دختر دیو فرزانه - وارشا دینش - امیر سپهرام

دختر دیو فرزانه

در یک روایت از داستان کسی نمی‌میرد و تو می‌توانی شاهدُخت را به عنوان خدمتکارت نگه داری.

او آزرده‌خاطر است و در تمنای پرنیان و جواهراتش. تمسخرش می‌کنی و با ریسه‌های درهم‌گوریده از یاسمن به دنبال خود می‌کشانی‌اش. چندین بار، با خواندن آوازی سوزناک برای آهوان و پرندگان و آسمان، تلاش کرده بگریزد، ولی در این آشرام همه چیز به فرمان پدر توست، حتی لحاف آسمان، و اوست که در بندش کرده. پس، شاهدختت فقط می‌گرید.

شاهدخت، علیرغم همهٔ خطاهایش، در آن نسخه از روایت، دست کم دختری پارساست و مورد عنایت خدایان. چندان که همهٔ اشک‌هایش به یاقوت سرخ و کبود بدل می‌شود و کنار پایش می‌ریزد. با این که به روفتن اشک‌هایش درون پیچه‌های ساری‌ات[۱] اعتراض می‌کند، اما می‌داند که تو بانوی اویی و هر آنچه بخواهی می‌کنی.

آنچه تو در این روایت از داستان می‌خواهی برگرفتن ثروت از اشک‌های شاهدخت است و ابتیاع همهٔ سلاح‌های پاتالا و بعد یورش به آماراواتی، شهر سماوی اعظم، تا همهٔ خدایان را بکشی.

همهٔ سیصد و سی میلیون خدا را.

و وقتی خون الهیشان از نمای الماسگون کوه مِرو خزان جاری می‌شود، زلفت را در آن خواهی شست، چندان که از خون فرق سرت خیس و ساری‌ات گلگون شود. و آنگاه، تنها آنگاه، است که انتقامت به فرجام خواهد رسید.

در آن روایت از داستان.

در روایت دیگری از داستان، که باز داستان واقعی نیست، در آشرام به زانو نشسته‌ای و تلاش می‌کنی اجزای پدرت را دوباره به هم بپیوندی. تا کنون این کار را با دست‌های شیفته و جادو، با دست‌های محتاط و سوزن، با خمیر چسبناک از درخت سرو هندی و نمک اشک‌های به‌نرمی فروریخته‌ات و با چکه‌چکه‌های خونت که از طلسم سیاه شده، آزموده‌ای. اکنون به منطق خود او متوسل می‌شوی: می‌گویی چقدر احمق بوده‌ای، چه فرزند ابلهی، که حتی نمی‌توانی پدرت را سرهم کنی.

پدرت در جواب لب نمی‌گشاید، چون چندی پیش همچون میوه‌ای رسیده ترکیده است.

در آن روایت از داستان که تصمیم می‌گیری حقیقی باشد، در سکوت در خون پدرت زانو می‌زنی. قاتل الهی‌اش از صحنه گریخته، بر ارابهٔ سماوی نشسته و در کسری از ثانیه در ستارگان دوردست محو شده است. در پس او، در صحنهٔ جرم، نه انتقامی است، نه مقابله‌ای و نه مویه‌ای بلند. تنها سکوت.

هر جا که تکه‌ای از پدرت فرود آمده، آشکارا، نیلوفری شکفته است. شکوفه‌ها زیر پایت از دیوار بالا می‌کشند. با تکان خوردنت، برگ‌های بزرگشان صورتت را لمس می‌کنند و لایه‌لایه در سایه لفافت می‌کنند. شاهدختت بر کف زمین فرونشسته و بینی‌اش را با برگ نیلوفری پاک می‌کند.

به نرمی می‌پرسی «شنیدی‌اش؟ طلسم را؟ می‌دانی‌اش؟»

زیر کوهی از نیلوفرها، شاهدختت برهنه است، چونان زمانی که از مادر زاد. خونی روی پوستش نیست، پاک و پاکیزه، ولی خون لخته از موهایش می‌چکد و چون ردایی شوم بر شانه‌اش می‌ریزد.

«جواب بده.»

تکان سر شاهدخت مختصر است، تنها تکانی کوتاه پیش از آن که دوباره به آن صحنهٔ خشن چشم بدوزد.

«آزادت می‌کنم.»

چشمان شاهدختت ناگهان باز می‌شود.

«از نفرین آزادت می‌کنم و تو در عوض به من می‌گویی چه شنیده‌ای. قبول است؟»

با خودت می‌اندیشی که اگر پاسخش منفی باشد باید چه کنی. اگر تو را واگذارد که خود به استخوان خردشده و گُلک‌های چرب و مادّه خاکستری ریش‌ریشی که از پدرت به جا مانده رسیدگی کنی. اما شاهدخت زیرک‌تر از آن است که چنین فرصتی را از کف بدهد.

گفته‌ات را بازمی‌تابد «آزادم می‌کنی. بی هیچ حیله‌ای.»

«هیچ.»

می‌پرسد «بعد از این که آزاد شدم، چه می‌کنی؟»

این ربطی به او ندارد. خون پدرت را از دستانت می‌زدایی. نیلوفری را زیر پا له می‌کنی. آن قدر منتظر می‌مانی تا شاهدخت از انتظار پاسخ دست بکشد و چهرهٔ خون‌آلودش فروبسته شود.

وقتی دست همکاری به سویش دراز می‌کنی، می‌پذیردش.

***

در اینجا دو ریسهٔ داستانی در یک بافهٔ سست بافته‌اند؛ یکی خونین‌تر از دیگری. شاهدختت استوارترین رشتهٔ این ریسه است و پدرت خونین‌ترین رشتهٔ آن یکی. بین این دو، نیروی پیوند دهنده، فقط تویی و کاچا.

شاید اصلاً باید داستان را با کاچا شروع می‌کردی.

هر چه نباشد، در یک داستان سنتی، او قهرمان داستان است. کاچا، در حریر آبی و گوشواره‌های زرینش. کاچا، با آن زبان نقره‌ای‌اش[۲]. کاچایی که حتی بزها دوستش دارند؛ حرامزادهٔ خائن.

چند ماه پیش، که گروه ملازمان سماویش فرارسیدند، با همهٔ ویماناهای[۳] بالدار و جارچیانی که در بوق‌های صدف‌پیچ می‌دمیدند، برخی از ندیمه‌هایت به تالار رقص هجوم آوردند. به هم تنه می‌زدند و دلنگ‌دلنگ خلخال‌هاشان چون پچ‌پچهٔ موجوداتی ظریف بود که دندان‌های شریرشان را نهان می‌کردند. هر کدام تکه اطلاعات آبداری را اعلام می‌کرد: الماسی روی سینه‌اش انداخته، اندازهٔ یک عنبه! تنش همچون هلو سفت و ستبر است! آه، خاتون، خاتون، خدمتکارانش ظرف‌های میوه می‌آورند، ویناهایی[۴] با تارهای زرین، و چه گل‌های بهشتی‌ای!

گیس گلابتونت را روی شانه انداختی. «دختران، وقت او سینه‌اش را به چنین گوهرهای گران‌بهایی می‌آراید، باید نگران باشیم نکند جای دیگری کمبود داشته باشد؟»

مانیپرابا گفت «بانویم، آمده است نزد پدرتان تحصیل کند. هر چه هم در برتری فیزیکی کم بیاورد، باید روحیه‌ای قوی داشته باشد.»

سامیوکتا خندید و گفت «روحیه! یعنی خدایان پس از سده‌ها باخت در برابر با ما هنوز روحیه‌شان را نباخته‌اند؟ هنوز از این که پسرانشان، مثل کرم‌هایی بی‌مقدار، در رزمگاه کشته می‌شوند خسته نشده‌اند؟ آیا با فرستادن یکی از خودشان برای تحصیل در آشرام دیو فرزانه در پی صلح نیستند؟»

تو گفتی «در پی صلح نیستند. در پی چیز دیگری‌اند.»

دختران نگاهی به یکدیگر انداختند و از کنجکاوی حیران شدند، ولی بانو تو بودی. تو بودی که تصمیم می‌گرفتی در رازت شریکشان کنی یا نه. تو بودی که تصمیم می‌گرفتی مردد نگهشان داری و نظریه‌هاشان را به همان پیچیدگی‌ای که خودشان دستگاه‌های جولاهی آشرام را می‌تاباندند بتابانی.

