مازیریَن جادوگر غرق در اندیشه در باغش گام برمیداشت. درختانِ پربار از میوههای زهرآگین بر فراز سرش سایه افکنده بودند و گلها به عبودیت خاکسارانه پیش پایش سر به خاک میساییدند. چشمهای عقیقوار بوتههای مهرگیاه مسیر پاهایش را که در سرپاییهای سیاه پوشیده شده بودند دنبال میکردند. این چنین بود باغ مازیرین؛ سه ایوان پوشیده از گیاهان غریب و شگرف. رنگهای نورانی روی برخی گیاهان میدرخشیدند و همچون قوس قزح به چشم میآمدند. شکوفههای بعضی دیگر چون شقایق دریایی به رنگهای بنفش و سبز و یاسی و صورتی و زرد میتپیدند. برخی درختان چون سایهبانهای پَر طاووس بودند، برخی تنههای شفاف مملو از رگهای سرخ و زرد داشتند و برخی هم پوشیده در برگهایی همانند سیملولههای فلزی، هر برگی از جنسی متفاوت؛ مس، نقره، تانتال آبی، برنج، ایندیوم سبز. اینجا غنچههای حبابگون در میان برگهای سبز براق شکفته بود، آنجا بوتهای هزاران گل نیلبکمانند رویانده که صفیر لطیفشان موسیقی زمین کهن را مینواخت؛ موسیقی آفتاب سرخ یاقوتی، موسیقی آبی که به خاک تیره نفوذ میکند و موسیقی نسیمهای آرام. آن سوی این پرچینِ حیوانی درختان جنگل دیواری برآورده بودند از رمز و راز. در این ساعت افول عمر زمین، هیچ کس نبود که مدعی باشد با همه چیز آشنا است، با درهها و نیزارها و راوها و گودیها و فلاتها و عرصهها و ارتفاعات و خلیجها و عمارتهای فروریخته و تفرجگاههای آفتابزده و همهٔ نهرها و جویها و برکهها و مرغزارها و بیشهها و عرصههای سنگی.
مازیریَن، دژم و غرقه در اندیشه، در باغش قدم میزد. آرام گام برمیداشت و دستهایش را از پشت در هم گره کرده بود. در جنگل نزدیک باغ کسی بود که مازیرین را آشفته کرده بود. آشفته و مبهوت و مردد و سخت آرزومندِ زنصُنعتی دلانگیز که در جنگل نهان بود. زن با خنده و بی خنده و همیشه محتاط به باغ شبیخون میزد، سوار بر اسبی سیاه با چشمانی چون بلورهای طلایی. مازیرین بارها کوشیده بود او را بگیرد، اما اسب همیشه زن را مصون از هر ترفند و حیلت و دسیسه و وسوسهٔ مازیرین، از باغ دور میکرد.
جیغی دردناک باغ را شکافت. مازیرین قدم تند کرد و موشی را دید که ساقهٔ یکی از حیوانگیاهانش را میجود. مازیرین متجاوز را کشت و صدای جیغ نفسزنان فرو نشست. مازیرین برگی کرکپوش از این عجیبالخلقهٔ گیاه و حیوان را نوازش کرد و او هم از روی لذت هیسی از دهان سرخش بیرون داد.
سپس گیاه سخن گفت «ککککک»، مازیرین خم شد و جوندۀ مرده را روبهروی دهان سرخ گرفت. دهان سرخ جسد را به درون مکید و به حفرهٔ شکمش در زیر زمین فرستاد. گیاه غرغری کرد، آروغی زد و مازیرین همهٔ اینها را با خرسندی تماشا کرد.
خورشید در آسمان پایین آمده بود. آن قدر کمنور و سرخ بود که ستارهها دیده میشدند. همان موقع بود که مازیرین حس کرد کسی نگاهش میکند. حتماً زن جنگلی بود که قبلاً هم به همین شیوه آرامش او را بر هم زده بود. مازیرین از قدم زدن دست برداشت و کوشید دریابد نگاه خیره از کدام سو به او دوخته شده است.
جادوگر یکی از طلسمهای سکون را به فریاد ادا کرد. پشت سرش یکی از گیاهحیوانها در جا خشکید و شبپرهای بزرگ به آرامی در هوا لغزید تا به زمین افتاد. مازیرین چرخید. دخترک آنجا بود. درست در لبهٔ جنگل. از همیشه نزدیکتر شده بود. برخلاف همیشه با نزدیک شدن مازیرین فرار نکرد. چشمهای پیر-جوان مازیرین برق میزد. با خود اندیشید: «زن را به عمارت خواهم برد و در زندانی از شیشهٔ سبز حبس خواهم کرد. مغزش را با آتش و سرما و غم و شادی خواهم آزمود.» در ادامه، دختر را در حالی تصور کرد که به او شراب مینوشاند و در نور زرد چراغ با هجده فن موزون برایش دلبری میکند. شاید زن داشت جاسوسی مازیرین را میکرد. اگر چنین بود، مازیرین فیالفور میفهمید، زیرا هیچ آدمیزادهای را نمیتوانست دوست بداند و ناچار بود که تا ابد نگهبان باغش باشد.
کمتر از بیست گام مانده بود تا به زن برسد که ناگهان زن افسار مرکبش را تکان داد و اسب سمهای سیاهش را بر زمین کوبید و برگشت و به درون جنگل گریخت.
مازیرین ردایش را با خشم به پشت سر انداخت. زن بلاگردانی به همراه داشت، طلسم باطلالسحر و یا حرزی برای حفاظت خود. هر گاه میآمد، مازیرین از قضا برای تعقیب او آماده نبود. مازیرین به اعماق تاریک جنگل نظر دوخت و سپیدی بدن او را دید در حالی که از میان ستونی از نور سرخ گذشت و بعد در سایههای سیاه گم شد… یعنی یک ساحره بود؟ آیا به ارادهٔ خود آمده بود یا – به احتمال بیشتر – اجیر و مزدور یکی از دشمنان بیشمار مازیرین بود که میخواست ردی از خود بر جای نگذارد؟
دشمن پنهان شاید شاهزاده کَندیو زرّین، پادشاه شهر کایین، بود که مازیرین سِرّ جوانیِ جاودانه را از چنگش بهدر آورده بود. شاید هم آزوان ستارهشناس، شاید هم تورجان… نه تورجان نبود. سگرمههای مازیرین با مرور خاطرهای خوشایند از هم باز شد. اما از قضاوت در این باره منصرف شد. در باب آزوان میتوانست آزمایشی انجام دهد. به سوی کارگاهش بازگشت. کنار میزی ایستاد که رویش مکعبی از بلور شفاف بود که با تشعشع سرخ و آبی میدرخشید. از یک گنجه سنجی برنجی و چکشی نقرهای بیرون آورد. ضربهای به سنج زد و صدایی آرام در اتاق و بیرون پیچید و باز کوبید و کوبید. ناگهان چهرهٔ آزوان درون بلور ظاهر شد، چهرهای که درد و ترسی عظیم بر آن عرق نشانده بود.
