آیا خانه‌ها رویای آسمان‌خراش می‌بینند؟ - ژانا بیانکی - امیر سپهرام

آیا خانه‌ها رویای آسمان‌خراش می‌بینند؟

مگر بار اولم بود که می‌دیدم یک خانه سوگواری می‌کند؟ نه عزیزم. اصلا و ابدا.

ولی باز هم وقتی وارد خانه شدم، شنیدن صدای نالهٔ پارکت و دیدن اشک ریختن سینک توالت و حس کردن لرزش آرام پی ساختمان دلم را شکست.

کیسه‌های پلاستیکی را روی میز کنار در گذاشتم و با بازوانی گشوده دیوار تبدارش را در آغوش کشیدم و خانه هم آب بینی‌اش را با تخلیهٔ آب توالت توی راهرو تمیز کرد.

یادم می‌آید که نوازشش کردم و گفتم «ششش، من اینجام. شرمنده‌ام.» چکهٔ شیر آب سریع‌تر شد و تلاش مرا برای نگه داشتن اشکم سخت‌تر کرد. «آره. می‌دونم، می‌دونم. من هم دلم براش تنگ شده.»

در ورودی خانه به هم خورد. با این که کلیدها توی جیبم بودند، ولی صدای چفت شدن قفل را شنیدم.

آهی کشیدم و گفتم «می‌دونم احساس تنهایی می‌کنی. ولی الان فقط اومده‌م که چیزمیزهای مادربرزگ رو جمع‌وجور کنم. باشه؟ بعدش هم باید…»

خانه سعی کرد پنجرهٔ اتاق را به هم بکوبد، ولی چوب چارچوبش باد کرده بود و وسط راه گیر کرد.

«خونه، نکن این کار رو. خودت هم می‌دونستی که دیر یا زود اتفاق می‌افتاد.»

می‌دانست. من هم می‌دانستم. همه می‌دانستند. (تو هم الان دیگر می‌دانی، نه؟)

سیفون به آرامی هق‌هق کرد. نگاهی به دوروبر انداختم. در فکر این بودم که چطور می‌شود خانه را از مامان‌بزرگ سوا کرد. سه دختر، یک آتش‌سوزی، یک پسر و یک موریانه‌زدگی. پنج نوهٔ دختر و یک نوهٔ پسر، هفت سگ و چند دهه کار دوشیفته، یک بازسازی جزیی، یک جدایی و یک سرقت. سال‌های سال کنار هم. اشیاء خیلی زیاد. احساسات خیلی زیاد. چیزهایی خیلی زیادی که ترکیبی از هر دوند.

می‌دانی که پیش از روبه‌رو شدن با هر چالش بزرگی عادت دارم غذا بخورم. درست است؛ این اولین کاری است که کردم. سری به نانوایی زدم و کمی نان و گوشت خوک و پنیر و بیسکویت گویابادا[۱] خریدم. وقتی به آشپزخانه رفتم، خانه چراغ‌ها را روشن و خاموش کرد. سر راهم به آشپزخانه، نوک انگشتانم را به دیوار می‌کشیدم، به مبلمان، به گیاهانی که همه جای خانه پراکنده بودند؛ مامان‌بزرگ آن‌قدر گل و گیاه داشت که باورت نمی‌شود. وقتی به اتاق ناهارخوری رسیدم، خانه یک بشقاب را طوری از روی چینه‌اش سُر داد که محکم به در کابینت چینی‌ها خورد. همزمان، کشوی قاشق و چنگال مجلسی مامان‌بزرگ هم بیرون پرید.

خنده‌ای نخودی کردم و گفتم «بابا، فقط یه ساندویچه.» از این اغراقش خنده‌ام گرفته بود. با این حال، بشقاب و قاشق و چنگال نقره را برداشتم.

داشتم روی میز می‌چیدمشان که یک رومیزی دست‌دوز از روی کابینت روی سرم افتاد. خاطرهٔ کودکی بوی مایع نرم‌کننده اشک به چشمانم آورد و به خودم گفتم ایرادی ندارد میز را همان طور بچینم که مامان‌بزرگ می‌چید.

چند بشقاب دیگر از چینهٔ بشقاب‌ها سر خورد و به در کابینت فشار آورد. آن‌ها را هم برداشتم و با خودم گفتم فقط می‌خواستم جلوی افتادنشان را بگیرم. تا به خودم آمدم دیدم در نوری کم‌سو و جلوی دوازده بشقاب و دوازده جفت قاشق و چنگال نقره‌ای و دوازده فنجان، به اضافهٔ یک کاسهٔ سفالی نان و سینی نقره‌ای با باقیماندهٔ پنیر و گوشت، به خوردن شام مشغولم.

