در محل اشتراک - دیوید اریک نلسون - امیر سپهرام

در محل اشتراک

بچه‌هایی را به محل اشتراک می‌آورند که عزیزی را از دست داده‌اند.

همیشه باید از زمان ماضی نقلی یا وجه مجهول استفاده کنید: «عزیزی مرده است.» نه «عزیزی مرد.» و هرگز «فلانی عزیزی را کشت.» یا مثلاً «عزیزی توسط فلانی کشته شد.» یا حتی «عزیزی به خاطر بهمان چیز مرد.» را به کار نبرید.

شرایط واقعی مرگ اهمیتی ندارد. نه اصلاً ربطی به دلیل آورده شدن بچه‌ها به محل اشتراک دارد (به فعل معلوم دقت کنید) و نه زمانی که آن را ترک می‌کنند.

بچه‌ها را به محل اشتراک می‌آورند، چون عزیزشان مرده است و اگر به سوگواری‌شان نپردازند، علیرغم جوانیشان، ممکن است همچنان از انکار رنج ببرند.

و تنها کاری که می‌توانیم برایشان بکنیم این است که از مردود شدنشان جلوگیری کنیم.

۱. انکار

در محل اشتراک سه قانون برقرار است. اولینش این است که هر بچه‌ای هر وقت که بخواهد می‌تواند محل اشتراک را ترک کند، به این شرط که در دو جلسهٔ مجزا شهادت بدهد که برای رفتن آماده‌ است.

پسری که موهای بلندش روی چشمش ریخته دو جلسهٔ اولش در گروه را به سکوت می‌گذراند. در سومین جلسه، اولین چیزی که می‌گوید این است که آمادهٔ رفتن است.

توضیح می‌دهد که اصلاً نباید اینجا می‌آمده و اصرار می‌کند که پدرش نمرده است.

می‌گویی «اوگی، پدرت مرده است.»

اوگی باقی جلسه را به سکوت می‌گذراند.

جلسهٔ بعد تکرار می‌کند که آمادهٔ رفتن است.

چیزی نمی‌گویی، چون روال پروتکل درمانی است. بی‌طرفی و انضباط لازمهٔ این پروتکل است: اگر کودکی که خودش رفتن را انتخاب کرده است به زور در محل اشتراک نگه داشته شود، هیچ پیشرفتی نخواهد کرد. بدتر این که، بچه‌ای که پیشرفت نمی‌کند دیگران را هم از پیشرفت بازمی‌دارد.

تو ساکت می‌مانی ولی بقیهٔ بچه‌ها سعی می‌کنند سر عقل بیاورندش. چانه می‌زنند. اشکالی هم ندارد.

به اوگی می‌گویند که نباید برود، چون تازه آمده است، چون هنوز هیچ کدام از مشکلاتش را حل نکرده است، چون هنوز به زبان نیاورده است، حتی اول راه به زبان آوردن هم نیست. می‌گویند اگر همین الان به اتاق انتظار برود، قطعاً مردود خواهد شد. می‌گویند می‌تواند برود ولی مجبور نیست: می‌تواند برگردد به خوابگاه و بعد ناهار بخورد و بعد برود بخوابد و بعد بیدار شود و بعد به کلاس برود و بعد به جلسهٔ بعدی بیاید. مجبور نیست برود، حتی اگر گفته باشد که می‌خواهد برود. این بار پنجاه و هفت دقیقه طول می‌کشد.

می‌گویی «وقت امروزمون تموم شده.»

اوگی بی هیچ کلامی بلند می‌شود و در اتاق انتظار را باز می‌کند. پشت در اتاق انتظار یک اتاق انتظار کوچک است؛ فقط یک جفت صندلی پارچه‌ای زرد و یک میز کنارِ دیواری با سه مجله که بادبزن‌طور رویش چیده شده‌اند. بالایی مجلهٔ حیات وحش رِنجر ریک است. تا به حال به اتاق انتظار نیامده‌ای، پس نمی‌دانی دو مجلهٔ بعدی ممکن است چه باشند. یک گیاه گلدانی هم هست. باید کوران هوا برقرار باشد، چون گیاه گلدانی، مثل پیرزن ساکتی که در شب به خیر ماه توی صندلی گهواره‌ای‌اش بافتنی می‌بافد، به طور موزون سر تکان می‌دهد.

و البته، آن یکی در هم هست، در خروج. کلمهٔ «خروج» با رنگ قرمز بالای در می‌درخشد. فاصلهٔ در اتاق انتظار تا خروج سه گام بلند هم نمی‌شود.

اوگی از در اتاق انتظار می‌گذرد و آن را به آرامی پشت سرش می‌بندد. قفل در تَلَقی جا می‌افتد و بعد هیس آهسته در خروج شنیده می‌شود و به دنبال آن صدای ناگهانی و بلندی مثل غرش و غلتیدن تمساحی در باتلاق، و بعد سکوت.

می‌آیی بگویی «وقت امروزمان تمام شده،» که تا «وقت» را می‌گویی فریاد اوگی حرفت را قطع می‌کند. فریاد واقعاً دردآلودی است، بلند و طولانی و ناهموار. تمام نمی‌شود، بلکه محو می‌شود. تا مدتی صدای هق‌هق و گریهٔ بچه‌ها به گوش می‌رسد. ولی این هق‌هق آرام است و این بار بچه‌های محل اشتراک متوجه حرفت می‌شوند. به خط از در اصلی بیرون می‌روند به سمت خوابگاه‌ها یا سالن اجتماعات یا هر جای دیگری در این دنیای حفاظت شده.

