آغاز
مامان کیسهٔ سنجدها را با وسواس برانداز میکند. هیچ فرقی با هم نمیکنند، میوههای خشک با لفاف بدرنگ چروک و طعم پوچ. هیچوقت نفهمیدم چطور این سنجدها نماد باروری به حساب میآیند؟ ولی برای مامان مهمند. تمای اجزای سفرهٔ هفت سین را با همین دقت انتخاب میکند. سال به سال، هفتسینش خاصتر و شیکتر میشود. با افتخار عکس هفتسین را برای کل خانواده میفرستد و تا آخرین عیددینی تمام نشود، دست به آن نمیزند. همهٔ کارهای مربوط به خانه را با همین وسواس انجام میدهد و به خانهداری و دستپخت بینظیرش توی در و همسایه معروف است. خودش میگوید استعداد هنری است و از اینکه من هم این استعداد را از او به ارث بردهام، افتخار میکند. نقاشیهای من کجا و تزئینات خانه کجا؟ برای من نقاشی، تفریح و سرگرمی نیست؛ قرار است حرفهای دنبالش کنم، بعد از پایان هنرستان و رفتن به دانشگاه. اما هیچوقت به رویش نمیآورم. همینکه بعد از بازنشستگی از دبیری، خودش را با اینکارها سرگرم نگه میدارد، خوب است و برایش خوشحالم. مامان بالاخره سنجد مورد تأییدش را پیدا میکند و راه میافتد سمت شمعهای فیروزهای، بساط بعدی.
بازار تجریش از همیشه خلوتتر است. بعضی مغازهها بستهاند، بعضیها نیمهباز. آنهایی هم که بازند، فروشندهشان انگار جایی رفته و مغازه را ول کرده است. چند تا بساط دستفروشی کنار هم بدون هیچ متولی و خریداری رها شدهاند. قیمتها که روز به روز بالا میروند؛ اتفاق تازهای نیست، اما این حجم از خلوتی و رکود برای شب عید خارج از انتظار است، به خصوص امشب که چهارشنبهسوری است.
نه تنها با نوروز و هفتسین و عید دینی، با چهارشنبهسوری هم حال نمیکنم. سر و صدای بلند آتشبازی، ترقه و موسیقی پاپ که توی هر کوچه و پس کوچه پخش میشود و دختر و پسرها را یواشکی به رقص میآورد، خوراک امیر است، نه من. هرچقدر هر سال مقاومت میکنم، امیر من را به زور از اتاقم بیرون میکشد و مجبورم میکند با او به کوچه بروم و از روی آتش بپرم. از این نظر مثل پسرهای جوان همسن و سال خودش نیست که خواهر و بردارهایشان را از حلقهٔ دوستی حذف میکنند، دوست دارد مرا با خودش به مهمانی و دورهمیها ببرد و من هم از بودن با او لذت می برم. الان هم من و مامان را رسانده تجریش و رفته برای امشب ترقه و فشفشه بخرد. قرار است شب برویم دم خانهٔ دوستش سهراب و توی کوچهٔ آنها آتش برپا کنیم.
مرد جوانی به سمت من میآید. پوست صورتش آفتابسوخته یا سبزه است. نقشهٔ بازار را توی گوشیاش به من نشان میدهد و خجالتزده، با لهجهٔ شیرین کاشانی یا قمی از من آدرس امامزاده صالح را میپرسد. از اینجا تا امامزاده راهی نیست اما مسیرش کمی پیچدرپیچ است. به مامان میگویم همینجا منتظرم بماند و مرد جوان را دنبال خودم میکشانم و به سمت کوچهٔ امامزاده هدایت میکنم.
توی راه به او میگویم اینتزنت از دیشب کند شده است و نقشههای روی گوشی کار نمیکنند.
میپرسم: «چرا از بیرون بازار نرفتین؟ از اونجا راهش سرراستتره.»
با لهجهٔ گرمش جواب میدهد: «مادرم برای نماز ظهر رفت امامزاده. من هم گفتم یک کم توی بازار بگردم. راه رو گم کردم.»
با تعجب میپرسم: «از نماز ظهر که خیلی گذشته… بهشون زنگ زدین؟»
صدایش با رگهای از غم میلرزد: «جواب نمیده… سه ساعت شده. نگرانم.»
از کنار آدمهایی که به نظر میرسد به زمین میخ شدهاند عبور میکنیم و وارد کوچهای فرعی میشویم. انگار فقط ما دو نفر حرکت میکنیم. بقیه فقط کنار مغازهها و جلوی دکهها ثابت ایستادهاند و به خرت و پرت توی ویترین و بساطها چشم دوختهاند. با حرکتی بسیار آهسته، سرشان را اندکی به سمت ما که از کنارشان رد میشویم میچرخانند، اما واکنشی نشان نمیدهند و از جایشان تکان نمیخورند. یعنی موهای براق سیاه مرد جوان و لحن عمیق صدایش تا این حد من را تحت تاثیر قرار داده که حس میکنم دنیا دارد از حرکت میایستد؟
میخواهم از او بپرسم در مورد شایعات چیزی شنیده است؟ شایعهٔ بسته شدن فرودگاهها و قطعی گستردهٔ اینترنت. امیر میگوید قرار است دوباره جنگ شود. بعضیها میگویند بنزین را قرار است دوباره گران کنند. مامان همیشه نظرش این است که جشنهای باستانی به مذاق حکومت خوش نمیآید و از لج مردم شب عید اینترنتها را میزنند. کسی نمیداند. من هم چیزی از این مرد جوان غریب نمیدانم و بهتر است حرف سیاسی با غریبه نزنم.
به کوچهٔ باریک و کوتاهی میرسیم که دو طرفش دکههای فروش مهر و تسبیح و جانماز است و انتهای آن به حیاط پشتی و ورودی امامزاده میخورد.
میگویم: «ورودی بانوان همینجاست. آقایون باید برن اون طرف حیاط.»
با خجالت میگوید: «میخواستم اگه بشه یه نفر قسمت خانمها رو نگاه کنه و صداش بزنه.»
با اینکه هنوز از شنیدن صدای عمیق و خوشلحنش سیر نشدهام، باید برگردم پیش مامان. امیر بیست دقیقهٔ دیگر میآید دنبالمان و جلوی بازار قائم اصلاً جای پارک نیست، نمیشود او را معطل کرد. اگر اسنپ کار میکرد آویزان امیر نمیشدیم. شاید هم به خاطر کند شدن اینترنت و اختلال اسنپ بازار انقدر خلوت است. در هر صورت حوصلهٔ چادر سر کردن هم ندارم و مطمئنم با شال و تونیکی که پوشیدهام، من را داخل راه نمیدهند.
به زنی که دم ورودی بانوان نشسته و مسؤول چادر دادن به خانمهاست اشاره میکنم و میگویم: «به همون خانمه اسمش رو بگین، براتون صداش میزنه.»
مرد جوان تشکر میکند و به سمت ورودی بانوان میرود. از دور نگاهش می کنم که مؤدبانه به زن چیزی میگوید. زن حجابش شل شده و چادر مشکی از سرش بر روی شانه میافتد. جواب او را نمیدهد. جلوی او را نمیگیرد. با کندی دستش را به سمت او دراز میکند، انگار میخواهد او را لمس کند. مرد جوان با اکراه جاخالی میدهد و با اخمی که پیشانی آفتابسوختهاش را پوشانده، وارد امامزاده میشود.
