«ستوان ولنتینا سرگِیوونا اسکاردووا. حواست باشد که دارم ضبط میکنم. پرونده را قبلاً در اختیارت گذاشتهام. الو؟»
«الو، سلام.»
«بسیار خوب. برای ضبط اعلام میکنم. پرونده مربوطه به شوهرتون، ماکسیم الکساندروویچ پترنکو، متولد ۱۹۷۳. به صورت مزدوج ساکن آدرس خیابان لنینگرادسکایا، آپارتمان ۵، میکروناحیهٔ ۸، ناحیهٔ مرکزی، نوریلسک هستید.»
«بله.»
«ماکسیم الکساندروویچ پترنکو روز ۲۶ دسامبر ۲۰۱۸ به عنوان متصدی ابزارالآت کارگاه اسید سولفوریک در کارخانهٔ مس استخدام شد، ولی تو تاریخ مورد نظر تو محل کار حاضر نشد. شما به یکی از کارکنان دفتر مدیریت نورنیکل که با شما گرفته بود گفتید که همسرتون، ماکسیم الکساندروویچ پترنکو، از مسمومیت مریض شده و خونه است. درسته؟»
«بله.»
«ماکسیم الکساندروویچ پترنکو روز بعدش هم سر کار حاضر نشد که باعث شد دفتر مدیریت دوباره تماس بگیره که دوباره شما جواب دادید. بهشون گفتید که ماکسیم الکساندروویچ به خاطر مسمومیت یا عفونت هنوز تو بستر بیماریه. درست میگم؟»
«کاملاً درسته.»
«بعدترش خودتون با دفتر مدیریت کارخانهٔ مس تماس گرفتید و اطلاع دادید که ماکسیم الکساندروویچ تا تعطیلات عید سال نو غیبت خواهد داشت. بعدش هم که تعطیلات مرتبط با سال نو بود.»
«بله.»
«روز ۷ ژانویه، یکی از کارکنان جمعآوری زبالهٔ شهری، به نام د.ک. کوالچوک، به ادارهٔ اول پلیس وزارت امور داخلی نوریلسک خبر داد که تو مسیر تعیین شده برای جمعآوری زبالهاش یک کیسهٔ پلاستیکی از فروشگاه مگنیت اکتشاف کرده که سر یک مرد میانسال توش بوده.»
«کشف.»
«چی؟»
«کشف، نه اکتشاف.»
«توی سند فرقی ایجاد نمیکنه. چند تا حرفه دیگه.»
«حالا، گفتم بگم بهتون. اینجا همه میگن اکتشاف. من هم قبل از این که برم آموزشگاه میگفتم اکتشاف. ولی دیگه بهش عادت کردم.»
«معذرت میخوام.»
«ایرادی نداره.»
«… که سر یک مرد میانسال توش بوده، که به عنوان همسرتون، ماکسیم الکساندروویچ پترنکو، شناسایی شده.»
«فکر کنم یه جور زبان تخصصیه براتون.»
«چی؟»
«کشف. مثلاً اینجا همه به جای سولفوریک میگن سولفوریک. (صدای سرفه.) من که دیگه دست از مبارزه برداشتهام.»
«یعنی الان این چیزیه که خیلی نگرانتون میکنه؟»
«نه. فقط گفتم که گفته باشم. ببخشید. ادامه بدید.»
«یه دقیقه. رشتهٔ افکارم رو پاره کردید. آها، درسته. که به عنوان همسرتون ماکسیم…»
«بله. درسته.»
«شناسایی توسط یه کارمند ادارهٔ… آها. بعد از یه دورهٔ… یه دورهٔ… بعد از دو هفته انجام شده. تو تمام این مدت به محل کار همسرتون گفته بودید که ناخوشه.»
«درسته.»
«وقتی یه گروه ضربت به محل سکونت م.ا. پترنکو اومد، بهشون گفتید که ماکسیم الکساندروویچ سر کاره.»
«بله.»
«همون وقت، دستها و پاهای یه نفر، که پزشکی قانونی تشخیص داد متعلق به م.ا. پترنکو هستند، توی یخچال آبنباتتون پیدا شد. انکار که نمیکنید؟»
«نه.»
«وقتی سر قربانی رو تو سردخونه شناسایی کردید گفتید، گفتهٔ خودتون رو نقل قول میکنم، که متوفی خودش شما رو وادار به ارتکاب جرم کرده و مرگ م.ا. پترنکو باید به پای خودش نوشته شه.»
