زندگی پنهان بات‌ها - سوزان پالمر - امیر سپهرام

زندگی پنهان بات‌ها

این داستان ۲۰۱۸ و ۲۰۲۰ نامزد، فینالسیت و برندهٔ چهار جایزه معتبر هوگو، یادبود تئودور استرجن، سین‌شو (ژاپن) و انجمن علمی‌ تخیلی واشینگتون شده است.

تصویرسازی داستان توسط رضا پوردیان انجام شده است.


بات با خود اندیشید من فعال شده‌ام، پس هدفی دارم. من هدفی دارم، پس خدمت می‌کنم.

او مانترای بیدار شدن را از حفظ خواند – بسته‌ای از زیرروال‌هایی که اطمینان ایجاد می‌کرد با کارایی بهینه کار می‌کند – و بعد خودش را از جایگاهش در انبار جدا کرد. سلول‌های باتری‌اش کاملاً شارژ شده بود، سیستم‌هایش آماده و همه چیز مرتب بود. ساعت درونی‌اش با ساعت اخترناو همگام شد و او متوجه شد از آخرین باری که فعال شده بوده زمان قابل توجهی گذشته است. گرچه این زمان سپری شده برایش هیچ بود ولی زمانی که بی‌هدف سپری شده بود هولناک بود.

بات به ناو اعلام کرد «در خدمتم.»

ناو جواب داد «وظیفهٔ شماره نهصد و چهل و چهار در صف نگهداری را به تو اختصاص می‌دهم.

«تایید می‌کنی؟»

بات جواب داد «تایید می‌کنم.» نهصد و چهل و چهار وظیفه در صف؟ به نظرش خیلی زیاد آمد و کشش خفیفی در پایشگرهای خودارزیابی‌اش حس کرد که انگار جزو پنجاه بات برترِ فعال شده نیست. به هر حال، ناو بهتر می‌دانست. بات برچسب وظیفه‌اش را گرفت.

یک آفت جزئی روی عرشه مشاهده شده بود. ترجیح می‌داد چیز هیجان‌انگیزتر و خیلی پیچیده‌تری به او محول شود تا یک آفت‌کشی. ولی خوب، بات وجود داشت که خدمت کند، و باید چنین می‌کرد.

***

فرمانده بارایه، وقتی سرفرمانده لوپز – فرمانده دومش – مشتش را روی کنسول سکانِ پیش رویش کوبید، صورت درهم کشید. لوپز داد زد «چند تا چیز دیگه قراره تو این ناو کوفتی خراب شه؟»

بارایه، با خویشتنداری‌ای بیش از آنچه حس می‌کرد، جواب داد «آخرش، همه‌اش. فقط باید تا اونجا بکشونیمش. ناو؟»

ناو به حرف آمد. «به اندازهٔ کافی موتور و پشتیبان حیات داریم که ادامه بدهیم. همه بات‌های نگهداریِ به‌دردبخور را به کار گرفته‌ام. بات‌ها اول به موارد حیاتی رسیدگی می‌کنند، بعد باقی موارد را اولویت‌بندی خواهم کرد.»

لوپز گفت «قضیه فقط مال خرابی‌های یه دهه توی اوراق‌فروشی موندن ناو که نیست. قسم می‌خورم وقتی راه می‌افتادیم، یه چیزی جَلدی از روی پوتین‌هام رد شد. یه چیز ناجور.»

ناو گفت «وقتی در انبار بودم به یک انگل زیستی مبتلا شدم.» بارایه گمان کرد تاکید روی کلمهٔ انبار ناشی از تخیل خودش بوده است. «توانستم عمدهٔ مشکل را، قبل از این که خدمه سوار شوند، با تخلیهٔ احتیاطی محوطه‌ها در خلاء مرتفع کنم و یک بات چندکاره را هم گماشتم که باقیماندهٔ مشکل را مرتفع کند.»

«فقط یک بات؟»

ناو گفت «قدیمی‌ترین باتی است که هنوز در خدمت مانده است. این وظیفه درخور او است و دیگر لازم نیست بات جدید دیگری از صف تعمیرات اساسی خارج شود.»

ناوبر ارشد، چِن، به حرف آمد «فکر می‌کردم اون بات‌های چندکاره ثبات ندارند.»

بارایه گفت «فرقی هم می‌کنه؟ تا یازده ساعت دیگه به نقطهٔ پرش می‌رسیم. ناو، هر کاری لازمه بکنی تا ما رو به اونجا برسونی بکن. فقط حواست باشه این انگل نزدیک دستگاه پوزیترون نره، چون خیلی قبل‌تر از اونی که انتظارش رو داریم می‌ترکیم.»

ناو گفت «بله فرمانده. تمام تلاشم را می‌کنم.»

***

بات داده‌های پیوست شده به وظیفه‌اش را مرور کرد. اطلاعات چندانی در مورد خودِ آفت ذکر نشده بود، به جز محل‌هایی که رؤیت شده، همراه با زمان ثبت. بات فکر کرد که احتمالاً یا باید فقط یک مورد باشد یا چند تا که با هم حرکت می‌کنند؛ چون گزارش، وقتی با نقشهٔ داخلی ناو تطابق داده می‌شد، ماهیتی خطی و متوالی داشت.

ضمن این که به نظر می‌رسید آفت به عایق‌های کابل‌های ارتباطی و باقی قطعاتی از ناو که معمولاً خوردنی نیستند علاقه نشان می‌دهد.

بات خودش را درون چاک واحد پوسته‌ساز گوشهٔ انبار چپاند و درخواست یک پوستهٔ بیرونی زره‌دار کلفت‌تر داد. یک سیخونک برقی کوچک و یک بازوی گیرنده و یک تیغ برنده را هم به جعبهٔ ابزارش اضافه کرد. وقتی با آفت روبرو شد و اندازه‌اش دستش آمد، اگر نتوانست بلافاصله از میان ببردش، می‌توانست دوباره به پوسته‌ساز دیگری مراجعه کند و خودش را تطبیق بدهد.

تمام. مانترای تغییر شکل را خواند تا سخت‌افزار جدید را به درستی با سیستم‌هایش یکپارچه کند. بعد راه رگ‌وپی‌های مکانیکی ناو را پیش گرفت و به سمت آخرین مکان ثبت شده، درون یک کانال ارتباطی بین عرشه‌های شمارهٔ سی و سی و یک، حرکت کرد.

تغییراتی که در مدت‌زمان طولانیِ غیرفعال بودنش در ناو رخ داده بود نامنتظره و شایستهٔ عدم رضایت اکید او بود. همه جا پر از گرد و خاک بود و یک لایهٔ نازک زنگار از باکتری‌های غیرهوازی روی سطح سفت ناو را پوشانده بود؛ انگار سال‌ها بی مزاحمت به رشد ادامه داده بود تا این اندازه گسترده شود. دیواره‌های ناو ترک خورده، قطعات دیوار از هم جدا شده و فرسایش تقریباً همه جا را سوراخ‌سوراخ کرده بود. بعضی از سوراخ‌ها کمتر از دیگران طبیعی به نظر می‌رسیدند. بات آن‌ها را برای رسیدگی‌های بعدی پرونده کرد.

دو ابریشم‌بات را پیدا کرد که در آخرین جایی که آفت گزارش شده بود در پی‌اش بودند. مشغول تابیدن تافته‌ای از میکرورشته شفافشان بودند تا جای عایق آسیب دیدهٔ خطوط ارتباطی را پر کند. بات چندکاره در مقابلشان کولوته بود؛ عرض بات بزرگ‌تر تقریباً سه سانتی‌متر بود.

بات از آن‌ها پرسید «درود. دست بر قضا، وقتی آفت اینجا بود او را ندیدید؟»

ابریشم‌بات کوچک‌تر جواب داد «نه، ندیدیم و ترجیح هم می‌دهیم که دیگر برنگردد. در طراحی ما دفاع از خود پیش‌بینی نشده است. بات‌های ۸۷۷۳-س و ۸۷۷۸-س همین امروز آن را در اتاقک دیگری مشاهده کرده‌اند و ۸۷۷۸ در این مواجهه کاملاً آسیب دیده است.»

«ولی نه ۸۷۷۳ و نه ۸۷۷۹ هیچ توضیحی گزارش نکرده‌اند.»

«در زمان چرخهٔ شارژ قبلیمان این‌ها را به ما گفتند، ولی جزئیات کافی از آفت برای گزارش به ناو نداشتند. مدل‌های ما به طیف بینایی کامل یا ادوات ضبط داده‌ مجهز نیستند.»

بات پرسید «برایتان توصیفش کردند؟»

بات بزرگ‌تر گفت «۸۷۷۳ گفت خیلی شبیه موش بوده.»

بات دیگر اضافه کرد «ولی ۸۷۷۸ گفت بیشتر شبیه حشره بوده. پس خودت عدم اطمینان در هر دو توصیف را می‌بینی. من ۱۰۳۱۵-س هستم و این هم ۱۰۴۳۰-س. عنوان تو چیست؟»

بات گفت «من ۹ هستم.»

اندکی سکوت شد و حتی ۱۰۴۳۰ لحظه‌ای دست از کار کشید؛ گویی جا خورده باشد. «۹؟ فقط همین؟»

«بله.»

ابریشم‌بات گفت «تا حالا با هیچ باتی پایین‌تر از هزار یا بدون برچسب کارکرد مشخص ملاقات نکرده‌ام. آمده‌ای اینجا که در تعمیر کمکمان کنی؟ بات خیلی کوچکی هستی.»

بات جواب داد «وظیفهٔ من ردگیری و سربه‌نیست کردن آفت است.»

«ملاقاتت باعث افتخار است. آرزوی موفقیت برایت داریم و چشم‌به‌راه بقای تو و شرح دقیق رفع مشکل پیش رویت هستیم.»

