برای راحتی دسترسی به پانوشتهای افزوده شده از سوی مترجم، پانوشتهای همهٔ فصلها در برگهای جداگانه هم گردآوری شده است.
فصل دهم – پایانی
پیام آنا دربارهٔ ملاقات شکستخوردهاش کوتاه است، اما برای درِک کلی حرف دارد. از دفعهٔ پیشی که در مورد امکان قبول پیشنهاد کاری پولیتوپ حرف زدند، لحن صحبت آنا به یادش مانده است. برای همین میداند آنا دارد خودش را برای پذیرفتن پیشنهاد کاری پولیتوپ آماده میکند.
این آخرین تیر ترکش آنا برای انتقال نوروبلست است و نه چیزی بیشتر. هیچکس از این کار خوشش نمیآید. اما آنا زن بالغی است و حتماً هزینه و سود را سبکسنگین کرده و تصمیمش را گرفته است. اگر میخواهد چنین کاری کند، حداقل کاری که از درک برمیآید حمایت است.
اما حیف که نمیتواند. چون به نظر راهی جایگزین وجود دارد: قبول کردن پیشنهاد باینریدیزایر.
درک پس از گفتگوی قبلیاش با مارکو و پولو، بیسروصدا با جِنل چِیس[۱] تماس گرفت تا از او بپرسد آیا آرزوی دیجیموها برای ثبت بهصورت شرکت، آنها را برای مقاصد باینریدیزایر نامناسب نمیکند. چیس هم به او گفت مشتریان باینریدیزایر آزاد خواهند بود که برای نسخهٔ دیجیموهایی که میخرند شرکت ثبت کنند. در واقع اگر احساسات آنها نسبت به دیجیموها آن قدری که باینریدیزایر امید دارد قوی شوند، انتظار میرود خیلی از آنها چنین کاری کنند. این پاسخ دل درک را گرم میکند. اما بخشی از وجودش میخواست پاسخی نادرست به او بدهند تا دلیل روشنی برای رد پیشنهادشان داشته باشد. اما این تصمیم همچنان بر گردن خود اوست. او و مارکو.
در مورد استدلالی که آنا آورد هم فکر کرد. استدلال آنا مبنی بر این بود که علاقمندی دیجیموها به پذیرفتن پیشنهاد باینریدیزایر به دلیل بیتجربگی آنها در روابط عاشقانه و کار و شغل است. اگر دیجیموها را شبیه بچههای انسان در نظر بگیرید، استدلال درستی است. معنی دیگرش هم این است که تا وقتی درون دیتااِرث محبوس باشند، تا زمانی که زندگیهایشان به این شدت زیربالوپر سرپرستها بگذرد، هیچگاه به بلوغ لازم برای اخذ تصمیمی به این بزرگی نخواهند رسید.
اما شاید معیارهای بلوغ برای دیجیموها نباید به اندازهٔ انسان بالا باشد. شاید مارکو آن قدری که برای این تصمیم لازم است بالغ باشد. مارکو از دیجیمو دیدن خودش در مقابل انسان بودن راضی به نظر میرسد. ممکن است به طور کامل عواقب چیزی را که پیشنهاد میکند نفهمد، اما درک حس میکند مارکو در واقع ماهیت خودش را بهتر از او درک میکند و نمیتواند این حس را کنار بزند. مارکو و پولو انسان نیستند و شاید فکر کردن به آنها بهگونهای که انگار هستند اشتباه باشد و دیجیموها را مجبور کند جای خودشان بودن، با توقع انسانها همرنگ شوند. آیا رفتار با او مانند یک انسان محترمانهتر است یا پذیرفتن اینکه او انسان نیست؟
در شرایطی دیگر، این سؤال آکادمیک میبود، چیزی که میتوانست آن را تا بحثهای آتی به تعویق بیندازد، اما حالا مستقیماً به مشکلی که اینجا و اکنون با آن روبهرو است مرتبط است. اگر پیشنهاد باینریدیزایر را بپذیرد، دیگر نیازی نیست آنا در پولیتوپ کار کند. بنابراین، این سوال پیش میآید: آیا بهتر است مارکو شیمی مغزش را تغییر دهد یا بهتر است آنا چنین کاری کند؟
آنا بیشتر از مارکو میداند که با این کار چه بلایی بر سر خود میآورد. اما آنا یک انسان است و مارکو هر چقدر شگفتانگیز باشد، درک برای آنا ارزش بیشتری قایل است. اگر باید یکی از آن دو زیر بار دستکاری عصبی شیمیایی برود. دلش نمیخواهد آن یک نفر آنا باشد.