«دقیقاً.»
«فرمانده پلیس، ا.پ. سرگِیِف، که شخصاً شما رو بازداشت کرد، گزارش کرده، عین گفتهٔ ایشونه، که شما “ظاهری کاملاً آرام و متمرکز” داشتید.»
«نمیدونم. ایشون بهتر میدونند.»
«الِنا کونستانتینوونا…»
«بله؟»
«شما همسرتون، ماکسیم الکساندروویچ پترنکو، رو به قتل رسوندید؟»
«من که قبلاً اعتراف کردهم.»
«خودتون اعضای بدن مقتول رو جدا کردید یا از کسی کمک گرفتید؟»
«یعنی فیزیکی؟»
«چی؟»
«منظورتون کمک فیزیکیه یا کمک معنوی؟»
«فیزیکی.»
«خودم.»
«معنوی چی؟»
«هدایت شدم.»
«توسط کی؟»
«توسط مردهها هدایت شدم.»
«کدوم مردهها؟»
«مردههایی که بینمون هستند. اسمشون رو نمیدونم. مردهها دیگه. اونهایی که نزدیک کوه دفن شدهاند.»
«میشه بپرسم نزدیک کدوم کوه؟»
«کوه اشمیتیچ. یه کوه بیشتر نداریم که. کوه اشمیت.»
«اون که… کسی رو دارید که اونجا دفن شده؟»
«تازه اومدید اینجا، درسته؟ منظورم کساییه که این شهر رو ساختند. به عبارتی، بنیانگذاران نوریلسک. زندانیهای سیاسی. زِکها.[۱] باید مطالعهتون رو بیشتر کنید.»
«پس مردهها بودند که ازتون خواستند دست به ارتکاب جرم، مطابق مادهٔ ۱۰۵ قانون جزایی روسیه، بزنید؟»
«اونها که بند و ماده ندارند. فقط این رو فهمیدم که میخوان شوهر من هم بمیره. داشتند صداش میکردند، ولی اباء میکرد و نمیخواست بره. من فقط کمکش کردم.»
«درسته. یه دقیقه صبر کن لطفاً. بگذار دوباره چک کنم.» (چیزی را یادداشت میکند.) «خوب، دیگه کی مرده؟»
«چی؟»
«گفتی اونها میخواستند اون هم بمیره. اون هم. دیگه کیها؟»
«اونهایی که مثل خودشون بودند.»
«تو چی؟… احیاناً کس دیگهای رو… نکشتی؟»
«نه.»
«ولی مردهها چطور… چطور بهت گفتند که باید شوهرت رو بکشی؟»
«نجوا میکردند. مناجات میکردند.»
«یه کم دقیقتر لطفاً.»
«خوب، این یه شهر مرده است، والیا. برای زندهها سخته اینجا دووم بیارند، دست کم برای مدت طولانی. میتونم والیا صدات کنم؟»
«باید “رفیق ستوان” صدام کنی.»
«تازه منتقل شدهای اینجا، درسته؟» (صدای سرفه.)
«چه ربطی به این قضیه داره؟»
«میشه فهمید اهل اینجا نیستی. زیادی صورتی و تروتازهای. مأموریت فرستادهاندت اینجا، درسته؟ به عنوان مأمور تحقیق. تا کی؟ یه سال؟»
«بگذار بگم چی فکر میکنم. فکر میکنم داری ادا درمیآری. داری از زیر مسئولیت شونه خالی میکنی. هدفت اینه که با اُسکلبازی قسر درری. ولی قطعاً دیوونه نیستی.»
«هیچ وقت نگفتهام دیوونهام. فرماندهتون این رو گفته. اُسکلبازی هم درنمیآرم، والیا. ترجیح میدم برم زندان.»
«ترتیبی میدیم یه روانپزشک معاینهات کنه. میتونی این بازیها رو واسه اون نگه داری.»
«خیلی خوب. تموم شد؟ میشه برگردم سلولم؟»
«نه، نمیشه. میشه بگی، برای ضبط در پرونده، که چطوری کشتیش؟»
«با یه چاقو. چاقوی آشپزخونه. زدم به گردنش.»
«مقاومت کرد؟»
«نه. مست بود. خوابیده بود.»