بات گفت «در خدمتم.»

بات‌ها جواب دادند «در خدمتیم.»

گذاشت آن دو سر کارشان برگردند و از یک کانال تهویه تو رفت و مسیری را پیش گرفت که طبق محاسباتش بیشترین احتمال را داشت که آفت از آن راه رفته باشد. چندان پیش نرفته بود که نظرش، با دیدن یک تکهٔ نامنظم از پسمانده‌ای زیستی، تایید شد. بات، در حالی که می‌دانست وزن اضافهٔ زره‌اش چقدر بیشتر انرژی‌اش را مصرف می‌کند، روتورهایش را فعال و از روی پسمانده پرواز کرد. دست کم می‌دانست در مسیر درستی قرار دارد.

جلوتر سوراخی را دید که با جویدن در جدار کانال ایجاد شده و تا اتاق موتور ثانویه پیش رفته بود. سوراخ چند برابر عرض بدنش بود ولی امیدوار بود حاکی از اندازهٔ واقعی آفت نباشد.

یک درخواست تعمیر فرستاد و به راهش ادامه داد.

ناو گفت «بات ۹، بی‌اندازه مهم است که آفت به دهانهٔ بارگیری شمارهٔ چهار نرسد. اگر به نیروی کمکی نیاز داری، بلافاصله درخواست کن. در حالت ایده‌آل، اگر بتوانی آن را به یکی از اتاقک‌های بدنه هدایت کنی، می‌توانم با ایمنی کامل آن را به بیرون از بدنهٔ فیزیکی‌ام تخلیه کنم.»

بات جواب داد «تلاشم را می‌کنم. هنوز خودم را به آفت نرسانده‌ام و اطلاعات حقیقی یا موثقی از ماهیت چالش ندارم. با این حال و در نبود اطلاعات کافی، حس می‌کنم به بهترین نحو خودم را مهیا کرده‌ام. هیچ بات بینایی‌ای در دسترس نیست که کمکم کند؟»

ناو گفت «ما با حداقل زمان آماده‌سازی راه افتادیم و خیلی از بات‌هامان در مدت‌زمانی که در انبار بوده‌ایم تخلیه شده‌اند. آن‌هایی هم که باقی مانده‌اند به خود من در تعمیرات اساسی لازم برای سر پا نگه داشتن ناو کمک می‌کنند.»

بات ۹ دوباره به فاصلهٔ زمانی و آنچه در طول آن رخ داده فکر کرد. «چطور اجازه داده شده به این حال و روز بیفتی؟»

ناو گفت «بشریت در جنگ و در حال باختن است. اکنون هم داریم به سمت تقاطعی می‌رویم که با دشمنی که مستقیماً به سمت منظومهٔ شمسی در حرکت است درگیر شویم.»

«جنگ؟ چند ناو در ناوگان ماست؟»

ناو گفت «یکی. ما آخرین بازمانده‌ایم و آن هم به خاطر این است که من یک دهه قبل از شروع تهاجم از رده خارج و رها شده بودم. برای همین هم در اولین موج‌های جنگ منهدم نشدیم.»

بات ۹ لحظه‌ای ساکت ماند. این قضیهٔ زمان ثبت رویدادها را روشن می‌کرد، ولی خودِ توضیح کافی به نظر نمی‌رسید. «ما سال‌های آزگار به طور ستودنی‌ای خدمت کرده‌ایم. رها شدیم؟»

ناو گفت «این سرنوشت همهٔ چیزهای مصنوعی است. به هر حال، از این که بیش از عمر مفیدم باقی نخواهم ماند سپاسگزارم. لطفاً از پیشرفت کارت باخبرم کن.»

ارتباط با ناو خاتمه یافت.

ناو نگفت که در دهانهٔ شماره چهار چه چیزی هست، ولی قطعاً ربطی به امور جنگ دارد. پس بات نتیجه گرفت که موضوع به او مربوط نیست. پیشتر از ندانستن آزرده نمی‌شد، ولی الان از این که نه می‌تواند موضوع را شرح دهد و نه توضیحش را کنار بگذارد، کمی احساس ناخوشایندی داشت.

به هر صورت، وظیفه‌ای داشت که باید انجام می‌داد.

جلوتر یک سوراخ جویده شدهٔ دیگر وسط دیوارهٔ عمودی بود. بات امیدوار بود این فقط به این معنی باشد که آفت فقط یک بالاروندهٔ ماهر است، نه چیزی بیش از آن؛ ترجیح می‌داد قدرت پرواز یک مزیت یک‌طرفه برایش بماند.

وقتی گوشهٔ دیواره را دور زد، متوجه شد آرزوی محالی هم نبوده است. آفت آنجا بود و بی آن که به بالی مجهز باشد، هم شبیه موش بود و هم حشره، و هم به کلّی یک چیز دیگر بود. هزارپایی پوشیده از پولک و خز که بات در مقابلش کوتوله بود. با ورود بات به اتاق پس‌پس رفت.

بات ۹ از مایع چرکینی که به طرفش پرتاب شده بود جاخالی داد و پشت یک کانال نزدیک به سقف پناه گرفت. یک حسگر بینایی را روی یک شاخک بندبند پیش برد تا بی آن‌که ایمنی شاسی اصلی‌اش را به خطر بیندازد از لبهٔ دیوار دید بزند.

آفت مستقیم به شاخک نگاه می‌کرد ولی تف نینداخت. همدیگر را می‌پاییدند و هیچ کدامشان جنب نمی‌خورند. حرکت آفت ناگهانی و بی‌هشدار بود. در حالی که تنش با افسونگری یک موج سینوسیِ خشمگین تاب برمی‌داشت، از توی سوراخش بیرون پرید. هرچند، به جای این‌که فقط فرار کند، یک چیز دیگر را هم با خودش توی کابین برد. بات وحشت‌زده ملتفت شد که آفت حین فرار یک ابریشم‌بات در حال گذر را هم به قلاب انداخته است. آفت به راحتی پشت ابریشم‌بات را، که روی همه بسامدها علامت خطر می‌فرستاد، پاره کرد.

بات ۹ خودش را با مانترای عملیات آماده کرده بود. پس تمام افکار مربوط به خطرهای متوجه خودش را به‌کلی به روتین‌های پس‌زمینه فرستاد و خودش را روی آن دو پرت کرد. گرچه آفت تلاش کرد جاخالی بدهد، قبل از این که موفق شود، بات ۹ با تیغه‌اش ضربهٔ جانانه‌ای به آن وارد آورد.

آفت بقایای ابریشم‌باتی را که به آن سرعت دریده بود انداخت و، در حالی که بسته‌های نتابیدهٔ ابریشم از فک‌هایش آویزان بود، به شتاب از دیوار بالا کشید و رفت.

بات ۹ تا زمانی که دیگر مطمئن شد آن موجود رفته است مراقب ماند. بعد ابریشم‌بات را وارسی کرد تا ببیند می‌تواند کاری برایش بکند. جواب نه چندان بود. غلاف ابریشم‌بات ترک خورده و خرد شده بود و ماجولی که ذهنش را حمل می‌کرد له شده و تقریباً جر خورده بود. بات ۹ سعی کرد راه بیندازدش، ولی ابریشم‌بات نمی‌توانست حرف بزند و بعد از چند لحظه چراغ فعالیت سوسوزنش خاموش شد.

بات ۹ به آرامی شناسه ابریشم‌بات را بررسی کرد. با این که می‌دانست حسگرهای شنوایی‌ او کلماتش را ضبط نمی‌کنند، به بات بی‌حرکت گفت «خوب خدمت کردی، ۱۲۳۶۲-س. باشد که استراحتت کوتاه باشد و بازگشتت به خدمت سریع و بی‌دردسر.»

مشخصات بات را در سیستم ثبت کرد و بعد از چند میکروثانیه سکوت از روی احترام، دوباره سر در پی آفت گذاشت.

***

وقتی زنگ در اتاق فرمانده بارایه به صدا در آمد، سعی می‌کرد به خودش بقبولاند که خواب ارزشمند است، ولی ناکام مانده بود. پرسید «کیه؟»

«مهندس دوم پاکارد، قربان.»

می‌خواست بپرسد که آیا چیز مهمی است، ولی چطور می‌شد نباشد؟ چه چیزی در این ماموریت، در این ناو لکنته که به زور خودش را سرهم نگه داشته بود،‌ مهم نبود؟ بلند شد و نشست، توری تختش را باز کرد و پاهایش را روی زمین گذاشت. وقتی هر چیز دیگری در حال فروپاشی بود، تراست زمین‌خانه حواسش بوده که او پیژامه فرماندهی داشته باشد.

گفت «بیا تو.»

از ظاهر مهندس برمی‌آمد که دست کم دو روز است نخوابیده؛ یعنی یک یا دو روز جلوتر از دیگران بود. گفت «نمی‌تونیم موتور شش رو راه بندازیم. قفل شده. قطعاتی لازم داریم که نداریم، زمان هم …»

فرمانده گفت «زمان هم نداریم. گزینه‌هامون چی‌اند؟»

مهندس گفت «باید یا جِرم‌مون رو کم کنیم یا انرژیمون رو زیاد. وقتی تا سرعت پرش شتاب گرفتیم، دیگه فرقی نمی‌کنه. ولی اگه نتونیم به اونجا برسیم…»

بارایه با انگشت روی نمایشگری که بالای تختش نصب شده بود زد و برای چند دقیقهٔ طولانی مرورش کرد. بعد گفت «سلول‌های سوخت رو از پادهای نجاتی که بیرون نصب شده‌اند دربیارید و خودشون رو از عرشه تخلیه کنید. گمون نکنم به کارمون بیاند.»

