مجموعهٔ شامل این داستان در سال ۱۹۸۹ نامزد دریافت جایزهٔ لوکاس شد.
هر اتاق مُتل، علاوه بر تختهای معمولش، دو تخت سفری اضافه داشت و آقای ماندالا، مدیر متل، قسمت پشتی لابی را هم به خوابگاه مردانه تبدیل کرده بود. اما هنوز هم راضی نبود و با خدمهاش سر این چانه میزد که انبار توشه را خالی کنند و آنجا هم تخت سفری بگذارند. مسئول خدمه توی سر و صدای استراحتگاه مستخدمین بلند میگفت «بیخیال آقای ماندالا، خودت میدونی اگه میشد این کار رو برات میکردیم. ولی نمیشه. چون اولاً جای دیگهای نداریم این تلویزیونهایی که میخواید نگه دارید رو بذاریم. دوماً، دیگه تخت سفری هم نداریم.»
آقای ماندالا گفت «ارنست باز داری با من چونه میزنی. گفته بودم این قدر با من چونه نزن.» روی میز پذیرش با انگشت ضرب گرفت و با عصبانیت دور و بر لابی را نگاه کرد. دست کم چهل نفر آنجا بودند که داشتند حرف میزدند، ورق بازی میکردند یا چرت میزدند. تلویزیون برای خودش گزارشی از بازپخش آخرین بیانیهٔ ارسالی ناسا را پخش میکرد و آقای ماندالا میتوانست یکی از مریخیها را ببیند که توی دوربین زل زده بود و اشکهای درشت ژلاتینوار میریخت.
آقای ماندالا درست وقتی یکی از خدمهاش به تلویزیون زل زده بود مچش را گرفت و داد زد «جمعش کن! پول نمیدم وایسی تلویزیون نگاه کنی. برو ببین توی آشپزخونه کمکی چیزی میخوان یا نه.»
«آشپزخونه هم رفتیم آقا ماندالا. کاریمون نداشتن.»
«وقتی بهت میگم برو، برو ارنست! تو هم همین طور بِرزی!»
زیر نگاه آقای ماندالا از راهروی خدمه رفتند و آقای ماندالا آرزو کرد میتوانست به همین سادگی از شر قسمتی از جمعیت لابی هم رها شود. تمام صندلیها را پر کرده بودند و هر کس هم جا نداشت یا روی دستهٔ صندلیها نشسته بود یا به دیوار تکیه داده بود یا روی چهارپایههای کنار بار نشسته بود که دو ساعتی میشد طبق قانون بسته بود. طبق برگههای پذیرش، تقریباً همهٔ مهمانها یا از روزنامهها آمده بودند یا از تلکس یا خبرگزاریها یا شبکههای رادیو و تلویزیون و از این قبیل جاها آمده و منتظر بودند به کنفرانس مطبوعاتی صبح کِیپ کِنِدی بروند. آقای ماندالا از ته دل آرزو کرد زودتر صبح شود. خوشش نمیآمد آن همه آدم لابیاش را به هم بریزند. به خصوص که مطمئن بود خیلیهایشان حتی پذیرش هم نداشتند و مهمان متل نبودند.
تلویزیون داشت گزارشی با تدوین سرسری از بازگشت کاوشگر فضایی آلگونکوین ۹ از مریخ را نشان میداد، اما کسی تماشا نمیکرد. از نیمه شب تا به حال این سومین باری بود که این یک گزارش پخش میشد و دیگر هر کسی آن را حداقل یک بار دیده بود. اما وقتی گزارش جای خود را به تصویر دیگری از یکی از مریخیها داد – با آن قیافهاش که مثل سگ داشهوند غمگینی بود و به جای دست و پا چیزی مثل بالهٔ دراز شدهٔ شیر دریایی داشت – یکی از پوکربازان کش و قوسی به خود داد و بلند گفت «یه جوک مریخی بگم؟ چرا مریخیها توی اقیانوس اطلس شنا نمیکنن؟»
کارتپخشکن گفت «نوبت توئه.»
خبرنگار ورقهایش را خواباند و گفت «چون یه حلقه موج دورش میاندازه.»
با این که بعضی لطیفهها واقعاً خوب بودند، کسی نخندید، حتی آقای ماندالا. دیگر داشت حوصله همه از آنها سر میرفت. شاید هم کلاً حوصلهشان سررفته بود.
