خشت‌های گلجک - متیو کرسل - امیر سپهرام

خشت‌های گلجک

از مجموعه داستان‌ کوتاه تاریخ‌های درون ما


آدم‌های شهری نبودیم. پسِ پشت مرزها زندگی‌ می‌کردیم، جایی که شن‌های عقیق سلیمانی با آسمان پَرکلاغی در هم می‌آمیخت و جانوران بیابانی برای مردن می‌آمدند و حتی عفریت‌های فینتاس مییِل زهرهٔ گام گذاشتن در آن را نداشتند. اینجا ستارگان بر مدارهای غریبی می‌گردیدند و خورشید مستانه روز را می‌بافت و باد مدام و آرام و ابدی می‌دمید. اینجا را جین نامیده بودند. اما من خانه می‌شمردمش.

همیشه در دستهٔ چهارتایی به شهرهاتان می‌آمدیم. شن کالبد در ما می‌دمید و ما چون آدمیان از دروازه‌های آهنی‌تان می‌گذشتیم و در بازارهای چادری‌تان قدم می‌زدیم. غبار از نوک انگشت‌ها و پاهامان می‌ریخت. غبار پوسیدن، اعصار، خاکستر. بر میوه‌ها و چارچوب درهاتان می‌سودیم. بر سر کودکانتان دست می‌کشیدیم و دست پینه‌بستهٔ شوهرانتان را می‌فشردیم. به ما لبخند می‌زدید.

ساعتی بعد باد بود و زوال و فریاد. هر جا قدم گذاشته بودیم گودال می‌شد. تندیس‌های تنتان می‌پوسید و بر باد می‌رفت. خانه‌تان می‌افروخت و کودکانتان چون نجوایی ناپدید می‌شدند.

سپیده نزده چیزی از شهر نمی‌ماند جز حفره‌ای در زمین. کسانی که خاطراتی از این شهر ناپدید شده در یاد داشتند نقطه‌ای سیاه در ذهن می‌یافتند، خلئی به جای شهری که زمانی مردمانی داشته.

این کار را از سر لذت می‌کردیم. ناممان چه بود؟ نامی نداشتیم. مگر کسی می‌ماند تا ناممان را به یاد بیاورد؟

گاهی از بریدن شهر‌ها از دنیا خسته می‌شدم. گاهی آرزو می‌کردم از برادران و لاف‌های ویرانی‌شان دور شوم. پس زیر خورشید مست در بیابان پرسه می‌زدم تا خودم را با رازهای جین سرگرم کنم. بادهای مداوم صداهای غریبی بر بال‌هاشان می‌آوردند: نجوای بیوگان سالخوردهٔ محتضر، افکار مرگ‌بار زن‌قحبه‌های حسود، فریاد پیشمانی خودکُش وقتی روح از بدن می‌گریزد. صداها از اشیاء و اَشکال می‌گفتند، اما معضل حقیقی‌شان چیزهایی نامشهود بود: پشیمانی، شرم، عشق، نومیدی، حیطهٔ عواطف انسانی. مشتاقانه گوش می‌سپردم، چون صداها از دنیایی ورای دنیای من می‌گفتند، از دنیایی که نمی‌توانستم دست بسایم، مگر این که ویرانش کنم.

وقتی صدای محوی شنیدم که چون فلوتی بر کوهی پژواک می‌کرد، بر شن‌های براق شناور شدم. به ضجه‌ای وصف‌ناشدنی می‌گفت «من کی‌ام؟» صدایش موسیقی بود و شیرین و معصوم، بی هیچ حسرتی از رفتگان و آیندگان یا شکاکیت سیاهی که اغلب از مردان می‌شنیدم.

صدا در دسته‌های لاکی‌رنگی بر فراز سرم می‌رقصید، چون دود جامانده از آتشی خاموش. چون گربه‌ای، در بیابان قیقاج می‌رفت و می‌جهید و می‌درنگید. آواز، به دلیلی که درنمی‌یافتم، تسخیرم می‌کرد. پس در پی‌اش رفتم.

من در پی موسیقی می‌رفتم و خورشید بر آسمان، تا این که جین را پشت سر گذاشتم. اسکلت هزاران شتر و سواران بخت‌برگشته‌شان بر شن بیابان رها بود و صدا همچنان آواز می‌خواند.

شهری بزرگ از افق سر برآورد. پرندگان در دسته‌هایی عظیم بر فراز هزاران گلدسته‌اش قیه می‌کشیدند و برج‌هایش، چون گدایانی چشم‌انتظار خیرات، مرکزش را دوره کرده بودند. بر پاشنهٔ شهر، درست پیش از جایی که شن همه چیز را می‌بلعد، خانه‌ای کوچک بود. دودکشش دودی آروغ می‌زد که بوی گند پیشابدان قوچ و ادویه‌ای از سُم می‌داد؛ معصیتی به پیشگاه مولای الهه.

دخترکی بر پیشگاه خانه نشسته بود و همچنان که با بازیچه‌هایی خشتی ور می‌رفت، آواز می‌خواند:

«نیست بشارتی در بیابان

آن کو رود در پی دیدارش

نخواهد دید رخسارش

خورشید می‌فروزد بر تخت آسمان

هر چه هست می‌کند غبار

پس می‌پرسم از کیهان

چه سودی است از زنگار؟»

کلماتش زخمهٔ زیتر[۱] داشت. پس دانستم. آواز خود را در دود معصیت تنیده و باد دادخواهی‌اش را از بیابان گذرانده و به گوش من رسانده بود. اما کلماتش، چیزی در درونم را می‌آشفت که نامی بر آن نمی‌توانم گذاشت.

به من گفت «سلام. کاروانت را گم کرده‌ای؟ تشنه‌ای؟»

بنا نداشتم دیده شوم. پس ناخواسته خود را به هیئت مردی درآوردم. با زوزه‌ای چون شن‌باد گفتم «نه،» تا ترس به جانش بیندازم.

کلامم در او اثر نکرد. پرسید «پس که هستی؟»

این پرسش من هم بود: این دختر کیست که چنین استوار در برابر باد فنا ایستاده؟

پرسیدم «چه کسی این آواز را یادت داده؟»

شرمگینانه گفت «از خودم است. خودم نوشته‌ام.»

گفتم «خودت نوشته‌ای؟»

محکم پاسخ داد «چطور؟ مگر دختران نمی‌توانند آواز بسرایند؟»

گفتم «البته که می‌توانند. اما آواز تو… متفاوت است.»

سرتاپایم را برانداز می‌کرد و چشمان قهوه‌ایش در آفتاب می‌درخشید. «که هستی؟ از جامه‌ات می‌توانم بگویم که از بدوی‌های کوئوگ یا قبیلهٔ زوای نیستی. در ضمن، همه می‌دانند نباید بی‌پاپوش بر خیابان‌های سراسر شیشه و پهِن گِلِجِک قدم گذاشت.» به پاهای برهنه‌ام اشاره می‌کرد.