۲. خشم

دومین قانون این است که در نهایت بچه باید، با کلمات خودش، شرح بدهد که عزیز(ان)ش چطور مرده(اند). باید به زبان بیاورد. سطوح مختلفی از به زبان آوردن هست. می‌تواند با چنین چیزهایی شروع شود:

«پدرم مرده است.» و بعد برسد به:

«پدرم از شلیک گلوله مرده است.»

«پدرم گلوله را شلیک کرد و خودش را کشت.»

«پدرم خودکشی کرد.»

«پدرم خودکشی کرد، چون مغزش ایراد پیدا کرد.»

«پدرم خودکشی کرد، چون مغزش، بعد از حادثه، ایراد پیدا کرد.»

«پدرم آهنگ ناجور را شنید.»

«پدرم بعد از حادثه خودکشی کرد، چون آهنگ ناجور را شنید و به آن گوش کرد.»

و الی آخر.

چیز غیرعادی‌ای نیست که بچه‌ها در تلاش برای به زبان آوردن به روش‌های مختلف شدیداً احساساتی شوند. نباید این را هشدار تلقی کنی. یک مرحلهٔ طبیعی از سوگواری است و می‌گذرد. بچه‌ها گرایشی طبیعی به ارتجاع دارند. اگر بچه‌ای مداوماً در طول وقت‌های خودش یا دیگران برای اجرای سوگواری به شدت احساساتی می‌شود، شاید لازم باشد در محل خنده برایش وقت آزاد گذاشته شود یا به اتاق آتش‌فشان برود. توصیه می‌شود وقت آزاد در بخش سایر توضیحات در فرم گزارش حادثه ذکر شود (به وجه مجهول دقت کنید).

۳. چانه‌زنی

سه روز بعد از این که اوگی از در خروج رفت بیرون، تیلی به پا می‌ایستد و به زبان می‌آورد؛ موجز و بی‌احساس. به دخترک می‌گویی کارش را خوب انجام داده و این که به او افتخار می‌کنی. بچه‌های دیگر هم همین کار را می‌کنند. پسر محجوب کنار دستش لبخند مختصری به او می‌زند و رو برمی‌گرداند. مشتش را بالا می‌آورد و دخترک با مشت به آن می‌زند. دخترک لبخند می‌زند و نفس راحتی می‌کشد.

پسر شروع می‌کند به حرف زدن – شاید می‌خواهد به زبان بیاورد، شاید هم می‌خواهد چیز دیگری بگوید – ولی تیلی بی‌آن‌که معذرت بخواهد حرفش را می‌بُرد.

«آماده‌ام که بروم.»

امروز دومین شهادت او است. اولین بارش چهارده هفته پیش بوده است. اولین چیزی بود که، دو دقیقه بعد از شروع اولین جلسه‌اش، گفت. هیچ کدام از بچه‌هایی که امروز حاضرند در آن جلسه نبودند. تقریباً همهٔ بچه‌های آن جلسه (مثل مورد اوگی) به زبان آورده و رفته‌اند. برای این بچه‌ها، تیلی یکی از ملزومات جلساتشان بوده است؛ مثل صندلی‌ها و قوطی‌های کنسرو و اسباب‌بازی‌های آرامش‌بخش زهوار دررفته.

چیزی نمی‌گویی.

تیلی به پا می‌ایستد.

پسرک محجوب کنار دستش آشکارا بی‌قرار شده است، ولی حرفی نمی‌زند.

تلاش نکن تیلی را منصرف کنی. چانه نزن. بچه‌ها می‌توانند – و باید – با او چانه بزنند. این بخشی از سوگواری آنان است و ایرادی ندارد.

دختری قدکوتاه، ماریانا، می‌گوید «لازم نیست فقط به خاطر این که به زبون آوردی بری. می‌تونی بمونی. دست کم یه روز دیگه.»

دختری دیگر، وَنِسا اِل. اضافه می‌کند «ماریانا راست می‌گه. اتاق انتظار فردا هم سر جاشه، هفتهٔ بعد هم هست، تا ابد هست.» ایجاد مانع در برابر فاجعه، که کاملاً درست است: اتاق انتظار احتمالاً تا ابد آنجا خواهد بود. ولی معنی‌اش این نیست که فرد می‌تواند تا ابد صبر کند: وضعیت ذخایر خوراکی فعلاً وخیم نیست، ولی به تدریج تحلیل می‌روند. آب اما فراوان است. چاهمان عمیق است. اصلاح گفته ونسا اِل. از سوی تو نامناسب نیست، ولی می‌گذاری ادعایش به چالش کشیده ‌نشده بماند.

ونسا زِد. که کنار ونسا اِل. نشسته سرش را به تایید تکان می‌دهد. «اعلام کردنش فقط به این معنی‌ئه که قصد داری بری. مثل شِین. اون هم گفت می‌خواد بره و به زبون هم آورد، ولی تا شش هفته بعدش نرفت.»

بِنی اضافه می‌کند «به هر حال، کلّش چرنده.» پسرک کوچک و خردسال است ولی به اندازهٔ یک پلیس پیر عصبانی است. «به مزخرفاتی که اون‌ها می‌گن گوش نکن. به اومدن به جلسات ادامه بده.»

جِی چِن داد می‌زند «دست کم تا وقتی بافی خون‌آشام‌کُش تموم شه بمون.» پسر پرهیجانی است. «فقط یه سوم فصل آخرش مونده. حتی یه هفته هم طول نمی‌کشه.»

