دیوارهای شهر بنین - مودوپه آیینده - آمیر سپهرام

دیوارهای شهر بنین

وقتی آخرین ذخیرهٔ آبم تمام شد، فهمیدم هرگز به شهر بنین نخواهم رسید.

دراز کشیدن روی زمین خشک و دانستن این که دیگر هرگز مجبور نیستم برخیزم تسکین‌بخش بود. دیگر لازم نبود نگران غذا یا راهزنان یا پاهای عفونی‌ام باشم. در نهایت، کم و بیش راضی بودم. پس خودم را جمع کردم، چشمانم را بستم و خودم را به مرگ سپردم.

صدایی گفت « بازمانده را پیدا کردم» و سایهٔ صاحبش بر روی من افتاد.

دهانم را باز کردم تا توضیح بدهم که من بازمانده نیستم، بلکه صرفاً یک جسد در انتظار هستم، سپس چیز سردی را بر روی لب‌هایم حس کردم و به دنبالش یک جریان آرام آب.

صدا گفت «در حال تجویز مایعات بازآبرسانی هستم.»

چشمانم را باز کردم. هیکلی دیدم، سیاه در برابر روشنی آسمان. بعد خودم را به خستگی مفرط سپردم.

*

صدا می‌گفت «… و در باغ‌های گیاه‌شناسی نمونه‌هایی از همهٔ گیاهان روی زمین داریم.»

نفسی خَس‌دار کشیدم. تمام بدنم درد می‌کرد، ولی به طرز عجیبی احساس سبکی می‌کردم. متوجه شدم در حرکت هستم. بالا و پایین می‌روم… حمل می‌شوم.

«صبح به خیر.»

داشتم به یک تندیس زنده نگاه می‌کردم.

«هو!» صدایی گرفته از گلویم درآمد و دست و پا زدم. بازوهای برنزی‌ای که حملم می‌کردند، مرا محکم‌تر گرفتند.

تندیس صورتش را پایین گرفت، نگاهم کرد و گفت «لطفاً آشفته نشوید. اسم من ایوِکا است. من یک برنز ناجی از شهر بنین هستم.»

دهانم را باز و بسته کردم. دیگر آن قدر خشک نبود که نفس کشیدن را دردناک کند. با این حال، با حرکت زبانم هزاران ترک ریزی که مثل شبکه‌ای روی پوست صورتم کشیده شده بود سر باز کردند.

گفتم «یعنی تو… یه خودکاره‌ای[۱]؟»

ایوکا جواب داد «بله.»

تا مدتی حتی نمی‌توانستم توانم را جمع کنم که حرف بزنم، پس به بررسی چهرهٔ ناجی برنزی‌ام پرداختم. چشمان صاف و بی‌مردمکش به افق دوردست دوخته شده بود. بینی پهن و بی‌نقصش به یک دهان کامل ختم می‌شد. هزاران گلبرگ ریز کلاهک روی موهایش را شکل داده بود که با بررسی بیشتر متوجه شدم خود گلبرگ‌ها از شبکه‌‌ای از شش‌ضلعی‌های ریزتر تشکیل شده‌اند.

روی شانه‌های تندیس برنزی جُبه‌ای ظریف از گل‌های برنزی نشسته بود. سوسن و ختمی و مینا را تشخیص دادم و دقیق‌تر که نگاه کردم، متوجه زنبورهایی برنزی شدم که روی خیلی از گلبرگ‌ها نشسته بودند. مثل نگاه کردن به یک تصویر خطای دید بود؛ چنان بی‌نقص که مجبور شدم رو برگردانم.

ایوکا گفت «به زودی می‌ایستیم. بعد، از تو می‌خواهم سعی کنی چیزی بخوری.»

صدای موسیقایی و طنین‌دارش از جایی توی قفسهٔ سینه‌اش می‌آمد. لب‌های خوش‌حالتش تکان نمی‌خورد و با این حال، حسی شیطانی در این بی‌حرکتی نبود.

به نجوا گفتم «تو… از بنین اومدی؟»

ایوکا گفت «بله.»

«یعنی…» چیزی راه گلویم را بست. «موفق شدم؟»

ایوکا سرش یا یک‌بری کرد و گفت «چندان دور نیست.»

چشمانم را بستم. هزاران فکر در سرم چرخ می‌خورد. آیا اوهام می‌دیدم؟ شاید همانجا روی زمین ترک‌خورده دراز کشیده بودم و ذهنم، در آخرین نزعش، تصوری از رستگاری فراهم کرده بود تا جان کندم را تسکین دهد. آخرین جایی که قطعاً به یادم مانده بود، هنوز سیصد مایل با شهر فاصله داشتم و حتی آن موقع هم مطمئن نبودم که به سمت درستی می‌روم.

گویا به خواب رفته بودم. چون وقتی به خود آمدم که ایوکا به آرامی تکانم می‌داد.