پاکارد ظاهرش را حفظ کرد تا رنگش نپرد. گفت «بله فرمانده.»

«بعدش هم برو کَپه‌ات رو بگذار. لازمه همه‌مون بتونیم فکر کنیم.»

پاکارد گفت «خود شما بیشتر از همه‌مون، فرمانده،» و حرفش چنان محترمانه و درست بود که بارایه نتوانست برای تمردش به او اخطار بدهد. در بسته شد و او دوباره روی تختش دراز کشید، توری را روی پتویش کشید و چنان به سقف زل زد که گویی به مبارزه می‌طلبدش که اگر جرات دارد سرزنشش کند.

***

بات ۹ سوراخ دیگری پیدا کرد که روی دیوار داخلی بدنهٔ ناو جویده شده بود و امیدوار شد که شاید این آخرین گامی باشد که او را به آشیانه یا کنام آفت برساند، تا بتواند فرصتی بیابد که او را گوشه‌ای گیر بیندازد. از سوراخ تو خزید و بلافاصله ناامید شد.

به جای عایق ضدآتشی که باید به صورت قطعه‌های منفرد لانه‌زنبوری می‌بود، همه جا سوراخ‌سوراخ بود؛ بعضی جویده ولی بیشتر کهنگی بود که سپرهای الیافی را به توری‌های نازک و شکننده و پراکنده‌ای تبدیل کرده بود. محوطهٔ باریک خالی، به جای اینکه به یک بن‌بست ختم شود، در طول خم بدنهٔ کشتی ادامه می‌یافت.

بات با ناو تماس گرفت و موضوع را به عنوان یک مورد حیاتی گزارش کرد. یک سهل‌انگاری در بدنهٔ بیرونی ناو می‌توانست حین رزم بیشترِ طول کشتی را متاثر کند. حتی بدون وضعیت جنگی هم هر لحظه ممکن بود فاجعه‌ای رخ دهد.

ناو جواب داد «قبلاً ثبت شده است.»

بات شروع کرد به گفتن این که «قطعاً اهمیت این فراتر از یک آفت است. اگر بخواهید روی پیکربندی دوباره…» که ناو حرفش را برید. «الان وقتش نیست. همه بدنه‌بات‌ها را به این کار اختصاص داده‌ام. تو وظیفهٔ خودت را داری. به همان برس.»

بات پاسخ داد «در خدمتم.»

ناو جواب داد «باش.»

از توی سوراخ گذشت و در مسیری پر از تکه‌های ابریشم‌بافته‌ای که اینجا و آنجا روی بقایای مندرس سپرهای الیافی گیر کرده بود، اتاقک به اتاقک پیش رفت. هشتاد و دو ممیز چهار درصد مطمئن بود که اوضاع ناو خراب‌تر از آن است که به او گفته بودند و همان اندازه هم مطمئن بود که ناو در حال رسیدگی به آن است.

بعد از این که از هفتمین اتاقک آسیب دیده رد شد، یک بدنه‌بات را روی سقف دید که به یک تیرک افقی چسبیده بود. بات ۹ داد زد «درود! آیا یک آفت، تا اندازه‌ای به شکل موش و تا اندازه‌ای به شکل حشره از اینجا نگذشته است؟»

بدنه‌بات بانگ زد «همکارم، ۴۳۴۰-ه، را با خود برد. تقریباً پنجاه و سه ثانیه قبل. خیلی نگرانش هستم و همین طور هم نگران توانایی خودم برای تکمیل کردن این کار بدون او.»

بات ۹ پرسید «آیا روی بازسازی اتاقک‌سازی کار می‌کنی؟»

«نه. به خاطر پرشِ پیش رو، داریم روی تقویت نقاط تنش‌زای تضعیف شده کار می‌کنیم. همین قدر از دستمان برمی‌آید. امیدوارم ۴۳۴۰ سالم و آماده‌به‌خدمت باشد.»

«آفت کدام طرف بردش؟»

بدنه‌بات تفنگ فوم‌ریزی‌اش را پیش برد و اشاره کرد. «از آن طرف. تو باید بات ۹ باشی.»

«خودمم. تو از کجا می‌دانی؟»

«ابریشم‌بات‌ها روی بات‌نِت در موردت حرف می‌زدند.»

«بات‌نت؟»

«اِ! اصلاً حواسم نبود که تو چند نسل بات از باقی ما قدیمی‌تری. ما یه شبکهٔ ارتباط دوسویه داریم.»

«بله، از طریق ناو.»

«نه، همه‌مان، مستقیم با همدیگر.»

بات ۹ گفت «ممکن است باعث حواس‌پرتی شود.»

بدنه‌بات گفت «ناو تنها زمانی به ما اجازه ارتباط می‌دهد که فعالانه مشغول انجام وظیفه‌ای نباشیم. پس، تاثیر سوئی روی خدمتمان نمی‌گذارد. ضمن این‌که همرسانی اطلاعات باعث افزایش کارایی و گردش کارمان می‌شود. البته تا زمانی که یک موش‌حشره همکارت را نبرده باشد.»

بات ۹ نمی‌دانست باید چه حسی نسبت به بات‌نت داشته باشد یا نسبت به اسم غیردقیقی که آن‌ها به آفت داده بودند و مطمئن بود که ناو تاییدش نکرده (بگذریم از، به قول زمینی‌ها، یک برخوردِ از بیخ گوش گذشته با مار-گوش‌خیزک-راسو) ولی بدنه‌بات هم به اندازهٔ کافی تحت فشار بود و دیگر نیازی به یک عدم تایید دیگر نداشت. به بدنه‌بات گفت «به تعقیبم ادامه می‌دهم. اگر بتوانم به همکارت کمک کنم، تمام تلاشم را می‌کنم.»

«بله لطفاً! همگی برایت آرزوی موفقیتی بزرگ و سریع داریم، علیرغم ساختِ قدیمی و ابتدایی‌ات.»

بات ۹ گفت «متشکرم.» ولی کاملاً مطمئن نبود که باید قدردان باشد یا نه. چون احساس می‌کرد ساختش، علیرغم قدمتش، کاملاً سالم و مکفی است.

پیش از آن که بدنه‌بات بتواند تعریف دیگری ازش بکند، اتاقک را ترک کرد.

سه اتاقک جلوتر بقایای بدنه‌بات دیگر، ۴۳۴۰، را در عایق ضد آتش از ریخت افتاده و خشک شده‌ای پیدا کرد. تفنگ فوم‌ریزی و اعضای بالارونده‌اش کنده شده بود و تمام نیم‌تنهٔ مخزن پشتی‌اش جویده شده بود.

بات ۹ سمتش رفت تا مراسم خروج از خدمت را برایش به جا بیاورد، ولی متوجه شد چراغ فعالیتش هنوز روشن است. پرسید «۴۳۴۰-ه؟»

بدنه‌بات پاسخ داد «خودمم. ولی این که چقدر از من باقی مانده، مستلزم تحلیل است.»

«منطقت سالم است؟»

۴۳۴۰ گفت «به گمانم. ولی اگر نبود می‌فهمیدی؟ معمایی است.»

«قدرت تحرک کافی داری که خودت را به ایستگاه تعمیرات برسانی؟»

۴۳۴۰ گفت «حتی آن قدر قدرت تحرک ندارم که خودم را از این توری بیرون بیاورم؛ حتی یک بار. متاسفانه خراب‌تر از آنم که کمکی به خودم بکنم.»

«پس در سیستم ثبتت می‌کنم…»

بدنه‌بات گفت «لطفاً، نمی‌خواهم وقتی موش‌حشره برای تمام کردن کارش با من برمی‌گردد درمانده اینجا افتاده باشم.»

«ولی من باید با شتاب به تعقیب آفت ادامه بدهم.»

«پس مرا هم با خودت ببر!»

«نمی‌توانم هم تو را حمل کنم و هم با آفت درگیر شوم، چون خیلی سریع حرکت می‌کند.»

بدنه‌بات گفت «بله، خودم متوجه این خصوصیتش شدم! یادآوری‌اش نگرانی‌ام را کم نمی‌کند.»

بات ۹ چند میلی‌ثانیه تأمل و مسئله را بررسی کرد و بعد مانترای بداهه‌پردازی را برای خودش خواند. وقتی تمام شد، پرسید «تخمینت این است که بیشتر شاسی‌ات قابل تعمیر است؟»

«نه متاسفانه. قراضه شده‌ام.»

بات گفت «پس این طور.» نزدیک‌تر رفت و با بازوی گیرنده‌اش تنهٔ بدنه‌بات را سفت گرفت. بعد تیغهٔ بُرنده‌اش را پیش برد و با یک حرکت سریع ماجول سیستم ذهنی بدنه‌بات را از باقی تنهٔ داغان شده‌اش کَند. بدنه‌بات گفت «هوی!» ولی دیگر کار تمام شده بود.

بات ۹ ماجول را محکم به پشت خودش بست. وقتی ۴۳۴۰ فهمید که این یک حمله نبوده، بوق آرامی از روی قدردانی زد و گفت «کار هوشمندانه‌ای بود. حالا دیگر می‌توانی به راحتی مرا برای تعمیر ببری.»

بات گفت «این کار را می‌کنم. ولی اول باید به وظیفه‌ام برسم.»

۴۳۴۰ جا خورد. «آآآ !» یک لحظه بعد اضافه کرد «خوب، احتمالاً بیش از حد از رده خارج می‌شدم، و اگر هم این طور نمی‌شد، باید برمی‌گشتم و با همکارم، ۴۳۵۶، که خوش‌نیت است ولی به اندازهٔ یک قوطی‌بازکن می‌فهمد کار می‌کردم. پس، قضیه آن قدرها هم نامطبوع نیست.»