از پرسش‌هایش مستأصل شدم و دست به سمت سرش بردم. به یک لمس، طی چند ساعت چون غباری فرومی‌ریخت و دیگر مرا با کلماتش نمی‌آزرد. اما مردی سنگین، با گام‌هایی اردکوار، از در خانه بیرون آمد. ساطور بزرگی در دست داشت و سینه‌اش پوشیده از خون و عرق بود.

به آنی خودم را به چون آسمان شفاف کردم.

نعره زد «اَگنا، بیا تو! مولای می‌آید که خانه‌مان را تقدیس کند.»

دخترک گفت «بابا، مردی به دیدارمان آمده. غریبه‌ای از بیابان.»

مرد گفت «بعداً با بازیچه‌هایت بازی کن!»

دخترک برگشت و دید که غیب شده‌ام. چین به پیشانی آورد و عمیقاً آزرده شد.

گفت «ولی… درست همین جا بود.»

زنی فربه، پوشیده در آخال، مرد را از درگاه کنار زد. دستان خون‌آلودش را با پیش‌بندش پاک کرد و دست به کمر ایستاد. «برو تو اگنا، وگرنه آرزو خواهی کرد از مادر نزاده بودی.»

دخترک به سرعت بر پا ایستاد و در پی من در بیابان چشم گرداند و بعد به درون خانه دوید.

چشم هیچ چیزی در هیچ هیئتی بر من نیفتاده بود که زنده مانده باشد، چه رسد به این که سؤال کند. دود همچنان از دودکش برمی‌خواست و من خود را با این اندیشه دل‌داری می‌دادم که روزی با برادرانم بازخواهیم گشت و شهر دخترک را از هستی ساقط خواهیم کرد.

در سکوت به جین پرواز کردم.

سال‌ها چون چکیدن ملاس گذشت و من آواز دخترک را از یاد بردم. من و برادرانم قدم گذاشتیم به پادشاهی بلورین آفِلیا، که دیوارهایش هزاره‌ها بر پا مانده بود و فتوحاتش به هزاران زبان جار زده می‌شد. دیگر کسی نامش را به یاد نمی‌آورد.

بر شهر بندری مِساچ، ساخته در موات کاج بر کرانهٔ رودخانه شور دو، دست سودیم. چنان محو شد تو گویی هیچ‌گاه نبوده است. آلیا و بلومسنو و سینتاک و اِکتو اِل را هم از هستی ساقط کردیم. بازرگانان، سر راهشان به شهرهای بریده، به ناگاه از یاد می‌بردند که چرا با این شترهای ازنفس‌افتاده خطر سفر در این صحرای خشن را به جان خریده‌اند. شهر‌ها از یادها هم محو می‌شدند.

چند دیوار به دست ما فرو افتاد، از شماره‌ فزون است. گرچه، همیشه مردان جاه‌طلب دیوارهای نوی می‌ساختند. برج‌هایی سنگی برمی‌افراشتند و گنبدهایی اندود در زرِ کوفته. مکان‌ها به گوهرها زینت می‌دادند و خیابان‌ها به قیر و شیشه فرش می‌کردند. کاروان‌ها صحاری غریب‌کش را درمی‌نوردیدند و بار ملات و گندم و شراب می‌بردند. چندی بعد، شهری به ستارگان سر می‌سایید تو گویی از ازل بوده است. کم‌کم این شهر‌ها را نه به چشم هزاران موجودیت منفک، که به دیدهٔ اعضای بدن یک موجود بزرگ‌تر می‌دیدم که اعضای قطع شده‌اش دوباره می‌بالد.

شبی، که زیر ستارگان روشن و عصبی در جین پرسه می‌زدم، باز آواز دختر را شنیدم:

«یک بذر کاشته شاید برنیاید

عاقل دو بذر  در ردیفی بکارد

پنج بذر در باغچهٔ کوچکم

به حق مولای برگ برآرد

سنگی به ملات شاید فرو افتد

با دو سنگ، سه‌گانه است آری

هزار سنگ ماند پایدار

جادوان پاینده دیواری»

در پی آوازش ژرفنای چشم‌اندازهایی را که از ماه آبستن خاکستری گشته بود پیمودم تا به خانهٔ از شهر گلچک دورافتاده‌اش رسیدم. جنبشی پشت پنجره دیدم و به سمتش خزیدم، آگاه به این که هیئتی انسانی به خود نگیرم و دست به خانه‌اش نسایم، مگر همه خاکستر شود.

اگنا راست بر تخت خواب نشسته بود. در سال‌هایی که ندیده بودمش، گرهی[۲] قد کشیده بود. اکنون بدن زنی داشت و هنوز چهرهٔ دختری. چنان بر مهتاب بی‌رمق می‌خمید تو گویی بر کاغذی پوستی می‌خزد. صدایش چند گام به ترنم خواند و بعد واژه‌ای را قلم گرفت و واژهٔ دیگری به جایش نشاند. باز به ترنم خواند و نت‌هایش مرا به اعصار گذشته برد. شهرهایی را به یاد آوردم که فتح و فراموش کرده بودم: شهر ستاره‌شکل گِلف با ستون‌های عاجین گوهرنشانش؛ زیگورات فالانتین و باغ‌های معطرش؛ کَراد و گله‌های زرافه‌اش.

برای احساساتی که آوازش در من می‌انگیخت واژه‌ای نداشتم. باید گوش فرا می‌دادم تا بفهمم چه حسی دارم.

نجوا کرد «تمام این سال‌ها گمان می‌کردم تو را در رؤیا دیده‌ایم. ولی بالأخره آمدی.» از میان قاب پنجره به من چشم دوخته بود.

بی آن که بخواهم، خود را در هیئتی انسانی یافتم. غریب بود که آوازش مرا به کالبد درآورده بود. گفتم «مگر مرا به یاد داری؟»

گفت «چطور ممکن بود فراموشت کنم؟ مثل دودی ناپدید شدی! بوی بیابان ژرف را می‌دهی. مثل آتشی مرده. مثل خاکستر. که هستی؟»

«نامی ندارم.»

«پس چه هستی؟» چشمانش در مهتاب برق می‌زد. «جادوگری؟ عفریتی؟»

«من انحطاطم. من هیچم.»

«از من چه می‌خواهی؟»

گفتم «آواز‌هایت را. مرا از مکان‌های ازیادرفته پر می‌کنند. به من احساسِ… نمی‌توانم بیانش کنم. یکی دیگر بخوان!»

