خود نبض ماشین - مایکل سوان‌ویک

خودِ نبض ماشین

«نبض واقعی ماشین» در سال ۱۹۹۸ نوشته شد و یک سال بعد به عنوان بهترین داستان کوتاه، جایزهٔ هوگو را از آن خود کرد. اخیراً هم انیمیشنی بر اساس آن ساخته و به عنوان یک قسمت از سری عشق، مرگ + روبات‌ها پخش شد.


تیک.

رادیو به صدا در آمد.

«جهنم.»

مارتا نگاهش را به روبه‌رو دوخت و تمرکزش را روی راه رفتنش نگاه داشت. مشتری یک طرفش بود و تنورهٔ دایدالوس طرف دیگرش. چیز خاصی نبود؛ تنها راه رفتن و کشیدنِ پرزحمت، راه رفتن، کشیدن. مثل آب خوردن.

«اَه.»

با چانه رادیو را خاموش کرد.

تیک.

«جهنم. ای. کیو.اِل.سِن.»

«خفه شو. خفه شو. خفه شو!» مارتا طناب را به‌سختی کشید و باعث شد سورتمه‌ای که جسد برتون را حمل می‌کرد روی زمین سفتِ گوگردی بالا و پایین بپرد. «برتون، تو مُردی، خودم چک کردم، یک سوراخ به بزرگی یه مشت توی حفاظ کلاه‌خودت هست. من هم واقعاً دلم نمی‌خواد دچار بحران روانی بشم. یک جورهایی گیر افتاده‌ام و از عهده‌اش هم برنمی‌آیم، خوب؟ پس بی‌زحمت فکت رو ببند.»

«بر. تون. نیست.»

«به هر حال، خفه شو.»

دوباره با چانه رادیو را خاموش کرد.

سیارهٔ مشتری نزدیک به افق غربی جلوه‌گر بود، بزرگ و روشن و زیبا. با این حال، پس از دو هفته روی آیو ۱سومین ماه بزرگ سیارهٔ مشتری می‌شد ندیده گرفتش. سمت چپش دایدالوس، در فواره‌ای به ارتفاع دویست کیلومتر، گوگرد و دی‌اکسید گوگرد قی می‌کرد. تنوره نورِ سردش را از خورشیدی ناپیدا می‌گرفت و نقاب کلاه‌خود مارتا آن را آبی رنگ‌پریده و دلفریبی نشان می‌داد. تماشایی‌ترین صحنه در کیهان، و با وجود این، حوصلهٔ لذت بردن از آن را نداشت.

کلیک.

قبل از این که صدا بتواند حرف بزند، مارتا گفت: «ببین، قصد دیوانه شدن ندارم. تو فقط صدای ناخودآگاه منی، و من نمی‌تونم برای کشف این که چه عقده‌های روانی بازنشده‌ای باعث همهٔ این‌ها می‌شوند، وقت تلف کنم. اگر هر حرفی هم برای گفتن داشته باشی، باز هم گوش نمی‌کنم.»

سکوت.

ماه‌نورد، قبل از این که به پهلو روی تخته‌سنگی به بزرگی اپرای سیدنی خرد شود، دست کم پنج بار پشتک زده بود. مارتا کیوِلسِن، با ترس و سطحی‌نگری‌ای که در وجودش بود، چنان در صندلی‌اش گیر کرده بود که وقتی کیهان از چرخیدن ایستاد، هنوز باز کردن مهارها برایش سخت بود. جولیِت بِرتون، قدبلند و ورزیده، که به خاطر اطمینانش از شانس و چابکی خودش مهارها را نبسته بود، به پروازی آرام درآمده بود.

کولاک دی‌اکسید گوگرد کورش می‌کرد. تنها پس از بیرون آمدن از زیر آن سفیدی سرکش  مارتا توانست نگاهی بیندازد به جسد یونیفورم‌پوشی که از لاشهٔ ماه‌نورد بیرون کشیده بود.

فوراً رویش را برگرداند.

هر دسته یا لبه‌ای که کلاه‌خود برتون را سوراخ کرده ، با سرش هم همان قدر بی‌رحمی به خرج داده بود.