ساندویچم را خوردم و گوارانایم[۲] را نوشیدم و سعی کردم خاطرات را پس بزنم. از پشت پنجرهٔ آشپزخانه می‌دیدم که ابرهای تیره و بارانی در آسمان جمع می‌شوند. به راحتی می‌توانستم بیشتر بخورم، ولی نان کمی بوی ماندگی می‌داد، گوشت بی‌مزه و گوارانا هم بی‌طعم بود. بیسکویت‌های گویابادا؟ آخ، بدترین بیسکویتی بود که در عمرم خورده‌ام.

انگار متوجه شده باشد غذایم رو به پایان است، با عجله کتری را روی اجاق هل دارد و صدای تلق‌تلوق فنجان‌های مامانی را توی قفسه درآورد. قهوه می‌چسبد، ولی …نه.

بلند شدم و با صدای بلند گفتم «نه. این که ناهار یکشنبه نیست.»

فنجان‌ها از صدا افتادند. نور به شدت عادی‌اش برگشت. دو ساعت بعدی را به جعبه کردن خردوریزها پرداختم، بی آن که – به جز در رفتن تک‌وتوکی وسیلهٔ آشپزخانه از جعبه‌ها – اتفاق خاصی بیفتد. فنجان‌های مامانی را کنار گذاشتم که بدهم به خاله زلیخا. فکر کردم آمائوری هم از نگه داشتن چاقوی قدیمی مامان‌بزرگ که با آن پرتقال پوست می‌کند خوشش بیاید. باقی چیزها را روی کپه‌ای گذاشتم که می‌خواستم به خیریه بدهم.

یعنی، همه چیز غیر از چیزهایی که هنوز روی میز غذاخوری مانده بود. آن‌ها را گذاشته بودم برای آخر، تا هر قدر می‌توانم فکر بسته‌بندی آن تکه‌های زیبای کودکی‌ام را عقب بیندازم. مگر چه می‌شود اگر همانجا بگذارمشان و وانمود کنم یکشنبهٔ بعدی مثل همیشه خواهد بود؟

ولی نه. خوب که فکر کردم، دیدم دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود. وقتی دستم را بردم که اولین فنجان بلور را از روی میز بردارم، از جایش تکان نخورد.

«خونه، بی‌خیال…» همزمان احساس ترحم و آزردگی می‌کردم. قطعاً می‌دانست که این کارش هم مرا می‌آزارد و هم خودش را. لازم نبود کارها را سخت‌تر بکند.

آخرین چیزی که لازم داشتم این بود که خانه قشقرق راه بیندازد. پس آن‌ها رو همانجا روی میز رها کردم و به اتاق تلویزیون رفتم. آنجا هم حوصله‌ام را به تدریج سر برد. وقتی جعبه‌های آلبوم‌های خانوادگی را پیدا کردم و بی آن که نگاه دوباره‌ای بهشان بیندازم در صندوق عقب خودرو گذاشتم، مداخله‌ای نکرد. ولی وقتی گفتم می‌خواهم پتویی را که مامان‌بزرگ روی پاهایش می‌کشید بگذارم برای فراخوان زمستانی خیریه، آن را پشت مبل پنهانش کرد. وقتی مجلات زرد را توی سطل زباله گذاشتم اعتنای چندانی نکرد، اما قاب‌های عکس را چنان محکم گرفت که انگار به دیوار چسبانده شده بودند.

انگشتانم را دور چارچوب یکی از قاب‌هایی که چند عکس از مامان‌بزرگ و بابابزرگ تویش بود که تک‌تک شش نوه‌شان را بغل کرده بودند فشار دادم و غرولند کردم. «خونه، اوسکول‌بازی درنیار.» با این که رنگ‌ورویشان رفته بود، می‌خواستمشان. به جای این که این را بگویم، گفتم «مال منن.»

پایم را روی دیوار گذاشتم و به شدت کشیدم. بالاخره نصف قاب عکس کنده شد و توی دستم ماند و کاغذهای تقریباً بی‌رنگ به هوا پرت شدند. عقب‌عقب رفتم، پایم به یک جعبه گیر کرد و با باسن خوردم زمین.