گفتی «خدایان فرستاده‌اندش که از رازی بو ببرد. جاسوس است.»

«جاسوس؟ راز؟ چه رازی؟»

ولی ملکه‌ای بی‌راز که ملکه نیست. پس فقط لبخند زدی. «پدر به کمکم نیاز دارد. باید بروم و به میهمان تازه‌مان خوشامد بگویم.»

بیرون، در مزارع زمردین آشرام پدرت، کاچا، تا کمر خم شده و کف دست‌هایش را به هم چسبانده بود و همهٔ ملازمانش در سرودی هماهنگ شوکت پدرت را می‌ستودند. چهرهٔ میهمان تازه‌تان نه حیرت‌آور بود، نه به‌یادماندنی. ولی وقتی سخن گفت، صدای چون تندرش مسیحا‌وار غرید: «ای مقدس مقدسان. ای داناترین کس در پاتالا. از تو سپاسگزارم که مرا چون شاگرد حقیر خویش پذیرفتی.»

زانو زد و پیشانی جواهرآراسته‌اش را بر پای پدر نهاد. از کف دستانش گل رویید: یاسمن و گل همیشه‌بهار، گل سرخ و کالوتروپ[۵]، خرزهره و شب‌بو.

پدرت لبخندی متفکرانه زد. آذرخشی در ریش پیچ‌درپیچش درخشید. از او موج‌‌موج نیروی کیهانی خامی طبل‌وار به تپش درآمد و چمن را خواباند و تاج سر کاچا را به ضربتی فرو انداخت. با صدایی رعدوار گفت «برخیز، دانش‌آموزم،» و تو را به پیش خواند. تو مراسم خوشامد را به جای آوردی: پاهای کاچا را با گلاب شستی، پیشانی‌اش را به صندل و زردچوبه آغشتی و او را چنان به گل همیشه‌بهار آراستی که زنبوران دسته‌دسته دورش را فرا گرفتند.

پدر گفت «این دخترم دِوایانی است. وظیفهٔ اوست که اقامتتان را بی‌اندازه دلپذیر کند.»

بی‌اندازه دلپذیر، ها! پدرت را خوب می‌شناختی. می‌دانستی از تو انتظار دارد به‌ نرمی به کاچا نزدیک شوی و فریبش دهی، رازش را از دهانش بیرون بکشی و دروغ و لاس‌زنی به خوردش بدهی، همان طور که هر روز صبح، شیر و کره به خورد مارهای آشرام می‌دادی.

کاچا همان‌دم به خم دهانت چشم دوخته بود و به پهلویت، جایی که ساری‌ات را چنان چرخانده بودی که چشمه‌ای از پوستت را نمایان کند. زیر لب گفت «بانو دوایانی. در آماراواتی شایع بود که دیو فرزانه را دختری است زیباتر از هر چه آپسارا[۶] در بهشت. می‌بینم گزافه نبوده.»

«سرورم. شرمنده‌ام می‌کنید.»

کاچا گفت «آمده‌ام تحت نظر پدرت تحصیل کنم. اما می‌بینم، پس از دیدار شما، کار سختی برای تمرکز بر درس خواهم داشت.»

شانه‌هایش راه بر آفتاب می‌بست. الماس روی سینه‌اش که در میان طرح قلاب‌دوزی شدهٔ تکرارشونده‌ای از نیلوفر نشسته بود، برای لحظه‌ای مدهوشت کرد. سکندری خوردی و در کوریِ لحظه‌ای سینی گل سرخ و زردچوبه را رها کردی. کاچا، با انگشتانی بلند که دور مچت نشست، به نرمی گرفتت.

گفت «بانو دِوایانی. می‌دانم از تو نیز بسیار خواهم آموخت.»

ناخودآگاه انگشتانت را روی ردهایی کشیدی که انگشتانش روی مچت انداخته بود؛ اثر خون الهی‌اش. هر یک سرخ شد و برآمد؛ الفبایی خشن که در پوستت نشست. قاتل آیندهٔ پدرت آن‌ها را دید و فقط لبخند زد؛ لبخندی نمناک، تیز و رکیک.

این آغاز ماجرا بود.

***

این مسیر غیرمستقیمی است که به سمت پایان پیش گرفته‌ای.

تو و شاهدختت پدر مرده‌ات را در آشرام رها می‌کنید و به قلمرو پاتالا فرو می‌شوید.

این جایی است که دیوان زندگی می‌کنند، در شهر‌های زرین و درختان جواهرنشانشان. بر دروازه، شاهدختت زنجیر گُلینش را به نرمی پس می‌کشد، بی‌میل به پیشتر رفتن.

می‌گویی «نمی‌خورندت. در پاتالا خوراکی‌های بهتری هست. سفیدهٔ دلپذیر تخم‌مرغ ناگا[۷]. ماهی پوست‌سیاه از رود هاتاکی. شیرینی‌هایی از میز بالیِ دیو‌شاه که در نقرهٔ شکرپاشیده لفاف شده. نیازی به گوشت بی‌مزهٔ شاهدخت ندارد.»

مات و مبهوت به تو خیره شده است. در فکری که چگونه این داستان را برای شاهزاده‌هایی که برای جلب توجهش صف می‌کشند تعریف خواهد کرد. تو: ماده‌دیو، دختر دیو فرزانه، در حال هدایتش به قلمرو ارواح و گابلین‌ها. او: قربانی، گروگان، در بندِ یک هیولای زیبا.

چه قصهٔ نفرت‌انگیزی.

دهانت را به شکلک کج می‌کنی. «کنار من بمان تا شاید گوشت از استخوانت جدا نکنند.»

ویمانایی که برای سفر به دنیای زیرین فراخوانده‌ای فیلی است با بال‌های قو،که با هر نسیمی به جنبش می‌آیند، و صندلی‌هایی آبی و زرین. مار سبز برّاقی، با الماس‌هایی درشت به جای چشمانش، پهلویش را مزیّن کرده است.

وقتی سوار می‌شوی هیس‌کنان می‌گوید آی، ای دختر پارسا! پدرت در چه حال است؟

شاهدختت دهان می‌گشاید تا برملا کند که پدرت اکنون یک گوشت پاشیده و بی‌شکل است، اما واژه‌های آغازین یک طلسم را زمزمه می‌کنی؛ هجاهایی لغزنده چون مارماهی. شاهدختت دهانش را می‌بندد، تق، و دستش را به تندی سمت گلویش می‌برد. تا به اولین طبقهٔ پاتالا نرسیده‌اید، نمی‌گذاری دوباره سخن بگوید.

اعتراض می‌کند که «تو دیگر بانوی من نیستی. دیگر این کار را نکن.»

«اگر دیوان بفهمند که حکیم فرزانه‌شان مرده، بر خدایان می‌شورند. خدایان خورشید و ماه را به رزمگاه فرا می‌خوانند و زمین تا دوران‌های مدیدی در شب‌های یخ‌زده و مدّهای غول‌پیکر فرو می‌رود. همین را می‌خواهی؟»

«تو نمی‌خواهی؟ این پدر توست که مرده است…»

«یک کلام دیگر بگو تا دهان را با آهن بدوزم.»

شاهدختت باورت می‌کند. با چشمانی گشاد به خیابان‌های پیچ‌درپیچ و نوشگاه‌ها چشم می‌دوزد.

اولین شهر پاتالا جلوه‌گرانه زیباست. قصرهای معجزه‌آسای معمار-دیو مایا همچون پشت سوسک‌های رخشان می‌درخشد؛ همگی شیشه‌های مشجّری که پرتوهای نور را بازمی‌تابانند. سایه‌بان‌های ملیله‌دوزی شده با عاج و پیکره‌هایی مفرغی گذرگاه‌ها را تزیین کرده است. دورنمایی از جواهرات نوری کژتاب را بر آسمانی مصنوعی پاشیده و شهر را با تلألویی غریب و چشمک‌زن چراغانی کرده است.

پدرت همیشه آن را افراط می‌دانست. وقتی دیوان برای گرفتن اندرز نزدش می‌آمدند، می‌گفت خدایان را نیازمایند. می‌گفت به حد کفایت شگفتی بیافرینند، ولی کمی کوچک‌تر از شگفت‌های آفریدهٔ خدایان نگهش دارند. خشم سماوی را برنیانگیزند؛ تا شاید بتوانند شهرهاشان، جادوشان و ساکنان غریب و تیره‌شان را حفظ کنند.