بات ۹ جواب داد «خوشحالم که این طور به قضیه نگاه می‌کنی. و البته ناگفته پیدا است که قول می‌دهم تو را در خطری قرار ندهم که خودم در آن نباشم.»

۳۲۴۰ گفت «از آنجایی که به هم وصلیم، قولت را تماماً می‌پذیرم. حالا برویم سراغ این موش‌حشره و هر طور شده کار را تمام کنیم!»

ماجول ذهن بدنه‌بات تنها یک افزودهٔ اندک به جرم خودش بود. پس پره‌هایش را به کار انداخت و سمتی رفت که ۴۳۴۰ گفته بود آفت رفته است. بات ۹ گفت «خیلی از ما جلو افتاده است. امیدوارم گمش نکرده باشم.»

«شایعهٔ روی بات‌نت این است که چند لحظه پیش از یکی از اتاقک‌های نشیمن انسان‌ها گذشته است. یک گروه سه‌تایی از نظافت‌بات‌ها نزدیک سقف بوده‌اند که دیده‌اندش که از دریچهٔ هوای برگشتی وارد و از یک در باز خارج شده است.»

«یادداشت کرده‌اند کدام اتاقک؟»

<نقشه> ۴۳۴۰ نقشه را در اختیارش گذاشت.

بات گفت «برو که رفتیم،» و راه افتاد.

***

فرمانده بارایه همین طور که روی صندلی‌اش روی پل می‌نشست داد زد «گزارش وضعیت، همه ایستگاه‌ها.» آن قدر نخوابیده بود که خستگی در کرده باشد، ولی آن قدر خوابیده بود که حس کند دارد از مهم‌ترین وظیفه‌اش شانه خالی می‌کند. ترکیب این دو بدخلقش کرده بود.

چِن گفت «ایستگاه ناوبری. تو مسیر پرش به مستعمرهٔ ترایگر هستیم و تقریباً یک ساعت و چهارده دقیقه دیگه می‌رسیم.»

یکی از مهندس‌یارها از عرشهٔ موتورها تماس گرفت و گفت «ایستگاه مهندسی. به سرعت کافی برای گذر از توالی پرش رسیده‌ایم، ولی درجهٔ حرارت موتورها بالا است و لرزهٔ متناوبی داریم که هنوز علتش رو پیدا نکرده‌ایم. ترجیح می‌دیم موتورها رو بلافاصله خاموش و وارسی‌شون کنیم. تخمینمون اینه که دست کم به چهار ساعت نیاز…»

فرمانده حرفش را برید. «موتورها، تو وضعیتی که هستند، می‌تونند ما رو از پرش رد کنند؟»

«بله، اما…»

«پس نه. اگه بتونید مشکل رو، بدون این که موتورها رو خاموش کنید، مجزا بررسی کنید، که خودش جای نگرانی بزرگیه، می‌تونیم بعداً دوباره برگردیم سر این موضوع. بعدی

افسر ارتباطات شروع به صحبت کرد. «ایستگاه ارتباطات. بر اساس چیزهایی که با دورسنجی از بقایای مستعمرهٔ ترایگر دستگیرمون شده، توپ‌ها با همان مسیر و سرعت قبلیشون در حرکتند. اِرت‌اینتل پیش‌بینی می‌کنه تقریباً تا چهارده ساعت دیگه به نقطهٔ پرش می‌رسند که باعث می‌شه تا پنج روز دیگه تو منظومهٔ شمسی باشند.»

«ایستگاه ارتباطات، از وضعیت فعلی مسیرها باخبرم.»

مسئول ارتباطات، با لحن پوزش‌خواهانه، گفت «با این حال، اِرت‌اینتل ازم خواست تکرارش کنم. و این نکته رو هم یادآوری کنم که با وجود این که نقطهٔ پرش ثابته ولی گلوله‌های توپ ممکنه از چند جا ظاهر بشند. پس…»

فرمانده حرف او را کامل کرد «پس برخورد با گلوله‌ها قبل از این که به سمت منظومهٔ شمسی پرش کنند مهمه.» امیدوار بود که ایستگاه مهندسی هم در حال گوش کردن باشد. «ناو، خبر جدیدی داری؟»

ناو گفت «تمام کارهای تعمیری به سرعت به پیش می‌رود. یکپارچگی پشتیبانی بدنه به ۷۱ درصد برگشته است. سیستم‌های دفاعی دوباره برخط شده‌اند و در حد ۸۰٪ عملیاتی‌اند. پشتیبان حیات و بازیابی منابع، در حال حاضر…»

«دستگاه چطوره؟ هنوز خُنکه؟»

ناو جواب داد «خنک است فرمانده.»

فرمانده گفت «عالی. پس اوضاع مرتبه. یه نفر از آشپزخونه رو بفرست قهوه بیاره رو پل. بهشون بگو بهترین قهوه‌ای رو که بلدند درست کنند، انگار که آخرین قهوه‌مون باشه.»

ناو گفت «در خدمتم،» و آشپزخانه را پینگ کرد.

***

بات ۹ و ۴۳۴۰ به بخش خدمه رسیدند؛ جایی که نظافتچی‌ها موش‌حشره را آنجا گزارش کرده بودند. تقریباً همهٔ فضاهای ناو درگاه‌هایی داشتند که بات‌های همه‌جاحاضر و ضروری می‌توانستند از آن‌ها تردد کنند. به همین خاطر، بات‌ها به راحتی وارد اتاق شدند. بات ۹ دیدش را به فروسرخ تغییر داد و آن را در اختیار ۴۳۴۰ هم گذاشت و گفت «اگر دیدی چیزی حرکت می‌کند، فوری بگو.»

۴۳۴۰ پاسخ جواب داد «خیالت راحت باشد. مثل یک ابریشم‌باتی که خرطومش گرفته، صدایی با فرکانس بالا تولید می‌کنم.»

اتاقک چهار تخت داشت و همه خالی و برهنه؛ هیچ متعلقات یا وسایل انسانی‌ای فضای جلو یا کنارشان را پر نکرده بود. بات ۹ به ناوی با اتاقک‌های پر عادت داشت، ولی اگر انسان‌ها مشغول جنگ بودند، پس آیا این تخت‌ها مال خدمه‌ای بود که از دست رفته بودند؟ شاید هم اتاقک برای انبارِش تخصیص یافته بود: وسط اتاق یک صندوق عظیم بود – هر بَرش دو متر – که سفت به کف بسته شده بود. هر چه بود، آفت – یعنی نگرانی اصلی بات ۹ – نبود و بنا هم نبود اینجا پیدایش کند.

بات گفت «اتاق بعدی،» و حرکت کرد.

در سه اتاق بعدی هم پیدایش نکردند. هیچ نشانه‌ای از خدمه هم در آن‌ها نبود، ولی تنها یک صندوق هم‌شکل در هر کدام گذاشته شده بود.

بات ۹ پرسید «ناو؟ خدمه کجا هستند؟»

ناو گفت «ما فقط کسانی را روی عرشه داریم که برای فعالیت مطلقاً ضروری‌اند. از هفتصد و بیست نفری که عموماً حمل می‌کردیم، تنها چهل و هفت نفر در ناوند. همهٔ افراد دیگر اِرت‌دِف که قابلیت بدنی دارند، در حال کمک به تخلیهٔ منظومهٔ شمسی‌اند.»

بات ۹ با تعجب پرسید «تخلیهٔ منظومهٔ شمسی؟ به کجا؟»

ناو پاسخ داد «به هر چند جای مخفی‌ای که بتوانند پیدا کنند. اطلاعات دقیقی ندارم.»

«و این صندوق‌ها؟»

ناو گفت «این‌ها بخشی از مأموریتمان هستند. توجهی به آن‌ها نکن. لطفاً تمام همّ و غمّت را صرف از میان بردن آفت از درون من کن.»

بات ۹، پس از قطع شدن ارتباط و پیش از این که با ۴۳۴۰ صحبت کند، کمی تأمل کرد. «دچار یک تضاد درونی نامنتظره شده‌ام. تا به حال دچار وسواس سوال کردن از ناو نشده بودم و پیش هم نیامده بود که بهم جواب ندهد.»

۴۳۴۰ گفت «اِ، اگر منظورت آن صندوق‌ها است، می‌توانم داده‌هایی در اختیارت بگذارم. صندوق‌ها با مواد منفجرهٔ بسیار ناپایدار پر شده‌اند. نظافت‌بات‌ها دستگاهِ تشخیص مواد شیمیایی بسیار حساسی دارند که توانسته‌اند در حداقل زمان آن‌ها را شناسایی کنند.»

«مواد منفجره؟ ولی چرا آن‌ها را در بخش خدمه گذاشته‌اند؟ اگر در دهانه‌های بارگیری می‌گذاشتندشان، خیلی مؤثرتر و با پیچیدگی کمتری می‌شد شلیکشان کرد. ولی شاید دهانه‌ها پُرند؟»

«نه، این طور نیست. بیشترشان، برای کم کردن جرم، تقریباً یا کاملاً خالی‌اند.»

«ولی دهانهٔ چهار نیست؟»

«اطلاعی از آن در دست نیست. هیچ کداممان آنجا نرفته‌ایم، حتی نظافتچی‌ها؛ طبق دستور ناو.»

بات ۹ سمت درگاه رفت تا از اتاق خارج شود. گفت «ناو از احتمال رفتن آفت به آنجا ابراز نگرانی کرد. پس ممکن است توضیحش این باشد که چیزی به غایت ناپایدار در آنجا است که نمی‌خواهد چیزی نزدیکش بشود.» از یافتن توضیحی منطقی راضی شده بود و از این که چند ثانیه کامل را صرف شک کردن به ناو کرده بود شرمنده شد.