از آنجا که آقای ماندالا وقت پخش خبر خواب بود، هیجانهای اولیهٔ آمدن مریخیها را از دست داده بود. وقتی مدیر شیف روز متل تلفن زده و از خواب بیدارش کرده بود، اول فکر کرده بود سرکاری است. ولی بعدش فکر کرد مدیر شیفت به سرش زده. حالا کاوشگر مریخ با یک جور حیوان برگشته باشد. که چی؟ حالا گیریم که اینها اصلاً حیوان هم نبودند. اما وقتی دید چقدر درخواست رزرو با تلهتایپ میرسد تازه فهمید هستند آدمهایی که مسئله برایشان مهم باشد. به هر حال آقای ماندالا برای این قبیل مسائل اهمیت چندانی قائل نبود. مریخیها آمده بودند. خب باشد. دستشان درد نکند. چون متلش پر شده بود؛ به علاوهٔ تمام متلهای منطقه تا شعاع ۱۵۰ مایلی کیپ کندی. اما قضیهٔ مریخیها تا همین جایش برای آقای ماندالا مهم بود. باقیاش به او مربوط نمیشد.
صفحهٔ تلویزیون سیاه شد و جای تصویر را اعلان بولتن اخبار شبکهٔ انبیسی گرفت. بازی پوکر موقتاً متوقف شد.
مجری ناپیدا بیانیهٔ مطبوعاتی جدید ناسا را که میخواند، لابی تقریباً ساکت شده بود. «دکتر هوگو بَچ، اهل فورت ورثِ تگزاس، افسر رستهٔ دامپزشکی که دیرگاه عصر امروز جهت معاینهٔ مریخی به واحد پذیرش پایگاه نیروی هوایی پاتریک رسیده، گزارشی مقدماتی تدوین کرده که توسط سرهنگ اریک ت. «هپی» وینگرتر به نمایندگی از سازمان ملی هوانوردی و فضای ناسا به اطلاع عموم میرسد.»
یکی از خبرنگارها داد زد «زیادش کن!» ولولهای در کنار تلویزیون درگرفت. صدا لحظاتی کاملاً قطع شد و بعد ترکید:
«… مریخیها مهرهدار، خونگرم و ظاهراً پستاندار هستند. معاینهٔ سطحی آنها حاکی از سوخت و ساز پایین بدنیشان است. هر چند بنا بر نظر دکتر بیچ این امر احتمالاً ناشی از سفر سخت ۲۲۰،۰۰۰،۰۰۰ کیلومتری آنها در فضای تنگ نمونههای زیستی کشتیفضایی آلگونکویین ۹ باشد. در معاینات، هیچ اثری، تکرار میکنم، هیچ اثری از امراض واگیردار مشاهده نشده، هر چند گندزدایی جهت پیشگیری…»
یکی، که احتمالاً خبرنگار آزاد سیبیاس بود، داد زد «زر میزنه! والتر کرونکایت یه مصاحبه داشت با کلینیک مایو…»
یک دوجین صدا نعره کشیدند «خفه!» و صدای تلویزیون باز طنینانداز شد:
«… آنچه شنیدید متن کامل گزارش دکتر هوگو بیچ بود که لحظاتی پیش توسط سرهنگ هپی وینگرتر در اختیار رسانهها قرار گرفت.» لحظهای سکوت برقرار شد و بعد مجری، خسته اما مشتاق، به خود آمد و به اعلام مجدد ده دوازده گزارش قبل پرداخت. بازی پوکر از سر گرفته شد. مجری دربارهٔ کنفرانس خبری دکتر سَم سالیوان از موسسهٔ زبانشناسی دانشگاه ایندیانا حرف میزد و از نتیجهگیری او در این زمینه گفت که صداهایی که مریخیها از خود درمیآورند به طور حتم نوعی زبان گفتاری است.
آقای ماندالا، گیج و منگ، با خود اندیشید عجب مزخرفاتی. چهارپایه را جلو کشید و، نیمهخواب، رویش نشست.
بعد با صدای خنده از خواب پرید و خشمگین سر جایش صاف نشست. زنگ جلویش را زد تا توجه حضار را به خود جلب کند و داد زد «خانمها! آقایان! ساعت چهار صبحه. مهمونهامون میخوان بخوابن.»
خبرنگار سیبیاس یک دستش را مشتاقانه بالا برد و گفت «باشه بابا، باشه. ولی یه دقیقه وایستا! یکی دیگه یادم اومد. آسمونخراش مریخی چی میشه؟ چیه، کم آوردین؟»
دختر موسرخی که از اعضای تحریریهٔ لایف بود گفت «بگو دیگه.»
«بیست و هفت طبقه آپارتمان زیرزمینی!»