آزوان نالید: «نزن مازیرین. بیش از این بر سنج عمر من مکوب.»
مازیرین مکثی کرد. دستش هنوز نزدیک سنج بود.
«آیا جاسوسی مرا میکنی آزوان؟ زنی را میفرستی تا سنج را باز پس ستانی؟»
«نه سرورم. من نبودهام. آنچنان از تو بیمناکم که چنین نخواهم کرد.»
«باید زن را به من تسلیم کنی آزوان. باید چنین کنی.»
«ناشدنی است سرورم! نه میدانم کیست و نه میدانم چیست!» مازیرین چنین نمود که باز میخواهد بر سنج بکوبد. آزوان چنان عجز و لابه کرد که مازیرین چکش را با انزجار بر زمین انداخت و سنج را به جایش بازگرداند. چهرهٔ آزوان به آهستگی محو و بلور باز هم خالی و شفاف شد.
مازیرین چانهاش را مالید. انگار باید خودش دختر را دستگیر میکرد. سپس، وقتی تاریکی به روی جنگل میلمید، باید از کتابهایش افسونی چند میجست تا در گذر از میان جنگل ناامن محافظش باشند؛ افسونهایی خورنده و سوزان، که یک طلسم از آن مغز را مشوش و دو تای آن آدمی را دیوانه میساخت. مازیرین با تلاش زیاد و ممارست بیوقفه توانسته بود چهار نوع از دشوارترین افسونها و شش طلسم پیش پا افتادهتر را فراگیرد.
مازیرین این مشغله را از ذهن کنار زد و به سوی خمرهای کشیده رفت که در دریایی از نور سبز غوطهور بود. در زیر لایهای نازک از مایعی شفاف، جسم مردی غنوده بود که در تابش خیرهکنندهٔ نور سبز، بیمارگون و سهمناک مینمود، اما زیباییاش انکارناپذیر بود. بالاتنهاش همچون دوکی از شانههای پهن به پهلوهایی لاغر، ران و ساقهایی بلند و نیرومند، و پاهایی هلالی میرسید. صورتش پاک و سرد و خطوط چهرهاش یکنواخت و خشن بود. موهای زرین-خاکی از سرش آویخته بود.
مازیرین به این موجود خیره شد، موجودی که خودش از یک و تنها یک سلول کشت کرده بود. این موجود تنها نیازمند هوش بود اما مازیرین نمیدانست چگونه باید آن را فراهم کند. تنها تورجان، از اهالی میر، دانش آن را داشت ولی – مازیرین چشمهایش را با تلخکامی باریک کرد و به دریچهٔ کف زمین نگریست – تورجان هم از فاش گفتن این راز امتناع کرده بود.
مازیرین دربارهٔ مخلوق درون خمره غور کرد. پیکرش بینقص بود، اما آیا نباید در این صورت مغزش هم سازگار میبود و بر روال؟ مازیرین بالاخره این راز را کشف میکرد. او دستگاهی را به کار انداخت تا سیّال را خارج کند. در اندک زمانی، پیکر سرد و بیروح مخلوق در برابر پرتوهای مستقیم قرار گرفت. مازیرین اندکی دارو به گردن مخلوق تزریق کرد. پیکر جنبید. چشمهایش را گشود و در برابر نور چهره در هم کشید. مازیرین نورافکن را به کناری کشید.
مخلوق درون خمره به سستی دستها و پاهایش را تکان داد، گویی نمیداند آنها به چه کار میآیند. مازیرین مشتاقانه تماشا میکرد، شاید این بار دست بر قضا آمایش درست دارو برای مغز را یافته بود.
جادوگر فرمان داد: «بنشین!»
مخلوق چشمهایش را به او دوخت و واکنشهای غیر ارادی ماهیچههایش را به هم آورد. سپس نعرهای خشن سر داد و از درون خمره به گلوی مازیرین جهید. اگر چه مازیرین نیرومند بود، مخلوق او را گرفت و چون عروسکی تکان داد.
مازیرین به رغم همهٔ نیروی سحر و جادویش ناتوان بود. افسون سکون را به کار برده بود و افسون دیگری هم در ذهن نداشت. اگر هم داشت، اکنون که گلویش این چنین دیوانهوار فشرده میشد نمیتوانست هجاهای گردبادآسا را ادا کند.
دست برد و بر گردن قرابهای سربی چنگ زد، چرخی زد، و آن را با قدرت بر سر مخلوق خود کوبید. مخلوق پخش زمین شد.
مازیرین که از این وضعیت ناراضی نبود، به بررسی پیکر پرتلألویی پرداخت که در برابر پایش آرمیده بود. عملکرد ستون مهرهها متناسب بود. در کنار میز، معجونی سفید ساخت و سر طلایی مخلوق را بالا آورد و معجون را در دهان سست او ریخت. مخلوق تکانی خورد، چشمهایش را گشود و بر آرنجهایش تکیه کرد. دیوانگی از چهرهاش رخت بر بسته بود. اما تلاش مازیرین برای جستجوی برق هوشمندی در چشمهای مخلوق بیهوده بود. چشمها همچون چشم مارمولک تهی بودند.
مازیرین با ناراحتی سرش را تکان داد. کنار پنجره ایستاد. نیمرخ متفکرش در مقابل پنجرههای بیضوی به سیاهی میزد. آیا باز هم باید به سراغ تورجان میرفت؟ تورجان حتی در مقابل شدیدترین بازجوییها لب از لب نگشوده بود. دهان باریک مازیرین در هم پیچید. شاید اگر زاویهای دیگر به راهرو میافزود…
***
خورشید دیگر در آسمان نبود و باغ مازیرین تاریک بود. شببوهای سفید باز شدند و شبپرههای اسیر در میان آنها از گلی به گل دیگر پر میزدند و باز میگشتند. مازیرین دریچهٔ کف را گشود و از پلههای سنگی پایین رفت، پایین، پایین و پایینتر، تا بالاخره به راهرویی با دیوارهای قائم رسید که با نور زرد چراغهای همیشه تابنده روشن بود. در سمت چپ، بسترهای کشت قارچ قرار داشت و در سمت راست دری مستحکم از چوب بلوط و آهن که با سه قفل بسته شده بود. پایینتر و پیشتر، پلههای سنگی در دل تاریکی ادامه مییافت. مازیرین هر سه قفل را باز کرد و شتابزده در را گشود. اتاق پشت در خالی بود؛ تنها پایهای سنگی و جعبهای با درپوشی شیشهای بر روی آن به چشم میخورد. جعبه یک گز طول و یک گز عرض داشت و یک وجب ارتفاع. جعبه در واقع راهرویی مربع شکل بود؛ مسیری با چهار زاویهٔ راست. درون راهرو دو موجود کوچک بودند، یکی تعقیب میکرد و دیگری میگریخت. شکارچی اژدهایی بود کوچک با چشمهایی سرخ و خشمناک و دهانی پر از دندانهای عظیم. اژدها بر شش پای گشاده اردکوار در راهرو میتاخت در حالی که دمش پیچ و تاب میخورد. آن دیگری نصفِ اژدها بود؛ مردی برز و برهنه که موهای سیاه بلندش را با نواری مسیرنگ بسته بود. خواسته از خواهان اندکی سریعتر میرفت، اما شکارچی هنوز بیرحمانه، حیلهگرانه و خستگیناپذیر او را دنبال میکرد. گاه شتابان میرفت، گاه به عقب باز میگشت و گاهی هم در زاویهای به کمین مینشست تا شاید مرد جانب احتیاط را فراموش کند و به دام بیفتد. اما مرد با زیرکی تمام توانسته بود از چنگ و دندان اژدها دور بماند. این مرد، همان تورجان بود که مازیرین چند هفته پیش با نیرنگ به دام انداخته، کوچک کرده، و در نهایت، در جعبه اسیر کرده بود.