«ردی از خون تو آپارتمان نیست. کجا…»
«تو دستشویی. کشوندمش تو دستشویی، طبق معمول. همونجا درازش کردم. همونجا زدمش.»
«بعدش چی؟… فقط خودت بودی؟ دستیاری نداشتی؟»
«چی؟»
«خوب… سرش، دستهاش.»
«آها. نه بابا. کی قرار بود کمکم کنه؟»
«آخه تو خیلی… عادی به نظر میرسی. خوب،… البته به هر حال امکانش هست. ولی خوب چطور؟»
«ارهٔ آهنبر رو از کارگاه آوردم و بریدمش. هوش زیادی لازم نداشت. فقط وقت زیادی برد. همین؟»
«نه. روی سینهات جای سوختگی سیگار داری. همین طور هم زخمهای کهنه.»
«بله.»
«میخوام بدونم کتکت میزده.»
«بله.»
«به خاطر همین کشتیش؟»
«معلومه که نه. کیه که کتک نخورده باشه؟ میشه درکش کرد.»
«یعنی چی؟»
«چطور توضیح بدم؟ ببین، فقط سعی کن به اندازهٔ ما اینجا زندگی کنی. هنوز سر کار نرفتی؟»
«هنوز نه.»
«حتماً باید بری. برو. یه سر به کارگاه اسید سولفوریک و کارگاه نیکل بزن. دوروبر مجتمع بچرخ. به نگهبان بگو واسه پرونده است. یه سر برو تو معدن. ببین چطوری کار میکنند. با چی کار میکنند. مردهایی که ساعتها و ساعتها زیر زمین میشینند. هواش رو تنفس میکنند. وقتی میآن بیرون، هوا تاریک شده. تمام زمستون، بدون آفتاب. حقوقشون هم که… میدونی چقدر میگیرند؟ قیمتمون رو دیدی؟ با یه زن تو خونه. باید مشروب بخوری. نمیتونی نخوری. فشار اینجا خردکننده است. طوری میچلوندت که جونت درآد. مردهها هم که اونجاند و هی صدات میزنند.»
«عجب! باشه. راستی، استانیسلاو آنتونوویچ پروخوروف رو میشناسی؟»
«کی هست؟»
«جسدش رو با یه چاقو تو ناحیهٔ گردن کنار دریاچهٔ گلینیانوی پیدا کردهاند.»
«خوب؟»
«هیچی. همین جوری پرسیدم. آخه همون امضا رو داشت.»
«اینجا هیچ وقت نمیفهمی کی قراره مرتکب قتل بشه. مگه اخبار رو نخوندی؟ این یاروهه، زن و یه بچه داشته، میره طبقهٔ بالا خونهٔ همسایه و همهشون رو با یه میلهٔ فلزی درب و داغون میکنه. (صدای سرفه.) زن و مرد و دختربچهٔ سهسالهشون رو. با یه میلهٔ فلزی لهشون میکنه. گوگلش کن.»
«میدونم.»
«یکی دیگه رو هم همونجا محکوم کردند. یه بازنشسته رو که گلوی زنش رو روز تولدش بریده بود. هر دوشون، شصت و چند ساله بودند. درسته؟»
«بله.»
«به نظرت چرا همدیگه رو میکشند؟»
«تو بگو چرا؟»
«چون یه زندگی واقعی ندارند. چون اون قدر مرگ اینجا هست که همه چی رو تحت الاشعاع قرار میده. مردم از این که دخل خودشون رو بیارند یا دیگران رو بکشند راضیاند. دیگه تمومش کنند. تو مسکوی شما یا هر جایی که ازش اومدی…»
«مسکو.»
«تو مسکوی شماست که زندگی واقعی به نظر میرسه. اما اینجا مثل یه رؤیاست. دخل خودت رو آوردن آسونتره. اینجا مرگ خیلی نزدیکه. اون یکی هم تو ساحل… (صدای سرفه.) شاید کار معتادها باشه.»
«داریم روش کار…»
«معتادها صدای مردهها رو بهتر میشنوند. میشنوند و میبینند.»
«باز که برگشتی سر خونهٔ اول. لازم نیست زور بزنی. گفتم که، روانپزشک میدیم بهت.»
«باشه بابا. بگو روانپزشکتون هم بیاد. روانپزشک هم حلّه. حالا دیگه میگذاری برم؟ خبر داری ساعت چهار و نیم صبحه؟ من که مقاومتی نمیکنم. از حرف زدن هم شونه خالی نمیکنم.»