صدای غرید «اگنا!» کف چوبی در گوشه‌های تاریک خانه صدا داد. «صدای چیست؟»

به نجوا گفت «برو! پدر پیشتر هم چند دزد را کشته است.»

به التماس گفتم «لطفاً آواز دیگری بخوان! الآن بخوان!»

صدای نعرهٔ مردی آمد. «اَگنا، اگر باز هم یکی از شمع‌های مرا استفاده می‌کنی، دمار از روزگارت درمی‌آورم.»

اگنا چیزی من‌ومن کرد که انگار در خواب حرف می‌زند. بعد زمزمه‌کنان به من گفت «برو دیگر! من نمی‌دانم کیستی. هر که هستی، دیگر برنگرد!»

در گوشه‌ای دور از اتاق حبابی نورانی حول یک شمع پدیدار شد. در نور ملایم و سوسوزن شمع چهرهٔ عبوس و عرق‌کردهٔ پدر ظاهر شد. به سویمان آمد و من آرام از کنار پنجره به عمق تاریکی پس نشستم.

پدر گفت «این جواب تعلیمات من است؟ بهت گفته بودم از شمع استفاده نکنی.»

اگنا گفت «ولی نکردم، بابا.»

«دروغ نگو، اگنا! بوی دوده به مشامم می‌رسد.»

«قسم می‌خورم کارم من نیست. یک غریبه اینجا بود. غریبه‌ای از….»

مرد کمربندی سنگین از روی صندلی برداشت و او را به باد کتک گرفت. از دور نگاه می‌کردم و می‌دیدم چگونه بیابان فریادهای اگنا را می‌بلعد. تنبیه که تمام شد، پدر گفت «حالا بگیر بخواب. چون فردا صبح زود باید بروی سر کار. انتظار دارم پیش از نماز اول در تپهٔ پسینیان باشی.»

وقتی مرد شمعش را فوت می‌کرد، اگنا نالان موافقت کرد.

باز می‌خواستم آوازش را بشونم، ولی الآن وقتش نبود. به یاد حرف پدرش افتادم، «تپهٔ پسینیان»، مکانی از آنِ آدم‌ها، پس فکری به خاطرم خطور کرد.

به موات پسِ جین رفتم، که تنفس شن‌های سفیدش به شکل جذرومد موج‌هایی بی‌قاعده است. در عمق شکاف عظیمی بین سنگ‌ها، از آتلیوی عفریته تقاضا کردم جامه‌ای از کالبد انسانی برایم بسازد. در مقابل، قول تنها چیزی را که در توانم بود دادم: ویرانی. پذیرفت و شروع کرد به کندن پوست یکی از برده‌های انسانی‌اش و آب‌دیده کردنش با سرماریزهٔ شمال و سنگ‌آهن‌هایی که از آسمان فرومی‌افتند.

بر خلاف قبل، که بر هر چه که دست می‌سودم به ساعتی غبار می‌شد، اکنون، در قالب جامهٔ آتلیو، می‌توانستم بین آدمیان راه بروم، بی آن که ویرانشان کنم. حالا می‌توانستم اگنا را، هر جا که می‌رفت، دنبال کنم. می‌توانستم لمس کنم و لمس شوم.

وقتی خورشید داغ و کلان از مشرق سربرمی‌آورد، پا بر اولین خشت‌های خیابان‌های گِلِجِک گذاشتم. نگران بودم نکند جامهٔ آتلیو قاصر باشد. پس با پایی صندل‌پوش گامی از سر احتیاط بر سنگ خیابان گذاشتم. همیشه، زمان ویران کردن یک شهر، هجمهٔ نشئهٔ ویرانی را حس می‌کردم. ولی اکنون چیزی حس نمی‌کردم. سنگ سنگ ماند.

از دست‌فروشی ریشو پرسیدم «تپهٔ پسینیان؟» که با دستی با بندهای آماسیده ژرفای درون شهر را نشانم داد.

از میان مجموعه‌ای از ساختمان‌های سنگی کوتاه گذشتم. جامه‌ها و ملافه‌ها بر بندهای رخت بالای سرمان آویخته بودند. مردم با انبان‌هایی بر دوش یا زنبه‌هایی در پیش به سرعت از کنارم می‌گذشتند. بوی گوشت ناپختهٔ حیوانات و مدفوع انسان به مشام می‌خورد، اما عطر چوب صندل و مریم‌گلی و عطر گزنده و شیرین عسل هم در هوا بود. مردم چپ و راست به من تنه می‌زدند و من حس ناتوانی می‌کردم؛ چون زنده می‌ماندند تا فردا هم به دیگرانی تنه بزنند.

به نشانه‌ای می‌رسم که بر آن نوشته «تپهٔ پسینیان. خانهٔ آیندهٔ خانوادهٔ جاریفا.» دیوارهایی بلند مزین به سنگ‌های سوده که چون شست‌هایی غول‌آسا از نمای ساختمان برآمده و کار دستانی کارآزموده بودند.

پسری بی‌پیراهن گفت «ملک خصوصی است.»

بی‌اعتنا به او، تا فراز سربالایی جاده رفتم و او همچنان در پی‌ام روان بود. سنگ‌کارانی جوان درون یک بنای سنگی عظیم دست‌به‌کار بودند و با مهارت ملات می‌کردند و سنگ می‌چیدند. از این زمین مسطح می‌توانستم تمام شهر را ببینم. در سمت چپم جاده‌ای پیچاپیچ، چون تیرهٔ پشت عجوزه‌ای، به بیابان ختم می‌شد. در سمت راستم مناره‌ها چون شمع‌هایی به آسمان برافراشته بود.

پسر از پشت سر گفت «شنیدی چه گفتم یابو؟ ملک خصوصی است.»

گفتم «هیچ ملکی خصوصی نیست،» و پیش از آن که دوباره بگوید، از تپه بالا رفتم. پای بنا را گشتم تا بالأخره گوشه‌ای یافتم که در آن بی‌ آن که دیده شوم کارگران را بپایم و منتظر اگنا بمانم. پدر اگنا از چادرش بیرون آمد. دور بنا می‌چرخید و پسران را خاطر نقص‌هایی که نه من می‌دیدم و نه پسران شماتت می‌کرد. یکی از پسران چیزی در گوشش گفت و مرا نشانش داد.

پدر اگنا به گامی بالای دیوار رفت و از آن بالا نگاهم کرد و گفت «تو دیگر کدام خری هستی؟» پایش درست روی سنگ بالای سرم بود.

از مخفیگاهم بیرون آمدم و گفتم «دخترت اینجاست؟»

«با او چکار داری؟»

«اینجاست؟»

از دیوار پایین پرید و زمین از وزنش لرزید. گفت «شنیدی چه گفتم؟ با او چکار داری؟»

گفتم «تو نمی‌فهمی. ورای فهم توست.»