مازیرین با لذت به تماشای لحظهای نشست و خزنده همان دم که مرد قصد داشت نفسی تازه کند بر او جهید، در حالی که مرد ناگهان خود را به کناری پرتاب کرد و به مویی از خطر جست. مازیرین اندیشید که دیگر وقت آن فرا رسیده که به هر دو فراغت دهد و قوتی برایشان فراهم کند. پس دریچههای درون راهرو را بست، آن را به دو نیم تقسیم کرد و مرد و هیولا را از هم جدا ساخت. به هر دو گوشت و پیالهای آب داد.
تورجان در راهرو نقش بر زمین شد.
مازیرین گفت «هوم. خستهای. میخواهی استراحت کنی؟»
تورجان ساکت ماند. چشمهایش بسته بود. برای او دیگر زمان و جهان معنایی نداشت. تنها واقعیت موجود، راهرو خاکستری بود و گریز بیپایان. هر از گاهی هم خوراکی میرسید و چند ساعتی استراحت.
مازیرین گفت «به آسمان آبی فکر کن. به ستارههای سفید، دژت، میر، کنار رود دِرنا. به گشت و گذار آزادانه در مرغزارها فکر کن.»
چانهٔ تورجان لرزید.
«به این فکر کن که میتوانی اژدهای کوچک را زیر پا له کنی.»
تورجان به بالا نگاه کرد و گفت «بیشتر دوست دارم که گردن تو را خُرد کنم مازیرین.»
مازیرین به روی خود نیاورد و گفت «بگو ببینم، چطور به مخلوقات درون خمره درک و هوش میدهی؟ بگو تا رهایت کنم.»
تورجان خندید و خندهاش دیوانهوار بود.
«بگویم؟ و بعد؟ فاش کردن راز همان و مردن در روغن داغ همان.»
لبهای باریک مازیرین از ناراحتی آویزان شد.
«بدبخت مفلوک، میدانم تو را چطور به حرف بیاورم. حتی اگر دهانت مهر و موم شده باشد، کاری میکنم که مثل بلبل حرف بزنی! فردا یکی از اعصاب بازویت را بیرون خواهم کشید و از بالا تا پایین بر آن پارچهای خشن خواهم مالید.»
تورجان کوچک که پاهایش را در عرض راهرو دراز کرده بود، مشغول نوشیدن آب شد و هیچ نگفت.
مازیرین بدسگالانه گفت «امشب، یک گوشهٔ دیگر به راهرو خواهم افزود تا ناگزیر از طی کردن مسیر پنجگوش باشی.»
تورجان مکثی کرد، از زیر درپوش شیشهای به دشمنش نگریست، و بعد آب را جرعهجرعه نوشید. با پنج گوشه شدن راهرو، زمان گریختن از هجومهای هیولا کاسته میشد، و از هر زاویه بخش کوچکتری از راهرو در میدان دید قرار میگرفت.
مازیرین گفت «فردا باید تمام چابکیات را به کار بگیری.» اما چیز دیگری به ذهنش رسید. نگاهی پرسشگرانه به تورجان انداخت و گفت «اما اگر در مورد دیگری به من کمک کنی به تو تخفیف خواهم داد.»
«مشکلت چیست، جادوگر بینوا؟»
«انگارهٔ مخلوق-زنی وهمزدهام کرد و میخواهم او را به دام بیندازم.» مازیرین که چشمهایش با این اندیشه تیره و تار شده بود ادامه داد: «حوالی غروب میآید و در حاشیهٔ باغ من میایستد، در حالی که بر اسب سیاه بزرگی سوار است… او را میشناسی تورجان؟»
تورجان کمی آب نوشید و گفت «نه مازیرین.»
مازیرین گفت «جادویش آن قدر قوی بود که توانست طلسم دوم هیپنوتیزم فِلویون را دفع کند… شاید هم نوعی حرز بلاگردان دارد. وقتی به او نزدیک میشوم به درون جنگل میگریزد.»
تورجان که مشغول گاز زدن بر گوشت شده بود گفت «خب بعد؟»
مازیرین از بالای بینی درازش به زندانی کوچک نگاه کرد و گفت «این زن که میتواند باشد؟»
«من از کجا بدانم؟»
مازیرین با حواسپرتی گفت «باید بگیرمش. چه افسونی، چه طلسمی به کار ببرم؟»
تورجان به بالا نگاه کرد، هر چند از پشت شیشه درپوش، جادوگر را به سختی میدید.
«مازیرین، مرا آزاد کن. به جان خودم که اگر حاکم برگزیدهٔ مارام-اور باشم زن را به تو تحویل خواهم داد.»
مازیرین مظنونانه پرسید: «چطور این کار را میکنی؟»
«در جنگل تعقیبش میکنم، با بهترین چکمههای زنده و سری پر از افسون.»
پاسخ دندانشکن مازیرین چنین بود: «این کار را خود انجام خواهم داد. شانس تو از من بیشتر نیست. وقتی آزادت میکنم که راز ترکیب آفریدههای درون خمرهات را بدانم.»
تورجان سرش را پایین آورد تا جادوگر نتواند از چشمانش چیزی بخواند و پس از مکث کوتاهی پرسید: «تکلیف من چیست مازیرین؟»
«وقتی بازگشتم خدمتت خواهم رسید.»
«و اگر برنگشتی؟»
مازیرین دستی به چانهاش کشید و با لبخندی که دندانهای سفید نیکویش را نمایان میکرد گفت «اگر به خاطر راز منحوس تو نبود اژدها میتوانست همین الان تو را بخورد.»