دختر گفت «خب منم یکی پیدا کردم. حکمت اینکه مریخی مؤنث موقع جماع چشماش رو باید ببنده چیه؟» لحظهای صبر کرد بعد ادامه داد «خدا نکنه چشمش به شوهرش بیفته که داره بهش خوش میگذره.»
یکی از بازیکنان غر زد «میخواین بازی کنین یا نه؟» اما تعداد آنها زیادتر بود و زورشان میچربید. «برندهٔ مسابقهٔ زیبایی مریخ کی بود؟…. هیچ کی!» «چطور کاری کنیم مریخی مؤنث سکس نخواد؟ …. باهاش ازدواج کنید!» آقای ماندالا سخت به این لطیفهٔ آخر خندید. بعد یکی از خبرنگارها آمد و کبریت خواست که آقای ماندالا به او داد و خبرنگار هم گفت «دَمت!» بعد پکی به پیپاش زد و گفت «شب درازه، نه؟»
آقای ماندالا با بشاشیت گفت «قلندرم بیداره!» تلویزیون نوار گزارش را برای بار چهارم پخش میکرد. آقای ماندالا خمیازهای کشید و بیحواس به تلویزیون خیره شد. جداً چیزی دیدنی نداشت. در مورد مریخیها هر چه بود را دیگر یا همه دیده بودند یا میدیدند. آقای ماندالا با رضایت فکر کرد تمام این خبرنگاران و فیلمبرداران و روزنامهنگاران و صدابرداران که منتظر کنفرانس مطبوعاتی ساعت ده صبح کِیپ بودند، قرار است بیخود و بیجهت هفتاد و دو کیلومتر جادهٔ درون مردابهای پر از نخلک را طی کنند. چون وقتی به آنجا برسند چیز دیگری غیر از چیزهایی که تا به حال دیدهاند نخواهند دید.
یکی از پوکربازان لطیفهای طولانی و پیچیده دربارهٔ مریخیهایی میگفت که در ساحل میامی کت خز پوشیدهاند. آقای ماندالا با بیزاری نگاهشان میکرد. اگر حتی یکیشان بلند میشد و به اتاقش میرفت و میخوابید، آن وقت آقای ماندالا میتوانست برود از بقیه بپرسد که آیا مهمان متل هستند و پذیرش شدهاند یا نه. هر چند در واقع نمیتوانست هیچ کس دیگر را در متل جا بدهد. چون تمام اتاقها با دو برابر ظرفیت پر بودند. بیخیال فکرش شد و بیحال و سست به مریخیهای روی صفحهٔ تلویزیون چشم دوخت و سعی کرد مردم تمام دنیا را در نظر آورد که مریخیها را روی تلویزیونها میدیدند، دربارهشان در روزنامهها میخواندند و بهشان اهمیت میدهند. مریخیها را میدید که بر اعضای ضعیف بالهمانندشان حلزونوار میخزیدند و در کشند جاذبهٔ زمین نفسنفس میزدند، با آن چشمهای کودن بزرگ درازشان؛ به نظرش ارزش نگاه کردن نداشتند.
یکی از خبرنگارها به خبرنگار پیپکش گفت «حرومزادههای بدریختیان. میدونی چی شنیدم؟ شنیدم فضانوردا اونا رو گذاشتن توی محفظهٔ عقبی، چون بو میدادن.»
پیپکش خردمندانه گفت «احتمالاً روی مریخ متوجهش نمیشن. به خاطر هوای رقیقش.»
مرد پیپبهدست گفت «متوجه نشن؟ عاشق این بوئن.» بعد یک اسکناس یک دلاری روی پیشخوان روبهروی آقای ماندالا انداخت و گفت «میشه یه کم خرد واسه ماشین کوکا بدین؟» آقای ماندالا در سکوت سکههای خرد را شمارد. تا به حال به فکرش نرسیده بود که مریخیها ممکن است بو هم بدهند. ولی دلیلش این بود که خیلی ذهنش را مشغول موضوع نکرده بود، که اگر میکرد، حتماً به فکرش خطور میکرد.
آقای ماندالا برای خودش هم یک سکه برداشت و به دنبال دو مرد به سراغ ماشین کوکا رفت. تصویر تلویزیون عوض شد و این بار عکسهای بیکیفیتی به نمایش گذاشت که فضانوردان با خود آورده بودند. عکسها ساختمانهای کمارتفاع ماسهفامی را نشان میدادند که بر زمین شنی درخشانی بنا شده بودند. این چیزی که ناسا به نام «بزرگترین شهر مریخ» از آن یاد میکرد، سرجمع حدود صد تایی ساختمان بیروزن و مسطح بود.