شاهدختت می‌گوید «زیباست. فکر نمی‌کردم زیبا باشد.»

«گمان می‌کردی پر از کثافت و حشرات موذی باشد؟»

«نه. حکایت‌هایی شنیده بودم…»

«از زنانی که برای جرعه‌ای شراب با هر مردی می‌خوابند. ناگاهایی که مثل جانوران توی سوراخ می‌خوابند. همین حکایت‌ها را شنیده بودی؟»

زیر نور جواهرات، به نظرت می‌رسد که شاهدختت می‌خواهد مشتش را توی صورتت فرو کند. می‌گوید «دیگر برنمی‌گردند. می‌دانی که! کاچا رفته. پدرت هیچگاه دوست نداشته. هر چقدر بخواهی می‌توانی خشمت را سر من خالی کنی، اما آن‌ها دیگر برنمی‌گردند. هیچ کس تو را نمی‌خواهد

اما، این همان نکته‌ای است که درست درک نکرده است. این داستان در بارهٔ پدر تو یا کاچا نیست. این داستان توست.

تو دوایانی، دختر دیو فرزانه، هستی و اکنون پس از مرگش، بانوی آشرامش. پدرت به تو آموخته چطور و چقدر مراقبه کنی تا بتوانی تندرها را در بطری و خون را مسلّح کنی. درون غارهای شاخ و دندان، به تو رقص-مانتراهایی آموخت که خشک‌سالی و سیل می‌آورند. کف پاهایت چون برگهٔ چرک‌نویسی از زخم‌ها شد، لایه‌لایه و بریده‌بریده از ساعت‌ها رقص. بر همهٔ استخوان‌هایت رساله‌هایی از اهمیت حیله و خوابگری[۸]، رموز پیش‌گویی و تدابیر جنگی سماوی رازآلود و رمزگونه کنده‌کاری شده است.

کاچا و پدرت در گذشتهٔ تواند.

اکنونت در بارهٔ توست.

شاهدختت می‌پرسد «کجا می‌رویم؟»

«بازارهای شبانه. در پی کلیدسازی که جادوگری می‌داند. غل و زنجیرت دیو‌ساز است و تنها به کسی که آن را ساخته پاسخ می‌دهد.»

«ولی پدرت مرده است.»

«کسی را خواهیم یافت که می‌داند چطور آزادت کند.»

«بعد از آن چه؟»

رویت را برمی‌گردانی، لب‌هایت را می‌فشاری و وانمود می‌کنی چشمانت را به سور نورها فرستاده‌ای. طولی نمی‌کشد که شاهدختت از پرسیدن باز می‌ایستد.

***

در همهٔ نسخه‌های جهانت، این رشک‌انگیزترین راز آسمانی است و بزرگ‌ترین میراث پدرت: او می‌تواند مرده‌ها را برخیزاند.

پس از اوج یک روز نبرد، وقتی رزمگاه دودآلود در چرت شبانه بود، پدرت در میان کُپه‌های اجساد و ارابه‌های فروشکسته گام می‌زد و طلسم می‌خواند. همچنان که گام برمی‌داشت، جسد-سربازهای دیوسار از پسش برمی‌خواستند و لنگ‌لنگان در پی‌اش به آشرام می‌رفتند.

تو و ندیمه‌هایت پشت دستگاه جولاهی می‌نشستید و برای سربازان پوست نو می‌بافتید. مرده‌ها نمی‌توانستند در پوستی که درونش مرده بودند زندگی کنند؛ روحشان بیرونش سرگردان می‌ماند، رها، تپنده چون ماهی بر خاک. وقتی کار بافتن پوست تمام می‌شد، تو و پدرت آن را به دیوان می‌دوختید، گرد از گرزهای گرانشان می‌زدودید و باز راهی نبردشان می‌کردید.

خدایان و دیوان قرن‌هاست که در نبرد بوده‌اند. خدایان همیشه کشته و درون لوله‌های کارمایی مکیده می‌شدند و، مثل برگ‌هایی درمانده و سرگردان در توفان، از راه تناسخ بازیافت می‌شدند. ولی وقتی یک دیو می‌مرد، بلافاصله بازگردانده می‌شد؛ گویی که مرگ چیزی نبوده جز دردسری جزئی.

این قضیه نفس سماوی برخی از خدایان را آزرد و از کوره به‌درشان برد.

تو و پدرت برای جاسوسان آماده بودید. پیشتر نیز بسیاری از بهشت فرود آمده و وانمود کرده بودند در پی تلمّزند، ولی در واقع در کندوکاو اطلاعاتی در بارهٔ وردهای احیای مردگان بودند. ولی هیچ‌یک به اندازهٔ کاچا زیرک و مصمم نبود.

او دانش‌آموز خوبی بود. تا دیری از شب مطالعه می‌کرد و همزمان با مراقبهٔ پدرت، متونی نوشته در برگ‌های نخل را می‌کاوید. ساعیانه یادداشت برمی‌داشت و با پدرت ساعت‌ها بر سر تناقضات پیچیدهٔ کیهانی به بحث می‌نشست. زمانی هم که به مطالعه نمی‌پرداخت، از چوب جانورانی شگفت‌انگیز می‌تراشید تا دور و برت باشند؛ طوطی‌ای با چشمان سبز شیشه‌ای، خرگوشی چنان کوچک که در کف دستت جا می‌گرفت. میمونی که از تاهای ساری‌ات آویزان می‌شد و برایت گل‌ها و سنگ‌هایی با طرح‌هایی غریب می‌آورد که چنین پیام‌هایی رویشان نوشته بود:

امروز رقصیدنت را تماشا کردم. رقص آسپاراهای سماوی را در قصر ایندرا بر فراز کوه مِرو دیده‌ام. دوایانی، هیچ‌یک به مهارت تو نیستند. یا: دوایانی، کاش این رساله‌های فراخواندن ارواح و محاسبهٔ امتیاز تجمعی کارمایی به اندازهٔ آواز خواندت گیرا بودند.

با رسیدن هر پیامی سرخ می‌شدی و وانمود می‌کردی مفتون شده‌ای. پیشنهادهای عشقی‌‌اش، چون مربای زیادی شیرین گل سرخ، دهانت را می‌انباشت.

به درخواست کاچا، به گردش در آشرام می‌بردی‌اش. دستگاه‌های جولاهی و تالارهای رقص را نشانش می‌دادی. می‌گذاشتی راهتان را به میان برکهٔ نیلوفر کج کند، چنان دور که درون مِه، از هر طرف، چیزی جز شکوفه‌های کفن‌پوشِ مِه‌نشسته به چشم نمی‌رسید.

با کندن شکوفه‌ای صورتی از شاخه، گفت «اینجا جایی است که آپساراها زاده می‌شوند. درون قلب گل‌ها، به نرمی ژالهٔ سحرگاهی. هیچ آپسارایی دیده‌ای؟»

با تکان سر گفتی نه.

گفت «روزی نشانت خواهم داد. آه دوایانی، از حبس شدن در آشرامت آزرده نیستی؟ چنین دختر زیرکی باید دنیا را ببیند. می‌توانم تو را با خود ببرم.»

کاچا بعد از درس‌هایش به دیدارت می‌آمد و ترغیبت می‌کرد با او به آهوان غذا بدهی یا شکل ابرهای آسمان را تعبیر کنی. پشت گوشت گل می‌گذاشت و داستان‌هایی از آماراواتی، خانه‌اش در آسمان‌ها، می‌گفت. با رُس و ابریشم و اشیاء ارزشمند دیگر مدلی از آن برایت می‌ساخت و در آن بلوارها و دروازه‌های طلایی، آبراهه‌های پرتلألو داخلی و تالارهای غذاخوری‌‌ای را که آشپزهای سماوی مطبوع‌ترین خوراک‌ها را برای ضیافت‌های خدایان تهیه می‌کردند طرح می‌زد.

به زاری گفت «آخر دختر یک مرتاض از شیرینی چه می‌داند؟ وقتی به آماراواتی ببرمت، تو را به این تالارها خواهم برد و خواهم گذاشت از شیرینی‌ها هر آنچه می‌خواهی برگزینی. وِیفرهای شکرین انگبین‌اندود که چنان سبکند که در دهانت آب می‌شوند. شیرینی‌هایی از شیر و خویا با توت‌های متنوع در دلشان. خیارهای شکرک‌اندودی که با گلبرگ‌های آب‌نباتی تزیین شده‌اند.