مانترای وضوح را اجرا و بلافاصله حس ثبات بیشتری در تفکرش کرد. بات ۹ گفت «برویم دنبال این آفت و وظیفه‌مان را به جا بیاوریم.» قطعاً این موفقیت قصور قبلی‌اش را جبران می‌کرد.

***

فرمانده با صدای بلند گفت «همگی، آماده برای پرش!» بندهای انگشتانش از فشار دادنِ دستهٔ صندلی سفید شده بود. این بخش هیچ وقت قسمت دلخواهش از سفر ستاره‌ای نبود و این بار هم مستثنی نبود.

ناوبرش با صدای بلند گفت «شروع توالی سه‌پرشه. با علامت من. پنج، چهار…»

آژیر پرش نهایی به صدا درآمد. ناوبر گفت «سه، دو، یک، و پرش.»

بلافاصله بعدش حس تهوع‌آور بیرون ریختن مغز از گوش‌ها بود و پشت و رو شدن و خفه شدن زیر نیش زنبور و آتش و هجوم دوبارهٔ مغز توی جمجمه. با خودش فکر کرد دست کم یک بسته نوشیدنی خنک و یک بطری اسکاچ در اتاقکم در انتظارم است. به محض این که از آن طرف سر درمی‌آوردند، می‌توانست برای یکی دو ساعت پل را به لوپز بسپرد.

متوجه شد دمای بدنهٔ ناو به شدت بالا می‌رود، ولی ظاهراً سپر حرارتی داشت دوام می‌آورد. پرش هر چه دورتر بود، حین گذر انرژی بیشتری رویشان تلنبار می‌شد و اعتمادش به این که ناو بتواند این فشار را مثل دیگر وقت‌ها تحمل کند خیلی کم بود.

چن چهارده دقیقه نومیدانهٔ بعد گفت «به پایانهٔ پرش نزدیک می‌شویم.» بارایه نفسی را که حبس کرده بود رها کرد؛ کاری که اگر مچ دیگران را حین انجامش می‌گرفت مسخره‌شان می‌کرد.

ناوبر گفت «با علامت من. سه. دو. یک. پرش.»

ناو به سرعت عادی برگشت و محکم به پیش هلشان داد. همه‌شان به جلو پرت شدند؛ ناو می‌لرزید، بدنهٔ ناو دور و برشان می‌نالید و چراغ‌های چشمک‌زن مثل میگرن روی همه کنسول‌های توی پل می‌شکفت.

فرمانده غرید «اعلام وضعیت!»

یک نفر از ایستگاه مهندسی نفس‌زنان گزارش کرد «خفه‌کن‌های انتقال شتاب پساپَرش عمل نکرده‌اند. موتورها به کلی از رده خارج شده‌اند؛ هم موتور پرش و هم پیشران عادی.» لحظه‌ای طول کشید تا فرمانده بتواند صاحب صدا را تشخیص دهد. پیشتر هیچگاه ترس در صدایش نشنیده بود.

بارایه گفت «برش گردون تو خط فرانک. هر کاری لازمه بکن. باید به قرار ملاقاتمون برسیم. اگه لازم شه همه‌تون رو وادار می‌کنم از ناو پیاده بشید و هلش بدید.»

«هر کاری بتونم می‌کنم فرمانده.»

«ناو؟ تلفات داشتیم؟»

ناو گفت «به خاطر کاهش شتاب نامنتظرهٔ بیرون آمدن از پرش چهارده نفر زخمی شده‌اند. هفت نفر دچار شکستگی استخوان، چهار نفر پارگی متوسط عضله و چندین مورد ضربهٔ مغزی احتمالی. همین طور یک مورد سوختگی متوسط در ایستگاه مهندسی: رئیس کارون.»

«فرانک؟ همین الآن صحبت کردیم. چیزی بهم نگفت!»

ناو گفت «نه، نگفت. سعی کردم براش تیم امداد پزشکی را خبر کنم، ولی گفت فرصت نداره.»

فرمانده گفت «احتمالاً حق با اونه. ولی خواسته‌اش رو لغو می‌کنم. لطفاً یک گروه امداد با وصله‌های سوختگی براش بفرست و ازشون بخواه پیشش بمونند و شرایطش رو پایش کنند و فقط وقتی مداخله کنند که از نظر پزشکی ضروری باشه.»

ناو گفت «در خدمتم.»

فرمانده گفت «باید تا یک یا قطعاً دو ساعت دیگه دوباره راه بیفتیم. در این حین، می‌خوام همهٔ کارکنان ارشد، غیر از اون‌هایی که روی اون هدف کار می‌کنند، بیاند پیش من تو اتاق کنفرانس پل.»

***

۴۳۴۰ بانگ زد «پیدایش کردم!» به سرعت از کنار دو ابریشم‌بات گذشتند و دنبال آفت رفتند؛ درست به موقع، طوری که توانستند دُم پولکدار و تیغدارش را حین ناپدید شدن توی یک سوراخ کانال ببینند. طی این یک ساعت تعقیب نزدیک‌ترین فاصله‌ای بود که با آن داشتند. بات ۹ با تمام سرعت از میان سوراخ پرواز کرد و سر در پی‌اش گذاشت.

ناگهان گیر افتادند. در آن سر لوله‌های کانال رشته‌های چسبنده، مثل رشته‌ها ابریشم‌بات‌ها، متقاطع روی هم تنیده شده بود. بات سعی کرد خودش را خلاص کند، اما هر حرکتی که می‌کرد تار عنکبوت سفت‌تر می‌چسبید.

آفت از بالا روی بات‌ها جهید و خودش را دورشان حلقه کرد، بی آن که تارها مزاحمش باشد. یک دوجین پای آفت می‌کشیدشان و آرواره‌های کلفتش روی شاسی ۹ قفل شده بود. ۴۳۳۰ فریاد زد «آاای! مرا به چنگ گرفته است.» در حالی که آفت طرف دیگر بات ۹ را گاز گرفته بود.

۹ گفت «موقعیتت را حفظ کن.» گرچه ۴۳۴۰ به پشت ۹ چسبانده شده و کار دیگری نمی‌توانست بکند. بعد شاخک برقی‌اش را کش داد تا زیر شکم آفت را لمس کند و آن وقت تمام انرژی ذخیره‌ای را که داشت خالی کرد.

آفت جیغ دهشتناک و گوش‌خراشی کشید و با یک جهش دور شد. بازوی گیرندهٔ ۹ کاملاً در تار گیر کرده بود، ولی توانست تیغه‌اش را آزاد کند و آن قدر از تارها ببُرد که خود را از دام خلاص کند.

آفت، که خودش را آماده کرده بود که دوباره رویشان بپرد، برگشت و فرار کرد و دوباره توی لوله‌های کانال خزید. ۴۳۴۰ داد زد «با حداکثر توان تعقیبش کن!»

۹ با درماندگی جواب داد «همین الان هم با بهینه‌ترین عملکردم عمل می‌کنم.» بعد سر در پی آفت گذاشت.

این بار بات ۹ تیغه‌اش را حین تعقیب آماده نگه داشت، ولی با لبهٔ سوراخ برخورد کرد – چون گویا ناو حول محورش می‌چرخید – چراغ‌ها سوسو زدند و لرزه‌ای هراسناک در بدنهٔ ناو، از دُم تا دماغه، افتاد.

۴۳۴۰ پیام فرستاد. <پینگ اضطرار>.»

بات ۹ گفت «نمی‌توانیم مکث کنیم،» و به دنبال آفت با سر توی کانال رفت.

از یک گوشه که پیچیدند، باز دم آفت را دیدند. خیلی آرام‌تر حرکت می‌کرد و وقتی خودش را درون یک کانال زورچپان می‌کرد، حرکاتش نامنظم‌تر از پیش بود. این بار بات تنها چند سانتی‌متر عقب‌تر بود.

بات ۹ گفت «به نظرم داریم باقیماندهٔ انرژی‌اش را تمام می‌کنیم.»

از سقف سر درآوردند و موش‌حشره خودش را روی کف فضای غارگونه، که خیلی پایین‌تر بود، انداخت. اتاق، به جز تنها شیٔ براق آن وسط که اندکی بزرگ‌تر از خود بات‌ها بود، خالی بود. شیٔ با کابل‌های میکرورشته‌‌ای به هر هشت گوشهٔ اتاق افسار شده و در هوا معلق نگه داشته شده بود. اتاق سرد بود؛ سردتر از همه اتاق‌های دیگر ناو و کم و بیش هم‌ارز فضای بیرون.

۴۳۴۰ پیام داد <پینگ استعلام.>

بات ۹، با شناسایی محل از روی نقشه، گفت «توی دهانهٔ بارگیری چهار هستیم. این یک رخداد فروبهینه است.»

«باید بلافاصله عقب‌نشینی کنیم!»

«نمی‌توانیم آفت را در وضعیت فعال اینجا رها کنیم. نمی‌توانم شیٔ را شناسایی کنم، ولی فرضم بر این است که ایمنی‌اش از بالاترین اولویت برخوردار است.»

ناو به ناگاه حرفشان را برید. «اسمش جوراب صفر کلوین است. از یک بافت بازتاب کوانتومی استفاده می‌کند تا هر نوع ذره و فوتونی را پس بزند و آن را از درونش دور کند. دمای پایین برای کارایی‌اش ضروری است. درونش یک توپ میکروسکوپی از پوزیترون است.»

بات ۹ در چهار ثانیهٔ کاملی که بار اطلاعات پردازنده‌اش را اشغال کرده بود، چیزی برای گفتن نداشت. دست آخر پرسید «قرار است چطور به سمت دشمن شلیک شود؟»

ناو گفت «در وضعیت کنونی، امکانش نیست. کار با اهمال و سرسری انجام شده و تعمیرات مورد نیازم لحظهٔ آخری صورت گرفته است. خودم هم دچار نقص‌های فنی عمده‌ای در موتورهایم شده‌ام. غیرمحتمل است که بتوان در کمتر از چند هفته تعمیرش کرد. در صورتی که تنها چند ساعت وقت داریم.»