سکوت دو ثانیهٔ بی‌نهایت طول کشید. بعد، خانه در یک تکان همه قاب‌های عکس را به یکباره از دیوار کند و لحظات زندگی را بین خرده‌شیشه‌ها همه جای کف پارکت‌پوش پخش کرد.

داد زدم «همینه. اگه از راه عشق یاد نگیری، از راه درد یاد می‌گیری.»

بله، همین را گفتم. مؤدبانه نبود، نه؟ خودم می‌دانم. ولی خوب این را گفتم چون واقعاً عصبانی بودم و چون مامان‌بزرگ عادت داشت بگویدش. مشخص بود که خانه بی‌اندازه دردمند بود. این را در مورد خودم هم می‌توانستم بگویم. با این که همهٔ انگشتانم را حین جمع کردن عکس‌ها از لابه‌لای خرده‌شیشه‌ها بریدم، ولی اصلاً چیزی حس نکردم. برای اولین بار فهمیدم که چقدر بی‌حس شده‌ام.

و چقدر عصبانی. واقعاً عصبانی بودم. دیگر داشتم جداً به این فکر می‌کردم که راهم را بکشم و بروم که ناگهان تلویزیون روشن شد. خاموشش کردم ولی دوباره روشن شد. یک تلویزیون لامپی قدیمی بود و قبل از این که کانال عوض کند برفکی می‌شد؛ اول اخبار شامگاهی، بعد تاک شو[۳]، یک نمایش اُپرا، دوباره اخبار شامگاهی، بعد هم یک کارتون از زمان بچگی‌ام.

حس کردم دهانم به یک لبخند نوستالژیک مختصر کج می‌شود. همان کارتونی بود که صبح‌هایی که مادرم باید جایی می‌رفت و مرا پیش مامان‌بزرگ می‌گذاشت تماشا می‌کردم. مامان‌بزرگ وقتی گرم بود، یک پنکه جلویم می‌گذاشت و وقتی سرد بود، یک پتو بهم می‌داد. توی لیوان پلاستیک آبی‌ام شیر سرد و قهوه می‌ریخت و یک بشقاب پر بیسکویت گویابادا جلویم می‌گذاشت؛ بیسکویت‌های گویابادای واقعی‌ای که خودش درست می‌کرد، نه این آت و آشغال‌هایی که فروشگاه‌ها می‌فروشند.

با یادآوری این‌ها اشک در چشمان حلقه زد. گفتم «بس کن. نمی‌خوام باهات حرف بزنم.»

کانال دوباره عوض شد و یک نفر از یک نمایش واقع‌نمایی[۴] که تا آن موقع ندیده بودم داد زد «خُب نکن!»

برای بار آخر سعی کردم تلویزیون را خاموش کنم. وقتی باز روشن شد، تصمیم گرفتم بی‌اعتنایی کنم و به کارم بپردازم. به حمام رفتم و همهٔ شامپوهای نصفه‌ونیمه و مرطوب‌کننده‌های تاریخ‌گذشته و قالب‌های صابون شیک استفاده‌نشده را توی سطل زباله ریختم و حین این کار به اجرای دوبارهٔ یک سریال آبکی[۵] دههٔ نودی گوش دادم و فکر کردم وقتی مامان‌بزرگ گفت حالش خوب نیست، نباید برای عوض کردن لباس وقت تلف می‌کردم. شاید این طوری به موقع به بیمارستان می‌رسیدیم. بعد از آن، حین گوش کردن یک فیلم مسخرهٔ دوبله شده[۶] همهٔ گل و گیاه‌های مامان‌بزرگ را توی گاراژ جمع کردم تا عمو پلاسیدو ببردشان خانه ویلایی و با خودم فکر کردم شاید نباید می‌گذاشتیم مامان‌بزرگ تنها زندگی کند، چون آن طور می‌توانستیم بفهمیم که شب‌ها لباس گرم مناسبی نمی‌پوشد و اساساً دیگر سینه‌پهلو نمی‌کرد. بعد، کارتن اسناد را توی صندوق عقب خودرو گذاشتم و حین گوش دادن به صدای ویدیوهای پایان‌ناپذیر بازی کردن من و خواهر و برادرهایم و عموزاده‌ها و دایی‌زاده‌هایم در حیاط خانه، ساعت‌ها و روزها و سال‌ها و دهه‌ها را صرف چندین هزاره تزیینات و لذت و لباس و اندوه و وسایل آشپزخانه و خاطرات کردم و فکر کردم همه‌چیز می‌توانست متفاوت باشد، تنها اگر من…

زن مطلّقهٔ توی سریال آبکی داد زد «تقصیر…»

مجری اخبار گفت «تو…»

و گزارشگر لحظه‌به‌لحظه فوتبال گفت «نیست.»