خبرنگار دوم بطری کوکایش را یکوری کرد و بالاخره گفت «نِمدونم. به نظرت بشه بهشون گفت هوشمند؟»
خبرنگار پیپکش گفت «دقیق نمیشه گفت.» خبرنگار رویترز بود و به قیافهاش هم میآمد؛ سرخرو بود، مثل یک ملّاک انگلیسی. فکری کرد و گفت «خونه که میسازن.»
«آره، ولی گوریلها هم خونه میسازن.»
خبرنگار رویترز سر ذوق آمد و گفت «آره. راس میگی. ولی صبر کن ببینم. یه جوک یادم اومد. یه روز یه (تو کشور خودمون اینو دربارهٔ ایرلندیا میگیم،) آره، الان یادم میآد. آره، سفینهٔ بعدی که میره مریخ، میبینه یک بیماری زمینی ترسناک زده ریشهٔ تمام نژادشون رو کنده. البته به جز یک ماده. خانوادهاش هم مردن. همه جز این یک ماده. خلاصه خیلی ناراحت میشن. کنگرهٔ آمریکا دویست میلیون دلار غرامت میبُره. خلاصه دردسرت ندم، خلاصهاش اینکه واسه اینکه نژادشون کلاً از بین نره، تصمیم میگیرن یه مرد انسان با این مریخی ماده تولید مثل کنن.»
«درد بگیری! عق!»
«آره دیگه. این طور میشه که میگردن پَدی اوشانِسی رو پیدا میکنن، که روز روزش دلقکه، و بهش میگن “ببین پدی، بیا برو اون اون قفسه اونجا و یه دونه زن اونجاس. یک کاری کن حامله شه. گرفتی؟” و اوشانسی میگه “چی به من میرسه؟”، اونام میگن هزاران پوند. خب پدی هم درجا قبول میکنه. ولی وقتی میره در قفس رو باز میکنه میبینه زنه چه شکلیه، جا میزنه.»
خبرنگار رویترز بطری خالی کوکا را روی طاقچه گذاشت و ادای قیافهٔ درهمرفتهٔ پدی را درآورد و ادامه داد «پدی میگه “یا حضرت فیل، عمراً اگه میدونستم این شکلیه.” شیرش میکنن و بهش میگن “پدی، هزاران پونده ها،” پدی هم میگه “خعله خب، باشه. ولی به یه شرط.” میپرسن “چه شرطی؟” اونم میگه: “باید ضمانت کنین بچهها رو کلیسارو بار بیارن.”»
خبرنگار دومی گفت «آره. شنیدمش،» و دست برد که بطری خودش را روی تاقچه بگذارد که پایش گرفت و چهار صندوق بطری خالی کوکا لیز خوردند و کف زمین پخش شدند.
برای آقای ماندالا این دیگر تیر آخر بود. نفسش بند آمد، منومنی کرد و بعد روی زنگش کوبید و نعره زد «ارنست! برزی! بدوین!» وقتی ارنست سر و کلهاش پیدا شد و صورت آلوخورشتی رنگ تیرهاش را از لای در خدمه تو آورد، قیافهاش آمادهٔ روبهرو شدن با فاجعه بود. آقای ماندالا داد زد «اَه، تف تو اون کلههای پوکتون. صد بار گفتم رو طاقچهها چیزی نچینید،» و کف بر دهان رفت و خشمگین بالای سر دو نفر خدمه ایستاد که خم شده بودند و بطریهای خالی و شیشههای شکسته را جمع میکردند. از گوشهٔ چشم، نگاههای نگرانشان، توی آن صورتهای آلوفام و به رنگ ماسهٔ عربی، متوجه آقای ماندالا بود. آقای ماندالا میدانست که همهٔ خبرنگارها به او نگاه میکنند و میدانست هیچ کدامشان خوشش نیامده است.
***
بعد رفت تا در هوای نیمه شب خنک شود، چون از خودش شرمنده بود و میترسید شرمندهتر هم بشود.
چمن نم داشت. میعان شبنم از اتصالات تختهپرش استخر میچکید. متل نسبت به سکوت معمولش در آن ساعت نزدیک به صبح، اصلاً ساکت نبود، اما به حد کافی آرام بود. فقط گاهی از دوردست صدای خندهای میآمد و گاهی صدایی از سمت لابی، که دل آقای ماندالا را آرام میکرد. او با قدم زدن در تمام راهروهای دور اتاقها و بازرسی یخسازها و ماشینهای سیگارفروشی و دیدن مرتب بودن همه چیز روحش را جلا داد.