لبخند شرمگینی گوشهٔ لبت نشاندی. «سرورم. زبان بس شیرینی دارید.»

شکوفه‌های نارنگی چون کالای آب‌آورده بین درختان می‌چرخیدند. پروانه‌ها در کوران‌های گردان می‌چرخیدند. لبخند کاچا تیزتر شد. «می‌خواهید بچشید، بانوی من؟»

با لمسش به سوزش و غلیان افتادی؛ آتش‌بازی‌ای زیبا بسیار نزدیک به پوست. درد شکفته شد، سپید و سوزنده، و تو فریادی زدی، بارها و بارها. ولی او، با وانمود به فراموشی و در پی گرمای زبانت، دهانش را به دهانت می‌فشرد.

طعم شیرینی نداشت. مزهٔ آهن و نمک و تیزی اسید خون خدایان را می‌داد. دستت را چنان مشت کردی که جای ناخن‌هایت ماهک‌های خونینی در کف دستت انداخت، اما روی برنتافتی.

به هر حال، پدرت همین را از تو انتظار داشت.

این که چنان نزدیک به مارها برقصی که زهرشان را نشانت دهند. که در میان تَف صدها نیش مار بنشینی. که اگر لازم شد، در خون خدایان تن بشویی و بگذاری پوستت را ورآورد، تنها اگر به این بیانجامد که جاسوسی خدایی را برای پدرت به دام بیندازی.

زمانی که بالاخره جدا شدی، با ناله گفت «آه عشقم، دوایانی. می‌ترسم شادیمان دیر نپاید. دیوان به من ظنّ جاسوسی برده‌اند. می‌ترسم در تدارک زخم زدن بر من باشند. وحشتم از این است که مردنم دلت را بشکند. چطور می‌تواند دوری‌ات را تاب بیاورم؟ چگونه روحم بیاساید، وقتی می‌دانم در رنجی؟»

و آن دم، با کلمات تمرین‌شده‌ای به غلظت شربت به او اطمینان دادی که چنان نخواهد شد و از جانب او با پدرت صحبت خواهی کرد. به هر حال دختر دیو فرزانه‌ای. به او قول دادی که عشقت همیشه حافظش خواهد بود.

فردای همان روز بود که برای اولین بار کاچا را مرده یافتی.

***

بازارهای شبانه رودکنار طبقهٔ سوم پاتالا را اشغال کرده است.

رودهای اینجا مطلاّ هستند و بر ارواح و گابلین‌هایی که اینجا را خانهٔ خود می‌خوانند می‌تابند. زورق‌هایی آکنده از مردان از عرضشان می‌گذرند و فورانی بلند از آتش می‌دمند. آتش گسترده‌شان، در برخورد با سطح آب، تُف و هیس می‌کند و به طناب‌های درخشانی از طلا بدل می‌شود که سینهٔ فروشندگان بازار را مزیّن می‌کند.

بازار کلافی از متاع‌هایی است که از هفت قلمرو پاتالا آمده است. بشکه‌های شیشه‌ای مه‌آلود، پر از جانوران ژرف‌دریایی از زیرین‌ترین لایه‌های اقیانوس‌های نخستین. تیرهٔ پشت خدایان، که هنوز از قدرت جرقه می‌زدند و چون غنیمتی جنگی به دست صنعتگران مایا با نقره روکش شده بودند. دندان نیش پلنگ و موی فیل، که مردمان غریب دنیای اسفل می‌فروختند: وِتالاهای آبی خال‌خال، که سر و ته بر شاخساران زندگی می‌کردند؛ پیساچاهای خاکستری‌پوست، که از گوشت مرده تغذیه می‌کردند و راکشاساهای تیره‌چشم، که شکلشان را به هر آنچه بیشتر می‌پسندیدی تغییر می‌دادند.

زمانی زنگوله‌های رقصت را از اینجا خریده بودی؛ از زن پیچاسایی که نفسش از مرگ و جادو سنگین بود. هموست که اکنون به نزدش می‌روی و شاهدختت را نیز با خود می‌کشانی.

از رؤیت ظاهر دکّان رنگ از رخش می‌رود. «این شبیه خانهٔ یک کلیدساز نیست.»

ردیف‌ردیف جمجمه بر رف‌ها نشسته است و استخوان‌ها از خرپاها آویزانند و زشت و هراسناک دلنگ‌دلنگ می‌کنند. کوران سرگیجه‌آوری از خاکستر جسد آدمی خطاطی غریبی در هوا ترسیم کرده است. زن پیچاسا به سمتت می‌‌آید و زنگوله‌هایی که دنده‌گاه خشکش را آراسته‌اند با هر گامش به صدا می‌افتد.

با صدای سوهان‌واری برآمده از زبان خاکستری غبارفام جنبده‌اش می‌گوید «دختر پارسا. بوی مرگ و خون می‌دهی. چه فرمایشی داری؟»

شاهدختت می‌لرزد. به نجوا می‌گوید «حقه بی حقه. قول داده‌ای.»

قول‌هایت ارزش چندانی ندارند. با این حال، به پیچاسا می‌گویی «پدرم این قیدها را ساخته. می‌توانی بشکنیشان؟»

پیچاسا، با چشمانی شیشه‌ای که سخت بر شاهدختت دوخته شده، می‌گوید «اوپالا از عهدهٔ هر جادویی برمی‌آید. بُرش، برش با چاقوی جادو. می‌تواند حتی زره ایندرا را هم ببرد.»

وقتی اوپالا می‌رود چاقوی جادویی‌اش را بیاورد، شاهدختت نگاهی از سر ظنّ به تو می‌اندازد. «اگر همین قدر آسان بود، چرا خودت انجامش ندادی؟»

«به کار دیگری اینجا آمده‌ام.»

وقتی اوپالا برمی‌گردد، بهای چاقوی جادویی‌اش را می‌پرسی. بر ابروهای شاهدختت چین می‌افتد. تکه‌ای از استخوان‌های پدرت هنوز لای موهای به‌تعجیل‌شستهٔ اوست. می‌خواهی چیزی بگویی، ولی رو برمی‌گردانی و لذت کشف این ملحقات زننده را به خودش وامی‌گذاری.

***

در بعضی از نسخه‌های داستانت، که اصلاً نمی‌خواهی داستان باشند، چیزی جز دختر کج‌خلق مردی قدرتمند نیستی که روزهایش را با جانوران ظریف جنگل سپری می‌کنی. رقص و موسیقی می‌آموزی، ولی نه طلسم‌ها و اورادی که آن‌ها را برایت به سلاحی مبدل می‌کنند. پدرت حتی فکر آموزشت را هم نمی‌کند. آموزش یک دختر به چه کار می‌آید؟

در آن نسخه‌ها، تو تنها یک نکتهٔ انحرافی در داستان کشاکش بین مردان قدرتمندی. دختری که در حاشیهٔ داستان خویش می‌زید.

آن نسخه‌هایت جاه‌طلب نیستند. آن نسخه‌هایت راهی اکتشاف پاتالا نمی‌شوند و چیزی از پدرت نمی‌خواهند. چیزهایی مثل این که به من بیاموز چگونه اکسیر دم کنم، یا این که بیاموزم چگونه وارد آگاهی کس دیگری شوم، یا راز احیای مردگان را به من بیاموز.

در تمام نسخه‌هایی که از تو هست، پدرت برای درخواست آموزش طلسم احیای مردگان توبیخت می‌کند.

وقتی اصرار می‌کنی، تو را از کلبه‌اش می‌راند و تا هفته‌ها در تالار رقص محبوست می‌کند. در اوج غضب، شیشهٔ همهٔ پنجره‌هایی را که دیوار شبکه‌شده‌ات را زینت داده می‌شکنی. کوزه‌های زعفران و زردچوبه و نیل را با لگد می‌پرانی. در آن آشوب می‌رقصی و در خشمت تالار را به رنگ‌های روشن می‌آلایی و همهٔ ندیمه‌هایت را طلسم می‌کنی تا به خرگوش‌هایی به رنگ‌هایی روشن بدل شوند.

پدرت ایرادی نمی‌گیرد.

به تویی که ترش‌رو و از نفس‌افتاده روی کف زمین نشسته‌ای می‌گوید «تنها مانع بر سر راه پیروزی خدایان طلسم احیای مردگان است. رازی است که باید به‌دقت ازش محافظت کنیم.»