دو سه دقیقه همانجا منتظر میایستم. نه تنها مرد جوان، هیچکسی دیگری هم از در بیرون نمیآید. یک چیزی سر جای خودش نیست. دلم از تو به هم میپیچد.
راه میافتم به سمت انتهای بازار. از کنار خریدارهای ماتمانده میگذرم که آرام با دستهای دراز و کشیده به طرفم برمیگردند. انگار میخواهند لمسَم کنند. از زیر روسری و مانتوی زنها به راحتی دیده نمیشود، اما روی پوست و موی مردها و بچهها لایهای ضخیم و نیمهشفاف را میبینم مادهای لزج که به پشت سرشان چسبیده و تا شانهها و بازوها و نوک انگشتها پایین آمده. میخواهند با همان دستهای پوشیده از مادهٔ چسبنده من را لمس کنند. آدرنالین در رگهایم جاری میشود و قدمهایم را تند میکنم. از میانشان رد میشوم و از تماسهای چسبناکشان جا خالی میدهم. بعضیها دو سه قدمی به سمتم برمیدارند اما کندتر از آناند که به من برسند.
بازار به طرز غیرعادی ساکن و بیسروصداست. اینجا همیشه پر بوده از همهمه و ازدحام. مادهٔ لزج را با وضوح بیشتری روی مردم میبینم به خصوص مردها. مثل غشایی شفاف آنها را در برگرفته. نه مثل فیلمهای علمیتخیلی سبز و درخشان است و نه مثل فیلمهای وحشت، کهربایی. شفاف است. تقریباً شبیه آبدهان، کشآمده و غلیظ.
تصاویر «فیلمهای زامبی» از جلوی چشمم رد میشوند. یعنی این یک جور ویروس است؟ یک همهگیری؟ چیزی که آدمها را کند و بیمغز میکند؟
امکان ندارد. چنین اتفاقی اینجا نمیافتد. زامبی مال غربیهاست، فیلمهای هالیوودی. اینجا ما مشکلات خودمان را داریم، تظاهرات و اعتراضات و مشکلات اساسی هر رزوه، نه زامبی و لوس بازیهای خارجی.
به انتهای بازار میرسم و دنبال مامان میگردم. چشمم گیر میکند به دختری نه-ده ساله که دارد از توی تنگ ماهی قرمز انتخاب میکند. هنوز هم بعضیها برای هفتسین ماهی میخرند، با اینکه این همه دربارهٔ حیوانآزاری حرف زده شده. پدر دختر کارت را به فروشندهٔ ریشو میدهد. انگشتهایشان به هم میخورد. همان لحظه لایهٔ لزج از دست فروشنده به دست پدر میلغزد و از بازویش بالا میرود و دور گردنش پخش میشود. مرد خشکش میزند و کارت از دستش میافتد روی زمین. هیچکدام تکان نمیخورند. بعد پدر آرام و نرم دستش را روی شانهٔ دختر میگذارد و مایع شفاف را به دختر منتقل میکند. مادهٔ چسبناک زیر آستین دختر پخش میشود و دوباره روی سرش ظاهر میشود. دختر کیسهٔ ماهی را رها میکند. کیسه پاره و آب پخش میشود. ماهیها روی زمین نفسنفس میزنند.
مامان را از دور میبینم که دارد دست میکند توی کیفش و میخواهد خریدهایش را حساب کند. به سمتش میروم و با دقت براندازش میکنم. خبری از لایهٔ لزج روی دستهایش نیست، هرچند ممکن است هنوز از زیر روسری به پایین سر نخورده باشد. اما حرکاتش عادی و با سرعت معمولی است.
دستش را میکشم: «باید بریم… همین الان.»
دستش را پس میکشد: «چی شده؟ بذار اینا رو حساب کنم.»
با لحن محکم میگویم: «مردم دارن مریض میشن.»
مقاومت میکند و اصرار دارد پول خریدهایش را بدهد. کیسهٔ خرید را از دستش میکشم و پرت میکنم.
صدایم را بالا میبرم: «باید بریم. همین حالا!»
او هم سر من داد میزند. صدای بلندش توجه مردم آغشته به مادهٔ لزج را جلب میکند. فروشندهٔ آلوده یک قدم به سمت مامان برمیدارد و دستش را دراز میکند به سمت مامان.
مامان با انزجار خودش را عقب میکشد: «به من دست نزن مرتیکهٔ هیز!» و زیرلب استغفرالله میگوید.
التماسش میکنم: «مامان بیا بریم… زود باش!»
به دور و بر نگاه میکند. به مردمی که چهرههایشان زیر هالهای شفاف محو شده و نگاههایشان از نور و زندگی تهی. دهانهای نیمهبازشان حاکی از درماندن میان دو کلمه است، میان دم و بازدمی که کامل نمیشود و گرفتار در برزخی بین مرگ و زندگی. مامان بالاخره دوزاریاش میافتد و سرش را به نشان موافقت تکان میهد.
چند نفر دیگر که مثل ما هنوز آلوده نشدهاند واکنش مشابهی نشان میدهند، سردرگم و مبهوتند. نمیدانند فرار کنند یا بمانند. تا اینکه غریزهشان فعال میشود و همه به سمت ورودی پاساژ میدویم.
بازار سنتی تجریش میان دو خیابان اصلیِ شمالی-جنوبی کشیده شده. از سمت شمال به مرکز خرید قائم میرسد و از جنوب غربی به مجموعهٔ امامزاده ختم میشود. اینجا را خوب میشناسم. پارسال طبقهٔ بالای پاساژ قائم کلاس نقاشی داشتم. بعد از کلاس همیشه سری به بازار میزدم؛ توی راهروهای پیچدرپیچ میچرخیدم و وخودم را غرق میکردم توی بوی ادویهها، سبزیهای تازه، شیرینی، ترشی و میوههای فصلی. میانبُرهایش را خوب بلدم.
مامان را پشت سرم سمت یکی از کوچههای کوتاه و باریک که به طبقهٔ منفی دو پاساژ قائم راه دارد میکشم؛ از پلهها پایین میرویم و به لابی میرسیم.
«به هیچکس دست نزن. تند راه برو.»
زیر لب غر میزند: «کمرم… زانوهام…»
میگویم: «میتونی مامان. فقط بیا.»
لابی پر از لمسشدههاست. پشتشان خمیده، مادهٔ لزج مثل وزنهای از تنشان آویزان است. نمیدانم واقعاً سنگین است یا فقط حس سنگینی دارد، فقط میدانم باید از اینجا برویم.
میگویم: «سمت در ورودی. زود باش.»
میدویم. من نفسنفسزنان از در بیرون میزنم. مامان چند ثانیه بعد پشت سرم بیرون میآید.
میپرسم: «کسی که بهت دست نزد؟» و دستها و گردن و حتی زیر شالش را نگاه میکنم. سالم است.
یک کوچهٔ دیگر به سمت شمال میدویم و به خیابانی میرسیم که امیر قرار است سوارمان کند. توی مسیر به مامان آنچه دیدهام را توضیح میدهم. مامان خیره مانده به آدمهای کند و ماسیده در غشای بیرنگ. شوکه شده، اما فرصت تماشای بیشتر نداریم.
به امیر زنگ میزنم. میگوید بالای خیابان پارک کرده و دو دقیقهٔ دیگر میرسد.