گفت «مردک خل و چل!» و مشتش را روی صورتم فرود آورد. به پشت به زمین افتادم. مرا لگدکوب می‌کرد و من برای دفاع دستم را بالا آوردم. از لگدش جامهٔ آتلیو در محل نوک انگشت اشاره‌ام درید. وقتی دوباره لگد زد، دستم را حائل کردم و پایش به انگشت محافظت‌نشده‌ام خورد.

نشئهٔ هیچی از درون من گذشت و او نفسش بند آمد.

پسران داد زدند «چه‌اش شد؟ دچار ایست قلبی شده؟»

پدر آگنا به جلو خم شد و شکمش را گرفت. بعد قد راست کرد و مضطربانه نگاهم کرد و گفت «مردک خل و چل، دوروبر دخترم نپلک، وگرنه می‌کشمت.» از تپه بالا رفت و از دیده‌ام ناپدید شد. چند پسر خنده‌کنان سنگ به سویم می‌انداختند تا این که پدر اگنا صدایشان کرد تا به سر کار برگردند. اگنا از دور تماشایم می‌کرد تا این که پدرش او را هم به کار فراخواند.

محتاطانه جامهٔ دریدهٔ نوک انگشتم را هم آوردم.

در خیابان‌ها چرخ زدم تا این که جایی مناسب‌تر برای پنهان شدن یافتم. در نقطهٔ مقابل بنا سه دیوار کوتاه بود که مرا به کلی از دید دیگران پنهان می‌کرد و درزی باریک داشت که می‌توانستم بیرون را دید بزنم. پسران زیر آفتاب تابان به کار مشغول بودند و مایهٔ خوشنودی‌ام بود که اگنا هم دوشادوش‌شان کار می‌کرد. با این که تنها دختر بین ده‌ها پسر بود، اما هیچ تبعیضی برایش قائل نمی‌شدند. ملات می‌زد و سنگ‌های سنگین را بی هیچ کمکی کار می‌گذاشت و ماهرانه می‌تراشید. اما در مهارتش دقتی به جزئیات می‌دیدم که پسران عاری از آن بودند. آگاهی کاملش را به هر سنگی معطوف می‌کرد. هر کوبش پتکش وزن اعصار را در خود داشت.

وقتی کار می‌کرد، آواز می‌خواند.

و چه موسیقی شیرینی! پسران با او می‌خواندند. ملات به شعر می‌زدند، سنگ به بندهای شعر می‌بردند و دیوار به آواز پرداخت می‌زدند، چندان که کارشان بیش از آن که بار باشد، رقص بود.

اکنون قدرت آوازش را درک می‌کردم و گذاشتم مرا با خود ببرد. از چشم‌اندازهای فراموش‌شده حظ بردم. آب‌فشان‌های واحه‌شهر سول در پیش چشم ذهنم سر برآورد. دیوارهای آیینه‌گون نی‌یر ال دو رؤیاهایم را کور کرد. شهر عظیم‌الجثهٔ پوک، تراشیده از سنگی یک‌تکه، زیر وزنش خردم کرد. برای آنی با خود گفتم شاید این حس برتر از سرخوشی ویرانی باشد.

اگنا گفت «باز هم تو؟»

از عالم روشن‌بینی بیرون آمدم و دیدم اگنا از بالای دیوار بنا نگاهم می‌کند. دست به کمرش زده و اخم کرده بود؛ رفتار مادرش را در او بازشناختم.

هوا را بو کشید و گفت «گفتم بوی خاکستر به مشامم خورده.»

گفتم «آوازهایت، … زیبایند. بله، واژهٔ درستش همین است.»

از روی شانه نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت «نمی‌دانستم کسی که پدرم سر صبح لت‌وکوبش می‌کرد تو بودی.»

«الآن دیگر هر دومان کتکش را چشیده‌ایم. دیگر خویشاوندیم. پدرت سپیده نزده…»

«خویش؟ ابداً. هر که هستی، بهتر است از اینجا بروی. ترا می‌کشد. حماقت نکن!»

گفتم «اگنا، بهم بگو آیا ترانه‌هایت ترا به مکان‌های ازیادرفته می‌برد؟ آیا شهرهای مرده را در روشن‌بینی‌ات می‌بینی؟»

گفت «چه؟» و با دهانی باز از روی دیوار پس رفت. «از کجا می‌دانی که…؟»

«اگنا…» پدرش از پشت سرش صدایش می‌کرد. «باز با که حرف می‌زنی؟ با همان مردک خل و چل؟»

اگنا به من چشم دوخت. بعد سرش را تکان داد و گفت «برو! دور شو!» ولی کلماتش ناچیز بود، چون ابری در صحرا.

گفتم «پایین تپه به دیدنم بیا!»

پشت دیوار ناپدید شد و می‌دانستم که دیگر از آن من است.

پای تپهٔ پسینیان، با گذر خورشید از نیم‌روز، سایه‌ها روی زمین می‌خزیدند. درست پس از نیم‌روز هیئت کوچک اگنا بالای تپه پدیدار شد و دوان‌دوان سوی من آمد.

از من پرسید «چطور از روشن‌بینی‌ام خبر داری؟ مادرم چیزی به تو گفته؟ خدا لعنتش کند!»

«نه، وقتی آواز می‌خوانی، من هم می‌بینمشان.»

«گفتی آن شهرها “مرده‌اند”. منظورت از این حرف چه بود؟»

«از یاد رفته‌اند. پاک شده‌اند. ولی آوازت خاطراتشان را در ذهن می‌افروزد.»

پدر اگنا و سه پسر در کنارش بر فراز تپه پدیدار شدند.

اگنا گفت «برویم! پیش از این که پدر ببیندمان.»

توی خیابان‌های شلوغ پیچیدیم. هوا بوی حنطهٔ[۳] بوداده می‌داد و لوبیای جوشان و بوی گند آدم‌هایی که پی کار خود می‌رفتند. جانوران ذبح‌شده نعره می‌زدند و ساکت می‌شدند. اگنا مرا به حیاطی پر از نخل و لک‌وپیسِ سایه‌ برد.

گفت «آن‌ها که شهرهای مرده نیستند. هنوز زاده نشده‌اند.»

«اتفاقاً خیلی هم مرده‌اند. اما آوازت جان تازه‌ای به آن‌ها می‌بخشد.»

اخم کرد. «همیشه در باره‌شان به پدر می‌گفتم. می‌گفتم که آوازهایم چیزی بیش از موسیقی و واژگانند. ولی گوشش هیچ بدهکار نیست. می‌گوید زن‌ها هم مثل مردها به شغلی آبرومند نیاز دارند و شعر و موسیقی فقط به کج خیابان‌ها راه می‌برند که کاسهٔ گدایی دست بگیرم.»