داد می‌زنی «من دخترت هستم. چرا نمی‌توانی همه چیز را به من بیاموزی؟»

در چشمان پدرت خورشید‌هایی خُرد برق می‌زند. خونسرد می‌گوید «دوایانی، رفتارت مثل کودکان نازپرود است. اگر طلسم احیای مردگان را به تو بیاموزم و فرداروزی، با این اخلاق بی‌ثباتی که داری، به هر فاسقی که خدایان سر راهت قرار دهند بیاموزی، چه؟ اگر بزرگ‌ترین رازم را به تو بیاموزم و تو آن را روی پرندگان به کار بگیری تا نزد ندیمه‌هایت قدرقدرت جلوه کنی، چه؟»

در همهٔ نسخه‌های داستانت تلاش می‌کنی نشانش دهی بیش از آنی. که خون خویش ریخته‌ای و زخم خورده‌ای تا در پیشگاهش ارجمند باشی. که رازپوشی. که به مردان زهر شیرین می‌خورانی. که شلوکاها[۹] را در حریر و استخوان و فلز فرو می‌کنی تا بدل به سلاحی نیرومند شوند. که تو یک تیغی: تیغی مسحور، اما به هر حال، یک تیغ. که می‌توانید با هم برابر شوید.

پدرت فقط می‌خندد. می‌گوید نقش تو تعیین‌شده است. تو دختر دیو فرزانه‌ای و وظیفه‌ات استفاده از زیبایی و جادوی نیم‌بندت برای به دام انداختن دشمنان اوست.

ولی تو می‌خواهی بیش از آن باشی.

می‌خواهی وارثش باشی.

وقتی این گفته‌ها را می‌شنود، آنقدر طولانی و آنقدر بلند می‌خندد که همهٔ بهشت و جهنم از صدایش به لرزه می‌افتد. چنان طولانی و بلند که تیغه‌های چمن از آن می‌لرزند، درختان به هم برمی‌آیند و ندیمه‌هایت چهره‌هاشان را با دست‌های خرگوشیشان می‌پوشانند تا خرسندیشان از شرمت را بروز ندهند.

(در نهایت، وقتی کاچا پدرت را تکه‌تکه می‌کند، هیچ‌کس نمی‌خندد. ولی آن قسمت بعدتر روایت خواهد شد.)

این داستان پیدا کردن شاهدختت است: وقتی پدرت به تو می‌خندد، تالار رقص را در آشوبی از رنگ‌دانه و اشک ترک می‌کنی. ساری‌ات از قشقرقی چندروزه کثیف است. ندیمه‌هایت هنوز خرگوشند. پس‌ تنها به رودخانه می‌روی و تا مدتی بس مدید با بی‌میلی به بازتاب خود در آب خیره می‌شوی.

وارد آب که می‌شوی، رود در گرداب‌هایی یخین و رنگارنگ دورت می‌چرخد. سرخ به نشانهٔ جاه‌طلبی. آبی به نشانهٔ فروتنی.

ساعت‌ها در آب می‌مانی، می‌گریی و به تکرار دعای بردباری می‌خوانی.

دم غروب، شلیک خنده‌ای مزاحمت می‌شود.

صدایی به نجوا می‌گوید «فکر می‌کنی فکر می‌کند می‌تواند شرمندگی‌اش را بشوید؟» ادراک معنویت صاحبان صداها را به جا می‌آورد: دختر شاه و ندیمهٔ محبوبش. شاهدخت ادامه می‌دهد و می‌دانی که پایش را روی ساری رهاشده‌ات می‌فشارد. «ببین، دختر دیو فرزانه است. با این حال، جز ژنده نمی‌پوشد.»

ندیمه‌اش می‌گوید «ماده‌دیو است دیگر. فقط همین قدر می‌دانند، شاهدخت. خاکستر جسد و جامهٔ گورخانه. چیزهای کثیفی که بوی مرگ می‌دهند.»

«نه دختری وظیفه‌شناس، نه فرزانه‌ای مستعد. عجب نیست که پدرش این گونه ناخشنود است.»

قساوت سبکسرانه‌ای است. با خود می‌اندیشی شاهدخت را نفرین کنی؛ با طلسمی ابداعی و بیگانه‌ساز: همهٔ عاشقانش تبدیل به وزغ شوند یا هر چه را لمس کند تبدیل به حلزونی لزج شود.

ولی، شاهدخت زیباست. چهره‌ای ظریف و چشمانی تیره و خیره، با حلقه‌هایی از سرمه. انگشتان ظریفش، که می‌خواهند ساری‌ات را از زمین بردارند، از حنا سرخند.

با خنده می‌گوید «بیا و بگیر، زاغه‌نشین. از آب بیرون بیا.»

قساوت احمقانهٔ کودکانه‌ای است. اما تو خود هم کودکی و آزرده از پدری که هیچگاه نمی‌توانی خشنودش کنی. از همین روست که خود را با کف رود ملبّس می‌کنی؛ از کف موجک‌های رود برای خود ساری می‌بافی. از همین روست که به‌تندی از آب بیرون می‌آیی و با خشم کلمات را از دهانت بیرون می‌ریزی. از همین روست که درست در دامشان می‌افتی: گودالی از گل.

باید ساعت‌ها پیش کنده باشندش.

پایت پیچ می‌خورد، آرنج‌هایت ساییده می‌شوند و لباس خیالی رودبافته‌ات از دست می‌رود. برهنه‌ای و گِل لیز رویت می‌لغزد و با چسبندگی‌اش تو را به زمین می‌دوزد. وقتی می‌خواهی برخیزی، می‌فهمی چیز دیگری هم هست؛ چیزی لیز و بدبو که زیر پایت له می‌شود. با دیدنش فریاد می‌زنی: امعاء و احشاء ماهی است؛ دست کم یک روز مانده و احتمالاً جمع شده از مطبخ‌های قصر. بوی تعفن منخرینت را می‌سوزاند. عُق می‌زنی، و چهرهٔ شکنجه‌گرانت آن بالا، زیر آفتاب رخشان، از سرخوشی می‌درخشد.

شاهدختت از سر خشنودی می‌گوید «بفرما. این گودال برای ماده‌دیو مناسب‌تر نیست؟»

آماده می‌شوی که نفرینش کنی. ولی او باز غافلگیرت می‌کند. چیز کوچکی از آن بالا رویت پرت می‌شود. کورمال، با گلویی که از وحشت گرفته، دنبالش می‌گردی و خرگوشی را با دست بلند می‌کنی.

فامش طور غریبی صورتی است. گردنش شکسته است.

بعدی خاکستری است؛ هنوز گرم است و پیچ و تاب می‌خورد. – او، او، یکی از ندیمه‌هایت، کدامیک؟ –تیرهٔ پشتت یخ می‌زند. زبان در دهانت وامی‌رود. دهشتش لالت می‌کند، کورت می‌کند، خون را در رگ‌هایت می‌ایستاند.

شاهدخت می‌پرسد «نمی‌توانی به زندگی برشان گردانی؟ شاید پدرت بر آن‌ها رحم آورد.»

بعدها، وقتی جسد ندیمه‌هایت را به خاک می‌سپاری، شک می‌کنی آیا شاهدخت می‌دانسته است. فقط اگر وزن قساوتش را فهمیده بود. فقط اگر دلیلی برای کارش داشت، جز این که او شاهدخت جایی بود و تو دختر ناسازگار دیو فرزانه.

هیچگاه این را از او نخواهی پرسید. نه حتی وقتی نجات یافتی و پدرت، غضبناک از خسارت از دست دادن ندیمه‌هایی بی‌نظیر، شاهدخت را نفرین می‌کند که ندیمه‌ات شود. نه حتی وقتی که او را به کارهایی ناممکن می‌گماری؛ جمع‌آوری برگ‌های سرگردان باغ با دندان یا ساییدن کف تالار رقص با دست‌هایی بسته در پشتش. نه حتی پس از این که پدرت مرد و خونش روی شاهدخت پاشید و با او سر آزادی‌اش معامله می‌کنی.

آن روز، شاهدختت شش نفر از ندیمه‌هایت را کشت. نمی‌دانی که وزن چنین قساوتی را در مقیاس عظیم کارمایی چطور باید محاسبه کرد، اما فکر می‌کنی شاهین ترازو هنوز به نفع تو باشد.