دو دقیقه بعد
روی صندلی عقب مینشینم و پشت سر امیر را برانداز میکنم؛ هیچ اثری از مادهٔ لزج نیست. خیالم راحت میشود. مامان هنوز شوکه است، روی صندلی جلو خم شده و تکان نمیخورد. خیابان پر از لمسشدههاست که روی پیادهروهای پُر از دستفروش، آرام سر میخورند و جلو میروند. روی صورتشان را ماسک ژلهای پوشانده. بقیه هم کمکم لایهٔ چسبناک را میپذیرند که از دستی به دستی دیگر میخزد.
امیر به زور رانندگی میکند. ماشینها بهزحمت روی خط صاف جلو میروند، میپیچند و به هم میخورند، و لمسشدهها وسط خیابان با حرکت آهسته از جلویشان رد میشوند.
امیر با هیجان میگوید: «میگن یه جور پاندمی عجیبه. یه جور سلاح زیستی.»
مامان میپرسد: «کی میگه؟» سوال من هم هست.
«مردم… دوستام. سهراب نیمساعت پیش زنگ زد و گفت.»
میپرسم: «یعنی فقط اینجاست؟ فقط تهران؟ کل ایران؟»
شانههایش را بالا میاندازد: «از کجا بدونم؟ اینترنت که وصل نیست. نمیدونیم کجاها پخش شده. آنتن موبایل هم به زور خط میده.»
مامان میپرسد: «قرار نیست کمک بفرستن…یه جوری بیان وضعیت رو کنترل کنن؟»
امیر جواب نمیدهد.
مگر تا به حال کسی دلش به حال ما سوخته و برای کمک آمده؟ همهٔ این سالها که به کمک نیاز داشتیم، دنیا رویش را از ما برگردانده. اما چیزی نمیگویم. بهتر است امیدمان را از دست ندهیم. هرچند نسل ما امید داشت و باخت. ما «زن، زندگی، آزادی» را باختیم و نسل امیر قبل از ما جنبش سبز را. حالا که آخرالزمان شده، نبرد واقعی با زامبیهاست… بعید است شانسی داشته باشیم.
گوشیام را چک میکنم. واتساپ و تلگرام بالا نمیآیند. اینستاگرام هم روی آخرین پستی گیر کرده که درست قبل از قطع اینترنت دیده بودم؛ شعری از فروغ فرخزاد، شاعرِ محبوبم:
نجاتدهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده، اشارتیست به آرامش
گوشی را خاموش میکنم که باتریاش تمام نشود. مامان شمارهٔ خاله را میگیرد که توی رشت زندگی میکند. خاله جواب نمیدهد. بابا هم جواب نمیدهد. انگار آنتن قطع شده. تا اینجا هم حسابی شانس آوردیم. چند ثانیه غفلت کافی بود که ما هم مثل بقیه، خم شده زیر وزنی نامرئی توی خیابان سردرگم شویم.
مامان سراغ رادیوی ماشین میرود. هیچ ایستگاهی کار نمیکند، فقط صدای خرخر میآید. انگار سکوت لمسشدهها، همهٔ آواها را در خود بلعیده.
برای مامان و امیر تعریف میکنم، از دختر کوچولویی که ماهی خریده بود برایشان میگویم، این که چطور لایهٔ لزج از فروشنده به پدر و از پدر به دختر منتقل شد.
امیر پوزخند میزند: «فقط تا شما برسین من بیشتر از صدتاشون رو دیدم. اول کند میشن، بعد صورتشون محو میشه ولی مادهٔ لزجی وجود نداره.» مامان هم همین را دیده. تأثیر مادهٔ لمسکننده را میبینند، اما خود ماده را نه. امیر میگوید خیالاتی شدهام. خیالات؟ کل ماجرا شبیه کابوس است، تخیلی ترسناک. معلوم نیست مرز این خیالات کجاست؟ از پنجرهٔ ماشین به بیرون نگاه میکنم. لمسشدهها دور هم جمع میشوند و روی زمین کنار هم مینشینند، با پشتهای خمیده از باری سنگین. بار روی پشتشان خیالی نیست، بیرنگ هست اما دیده میشود مثل آب، شیشه یا ژل بیرنگ.
امیر سرعت را کم میکند. فقط چند تا ماشین دیگر تو خیابان میرانند، احتمالاً مثل ما هنوز آلوده نشدهاند. خبری از ترافیک شب عید تهران نیست! ون گشت ارشاد سر شریعتی پارک کرده. ناخودآگاه دستم میرود سمت روسری، اما یادم میافتد که بیشتر مردم لمسشدهاند. حجاب دیگر اهمیتی ندارد. زامبیها محرم و نامحرم حالیشان نمیشود. شالم را پرت میکنم کف ماشین.
مامان همچنان شماره میگیرد، بیهوده و بینتیجه. بغضش میشکند. دستهایش میلرزند و بدنش منقبض میشود.
جیغ میزنم: «داره سکته میکنه!»
امیر از بین لمسشدههایی که وسط شریعتی ایستادهاند راه باز می کند و عصبانی تشر میزند: «چی کار کنم الان؟ بزنم کنار؟ ببرمش بیمارستان؟» حق با امیر است. کاری نمیشود کرد. نمیتوانیم بایستیم و بعید است بیمارستان و دکتری باقی مانده باشد.
دستم را روی شانههای مامان میگذارم شاید قرار بگیرد. ناخودآگاه دستم را پس میکشم. انگار از لمس و تماس هراس پیدا کردهام. نفس عمیقی میکشم و به خودم یادآوری میکنم، تماس من آلوده نیست. آرام شانههایش را میمالم و قربان صدقهاش میروم. بالاخره لای چشمهایش را باز میکند و آرام میشود. زیر لب قرآن میخواند، آیتالکرسی. امیر از شریعتی میپیچد توی خیابان محل ما. کاش من هم مثل مامان ایمان داشتم و با ذکر گفتن آرام میشدم. هرچند ذکر و دعا روی زامبیها اثری ندارد.
به میدانگاه محله می رسیم. کوچهها پر از مردم لمسشده و ماشینهای از کار افتاده است. از این بیشتر نمیتوانیم جلو برویم.
میپرسم: «حالا چی کار کنیم؟»
امیر ماشین را خاموش میکند. لمسشدهها ها مثل زامبیهای توی فیلمها تهاجمی و وحشی نیستند. فقط بیهدف و آهسته میچرخند و با تماسی کوتاه، مادهٔ لزج را به دیگران منتقل میکنند.
دوباره میپرسم: «چی کار کنیم؟»
امیر کلافه است: «نمیدونم والا… نمیشه که از روشون رد بشم. هنوز آدمند.. یعنی به هرحال زندهاند.»
«نمیشه که اینجا بمونیم. هر لحظه دارن بیشتر و بیشتر میشن.»
مامان میگوید: «فعلاً تو ماشین جامون امنه… یکم صبر کنیم ببینیم چی میشه.» و دویاره زیر لب ذکر میگوید.
آرامتر شده، گوشیاش را گذاشته کنار و با دقت لمسشدهها را تماشا میکند. نگاهش را دنبال میکنم. از همه سن و جنسیتی هستند، مرد، زن، کودک و نوجوان، با لباسهای خانه یا بیرون، سرگردان و آهسته قدم میزنند؛ شبیه تجمع سکوت. چه میشد زودتر همینطور آرام و ساکت تجمع میکردند، دور هم جمع میشدند و خواستههایشان (خواستههایمان) را طلب میکردند؟ شاید اتفاق خوبی میافتاد، تغییری اساسی. فروپاشیای که به دنبالش بودیم، تغییری که میخواستیم، قرار نبود این شکلی باشد.