تیلی شانه بالا می‌اندازد. از جلسات قبل می‌دانی که هوادار دوآتشهٔ بافی است. ولی خیلی از بچه‌ها وقتی به زبان می‌آورند سلوکشان تغییر می‌کند و تیلی هم یکی از آن‌ها است: رها شده از وزن چیزی که تا کنون نمی‌گفته‌اند، به اندازهٔ قبلیشان برمی‌گردند – مثل اسفنجی که بلوکی سیمانی از رویش برداشته شود – و در این حین، چیزها را به خود می‌کشند. طبیعی است. بخشی از فرآیندشان است.

«اوگی رفت.» این آلبرت است، با گونه‌های موش‌خرمایی و صدای غم‌زده اییورگونه‌اش.[۱] «سرانجام خوبی نداشت.»

تیلی می‌گوید «اوگی آماده نبود. من هستم.»

«بلیندا هم می‌گفت آماده است.» بلیندا یک ماه در گروه بود. به زبان آورد – و حینش گریه کرد – ولی در چند جلسهٔ بعد سر حال آمد، قدرت و تعادلش را بازیافت و به بچه‌های دیگر در حرف زدن و پیش رفتن در فرآیند سوگواریشان کمک کرد. تصمیمش به رفتن را اعلام کرد، جلسهٔ بعدش تاکید کرد و همان روز هم رفت. روزی که رفت، لاک ناخنش به رنگ آبی تخم سینه‌سرخ بود؛ براق و بی‌نقص. در پشت سرش چفت شده بود و ضجه‌ای که در پی‌اش آمد طولانی و بلند؛ ضجه‌ای که به رشته‌ای از التماس‌های نامفهوم ختم شد و جایش را به دو کلمه‌ داد. کلمات چنان تند تکرار می‌شد که به تِرتِر ماشین چمن‌زنی زهوار دررفتهٔ در حال مرگ می‌مانست:

«منوبکش‌‌‌منوبکش‌منوبکش‌منوبکش‌منوبکش‌منوبکش‌منوبکش…» ‌

تیلی گفت ‌«بلیندا واقعاً آماده نبود. من کاملاً آماده‌ام. باید برم.»

پسری که کنار تیلی است – اسمش مارکوس و تازه‌وارد است – رو به تیلی می‌کند و می‌گوید «می‌تونیم…»

تیلی می‌ایستد و رو می‌کند به او. پسرک انگشتانش را در هم گره کرده و می‌تاباند؛ پوستش را  به طور دردناکی فشار می‌دهد، ولی صدایش ثابت و واضح است، اگر اتاق آرام باشد. «می‌تونیم… اون کاری رو بکنیم که دوست داشتی امتحان کنی، ولی من به خاطرش هول کردم.» لبش را می‌گزد، نگاهش را دور اتاق می‌چرخاند و بعد روی تیلی قفل می‌کند. «می‌تونیم اون کار رو بکنیم. اگه بمونی، هر کاری که تو دلت بخواد رو انجام ‌می‌دیم.»

چشمانش گشاد و نومید و گم‌گشته است. دهان تیلی تاب برمی‌دارد ولی بی هیچ حرفی، فقط سرش را تکان می‌دهد.

تیلی می‌رود. در اتاق انتظار چفت می‌شود. فقط صدای هیس و تلق در سنگین خروج را می‌شنوی. بعد سکوت.

سکوت مُشعر بر پذیرش فرض می‌شود. (به وجه مجهول دقت کنید.)

۴. افسردگی

گروه از رفتن تیلی دمغ می‌شود. عجیب است. چون تیلی چندان هم شمع محفل نبود. معمولاً عبوس و اغلب کج‌خلق بود. یک بار، در گرماگرم یک جلسه پرحرارت، بِنی سر تیلی داد زد: «تنها کاری که بلدی اینه که گندش رو دربیاری و حال همه رو مثل خودت به گه بکشی!»

آلبرت درخواست وقت تنفس کرده و بعد با صدای کشیده‌اش حسابی توبیخش کرده بود: «در حق تیلی انصاف نبود. از این که گندش رو در بیاره و حال همه رو بگیره خوشش نمیاد. یعنی از هیچ چی خوشش نمیاد.»

همه خندیده بودند، از جمله خود تیلی. بعد ونسا زِد. زده بود زیر گریه و پنج دقیقه و سی و هشت ثانیه ادامه داده بود تا این که بگوید «برادرم مرده. با این که فقط نه سالش بود، چون خاله‌ام اون جوری مرده بود مردود شد. برادرم دیگه نه سالش نیست؛ چون مرده.» گر چه روحیه‌اش از آن زمان بهبود یافته، ولی هنوز آمادگی رفتن را ندارد.

به نظر می‌رسد بعد از رفتن تیلی دیگر کسی حرفی برای زدن در طول جلسه ندارد. پس می‌گویی:

«بابام تبر پدربزرگش را نگه داشته بود. کهنه بود و از دیوار گاراژمون آویزون بود. خیلی ازش استفاده شده بود: دسته‌اش خشک بود و ترک خورده. سرش هم کلاً زنگ زده بود به جز تیغه‌اش که پدرم همیشه قبل و بعد از استفاده تیزش می‌کرد. هم بابام و هم باباش ته‌تغاری خونواده‌های بزرگشون بودند. پس می‌شه فرض کرد که تبره خیلی خیلی قدیمی بوده. صد ساله؟ شاید. همیشه این قضیه برام جالب بوده: یه گوشی همراه پنج ساله عملاً اِسقاطیه، ولی یه تبر صد ساله به خوبی گذشته کار می‌کنه.