تنها آن لحظه بود که متوجه شدم گریه می‌کنم و جلوی تلویزیون زانو زده‌ام و دکمهٔ برگشت ویدیو را فشار می‌دهم تا شاید این بار اوضاع تغییر کند، ولی ویدیو همچنان به پخش کردن ادامه می‌دهد تا این که بالاخره مامان‌بزرگ را نشان می‌دهد که دستش را با پیش‌بندش پاک می‌کند و به منِ نوپایی که کنار تاب ایستاده و زار می‌زند می‌گوید «چرا گریه می‌کنی، عزیزکم؟»

داد می‌زنم «بسه دیگه!» و از اتاق می‌زنم بیرون. بیرون خانه، یک رعد خشمگین سررسیدن قریب الوقوع توفان را اعلام می‌کند.

می‌خواستم از خانه بزنم بیرون. می‌خواستم کنار کسی باشم. می‌دانی، می‌خواستم تنها باشم، ولی نه خیلی تنها. به هر حال، بیرون همه چیز دلگیر بود و هراسناک. توی خانه دست کم امن بود. امن‌ترین جا.

دویدم سمت اتاق خواب مامان‌بزرگ. همین طور که از راهرو به سمت اتاق می‌رفتم چراغ‌ها خاموش و روشن می‌شدند، ولی به محض این که خودم را روی تخت نامرتب مامان‌بزرگ انداختم، چراغ اتاق خواب صدای وزی داد و ترکید. وقتی در آن روز شوم به خانه رسیدم، مامان‌بزرگ در این اتاق بود، سرفه‌کنان ولی لبخندبه‌لب. وقتی روتختی را رویم کشیدم دیگر به مرگ فکر نمی‌کردم. حس کردم هنوز بوی عطر اسطوخودسش به مشامم می‌رسد و گرمای تنش هنوز در ملحفه‌ها باقی است و ناگهان همه چیز بی‌اندازه غمگین‌تر شد. سرم را توی بالش فرو بردم و زار زدم و حس کردم که بالش خیس‌تر و خیس‌تر می‌شود تا جایی که لچِ لچ شد. ناگهان فهمیدم فقط اشک خودم نیست، بلکه از چکه‌های سقف است که به شدت خودم گریه می‌کند.

سردم بود، خیلی سرد، و می‌دانستم باید از آن تخت خواب خیس بیرون بیایم و به کارم برسم، ولی به جایش، خودم را بیشتر زیر ملحفه‌ها پوشاندم و حس کردم تشک هم مرا در آغوش گرفته و توی خودش فرومی‌کشد و مویه می‌کند و می‌لرزد. وقتی رعد بعدی زد، از جا پریدم و حس کردم زمین می‌لرزد.

علیرغم نشتی و سرما و باران و اندوه، فقط می‌خواستم بخوابم. بله، قبلاً هم این مرا در این وضع دیده‌ای و حدس می‌زنم که می‌دانی در چه خواب بی‌رویایی فرو می‌روم و چند ساعت بعد بیدار می‌شوم و وقتی می‌بینم باران هنوز به شدت می‌بارد و سقف از چند جا چکه می‌کند، دوباره به خواب می‌روم. حس می‌کردم می‌توانم تا ابد همانجا بخوابم.

ولی وقتی چشمم را دوباره باز کردم…

درست حدس زدی، عزیزم. سپیده داشت سرمی‌زد. یک روز آفتابی نو شروع می‌شد و آن‌قدری از نورش از لای جرزهای پنجره تو می‌ریخت که می‌شد ذرات معلق غبار در هوا را دید. کلیشه است، نه؟ ولی خوب، بعضی حقایق آن‌قدر حقیقی‌اند که کلیشه بودنشان ایرادی ندارد. روی تخت نشسته بودم و به این‌ها فکر می‌کردم. وقتی حرف مامان‌بزرگ یادم آمد که می‌گفت هیچ مشکلی نیست که بعدِ یه خواب راحت حل نشه و من فکر می‌کردم چه حرف احمقانه‌ای است، تا وقتی بزرگ‌تر شدم و فهمیدم «حل شدن» مفهوم وسیعی است و الان بالاخره فهمیدم که حق با او بوده، خندهٔ کوتاهی کردم. در مورد مسایل روحی، همیشه حق با او بود.

