان ندارد که کلیّتت را به اشتراک بگذاری و همچنان دوست داشته شوی؛ آن رازها همان چسبی‌اند که روابط را محکم نگه می‌دارند. گاهی هم فکر می‌کنم که اصلاً من و کیتی کسانی نبودیم که بتوانیم زوجی بلندمدت باشیم و گشودگی کامل فقط کمکمان کرد سریع‌تر تمامش کنیم. شاید هم چیزی نبوده جز محدودیت‌های نرم‌افزاری. ما اولین نسلی بودیم که با وجود لایه‌ها بزرگ شده بودیم؛ کودکانی که هزاران خودآموز در اختیارمان قرار گرفته بوده تا یادمان بدهد چطور کاربران ناخواسته را مسدود کنیم، ولی حتی یک خودآموز در بارهٔ همدلی بینشان نبوده است.

البته گشودگی خوبی‌های زیادی داشت. مثلاً یک بار کیتی، بعد از پیدا کردن نقاشی‌هایم، مرا با یک تختهٔ رسم و یک جعبه مداد رنگی غافلگیر کرد. یا شبی که بعد از یک روز عبث از معلم‌جانشینی به خانه می‌آمدم و کیتی خیلی قبل‌تر از این که به خانه برسم به وضعیت روحی‌ام دسترسی پیدا می‌کرد. بدون این که حتی یک چشمک به هم بزنیم مرا دمر روی تخت می‌خواباند و یک مشت و مال حسابی مهمانم می‌کرد. اما غالباً همان چیزهایی که نیازی نمی‌دیدیم به اشتراک بگذاریم عشقمان را سوراخ می‌کردند: روابط جنسی قدیمی که تا هفته‌ها کیتی را به هم می‌ریخت؛ کشش گذرا به پیش‌خدمت‌ها، وقتی که به رستوران می‌رفتیم؛ دلخوری‌هایی لحظه‌ای که بهتر بود سربسته می‌ماندند. وارد کردن دیگری به اسرار دسترسی به تاریک‌ترین گوشه‌ها را برایش فراهم می‌کرد؛ به جای این که به خاطر قصورهامان با هم همدلی کنیم، همدیگر را متهم به کوته‌بینی ‌کردیم و خیلی زود لایه‌هایی از رنجش به سطح آمد. یک شب در نوشگاه دیدم کیتی نمی‌تواند آن قدر صدایش را بالا ببرد که نوشیار بشنود و ناگهان متوجه شدم صورت او شبیه پسری است که در مدرسه از او زورگیری می‌کرده. با خشم چشمک زدم «بابا، دیگه بگذر از قضیه!» بعدتر، وقتی داشتیم فیلمی می‌دیدیم که من خوشم نمی‌آمد، وارد لایه‌هایی شد که هنوز ثبتشان نکرده بودم. «ببین، یارو فقط یه شخصیت داستانیه. بابات که نیست.»

بعد هم قضیه آن مهمانی آخر سال در خانه رفیقش در بِی ریج پیش آمد. تِم مهمانی وای‌تو‌کی بود و همه مهمان‌ها باید واقعاً با هم حرف می‌زدند. دسته‌ای از مهمان‌ها هِدست‌های بلوتوث گذاشته بودند و در نتیجه داد می‌زدند. داشتیم از یک پخش صورت دو بانده جمیروکوای گوش می‌کردیم و در تلویزیون تخت بازیافتی تله‌تیوب می‌دیدیم. کیتی داشت حال می‌کرد. با آهنگ‌ها می‌رقصید و اصلاً به کسی چشمک نمی‌زد؛ از این که دوباره حرف می‌زند خوشحال بود. سعی می‌کردم خوش‌مشرب بمانم، ولی لایه‌هایم را بسته بودم و، وقتی که همه مست شده بودند و لایه‌هاشان را به امان خدا رها کرده بودند، من فقط دسترسی به سطحی‌ترین لایه‌هایم را باز گذاشته بودم.

کنار مردی ایستاده بودیم که یک کلاه مسخرهٔ راننده کامیون‌ها را سرش گذاشته بود و وانمود می‌کرد سال ۱۹۹۹ است. از ما پرسید «فکر می‌کنید نصف شب امشب همهٔ کامپیوترها بترکند؟»

کیتی خندید.

گفتم «نه.»

کیتی چشمک زد «بی‌خیال. شل کن!»

بهش چشمک زدم «اهل ابتذال نیستم.»

«من بیشتر با فکس کردن حال می‌کنم.» مرد کلاه-راننده-کامیون-به-سر باز شوخی می‌کرد و کیتی می‌خندید.

گفتم «می‌دونی که فکس مال دههٔ نوده، نه؟» و چشمکی به کیتی زدم «داری با این یارو لاس می‌زنی؟»

«فکر کن! مردم اون وقت‌ها این بلوتوث‌ها رو می‌گذاشتند تو گوششون. باورتون می‌شه؟»

کیتی گفت «آره‌ه‌ه، فکر کن!» بعد رو کرد به من. «نه، لاس نمی‌زنم. حرف می‌زنم. بد نیست تو هم یه بار امتحانش کنی.»

«بهت گفته‌ام که از حرف زدن خوشم نمی‌آد.»