«تا این که یه روز بابام گفت که باباش چند بار دسته تبره رو داغون کرده – بابام تو دهات زندگی می‌کرد که زمستون‌های سختی داشته – و من تازه دوزاریم افتاد که این دسته‌هه که الان رو تبره اصلاً پدربزرگش چشمش هم بهش نیفتاده! یه دفعه به ذهنم رسید بپرسم که سر تبر چند وقت کار می‌کنه. بابام گفت “اِ، نمی‌دونم. چند نسل. فولاد آبدیده است. فقط یه بار عوضش کرده‌ام؛ اولین باری که بعد از فوت بابا تبر به من رسید. دسته‌اش، به خاطر سال‌ها استفاده نشدن، خشک و کوتاه شده بود و اولین باری که خواستم واسه اجاق هیزم خرد کنم، کله‌اش پرید و تو علف‌ها گم شد. هیچ وقت پیداش نکردم. “»

هیچ وقت از زندگی خودت، قبل از جان‌پناه و محل اشتراک، برای بچه‌ها حرف نزده‌ای. هیچ کدامشان هم هیچ وقت چیزی نپرسیده بودند. حالا با احترام گوش می‌کنند. ولی می‌دانی که به زودی تمرکزشان را از دست می‌دهند.

«پس تبر پدرم دیگه نه سر تبر پدربزرگش رو داشت و نه دسته‌اش رو. پدربزرگش حتی یکی از اتم‌های این تبره رو هم لمس نکرده بود. وقتی از بابام پرسیدم آخه پس چه جوری می‌گه این تبر پدربزرگشه، چپ‌چپ نگاهم کرد. “چون هست. “موضوع اتم‌ها رو براش توضیح دادم و این که تبر دو تکه داره و الان هر دوش عوض شده‌اند. پس دیگه همون تبره نیست. بابا استاد فیزیک بود و تو مرکز تحقیقات اتمی اوک ریج کار می‌کرد. بهم گفت “شنیدی مردم می‌گن بدن آدم هر هفت سال یه بار کل سلول‌هاش عوض می‌شه؟ از بیخ و بن چرنده: بعضی از سلول‌ها، مثل سلول‌های آستری معده‌، هفته‌ای یه بار عوض می‌شند. بعضی‌ها هم خیلی به ندرت عوض می‌شند، مثل سلول‌های عصبی. ولی اتم‌ها دائماً دارند با سوخت و ساز بدنت میان تو و می‌رن بیرون؛ یعنی سالی یه بار تک‌تک اتم‌های بدنت با اتم‌های دیگه تعویض می‌شن. پس از اول زندگی‌ات تا الان چندین بار دختر جدیدی شده‌ای، ولی همچنان دخترک منی! حالا اگه همه موهایی رو که کوتاه کرده‌ای – یعنی همون اتم‌هایی که تو رو ساخته بودند – نگه داشته بودم و الان به مردم می‌گفتم “این دخترمه، همون روان‌شناس کودک معروف، “مردم فکر می‌کردند قاطی کرده‌م. ماده چیز مرده‌ایه. اگه بخوای این جوری فکر کنی، خوب، همه‌مون از ستاره‌هاییم. چون همه اتم‌هامون از اونجا اومده‌اند. چیزی که اهمیت داره ماده نیست، الگوئه. تو پوستت یا موهات یا لباس‌هات یا مدارکت یا کتاب‌های پرفروشت نیستی؛ تو الگویی توی سلول‌هات هستی که باعث می‌شن سلول‌هات اتم‌ها رو حریصانه ببلعن و به چیزی که هستی تنظیمشون کنن. “

«این همیشه تو ذهنم مونده، چون بابام تو همون گاراژ مرد و یه کم از خون و مغزش پاشید روی تبر و دسته‌اش. این مال بعد از وقتی بود که دولت فهمید حادثه شروع شده، یعنی وقتی که گارد ملی شروع کرد به ترکوندن ایستگاه‌های رادیویی تا مردم اتفاقی آهنگ ناجور رو نشنوند، ولی قبل از این که مردم محتاط‌تر بشن و بلندگوهای وسایل الکترونیکی‌شون رو بکَنند. قضیه مال قبل از اولین باری بود که یه ناشنوا آهنگ ناجور رو از ریتم ویبرهٔ یه تلفن همراه شنید و خیلی قبل‌تر از وقتی که مردم شروع کردند به خرد کردن هر وسیله‌ای که بلندگو داشت.»

این هم مربوط به خیلی پیش‌تر و موعد ظهور است. ولی این را به بچه‌ها نمی‌گویی، چون بچه‌ها چیزی از ظهور نمی‌دانند – حتی واژه‌اش را هم نمی‌شناسند؛ قبل از ظهور به پناهگاه آمده‌اند – و البته حتی خودت هم چیز متقنی از ظهور نمی‌دانی: تنها می‌دانی که چیزی به زمین آمده است و متاسفانه، بر خلاف آنچه از فیلم‌های محبوب پدرت یاد گرفته‌ای، این چیز قرار هم نیست برود.

«قضیه مال قبل از این بود که مردم عادی محتاط بشن، ولی پلیس هم دیگه نه تلفن جواب می‌داد و نه از بی‌سیم استفاده می‌کرد. باید به‌شون پیام متنی می‌دادی. واسه همین، به‌شون پیام دادم و به خونی که روی دسته تبر پاشیده بود زل زدم تا چشم‌م به بابا نیفته.»

دیگر نگران این نیستی که بچه‌ها حوصله‌شان از داستانت سر برود. این همان چیزی است که تشنهٔ شنیدنش بوده‌اند؛ چیزی که بزرگ‌سالان مسئول در موردش حرفی نمی‌زنند، گویی این بچه‌ها هستند که نیاز به محافظت دارند.