***

پیش از آن که بازار را ترک کنی، یک جای دیگری توقف می‌کنی.

شاهدختت، که دیگر آزاده شده، از ترس گابلین‌ها و ارواح، در پی‌ات روان است. انگشتانش در انگشتانت قفل شده و بوی هراسش تیز و مشخصاً فلفلی است.

مدام می‌پرسد «می‌خواهی چه کنی؟» دوایانی که پدرت مرده است. دوایانی که کاچایت گریخته است. چه خواهی کرد؟

داد می‌زنی «دیگر آزادی،» و چاقوی اوپالا را همچنان در ساری‌ات پنهان نگه می‌داری. «تو می‌خواهی چه کنی؟»

«اگر نزد پدرم برگردم، مرا به نکاح شاهزاده‌ای در خواهد آورد.»

«چه وحشتناک!»

با ریشخند می‌گوید «من که قصد ندارم با شاهزاده‌ای وصلت کنم. می‌خواهم چیزهایی را که تو می‌دانی بدانم. همیشه می‌خواسته‌ام.»

تحقیرآمیزترین نگاهت را نثارش می‌کنی. «به همین خاطر ندیمه‌هایم را کشتی؟ چون حسادت می‌کردی؟»

صورت شاهدختت مختصری وامی‌رود. می‌گوید «نمی‌دانستم. آن‌ها فقط خرگوش بودند. از کجا باید می‌دانستم؟»

«تا جایی که به شخصیت مربوط می‌شود، خرگوش‌کش چندان بهتر از آدم‌کش نیست.»

«من خشمگین بودم. آن همه دانشی که داشتی، آن هم توانایی، و آن وقت همه را با کاچا هدر می‌دادی…»

«خودت که گفتی. دیگر برنمی‌گردد.»

شاهدختت بی‌تابانه می‌گوید «درست است. پس، الان چه می‌شود؟»

چهره‌ات را به عبوس‌ترین حالتش درمی‌آوری و با بی‌میلی می‌گویی «دیو فرزانه مرده. به دست دانش‌آموز خائنش کشته شده. اکنون وقت کیفر است.»

به سمت راست می‌پیچی و وارد مغازهٔ ناگای عرق‌فروش می‌شوی. فلس‌های طلایی باشلقش را خال‌مخال کرده است و یاقوت سرخی رویش می‌درخشد. از دیدنت جا خورده است. هیس‌کنان سراغ پدرت را می‌گیرد. تا وقتی خریدت را انجام نداده‌ای پاسخش را نمی‌دهی. «مرده است.»

باشلق ناگا از حیرت بالا می‌رود. چشم‌های بی‌پلکش براندازت می‌کند تا تشخیص دهد که شوخی می‌کنی یا نه. حلقه‌هایش نزدیکت می‌شوند.

تکرار می‌کنی «مرده است. به همهٔ اهالی پاتالا بگو. بگو که دیو فرزانه‌شان مرده است. که به دست خدایان خائن کشته شده است.»

بعد آنجا را ترک می‌کنی و برمی‌گردی و به‌سرعت از بازار رد می‌شوی، چنان که پایت روی شیشه‌های خالدار و سنگ‌های براق سُر می‌خورد. شاهدختت، دست در دست تو، نفس‌زنان دنبالت می‌آید.

بین نفس‌هایش می‌پرسد «برای همین آمده بودی! همین را می‌خواستی. تا بدانند و وحشت کنند. همین را می‌خواستی، مگر نه؟»

لبخندت را پنهان می‌کنی. با به هوا خاستن ویمانایت، شروع شدن زمزمه‌ها را می‌شنوی، که کم‌کم به فریاد بدل می‌شوند و به آسمان می‌روند.

***

در نسخه‌ای از داستان که بعدها برای دیوان روایت خواهی کرد، تمامی جزئیات همهٔ روش‌هایی را که کاچا در جستجوی طلسم کشته شد را خواهی گفت.

اولین باری که گذاشتی تنش سرد شود، خون خدایان روی چمن لخته می‌شد و تو سعی می‌کردی ماجرا را بفهمی. او درست بیرون تالار رقص گشاد پهن شده بود، باریکه‌های بسیاری از گوشت تنش کنده شده و دنده‌هایش شکسته بود و اندرونش چون پوک‌سنگی[۱۰] از یاقوت می‌درخشید. حالت چهره‌اش مثل مردی بود که سخت تلاش کرده تا همان طور که چیزی مثل پرتقال پوستش را می‌کند وقارش را حفظ کند.

ایستاده بودی و با ذهنی که، در نسیم خون‌آلود آن بعد از ظهر، در تقلایی بی‌وقفه بود، خیره نگاه می‌کردی. نزدیکی‌اش با پاتوق همیشگی‌ات نشان از آن داشت که می‌خواسته پیدایش کنی. ولی چرا؟ یعنی گمان می‌کرده عشقت به او باعث خواهد شد احیایش را تسریع کنی؟

کمی قدم زدی و مگس‌ها و پرندگان را تاراندی. تنها پس از آن که قلبش را در مشتت گرفتی، مصمّم شدی.

مویت را کندی و تا قلبش را نزد پدرت ببری انگشتانت را سوزاندی: فریادکشان، زجه‌زنان، التماس‌کنان، تا زمانی که پدرت فریاد زد درست همانی شده‌ای که انتظارش را داشته؛ دختری ضعیف‌النفس و ابله که قلبش را به فاسق‌های چرب‌زبان می‌سپارد.

دلشکسته، مویه کردی که «عاشق کاچا شده‌ام. او جاسوس نیست، پدر. فقط معشوق من است. اکنون هم دیوان، تنها به جرم عشقی که به من داشته، او را کشته‌اند.»

در ایفای نقش زبردست شده بودی. پدرت چنین خواسته بود. پس نمایشی به‌راه انداخته بودی و نقشی بازی می‌کردی که وادارش کنی با احساس خیانت، عتاب و خطابت کند.

با گلویی خشدار و چشمی سوزان، می‌توپی که «تو مرا وارث خود نخواهی کرد. پس، دست کم عاشقم را به من برگردان.»

پدرت غرید «ساکت شو!» تازیانهٔ آذرخشش بر شانه‌ات فرود آمد و، داغ‌زنان، ترقوه‌ات را شکافت. «او را از مرگ بازخواهم گرداند، اما به این دلیل که دانش‌آموز من است. تنها به همین دلیل. بس کن این حماقت را، دوایانی. او عاشق تو نیست.»

وقتی پدرت کاچا را احیا می‌کرد و پوستی را که عاشقانه برایش بافته بودی به تنش می‌دوخت، پشت دیواری پنهان شده بودی و سرک می‌کشیدی تا بشنوی. ولی پدرت برای طلسم دیگر نیازی به خواندن ورد نداشت. قدرت ذهنش کفایت می‌کرد. حال که اقدامت بی‌نتیجه مانده بود، تا دو روز از کاچا روی برتافتی و به قهر در کلبه‌ای ماندی تا ترقوه‌ات بهبود یابد.

کمی بعد از بار دوم، کاچا دوباره زاری کرد که می‌ترسد دیوان دوباره بکشندش. سر در سینه‌اش گذاشتی و گریستی. آه کشید: آه، دوایانی، چرا سرنوشت عشقمان را اینچنین می‌آزماید؟

هر دو در زورقی که به‌نرمی بر موج‌های برکهٔ نیلوفر شناور بود لمیده بودید. وانمود می‌کردی متوجه نیمه‌خدایی که دزدانه به زورق نزدیک می‌شود نشده‌ای. آفتاب روی تاج زرین آدمکش می‌درخشید و خرده‌هایی از نور به چشمانت می‌ریخت. کاچا با انگشت به او اشاره کرد تعجیل کند.

با بی‌اعتنایی ظاهری، نقش احمق را ایفا می‌کردی و لبت را روی گردن کاچا می‌فشردی. با حملهٔ قاتل، خون خدایی از شریان کاچا رویت پاشید. از گلویت پایین لغزید و ریه‌هایت را ذوب کرد. با تأمل لخته‌ای خون تف کردی و روی کاچا از حال رفتی. وقتی بیداری شدی، هر دوتان پوست‌های نو داشتید و هیچ‌کدامتان هم به پی بردن به ورد نزدیک نشده بودید.