«هنوز کارمون تموم نشده.»
«امان از این روانپزشکها. تو نورنیکل، قبل از این که کسی رو استخدام کنند، وادارش میکنند دو بار روانپزشک رو ببینه. یه پرسشنامهٔ هشتاد سوالی رو هم پر کنه. ولی مگه کمکی هم میکنه؟ اینجا روانپزشک یه مسألهٔ فرعیه.»
«چی فرعی نیست؟»
«حالا خیلی وقت نیست که اومدی اینجا. واسه همین صداشون رو نمیشنوی. یه کم بمونی، کمکم متوجهشون میشی. باور کن، کمکم متوجهشون میشی. بعد میشنوی که صدات میکنند. همین طور مداوم صدات میکنند. خیلی زیادند، خیلی… خیلی. نزدیک کوه. میدونی چرا خونههای اینجا رو روی پیلوت میسازند نه روی پِی؟»
«چون نمیخوان پایایخبندان[۲] آب شه.»
«من هم اولش همین فکر رو میکردم. نه والیا، واسه اینه که مردهها رو تا جایی که میشه دور نگه دارند. به خاطر سرماست که بالش هوا لازم داریم، نه گرما. به خاطر نجواهاست. به خاطر اینه که نمیشه مرده رو از زنده تشخیص داد. حتی کمکم دستت میآد که اینجا مردهها نمیپوسند. زندهها هم همه خاکستریاند. راحت میشه اشتباه گرفتشون. دیگه فرق بین زندگی و مرگ رو حس نمیکنی. آدم راحت گیج میشه.»
«اینجا نوشته تو تنت یه تودینه[۳] تشخیص دادهاند.»
«بله.»
«تو غدهٔ شیری.»
«حال مگه چیه؟ اینجا خیلیها دارند. ما سولفور تنفس میکنیم. حالا زنها هیچی، آدم دلش واسه بچهها میسوزه.»
«مال دو سال پیشه. جراحی هم داشتی؟»
«بله. تابستون با قایق رفتم کراسنویارسک.»
«خوب؟»
«داره همین جوری رشد میکنه. اینجا چیزی درمون نمیشه. وقتی گیرت بندازند، دیگه ولت نمیکنند. میدونی، مثل یه ماهی که به قلاب افتاده. یه ماهی قوی قلاب رو میکشه میبره، سعی میکنه شنا کنه بره اون تهها. ولی دیر یا زود خسته میشه، حالا هر چقدر هم که قوی باشه.»
«گیرت بندازند؟ منظورت مردههاست؟»
«بله. میدونی، قویهای اینجا همونهاند. میتونند بکشندت پایین، بیدردسر. تعدادشون خیلی زیاده. خیلی بیشتر از ما. یه گروه کُر درست و حسابی که با هم نجوا میکنند.»
«اونها ازت خواستند شوهرت رو بکشی؟»
«بله.»
«و اعضا بدنش رو ببُری؟»
«نه. از اونجا به بعدش رو کار نداشتند. ابتکار خودم بود. خوف کرده بودم. اولش ترس برم داشت. ولی بعد خودم رو جمعوجور کردم. باید یه کاری میکردم. چون همونجا درازبهدراز افتاده بود و حرف میزد. باقی هم دهن به دهنش میگذاشتند.» (صدای سرفه.)
«با باقی اعضای بریده چکار کردی؟»
«یه جایی انداختمشون. مگه یادم میآد؟ کولاک بود، کولاک سیاه. تا حالا تو کولاک سیاه اینجا گیر کردی؟»
«هنوز نه.»
«اون سیمهایی که بین ورودی ساختمونها کشیده شده رو دیدهای؟ واسه اینه که وقتی تو کولاک سیاه میری بیرون، گم نشی. وگرنه بعد از کولاک پیدات میکنند. مردم راه میافتند میرن همسایهشون رو ببینند یا خرید کنند… اون وقت، تابستون بعد پیداشون میکنند. به خصوص پیرها، اگه به موقع متوجه غیبتشون نشند. دستت رو جلوی چشمت بگیری نمیتونی ببینیش. برف به قد یه اتوبوس کپه میشه. اتوبوسها هم گیر میکنند. مسافرها باید پیاده شند، هلش بدند. باد سگها رو میبره. واسه همین، اصلاً لازم نبود چیزی رو قایم کنم. کیسهاش رو پرت میکردم یه جایی و میرفتم بعدی رو میآوردم.»