درک قرارداد ارسالی باینریدیزایر را روی صفحهنمایش خود میآورد. سپس مارکو و پولو را به بدن روباتیشان فرا میخواند.
مارکو میپرسد: «آماده امضا قرارداد؟»
درک میگوید: «اگر این کار رو برای کمک به دیگران میکنی، بدون که نباید این کار رو انجام بدی. فقط اگه از ته دل میخواهی باید این کار را بکنی.» برای خودش سؤال میشود آیا این حرف واقعاً درست است؟
مارکو میگوید: «لازم نیست مدام از من بپرسی. نظرم فرق نکرده. میخواهم انجام دهم.»
«تو چطور پولو؟»
«بله. موافق.»
دیجیموها مایل و حتی مشتاقند و درک شاید باید با همین دل خودش را راضی کند. اما ملاحظههای دیگری هم هست؛ ملاحظههایی کاملاً خودخواهانه.
اگر آنا کار پولیتوپ را بگیرد، شکافی بین او و کایل ایجاد میشود. شکافی که ممکن است به سود درک باشد. فکر تحسینبرانگیزی نیست، اما نمیتواند وانمود کند به فکر خطور نکرده است. از طرف دیگر، اگر پیشنهاد باینریدیزایر را قبول کند، شکاف مشابهی بین خودش و آنا پدید خواهد آمد. آن وقت دیگر هیچوقت نمیتواند با آنا باشد. میتواند بیخیال چنین چیزی شود؟
شاید هرگز قرار نبوده به آنا برسد. شاید این همه سال داشت خودش را گول میزد. در این صورت برایش بهتر است این خیال را کنار گذاشته و خود را از اشتیاق برای چیزی که هرگز اتفاق نخواهد افتاد رها کند.
مارکو میپرسد: «منتظر چه هستی؟»
درک میگوید: «هیچی.»
در حضور دیجیموها قرارداد را امضا کرده و آن را برای جنل چیس میفرستد.
مارکو میپرسد: «کی میروم باینریدیزایر؟»
درک پاسخ میدهد: «بعد از اینکه یک نسخهٔ امضاشده از قرارداد رو دریافت کردم، یک اسنَپشات ازت میگیرم و براشون میفرستم.»
مارکو میگوید: «باشد.»
دیجیموها با هیجان مشغول صحبت در مورد معنای این حرف میشوند و درک به این فکر میکند که به آنا چه بگوید. البته نمیتواند به او بگوید این کار را برای او انجام میدهد. اگر آنا فکر میکرد که مارکو را به خاطر او قربانی کرده، احساس گناه وحشتناکی خواهد کرد. این تصمیم اوست و بهتر است که آنا تقصیر را به گردن او بیندازد.
آنا و جکس گرم بازی جِرک وِکتور هستند. گیم مسابقهٔ ماشینسواری است که آنا اخیراً به دیتاارث اضافه کرده است. با هواخودرو[۲] برفراز سرزمینی مسابقه میدهند که قدر شانهٔ تخممرغ پستیوبلندی دارد. آنا موفق میشود داخل دره آن قدر دور بگیرد که از روی درهٔ کناری بپرد. ولی جکس موفق نمیشود و خودرویش چرخانوغلطان به پایین سقوط میکند.
جکس با آیفون داخلی میگوید: «صبر من برسم.»
آنا میگوید: «باشه.» و دندهٔ خودرو را خلاص میکند. منتظر مینشیند تا جکس خودرویش را از مسیر زیگراگی دیوارهٔ دره به بالا هدایت کند. آنا در این فاصله پنجرهٔ دیگری باز میکند تا پیامهایش را ببیند. آنچه میبیند او را ماتومبهوت میکند.