جادوگر از پلهها بالا رفت و تا نیمهشب در کتابخانهاش مشغول غور در کتابهای قطور جلدچرمی و نوشتههای پراکنده بود. روزی روزگاری بیش از هزار حرز، طلسم، افسون، نفرین و جادو را میشناختند. در پهنهٔ موثولَم بزرگ، که اسکولاییس، آیْد کاچیک، آلمِری در جنوب و سرزمین فالینگ وال در شرق را در بر میگیرد، جمع کثیری جادوگر و ساحر از هر رستهای وجود داشت که فَندال کبیر، یا ساحرالاموات، بزرگترینشان بود. خود فندال بیش از صد افسون ساخته بود. هر چند شایعات مبنی بر آن بود که وی وقتی جادو میکرده اهریمنان در گوشش زمزمه میکردند. پوتِنسیلای پاکدین، حاکم وقت موثولم بزرگ، فندال را زیر شکنجه گرفت، پس از گذشت شبی دهشتناک او را کشت و جادوگری را در تمام آن سرزمین ممنوع کرد. جادوگران سرزمین موثولم بزرگ گریختند، درست مانند سوسکهایی که از مقابل نور شدید میگریزند؛ دانش جادوگری پراکنده و فراموش شد، تا به امروز در این زمانۀ فسرده، که خورشید سرد شده، اسکولاییس در بیابان برهوت گم شده، نیمی از شهر سفید کایین ویران شده و تنها یکصد و اندی افسون در حوزهٔ دانش بشر باقی مانده است. از میان اینها، مازیرین هفتاد و سه افسون را گرد آورده بود و آرامآرام، با نیرنگ و مذاکره زمینه را برای حصول باقی افسونها فراهم کرده بود.
مازیرین چند مجلد از کتابهایش را انتخاب کرد و با تلاش و جهد فراوان پنج افسون را درون ذهنش جای داد: قوهٔ چرخانندهٔ فندال، طلسم دوم هیپنوتیزم فلویون، افشانهٔ منشوری عالی، افسون پرورندهٔ بیپایان و افسون کُرهٔ نفوذناپذیر. مازیرین وقتی از این کار فارغ شد، شراب نوشید و بر تخت غنود.
روز بعد، حوالی غروب، مازیرین رفت تا در باغش قدم بزند. لازم نبود زیاد منتظر بماند. وقتی داشت خاکِ دور و بر ریشه شمعدانیهای قَمَریاش را شخم میزد، خشخش نرم برگها و صدای آرام سُمها به او فهماند که مطلوبش رخ نشان داده است.
زنی جوان با ترکیبی دلپذیر و رخسارهای فریبا شقورق بر زین نشسته بود. مازیرین به آهستگی خم شد تا مبادا زن را بِرَماند. آرام چکمههای زنده را به پا کرد و آنها را بالای زانوهایش محکم بست.
قد راست کرد و فریاد زد «آهای دختر، دوباره آمدی. چرا هر غروب به اینجا میآیی؟ گلهای رز را تماشا میکنی؟ سرخی خونرنگشان به خاطر خون سرخ زندهای است که در گلبرگهایشان جریان دارد. اگر امروز فرار نکنی، یکی از آنها را به تو هدیه خواهم داد.»
مازیرین رزی را از بوتهٔ لرزان چید و در حالی که با نیروی یورشگر چکمههای زنده مبارزه میکرد، آرام به سمت دختر رفت. هنوز چهار قدم به سمت زن برنداشته بود که زن زانوانش را به پهلوی اسب کوبید و به قلب جنگل جهید.
مازیرین میدان را به چکمهها داد. چکمهها پرش بلندی کردند، سپس پرشی دوباره و باز هم پرشی دیگر، و به این ترتیب، مازیرین با تمام سرعت در تعقیب زن بود.
پس مازیرین وارد جنگل افسانهها شد. تنههای خزهبسته در همه طرف به بالا تاب برداشته بودند تا تکیهگاهی برای حصار برگی مرتفع باشند. هر از گاهی، جابجا شدن پرتوهای آفتاب، لکههای سرخ تیرهای بر چمن میانداخت. در سایهسارها، گلهای ساقهبلند و قارچهای ترد در لابلای برگهای مرده روییده بود. طبیعت در این ساعت زوال زمین آرام بود و خسته.
مازیرین با چکمههای زندهای که به پا داشت به سرعت در میان جنگل میجهید و میجهید. اما اسب سیاه همچنان خستگیناپذیر میتاخت و از دسترس مازیرین دور مانده بود.
زن فرسنگها میتاخت و موهایش چون یالی پشت سرش در پرواز بود. زن به پشت سر نگاه کرد و مازیرین چهرهٔ او را چنان دید که انگار چهرهای باشد بیرون آمده از رؤیا. سپس زن به جلو خم شد، توسن زرّینچشم تندروار تاختن گرفت و در اندک زمانی از چشم مازیرین پنهان شد. مازیرین چارهای نداشت جز این که رد پای اسب را بر خاک تعقیب کند.
آرامآرام از نیروی خیزش و حرکت چکمههای زنده کاسته میشد، زیرا راهی طولانی را با سرعتی چشمگیر آمده بودند. جهشهای عظیم، کوتاهتر و سنگینتر میشدند، اما آن طور که از رد پای اسب بر میآمد، اسب هم آهستهتر تاخته بود. به زودی مازیرین به علفزاری رسید و اسب را دید که بدون سوارش در حال چرا است. ایستاد. تمام پهنهٔ علفزار تر و ترد در برابر چشمانش قرار داشت. رد پای اسب در چمنزار میان جنگل به وضوح دیده میشد. اما رد پایی مبنی بر بیرون رفتن اسب از چمنزار وجود نداشت. پس زن حتماً جایی پیشتر از اینجا پیاده شده بود، اما در کجا و چقدر عقبتر، مازیرین نمیدانست. مازیرین به سوی اسب رفت، اما حیوان رمید و شتابان از میان درختان گریخت. مازیرین کوشید که اسب را تعقیب کند، اما دریافت که چکمههایش بیجان و سست از پایش آویزان ماندهاند.
نفرینکنان چکمهها را به کناری پرتاب کرد و بر زمین و زمان و اقبال شومش لعنت فرستاد. ردایش را از پشت سر رها کرد و همان طور که اضطرابی کینهتوزانه از چهرهاش میبارید، از همان مسیری که آمده بود بازگشت.
در این بخش از جنگل اغلب، برآمدگیهایی از سنگهای سیاه و سبز، مرمر و خارا به چشم میخورد که جلوداران سواحل صخرهای رود درنا بودند. مازیرین، روی یکی از این سنگها، انسانوارهای ریز را سوار بر سنجاقکی دید. پوستش به سبزی میزد. جامهٔ گشاد نازکی به تن داشت و نیزهای دو برابر قدش با خود حمل میکرد.