«چه خوب. پس دیگه نمی‌خواهی هیچ وقت حرف بزنی؟»

یارو از ما پرسید «تصمیم شخصی‌ای برای سال جدید دارید؟»

کیتی گفت «آره،» و مرا نگاه کرد. «بیشتر حرف بزنم.» در آزردگی‌اش تصویری از لایه‌ای عمیق‌تر با وضوح بیشتر برق زد. نیم‌نگاهی از آینده‌ای بود که برای خودش تصور کرده بود؛ خودمان را دیدم که در رودخانه‌ای در مِین مشغول راند کانوییم و با بچه‌هامان آواز می‌خوانیم. با این که قبلاً بحثش را کرده بودیم که من بچه نمی‌خواهم، ولی بچه‌ها در تصویر بودند، و با این که از زمان دبیرستان به بعد بلند آواز نخوانده بودم، ولی نسخه آوازخوانم هم در آن بود. همان وقت بود که ناگهان ناهمخوانی‌ها به چشمم خورد. چشمانم آبی بودند، نه قهوه‌ای؛ صدایم روان بود؛ اندامم پف کرده‌تر از حدی بود که بنا داشتم بشود. با وجود این که با مرد توی تصویر شباهت‌هایی داشتم، انگار که کیتی مرا در قالب او زورچپان کرده باشد، تفاوت‌ها آشکار بود. درون آن کانو خانواده‌ای نشسته بود که کیتی آرزویش را داشت و مرد درون تصویر من نبودم.

با صدای بلند گفتم «یعنی چی‌ی‌ی؟»

مرد گفت «بابا، فقط یه سوال پرسیدم. اگه خیلی شخصیه، لازم نیست به اشتراک بذاری. من خودم که می‌خواهم بی‌خیال گلوتن بشم.»

گفتم «ببخشید، یه لحظه،» و به کیتی چشمک زدم که دنبالم بیاید. یک گوشهٔ خلوت کنار تلویزیون تخت پیدا کردیم.

زمزمه کردم «اون یاروئه تو آینده‌ات دیگه کدوم خریه؟»

نگاهم کرد و گفت «تو رو خدا ببخشید. واقعاً دوستت دارم.»

«ولی من مردی نیستم که بخواهی زندگی‌ات رو باهاش بگذرونی؟»

«ده… نه… هشت…» مهمان‌های دور و برمان همزمان با پخش زنده از تایم اسکوئر می‌شمردند.

کیتی گفت «نه، این طور نیست. تقریباً همه چیزی هستی که می‌خواهم.»

در اتفاقی که بعدش افتاد انتخاب آگاهانه‌ای نبود؛ فقط پس زدن غریزی تنمان بود و سیخ شدن موهای تنم با بسته شدن لایه‌های‌مان برای همدیگر. دیگر به خانهٔ کنار دریاچه و عکس‌های پدرش دسترسی نداشتم، سگ دوران کودکی‌اش رفته بود، بعدش هم اولین دوست پسرش و سال‌های دانشگاهش، تا جایی که تنها چیزی که برایم ماند خاطرات خصوصی خودم بود که در عمیق‌ترین لایه‌هایم گیر افتاده بودند و پوست رنگ‌پریدهٔ کیتی در نور تلویزیون. دوباره غریبه شده بودیم، همانجا ایستاده بودیم و به همدیگر نگاه می‌کردیم و دور و بری‌هامان آخرین ثانیه‌های سال را می‌شمردند.

بعد از جداییمان، تا مدت‌ها آفلاین باقی ماندم. بی‌خیال متقاعد کردن دانش‌آموزانم به داشتن تجربه‌های واقعی شدم. وقتی گله می‌کردند که خواندن سخنرانی «رویایی دارم» زیادی کسل کننده است، می‌گذاشتم نسخه ترش‌هاپش را نگاه کنند و خودم هم از پنجره بیرون را تماشا و به کیتی فکر می‌کرد. هر روز به تنهایی به ایستگاهم می‌رفتم و با تختهٔ رسمم توی قطار می‌نشستم و جزییاتی از سفرمان به مین را می‌کشیدم: خط ساحلی و صدف‌های شکسته و آفتابش، حواصیل پیش از پریدنش، صورت کیتی در تاریکی شب تابستانی. چیزهایی که با وضوح ییشتری به یاد می‌آورم جزییات ناملموسند، همان‌هایی که نمی‌شود کشیدشان. مزهٔ ماهی لوتی وقتی دور میز نشسته بودیم؛ همان شب، رد شدن یک زنجره از توری پنجره و ورجه‌ وورجه کردنش روی تخت خوابمان؛ این که بعد از بیرون انداختنش، از خنکی دریاچه پتو را دور خودمان پیچیدیم؛ نشستن من و کیتی و پدرش در نور گرم اتاق نشیمن و بازی کردن و تلق‌تلوق کردن تاس‌های حروف وقتی پدرش قوطی پلاستیکی را تکان می‌داد.

دستش را روی در قوطی نگه می‌داشت و از من می‌پرسید «خیله خوب اَندی، حاضری؟»

و من فکر می‌کردم حاضرم.

֎

پانوشت:

  • ۱
    Board game
  • ۲
    به نشانهٔ Openness