جایی که تخته‌سنگ بخشی از کولاک را – که زمین‌شناسان سیاره‌ای «تنوره‌‌های جانبی» می‌خواندنش – منحرف کرده بود، کپهٔ برفی از دی‌اکسید گوگرد جمع شده قرار داشت. مارتا، بی‌اختیار و بدون فکر، دو مشت خاک برداشت و توی کلاه‌خود ریخت. کاری بیهود؛ به هر حال، جسد در خلاء نمی‌پوسید. اما خوب، صورت را که می‌پوشاند.

پس از آن، مارتا توانست کمی جدی‌تر فکر کند.

با وجود شدت کولاک آشفتگی‌ای ایجاد نشده بود. چرا که جوّی نبود که درون آن آشفتگی به وجود آید. دی‌اکسید گوگرد از ترک‌خوردگی ناگهانی‌ای که در سنگ سر باز کرده بود فوران کرد و در تبعیت کامل از قوانین پرتابه‌ها چندین مایل آن‌سوتر فرود آمد. بیشترِ آنچه به تخته‌سنگی  متصادم خورده بود، به آن چسبیده و مابقی‌اش واپس جهیده و زیر پای سنگ افتاده بود. پس، خزیدن زیر افشانهٔ نزدیک به افق و برگشتن به لاشهٔ ماه‌نورد – در واقع، همان راهی که او ازش بیرون آمد – میسر بود. اگر آرام حرکت می‌کرد، نور کلاه‌خود و حس تشخیصش باید برای انتخاب مسیر  درست و نجات یافتن کفایت می‌کرد.

مارتا روی چهار دست‌وپا نشست. با نشستنش، کولاک با همان سرعتی که آغاز شده بود، فرو نشست.

به پا ایستاد، به طرز عجیبی احساس حماقت می‌کرد. هنوز هم نمی‌توانست به خاموشی کولاک اطمینان کند. به خودش نهیب زد که عجله کند. ممکن بود کولاک حالتی تناوبی داشته باشد.

مارتا در حالی که آت‌وآشغال‌ گران‌بهای لاشه را می‌کاوید، به‌سرعت و تقریباً با وحشت متوجه شد که مخزن اصلی‌ای که برای پر کردن بسته‌های هوایشان به کار می‌بردند از بین رفته است. معرکه بود!

بنابراین، می‌ماند بستهٔ خودش، که یک‌سومش خالی بود، دو بستهٔ پرِ یدکی و بستهٔ برتون، که آن هم یک ‌سومش خالی بود. کندن بستهٔ هوای برتون از لباسش کار وحشیانه‌ای بود، ولی باید انجام می‌شد. متاسفم، جولی. به این ترتیب، حدوداً برای چهل ساعت اکسیژن داشت. او بخشی خمیده از آن چیزی که زمانی بدنهٔ ماه‌نورد بود و همچنین یک کلاف طناب نایلونی را برداشت و با دو تکه آهن‌قراضه که موقتاً کار چکش و مته را می‌کردند، سورتمه‌ای برای جسد برتون درست کرد. لعنت به او اگر همان جا رهایش می‌کرد!

تیک.

«بهتر. شد.»

«این نظر توئه.» پیش رویش دشت سخت و سرد گوگردی قرار داشت. صاف مثل شیشه. ترد مثل تافی یخ‌زده. سرد مثل جهنم. یک نقشه را روی نقابش فراخواند و پیشرفتش را سنجید. فقط باید از پستی و بلندی‌های متنوعی به طول پنجاه و پنج مایل می‌گذشت تا به ماه‌نشین می‌رسید. بعد آزادانه به خانه برمی‌گشت. به گمانش کاری نداشت. آیو به کشش جزرومدی مشتری چفت شده بود. بنابراین، پدر سیارات به یک نقطهٔ ثابت در آسمان می‌چسبید. این خود به خوبی یک برج مراقبت عمل می‌کرد. فقط مشتری را به شانهٔ راست و دایدالوس را به شانهٔ چپ نگه دار، به سلامت می‌رسی.

«گوگرد. برق‌مالشی ۲ Triboelectric است.»