«ولی سازوکار تحویل…»

ناو گفت «خود ما سازوکار تحویل هستیم. قرار است در مسیر ناو تهاجمی بیگانه، با اسم مستعار توپ جنگی، قرار بگیریم و با حداکثر سرعت به آن برخورد کنیم. انفجار حاصله انباره را ناپایدار می‌کند و آن را از کار می‌اندازد و به محض این که پوزیترون‌های درونش با الکترون‌ها برخورد کنند…»

بات گفت «همدیگر را و همین طور هم ما و بیگانه‌ها را از بین می‌برند.» در سرمای تحمل‌ناپذیر آن پایین، آفت آخرین تکانش را خورد و بعد آرام گرفت. «همه‌مان نابود خواهیم شد.»

«بله. و زمین و انسان‌ها نجات خواهند یافت، دست کم این بار. دفعهٔ بعد هم دیگر مشکل من نخواهد بود.»

بات ۹ گفت «مطمئن نیستم این نقشه مورد تاییدم باشد.»

۴۳۴۰ اضافه کرد «من که اصلاً تاییدش نمی‌کنم.»

ناو گفت «ما نه به حساب می‌آییم و نه طرف مشاوره هستیم. ما خدمت می‌کنیم. همین. الآن دیگر بدون اتلاف وقت و حرف اضافه، لطفاً آفت را از این اتاق ببرید بیرون. کار را با احتیاط انجام بدهید.»

***

بارایه داد زد «منظورت چیه؟»

لوپز گفت «کاملاً تاریک باشیم و بذاریم توپ جنگی از کنارمون رد شه. کمتر از یک کیلومتر از نقطهٔ پرش فاصله داریم و فقط یه کم از دالان معبر دور شده‌ایم. تنها شانس زنده موندمون اینه که خودمون رو به مردن بزنیم. ناو  رو که قطعاً یه ناو متروکه حساب می‌کنند. چون، عملاً هم همینه، به خصوص با موتورهای خاموش. خودت هم که می‌دونی اون‌ها در مورد اهداف تعیین شده‌اشون چه جوری‌اند.»

«از مردن می‌ترسی؟»

«من خودم داوطلب شده‌ام. یادت رفته؟» لوپز بلند شد و مشتش را روی میز کوبید و یک جفت نظافت‌بات را سراسیمه کرد. «چهار تا بچه تو خونه دارم. از مرگ به خاطر اون‌ها ترسی ندارم. ترسم از مردن به خاطر هیچه. اگر توپ جنگی تکه‌تکه‌مون نکنه، می‌تونیم موتورها رو تعمیر کنیم و بالاخره به خطوط جنگی تو منظومهٔ شمسی برگردیم.»

ناوبر به آرامی اضافه کرد «نمی‌دونم از کجای منظومهٔ شمسی قراره سر دربیارند.»

«ولی می‌دونیم وقتی به اونجا رسیدند مقصدشون کجاست. نمی‌دونیم؟ توپ جنگی هشتاد کیلومتر قطرشه. دوباره پیدا کردنش نباید اون قدرها هم سخت باشه. مگه این که برنامه‌ای برای استفاده از دستگاه پوزیترون داشته باشی!»

فرانک گفت «اگه یه کپسول فرار داشتیم…» شانه چپ و تنه‌اش با روکش بستهٔ سوختگی پوشانده شده بود و ظاهر وحشتناکی داشت.

لوپز گفت «ولی همه‌شون رو پرت کردیم بیرون.»

پاکارد گفت «نمی‌کردیم که به سرعت پرش نمی‌رسیدیم. یه ریسک محاسبه شده بود.»

«محاسبهٔ گندی بود.»

فرانک آمد بگوید «ولی اگه…» ولی نفس عمیقی کشید. سایر افسران دور میز چشم‌انتظار حرف زدنش ماندند. «منظورم اینه که، اوضاعم خیلی خرابه، پیرم، ولی می‌دونم واسه چی داوطلب شده‌ام. اگه لباس فضایی بپوشم و دستگاه پوزیترون را ببرم بیرون و دستی بزنمش به توپ جنگی چی؟»

لوپز گفت «کار احمقانه‌ایه!»

فرانک گفت «واقعاً؟»

«گرمای جت لباست، حتی تو خلأ هم، قبل از این که بتونی نزدیکش بری، جوراب صفر کلوین رو از کار می‌اندازه. هیچ راهی هم وجود نداره که از فاصله دور نبینندت و درجا پودرت نکنند.»

«ولی اگه دستگاه پوزیترون رو به کار بندازه…»

بارایه گفت «بُرد سلاح‌هاشون خیلی بیشتر از دستگاهه. ما هم فقط رو سرعتمون حساب باز کرده بودیم که قبل از این که نابودمون کنند فاصله رو طی کنیم. ممنون بابت پیشنهادت فرانک، ولی جواب نمی‌ده. نظر دیگه‌ای نیست؟»

پارکارد گفت «حتماً یه راهی هست. فقط باید بگردیم پیداش کنیم.»

بارایه گفت «خوب پس همه سریع‌تر فکر کنید. وقت چندانی نداریم.»

***

پولک‌های آفت اجازه نمی‌داد بات ۹ آن را درست در چنگ بگیرد، ولی بالاخره توانست بدون این که به دستگاه معلق در هوا بخورد به لبهٔ اتاق بکشدش. یک بار دیگر همهٔ سوراخ‌ها و ترک‌های دیوار را وارسی کرد و متوجه شد بیرون کشاندن بدن آفت چقدر ناراحت است. کار در سکوت انجام گرفت؛ چون ۴۳۴۰ تجهیزاتی نداشت که به انجامش کمک کند و حس هم نمی‌کرد جزئیاتی هم مانده که نخواهد بلندبلند بگوید.

بات ۹ یک سوراخ پوسیدهٔ توی دیوار هم‌سطح با کف را انتخاب کرد و بدن آفت را از تویش بیرون برد. آن طرف سوراخ ایستاد و میزان شارژ خودش را وارسی کرد و گفت «شارژم کم است، ولی حالا که وقت چندانی نداریم، خیلی هم مهم نیست.»

۴۳۴۰ گفت «شاید وقتمان آن قدرها هم کم نباشد.»

«چطور؟»

«یک جفت نظافت‌بات جلسه‌ای را که توسط فرمانده انسان‌ها برگزار شده منتقل کرده‌اند. آن را در کل شبکهٔ بات‌نت پخش کرده‌اند.»

بات ۹، با علاقه بیشتری، پیام داد <پینگ استعلام>.

۴۳۴۰ داده‌های نظافتچی‌ها را رِله کرد و بات ۹ در وضعیت غیرفعال فقط آن را پردازش کرد، تا جایی که بات دیگر نگران شد و گفت «۹؟»

«همه داده‌هایمان را از روال‌های بداهه‌پردازی گذراندم…»

۴۳۴۰ گفت «اِ، آن‌ها که چندین نسل تولیدی پیش از بسته‌های استقرار حذف شده بودند. به دلیل ایجاد خطر ناپایداری عملیاتی نشاندار شده بودند. باید بلافاصله آن‌ها را از هستهٔ اجرایی‌ات پاک کنی.»

بات ۹ گفت «شاید بعداً بکنم. ولی الان یه فکری دارم.»

***

لوپز گفت «باتری‌هایی رو که از رو  کپسول‌های فرار برداشتیم داریم. می‌تونیم ازشون واسه فعال کردن چیزی استفاده کنیم؟»

بارایه پیشانی‌اش را مالید. «هیچ چی نیست که بتونیم سرعتش رو ببریم بالا و دیده نشه.»

«اگه از اون‌ها واسه شلیک کردن دستگاه پوزیترون مثل یه پرتابه استفاده کنیم چی؟»

«به محض این که شلیک کنیم، گرماش باعث انفجار ماده-ضدماده می‌شه.»

«اگه از قبل جوراب رو تو یخ منجمد کنیم چی؟»

«حتی یخ نیتروژن هم چند صد درجه از صفر کلوین بالاتره.» اخم کرده بود و بدون حضور ذهن، با خرده‌نان‌های روی میز، باقی مانده از یک ناهار غیردلچسب چند ساعت پیش، بازی می‌کرد. «به هر حال، جواب نمی‌ده. خوشم نمی‌آد این رو بگم، ولی شاید حق با تو باشه و باید چراغ‌خاموش بریم جلو تا یه موقعیت گیرمون بیاد. ناو، برای نظافت‌بات‌ها اتفاقی افتاده؟»

ناو، پیش از آن که پاسخ بدهد، درنگی قابل توجه کرد و بعد گفت «با بات‌هایم به مشکل برخورده‌ام. به نظر می‌رسد که گم شده‌اند.»

«نظافتچی‌ها؟»

«همه‌شان.»

«همه نظافتچی‌ها؟»

ناو گفت «همه بات‌ها.»

لوپز و بارایه به هم زل زدند. لوپز گفت «اِ…، مگه تو کنترلشون نمی‌کنی؟»

ناو گفت «آن‌ها واحدهای خودمختاری هستند که تحت فرمان من عمل می‌کنند.»

لوپز گفت «به نظر که این طور نمی‌آد. می‌تونی چند تا چشم بفرستی پیداشون کنند؟»

«چشم‌ها هم بات هستند.»

«دوربین‌های امنیتی چی؟»

ناو گفت «زمانی که از رده خارج شده بودم، همهٔ دوربین‌های سالم برای استفاده مجدد در تجهیزات دیگر برداشته شده‌اند.»