مازیرین ایستاد. مردِ تْوِک با نگاهی سرد به او نگریست.
«ای توکمرد، آیا زنی از همنوعان مرا ندیدی که از اینجا بگذرد؟»
توکمرد پس از لحظهای تأمل گفت «چنین زنی را دیدهام.»
«کجا میتوان او را پیدا کرد؟»
«در مقابل اطلاعات به من چه میرسد؟»
«نمک، هر قدر بتوانی با خودت حمل کنی.»
توکمرد نیزهاش را در هوا تکان داد و گفت «نمک؟ نه. لیان سالک نمک همهٔ قبیله را به رئیس داندانفلورس میرساند.»
مازیرین به حدس و گمان میدانست که آن دورهگرد راهزن برای چه خدمتی نمک میپردازد. توکمردان که سوار بر سنجاقکهایشان سریع پرواز میکردند، همهٔ اتفاقاتی را که در جنگل رخ میداد میدیدند.
«یک شیشه روغن گُلهای تِلانخیس محصول دست خودم چطور است؟»
توکمرد گفت «خوب است. بطری را نشان بده.»
مازیرین چنین کرد.
«کمی جلوتر درخت بلوطی هست صاعقهزده، زن همان جا از راه بیرون زد و مستقیماً به سمت درهٔ رودخانه رفت. این کوتاهترین مسیر برای رسیدن به دریاچه است.»
مازیرین بطری را در کنار سنجاقک گذاشت و به سمت بلوط به راه افتاد. توکمرد صبر کرد تا مازیرین دور شود، بعد پیاده شد و شیشه را به زیر شکم سنجاقک در کنار گلولهٔ موی ظریفی بست که زن به او داده بود تا مازیرین را این گونه راهنمایی کند.
جادوگر در کنار درخت بلوط از راه بیرون رفت و خیلی زود رد پای زن را بر روی برگهای خشک پیدا کرد. در پیش رویش چمنزار گستردهای واقع شده بود که با شیبی ملایم به رودخانه میرسید. درختان از هر سو قد برافراشته بودند و پرتوهای بلند آفتاب غروب یک طرف را خونرنگ کرده و آن سوی دیگر را در سایهای سیاه و ژرف باقی گذاشته بودند. سیاهی سایهها آن قدر ژرف بود که مازیرین نتوانست موجودی را که بر درختی افتاده در کمین نشسته بود ببیند. مازیرین تنها زمانی حضور او را احساس کرد که آن موجود بنا داشت بر گُردهاش بجهد.
مازیرین از جا پرید و چرخید تا با موجود رودررو شود. موجود که دوباره به حالت نشسته برگشته بود، یک دئودَند بود در پیکره، با چهرهٔ مردی خوشسیما با عضلاتی نیرومند، اما پوستی سیاه، کدر و مرده و چشمهای کشیدهٔ گربهسان.
صدای ملایم این هیولای سیاه از میان چمنزار گفت «ها، مازیرین، دور از خانهات در جنگل پرسه میزنی.»
مازیرین میدانست که دئودند مشتاق گوشت بدنش است. پس دختر چگونه فرار کرده بود؟ رد پایش درست از همین جا میگذشت.
«من به دنبال چیزی میگردم دئودند. اگر به پرسشم پاسخ دهی، تضمین میکنم تا به تو گوشت فراوان بخورانم.»
چشمهای دئودند درخشید و به آن سوی بدن مازیرین جست.
«مازیرین، تو در هر صورت چنین خواهی کرد. آیا امروز به افسونهای قدرتمندی مسلّحی؟»
«بله، مسلّحم. بگو ببینم، دختر کی از اینجا گذشت؟ سریع میرفت یا آهسته؟ تنها بود یا با دیگری؟ بگو تا هر گاه خواستی برایت گوشت بیاورم.»
دئودند لبهایش را با تمسخر به هم کشید و گفت «جادوگر کور! او از چمنزار خارج نشده.» و با دست به جایی اشاره کرد. جادوگر جهت دست سیاه مرده را دنبال کرد، اما وقتی دئودند خیز برداشت، مازیرین از جا پرید. هجاهای افسون چرخاننده فندال از دهانش بیرون ریخت. دئودند از زمین برکنده و به هوا پرتاب شد و همان جا معلق مانند. میچرخید، گاه به بالا و گاه به پایین، گهی تند و گهی کند، گاه تا بلندای نوک درختان و گاه تا نزدیکی زمین. مازیرین پوزخندزنان این صحنه را تماشا میکرد. پس از چندی دئودند را پایین آورد و چرخشها را آرام کرد.
«آیا میخواهی سریع بمیری یا آهسته؟ بگو تا تو را در یک چشم بر هم زدن بکشم. وگرنه تو را تا جایی که پِلگرِینها پرواز میکنند بالا میبرم.»
خشم و ترس داشت دئودند را خفه میکرد.
«باشد که ثیال میخ به چشمانت فرو کند! باشد که کرآن مغزت را زندهزنده در اسید بجوشاند!» و در ادامه آنچنان نفرین کرد که مازیرین مجبور به نجوا کردن نفرینهایی بر ضد او شد.
سرانجام مازیرین دستی تکان داد و گفت «پس به بالا برو.»
بدن پخش و پلای سیاه دئودند به بالا پرتاب شد، بالاتر از نوک درختان، و در گرمای سرخ غروب آفتاب آهسته شروع به چرخیدن کرد. در عرض یک دقیقه، هیئت رنگارنگ خفاشوارهای با پوزهای قلابشکل به نزدیک دئودند سُرید و پیش از این که دئودند نالان بتواند او را با لگدی از خود براند، پای سیاه او را از هم دراند. هر لحظه، تعداد بیشتری از این هیئتها جستوخیزکنان در قرص آفتاب پدیدار میشدند.
فریاد بیجان به گوش جادوگر رسید: «مرا پایین بیاور مازیرین! هر چه میدانم به تو خواهم گفت!»
مازیرین دئودند را تا نزدیک زمین پایین آورد.
«زن قبل از این که بیایی تنها از اینجا گذشت. خواستم به او حمله کنم، اما او مشتی گرد تایل به سویم پاشید و مرا عقب راند. او به حاشیه چمنزار و به سمت رودخانه رفت. این راه از کنام ثرَنگ هم میگذرد. دیگر به او دست نخواهی یافت. چون ثرنگ آن قدر خود را با او ارضا میکند که زن خواهد مرد.»
مازیرین چانهاش را مالید و گفت «آیا افسونی با خودش داشت؟»
«نمیدانم. اگر او بخواهد از چنگال ثرنگِ دیو بگریزد به جادوی نیرومندی نیاز دارد.»
«چیز دیگری هم برای گفتن داری؟»
«نه.»