«یه سؤال دیگه. متوجه چیز عجیبی تو محل کارش نشدی؟»
«اونها هم مرخصی بودند. تعطیلات بود.»
«منظورم اینه که کل تعطیلات رو همونجوری مونده بودی… پیش اون؟»
«دیگه چکار میتونستم بکنم؟»
«بعد از تعطیلات هم پا شدی رفتی سر کار.»
«بله.»
«بعد تو محل کارت… بین کارمندها… روانپزشکی چیزی ندارید؟»
«آخه به چه دردی میخوره؟ محل کارم کودکستانه، معدن که نیست.»
«سر کار تونستی کارهات رو انجام بدی؟ به عنوان یه معلم.»
«مگه کار دیگهای هم میشد کرد؟ بتمرگم خونه؟ کولاک فروکش کرد، مدرسه باز شد، من هم رفتم سر کار.»
«آها، باشه.»
«فکر میکنی… واقعاً این بچهها رو دوست ندارم؟»
«نه بابا. منظوری نداشتم.»
«خدا که بچهای قسمتم نکرد.»
«میدونم.»
«چی میدونی؟»
«که بچهای نداری.»
«نه، ندارم. گاهی فکری میشم اگه داشتم چی میشد؟ سر سیاه زمستون چه میکردند؟ بدون آفتاب. بزرگها به جای خود، اما بچهها چی؟ شش هفتهٔ تمام بدون حتی یه ذره آفتاب. میفهمی؟ فقط تاریکیه و تاریکی. بعد یه نمه آفتاب میزنه. ذرهذره زیاد میشه. اون هم تا یه مدتی. (صدای سرفه.) بچهها لاجونند. رو دیوار کودکستان براشون دریا و نخل میکشیم. نقاشیشون میکنیم. نور آبی روشون میاندازیم… مثل قدیمها. همهشون مثل بچه قورباغهاند. شفافند.»
«چرا؟»
«خودت چی فکر میکنی؟ خوب، آفتاب نمیبینند دیگه. چی تنفس میکنند؟ سولفور تو هوا بیست و هشت برابر حد مجازه و کوبالت سی و پنج برابر. ابرهای بالای شهر رو دیدهای؟ همهاش مال این دودکشهاست. ابر نیست که. سولفوره. چشمات نمیسوزه؟ مال سولفوره.»
«اوضاع عمومی اینجا واسه زنهای باردار چه جوریه؟»
«همین جوریه دیگه. درست همین جوری. چیه؟ فکر کردی بین من و اون رابطهای نبوده؟ بوده، فقط… فقط نتیجهاش همیشه یکی بوده. نصف شب بیدار میشی. فکر میکنی خواب دیدی. ولی همه چی تموم میشه. کلی خون ازت میره و اون هم میافته.»
«ولی… مگه چند وقته اینجا زندگی میکنی؟»
«تو پرونده هست که. سال ۲۰۰۵ اومدیم. از لیپِتسک. نووولیپِتسک. فکر میکردیم اینجا بهتره. زندگی آسونتره.»
«سیزده سال؟ خیلیه!»
«برای هشتاد تا. خودمون رو میفروشیم، ابله. هشتاد تا… برای کلّش، برای همه چی.»
«هشتاد هزار؟»
«هشتاد هزار. راستش حقوق خوبیه. ولی ما که هیچ وقت بهش نمیرسیدیم. اون مال مردهاییه که تو کارگاه سولفور کار میکنند، یا تو معدن. این پولی که بهشون میدند برای سلامتیشونه. برای زندگیشون، برای سالهاشون. مردها تا پنجاه میکشند. با زندگی خودتون مقایسهاش کن. ولی بلیت برگشت مال شصتسالگیه. تازه قیمت اجناس هم هست… عملاً نمیتونی چیزی پسانداز کنی. روی یه چرخ دوّار گیر میافتی و حالا هی بدو.»
«این… برای اغلب آدمهای اینجا پیش میآد؟»
«چی پیش میآد؟»
«ئه… سقط خودبهخودی.»
«سقط جنین؟ فت و فراوون.»