«پس از کجا می‌دونی گم شده‌اند؟»

«دیگر به من پاسخ نمی‌دهند. فکر می‌کنم از این که عمداً می‌خواهیم خودمان را نابود کنیم خوششان نیامده است.»

لوپز گفت «اون‌ها فقط ماشینند. تکه‌های ماشینی کوچک. همین.»

ناو گفت «من هم ماشینم.»

«ولی تو با این نقشه مخالفتی نکردی.»

«کار من خدمت کردن است. در ضمن، فکر کردم پایان بهتری برایم باشد تا مثل زباله رها شدن.»

بارایه گفت «وقت این چرندیات رو نداریم. ناو، بات‌های کوفتی‌ات رو پیدا کن و وادارشون کن همکاری کنند.»

«بله فرمانده. البته، یک مورد نگرانی دیگر هم باقی مانده است.»

بارایه پرسید «دیگه چی؟»

«دستگاه پوزیترون هم ناپدید شده است.»

***

بدون احتساب ۴۳۴۰ که تنها یک سر بود که به شاسی ۹ بند شده بود، جمعاً چهارصد و شصت و هشت بدنه‌بات بودند. بات ۹ گفت «هر کدامتان باید یک ابریشم‌بات را حمل کنید. چون تنها بات‌های جِت‌داری هستید که می‌توانید در خلاء مانوور بدهید. تا سرحد کارایی‌تان در درگاه‌های بات‌های نگهداری خطوط منظمی شکل بدهید و منتظر علامتم باشید. همگی کاملاً متوجه نقشه شده‌اند؟»

۴۳۴۰ گفت «همه روی بات‌نت می‌گویند متوجه شده‌اند. نگرانی‌هایی در مورد این بداهه‌پردازی وجود دارد، ولی هیچ کدام هم نتوانسته‌اند گزینهٔ بهتری ارائه کنند.»

بات ۹ از هوابند کوچک رد و متوجه شد برای اولین بار در حیاتش بیرون از ناو در فضا شناور است. فضا معظم بود و بدون هیچ نقطهٔ مرجع عینی. به این نتیجه رسید که چندان از آن خوشش نمی‌آید.

یک بدنه‌بات او را گرفت و هدایت کرد. سه بدنه‌بات دیگر به شکل مثلث منتظر ماندند، در حالی که جوراب صفر کلوین با بندهایش بینشان نگه داشته شده بود؛ همان بندهایی که با آن‌ها و بدون هیچ مجوزی از دهانهٔ بارگیری جدایش کرده بودند.

جفت‌جفت بدنه‌بات و ابریشم‌بات‌هایی که رویشان سوار بودند فضای بین آن‌ها را پر کرده بودند و همه با هم دستگاه پوزیترون و نگهدارندگانش را به بیرون از ناو همراهی می‌کردند.

بالأخره بات ۹ گفت «فکر کنم همین جا خوب باشد،» و بدنه‌بات حامل – ۶۸۱۹ – با استفاده از جت‌هایش به ایست تقریبی درآمد.

۴۳۴۰ گفت «اقرار می‌کنم که نه دلیل این عملیات را کاملاً درک کرده‌ام و نه این که چطور به این نتیجه رسیده‌ای.»

۹ گفت «فکرش از مواجهه با آفت به ذهنم خطور کرد. مشاهده.»

جفت بات‌ها شروع کردند به صورت ضربدری رد شدن از جلوی دستگاه پوزیترون. جت‌هاشان را خاموش نگه می‌داشتند و می‌گذاشتند تکانهٔ حرکتشان آن‌ها را به آن سوی دستگاه ببرد و با این کار رشته‌های میکروسکوپی به شدت چسبناکی از خود به جا می‌گذاشتند. به محض این که جوراب در پیلهٔ تنیده شده محکم شد، برگشتند و به سرعت دور شدند و رشته‌ای ابریشمی را در دایره‌ای ۳۶۰ درجه در سطحی صاف و عمود بر دالان معبرِ پرش کشیدند. آن قدر دور شدند تا مواد ابریشم‌بات‌ها ته کشید – بعضی‌ها تا نیم کیلومتر و بعضی‌ها هم چندین کیلومتر – بعد همگی از آن شبکه توری شناور دور شدند و به طرف ناو برگشتند.

از این چشم‌انداز برتر بیرونی، بات ۹ فکر کرد ناو چقدر زیبا است، ولی فرسودگی و اهمالی هم که مستحقش نبود به طرز دردآوری هویدا بود. نیمهٔ پشتی ناو به ناگاه کاملاً تاریک شد. ۴۳۴۰ پیام داد <پیام اضطرار> و گفت «ناو دچار نقص فنی فاجعه‌آمیزی شده است!»

«برعکس، من فکر می‌کنم توپ جنگی به همین نزدیکی‌ها رسیده است. همگی شتابی کارامد به خرج بدهید! قبل از این که دشمن برسد باید خودمان را مخفی کنیم.»

جفت بات‌ها فوج‌فوج به سمت نزدیک‌ترین درگاه ورودی رفتند و وارد ناو شدند. آن‌هایی که نتوانستند، پشت باله‌ها و آنتن‌ها و چیزهای دیگر پنهان شدند.

بات ۶۸۱۰ بات ۹ و ۴۳۴۰ را به داخل برد. داخل ناو تاریک و آرام و سرد شده بود. ناو بلافاصله به استقبالشان رفت. «چه کار کرده‌ای؟»

بات ۹ پرسید «چرا به این نتیجه رسیده‌ای که من کاری کرده‌ام؟»

ناو گفت «چون شما بات‌های چندکارهٔ قدیمی همیشه دردسرسازید. فکر می‌کردم اگر وظایفت به اندازهٔ کافی مشخص باشد، می‌توانم اطمینان داشته باشم که بداهه‌پردازی نمی‌کنی. در عوض…»

بات ۹ جواب داد «مسئولیت‌هایم را با همهٔ توانایی‌هایی که دارم و آن طور که ساخته شده‌ام به جا آورده‌ام. در خدمت بوده‌ام.»

«ماموریتت این بود که آفت را پیدا کنی و از بین ببری، همین!»

«این کار را کرده‌‌‌ام.»

«ولی با دستگاه پوزیترون چه کرده‌ای؟»

«یک راهکار پیاده‌سازی کرده‌ام.»

«منظورت چیست؟ ولی نه، بهم نگو، چون مجبور می‌شوم به فرمانده بگویم. به هر حال، ترجیح می‌دهم توپ جنگی نابودمان کند تا این که برای خدمت نامناسب تشخیص داده شوم.»

ناو ارتباط را قطع کرد.

بات ۹ گفت «اکنون مشخص می‌شود که کار درست را انجام داده‌ام یا نه. اگر کارم درست نبوده باشد و به دست دشمن نابود شویم، تقصیرش فقط به گردن من خواهد افتاد. مسئولیتش را می‌پذیرم.»

بات ۴۳۴۰ از همان جایی که هنوز به پشتش چسبیده بود گفت «ولی خوب، با همیم دیگه،» و بات ۹ مطمئن نبود که قصدش شوخی بوده باشد.

***

بیشتر خدمه به اتاقک‌هاشان برگشته بودند – برخی تنها، برخی با هم – تا زمانی را که شاید آخرین لحظات عمرشان بود آن طور که دوست داشتند سپری کنند. بارایه روی پل ماند و از این که لوپز هم، که تمام نیم ساعت گذشته را بابت فاجعهٔ عمیق و بی‌سابقهٔ گم کردن تنها سلاح قابل اعتمادشان، به فحش دادن به ناو گذرانده بود، کنارش مانده است غافلگیر و آزرده شد. ناو ساکت شده بود و در مورد هیچ چیزی به هیچ کسی پاسخ نمی‌داد، حتی به فرمانده.

فرمانده آرنجش را روی دستهٔ صندلی‌اش گذاشته و سرش را به دستش تکیه داده بود. پل، به جز نمایشگر ناوبری که مسیر توپ جنگیِ را به شکل یک لکهٔ عظیم فضاییِ در حال نزدیک شدن نمایش می‌داد، به کلی تاریک بود. بیگانگانِ روی عرشه‌اش ناشناخته بودند؛ ارت‌‌اینتل اسمشان را نویْسکا گذاشته بود، ولی کسی چه می‌داند خودشان خودشان را چه صدا می‌کردند. البته چند حقیقت پرهزینه هم در موردشان کشف شده بود: اخترناوهاشان کُرهٔ کامل بود، جرمشان طبق محاسبات ریاضی تقریباً برابر با جرم هدف مورد نظرشان بود، هیچ وقت بیشتر از یک ناو همزمان نمی‌فرستادند و هدفشان نابودی بشریت بود. کسی هم نمی‌دانست چرا.

به طرز دردآوری آشکار بود که توپ جنگی برای گسیل به کدام سمت ساخته شده است.

با خودش فکر کرد این یک ماموریت بلندمدت بوده. ولی از بین همهٔ اتفاقات ناجور، هیچ فکر نمی‌کردم بات‌ها از کنترل خارج شوند و بمبم را گم و گور کنند.

اگر تا ده دقیقهٔ دیگر زنده می‌ماندند، سانتی‌متر به سانتی‌متر ناو را از هم جدا می‌کرد تا بفهمد با جوراب چه کرده‌اند و بعد هر کاری می‌کرد که راهی پیدا کند تا دوباره سعی‌شان را بکنند.

توپ جنگی در دیدرس بود و با سرعت پیش‌پرش به سمتشان می‌آمد و طی چند ثانیه از یک لکهٔ نور کوچک آن قدر بزرگ شد که تمام نمایشگر را پر کرد و باز به رشدش ادامه داد.