یکی از جتهای نظامی از مککوی غراّن از بالای سر میگذشت. در پس آن ستارهها، با وجود سر زدن سپیده از شرق، هنوز میدرخشیدند. آقای ماندالا خمیازهای کشید و به آرامی نگاهی به بالا کرد؛ و نمیدانست کدامشان مریخ است. بعد به پشت میزش برگشت و بلافاصله آن قدر درگیر تماسهای بیشمار اتاقها و ترخیصها شد که دیگر وقت نکرد به مریخیها فکر کند. بعد وقتی بیشتر مهمانها با سر و صدا در حال سوار شدن به خودروها و لیموباسهایشان بودند، آقای ماندالا دو بطری کوکا باز کرد و یکیاش را از در خدمه برای ارنست برد.
گفت «شب سختی بود،» و ارنست که هم بطری کوکا و هم عذرخواهی پشت آن را پذیرفت، سری تکان داد و بطری را بالا رفت. به دیوار حائل بین استخر و راه ورودی تکیه دادند و به تماشای رفتن پسرها و دخترهای خبرنگار به سمت بزرگراه و آن کنفرانس ساعت ده نشستند. بیشترشان اصلاً نخوابیده بودند. آقای ماندالا سری تکان داد. هیاهوی بسیار برای هیچ.
ارنست بشکنی زد و نیشخندی، بعد گفت «یه جوک مریخی، آقای ماندالا. یه مریخی دو متری که با نیزه داره به سمتت میآید رو چی صدا میکنی؟»
آقای ماندالا گفت «ای بابا ارنست. صداش میکنی جناب! اینو که همه میدونن.» خمیازهای کشید، کش و قوسی به تن داد و متفکرانه گفت «آدم میگه لابد چهار تا جوک جدید درست میشه. هر چی جوک گفتن قدیمی بود. فقط به جای مسخره کردن یهودیا و کاتولیا و اونهای دیگه، مریخیها رو دست میانداختن.»
ارنست گفت «آره، من هم متوجه شدم، آقای ماندالا.»
آقای ماندالا بر پا ایستاد و گفت «بهتره یک کم بخوابی. چون ممکنه همهشون امشب برگردن. نمیدونم چرا… میدونی چیه ارنست؟ به جز جوکهاش، فکر نکنم تا شیش ماه دیگه کسی یادش بمونه اصلاً چیزی به عنوان مریخی هم وجود داره. فکر نکنم اومدنشون یه قرون هم برای کسی توفیر کنه.»
ارنست به آرامی گفت «جسارت نباشه آقای ماندالا، ولی من مخالفم. واسه بعضیها توفیر میکنه. برای من یکی که حسابی فرق میکنه.»
***
موخره:
همچنان بر این باورم که اثر باید خود سخن بگوید و هر چه آن نویسنده، پس از گفتن قصهاش بدان بیفزاید، ماستمالی، دروغ یا خطا است. اما دوست دارم یک نکتهٔ دربارهٔ دلیل نوشتن این داستان بگویم. نه این که بخواهم راضیتان کنم دلیل خوبی است یا اینکه داستان به هدفش رسیده است؛ لابد خودتان این نکتهها را گرفتهاید. بلکه تنها هدفم این است که بگویم چگونه طبیعت وفادارانه در مقابل هنر آینه به دست میگیرد.
بعد از انتشار این داستان، کشیشی از شهری کوچک در آلاباما به دیدن من آمد. مثل خیلی کلیساهای دیگر، نه فقط در آلاباما، بخش تحت پوشش او هم درگیر مسئلهٔ مجتمعسازی سفیدپوستان و سیاهان بود. او فکر میکرد برای حل مشکلش، به خصوص در برخورد با نوجوانان سفیدپوست، راه خوبی پیدا کرده است. او آنها را به خواندن علمیتخیلی تشویق میکند، به این امید که دریابند، نخست به جای دلنگرانی دربارهٔ سیاهپوستان آمریکایی، به سبزپوستان مریخی بیندیشند و دوم اینکه تمام انسانها برادرند. حداقل در برخورد با دنیای عظیمی که به احتمال قوی پر از موجوداتی است که انسان نیستند.
من از طرز خداپرستی این مرد خوشم میآید. روش خوبی است. باید جواب بدهد. جواب میدهد، وگرنه خدا به دادمان برسد.
֎