«اشتباه می‌کند. دیدم پسرها چطور با تو هم‌آواز می‌شدند. با طلسم آوازت دو چندان سخت کار می‌کنند.»

«این طور فکر می‌کنی؟ پدر همه‌مان را سخت به کار می‌گیرد. آواز تنها گذر روز را تسهیل می‌کند.» چشمانش از اشک پر شد. «کامل قرار است پدر را به عنوان سنگ‌کار ارشد استخدام کند. اگر چنین شود، می‌توانم بناهای خودم را طراحی کنم. دیگر لازم نیست از او دستور بگیرم. وقتی شانزده‌ساله شدم، پدر کسب‌وکارش را به من خواهد سپرد. می‌گوید کمرش دیگر از کار افتاده است. آزاد خواهم بود هر چه می‌خواهم بسازم. رؤیاهایی دارم؛ چه چیزهایی بسازم.»

یادم آمد پدرش را لمس کرده‌ام و پیش از سپیده‌دم از هستی محو خواهد شد. گفتم «یعنی مادرت هم شغل پردرآمدی دارد؟»

«پردرآمد؟ دوزنده‌ای است در صنف نساجان. عایدی‌اش حتی از کارش هم بدتر است. نمی‌خواهد پا جای پایش بگذارم، ولی من کار با نخ را هم دوست دارم. گاهی در سوزن‌کاری کمکش می‌کنم. شگفت‌انگیز است. با سنگ‌ها نمی‌توان به چنین ظرافتی رسید، مگر این که بخواهی یک قرن طول بکشد.» به انگشتان پینه‌بسته‌اش چشم دوخت.

«موسیقی‌ات در همهٔ این‌ها جاری است.»

«از وقتی دخترکی بودم، نوعی آواز رژه بوده برایم.»

«حالا یکی برایم می‌خوانی؟»

«همین جا؟ همین الآن؟»

«بله.»

«کار احمقانه‌ای است. من اصلاً ترا نمی‌شناسم.»

«چیزی نیست که بخواهی بشناسی.»

سری تکان داد و گفت «خب، همین یک بار. هر چه نباشد، به خاطر شنیدنش کتک خورده‌ای،» و آغاز کرد:

«خنکای سپیده‌دم و آفتابِ دمیده

پرنده در گوشم آوا می‌کند

تَرَک بر ملات نشسته تا نیم‌روز

گوش سنگ‌کاران صدا می‌کند

به هفته‌ای، به ماهی یا سالی

بختی ار بود به دیدار تپه بیا

که چشمان پدر بنایی کرد

که هنوز هست پابرجا

می‌برم از یاد شوخ و کد یمین

رنج و تعب گو برو از یاد

تا بنایی به دست خود سازم

دل به رؤیا، هر چه بادا باد.»

مناظری از شهر‌های مرده به آگاهی‌ام هجوم آورد. اما این بار جاهای جدید بودند؛ شهرهایی که پیشتر ندیده بودمشان. شهرهایی در آسمان. حتی شهر‌هایی شناور میان ستارگان. شاید همان طور که گفته بود، همهٔ این پادشاهی‌ها نمرده و بعضی‌شان هنوز به وجود نیامده بودند و بنا بود خلق شوند. چشمانم را بستم و شیرینی همه‌شان را چشیدم.

گفت «تو کیستی؟»

«نامم چه اهمیتی دارد؟»

«البته که اهمیت دارد. نام مرد هستی اوست، گوهر اوست.»

«همین دلیل خوبی است که نامی نداشته باشم.»

اگنا گفت «نمی‌فهمم. آمدی دنبالم و التماسم کردی برایت آواز بخوانم. اما من از تو هیچ نمی‌دانم. اهل کجایی؟ کارت چیست؟ چه شد که سراغ من آمدی؟»

ناگهان پدر اگنا با گروهی از پسران به حیاط ریختند. اسکنه و پتک در دست داشتند و چابک به سمت ما روان بودند.

پدرش داد زد «اگنا! عقب بایست!» سر پتک را به کف دستش می‌کوبید. «می‌کشمت غریبه. شنیدی چه گفتم؟»

پس‌پس رفتم. هر چند نمی‌توانستند به گوهر من لطمه‌ای بزنند، اما می‌توانستند جامه‌ام را از بین ببرند. باید این جامه را سالم نگه می‌داشتم، چون آتلیو زن دمدمی‌مزاجی بود و امکان نداشت تا چند قرن بعد جامهٔ دیگر برایم بسازد.

اگنا به پدرش گفت «تو کیستی و از جان ما چه می‌خواهی؟»

پدرش داد زد «چه؟ چیزخورش کرده‌ای مردک؟ دخترم، در امانی. پدرت اینجاست.»

اگنا گفت «که؟» چنان به نظر می‌رسید که انگار حالش به هم می‌خورد. «حالم خوش نیست. یک چیزی‌ام می‌شود.»

باید می‌گریختم. از در عقبی حیاط فرار کردم و پسران در پی‌ام آمدند. در خیابان‌های شلوغ می‌دویدم و پشت عدل‌های تنباکو و کُپه‌های فضولات پنهان می‌شدم. وقتی مطمئن شدم از دستشان گریخته‌ام، پیش برادرانم در جین برگشتم. ناراحت نبودم. تا صبح پدر اگنا و اوباشش می‌مردند.

عصر آن روز، که ستارگان بالای سرمان برقی بی‌رمق داشتند، برادرانمان در جین به من گفتند «دنبالت کردیم. در جامهٔ مبدل مردی در شهری پا گذاشتی و بین آدمیان قدم زدی و لمسشان کردی. اما امشب دیوارهاشان هنوز مستحکم است. باد آرام است و فرزندانشان فریاد نمی‌زنند. بگو برادر، چرا عهدمان را شکستی؟»

جرئت نکردم از قدرت شیفته کردن آواز اگنا بگویم، مبادا برای خود غصبش کنند. اما نمی‌توانستم چیزی را هم که شاهدش بوده‌اند انکار کنم. گفتم «نه قاعده‌ای بینمان بوده و نه قانونی که مرا از آنچه کردم باز دارد. پی خواست خود رفتم.»

یکی از برادرانم گفت «اما تو از جنس تخریبی. این طبیعت توست. در دنیای هیئت چه می‌جویی؟»

«گاهی در بادهای جین نجواهایی انسانی می‌شنوم. هرگز کنجکاو نشده‌اید بدانید چیستند؟»

«گاهی بله. اما ارضاء کردن صرف کنجکاوی به چه کار می‌آید؟ کنجکاوی از میان می‌رود. روزی آن چیزی هم که باعث کنجکاوی‌ام شده بود از میان می‌رود. همه‌چیز ناپایدار است.»

گفتم «علاقه‌ام به شهر هم همین طور است. هم آن از میان می‌رود و هم نگرانی شما.»