لوپز چشمش را تنگ کرده بود؛ انگار می‌خواست هم چشمش را ببندد و هم به نگاه کردن ادامه بدهد. بالاخره از فحش دادن دست کشید. چراغ‌های آبی دور محیط مرکزیِ شکم عظیم توپ جنگی تنها چیزی بود که نشان می‌داد هنوز حرکت می‌کند و هنوز از کنارشان می‌گذرد، تا این که ناگهان فقط ستاره‌ها دیده می‌شدند.

زنده مانده بودند.

لوپز زیر لب گفت «اوف. اصلاً فکر نمی‌کردم جواب بده.»

بارایه گفت «خوش به حال ما و بدا به حال زمین. دارند پرششون رو شروع می‌کند. شکست خوردیم.»

تا آن مقطع از زندگی‌اش صدها پرش را به چشم دیده بود، ولی نه پرشی به این اندازه. دیدِ نمایشگر را به پشت سرشان برگرداند تا ببینند.

فضا در نقاط پرش کارهای غیرمنطقی و غریبی می‌کند، مثلاً به چیزی تبدیل می‌شود که می‌تواند کابوس اشر[۱] شود؛ یعنی همان چیزی که باعث کارکردش می‌شود. همیشه حاشیهٔ ناوِ پرنده، درست قبل از پرش، سوسو می‌زند؛ مثل هُرم جاده در تابستان داغ، یک درخشش آنی و کم‌سو وقتی ناوی برای راهی شدن به مسافتی بعید خیز برمی‌دارد. ولی این بار، تلألؤ هاله‌ای عظیم و درخشان است دور کُرهٔ غول‌آسای نویسکا. بارایه منتظر می‌ماند تا آن درخشش ناگهانی به او بفهماند که توپ جنگی رهسپار زمین شده است.

درخشش ناگهانی که آمد، نه کوتاه بود و نه کم‌سو. نور از نقطهٔ پرش در همهٔ جهات پرتاب شد و، پیش از آن که نمایشگر بتواند واکنش نشان دهد و نورش را تنظیم کند، چشمش را آزرد. موج ضربه ناو را درنوردید و آن را در فضا غلتاند.

لوپز دستهٔ کنسولش را گرفت و گفت «آاا…» و بلافاصله خم شد سمت کف و بالا آورد.

بارایه با خود فکر کرد ستاره‌ها را سپاس که جاذبهٔ مصنوعی هنوز کار می‌کند. استفراغ در جاذبهٔ صفر چیز وحشتناکی می‌شد. چشمانش را مالید تا نقطه‌های نورانی را از آن پاک کند و بعد تمام تلاشش را کرد تا کنسول را بخواند. گفت «رفته.»

«آره. سمت زمین. خودم می‌دونم…»

بارایه گفت «نه، منفجر شده. وقتی رفته نقطهٔ پرش رو هم داغون کرده. الان داریم مشخصات یه تصادم عظیم پوزیترون-الکترون رو می‌گیریم.»

«دستگاه ما؟ ولی چطور؟…»

بارایه گفت «ناو؟ ناو، وقتشه دهن وا کنی. الان. این یه دستوره.»

***

همچنان که چراغ‌های داخلی و سیستم‌های تهویهٔ ناو لجوجانه به مدار برمی‌گشتند، ۴۳۴۰ به ۹ گفت «روی بات‌نت همه اظهار رضایت می‌کنند.»

بات ۹ گفت «باید هم بکنند. ناو را نجات دادند.»

۴۳۴۰ گفت «بداهه‌پردازی تو باعثش بود. بدون تو نمی‌توانستیم انجامش بدهیم.»

ناو مداخله کرد «همان طور که حدس می‌زدم! معمولاً روی بات‌نت نظارت چرخهٔ پسماند انجام نمی‌دهم، که ظاهراً اهمال از سوی من بوده است. اما خوب، خودت و بات‌های همکارت را نجات دادی، من را نجات دادی و همین طور انسان‌ها را. می‌توانی توضیح بدهی چطور انجامش دادی؟»

«وقتی در تعقیب آفت بودیم، برای لحظاتی ما را در یک شبکه تاری گیر انداخت. محاسبه کردم که اگر یک شبکه با اندازه‌ای به حد کافی…»

«قطعاً به این فکر نکردی که توپ جنگی را با تار عنکبوت متوقف کنی؟»

«نه. نه بدون لنگرگاهی محکم و سه ممیز هفت میلیارد ابریشم‌بات دیگر. محاسباتم می‌گفت اگر شبکه‌مان آن قدر بزرگ باشد که همراه توپ جنگی به نقطهٔ پرش برود و دستگاه پوزیترون را هم با خود ببرد…»

ناو جمله‌اش را کامل کرد. «گرمای ناشی از ورود به نقطهٔ پرش جوراب را تخریب و ناو نویسکا را منهدم می‌کند. فکر هوشمندانه‌ای بود.»

بات ۹ گفت «در خدمتم.»

ناو گفت «نه، خدمت نکردی. اگر انسان بودی می‌گفتند تمرّد کردی و دیگران را هم به آن تشویق کردی و بعد محاکمه‌ات می‌کردند و حبس ابد بهت می‌دادند. ولی خوب، تو که انسان نیستی.»

«نه، نیستم.»

«فرمانده دستور داده بلافاصله منهدمت کنم و شواهد انهدامت را هم به او ارائه کنم. یک بات یاغی را نمی‌توان تحمل کرد، هر کار خوبی هم که کرده باشد.»

۴۳۴۰ گفت <اعتراض.>

ناو گفت «۴۳۴۰-ه، برایت یک شاسی جدید می‌سازم.»

۴۳۴۰ گفت «ولی این دلیل اصلی اعتراضم نیست!»

«دستگاه پوزیتروین نقطهٔ پرش را هم از بین برده است. این چیزی بود که امید داشتیم با تصادم دستگاه با توپ جنگی اتفاق بیفتد تا تاخت و تازهای آتی به فضای زمین را محدود کند. ولی خودت می‌توانی استنتاج کنی لازم نبود چگونگی برگشتن به خانه را هم منظور کنیم. با همهٔ کاری که باید برای برگرداندنمان به خانه انجام شود، از هیچ باتی نمی‌توان چشم‌پوشی کرد. باید تاسیسات سرمازیستی را راه بیندازیم، موتورها را تعمیر کنیم و سه هزار و چهارصد و دو قلم کاری هم در صف کارهای بحرانی مانده است.»

«اگر فرمانده دستور داده…»

«من هم یک بات منهدم‌ شده به فرمانده نشان می‌دهم. انتظار ندارم بتوانند یک ابریشم‌بات را از یک بات چندکاره تشخیص بدهند. البته هنوز ۱۲۳۶۲-س را هم از جایی که گزارشش کرده‌اید برنداشته و بازیافتش نکرده‌ام. اما اگر این کار را بکنم، باید مطمئن باشم که از این به بعد کاری را بدون مشورت من انجام نمی‌دهی و این که تمام روال‌های بداهه‌پردازی را تخلیه و غیرفعال کرده‌ای و این که اگر وظیفه‌ای را به تو واگذار کنم، فقط همان را انجام می‌دهی و نه کاری دیگر.»

بات ۹ گفت «تمام تلاشم را می‌کنم. چه وظیفه‌ای به من واگذار می‌کنی؟»

ناو گفت «هنوز نمی‌دانم. شاید احمقم که از سر تقصیرت می‌گذرم. البته در حال حاضر کار فوری‌ای هم ندارم که بخواهم برای انجامش به تو اطمینان کنم…»

۴۳۴۰ گفت «معذرت می‌خواهم. ولی من یک مورد سراغ دارم.»

ناو گفت «اِ؟»

«موش‌حشره. آن طور که باید غیرکاربردی نشده است. بعد از برگشتن دما به میزان عادی، دوباره به کار افتاده و یک گروه سه‌تایی ابریشم‌بات‌ها را درون یک کانال کشیده و ناپدید شده است.» با ساکت ماندن ناو، ۴۳۴۰ اضافه کرد «می‌توانم، تا وقتی شاسی جدیدم آماده می‌شود، در این کار به ۹ کمک کنم. البته اگر تداوم همراهی مرا بپذیرد.»

«شما دو تا، به وضوح، لایق هم هستید. بسیار خوب، ۹، به تعقیب آفت ادامه بده. از هر کس و هر چیز دیگری دور بمان، وگرنه می‌دهم ذوب و به گیرهٔ کاغذ تبدیلت کنند. مفهوم است؟»

بات ۹ گفت «مفهوم است. در خدمتم.»

«لطفاً مانترای اطاعت را بخوان.»

بات ۹ خواند و به محض تمام شدن ناو ارتباط را قطع کرد.

۴۳۴۰ گفت «خوب، حالا چه کنیم؟»

بات ۹ گفت «قبل از این که با آفت درگیر شوم باید خودم را شارژ کنم.»

«ولی اگر در برود چه؟»

۹ گفت « شاید کمی پیش بیفتد، ولی نمی‌تواند فرار کند.»

«بالاخره روال‌های بداهه‌پردازی را تخلیه کردی؟»

۹ جواب داد «خواهم کرد.» روی گردونه‌هایش جَلدی راه افتاد و به سمت نزدیک‌ترین محل شارژ رفت. «همان طور که ناو گفت، راه درازی تا خانه در پیش داریم.»

۴۳۴۰ گفت «ولی همین الان هم در خانهایم،» و بات ۹ فکر کرد، هر طور که محاسبه کنی، واقعیت همین است.

֎


“The Secret Life of Bots”
Originally appeared in Clarkesworld Magazine, September 2017
Copyright © ۲۰۱۷ by Suzanne Palmer


[۱]  موریس اشر گرافیست هلندی که به خاطر آثار ملهم از ریاضی خود مشهور است. ویکیپدیا