خانه پنجرهٔ اتاق خواب را باز کرد و با قیژقیژ لولایش آه کشید. آفتاب چارچوب در را رنگی کرد و چشمم به جای چندین خط افقی روی چوب چارچوب که مامان‌بزرگ برای اندازه زدن قد نوه‌هایش زده بود افتاد.

گفتم «خونه؟» صدایم چنان خشن بود که انگار واقعاً سال‌ها خوابیده بودم. بلند شدم و خودم را کش‌وقوس دادم. از صدای قرچ‌قرچ تیرهای سقف فهمیدم خانه هم همین کار را می‌کند. «تا حالا بهش فکر نکرده بودم. ولی می‌دونستی به‌زودی ساکنین جدیدی میان اینجا؟ شاید بچه یا نوه هم داشته باشن. حال می‌کنی. شاید هم… چی؟»

در کمدها چند بار باز و بسته شدند و با این که تصادفی به نظر می‌رسید ولی صدای علامت سوال را شنیدم.

«منظورم اینه که، این که آخر کار نیست، هست؟ درسته مامان‌بزرگ دیگه اینجا نیست، ولی کسای دیگه میان و …»

صدای افتادن چیزی در اتاق نشیمن را شنیدم. وقتی رسیدم، دیدم یک قاب عکس بزرگ از بالای کابینتی که ظاهراً فراموش کرده بودم نگاه کنم، به زمین افتاده بود. برداشتم و نگاهش کردم: مامان‌بزرگ و بابابزرگ در یک عکس سیاه و سفید جلوی خانهٔ قبلی‌شان در سائوپائولو، پیش از این که به شهر بیایند، همدیگر را از پهلو بغل کرده بودند. یک خانهٔ دوپلکس باریک بود که قبلاً ندیده بودم. ولی یک چیزی بود… که نمی‌توانستم بگویم دقیقاً چیست، ولی شاید خزه‌ای بود که کنار پنجره آویزان بود یا شاید روزنه‌ها بودند. شاید هم از چراغ‌های حیاط بود که کمی یک‌بری بودند…

«خونه، این… تویی؟ ولی آخه چطوری؟…»

گیج، روی زمین نشستم. خانه‌هایی دیده بودم که مویه می‌کنند، می‌خندند، جا می‌خورند، بالا می‌آورند و غضبناک می‌شوند (البته این یکی را فقط یک بار، که اصلاً خوش ندارم یادم بیاید). دیده‌امشان که چرت می‌زنند و خروپف می‌کنند و می‌خوابند و خمیازه می‌کشند و بیدار می‌شوند و تا دیروقت بیدار می‌مانند. دیده‌امشان که خجالت می‌کشند و مواد می‌زنند و حتی دیده‌ام که به‌کل ناپدید می‌شوند.

ولی تا به حال تولد یک خانه را ندیده بودم.

همه درها و پنجره‌های خانه به آرامی تاب می‌خوردند و خندهٔ عاقلانه و لطیفش برای اولین بار بهم فهماند که چقدر پیر است. پیرتر از مامان‌بزرگ، حتی پیرتر از خود شهر. شاید پیرتر از بشریت. بلند شدم و به دیوارهایش دست کشیدم و حس کردم لرزه‌ای در ستون فقراتم می‌دود.

به نجوا گفتم «خب، دیگه باید تمومش کنم. قبول داری؟» و هود اجاق گاز به موافقت آه کشید.

یک روز کامل دیگر طول کشید که همهٔ خردوریزهای مامان‌بزرگ را وارسی کنم. چقدر عجیب است؛ فقط دو روز برای جمع‌وجور کردن یک زندگی کامل. باورت می‌شود؟ بالاخره خودروم پر شد از چیزهایی که فکر کردم چند نفر از قوم و خویش‌ها مایل باشند نگه دارند و کلی آت‌و‌آشغال و چیزهایی که قرار بود وقف خیریه کنم تلنبار شد کف گاراژ، چیزهایی هم جدا کرده‌ام برای این که دیگران بیایند و ببرند و چیزهایی هم برای این که همانجا بمانند تا بنگاهی‌ها به خریداران محتمل خانه پیشنهادشان کند.

وقتی تصمیم گرفتم یک نگاه آخر را به اتاق‌ها بیندازم که چیز مهمی فراموش نشده باشد، دیگر هوا تاریک شده بود. اول تعجب کردم که وقتی از راهرو رد می‌شدم خانه چراغ‌ها را خاموش نکرد، ولی بعد متوجه شدم.