امیر پاکت سیگار را از توی داشبورد ماشین بیرون میکشد. میدانستم سیگار میکشد ولی همیشه از مامان مخفی میکرد. مامان با انزجار به او نگاهی میاندازد و به ذکر گفتنشن ادامه میدهد. دیگر کار از موعظه و نصحیت، تعلیم و تربیت و غلط و درست گذشته. امیر شیشه را کمی پایین میآورد که دود سیگار بیرون برود. مامان به اعتراض سرفهٔ الکی میکند.
یکی از لمسشدهها که کنار ماشین ایستاده، ناگهان کنار میکشد. جوان است، عینکی، موهای بلند، هدفون روی شانههایش. لایهٔ شفاف دور گردنش منقبض میشود، جمع میشود و پسر مسخ شده را ناخودآگاه عقب میکشاند.
با هیجان میگویم: «از دود میترسه.»
امیر شیشه را کمی پایین میدهد و با احتیاط سیگارش را از پنجره بیرون میگیرد. لمسشدهها فاصله میگیرند.
سیگار را پرت میکند بیرون و شیشه را بالا میکشد.
پیروزمندانه و با هیجان میگوید: «فکر کنم راه نجات رو پیدا کردم.» برمیگردد و از روی صندلی عقب، کیسهٔ پلاستیکی مشکی را برمیدارد. فشفشههای چهارشنبهسوری! چرا که نه. شاید جواب داد.
امیر یادمان میدهد چطور فشفشهها را روشن کنیم. خودش اول میرود؛ سه تا را آتش میزند و بیرون میپرد. لمسشدهها کنار میکشند. من و مامان پشت سرش میرویم. از میان کوچهها رد میشویم و با فششفههای روشن لمسشدهها را عقب نگه میداریم.
جلوی درِ ساختمان، مامان فشفشهها را به من میدهد. دست میکند توی کیفش و کلید را بیرون میآورد. من و امیر دو فشفشهٔ دیگر روشن میکنیم تا لمسشدهها نزدیک نشوند. مامان در را باز میکند و می رویم توی پارکینگ.
بالاخره رسیدیم خانه.
امیر از خوشحالی جیغ میکشد. مامان انگار نه انگار زانوهایش درد میکند، پلهها را دو تا یکی بالا میرود. ما هم به دنبالش.
دو ساعت بعد
یک ساعت پیش برق قطع شد. به زور یک لقمه از کوکو سبزی دستپخت مامان میخورم. هیچکداممان اشتها نداریم. مامان از وقتی رسیدیم خانه یک بند گریه میکند. دعا میخواند و اشک میریزد. کارهای خانه را خردخرد انجام میدهد و اشکش سرازیر میشود. انگار اشکش انتها ندارد. از پشت میز غذاخوری بلند میشوم و میخواهم به اتاقم بروم. کاری نمیشود کرد. اشک و دعا و عزاداری برای لمسشدهها بیفایده است. نمیدانیم بابا چه زمانی و کجا لمس شده و ممکن است هیچوقت نفهمیم. اما باید قوی باشیم و به هم قوت قلب بدهیم. اعضای خانواده نباید در چنین مواقعی پشت هم را خالی کنند. اینها حرفهای مامان هستند که لابهلای گریه از زبانش جاری میشوند. انگار مخاطب حرف بیشتر خودش است تا من و امیر.
امیر در آپارتمان همسایهٔ روبرویی را شکاند و توی خانهشان تلفن ثابت پیدا کرد. ما تنها خانواده از ساختمان هشت واحدی هستیم که به خانه برگشتهایم. هر شمارهای که روی گوشیهایشان بود امتحان کردند تا بالاخره توانستند با یک نفر صحبت کنند، دایی مامان توی رشت. آنجا هم مثل تهران پر شده از آدمهای لمسشده. احتمالاً کل کشور همین است. دایی پیر است و از خانه بیرون نیامده بوده و کل ماجرا را از پشت شیشه تماشا کرده. اما از بقیهٔ خانواده خبری نداشت.
خبرها دست سهراب بود. الان هم منتظریم که بیاید اینجا. امیر دارد میرود پایین توی پارکینگ که هر وقت سهراب رسید، در را به رویش باز کند.
سهراب میگوید اغلب لمسشدهها خشن و تهاجمی نیستند و حمله نمیکنند. به مرور یک جا ثابت میشوند. اما بعضیهایشان یک دفعه تند میشوند و میدوند تا ویروس را پخش کنند. ویروس که با چشم دیده نمیشود، چیزی که پخش میکنند همان مادهٔ لزج شفاف است. غیر از من کسی تا به حال چنین چیزی ندیده. نمیدانم چقدر حرفش درست است. ما که لمسشدههای سریع را ندیدیم. هر چه دیدیم کند و مسخ شده بودند. با اینحال از سر احتیاط حرفش را میپذیرم.
هنوز کسی نمیداند مشکل جهانی است یا نه. نمیدانیم جزئی از یک زنجیرهٔ همهگیری هستیم یا آغازش. اما مهارشدنی نیست. وقتی تهران و رشت همزمان درگیر شدهاند، شهرهای دیگر هم قطعاً آلودهاند. اگر از اینجا شروع شده باشد، تا حالا باید به اروپای شرقی و هند هم رسیده باشد.
سهراب میگوید لمسشدهها از آتش میترسند. شعله آنها را دور نگه میدارد. این را خودمان هم بعد از تجربه با فشفشه فهمیدهایم. قرار است یک گروه جستجو راه بیاندازند و افراد لمسنشده را پیدا کنند. ظاهراً برج آفتاب ونک را برای این کار انتخاب کردهاند. همه قرار است آنجا جمع بشویم، آذوغه و مواد لازم را جمعآوری و دور تا دور برج آتش به پا کنیم.
شمعی روشن میکنم و به اتاقم میروم. کولهپشتی را بیرون میکشم و همانطور که وسایلم را توی آن میگذارم چهرهٔ مرد جوان با لهجهٔ شیرینش جلوی چشمم میآید. وقتی رفت توی امامزاده با چه چیزی روبرو شد؟ حتماً مادرش خیلی قبلتر از آن آلوده شده بوده. شاید اصلاً کسی داخل نمانده بوده و لمسشدهها از آنجا بیرون رفته بودند. کاش او را به امامزاده نرسانده بودم، شاید الان زنده و سالم بود.
در هر صورت برای بابا که کاری از دستمان برنمیآمد. میآمد؟ عذاب وجدان مثل بختک روی دندههایم مینشیند و سنگینیاش راه نفسم را میبندد. از آن دردهایی است که مطمئنم هیچوقت تسکین نمییاید و تا ابد باید آنرا بر دوش بکشم. مامان با دو استکان چای وارد اتاق میشود و لبهٔ تخت می نشیند.
سرش پایین است و به چشمهایم نگاه نمیکند: «من باهاتون نمیام.»
صدایم میلرزد: «یعنی چی؟ این چه حرفیه؟»
اشکش را با دست از روی گونه پاک میکند: «شاید باباتون برگرده…بهتره یه نفر بمونه.» هر چه توضیح میدهم که احتمال برگشتن بابا صفر است، توی گوشش نمیرود.
با لحنی قاطع میگوید: «تو و امیر با سهراب برید. اگر همه چیز مرتب بود، بیاید دنبال من… من از پس خودم برمیام. نگران من نباشین. ولی تا مطمئن نشم که برنمیگرده از این خونه بیرون نمیرم.» شاید حق با مامان است. میتوانیم برویم و اگر همهچیز خوب و مرتب بود بیاییم دنبالش. عذاب وجدان حالا چسبناکتر از قبل روی قلب و ریهام فشار میآورد. نه تنها برای بابا کاری نکردم، یک لحظه حتی از ذهنم عبور نکرد که ممکن است هنوز لمسنشده باشد.