«وقتی از سر کار بر گشتم خونه، بابا انتظار اومدنم رو نداشت. تو گاراژ بود. سر شیر شلنگ دستش بود و آب رو گرفته بود روی سیمان که می‌رفت تو چاهک. همیشه تو پاییز وقتی پوست آهو رو می‌کَند این کار رو می‌کرد، تا بعدش که کارش تموم شد، آب کشیدن سیمان راحت‌تر باشه. ولی الان اول بهار بود، نه فصل شکار آهو. آهویی هم در کار نبود. کنار چاهک نشسته بود و تپانچه‌اش دستش بود؛ یه هفت‌تیر.

«وقتی از در گاراژ رفتم تو، گفت “اِ، … هوووف، جِینی، ترسوندیم. فکر نمی‌کردم این‌ورها بیایی. “

«پیام داده بودم بهش، ولی متوجه نشده بود: خیلی جلوتر از دیگران بود و قبل از همه بلندگوی گوشی و موتور ویبره‌اش رو در آورده بود.

«بهم گفت “گوش کن، “و حتی همون موقع هم، فقط کمی بعد از این که فهمیده بود که بنا است یه ظهوری اتفاق بیفته، این کلمه داشت ترسناک می‌شد: گوش کن. چون، چی می‌شد اگه یکی آهنگ ناجور رو شنیده بود، فقط یه کم، و می‌خواست اون رو واسه‌ات زمزمه کنه؟ مثل وقتی که یه ترانه‌ای می‌ره رو مخت و به یکی می‌گی “ببین، بیا این رو گوش کن. آخه این دیگه چه چرندیه که رفته رو مخم؟ “و بعد تو هم چند نُت رو زیرلبی می‌خونی.

«بابا گفت “گوش کن عسلم. تقصیر تو نیست. من که نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام چیزی ازت جدام کنه.”» – حس می‌کنی داری پوزخند می‌زنی، چون متوجه وجه مجهولی می‌شوی – «”ولی من آهنگه رو شنیده‌ام و الان تو سَرمه و می‌دونم داره الگوم رو تغییر می‌ده. داره یه چیز جدید ازم می‌سازه. نه اتم‌های جدید، یه الگوی جدید. دیگه اون آدم سابق نیستم.”

«این رو که می‌گفت، دگمهٔ آستین دست راستش رو با دست آزادش باز کرد. دست راستش هفت‌تیر رو نگه داشته بود و انگشتش یه لحظه هم از روی ماشه بلند نمی‌شد. آستینش رو بالا زد و یه ردیف خال‌خال از دُمل‌هایی رو نشونم داد که روی ساعدش پخش شده بود. توی هر دمل یه چشم کوچک لونه کرده بود. چشم‌ها پنج تا بودند، روشن مثل چشم‌های یه نوزاد. عین چشم‌های خودش و چشم‌های من بودند، ولی هر کدومشون مستقل از هم می‌چرخیدند؛ مثل پنج تا چشم جدا تو پنج تا صورت بچگانهٔ گوگولی. وقتی تماشاشون می‌کردم، به ردیف پلک زدند؛ مثل یه لرزه از مو سیخ شدن!»

بچه‌ها واکنشی نشان نمی‌دهند، که خوب است؛ به زودی، ارتجاع‌شان تنها چیزی است که برایشان خواهد ماند.

«پدرم گفت “از چیزی که بعدش قراره اتفاق بیفته می‌ترسم. “بعد با چشم‌های خودش گریه کرد؛ چشم‌های روی ساعدش، مثل نوزادهای شگفت‌زده، این ور و اون ور رو نگاه می‌کردند. به‌م گفت “قبلاًها مضطرب می‌شدم. یه حسی همیشه باهام بود؛ مثل این که همیشه قرار بود یه اتفاق بدی بیفته. ولی الان حسم عوض شده. الان حس می‌کنم اون اتفاق بده افتاده. و اون اتفاقه منم… نمی‌خوام این کار رو بکنم، ولی این آهنگه… فکر کردم میک جونزه که باید بمونم یا باید برم رو می‌خونه. ولی الان می‌دونم که سید ویشِس بوده که داره آواز به روش خودم فرانک سیناترا رو می‌خونه. العاقل یکفیه الاشاره. “

«بعد هفت‌تیر رو گذاشت تو دهنش. بعد با اخم و تخم هفت‌تیر رو از دهنش در آورد و گذاشت زیر طاقچهٔ چونه‌اش. بعد دو بار ماشه رو کشید. اثر عمیقی روم گذاشت که هنوز هم باقیه: کارش رو با همون گلولهٔ اول خیلی خوب انجام داده بود – شاهدش هم همه جای تبر پدربزرگش پاشیده بود – ولی از بس دلش می‌خواست کار تمیز و بی برو برگشت انجام بشه که حضور ذهنش رو حفظ کرد آن قدر تا بار دوم هم ماشه رو بچکونه، با این که عملاً مرده بود. عجب کاری کرد! این داستان بابام بود، مختصر و مفید: واقعاً کار رو درست و بی‌نقص انجام داد.»

کمی نفس می‌کشی و بعد تمامش می‌کنی:

«پدرم خودکشی کرد، چون تو رادیو به آهنگ ناجور گوش داده بود – قبل از این که کس دیگه‌ای حتی بدونه که چیزی مثل حادثه می‌تونه رخ بده – و آهنگ داشت تغییرش می‌داد. به اندازه کافی ارتجاع و سازگاری نداشت. مشکل بزرگ‌سال‌ها همینه: نمی‌تونست با چیزی که اتفاق افتاده کنار بیاد. به زعم اون، وقتی الگوت رو از دست می‌دی، خودت هم از دست رفته‌ای: این نیست که سر و دستهٔ تبر سر و دسته قدیمی نباشند، دیگه اصلاً سر و دسته نیستند. ولی اون نمی‌تونست این رو بپذیره. واسه همین مردود شد.»