فلیکس پیامی به همهٔ گروه کاربران فرستاده است و پیروزمندانه شمارش معکوس تماس نخست زینوترینها با انسانیت را آغاز کرده است. آنا به خاطر طرز حرف زدن غیرعادی فلیکس اول شک دارد که منظورش را درست فهمیده باشد. اما یکی دو پیام از اعضای دیگر گروه کاربران خبر را تأیید میکند: انتقال نوروبلست در دست انجام است و باینریدیزایر هزینهاش را تقبل کرده است. یک نفر از گروه کاربران دیجیمویش را به عنوان اسباببازی جنسی فروخته است.
بعد پیامی میبیند که میگوید کاربر مزبور درک است که مارکو را فروخته است. نزدیک است پاسخی بنویسد که بگوید باورش نمیشود. بعد جلوی خودش را میگیرد. در عوض به پنجرهٔ دیتاارث برمیگردد.
«جکس، من باید یه تماس بگیرم. یه کم پریدن از روی دره رو تمرین کن تا من برگردم.»
جکس میگوید: «برو. حالا میبینی. مسابقهٔ بعدی میبرمت.»
آنا گیم را در حالت تمرینی قرار میدهد تا جکس بتواند بدون اینکه لازم باشد هر بار سقوط کرد دوباره خودش را از دره بالا بکشد، پریدن از روی دره را تمرین کند. سپس پنجرهٔ تلفن ویدیویی را باز میکند و به درک زنگ میزند.
آنا میگوید: «بگو این خبر دروغه.» اما نگاهی به چهرهٔ درک به او میفهماند که دروغ نیست.
«نمیخواستم این طوری خبردار شی. میخواستم زنگ بزنم، اما…»
آنا چنان جا خورده است که نمیتواند حرفی بزند. «چرا این کار رو کردی؟» درک آن قدر طولش میدهد که آنا میگوید: «به خاطر پول؟»
«نه! معلومه که نه. فقط به نظرم رسید مارکو حرف حساب میزنه و بزرگ شده و میتونه انتخاب کنه.»
«ما حرف زدیم. قبول کردی بهتره صبر کنیم تا تجربهٔ بیشتری بهدست بیاره.»
«میدونم. اما بعد… بهنظرم رسید زیادی دستبهعصا میرم.»
«زیادی دستبهعصا؟ این خطر خراش افتادن سر زانو نیست، باینریدیزایر میخواد مغزش رو جراحی کنه. آدم چطوری تو این مورد زیادی دستبهعصا میشه؟»
درک مکثی میکند و بعد میگوید: «فهمیدم وقت رها کردن رسیده.»
آنا میگوید: «رها کردن؟» انگار مراقبت از مارکو و پولو هوسی کودکانه بوده باشد که از سر درک افتاده است. «نمیدانستم این طور میبینیاش.»
«من هم همین طور. همین تازگی اتفاق افتاد.»
«منظورت از این حرف اینه که خیال نداری مارکو و پولو رو یه روز به عنوان شرکت ثبت کنی؟»
«نه. میخواهم این کار رو بکنم. ولی دیگه اون قدر…» باز مکث میکند «… جوش نمیزنم.»
آنا میگوید: «جوش نمیزنی.» مانده است در واقع چقدر درک را میشناسد. «خوش باشی. مبارکت باشه.»
گویا درک از این حرف رنجیده، که آنا ککش هم نمیگزد. درک میگوید: «برای همه خوشی دارد. دیجیموها به ریلاسپیس دسترسی پیدا میکنند…»
«میدونم. میدونم.»
درک میگوید: «واقعاً فکر میکنم این طوری بهتر میشه.» اما چهرهاش گواهی دیگری میدهد.
آنا میپرسد: «چطور میشه بهتر بشه؟» درک چیزی نمیگوید و آنا به او خیره میماند.
آنا میگوید: «باشه برای بعد.» و پنجرهٔ تلفن را میبندد. فکر کردن در مورد مارکو که چطور میتواند بدون اینکه بفهمد از او سوء استفاده میکنند، مورد استفاده قرار بگیرد، دلش را به درد میآورد. به خودش یادآوری میکند که همه را نمیتوانی نجات بدهی. اما هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد مارکو یکی از موجودات در معرض خطر باشد. باور داشت حس درِک هم شبیه خودش است و نیاز به فداکاری را درک میکند.