بار سوم و آخر، پنهانی و بی‌ آن که کاچا بداند، تا بیشته تعقیبش کردی. آنجا با همدستانش دیدار کرد؛ نیمه‌خدایانی که البسهٔ غیرمتشخص دیوان عادی را پوشیده بودند. می‌گفتند «خدایان از انتظار خسته شده‌اند. چقدر دیگر طول می‌کشد تا ورد را به دست بیاوری؟»

کاچا، با تمام مردن‌هایش، تنها خوشه‌ای از طلسم را چیده بود. هر بار که روحش از صفحهٔ علوی بازگردانده می‌شد، ذره‌ای از آن را برمی‌گرفت؛ پژواکی از زمزمه‌ای که به هیچ روی کفایت نمی‌کرد. خدایان همه‌اش را می‌خواستند، کلّیتش را، و به‌سرعت.

وقتش بود دست به کاری مؤثر بزنی.

این بار، بریده شدن گلوی کاچا، طبق دستورالعمل خودش، و سوزانده شدن جسدش را تماشا کردی و دیدی خاکسترش را با شراب محبوب پدرت آمیختند. این حیلهٔ جدید به فکر فرو بردت. مگر این روش چه تفاوتی با روش‌های پیشین داشت؟

بعدتر، وقتی در تالار رقص گام می‌زدی و شاهدختت کف تالار را می‌روفت، به رازش پی بردی. زنجیرش را کشیدی و گفتی «با من بیا. لازمت دارم.»

او را به درختزاری دور از آشرام بردی. غضب کرد و آب‌دهان بر زمین انداخت. می‌خواست بداند چه می‌خواهی بکنی. می‌خواستی او را درون چاله‌ای از اندرونهٔ ماهی بیندازی؟ ازش می‌خواستی با دندانش میوه بچیند؟

به او قول دادی «لحظه‌ای دیگر خواهی دید.» بعد، از نامطبوعی کارت لب گزیدی و چاقو کشیدی و دست به کار شدی.

***

بعدتر، وقتی پدرت شراب محبوبش را خواست، تو بودی که برایش بردی.

مثل دختری وظیفه‌شناس و شیرین‌رفتار همان اندازه برایش ریختی که می‌پسندید. برای اولین بار، از تو راضی شد و اولین پیاله‌اش را به جرعه‌ای فرو داد.

آهی کشید که ریشش را جنباند و گفت «دیگر از ستیز با تو خسته‌ شده‌ام، دوایانی. باید به خاطر یک غریبه به هم رو ترش کنیم؟»

زانو زدی و دستانت را روی رانت به هم قفل کردی. «خجلم، پدر. ولی کاچا دیگر برای من یک غریبه نیست. وعده داده با من وصلت کند و مرا به آماراواتی ببرد.»

چهرهٔ پدرت از ناخرسندی در هم پیچید، اما زیر لبخندی پنهانش کرد. شراب بیشتری برایش ریختی. سر کشید و گفت «اگر تا این اندازه دوستش داری، شاید ضروری است با منجّمان سماوی رایزنی کنم. اما اگر به راستی قصد وصلت داری، باید کاچا همین لحظه آشرام را ترک کند. پسندیده نیست که هر دو زیر یک سقف زندگی کنید.»

با ظاهری نادم، با سر تایید کردی. انتظارش را می‌کشیدی. با صدایی لرزان و دستانی تا شده بر سینه گفتی «کاچا شگفت‌انگیز است.»

پدرت با شیطنت گفت «اگر به نیتش باور داری، من هم باورت می‌کنم.» آخرین پیالهٔ شراب را خالی می‌کند. «کاچا کجاست؟ امروز ندیدمش. باید پیدایش کنیم و فرمان دهیم آشرام را ترک کند.»

«امروز، نه کاچا را دیده‌ام و نه شاهدخت را.» دروغ گفتی و آستین ساری‌ات را چلاندی تا نگران جلوه کنی. «اما چند غریبه در جنگل بودند. بعد از ظهر هم بوی آتش غریبی می‌آمد.»

هوا سوسویی زد؛ گویی که ارواح گرد می‌آمدند.

وجنات پدرت دگرگون می‌شد. توفانی بر چهره‌اش نشست، تند و تیره. پیالهٔ شراب را از زمین برگرفت. درونش خیره شد و این سو و آن سو گرداندش و زمانی که لکه‌هایی از خاکستر را تشخیص داد، چهره‌اش به طرز غریبی در هم پیچید.

پرسیدی «چه شده؟ چه شده، پدر؟»

با چشمانی گشاده و تُندرزده گفت «دخترم، فریب خورده‌ام.»

جلوه‌های گوناگونی از بیزاری در چهرهٔ پدرت پدیدار شد. با غیض می‌گفت کسی او را فریب داده است. آمیختن خاکستر کاچا با شراب! خوراندن آگاهانهٔ دانش‌آموزش به او! چه خیانت شریرانه‌ای! اگر خدایان خبردار شوند، پاتالا را با خاک یکسان خواهند کرد. هر دو سو را به جنگی فاجعه‌بار خواهند کشاند. آنگاه، پدرت، آن فرزانهٔ عظیم‌الشأن، چگونه توضیح خواهد داد که طعم خاکستر شناور کاچا در شراب را تشخیص نداده است؟

شیون کردی و خود را بر زمین انداختی و گفتی «آه، پدر، پدر. چه خواهی کرد؟»

پدرت، با دل‌آشوبه‌ای شدید، گفت «چاره‌ای نیست. باید احیایش کنم.»

«ولی او درون توست! اگر احیایش کنی، کشته خواهی شد! آیا از هم نخواهی گسست؟ تکه‌تکه نخواهی شد؟»

ناله‌ای بلند و گله‌مندانه از گلوی پدرت درآمد. به شکمش چنگ زد و گفت «برو برای هردومان پوست نو بباف. چاره‌ای ندارم. باید طلسم احیای مردگان را به آن قسمت از کاچا که درون من است بیاموزم. وقتی احیایش کردم، می‌تواند خود را از من بیرون بکشد. تو می‌دوزی‌اش و او هم مرا احیاء می‌کند. کاچا موقعیت را درک می‌کند. قطعاً خواهان جنگ دیگری نخواهد بود.»

خطرش را به جان خریدی و به آرامی گفتی «یا می‌توانی به من بیاموزی‌اش. می‌توانم، بعد از این که کاچا را احیاء کردی، احیایت کنم، پدر.»

راهکاری ساده‌تر بود. امن‌تر و سرراست‌تر. اما همان وقت هم نگاه خیرهٔ پدرت به تو گزنده بود. با تمسخر گفت «تو مهارت کاچا در طلسم و جادو را نداری. وردهای میان‌مایه را بازیچهٔ خود کرده‌ای و استعدادهایت را دست بالا گرفته‌ای. جایگاه تو جلوی دستگاه جولاهی است و بعد از آن هم کنار شوهرت. مفهوم است؟»

لب‌هایت را به لبخند گشادی آراستی. «بله، پدر.»

«دیگر برو. نباید وقت را تلف کرد.»

تسخیر شده با آرامش غریبی تار و پودهای دستگاه جولاهی را به کار بستی. بافت خزید و جنبید و با جادوگری فرآوری‌اش زنده شد و به‌سرعت زیر دستان ماهرت شکل گرفت. به محض این که کار خاتمه یافت و هر دو پوست به‌تمامی بافته شد، فریاد پدرت را شنیدی؛ صدایی درمانده – شکستن ترقه‌وار استخوان‌ها و صدای خیس خرد شدن تیرهٔ پشت – که مدتی مدید ادامه یافت. تنها وقتی صدای ناله خوابید، پوست‌ها را روی شانه انداختی و به راه افتادی و چمن را زیر پاهای دوانت خرد کردی.

صحنهٔ داخل کلبه چون کابوس بود. کاچا روی زمین افتاده بود: خونین و جنبان و با چشمانی تهی، خیره به تو. به‌کندی خود را سوی تو کشاند. بی‌اعتنا، پوست نو را رویش انداختی. زاری می‌کرد و بیهوده پوست را می‌کشید و انگشت را به رانت می‌سایید. به‌سادگی از کنارش گذشتی و به سمتی رفتی که خون پدرت روی کف کلبه پاشیده بود. داد زدی «شاهدخت!»