«مثل هر چیز دیگری. اما حالا، برادرهایمان می‌خواهند بدانند: آن چیست که ترا به آنجا می‌کشاند تا در آفتاب صبحگاهی، بی‌ آن که ویرانشان کنی، میانشان قدم بزنی؟»

پیش از آن که جواب بدهم، مکثی کردم. «از همهٔ شهرهایی که از هستی ساقط کرده‌ایم، چند تاشان را به یاد داری؟»

گفت «نه چندان.»

گفتم «هیچ؟»

مکثی کرد و گفت «احتمالاً.»

«برادر گرامی، من به آن شهر می‌روم که به یاد بسپارم.»

«ولی آخر چرا؟ هیچ چیز ارزش یادسپاری ندارد. خاطرات، مثل شهر‌ها، رنگ می‌بازند.»

از دریافتن این که اگنا هم روزی از روی زمین محو خواهد شد دردمند شدم. «ما، بی خاطراتمان، چه هستیم؟»

«ما هیچ نیستیم، برادر. همیشه هیچ بوده‌ایم و هیچ خواهیم ماند. شاید تا مدتی خود را متقاعد کنی که چیزی بیش از این هستی، اما این تنها یک خودفریبی است.»

پس از این گفتگو، برادرانم مرا به حال گذاشتند.

در بادهای جین صدای خنده‌ای شنیدم.

شش بار بیابان را گشتم تا مطمئن شوم در جای درستی هستم.

اما اینجا تنها شنزاری بود؛ در جایی که زمانی گلجک بر پا بوده. پیرامون شهر، چون واحه‌ای رو به مرگ، رو به داخل تحلیل رفته بود. دیوارهایش عاری از ابهت بود. چند برج فرتوت سر به آسمانی بی‌ابر می‌سودند و ساختمان‌هایی پراکنده چشم‌اندازی بی‌جان را شکل می‌دادند.

از خانهٔ اگنا خبری نبود.

وارد شهر شدم و خیابان‌های تغییریافته‌اش را در پی‌اش جُستم. از ساکنانش پرسیدم «اینجا کجاست؟»

غریبانه پاسخم دادند «اینجا گلجک است.» چنان که گویی نام شهر دشنام است.

به پیرزنی که نخود می‌کوبید گفتم «سابق بر این سازه‌ای اینجا بود. پای تپهٔ پسینیان. می‌شناسی‌اش؟»

سرش را تکان داد و گفت «اسمش را نشنیده‌ام.»

با خود گفتم البته که نشنیده‌ای. من سنگ‌کاری را که بنا بود بسازدش ویران کرده بودم.

گفتم «دختری است به نام اگنا. دختر یک دوزنده است. نامش به گوشت آشناست؟»

چشمان خیسش را تنگ کرد و گفت «نه، ولی صنف دوزندگان در راستهٔ تراجِن است. دیگر زحمت را کم کن.»

چند بار راه گم کردم تا این که دست آخر راستهٔ تراجن را یافتم. خیابان سنگ‌فرش بن‌بستی بود با صدها پارچهٔ نخی رنگ شده که چون بیرق از رسن آویزان بودند. هوا بوی مواد شیمیایی می‌داد و ترک‌های بین سنگ‌ها گودال‌هایی رنگارنگ بود. درون ساختمان‌ها صدها دوزنده تنگاتنگ هم نشسته بودند و سوزن به پارچه می‌زدند و پشم بره شانه می‌کشیدند و دوک می‌ریسیدند. مادر اگنا را در گوشه‌ای یافتم. سوزن‌دوزی‌اش چون تردستی بود.

لاغرتر از آنی بود که به یاد داشتم و صورتش چروکیده و تلخ بود.

گفتم «دنبال اگنا می‌گردم. کجاست؟»

بی آن که نگاهم کند گفت «تو دیگر کدام خری هستی؟»

«دوستم. بنا بود امروز ببینمش.»

«نمی‌دانم از که حرف می‌زنی.»

«از دخترت، اگنا.»

سر از دوخت‌ودوزش برداشت و نگاهم کرد. «شوخی‌ات گرفته؟ دخترک ترا به این کار واداشته؟»

«نه! خواهش می‌کنم بگویید کجاست؟»

گریه سر داد و گفت «خیلی بی‌رحمی. برو گم شو!»

«شوخی نیست. من از طرف کسی اینجا نیامده‌ام. من فقط دنبال دخترت هستم…» پس از رویارویی‌ام با پدرش، کلماتم را محتاطانه انتخاب کردم. «تا از شر بزرگی حفظش کن.»

باز سر به سوزن‌دوزی‌اش سپرد و بعد سر به آسمان برداشت و گفت «یا مولای! از خالق بزرگ! چرا چنین عذابم می‌دهی؟» بعد رو به من کرد و گفت «نمی‌دانم که هستی غریبه. اما کلماتت نیشم می‌زند. من نه شوهری داشته‌ام و نه دختری و از این اگنایی هم که می‌گویی خبری ندارم. دیگر تنهایم بگذار!»

ضربه‌ای که از سخنانش خوردم مرا گامی به پس راند. همیشه، وقتی شهری را ویران می‌کردم، ویرانی‌ام مطلق بود، کامل. هیچ‌گاه در نابودی گزینشی نبوده‌ام. به خاطرم خطور نکرده بود که کشتن پدرش او را هم محو خواهد کرد. پا به آفتاب بیرون ساختمان که می‌گذاشتم، حسی بیگانه در من سر برمی‌آورد. تنها یک واژه برازنده‌اش بود: فقدان. هزاران پارچهٔ کتانی در باد به اهتزار بودند. گیج‌وگنگ در خیابان‌ها قدم می‌زدم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا این که صدایی شنیدم.

صدایی زیبا. آواز بود.

در پی صدا رفتم و از کنجی پیچیدم و به کوچه‌ای پر از علف هرز پا گذاشتم. گربه‌ای به سمتم خرناس کشید و گریخت. صدا از پشت ساختمانی بی‌در می‌آمد. خزیدم تو. بوم‌هایی نیمه‌کاره کارگاهی بزرگ را پوشانده بود. هوا بوی رنگ می‌داد. شهرهایی شکوهمند بوم‌ها را می‌آراست؛ برخی‌شان شهرهایی بودند که از هستی ساقط کرده بودم.

در انتهای کارگاه، زن جوانی قلم‌مو بر بوم می‌رقصاند و آواز می‌خواند:

«به گرگ‌ومیش سحر، کارگران نشسته به صف

از بامگاه تا شامگاه، پشتشان شکسته ز کار

در بیابان‌های دور، کاروان عرق‌ریز و خسته‌جان

زیر بار حبوبات و از شاه‌دانه و روغن سرشار»

داد زدم «اگنا! تو زنده‌ای.»