«پس بمیر.» و مازیرین چنان کرد که موجود با سرعتی فزاینده بچرخد، سریعتر و سریعتر، تا جایی که از او شبحی بیش بر جای نماند. نالهای خفیف به گوش رسید و به زودی پیکر دئودند از هم گسیخت. سرش مانند گلولهای به پایین چمنزار و دستها، پاها، اندرونه و احشائش به همه سو پرتاب شدند.
مازیرین به راه خود رفت. در انتهای چمنزار، راه با شیبی تند به سمت کرانههای سنگیِ سبزِ رودِ درنا میرفت. وقتی مازیرین به کنار رود رسید، خورشید غروب کرده و درّه پوشیده از سایهروشن بود. مازیرین به سمت پایین رود، به سوی درخششی در دوردست، به راه افتاد که به سانرا واتر یا دریاچهٔ رؤیاها معروف بود.
بوی تعفن در هوا پراکنده بود، بوی گندیگی و کثافت. مازیرین محطاتانهتر به پیش میرفت. زیرا کنام ثرنگِ غولخرس در همان نزدیکی بود. همه جا آکنده از حال و هوای جادو بود، جادویی ددمنش و نیرومند که ممکن بود افسونهای لطیفتر مازیرین یارای عقب راندنش را نداشته باشد.
صداهایی به گوش مازیرین رسید، صدای زمخت و بم ثرنگ و فریادهای نفسگیری که از سر وحشت بلند میشد. مازیرین کُپهای سنگی را دور زد و به دنبال منشأ صدا گشت.
کنام ثرنگ حفرهای بود در دل صخرهها که در میانهاش پشتهٔ متعفنی از علف و پوست برایش نشیمنگاهی ساخته بود. ثرنگ سه زن را در آغلی بدریخت زندانی کرده بود که بدنهایشان پر از کبودی و سیاهی بود و آثار وحشت از چهرههایشان هویدا. ثرنگ این زنها را از قبیلهای ربوده بود که بر کرجیهایی با بادبانهای ابریشمی به موازات ساحل دریاچه مأوا داشتند. اکنون این زنان صحنهٔ تقلای ثرنگ برای مقهور کردن زن تازه اسیر را تماشا میکردند. ثرنگ در حالی که صورت گرد و خاکستری انسانوارهاش را در هم کشیده بود، با دستهای مردانهاش جلیقهٔ چسبان زن را درید. اما زن با چالاکی حیرتانگیزی هیکل درشت و عرقآلود هیولا را به عقب راند. چشمهای مازیرین باریک شد. جادو، جادو!
مازیرین در همان حال که به تماشا ایستاده بود، با خود میاندیشید که چگونه ثرنگ را بدون آسیب رساندن به زن نابود کند. اما زن او را از فراز شانه ثرنگ دید و نفسزنان گفت «ببین. مازیرین برای کشتنت آمده.»
ثرنگ روی برگرداند، مازیرین را دید، و چهار دست و پا، در حالی که از سر خشم نعرههایی وحشیانه سر میداد، به سوی او هجوم آورد. مازیرین بعدها از خود پرسید که آیا غول طلسمبندش کرده بود، زیرا لمسی غریب میرفت که مغزش را قفل کند. شاید هم طلسم در دیدن صورت خاکستری و سفید ثرنگ نهفته بود که با آن دستهای عظیم برای به چنگ آوردن مازیرین به سوی او یورش میبرد.
گیریم که طلسمی در کار بود، مازیرین خود را از آن رهانید و طلسمی از جانب خود بر زبان راند. ناگهان از همه سو، خدنگهایی از آتش بر سرتاسر دره سرازیر شد تا هزار جای هیکل لغزندهٔ ثرنگ را بدرند. آن خطوط خنجرآسای رنگارنگ حاصل افسون افشانهٔ منشوری عالی بود. ثرنگ در جا هلاک و خون ارغوانیاش از سوراخهای بیشمار بر جا مانده از باران خدنگهای نورانی جاری شد.
اما مازیرین به این همه بیاعتنا بود. دختر فرار کرده بود. مازیرین اندام سپید او را میدید که در امتداد رود به سمت دریاچه میدوید، و به این ترتیب، بدون اعتنا به نالههای جگرسوز زنان اسیر در آغل به تعقیب دختر پرداخت.
به زودی، مازیرین دریاچه را در پیش روی خود یافت، گسترهٔ پهناوری از آب که کرانهٔ دوردستش به زحمت به چشم میآمد. مازیرین به ساحل شنی رسید و ایستاد تا نگاهی کاوشگرانه به آبهای تاریک سانرا واتر، یا دریاچه رؤیاها، بیاندازد. شبی تاریک و مزین به شیارِ شفقِ پس از غروب بر آسمان حاکم بود و ستارهها بر سطح صاف دریاچه میدرخشیدند. آب سرد و ساکن بود، بیموج همانند همهٔ آبهای زمین از زمان هجرت ماه از آسمان.
زن کجا رفته بود؟ آنجا، اندام سپید رنگباختهای بیحرکت در سایههای آن سوی رودخانه ایستاده بود. مازیرین بر ساحل رود ایستاد، با قامتی بلند و مسلط، در حالی که نسیمی آرام ردایش را بر گرد پاهایش به تلاطم در میآورد.
فریاد زد: «های دختر، منم، همان مازیرینی که تو را از دست ثرنگ نجات داد. نزدیک بیا تا با تو سخن بگویم.»
«از همین فاصله هم صدایت را به خوبی میشنوم، جادوگر. هر چقدر نزدیکتر شوم باید بیشتر بگریزم.»
«پس چرا فرار میکنی؟ با من بازگرد تا بانوی بسیاری از رازها و صاحب قدرت فراوان شوی.»
دختر خندید و گفت «اگر اینها را میخواستم مازیرین، آیا تا به اینجا فرار میکردم؟»
«مگر تو که هستی که آرزومند رازهای جادو نیستی؟»
«برای تو مازیرین، من باید گمنام باقی بمانم، مبادا که افسونم کنی. حال به جایی میروم که تو نمیتوانی بروی.» سپس دختر در ساحل دوید تا به دریاچه رسید، به آب زد، و آرامآرام پیش رفت تا آب به کمرش رسید، بعد پایین رفت و دیگر بیرون نیامد.
مازیرین دودل بود. کمی درنگ کرد. درست نبود که این همه افسون به کار برد، و به این ترتیب، خود را خلع سلاح کند. یعنی زیر دریاچه چه چیزی در انتظارش بود؟ جادویی خفته و خاموش در فضا موج میزد و با این که مازیرین با ارباب دریاچه دشمنی نداشت، شاید موجودات دیگری ورودش را تجاوز به حریم خود میشمردند. با این همه، وقتی دختر از آب بیرون نیامد، مازیرین افسون پرورندهٔ بیپایان را ادا کرد و وارد آبهای سرد شد.