مامان را محکم بغل میکنم: «من هم بدون تو هیچجایی نمیرم… نمیخوام تو رو هم از دست بدم.» و بالاخره بغضم میترکد. یک دل سیر توی بغل مامان گریه میکنم. اما مامان قبول نمیکند.
می گویم: «خودت گفتی نباید پشت هم را خالی کنیم.»
سری تکان میدهد: «امیر در هر صورت میره… اگه تو باهاش نری خیالم راحت نیست. خودشو به کشتن میده. تو حواست بهش هست. اینطوری خیالم راحت تره.»
مکثی میکند و ادامه میدهد: «من با این زانو درد نمیتونم اینهمه راه بیام.»
امیر از لای در میگوید سهراب رسیده و توی پارکینگ منتظر ماست. وقت رفتن است. شمع را برمیدارم و می روم دستشویی. بهتر است دو نفری تنها با هم صحبت کنند.
مامان حق دارد. زانوهایش حسابی درد میکنند و نمیتواند زیاد راه برود. صلاح نیست او را توی شهر پر از زامبی بچرخانیم. با اینحال تنها گذاشتنش هم به صلاح نیست. از طرفی امیر را هم نمیشود تنها گذاشت، حتما خودش را به فنا میدهد.
مامان به اندازهٔ کافی غذا و دارو دارد. اگر توی خانه بماند و در را قفل کند، اتفاقی برایش نمیافتد. اگر هر سه همینجا بمانیم چطور؟ خورد و خوراکمان تمام میشود و همینجا باید منتظر کمک بمانیم. کدام کمک؟ اگر لمسشده ها همینطور بمانند و نمیرند چه میشود؟ مخفی شدن تا کی جواب میدهد؟ باید راهی پیدا کنیم که زنده بمانیم و زندگی کنیم. فقط بحث آب و غذا و دارو نیست، شاید باید با آنها بجنگیم و نابودشان کنیم. برای همین به یک پایگاه نیاز است، یک مقر امن و متمرکز، برنامهریزی و شاید اسلحه، مثل چیزی که سهراب میگوید.
از دستشویی که بیرون میآیم تصمیم گرفته شده. امیر حتماً همین توجیه و توضیحات را به مامان ارائه داده و مامان هم سر حرفش محکم ایستاده که جایی نمیرود. مامان نشسته روی مبل و قرآن در دست گرفته. صورتش در نور شمع، درخشان شده. جلویش زانو میزنم. آرام گونههایم را نوازش می کند.
به من اطمینان میدهد: «نگران من نباشین. من اینجا امن و راحتم. خودمو مشغول میکنم تا شما بیاین دنبالم… شما برید خیالم راحت میشه.»
تصمیم گرفتن بین ماندن و رفتن همیشه سخت است و حالا سخت تر ار همیشه. نمیخواهم او را بگذارم و بروم. از ماندن هم می ترسم. امیر تصمیمگیری را برایم راحت میکند. کولهپشتیام را به سمتم هل میدهد و من را به سمت در میکشاند. مامان ما را از زیر قرآن رد میکند و با لبهای لرزان میبوسد. تمام راه تا پارکینگ گریه میکنم.
سهراب تنها نیست. خواهرش هانا همراهش است. قبلاً دیده بودمش. از من یکی دو سالی کوچکتر است، ساکت و آرام و درونگراست. با دستهٔ تی و پارچهٔ آغشته به الکل مشعل درست کردهاند.
نگاهی به شعلهٔ مشعل میکنم و از سهراب میپرسم: «چقدر دوام میارن؟ زود خواموش نمیشن؟»
سهراب داخل کولهاش را نشانم میدهد: «چند بطری مواد قابل اشتعال اضافه آوردم. اگر وسط جمعیت گیر کنیم لازم میشه.»
مشعلها را روشن و در را باز میکنیم.
آسمان یکسره سیاه است؛ نه ستارهای توی آسمان است، نه ماه. همهچیز موقتی و ناپایدار به نظر میرسد. مشعلی که در دست دارم میلرزد.
به سهراب میگویم: «بحث امشب و فردا نیست. فقط با چندتا مشعل کارمون راه نمیافته.»
سهراب سر تکان میدهد: «برای همین برج آفتاب رو انتخاب کردیم. از سطح خیابون ارتفاع داره و راههای ورودیاش قابل کنترلن. اگه تعدامون زیاد باشه میشه نگهش داشت. یک داروخانه هم داره، مخزن آب روی پشتبام و ژنراتورهای اضطراری. یک دکتر هم میشناسم که داره میره اونجا. میدونه باید چطور همهچیز رو راه بندازه.»
میپرسم: «کی فرصت کردی همهٔ اینها روهماهنگ کنی؟ ما تازه رسیدیم خونه.»
میگوید: « الان دیگه بحث، بحثِ بقاست. نباید فرصت رو از دست داد. تا فهمیدیم چه خبره دست به کار شدیم… مثل فیلمها… ــ The Last of Us رو ندیدی؟»
امیر آرام دستش را روی شانهام میگذارد و اجازه نمیدهد حرف را ادامه دهم.
میگوید: «نگران نباش آبجی… از پسش برمیایم.»
هانا مشعل را محکم در دستش میفشارد. تا الان چیزی نگفته اما چشم هایش باز و حرکاتش هوشیار است.
امیر با ذوق مشعلش را توی هوا میچرخاند: «به این میگن چارشنبهسوری!»
تازه یادم میافتد شاید دیگرهیچ چهارشنبهسوری یا نوروزی در کار نباشد. مامان امسال حتی فرصت نکرد هفتسین بچیند. اگر بابا برنگردد، هیچوقت دیگر هفت سین نخواهد گذاشت.
عذاب وجدان دوباره برمیگردد، شدیدتر از قبل و سوزان؛ سینهام را پر میکند و قلبم را میفشارد. دلم میخواهد برگردم پیش مامان. میچرخم به سمت در. امیر جلویم را میگیرد.
میگوید: «میایم دنبالش…بهت قول میدم. بذار اونجا رو مرتب کنیم خودم میام میارمش. اگه الان با ما بیاد تو راه گیر میکنه و آلوده میشه. خیلی خطرناکه.»
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم درد روی ریههایم را با بازدم بیرون دهم. همین که بیرون میزنیم، لمسشدهها را میبینم که توی کوچه نشستهاند؛ تکیه داده به دیوارهایی که نمیتوانند از آنها عبور کنند. داخل جویهای کنار پیادهرو چمباتمه زدهاند. موجود ژلهمانند آنها را شل و خمیده کرده. نگاهی به هانا میاندازم. با وحشت به لمسشدهها زل زده.
میپرسم: «هنوز به دیدنشون عادت نکردهای؟»
حتی اگر قبلاً از خانه بیرون نیامده باشد، حتماً در طول مسیر تا خانهٔ ما آنها را دیده.
آهسته میگوید: «مسئله این نیست.»
با تعجب مسیر نگاهش را دنبال میکنم. به زنی در حال فروپاشی خیره شده. مادهٔ لزج روی پشت و سرزن جابهجا میشود، غلیظ و رقیق، پخش میشود و زن را روی زمین پخش میکند. نگاه هانا حرکت لایهٔ چسبناک را دنبال میکند.