«خونه؟»

صدایم منعکس شد و به خودم برگشت: خونه، خونه، خونه، خونه…

حس کردم اشک روی گونه‌هایم روان شده است. توی اتاق‌ها می‌چرخیدم، انگار که خانه جایی پنهان بود و می‌توانستم پیدایش کنم؛ ولی خوب، نکردم. ئه، نه عزیزم،… گریه نکن. می‌دانی که آخر این قصه خوش است، نه؟ بله، دیگر به آخرهای قصه رسیده‌ایم.

خوب، اشک‌هایم را پاک کردم و تنها کاری را که می‌توانستم انجام دادم: توی خانه چرخیدم و کلیدها را دستی خاموش کردم. بعد از در ورودی خارج شدم و نگاهی به دوروبر انداختم و متوجه شدم خانه آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم بزرگ نیست. شاید به خاطر همهٔ این چیزهایی باشد که ازش کنده‌ام… شاید هم… به خاطر چیز دیگری است. چیزی کم است. چیزی بسیار اساسی و در عین حال ساده مثل یک حرف بزرگ.[۷]

به محض این که پشت فرمان نشستم، متوجه شدم که چراغ راهرو جانبی روشن مانده است. رفتم و کلیدش را زدم، ولی چراغ روشن ماند. چشمم به گلدان تک‌افتادهٔ زبان مادرشوهر روی زمین افتاد: شمشیر سنت جورج، گیاهی که اسم یکی از مقدسینی را رویش گذاشته‌اند که بابابزرگ هم به خاطر باختن یک شرط در نوجوانی روی بازویش خالکوبی کرده بود.[۸] (بله، می‌دانم هزار بار داستانش را برایتان گفته‌ام.)

گلدان را برداشتم و چراغ بالاخره خاموش شد. بغض گلویم را گرفته بود.

گفتم «خداحافظ خونه،» و چشم‌هایم را بستم. «دوستت دارم.»

آن شب، وقتی رسیدم اینجا، گلدان زبان مادرشوهر را در بالکنی گذاشتم. بعدش دوش گرفتم و چیزی خوردم و کمی بازی ویدیویی کردم. بعد، تصمیم گرفتم زودتر از همیشه بخوابم، و به محض این که سرم را روی بالش گذاشتم…

دقیقاً. صدایی از بالکونی شنیدم و وقتی خودم را رساندم، دیدم گیاه زبان مادرشوهر یک جوری وسط سبزی‌هایم کاشته شده است. وقتی دوباره به اتاق خواب برگشتم، برای اولین بار حس کردم تشکم بغلم می‌کند. (چند بار این داستان را از من شنیده‌اید، ها؟)

ئه، ببخشید، ببخشید. همان طور که شما می‌پسندید تمامش می‌کنم. به محض این که سرم را روی بالش گذاشتم، برای اولین بار حس کردم تشکم بغلم می‌کند. این طور بود که تو متولد شد، آپارتی! این طوری بود که داستان ما دو تا شروع شد.

بله بله، مطمئنم که داستانی طولانی‌ای خواهد بود. تازه شروع شده است. دیگر وقت خواب است. پنجره‌هایت را ببند، کاشی‌هایت را بساب و چراغ‌ها را خاموش کن. بخواب، عزیزکم و خواب آسمان‌خراش ببین.

֎


[۱] نوعی شیرینی برزیلی.

[۲] نوشیدنی‌ای مقوی که از گیاهی بومی برزیل به همین نام تهیه می‌شود. ویکیپدیا.

[۳] Talk show – نمایش تلویزیونی گفتگومحور. ویکیپدیا

[۴] Reality Show – نمایش تلویزیونی که مسابقه یا ماجرایی را به صورت نیمه‌مستند و در زمانی به ظاهر واقعی نشان می‌دهد ولی در اصل کارگردانی شده است. ویکیپدیا

[۵] انتخاب ویکیپدیا برای soap opera. بد هم نیست!

[۶] توجه کنید که اصل داستان برزیلی است و مثل ما فیلم‌هاشان دوبله دارند.

[۷] در انگلیسی حرف اول اسامی خاص بزرگ نوشته می‌شود؛ در اینجا، House به جای house.

[۸] همان سَنسِوِریا است که در زبان اسپانیایی این نام را به خود گرفته. ویکیپدیا.