مکثی می‌کنی، بعد می‌گویی:

«آماده‌ام که از محل اشتراک بچه‌ها برم.»

ونسا زِد. نفسش می‌گیرد. می‌گوید «نمی‌شه که.» انکار.

می‌پرسی مگر قانونی وجود دارد که تو نتوانی بروی. آشکارا بچه‌ها نمی‌دانند. ولی تو می‌دانی؛ چنین قانونی وجود ندارد. تا به حال به ذهن هیچ کسی خطور نکرده بود که یک بزرگسال هم ممکن است بخواهد از امنیت پناهگاه تداوم عملیات دولتی برود بیرون. تا کنون هیچ فرد بالای پانزده سالی بیرون از پناهگاه دوام نیاورده بود و همه این را می‌دانند.

بنی زیرلبی می‌گوید «جنده،» و چشمان ملامتگرش مثل دو تکه ذغال است. خشم.

پناهگاه‌های دیگر ارتباطشان را به کلی قطع کرده‌اند و شبکه رایانه‌هاشان حتی به پینگ هم – هر چه که هست – جواب نمی‌دهد. گمان نمی‌کنی به خاطر این باشد که راهی برای حذف مردودی یافته‌اند.

ونسا اِل. موذیانه می‌پرسد «دکتر میکلسون، اون وقت کی به ما کمک می‌کنه مشکلاتمون رو حل کنیم؟»

چانه‌زنی.

بهشان می‌گویی دکتر باورساکس پزشک بالینی فوق‌العاده‌ای است؛ چون واقعاً هم هست. برایشان توضیح می‌دهی که همه‌شان دیر یا زود آمادهٔ رفتن می‌شوند. همه‌شان ظرفیت ارتجاع، عاملّیت و سازگاری را دارند. جوانند و این دنیا هنوز هم مال آنهاست. تنها باید به پروتکل‌های درمانی و خودشان باور داشته باشند.

بهشان نمی‌گویی که ما – بزرگسالانی که از آنان حفاظت می‌کنیم – اینجا دوام نمی‌آوریم. بچه‌های کوچک هیچگاه مردود نمی‌شوند؛ چون می‌توانند اتفاقِ افتاده را بپذیرند. بچه‌های بزرگ‌تر هم می‌توانند سوگواریشان را از سر بگذرانند و احتمالاً از مردودی اجتناب کنند. ولی باقی ما بزرگسالان مسئول چه می‌کنیم؟ مثل موش‌های کور زندگی می‌کنیم و بچه‌های بیشتری می‌آوریم تا در جان‌پناه‌های تداوم عملیاتِ بی‌خورشید پیوسته رنجشان بدهیم تا بالاخره یک روز به سمت در اتاق انتظار بفرستیمشان تا یا غرق شوند یا نجات بیابند و در این میان، جیرهٔ غذایی خودمان را هم کمتر و کمتر می‌کنیم. که چه بشود؟ آویزان چه کوفتی هستیم؟

متوجه می‌شوی که در حال چانه‌زنی با خودت هستی و لبخند می‌زنی.

تکرار می‌کنی «آماده‌ام که از محل اشتراک بچه‌ها برم. فردا می‌بینمتون.»

۵. پذیرش

آخرین قانون این است که وقتی محل اشتراک بچه‌ها را ترک می‌کنی، باید از اتاق انتظار بگذری.

به محض این که جلسه شروع می‌شود، به پا می‌ایستی و تکرار می‌کنی «من آماده‌ام که از محل اشتراک بچه‌ها برم.»

گروه ساکت است. دیگر چانه نمی‌زنند، چون در وضعیت افسردگی‌اند.

ولی دیگر آب از سرت گذشته است، پس آنجا را ترک می‌کنی.

در اتاق انتظار پشت سرت تَلقی بسته می‌شود. بالاخره در اتاق انتظاری هستی که گیاه گلدانی‌اش چنان سر تکان می‌دهد که انگار پیرزنی است که به زمزمه می‌گوید «هیس!»

اتاق انتظار کوچک است، ولی خفه نیست.

صبر می‌کنی. اتفاقی نمی‌افتد. پس در خروج را باز می‌کنی و بیرون می‌روی.

از نور زلال و دینگ‌دینگی در دوردست جا می‌خوری. درِ سنگین خروج پشت سرت تالاپی بسته می‌شود. وقتی وضوح چشمانت برمی‌گردد، متوجه می‌شوی در خروج مستقیم به محوطهٔ یک پارکینگ باز می‌شود: آسفالت ترک خورده و پر از لکه‌های روغن و علف هرز و چند خودرو که گوشه و کنار آسفالت پارک شده‌اند. در سمت رانندهٔ یکی از خودروها باز مانده است. منبع دینگ‌دینگ است: کلید توی استارت جا مانده است.

این دینگ‌دینگ آزارت می‌دهد، ولی نمی‌توانی بگویی دقیقاً به خاطر چه.