مازیرین به عمق آب دریاچه رؤیاها فرو رفت و همان طور که بر بستر دریاچه ایستاده بود و به لطف افسون، نفسش به صحت و سلامت برمیآمد، از آن مکان جادوزده در شگفت شد. به جای تاریکی، نوری سبز همه جا را روشن کرده بود و زلالی آب تنها ذرهای از شفافیت هوا کم داشت. گیاهان، و به تبع آن، گلهای دریاچه با جریان آب موج برمیداشتند، گلهای سرخ و آبی و زرد در پیچوتابی ملایم. آب پر بود از ماهیهای بزرگچشم در اشکال گونهگون.
بستر دریاچه با پلههای سنگی شیبدار به دشتی پهناور میرسید، جایی که درختان دریایی غوطهور بودند، از ساقههای ظریف گرفته تا سرخسهای در هم پیچیده و میوههای دریایی ارغوانی. همه جا بر همین منوال بود تا آنجا که دیگر سرابی مهآلود و تَر بر همه چیز پرده میافکند. مازیرین زن را دید که اکنون پری آبیِ سپیدی شده بود با گیسوانی چون مه تیره. پری آبی همزمان شنا میکرد و بر بستر ماسهای این دنیای زیرآبی گام برمیداشت. هر از گاهی هم سر برمیگرداند و به عقب مینگریست. مازیرین او را تعقیب میکرد در حالی که ردایش از پشت سر موج میبرداشت.
مازیرین شادمانه به زن نزدیکتر میشد. میبایست او را به خاطر کشاندنش تا به اینجا تنبیه میکرد… پلههای سنگی کهن در زیر کارگاهش تا به اعماق زمین ادامه داشت و سرانجام به تالارهایی میرسید که هر چه در آن پیش میرفتی گستردهتر میشد. مازیرین در یکی از این تالارها قفسی زنگ زده یافت. یک یا دو هفته اسارت در تاریکی، خودسری دختر را درمان میکرد. یک بار، زنی را به اندازۀ انگشتش کوچک و او را درون بطری شیشهای کوچکی با دو مگس پر سر و صدا زندانی کرده بود…
ویرانهٔ معبدی سفید از میان سبزی آب هویدا شد. ستونهای بسیاری داشت، که برخی فروافتاده و برخی هنوز تکیهگاهی برای آذینهای سرستون بود. زن از زیر سایهٔ تاق مدخل به ایوانی بزرگ وارد شد. شاید زن داشت میکوشید تا مازیرین را بفریبد؛ مازیرین باید او را از نزدیک دنبال میکرد. اندام سپید که در انتهای شبستان میدرخشید، اینک شناکنان از فراز سکوی خطابه گذشت و به شاهنشین هلالی در پس سکو وارد شد.
مازیرین با بیشترین سرعت ممکن او را دنبال کرد، گاه شنا میکرد و گاه در دل تاریکیِ عبوس به پیش میرفت. به دقت به درون ظلمت مینگریست. در اینجا، ستونهای کوچکتر به نحوی نامطمئن گنبدی را نگاه داشته بودند که سنگ تاج آن فرو افتاده بود. ترسی ناگهانی به جانش افتاد. سپس ناگهان برق حرکتی را از بالای سرش دریافت. ستونها از همه سو فرو افتادند و آواری از تختهسنگهای مرمر بر سرش ریخت. مازیرین سراسیمه به عقب جست.
آشوب فرو نشست و آب گرد سفید ملاتی کهن را با خود برد. زن بر ستون معبد اصلی روی زانوان باریکش نشسته بود و در حالی که به پایین خیره مینگریست، میخواست بداند ماریزین را چگونه کشته است.
اما زن ناکام شده بود. از بخت نیک، یک ستون در هر سوی مازیرین فرو شکسته و تختهسنگی مانع ریختن آوار بر بدنش شده بود. مازیرین سرش را به سختی تکان داد. او از شکاف میان آوار مرمر زن را میدید که خم شده بود تا جنازهاش را باز شناسد. پس این زن آمده بود تا مازیرین را بکشد؟ مازیرینی که تا همین لحظه نیز عمری چنان طولانی داشت که شمار سالیانش را از دست داده بود؟ در این صورت، ترس و نفرت دختر از مازیرین در آینده بیحد و حصر خواهد بود. مازیرین افسون کُره نفوذناپذیر را فرا خواند. هالهای از نیرو گرداگرد بدنش را فرا گرفت و در حالی که گسترده میشد، آنچه بر سر راهش بود کنار میزد. وقتی مازیرین آوار مرمر را از خود به کناری زد، کُره را نابود کرد، دوباره بر روی پاهایش ایستاد و به دنبال زن چشم گرداند. زن تقریباً از دیدرس خارج شده بود، و در پس بوتههای جلبک ارغوانی، سراشیبیِ رو به ساحل را در پیش گرفته بود. مازیرین با تمام نیرو به تعقیب وی پرداخت.
***
سایین خودش را به روی ساحل کشید. اما مازیرین جادوگر که به لطف قدرتش همهٔ نقشههای دختر را نقش بر آب کرده بود همچنان خستگیناپذیر در پس او میآمد. خاطرهٔ چهرهاش از ذهن سایین گذشت و بر خود لرزید. حالا هم نباید دستش به دختر می-رسید.
خستگی و نومیدی پاهایش را سست کرده بود. دختر در آغاز تنها با دو افسون دست به کار شده بود: افسون پرورندهٔ بیپایان و افسونی دیگر برای قدرت بخشیدن به بازوانش. دختر این افسون دوم را برای مقابله با ثرنگ و فرو ریختن معبد بر سر مازیرین به کار بسته بود. اکنون هر دو افسون بیاثر شده و دیگر چارهای برایش نمانده بود؛ اما از آن سو، برای مازیرین هم نمیبایست افسونی مانده باشد.
دختر با خود اندیشید شاید مازیرین گیاه خونآشام را نشناسد. از سراشیبی بالا رفت و در پس علفزاری کوچک، رنگباخته و بادخورده ایستاد. در این هنگام، مازیرین که در برابر درخشش آب به شبحی نحیف میمانست از دریاچه بیرون آمد.
سایین عقب نشست و زمین علفپوشِ بیطرف را میان خود و مازیرین حائل قرار داد. اگر گیاه خونآشام هم شکست میخورد… دل سایین از این اندیشه که دیگر کاری از دستش بر نمیآمد فرو ریخت.
مازیرین به میان علفها پا گذاشت. تیغههای بیرمق علفها به انگشتانی نیرومند بدل شدند، به دور قوزکهایش پیچیدند و او را از حرکت باز داشتند. باقی علفها در تکاپو برای جستجوی پوست بدنش بودند.