آنا در پنجرهٔ دیتاارث جکس را میبیند که خوشحال در خودروی هواییاش مثل کودکی در رولرکوستری بیریل[۳] از شیبها بالا و پایین میرود. نمیخواهد هماکنون موضوع معامله با باینریدیزایر را برای او باز کند. مجبور میشوند معنی این معامله برای مارکو را بررسی کنند و آنا توانایی این گفتگو را در خود نمیبیند. در این لحظه آنا تنها میخواهد جکس را تماشا کند و یواشیواش، حقیقت در جریان بودنِ انتقال نوروبلست را برای خودش مزهمزه کند. حس غریبی است و با این بهایی که برایش پرداخته شده، نمیتواند اسمش را آسودگی بگذارد. اما مانعی عظیم از سر راه آیندهٔ جکس برداشته شده است. او هم مجبور نشده کار پولیتوپ را بگیرد. با اینها خوبی این حس جای انکار ندارد. انجام انتقال ماهها به طول خواهد انجامید، اما اکنون که مقصد مشخص است، زمان به سرعت میگذرد. جکس خواهد توانست وارد ریلاسپیس شود، دوستانش را دوباره ببیند و دوباره به بقیه جهان اجتماعی بپیوندد.
نه اینکه آینده سرتاسر آرامش و آسایش باشد. مجموعهای بیپایان از موانع همچنان در پیشروست. اما حالا دیگر او و جکس فرصتی برای سروکلهزدن با آنها را خواهند داشت. آنا لحظاتی خودش را رها میکند تا دربارهٔ آنچه اگر موفق شوند ممکن است پیش آید خیالپردازی کند.
جکس را تصور میکند که در خلال سالها به بلوغ میرسد. هم در ریلاسپیس و هم در جهان واقعی. او را تصور میکند که تبدیل به شرکت حقوقی و قانوناً شخص حساب شده، سر کار رفته و امرار معاش میکند. او را تصور میکند که عضوی از خردهفرهنگ دیجیموست، جامعهای با پول و مهارت کافی که هر وقت لازم شد خودشان را به هر سکوی تازهای انتقال دهند. او را تصور میکند که از سوی نسلی از انسانها پذیرفته شده که از کودکی با دیجیموها بزرگ شدهاند و آنها را طوری بهعنوان شریک بالقوهٔ رابطه میبینند که همنسلان خودش هرگز نخواهند توانست. او را تصور میکند که عاشق است و معشوق کسی، درگیر بحث و سازش. او را تصور میکند که فداکاری میکند، فداکاریهایی برخی سخت و برخی آسان، چون برای کسی انجام میشوند که جکس بهراستی دوستش دارد.
چند دقیقه میگذرد و آنا به خودش میگوید خیالپردازی بس است. هیچ تضمینی وجود ندارد که جکس قادر به انجام این کارها باشد. اما اگر قرار باشد فرصت امتحان کردن آنها را پیدا کند، آنا باید کاری را که پیش رو دارد جدی بگیرد: به بهترین نحوی که میتواند آموزش دهد به جکس راه و رسم زندگی را بیاموزد آنا رویهٔ بستن گیم را آغاز میکند و با جکس در آیفون تماس میگیرد و میگوید: «وقت بازی تمام شد، جکس. وقت تکلیف و مشقه.»
֎
[۱] Janelle Chase – نام این شخصیت در نسخه اصلی هم تغییر کرده است.
[۲] Hover Car خودرویی که معلق روی بالشتکی از هوا نزدیک سطح زمین بدون استفاده از چرخ حرکت میکند. ویکیپدیا.
[۳] Trackless Roller Coaster – گویا نوعی ترن هوایی تفریحی که به جای ریل در مسیری مثل سرسره حرکت میکند.
* * *
رمان «چرخهٔ زندگی اشیای نرمافزاری» با اجازهٔ کتبی نویسنده در «فضای استعاره» منتشر شده است.
Copyright © ۲۰۱۹ by Ted Chiang. Translated and published with permission of the author.