«اصل حرفت رو بزن. واقعاً چی می‌خواهی بگی؟»

«اکنون می‌بینم. با دیده‌ای متین. آن نبض. واقعی. ماشین.» لحظه‌ای مکث. «وردزوورث.» طرز ادا، به جز مکث بین کلمات، شباهت بسیاری به برتون داشت؛ با آن تحصیلات کلاسیک و علاقه‌اش به شعرای کلاسیکی مانند اسپنسر، گینسبرگ و پلاث ۳بیشتر اسم‌هایی که اشاره شده شاعران برجستهٔ بریتانیایی در قرون مختلفند، که باعث شد مارتا لحظه‌ای جا بخورد. برتون با شعر آدم را خفه می‌کرد، اما اشتیاقش خالص بود، و اکنون مارتا برای هر باری که نسبت به نقل قول‌های او با بی‌اعتنایی یا اظهار نظرهای کوتاه برخورد کرده بود، احساس تأسف می‌کرد. ‌‌اما، بعداً برای ماتم گرفتن وقت کافی داشت. در حال حاضر، باید روی کار دم دستش تمرکز می‌کرد.

رنگ دشت تیره و مایل به قهوه‌ای بود. با چند حرکت چانه، شدت رنگ را بیشتر کرد. تصویر پر شد از زرد، نارنجی، سرخ؛ رنگ‌های روشن مداد شمعی. به این نتیجه رسید که این رنگ‌ها را بیشتر دوست دارد.

این منظره، با وجود سرزندگی مداد شمعی‌گونه‌اش، متروک‌ترین چشم‌انداز کیهان بود. تنهای تنها ، کوچک و ضعیف در این دنیای خشنِ نابخشنده. برتون مرده بود. در سرتاسر آیو هیچ ‌کس دیگری نبود. جز خودش کسی نبود که به او تکیه کند. اگر گند می‌زد، کسی برای سرزنش نبود. ناگهان، از وجدی به سردی و برهنگی کوه‌های دوردست انباشته شد. این همه شادی شرمگینش کرد.

دقیقه‌ای بعد گفت: «بلدی بخونی؟»

خرسه رفت بالای کوه. خرسه رفت بالای کوه. خرسه رفت بالای کوه، تا ببینه چی می‌تونه ببینه.

«بیدار. شو. بیدار. شو.»

تا ببینه چی می‌تونه ببینه

«بیدار. شو. بیدار. شو. بیدار»

«ها؟ چی شده؟»

«بلور گوگرد راست‌لوزی ۴ Orthorhombic است.»

مارتا در مزرعهٔ گُل‌های گوگرد بود. تا جایی که چشم کار می‌کرد گل بود، ساختارهایی بلورین به اندازهٔ مشت. مثل خشخاش‌های مزرعهٔ فلاندرز. یا مثل گل‌های «جادوگر شهر اوز». پشت سرش ردیفی از گل‌های شکسته بود؛ بعضی له‌شده زیر پایش و یا از وزن سورتمه و بعضی دیگر تنها به دلیل این که در معرض حرارت خروجی لباس فضاییش قرار گرفته بودند. به هیچ‌وجه مسیر مستقیمی را طی نکرده بود. روی راهیاب اتوماتیک راه رفته و در برخورد با بلورها سکندری خورده، چرخیده و منحرف شده بود.

اولین باری را که با برتون مزرعهٔ بلورها را دیدند به خاطر آورد؛ چقدر هیجان‌زده شدند. با خنده و جست‌وخیز از ماه‌نورد بیرون زدند، برتون دست انداخته بود دور کمرش و با هلهله والس رقصیده بودند. فکر کرده بودند شانس بزرگی است برای ثبت نامشان در کتاب‌های تاریخ. حتی وقتی فروتنانه با رادیو به هولز در مدارگرد اطلاع دادند که به هیچ وجه احتمال ندارد که این نوع جدیدی از حیات باشد، بلکه تنها ساختارهایی گوگردی است، مشابه آنچه که در کتاب‌های درسی معدن‌شناسی می‌توان یافت… حتی آن هم لذتشان را زائل نکرد. هنوز هم اولین کشف بزرگشان بود. به دنبال کشفیات بیشتری بودند.

اما اکنون، تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید این بود که چنین مزارعی بلورین در نواحی مربوط به آبفشان‌های گوگردی، تنوره‌‌های جانبی و نقاط داغ آتشفشانی به وجود می‌آیند.