دختر به سمت من برگشت، اما چهره‌اش چهرهٔ اگنا نبود. چشمانش زیادی سبز، بینی‌اش زیادی دکمه‌ای و صورتش زیادی گرد بود. اگنا که نه، بلکه بیگانه‌ای بود.

او که جا خورده بود، گفت «تو دیگر که هستی؟»

صدایش اما، صدای اگنا بود. گفتم «مرا به یاد نمی‌آوری.»

قلم‌مویش را زمین گذاشت. «نه، ولی خوابت را دیده‌ام. گاهی خواب می‌بینم که در زمان دیگری زیسته‌ام، در خانه‌ای دیگر، با والدینی دیگر. سازندهٔ شهرها و بافندهٔ ریسه‌ها بوده‌ام. بعد شبحی آمد و همه چیز را محو کرد. گمان می‌کردم فقط کابوسی تکراری است. اما شبح چهرهٔ تو را داشت.»

«متأسفم اگنا. نمی‌دانستم.»

«اگنا؟ این نامی است که والدین رؤیایم بر من نهاده‌اند. اما نام من دیناست.»

گامی به پیش گذاشتم و گفتم «نام زیبایی است.»

گفت «نزدیک نشو!»

«نیامده‌ام که آزارت دهم. فقط می‌خواهم آوازت را بشنوم.»

«چرا؟»

به نقاشی‌هایش اشاره کردم. «این شهرها، چرا نقاشی‌شان می‌کنی؟»

«معماران می‌خرندشان. می‌گویند منبع الهامشان است.»

«اما تو چرا نقاشی‌شان می‌کنی؟»

«نمی‌دانم… بهم الهام می‌شوند…»

«در روشن‌بینی‌هایت، وقتی آواز می‌خوانی.»

گفت «تو از کجا می‌دانی؟ که… چه هستی؟»

«من چیزی نیستم جز بیابان‌های ورای هیئت و سقوط تمدن‌ها. من و برادرانم این شهرها را ویران کرده‌ایم. همه‌شان را فراموش کرده بودم. اما آوازهایت آن‌ها را به خاطرم می‌آورد. من هم همین پرسش را از تو دارم دینا. تو چه هستی؟»

حال ناخوشی داشت. گفت «واقعی بود، نه؟ زندگی دیگرم؟ جزئیات و احساساتشان بسیار بود. درست است که زندگی سختی داشته‌ام، اما شور و شوق و رؤیاهای خودم را هم داشته‌ام. اما تو همه‌شان را ویران کردی، مگر نه؟»

گفتم «اما تو که نمرده‌ای. نمی‌بینی؟ نتوانسته‌ام ترا از تاریخ محو کنم. مثل شهرهایی که من و برادرانم از هستی ساقط می‌کنیم، به زندگی برمی‌گردی.»

گفت «تو نفرت‌انگیزی. به همان سادگی ویران می‌کنی که من می‌آفرینم.»

«شاید. اما یک بار در زندگی‌ام هم که شده، چیزی جز ویرانی می‌خواهم.»

به ناگاه بادی وزید و چند بوم را انداخت. صدای خش‌خش ساییدن شن بر سنگ را شنیدم و رعشه‌ای آشنا از نشئه از تنم گذشت.

دینا گفت «توفان شن. باید پنجره‌ها را ببندم.»

به گامی به زیر آفتاب رفتم و گفتم «نه.» پیش از آن که سخنی بگوید شناختمش. نه از طرز راه رفتن یا دنبالهٔ جامه‌اش، که از بی‌اعتنایی‌اش به هر آنچه بود. سکه‌ای در کف گدایی گذاشت و دستی بر شانه‌اش. دستی بر دیوارها و درگاه کشید. سمت من آمد و درنگ کرد. هر حرکتش آکنده از خلأ بود.

گفت «سلام برادر.»

به تحکم پرسیدم «اینجا چه می‌کنی؟»

«من هم همین سؤال را از تو دارم. در این جامهٔ تنانه‌ات در این شهر چه می‌کنی؟»

گفتم «اینجا را ترک کن! پیش از آن که ویرانش کنی.»

گفت «دیگر دیر است. برادران به این نتیجه رسیده‌اند که اقامت موقتت در اینجا کافی است. تا این شهر در پی‌ات آمدیم. هر چهار نفرمان میان دیوارهای شهر می‌گردیم و نسیان می‌گسترانیم. دوستت داریم، برادر، و وقتی این شهر فرو افتاد، نزد ما برمی‌گردی و همان روحی می‌شوی که می‌شناسیم.»

«ولی، من نمی‌خواهم برگردم. حالا نه. لطفاً یکی از آوازهایش را بشنو! به نقاشی‌هایش نگاه کن! آن وقت می‌فهمی چرا اینجایم.»

«چیزی نیست که بخواهم بفهمم. هیچ چیز وجود ندارد. این تنها حقیقت غایی است.» برادرم لبخندی زد و به پا به کوچه گذاشت و همچنان که از کنجی می‌پیچید، دستی بر سر پسرکی کشید.

داد زدم «اگنا… دینا، زود باش! باید برویم.» وارد کارگاه شدم، اما دینا ناپدید شده بود.

«دینا! کجایی؟»

در کوچکی در پس کارگاه پیدا کردم. به پلکان کوچک و خمیده‌ای راه داشت که به انباری در طبقهٔ دوم ختم می‌شد. وقتی در را باز کردم، دینا به رویم پرید و کاردکی را در سینه‌ام فرو کرد.

او را به عقب هل دادم و کاردک را از سینه‌ام بیرون کشیدم. خونی نبود. وقتی به زمین انداختمش، تیغه‌اش خرد شد.

با مشت به سینه‌ام می‌کوبید و می‌گفت «گم شو! گم شو!»

«دینا، دینا! خواهش می‌کنم. باید به حرفم گوش کنی. همین الآن برادرانم دارند شهر را ویران می‌کنند. باید همین الآن برویم، وگرنه کشته خواهی شد.»

«رهایم کن! ترجیح می‌دهم بمیرم.»

گرفتمش. ریزه بود و نگه داشتنش کاری نداشت. انداختمش روی کولم و همان طور که مرا با مشت می‌زد، از پلکان پایین و از کارگاه بیرون رفتم و به کوچه زدم.

شروع کرد به داد زدن و کمک خواستن. پس دهانش را با پارچه بستم.

از پس‌کوچه‌ها و خیابان‌های خلوت رفتم و به سرعتی که می‌شد از شهر بیرون زدم و محتاط بودم چیزی را لمس نکنم. می‌گریست، ولی پارچه صدایش را خفه می‌کرد.