با تعجب میپرسم: «میبینیشون، نه؟»
میگوید: «یه چیزی شبیه عروس دریایی دورشونه. ولی سهراب میگه خیالاتی شدهام.»
نفس راحتی بیرون میدهم. فقط من نیستم که مادهٔ لزج را میبیند.
باقی مسیر به گفتن داستان اولین مواجههمان میگذرد و یاد کردن از عزیزانی که تا حالا از دست دادهایم… پدر و مادر سهراب و هانا و احتمالاً بابا.
دو روز بعد
امروز هم چند نفر دیگر به ما پیوستند. حدود پنجاه بازمانده بین بیست تا چهل سال سن همان شب اول به برج آفتاب رسیدند. افشین، دوست سهراب مسؤول پناهگاه شده است. پزشک است و با پنجاه و دو سال سن، مسنترین عضو اینجا. تقسیم وظایف کرده و به هر کداممان کاری سپرده. من و چند نفر دیگر آپارتمانهای خالی را میگردیم و فهرست کامل از مواد غذایی، لباس و باقی چیزهای لازم در میآوریم. گروه من مسؤول طبقهٔ هشتم است. باید تا چند روز آینده هرچه به درد میخورد را جمعآوری کنیم و به محل انبار توی لابی منتقل کنیم. آپارتمان ها را خالی نمیکنیم. بعد از جمعآوری آذوغه و الزامات دیگر، آپارتمانهای بیسرنشین را برای زندگی بین اعضا تقسیم خواهیم کرد.
سهراب و امیر و چند مرد جوان دیگر مسئول حفظ آتش دور تا دور ساختمان هستند. دو گروه تجسس امروز برای یافتن بازماندگان به محلههای اطراف اعزام شدند. هنوز برنگشتهاند. افشین قرار است امشب یک سری دستورالعمل جدید به همه بدهد. از همه خواسته بعد از شام جمع شوند و وظایف جدیدشان را تحویل بگیرند. کولهام را با مواد غذایی که در آپارتمانی پیدا کردم پر میکنم و میروم سمت راهپله.
دو دختر جوان که شام تهیه کردهاند، دم در لابی ایستاده و ساندویچ کالباس را به دست من میدهند. چهرهشان خسته و بیحال است. احتمالاً همهمان همین قدر شکسته شدهایم. به ساندویچ گاز میزنم و به زور قورت میدهم. کاش لااقل شب آخر، کوکو سبزی مامان را خورده بودم. معلوم نیست کی دوباره خوشیهای کوچک مثل دستپخت مامان تکرار شود. شاید هیچوقت.
افشین دو نفر را معرفی میکند که امروز عصر به پناهگاه رسیدهاند، پدر و پسر نوجوانش کوروش. گوشهٔ لابی با خجالت ایستادهاند.
افشین رو به جمعیت میگوید: «عضو جدید ما کوروش میگه روی لمسشدهها مادهای میبینه. برای همین هم سریع میتونه تشخیص بده کی آلوده شده یا نشده.» لحنش بدبین است و به نظر میرسد حرف کوروش را باور نکرده.
من صدایم را بلند میکنم: «من هم میبینم… هانا هم میبینه.» امیر بازویم را نیشگون میگیرد و هشدار میدهد ساکت بمانم.
افشین با تعجب نگاهی به من و امیر میاندازد و بعد از مکثی کوتاه میگوید: «خب پس… فعلاً دربارهاش حرف نزنیم… من با هر کدامتون جداگانه صحبت میکنم تا ته و توی قضیه را در بیاریم.» بعد به سه نفر میگوید هر کدام ما را به اتاقی جداگانه در طبقهٔ اول ببرند.
روی کاناپه مینشینم و منتظر میمانم. پسر جوانی که من را به اینجا آورد گفت تا افشین برسد اجازهٔ حرف زدن ندارم. به عکسهای روی دیوار نگاه میکنم؛ عکس عروسیِ اوایل دههٔ هشتاد، با آرایش غلیظ و شنیون بههمریخته. کنار عکس عروسی، عکس دو بچه به دیوار زده شده، شاید یک سال اختلاف سنی داشته باشند. چه بلایی سر این خانواده آمده؟ احتمالاً مادر خانهدار بوده، موقع برداشتن بچهها از مهد یا پارک لمس شده. پدر هم شاید در راه برگشت از سر کار. مهم نیست چه کاره بوده و چقدر درآمد داشته. کافی بود با مردم سر و کار داشته بوده و از آنها آلوده شده باشد.
افشین لبخند میزند و کنار من روی کاناپه مینشیند. از من میپرسد روی لمسشدهها چه میبینم؟ با جزئیات برایش از مادهٔ چسبناک شفاف میگویم، از نحوهٔ پخش شدنش روی گردن و شانهها و پوشش سر و صورت. با دقت گوش میکند.
میپرسد: «قبلاً کوروش رو دیده بودی؟ میشناسیش؟» جوابم منفی است.
دوباره میپرسد: «باهاش حرف زده بودی؟» باز هم جوابم منفی است. اما با هانا حرف زده بودم. میدانم او هم مثل من مادهٔ لزج را میبیند.
من را با خودش به طبقهٔ همکف میبرد. هانا و کوروش قبل از من برگشتهاند.
افشین رو به جمع میگوید: «من با هر سه حرف زدم. چیزی که میبینن به هم شبیهه. به نظر من بعیده که خیالاتشون باشه. حتی اگر از تخیلشون بیاد، میتونه راهگشا باشه.» و از من میخواهد برای همه توضیح بدهم. همان چیزی را که قبلاً به مامان و امیر و افشین گفتم برای همه بازگو می کنم.
افشین پیشنهاد میکند فردا یکی از ما سه نفر به اصلاح خودش «شهودیها» با گروه تجسس همراه شویم. شاید بتوانیم از کار لمسشدهها سر در بیاوریم. پدر کوروش سریع مخالفت میکند. میگوید خیلی خطرناک است. هانا پشت سر سهراب خودش را قایم میکند، سرش پایین است و با اضطراب، آستین لباسش را چنگ میزند. امیر به سمت من میآید و دوباره نیشگونم میگیرد که چیزی نگویم.
به امیر محل نمیگذارم. به افشین میگویم: «من داوطلب میشم!» و نقش خودم را به عنوان شهودی میپذیرم. اگر بخواهم از این زندان جدیدی که به بهانهٔ امنیت و بقا برای خودمان ساختیم بیرون بروم و مامان را بیاورم، بهترین راه همین است.
افشین از من تشکر میکند و نقشهٔ عملیات فردا را توضیح میدهد. قرار است مسیرمان را به سمت پاساژ ونک باز کنیم. ممکن است چند هفته این عملیات طول بکشد اما به منبع خوبی برای وسایل ضروری میرسیم و ممکن است بازماندههای بیشتری آنجا پیدا کنیم. برای تازهواردهای پناهگاه تقسیم وظایف میکند. بحث بعدی در مورد کشتن لمسشدههاست. پیشنهاد اصلی این است که به کلانتریها برویم و اسلحه برداریم.
من فقط گوش میکنم، خستهتر از آن هستم که در باقی بحث شرکت کم. ساندویچم را تمام میکنم و میروم به خوابگاه دختران در طبقهٔ سه. فردا اولین مأموریت اصلیام آغاز میشود، با گروه تجسس.