ولی در حاشیهٔ انتهایی مزرعه واقعهٔ عجیبی جریان داشت. مارتا بزرگ‌نمایی کلاه‌خودش را به بیشترین حد رساند و دید مسیری که طی کرده، داشت خودش را پاکسازی می‌کرد! به جای گل‌هایی که خرد کرده بود، گل‌های جدیدی می‌رویید، کوچک اما کامل و در حال رشد. نمی‌توانست درک کند که این اتفاق طی چه فرآیندی در حال وقوع است. قالب‌گیری الکتریکی؟ آیا مولکول‌های گوگرد، در نوعی واکنش شبه‌مویینگی، خود را از خاک بالا می‌کشیدند؟ آیا گل‌ها به نوعی یون‌های گوگرد را از جو تقریباً ناموجود آیو می‌کندند؟

اگر دیروز بود، این سوال به هیجان می‌آوردش. اما اکنون، جانی برای شگفت‌زدگی نداشت. مضاف بر این که ابزارآلاتش در ماه‌نورد جا مانده بود. با ابزار الکترونیکی محدودی که در لباسش بود، وسیله‌ای برای اندازه‌گیری نداشت. تنها خودش بود و سورتمه و بستهٔ هوای یدکی، و یک جسد.

زیر لب گفت «لعنتی، لعنتی، لعنتی!» از طرفی اینجا مکان خطرناکی برای استراحت کردن بود و از طرفی دیگر، تقریباً بیست ساعتی می‌شد که نخوابیده و مثل یک مردهٔ متحرک شده بود. ازنفس‌افتاده، خیلی خیلی خسته.

«آی خواب! چه لطیف است. محبوب همگان، قطب تا قطب. کولریج.»

خدا می‌داند که چقدر وسوسه‌انگیز است. ولی تکلیف روشن بود: خواب ممنوع! مارتا با چند چانه‌ضربِ چالاک تجهیزات ایمنی لباسش را کنار زد و به جعبهٔ لوازم پزشکی دسترسی پیدا کرد. با دستور او، از لولهٔ سوندِ دارو و ویتامین مقداری متامفِتامین وارد رگش شد. انفجاری از وضوح و روشنایی در جمجمه‌اش پاشید و قلبش مثل یک متهٔ بادی شروع به کوبیدن کرد. خوب. درست شد. اکنون پر از انرژی بود. نفس عمیق. گام‌های بلند. حرکت. نابکاران نباید بیاسایند! کارهایی هست که باید انجامشان داد. به‌سرعت گل‌ها را پشت سر گذاشت. خداحافظ شهر اوز.

سیاهی تدریجی. سفیدی تدریجی. ساعت‌ها سپری شد. از میان باغی سایه‌گون از پیکره‌ها می‌گذشت. ستون‌های آتشفشانی (که دومین کشف بزرگشان بود و معادلی روی زمین نداشت)، چون خیلی از مجسمه‌های لیپشیتز ۵ Jacques Lipchitz – مجسمه‌ساز لیتوانیایی، سبک کوبیسم (۱۹۷۳ – ۱۸۹۱) ، در سراسر یک دشت آذرآواری ۶ سنگ‌های خردشده‌ای هستند که در فوران‌های انفجاری آتشفشان‌ها به هوا پرتاب می‌شوند. ویکیپدیا پراکنیده بودند. همه گِرد و کپه‌ای، خیلی شبیه به گدازه‌ای که به‌سرعت سرد شده باشد. مارتا به خاطر آورد که برتون مرده است. برای چند دقیقه به‌آرامی گریست.

اشک‌ریزان از میان اشکال سنگی وهم‌آور گذشت. سرعت حرکتش موجب می‌شد که آن‌ها در نظرش متحرک بیایند؛ گویی می‌رقصیدند. به نظرش چون زن می‌نمودند، اشکالی حزن‌انگیز از باکائه، یا نه، زن تروایی ۷ The Bacchae یا The Bacchantes و he Trojan Women یا Troiades – نمایش‌نامه‌هایی از Euripides، نمایش‌نامه‌نویس یونانی (۴۸۰ – ۴۰۶ ق.م) نمایش‌نامه‌ای بود که به ذهنش رسید. متروک. آکنده از دلتنگی. تنها چون زن لوط.

لایهٔ برفی سبکی از دی‌اکسید گوگرد روی زمین نشسته بود که در تماس با پوتین‌هایش برمی‌خاست، به گرد سفیدی مبدل و به‌تندی پراکنده می‌شد؛ جریانی که با هر گام برداشتنی از میان می‌رفت و با فرود گام بعدی بازسازی می‌شد. چیزی که جریان را هرچه بیشتر خوفناک می‌کرد.

تیک.