حلقه‌ای از یاسمن، تر و تازه، از مزرع نیلوفر تازه‌شکفتهٔ قفسهٔ سینهٔ پدرت باز شد. در دست گرفتی و کشیدی‌اش. چند بار تلاش کردی تا او را از تن پدرت بیرون بکشی، تا این که دست آخر سر و گردنش را دیدی که، با هراسی کور در چهره‌اش، پدیدار شد.

دو پوست بافته بودی؛ همان طور که پدرت حکم کرده بود.

یکی برای کاچا. یکی هم برای شاهدختت، که پیشتر در درختزار کشته و بقایایش را همراه با کاچا در شراب آمیخته بودی.

همچنان که پوست را رویش می‌کشیدی و می‌دوختی، صدای خزیدن کاچا را هم می‌شنیدی. پیچ و تاب می‌خورد و قورقور می‌کرد و می‌کوشید خودش را درون پوست جا دهد. از آنجا که پیشتر ممارست نداشت، شگردش ضعیف بود. آیا در شگفت بود که چرا در کنارش نمی‌گریی؟ در آن ذهن جانیفتاده‌اش به چه می‌اندیشید که ناگهان ابری از هراس بر چشمانش سایه افکند؟

شروع کردی به فریاد زدن. بلند و تعمدی و گلوخراش. فریاد، همزمان با بازسازی دقیق شاهدختت، از تنت برمی‌آمد.

کمک! پدرم را کشت!

کمک! خدایان پدرم را به قتل رساندند!

کاچا به شکم افتاد و پوست نوش چون مار نیم‌پوست‌انداخته‌ای باز شد. صدای پاهای شتابانی به سوی کلبه شنیده شد. بوی خون خدایی به مشامت خورد و به زانو نشستی و سرت را با درماندگی بین دستانت گرفتی و تظاهر کردی نفست از اندوه به اختناق افتاده‌ای.

زنی درمانده که از داشتن پدر و معشوق محروم شده بودی.

پشت سرت، صدای نفس‌نفس و غرولند مردمان کاچا می‌آمد که بیرون می‌بردندش. پیش رویت، شاهدختت بود که چون طفلی می‌گریست و نفس‌نفس می‌زند، پوست نوش را کش می‌داد و با چشمانی آکنده از هراس بیمارگونهٔ کسی که همزمان با نابودکننده و آفریننده‌اش مواجه شده باشد، خیره به تو می‌نگریست.

صدای چرخ‌های آتشین ارابهٔ خدایان را می‌شنیدی که به آسمان برمی‌شد و کاچای همچنان بیهوده در پیچ و تاب را با خود می‌برد. وقتی کاچا به اخگری در آسمان بدل شد، قد راست کردی و نگاهی به صحنه انداختی.

پدرت مرده. کاچا ناخوش. شاهدختت یگانه نگهدارندهٔ تصادفی راز ورد احیای مردگان است.

آنگاه، سکوتی حاکم شد، تار و تُرد، که تنها با گریهٔ گسستهٔ شاهدختت شکسته می‌شد. در میان آن سکون، سخن گفتی، خراشیده و آرام، و پرسشی کردی که آغاز و پایان داستانت بود: «شنیدی‌اش؟ ورد را؟ می‌دانی‌اش؟»

و در تایید شاهدختت، در هراس هولناکش، در پوست کامل و نوش و در آن تاج خونین روی سرش، به یک نظر، آینده‌ای غریب و نو دیدی: تیره، منعطف، آماده تا شکلش بدهد.

***

ساعتی پس از برگشتنت از پاتالا، بالاخره کار جمع‌آوری پوست پدرت را تمام می‌کنی، هر آنچه را از قفسهٔ سینه و لگنش مانده منظم روی هم می‌چینی و تکه‌های تیرهٔ پشتش را در لفافی از حریر زرین می‌گذاری.

نرم‌نرمک آشرام از انبوهی از دیوان پر می‌شود. شاه و شهبانو و پیچاسا و وِتالا و راشکاسا و ناگا. ندیمه‌های دیوسارش چنان شکننده که در باد به اهتزار در آمده‌اند. مویهٔ بلندشان چون آوازی است که خونت را مرتعش می‌کند و مو بر تنت می‌ایستاند.

نمی‌دانی شاهدختت کجاست. با نبودش به طور غریبی احساس تنهایی می‌کنی، ولی اعتنایی نمی‌کنی. بازوانش آزاد است و با آموختن ورد احیای مردگان به قولش وفا کرده است. پس از این که گلویش را بریدی تا در زیرکی بر کاچا پیشی بگیری، این تمام بدهی‌اش به توست. اکنون بی‌حسابید.

لمحه‌ای می‌اندیشی پدرت چه فکری خواهد کرد، از این که در نهایت، این تو بودی که به او خیانت کردی، نه کاچا. نمی‌دانی آیا از تو نومید خواهد شد. اما: مگر چه انتظار داشتی، پدر؟ هیچگاه آنچه را که هستی ندید: سلاحی حریص قدرت.

مغز استخوانش را، تا هر زمان که بخواهی، خواهی مکید و شیرینی‌اش طولانی‌تر از خاطرهٔ هر عشقی روی زبانت خواهد ماند.

چاقوی اوپالا به راحتی استخوان را می‌برد. آخرین تراشه‌های جمجمهٔ پدرت را کنار می‌گذاری و همه را در ظرف دهان‌گشادی می‌ریزی. همهٔ شکوفه‌های نیلوفر پرپر شده‌اند. دیوان بیرون منتظرند: منتظر توضیح، زاری، مواجهه. می‌توانی طعم تشنگیشان برای خون و انتقام را در هوا بچشی.

آن نسخه از داستان را که می‌خواهی برایشان روایت کنی بارها تمرین کرده‌ای. همان نسخه را که در آن ضجه می‌زنی و گریه می‌کنی و رویای انتقام از آماراواتی را بازمی‌گویی. همان که در آن می‌گویی آن‌ها را در نابودی کامل خدایان – همهٔ سیصد و سی میلیونشان – یاری خواهی کرد و بر فراز کوه مِرو خود را در خونشان خواهی شست.

هیچ نسخه‌ای از داستان نیست که از این نقطه به بعد، دیوان تا انتهای جهان از تو پیروی نکنند. تو نگهدارندهٔ ورد احیای مردگانی و منتقِم پدر و ناجی نژاد دیو.

دیگر دختر دیو فرزانه نیستی. تو خودِ دیو فرزانه‌ای.

اما پیش از آن که با آنان سخن بگویی، برایشان مشروب خواهی ریخت. جرعه‌ای که به یاد پدرت باشند و زندگی پربارش را ارج نهند و تقدیس کنند.

در هر جام، تکه‌ای از او را خواهی نهاد و طعمش را با قدرت شراب تازهٔ ناگا خواهی پوشاند. هیچ تکه‌ای از او تلف نخواهد شد. اطمینان حاصل خواهی کرد چنین نشود.

بدین ترتیب، پدرت را چنان تکه‌تکه در میان ارتش دیوان پخش خواهی کرد که هیچگاه نتوان برش گرداند.

حفاظتی دیگر در برای این که اطمینان داشته باشی این نسخهٔ قطعی داستانت است؛ پیش‌نویس نهایی، فرجام گریزناپذیر.

جام شرابت را می‌نوشی و تمامش را با یک جرعه فرو می‌دهی.

بعد رهسپار می‌شوی تا جنگ خود را بیاغازی.

֎


[۱] لباس سنتی زنانهٔ هندی. ویکیپدیا.

[۲] واژه silver tongue هم اشاره به چرب‌زبانی دارد و هم با گوشوارهٔ زرین جملهٔ پیش هماهنگ است.

[۳] ویمانا در نوشته‌های حماسی سانسکریت معبد، کاخ یا ماشین پرنده است. ویکپدیا

[۴] نوعی ساز زهی هندی. ویکیپدیا

[۵] گلی ریز و سفید و بنفش، بومی مناطق گرمسیری آفریقا و آسیا. عکس

[۶] روح زنانهٔ آب و ابر در اساطیر هند. ویکیپدیا

[۷] موجودی با نیم‌تنهٔ انسان و دُم مار، در اساطیر هندو. ویکیپدیا

[۸] Hypnosis

[۹] اشعاری سی و دو هجایی در ادبیات سانسکریت که در باگاواد گیتا به کار رفته است. ویکیپدیا

[۱۰] پوک‌سنگ یا ژئود ساختاری رسوبی است از لایه‌ای تشکیل شده دور یک کانی سخت. ویکیپدیا