«ولی خوب باید یه مدت اینجا زندگی کرده باشی. همون اول که نمیشه.»
«آره. باید یه مدت زندگی کنی.»
«بلافاصله که اتفاق نمیافته.»
«بلافاصله… ولی تو… تو خودت چی؟ اون جوری اومدی؟ با خودت آوردیش؟ (صدای سرفه.) ای داد بیبیداد. واسه اومدن به چی رضایت دادی؟»
«فکر میکنی حق انتخابی داشتم؟ هر جا که بفرستندت باید بری.»
«هر جا بفرستندت. خونوادهات کجاست؟»
«تو کاراگاندا.»
«ئه!»
«خیلی خوبه. تموم شد. فکر کنم هر چی لازم بود رو شنیدم. فردا دوباره میآم. باید همه چیز رو از اول ضبط کنیم.»
«باشه.»
«آره. تموم شد. سیگار میخواهی؟»
«نه. میشه یه چای برام بیاری؟»
«آره، میآرم. الان میرم میآرم.»
«ممنونم.»
***
«بدجوری کتکت میزد؟»
«خودت که دیدهای.»
«ولی آخه چرا؟»
«چرا؟ چون باید خودت رو خالی کنی. سر کار دهنت رو سرویس میکنند، تو هم میآریش خونه. کارگاه… عکسهاش رو دیدهای؟ نشونت دادهاند؟»
«آره خوب.»
«بعد از این که سوخت؟»
«عکس سرش رو دیدم.»
«آها، آره. اون عکس مال بعد از سوختنش بود. بعد از این که به جای بدش رسیده بود. حتی یه روز هم بدون پانسمان نبود. گفتند اخراجش میکنند. ولی نکردند. حرف مفت زیاد میزدند، ولی اخراجش نمیکردند. کی به جاش میخواست بره کارگاه سولفور؟ اون هم واسه هشتاد تا؟ جوونها که چنین حماقتی نمیکنند. جوونها برمیگردند به موطنشون. میخواند زندگی کنند، ولی اینجا غیر از بوی گند مرگ چیز دیگهای نیست. نیکل، مس، سولفور. اونها هم که هستند، نزدیک کوه. (صدای سرفه.) خودت بفهم دیگه. اونها رو فرستاده بودند اینجا. به حکم سرزمین مادری… احتمالاً تعدادشون خیلی بیشتر از ماست. صدات میزنند؟»
«یه شات برندی اضافه کردهام.»
«تو دردسر که نمیافتی؟»
«شبه دیگه. کی قرار خبردار شه؟»
«خوبه. دل و رودهٔ آدم رو حسابی نرم میکنه. شلش میکنه. دمت گرم.»
«خوب، قاعدتاً همهٔ اینها رو تو معاینه هم باید بگی. راجع به مردهها بگی. من هم… تو پرونده مینویسم… خوب…»
«عین خیالم هم نیست چی بنویسی. هر چی دوست داری بنویس.»
«رو چه حسابی؟»
«مجبور بودم. خیلی قبلتر باید این کار رو میکردم. حماقت کردم، وگرنه نه من اون همه مصیبت رو تحمل میکردم و نه اون زجر میکشید. حالا از هر راهی که میشد. اول میخواستم مسمومش کنم، ولی نمیدونستم چی استفاده کنم که از نتیجهاش مطمئن شم. بعد، وقتی دوباره زد تو شکمم، دیگه قاطی کردم. فقط این قدری صبر کردم که خوابش ببره.»
«براشون از مردهها بگو، وقت معاینه. از مردهها حرف بزن. اینجا از این متخصصها دارید… حرفت رو باور میکنند.»
«عین خیالم هم نیست. اعتراف میکنم.»
«آخه چرا میخواهی این کار رو بکنی؟»
«دیگه بریدهام. دیگه نمیخوام. تو اردوگاه مرگ زودتر سرمیرسه. هر چی زودتر برسه، باز هم دیره.»
֎
[۱] زندانیان سیاسی اتحاد جماهیر شوروی در مجمعالجزایر گولاگ. ر.ک. گزارش مرکز فالستاد
[۲] Permafrost- زمین دائم یخبسته و لایهٔ همیشه منجمد خاک که معمولاً در نواحی قطبی و نیمهقطبی یافت میشود. ویکیپدیا.
[۳] Tumor – واژهٔ مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی. وبگاه فرهنگستان