«آیو هسته‌ای فلزی دارد که عمدتاً از آهن و سولفید آهن تشکیل شده، و جُبه‌ای رویش قرار گرفته که تا حدی از سنگ مذاب و پوسته ساخته شده است.»

«هنوز اینجایی؟»

«سعی می‌کنم. ارتباط برقرار کنم.»

«خفه شو.»

از ماهور رد شد. دشت هموار و موج‌دار بود. او را یاد ماه می‌انداخت، منطقهٔ انتقالی بین ماره سِرِنیتاتیس و کمرکش کوه‌های قفقاز که آموزش سطح‌نوردی خود را آنجا گذراند. البته، بدون دهانه‌های آتشفشانی. روی آیو خبری از دهانه‌های آتشفشانی نبود. کم‌دهانه‌ترین جسم جامد در منظومهٔ شمسی. حدوداً هر هزاره یک بار، تمام آن فعالیت‌های آتشفشانی به صورت یک لایهٔ سطحی جدید به ضخامت یک متر ته‌نشین می‌شد. سراسر این ماه لعنتی دائماً نوسازی می‌شد.

ذهنش پریشان بود. درجهٔ ابزار اندازه‌گیری‌اش را بررسی و زیر لب گفت: «دیگر باید راه افتاد.» پاسخی نیامد.

طلوع خواهد شد… کی؟ باید محاسبه کرد. «آها.» مدت‌زمان یک دور گردش به دور مشتری حدوداً چهل و دو ساعت و پانزده دقیقه طول می‌کشید. تا کنون هفت ساعت در راه بوده است. در این مدت آیو تقریباً شش درجه در مدار خودش حرکت کرده است. پس به‌زودی باید طلوع می‌کرد. این قضیه وضوح تنورهٔ دایدالوس را کمتر می‌کرد، ولی با وجود ابزار گرافیگی کلاه‌خودش نگرانی‌ای در این مورد نداشت. مارتا سرش را به اطراف گرداند تا مطمئن شود که دایدالوس و مشتری همان جایی هستند که باید باشند، و به رفتن ادامه داد.

لِخ، لخ، لخ. سعی کن هر پنج دقیقه یک بار نقشه را روی نقاب کلاه‌خود نیندازی. تا جایی که می‌شود دست نگه دار، تنها یک ساعت دیگر، آها، خوب شد، دو مایل دیگر. بد نیست.

خورشید برمی‌آمد. یک و نیم ساعت دیگر ظهر می‌شد. یعنی این که… خوب، در واقع، اصلاً معنی خاصی نداشت.

یک صخره پیش رو بود. احتمالاً سیلیکات. یک صخرهٔ منفردِ شش‌متری بود که خدا می‌داند چه نیروی آنجا آورده بودش و خدا می‌داند چند هزار سال آنجا بود تا او از راه برسد و زیرش استراحت کند. محل صافی را برای تکیه کردن پیدا کرد، نفس‌زنان نشست تا خستگی در کند؛ و فکر کند؛ و بستهٔ هوا را هم بررسی کند. تا عوض کردنش چهار ساعت وقت داشت. با این حساب، فقط دو بستهٔ دیگر باقی می‌ماند. کمتر از بیست و چهار ساعت زمان و سی و پنج مایل راه داشت. یعنی کمتر از دو مایل در ساعت. یک چشم به هم زدن. با این حال، ممکن بود اواخر راه اکسیژن کم بیاورد. باید مراقب می‌بود که خوابش نبرد. آخ که بدنش چقدر درد می‌کرد.

تنش به اندازهٔ وقتی در المپیک ۴۸ شرکت کرده بود درد می‌کرد، همان سالی که در ماراتن زنان مدال برنز گرفت. یا مثل زمانی که در مسابقات بین‌المللی کنیا رقبا را پشت سر می‌گذاشت بلکه دوم شود؛ داستان زندگی‌اش بود. همیشه مقام سوم، در حال جنگ برای دومی. همیشه خدمهٔ پرواز و گاهی شاید، خدمهٔ ارشد، اما فرمانده‌، هرگز. هیچ وقت مبصر کلاس نبود. هیچ وقت شاه تپه‌ها نشده بود. می‌خواست یک بار، فقط یک بار، نیل آرمسترانگ باشد.

تیک.

«راهنمای مرمرین ذهن، جاودانه. سفر می‌کند در بِحار غریب اندیشه، یگانه. وردزورث.»