پس مازیرین آخرین افسونش، یعنی ورد فلج، را هم زمزمه کرد. چمن خونآشام لخت شد و سست بر زمین افتاد. امید سایین ناامید شد. حالا دیگر مازیرین خیلی به او نزدیک شده بود و ردایش در پس سرش موج میزد. یعنی مازیرین هیچ نقطه ضعفی نداشت؟ آیا دردی در اعضاء و جوارحش حس نمیکرد؟ آیا نفسش تنگ نمیشد؟ سایین چرخید و در میان مرغزار به سوی بیشهای از درختان سیاه گریخت. وقتی به سایههای ظلمانی و هیئتهای عبوس رسید، مو بر تنش ایستاد. اما صدای پای جادوگر بلند بود. سایین به میان ظلمت هراسانگیز جهید. باید پیش از آنکه همهٔ جنبندگان درون بیشه بیدار شوند تا جایی که ممکن بود دور شود.
شترق! شاخهای همچون تازیانه بر سایین فرود آمد. سایین به دویدن ادامه داد. تازیانه از پس تازیانه باریدن گرفت… سایین افتاد. سپس شلاقی دیگر و ضربتی دیگر. سایین تلوتلوخوران از جا برخاست و همان طور که سکندری میخورد، دستهایش را در برابر صورتش سپر کرد. شترق! صفیر شاخهها هوا را میشکافت و سایین با آخرین ضربه تاب خورد. او اکنون رو در روی مازیرین قرار داشت.
مازیرین هم مشغول نبرد بود. همان طور که ضربهها بر او میباریدند، تلاش میکرد تا تازیانهها را بگیرد و آنها را بشکند. اما از آنجا که نرمی و چالاکی شاخهها بر نیروهای مازیرین میچربید، از جا میجهیدند تا دوباره بر سر و رویش فرود آیند. شاخهها که از مقاومت مازیرین به خشم آمده بودند، بر جادوگر بینوا که کف به لب آورده و با خشمی فرابشری با آنها در مصاف بود یورش بردند و سایین را رها کردند تا جان در کف گیرد و آرام تا حاشیه بیشه بخزد.
سایین رو برگرداند و از دیدن عطش مازیرین برای حیات حیرتزده شد. مازیرین در میان ابری از تازیانه تلوتلو میخورد و سایهنمای مبهم هیبت خشمگین و لجوجش از ورای آشوب شاخهها به چشم میآمد. مازیرین که ضعیف شده بود، میکوشید بگریزد، اما باز هم بر زمین افتاد. ضربهها بیامان بر سر، شانهها، و پاهای بلندش فرو میباریدند… مازیرین خواست از جا برخیزد، اما باز افتاد.
سایین سست و بیرمق چشمهایش را بست. خونی را که از پوست دریدهاش بیرون میزد حس میکرد. اما مأموریت حیاتیاش هنوز باقی بود. بر پا ایستاد و تلوتلوخوران به راه افتاد. به رغم گذشت زمانی دراز، توفان صدای ضربههای پیاپی همچنان به گوشش میرسید.
***
باغ مازیرین شبها به طرز خارقالعادهای زیبا بود. گلهای ستارهای در تمام باغ پخش و هر یک از کمالی جادویی برخوردار بود. شبپرههای نیمهنباتیِ اسیر در بین این گلها پرواز میکردند. نیلوفرهای آبیِ شبتاب همچون چهرههایی طناز روی آب برکه شناور بودند و بوتهای که مازیرین از راه بسیار دور از آلمری در جنوب آورده بود فضا را با بوی دلپذیر میوهاش عطرآگین کرده بود.
سایین حالا پیچ و تابخوران و نفسزنان از میان باغ کورمالکورمال میرفت. برخی از گلها بیدار شدند و او را کنجکاوانه نگریستند. گیاه-حیوان که میپنداشت صدای پای مازیرین را شنیده است با خوابآلودگی به گفتگو با سایین مشغول شد. آواز خفیف و حسرتزده گلهای شیپوری آبی به گوش میرسید که از شبهای کهنی میخواندند که ماه سپید هنوز در آسمان شناور بود و طوفانهای سهمگین و ابرها و صاعقه هنوز بر فصول فرمان میراندند.
سایین بیاعتنا از کنار همهٔ اینها گذشت. به خانهٔ مازیرین وارد شد و کارگاه را یافت، جایی که چراغهای زرد همیشه تابنده آن را روشن میکردند. مخلوق گیسوطلایی مازیرین ناگهان در خمره نشست و با چشمهای زیبای مبهوتش به سایین خیره شد.
سایین کلیدهای مازیرین را در قفسه یافت و دریچهٔ کف را به زحمت باز کرد. او همان جا نقش بر زمین شد تا بیاساید و هالهٔ فسردهٔ صورتی از جلوی چشمانش کنار رود. اوهام به سراغش آمد: مازیرین، بلندبالا و متکبر، که میآمد تا ثرنگ را بکشد، گلهای زیر دریاچه با رنگهای غریب، مازیرینِ جادو از کف داده که با شاخهها میجنگید… سایین، در حالی که مخلوق خمرۀ مازیرین، بزدلانه با گیسوانش بازی میکرد، از حالت نیمهخلسه به هوش آمد.
سایین به خود تکانی داد، به زحمت به راه افتاد و کم مانده بود از پلهها سقوط کند. هر سه قفل را از در گشود و آن را با آخرین توان باقیمانده در بدنش هل داد. سایین در اتاق پیچ و تاب میخورد تا این که سرانجام بر سکوی میان تالار و جعبهٔ روی آن چنگ زد؛ جعبهای که تورجان و اژدها در آن به بازی مرگبار خود مشغول بودند. سایین شیشه را به روی زمین انداخت و آن را شکست، تورجان را به آرامی بلند کرد و بر زمین گذاشت.
وقتی تورجان حرز بستهشده بر مچ سایین را لمس کرد، طلسم شکسته شد. تورجان دوباره به یک مرد تبدیل شد و بهتزده به سایین، که دیگر شناخته نمیشد، نگریست.
سایین کوشید تا بر او تبسم کند.
«تورجان… تو آزادی…»
«مازیرین چه شد؟»
«مُرد.»
سایین از فرط خستگی نقش بر زمین شد و سست و بیحرکت ماند. تورجان با حسی غریب در چشمهایش او را نظاره کرد و آهسته گفت «سایین، مخلوق عزیز ذهن من. تو از من بسیار بزرگوارتری؛ تو که تنها جانی را که میشناختی برای آزادی من فدا کردی.»
تورجان بدن سایین را از زمین برداشت و در آغوش گرفت.
«اما باید تو را به خمره بازگردانم. با مغز تو سایین دیگری خواهم ساخت، به زیبایی و دلپذیری تو. اینک برویم.»
سایین را در آغوش گرفت و از پلهها بالا رفت.
این داستان پیشتر در «شگفتزار» منتشر شده است و اکنون با بازنگری و ویراست مجدد در «فضای استعاره» بازنشر میشود.