دو هفته بعد
گلوله روی لمسشدهها اثری ندارد. بدنهای از قبل مرده را پاره میکند اما تأثیری روی مادهٔ ژلهای ندارد. وقتی مادهٔ لزج بدنی را در برمی گیرد، آن را میکشد و از جسد تغذیه میکند. بیدلیل سه نفر را برای تفنگ پیدا کردن از دست دادیم.
تا حالا دو نوع لمسشده را تشخیص دادهایم. نوع اول همانهایی هستند که زیر فشار مادهٔ لزج آرامآرام فشرده و له میشوند و ژلهها از آنها تغذیه میکنند. نوع دوم «دوندهها» هستند. با سرعت میدوند، میجهند و با حرکتی تهاجمی سعی دارند بازماندهها را آلوده کنند. گاهی بالای سر لمسشدههای دیگر میایستند و ژلههای آنها را جذب میکنند. هر چه هستند، فقط از انسانها تغذیه میکنند. کاری به حیوانات ندارند و مثل قبل کلاغها و گربهها در تهران پادشاهی میکنند.
تنهای چیزی که ژلهها را نبود میکند آتش است. حالا دیگر میدانیم چه کار کنیم. هدف اصلی پیدا کردن مواد اشتعالزا است و سوزاندن لمسشدهها. اما مأموریت امروز من فقط جمعآوری مواد لازم نیست. با امیر سهراب آمدهایم دنبال مامان. فقط امیدوارم دیر نرسیده باشیم. افشین اجازه نداد زودتر از این پناهگاه را ترک کنیم. میخواست تفنگ و اسلحه به دست بیاوریم و بعد به مسیرهای دورتر برویم. اسلحه هم که کارزار نبود و با همان مشعلها برگشتهایم. سهراب و امیر تا میتوانند لمسزدهها را سر راه آتش میزنند و من مراقبم دوندهای از بین آنها ظاهر نشود. آسمان آبی و صاف است و هوای خنک بهاری ریههایم را پر میکند. یادم نمیآید آخرین بار کی چنین هوای پاکی در تهران داشتیم.
کوچهٔ ما پر شده از لمسشدههای در حال پوسیدن. دیگر نمیشود تشخیص داد که زن بودهاند یا مرد، جوان یا پیر. فقط کپهای از گوشت متعفن شدهاند با روکشی از مادهٔ چسبناک که نمیگذارد بوی بد از اجساد بلند شود.
امیر و سهراب همچنان میسوزانند و از میان اجساد، مسیری تا ورودی خانه باز میکنند. در پارکینگ باز است. دلم آشوب میشود.
از پلهها بالا میرویم. در تمام واحدها بازند. انگار یک نفر آنها را با زور باز کرده باشد. لابد کار مامان بوده. شاید چیزی لازم داشته و فکر کرده توی خانهٔ همسایه پیدایش میکند. پسرها داخل واحدها را میگردند. من از پلهها بالا میروم و صدایش میزنم: «مامان!» صدایم توی راهرو میپیچد و جوابی نمیآید.
بعید میدانم مامان توی خانه باشد. بغضم را قورت میدهم و میروم تو. نشیمن مرتب و تمیز است، کوسنهای روی مبل سر جای خودشان، فرش جارو شده و گرد و خاکی روی میزها و وسایل نیست. عطر ملایم لیمو مواد شوینده در اتاق پیچیده. ظرفها شسته و تختها مرتب است. هر وقت میخواستیم مسافرت برویم، خانه را همینطور مرتب و به قول خودش دستهٔ گل میکرد. شاید دوباره خانهتکانی کرده. حوصلهاش سر رفته و افتاده به تمیزکردن خانه. شاید به خاطر ما تمیز کرده. منتظر ما بوده، یا منتظر بابا. میخواسته وقتی رسیدیم خانه تمیز و مرتب باشد. تمیز بودن یک خانه چه اهمیتی دارد وقتی کل شهر را عفونت و کثافت برداشته. به هرحال دیر رسیدهایم و اینجا نیست.
اگر منتظر ما بوده پس الان کجاست؟ کجا رفته؟ شاید از تماشای اجساد توی خیابان خسته شده، از تجمیع گوشتهای در حال پوسیدن توی کوچه. شاید از تنهایی و انتظار طاقتتش تمام شده. از سکوت مطلقی که شهر را بلعیده به ستوه آمده. شاید خواسته پیش ما بیاید، برود دنبال بابا. شاید صدایی شنیده، کسی در زده، صدایش کرده و فکر کرده ما آمدهایم. در را باز کرده و … اگر میخواست جایی برود کیفش را برمیداشت، کلید و وسایلش. همهچیز سرجای خودش است. لباسهایش توی کمد آویزانند، وسایل شخصی توی حمام. شاید فقط میخواسته تا سر کوچه برود و ببیند چه خبر است. چیزی لازم داشته. فرقی نمیکند. اینجا نیست. رفته…
امیر میآید توی خانه. چهرهاش مثل این خانه خالی است، از زندگی و از هر نشانی از امید. انگار در همین دو هفته چند سال پیر شده. شبیه بابا شده. حتی موهایش دارد جوگندمی میشود. من را محکم در آغوش میگیرد و مثل پسربچهها زار میزند.
چه به روزمان آمده؟ خانوادهمان چه شد؟ زندگیهایمان؟ این خانه را بدون مامان و بابا نمیشود تحمل کرد، چه برسد این دنیا رادنیایی که عزیزانمان را از ما گرفته و جای خالیشان را با درد و عذاب و اجساد لمسشدهها اشباع کرده.
سهراب کولهپشتیها را با کیسههای برنج و حبوبات پر کرده. میگوید بهتر است تا تاریک نشده برگردیم. ژلهها را توی شب سختتر میبینم.
به اتاقم میروم. چند تا تیشرت، هودی، شلوار و لباس زیر برمیدارم و توی کولهام میچپانم. دفتر طراحی و وسایل نقاشی و از توی آلبوم، عکس خانوادگی را بیرون میکشم و توی کوله میاندازم. برای صرفهجویی در برق، نمیتوانیم گوشیها را هر روز شارژ کنیم و میخواهم عکسی از مامان و بابا همیشه همراهم باشد.
برای مامان یادداشت میگذارم. میگویم آمدیم دنبالش. برایش مختصری از پناهگاه و زندگی جدیدمان مینویسم و نقشهٔ راه را میکشم، شاید توانست پیش ما بیاید. یادداشت را میگذارم کنار جلد قرآن، روی پیشخوان آشپزخانه.
برمیگردم توی اتاق و کولهام را برمیدارم. چشمم میافتد به جلد کتاب اشعار فروغ فرخزاد. آن را هم توی کوله جا میدهم و زیر لب میخوانم:
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
دو سال بعد
دو سال از آخرین چهارشنبهسوری بشر میگذرد. زندگی جدید در پناهگاههای بسته که با آتش پاسبانی میشوند در جریان است. توی باغچههای پناهگاه، سبزیجات و صیفیجات میکاریم. مرغداری کوچکی راه انداختهایم و برای یافتن و گردآوری الزامات دیگر به مخروبههای شهر میرویم. با باقی پناهگاهها هم از طریق رادیو در ارتباطیم. هر شب سر ساعتی مشخص با آنها تماس میگیریم، اخبار و اطلاعات را رد و بدل میکنیم و محدودههای هر پناهگاه را مشخص. گاهی اوقات موسیقی پخش میکنیم یا مطالب علمی و آموزشی. من بعضی وقتها از اشعار فروغ برای دیگران میخوانم و افشین از طریق رادیو به دیگران مشاورهٔ پزشکی میدهد. رادیو بهترین یادگاری بود که امیر از خود به جا گذاشت.