«چی؟»

«مغناطیس‌کرهٔ مشتری در منظومهٔ شمسی بزرگ‌ترین است. اگر به چشم انسان قابل رویت بود، دو و نیم برابر خورشید به چشم می‌آمد.»

مارتا که نامعقولانه ناراحت شده بود، گفت: «خودم می‌دونستم.»

«پرسش. آسان است. گفتار. نیست.»                                              

«پس حرف نزن.»

«سعی می‌کنم ارتباط برقرار کنم!»

بی‌اعتنا گفت: «باشه… برقرار کن.»

سکوت. بعد «مثل چیست؟»

«چی مثل چیه؟»

«آیو از گوگرد غنی است، ماهی با هسته‌ای آهنی که دور مشتری می‌گردد. مثل چیست؟ نیروهای کشندی مشتری و گانیمد آیو را چنان می‌کشد و می‌فشارد که برای ذوب کردن تارتاروس، اقیانوس گوگرد سطحی آن، کفایت می‌کند. تارتاروس انرژی مازادش را به صورت آتشفشان‌هایی از گوگرد و دی‌اکسید گوگرد بیرون می‌ریزد. مثلِ چیست؟ هستهٔ فلزی آیو میدان مغناطیسی‌ای ایجاد می‌کند که مغناطیس‌کرهٔ مشتری را سوراخ می‌کند، همچنین یک لولهٔ شار یونی پرانرژی تولید می‌کند که قطب‌هایش را به قطب‌های شمال و جنوب مشتری اتصال می‌دهد. مثلِ چیست؟ آیو تمام الکترون‌هایی را که در دامنهٔ میلیون ولت قرار می‌گیرند جارو و جذب می‌کند. آتشفشان‌هایش دی‌اکسید گوگرد پمپ می‌کنند؛ که درصدی از آن توسط میدان مغناطیسی‌اش به یون‌های گوگرد و اکسیژن می‌شکند، و این یون‌ها به سوراخ ایجاد شده در مغناطیس‌کره تلمبه می‌شود، که میدان چرخنده‌ای را ایجاد می‌کند به نام چنبرهٔ آیو. مثل چیست؟ چنبره. لولهٔ شار. مغناطیس‌کره. آتشفشان. یون‌های گوگرد. اقیانوس مذاب. گرمایش کشندی. مدار گردنده. مثل چیست؟»

مارتا متوجه شد که ناخواسته، ابتدا فقط گوش کرده، بعد کنجاو شده و بعد کاملا درگیر شده است. مثل یک چیستان یا پازل کلامی بود. پرسش پاسخ صحیحی داشت. اگر برتون یا هولز بودند، بلافاصله نکته را می‌گرفتند. اما، مارتا مجبور بود خوب فکر کند.

از آنتن بی‌سیمش وزوز آهسته‌ای به گوش می‌رسید. یک پارازیت صبور و شکیبا.

بالاخره، با احتیاط گفت «مثل یه ماشینه.»

«بله. بله. بله. ماشین. بله. ماشینم. ماشینم. ماشینم. بله. بله. ماشین. بله.»

«صبر کن ببینم. می‌خواهی بگی که آیو یه ماشینه؟ که تو ماشینی؟ که تو آیو هستی؟»

«گوگرد برق‌مالشی است. سورتمه بار الکتریکی را می‌گیرد. مغز برتون دست‌نخورده است. زبان مجموعه‌ای از داده‌ها است. بی‌سیم رسانه است. ماشین هستم.» «باور نمی‌کنم.»


پانوشت:

  • ۱
    سومین ماه بزرگ سیارهٔ مشتری
  • ۲
  • ۳
    بیشتر اسم‌هایی که اشاره شده شاعران برجستهٔ بریتانیایی در قرون مختلفند
  • ۴
  • ۵
    Jacques Lipchitz – مجسمه‌ساز لیتوانیایی، سبک کوبیسم (۱۹۷۳ – ۱۸۹۱)
  • ۶
    سنگ‌های خردشده‌ای هستند که در فوران‌های انفجاری آتشفشان‌ها به هوا پرتاب می‌شوند. ویکیپدیا
  • ۷
    The Bacchae یا The Bacchantes و he Trojan Women یا Troiades – نمایش‌نامه‌هایی از Euripides، نمایش‌نامه‌نویس یونانی (۴۸۰ – ۴۰۶ ق.م)