برمی‌گردی و به ساختمانی که از آن بیرون آمده‌ای نگاه می‌کنی و می‌بینی ردیفی است از اتاق‌های اداری بلوک‌سیمانی کوتاه که با پرچین‌های دندانه‌داری احاطه شده و در حاشیهٔ محوطهٔ پارکینگی قرار گرفته؛ پاریکنگ دورتادور یک مرکز خرید آن‌سوتر کشیده‌ شده. خودروهای زیادی در پارکینگ مرکز خرید است ولی آن‌ها هم نظم و ترتیبی ندارند. ابتدائاً به ساختمان دیگری از این دفتر آورده شده‌ای؛ (به وجه مجهول دقت کنید،) یک انبار با سکوی بارگیری. این مربوط به زمانی است که فکر می‌کردیم می‌توانیم آن قدر پنهان بمانیم که چیزی که اتفاق افتاده بگذرد. بزرگ‌ترین نگرانی آن موقع این بود که بچه‌ها را، حین زندگی در پناهگاه، از لحاظ رشد ذهنی در مسیر درست نگه داریم تا برای راه‌اندازی دوبارهٔ اقتصاد آماده باشند. سربازانی که تو را اینجا آوردند از حفاظت زیرساختی حیاتی و برنامه‌ریزی تداوم عملیات می‌گفتند. یکیشان که کمکت می‌کرد از کامیون بیایی پایین، با حرارت می‌گفت «بچه‌ها آینده‌مونند. ارزشمندترین منابع طبیعی‌مونند.»

حرفش را پذیرفتی ولی هنوز در انکار بودی. همه بودند. البته، همهٔ کسانی که سنشان بالای پانزده بود.

از این که به تنهایی در محوطهٔ پارکینگ ایستاده‌ای به شدت دهشت‌زده‌ای.

ولی روز زیبایی است؛ به خصوص بعد از سپری کردن این چندین ماه در تونل‌ها و جان‌پناه‌ها و پناهگاه‌ها و سالن‌های کنفرانس و سالن‌های ورزش. هوا پاک و آفتابی است و نسیم تر و تازه. بوی قیر داغ و شیرین‌چمن[۲] شدیدی می‌آید که بی‌مزاحمت در مزارع آن سوی محوطه پارکینگ رشد کرده‌ است. وزوز دوردست ترافیک به گوش نمی‌رسد. نه هواپیمایی در آسمان است و نه پس‌دَمه‌ای از رد گذشتنش در آسمان. پرندگان در دسته‌های عظیم تند و تیز می‌پرند و شیرجه می‌زنند.

به پایین نگاه می‌کنی و ناخن یک بچه را می‌بینی – یک بیضی کامل به رنگ آبی تخم سینه‌سرخ – که روی یکی از لکه‌های روغنی که لکهٔ روغن نیست کبره بسته است. فریادی در گلویت جمع می‌شود و رویت را برمی‌گردانی.

تیلی از توی ماشین دینگ‌دینگی در می‌آید و خماروار خودش را مثل گربه کش و قوس می‌دهد. نیشخند ابلهانه‌ای روی صورتش نقش بسته است.

می‌گوید «اِ، سلام دکتر میکلسون! حالت چطوره؟ پارسال دوست، امسال آشنا.»

بهش می‌گویی که ترسیده‌ای. یک کایوتی از بین علف‌های بلند لبهٔ محوطهٔ پارکینگ بیرون می‌آید. جا می‌خوری و گام‌به‌گام به سمت ایمنی در خروج پس می‌روی. حالا خیلی بیشتر ترسیده‌ای. وحشت کرده‌ای و در مرز دهشتی.

دو کایوتی دیگر سر می‌رسند و در محوطهٔ پارکینگ یورتمه می‌روند. سرآسیمه سمت ساختمان می‌روی ولی می‌فهمی در خروج از این طرف دستگیره ندارد.

تیلی با لبخندی درخشان می‌گوید «چیزی نیست. همه چی مرتبه. از الان به بعد همه چی مرتبه.» او اصلاً خودش نیست.

کایوتی‌ها، مثل بوردر کولی‌های جاافتاده، مهربانند و زبانشان مثل توله‌سگ‌های مهربان آویزان است. یکیشان، همان طور که از کنار تیلی می‌گذرد، دست او را می‌لیسد. زبان آویزان اصلاً زبان نیست؛ یک بازوچه است که مکنده‌هایش چشمانی پهن و کنجکاو، بعضی فندقی‌رنگ و بعضی آبی، را درون خود نگه داشته‌اند.

چیزی بر فراز آسمان و ورای ابرها است. اول گمان می‌کنی ماه است. ولی زیادی بزرگ، زیادی نزدیک و زیادی صورتی است. متوجه چند تای دیگر از این غیرماه‌ها می‌شوی؛ سرخ روشن با لبه‌های مرتعش. یکیشان به آهستگی می‌چرخد، مثل پرنده‌ای کنجکاو، و چشم سه‌عنبیهٔ عظیمی را به نمایش می‌گذارد که مثل دهان نوزاد شیرخوار باز و بسته می‌شود، غنچه و شُل.

قلبت به سینه می‌کوبد و لرزه‌های سرآسیمه به اعضایت می‌فرستد؛ گویی تبری از فولاد سخت را، بی‌نتیجه، بر کفی سیمانی می‌کوبی.

تیلی می‌گوید «دکتر میکلسون. اوضاع مرتبه. فقط گوش کن

تیلی ساکت است و با لبخند ابلهانه‌اش به تو زل زده است. به صدای دینگ‌دینگ خودرو گوش می‌دهی و به نظرت یک جای کار ایراد دارد. کمی زمخت و ناهموار است، ولی مهم‌تر این که: از وقتی تو را به جان‌پناه برده‌اند ماه‌ها می‌گذرد. باتری این خودرو باید تا حالا کاملاً خالی شده باشد.