دو ماه بعد از شروع همهگیری، امیر را از دست دادم. با سهراب و چند نفر دیگر برای انجام مأموریتی به جام جم رفتند. قرار بود ابزار مخابراتی با خود بیاورند تا بتوانیم با باقی بازماندهها ارتباط بگیریم. من هم باید با آنها میرفتم اما از مسمویت غذایی، بیمار و ناتوان شده بودم. افشین به جای من هستی را با آنها فرستاده، شهودی جدیدی که تازه به گروه ملحق شده بود. وقتی گروه با رادیو برگشت، امیر همراهشان نبود و تکهٔ دیگری از وجود من طعمهٔ لمسشدهها شده بود. بارها ماجرای آن روز را توی ذهنم بازپخش کرده و هزار سناریوی محتمل را بررسی کردهام. اگر من همراهشون بودم، امیر زنده میماند؟ به مامان قول داده بودم مراقب امیر باشم و تنها نگذارمش. زنجیرهٔ بدقولیهای من ادامه دارد و عزیزانی که بابتش از دست دادهام بیشتر و بیشتر شده است. به هرحال امیر کلهشق و لجباز بود و بیش از حد خطر میکرد. شاید چند هفته یا چند ماه دیگر هم میتوانستم از لمس شدن حفظش کنم اما بیاحتیاطی و جسارت الکی بالاخره کار دستش میداد. برای بقا در دنیای جدید کمطاقت و بیتاب بود.
اگر دنیا تغییر نکرده بود، احتمالاً الان دانشجوی هنر بودم یا میخواستم از دانشگاه انصراف دهم، یا تغییر رشته به ادبیات، فلسفه یا رشتهٔ افسردهکنندهٔ دیگری. شاید هم این بدبینی و یأس حاصل دنیای جدید است. هنوز هم کافی است قلم و کاغذی گیرم بیاید و با اشتیاق رسمی بزنم. نقاشیهایم خیلی با قبل فرق کردهاند و تمرکزم روی چیزهایی است که دیگر در دنیای جدید وجود ندارند مثل گوشیهای موبایل، کامپیوتر، پیتزا، شیرینی خامهای، هفتسین و … خیلی سعی کردم چهرهٔ مامان را از روی عکسش بکشم اما نمیتوانم زیباییاش را روی کاغذ بیاورم.
پناهگاه ما در ونک، شش عضو شهودی دارد، از جمله من و هانا. ما مهمترین اعضای هر گروه تجسس محسوب میشویم. امروز برای جمعآوری چوب و پیدا کردن غذا راهی شدهایم. بدون چوب و مواد اشتعالزا، نمیتاونیم آتش را روشن نگه داریم. فکر میکردیم وقتی ژلهها تمام اجساد را جذب کنند، به مرور نابود میشوند. اما هنوز هم هستند. هر جسد میتواند آنها را ماهها تغذیه کند و بعد از مدتی، یکی از دوندهها سر میرسد و ژلهٔ باقیمانده را جذب میکند.
دو مشعلدار جلوی گروه حرکت میکنند، من و هانا دنبالشان و پشت سر ما چهار نفر دیگر، مشعلدارها و باربرها. ترکیب خوبی است، تا حالا که جواب داده. میخواهیم از اتوبان مدرس رد شویم و به سمت سعادتآباد برویم.
مشعلدارها به چیزی زیر شمشادهای لب جاده اشاره و راه را برای من و هانا باز میکنند. دو بدن خمیده و درهم فرورفته زیر لایهای ضخیم از ژلهٔ چسبناک روی زمین افتادهاند. دستم را به علامت «آتش» بالا میبرم تا مشعلدارها، اجساد را بسوزانند اما هانا جلوی من را میگیرد و به پشت سر جسدها اشاره میکند.
من هم میبینمش. از جنس مادهٔ لزج و غلیظ دوندههاست اما به هیچ بدن نیممردهای متصل نیست. قدمی به جلو برمیدارم تا بهتر ببینم. مشعلدارها با احتیاط همراهی میکنند.
یکی از آنها میپرسد: «چی شده؟ چی اونجاست؟» و به چهرهٔ من خیره شده.
نمیتوانم آنچه میبینم را توصیف کنم. چشمان هانا هم از تعجب گرد شده و دهانش باز مانده.
احتمالاً نوعی دونده است، اما نه از آنهایی که تا به حال دیدهایم. بدنش شبیه بدن کودک انسان است، چهار یا پنج ساله، تماما ژلهای، متشکل از مادهٔ چسبناک بیرنگ. به نرمی اندامهایش را حرکت میدهد و راه رفتنش شبیه بچههاست. نوک دستش را به یکی از لمسشدهها میزند و تمام لایهٔ ژله مانند او را جذب میکند. کمی قد میکشد و بزرگتر میشود، مثل کودک شش یا هفت ساله. بعد انگار متوجه حضور ما شده، آهسته به سمت ما میخزد اما مثل دوندهها حالت تهاجمی ندارد.
به مشعلدارها علامت میدهم تا باقیماندهٔ اجساد را بسوزانند. بچهٔ ژلهای از شعلهها فاصله میگیرد.
هانا حسابی ترسیده و ترس در چنین مواقعی میتواند جان ما را به خطر بیاندازد. باید خونسرد و دقیق باشیم.
در گوش من میپرسد: «چی کار کنیم؟»
سعی میکنم لحنم خونسرد و آرام باشد: «فعلاً هیچی… برگردیم. باید به همه اطلاع بدیم و با بقیه پناهگاهها هم مشورت کنیم.»
دستور آتش زدن بچهٔ ژلهای را نمیدهم. هنوز زود است. به نظرم میآید گونهٔ جهشی جدید نمیتواند مستقیم از بدن انسان تغذیه کند و به مادهٔ لزجی که از قبل روی اجساد است نیاز دارد. برای همین هم به ما حمله نکرد. ولی همچنان با آتش ناسازگار است. حرکاتش تقلیدی و شبیه کودک است. آیا هوشمند است؟ دلم میخواهد سطح هوش و خودآگاهیاش را امتحان کنم اما نمیتوانم جان اعضای گروه را به خطر بیاندازم. در عین حال کشتنش کار سادهای نیست. به نظر زنده و آگاه میآید، نه مثل لایهٔ بیشکل و چسبناک ترکیب شده با جسد انسان. شاید یک روزی بفهمیم با چه موجودی سر و کار داریم و این که از ما و جهان ما چه میخواهد و چطور میشود این دنیا را با هم تقسیم کنیم. کشتن کودک ژلهای میتواند جواب این سوالها را به تأخیر بیاندازد. فعلاً باید برگردیم و دربارهاش فکر کنیم. تصمیمهای سخت باشد برای کل گروه.
دستور بازگشت میدهم، در سکوت کامل.
ممکن است اشتباه بزرگی کرده باشم. شاید بهتر بود همین حالا شرش را میکندم و فرصت رشد بیشتر به فرزند مادهٔ چسبناک نمیدادم. از کجا معلوم که مثل نسل قبلیشان، کشنده و نابودگر نباشد.
تنها چیزی که هنوز برقرار است، آتش است. شعلهها ما را در برابرشان محافظت میکنند. هر شکل و اندازهای که هستند با آتش نابود میشوند. نسلهای پیشین ما چندین هزارسال آتش را در آتشکدهها شعلهور نگه داشتند، کافی است ما هم نگذاریم آتش محافظ خاموش شود.
֎