گفتم «می‌دانم که فکر می‌کنی بی‌رحمم. اما این کار را به خاطر خودت می‌کنم. بالأخره فهمیدم دینا. فهمیدم تو چه هستی. همان طور که من ویرانگر شهرها هستم، تو منشأ پیدایش آن‌هایی. آوازهایت، روشن‌بینی‌هایت و رؤیاهایت، این‌ها محرک اصلی آفرینش آنهاست. من شهرها را با لمس کردن ویران می‌کنم و تو با آوازت می‌آفرینی‌شان. ما خویشاوندیم. اگر تو بمیری، به نوعی من هم می‌میرم.»

اسبی سیاه بسته به چادری در حومهٔ شهر دیدم و پیش از آن که صاحبش جلویم را بگیرد دزدیدمش. دینا را جلوی خودم نشاندم و به عمق بیابان تاختم. بعد از چند ساعت، دیگر تقلا کرد. پس دهان‌بندش را برداشتم.

زیر لب گفت «آب…»

قمقمهٔ آبی آویخته به قاچ زین یافتم و به دستش دادم.

بعد از چند جرعهٔ جانانه گفت «والدین و دوستان و نقاشی‌هایم در شهرند. همه‌شان ناپدید خواهند شد؟»

«شرمنده‌ام. ولی می‌توانی از نو بسازی.»

«فکر می‌کنی کار ساده‌ای است؛ که در شهر جدیدی از نو شروع کنم، که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟ هر آنچه می‌شناسم قرار است بمیرد.»

با فرو نشستن خورشید در پس تل‌ماسه، اسب هم خسته شد. پس پیاده شدم. ستارگان بالای سرمان چشمک‌زنان به دنیا می‌آمدند. دستان دینا را باز کردم.

گفتم «اگر فرار کنی، شهر پیش از آن که به برسی غبار می‌شود. هیچ کس آن را به خاطر نخواهد داشت، حتی خودت.»

گفت «خود من ناپدید نخواهم شد؟ من که در همان شهر زاده‌ام.»

«من پدرت را محو کردم. این کار تغییرت داد، اما چون فرد جدیدی باز زاده شدی. به گمانم، تو مثل بذری هستی که نمی‌توان نابودش کرد.»

«پس آوردنم به اینجا برای چه بود؟»

نگاهش کردم و دریافتم پاسخی برایش ندارم.

«وقتی شش سالم بود، مادرم اولین بستهٔ رنگ را برایم خرید. وقتی نه سالم بود، پدرم مرا بالای کوه جیمْن برد. اولین باری را که پسری را بوسیدم به خاطر دارم. به یاد دارم که وقتی از دیوار دِل به بالا می‌خزیدم دستم را شکستم. این‌ها همه محو خواهند شد، مگر نه؟»

«اما دوباره می‌سازی‌شان، جای دیگری، در زمان دیگری.»

«نمی‌فهمی. انسان‌ها مانند دیوار نیستند که خشت‌های تجربه‌شان قابل تعویض باشد. تک‌تکشان ارزشمند و بی‌همتاند. تو جهان را از مقدسات تهی می‌کنی. نمی‌بینی؟»

گفتم «من چیز دیگری نمی‌شناختم… تا وقتی تو را دیدم.»

«آیا این تسلای خاطری است در مقابل نابودی زندگی من؟ این که شبح نابودی نظرش عوض شده؟»

«قصد نداشتم آزارت بدهم.»

«ولی دادی.»

«بنا نبود چنین شود.»

به آهستگی گفت «چه چیزی؟»

«ویرانی شهرت.»

«کدام شهر؟»

«گلجک.»

دینا گفت «چه اسم زیبایی. اینجا کجاست؟ تو کیستی؟ من چطور به اینجا آمده‌ام؟»

آه کشیدم و رویم را برگرداندم.

گفت «احساس مسخره‌ای دارم. گویی… بنا نبوده اینجا باشم. در تنم… احساس سبکی می‌کنم. مثل هوا. اسمت چیست؟»

گفتم «نام من؟ نامم… ویرانی است.»

وقتی سر برگرداندم که نگاهش کنم، فقط شن بود. دختر و اسب و همهٔ چیزهای دیگر رفته بودند، حتی جامهٔ تنانه‌ام. رو به ستارگان فریاد کشیدم، اما پاسخی ندادند.

از جایم نجنبیدم. برادرانم آمدند و کنارم روی شن نشستند. گفتند «نزد ما به جین برگرد برادر. چرا که دیگر دلیلی برای ماندن در دنیای اَشکال نداری.»

گفتم «رهایم کنید!»

خورشید صدها بار طلوع و غروب کرد و برادرانم بارها سراغم آمدند. التماس کردند. «خواهش می‌کنیم. درخور نیست که جدا از ما باشی. با ما بیا و شهری را معدوم کن و دوباره به خودِ گذشته‌ات برگرد!»

ولی چطور می‌توانستم؟ هر شهری می‌توانست مسکن اگنا یا دینا یا خویشاوندی از آنان باشد. تحمل محو کردن دوباره‌اش از هستی را نداشتم.

به برادرانم گفتم «بروید پی کارتان!» و رفتند.

در همان نقطه‌ای که دینا ناپدید شده بود نشستم و خورشید بالای سرم در مدار خویش آهسته می‌چرخید. حس فرفره‌ای را داشتم که می‌چرخد و می‌چرخد و چرخشش پایان نمی‌گیرد.

طی اعصار، ستارگان و خورشید به آهستگی چرخیدند و من نجنبیدم، تا این که در بعد از ظهری بی‌صدا، ابری تیره در آسمان پدیدار شد. هر صد سال یک بار بر بیابان می‌بارید، اما امروز سیل‌آسا و پرده‌وار می‌بارید. آسمان به تیرگی دم غروب درآمد و شن به گل بدل شد. آذرخش آسمان را رشته‌رشته می‌کرد.

خود را به هیئت انسانی در آوردم و به خود بازوان و دستانی پرتوان دادم و شن خیس را به شکل خشتی قالب زدم. باران سیل‌آسا گویی ترانه‌های اگنا را به آواز می‌خواند. به آهنگش خشتی دیگر زدم و خشتی دیگر و خام‌دستانه دیواری ساختم. می‌دانستم که گذراست و وقتی آفتاب سوزان و گران‌بار سر بزند، دیوارم وا خواهد رفت یا باد بیابان در گذر زمان واژگونش خواهد کرد، و این همه عملاً هیچ بود. ولی به خدا قسم، نمی‌توانستم دست بکشم.

֎


[۱] سازی شبیه سنتور و قانون. ویکیپدیا

[۲] گره – واحد قدیمی طول برابر با شش و نیم سانتیمتر. ویکیپدیا. با گرهٔ دریایی اشتباه نشود.

[۳] گندم آلمانی، رومی یا شهرکردی. ویکیپدیا