به‌ ناگاه چیزی را که بابا نشانت داده بود یادت می‌آید. داشتی ظرف‌های شام را می‌شستی که از او پرسیدی چرا وقتی آمپلیفایر گیتارت را روشن و، بدون گیتار، کابلش را وصل کردی، آمپلیفایر موج اِی‌اِم رادیو را گرفت. او گفت موج ای‌ام قوی و ساده است و می‌تواند به آمپلیفایر نفوذ کند و چون آمپلیفایر می‌تواند هر علامت آنالوگی را تقویت کند، آن را هم تقویت کرده است؛ درست مثل وقتی گیتارت را تقویت می‌کند. بعد توضیح داد که جایی که او توی کالج زندگی می‌کند نزدیک یک ایستگاه رادیویی ای‌ام است و بعضی شب‌ها توستِرش امواج منتشر شده را می‌گیرد. سیم‌های از مو باریک‌تر اِلِمِنت داغ شونده دستگاه با امواج قدرتمند ای‌ام مرتعش می‌شدند. حتی معروف بود اقلام غیربرقی – مثل استریوی خاموش، رادیاتور یا مواد پر کنندهٔ دندان – هم خروجی قوی ای‌ام را می‌گیرند.

همین طور که بشقابی را خشک می‌کرد، گفته بود «ای‌ام چیز قویه‌ایه. اگر توان کافی داشته باشی، می‌تونی هر چیزی رو وادار کنی آهنگ تو رو بخونه.»

تصور می‌کنی که این دقیقاً همان کاری است که این چیزهای توی آسمان دارند انجام می‌دهند؛ ما را در امواج الکترومغناطیسی‌شان غرقه می‌کنند و دنیای به شدت سیم‌بندی شده و به ظرافت متصلمان را با آهنگ گیج کننده و مهاجمشان اشباع می‌کنند. و آهنگ چیست جز الگویی از علامت و سکوت؟ و خوب می‌دانی که یک آهنگ چطور توی مخت می‌رود و مغزت را وامی‌دارد آن قدر تکرارش کند تا وقتی همهٔ سلول‌هایش پر از آن هواپیمارباهای ریزه لبریز شود. آیا ورای تصور است که خیال کنیم ممکن است آن آهنگ چنان گیرا باشد که نه تنها مغزت را چنان بفریبد که الگویش را تکرار کند، بلکه حتی چنان فریبش بدهد که الگوی تو را هم تغییر دهد؟

تیلی همچنان لبخند می‌زند و سرش را برای تشویقت تکان می‌دهد. چیز غریبی در چشم‌ها و پلک‌هایش هست. چاک خورده‌اند – فرض می‌کنی به خاطر روشنی روز باشد – ولی گوشه‌های چشمان چاکدارش، درست مثل لبخندش، رو به بالا تاب خورده است.

لبخندش پهن‌تر می‌شود، همین طور هم لبخند چشم‌هایش.

دینگ‌دینگ خودرو دینگ‌دینگ نیست: آهنگ ناجور است. ارتعاش در سراسر تنت می‌پیچد؛ اول هماهنگ با طنین لرزهٔ قلبت می‌تپد و بعد غرقه‌اش می‌کند. برای یک لحظه مطلقاً غیرقابل تحمل می‌شود، احساسی است که انگار تو را از روده‌هایت بالای مغاکی بی‌انتها و بی‌هوا آویخته‌اند و الان کاملاً درک می‌کنی که چرا پدرت هفت‌تیر را توی دهانش گذاشت.

بعد آن احساس، اسمش هر چه که هست، رهایت می‌کند، مثل گرفتگی عضلانی‌ای که رفع شود، و تو آهنگ را همان طور که واقعاً هست می‌شنوی.

تیلی به تایید سر تکان می‌دهد و کایوتی‌ها هم، و پرندگان چرخ می‌زنند و گویی حتی چشم آسمان هم تایید می‌کند؛ ولی آسمان چطور می‌تواند سرش را به تایید تکان بدهد؟ چرا مسافر دوردست اصلاً باید به چیزی چنین بی‌نهایت خُرد، مثل تو یا تیلی یا این محوطه پارکینگ یا حتی این کشور یا گونهٔ بشر، اهمیت بدهد؟ مگر این که مطلقاً و بی هیچ استثنایی به همه چیزهایی که اینجا روی این ضمیمهٔ جدید مجموعهٔ شکوهمند دنیاهایش اهمیت بدهد.

در آهنگ صلح و فراوانی هست. در آهنگ طول عمر پاک هست. در آهنگ، از ستیزه رهاییم و از بیماری رهاییم و دنیای کم و بیش کوفته‌مان رفو می‌شود و به حیاتش ادامه می‌دهد.

آهنگ ناجور نیست؛ در واقع خیلی خوب است. آهنگ خوبی است و لبخند به لبت می‌آورد. حس می‌کنی به زودی از همه جایت لبخند خواهی زد، از همه منافذت. چیز نویی خواهی شد؛ بینش کامل و عشق کامل؛ دانای مطلق و حاضر مطلق. کایوتی‌ها نوک انگشتانت را می‌لیسند و چنان زبانشان را روی پوستت حس می‌کنی که انگار پوستت را روی زبان آن‌ها حس می‌کنی. از خلال چشمانی که، مثل شبنم صبحگاهی، پوست پرنده را خال‌خال کرده‌اند تماشا می‌کنی.

آهنگ می‌گوید که آهنگ کسی را مردود نمی‌کند، فقط بعضی‌ها از پذیرش آهنگ خوب و آن هماهنگی‌ طنین‌انداز راستینی که با خود به اینجا، به این مجموعه پهناور، می‌آورد سر بازمی‌زنند.

می‌فهمی که این محل اشتراک حقیقی است، و با آن به اشتراک می‌گذاری، همان طور که او با تو به اشتراک می‌گذارد.

֎


[۱] Eeyore – الاغ مجموعه داستان‌های وینی-د-پو.

[۲] شیرین‌چمن یا شکرین (نام علمی: Glyceria) نام یک سرده از تیره گندمیان.