روی زمین و زیر یک ورقهٔ فویل دراز کشیده بودم و خورشید داشت غروب می‌کرد. ایوکا بسته‌ای را به سمت من گرفت و گفت «این برای توست.» با این که نشسته بود، مثل یک سلطان شاهوار بود. چندین نوار برنزی دور عضلات کشیدهٔ بازوانش پیچ خورده بود و نوارهای بیشتری هم، به شکل حلقه‌های پهن‌شونده‌ای از فلز تابیده، از گردن و گلویش آویزان بود. بالاتنهٔ صاف و عضلانی‌اش به دامنی ختم می‌شد که گلبرگ‌های به‌مراتب درهم تنیده‌تری داشت.

بسته را گرفتم و بازش کردم. تکهٔ غذا را در دهانم تپاندم و جویدم. ایوکا تماشایم کرد و بعد دریچه‌ای در شکمش را باز کرد و یک فلاسک بیرون آورد.

فلاسک را به دستم داد و گفت «آهسته بنوش.»

تکه غذایی که بهم داده بود سفت و بی‌مزه بود، ولی خوردن واقعی حس خوبی داشت. بین جرعه‌های شیرین و گوارای آب غذا را می‌جویدم. وقتی تکهٔ اول را تمام کردم، برنز یکی دیگر بهم داد. در تمام مدت صورتش رو به من بود.

حین جویدن گفتم «چیه؟»

ایوکا گفت «فکر کردم شاید بخواهی صحبت کنیم. به گمانم کمک کند.»

«خیلی‌ها رو از تو پسماندها نجات دادی، مگه نه؟»

ایوکا گفت «بله. تو هفتمین نفری هستی که نجات داده‌ام.»

رویم را برگرداندم و گفتم «حس و حال حرف زدن ندارم.»

«پس اول من شروع می‌کنم. اسم من ایوِکاست. قبل از این که عملیات نجات بزرگ شروع شود، به مراقبت از باغ‌های گیاه‌شناسی بیرونی دانشگاه بنین مشغول بودم. به نقاشی و زندگی مجلل علاقه دارم و گل محبوبم سِرِئوس شب‌بوست. حالا نوبت توست.»

به پیش رویم خیره شدم. چه باید می‌گفتم؟ این که قبل از این که دروگران زمین را تسخیر کنند، یک دزد خیابانی بوده‌ام؟ این که وقتی دنیا در حال سقوط بود، من پنهان شده بودم؟ که وقتی دروگران کسانی را می‌شناختم کشیدند و بردند توی ناوهاشان تا به کولونی‌هاشان ببرند، فقط ایستادم و نگاه کردم؟ که بعد از این که مخفیگاه درآمدم و روی زمین سوخته و سترون قدم گذاشتم، به هر کاری دست زدم تا خودم را به شهر بنین برسانم؟ کشتم. دزدیدم. خسته‌های گروه‌ها را در راه رها کردم. که حتی آن هم برای زنده نگه داشتم خانواده‌ام کفایت نکرده بود؟

که لیافت نداشتم آخرین بازمانده باشم.

رویم را برگردانم و گفتم «شاید لیاقت نجات پیدا کردن رو نداشته باشم.»

چهرهٔ ایوکا تکان نخورد. پس از کجا فهمیدم که لبخند می‌زند؟ ولی وقتی حرفش را زد، به نظرم آمد لبخند می‌زند. «ولی من به خاطر تو فرستاده شدم. فقط به خاطر تو.»

*

فردای آن روز آن قدر توان پیدا کرده بودم که خودم راه بروم. به زحمت کنار او قدم برمی‌داشتم و در سایهٔ هیکل غول‌پیکرش خودم را از آفتاب دور نگه می‌داشتم. حتی اینجا، این قدر نزدیک به مرکز تمدن، از افق تا افق، همه جا گرد بود و غبار… هدیهٔ دروگران به بشریت، قبل از رفتنشان، دنیایی مخروبه بود.

در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ام، وقتی دیگران مرده بودند و تنهای تنها شده بودم و حتی نمی‌دانستم آیا به سمت درستی می‌روم یا نه، تنها رویای شهر بنین بود که زنده‌ نگهم می‌داشت. البته قبلاً دیده بودمش. همه‌مان، زمانی که هنوز تلویزیونی بود و شهر بنین به عنوان اوج هنر و هوش مصنوعی و صد البته ساخت دیوار انرژی ستوده می‌شد، دیده بودیمش. تصورم از آن شهری بود که در دوردست زیر گنبد دیوارهای سیمینش می‌درخشید؛ آرمان‌شهری دست‌نخورده، باغ عدن، آخرین مُلتجای بشر. ولی با گذر هفته‌ها و ماه‌ها تجسمش برایم سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. تبدیل به یک وعدهٔ پوشالی شده بود؛ یک تخیل. این آخرها حتی دیگر به وجودش هم باور نداشتم. فقط از روز عادت ادامه می‌دادم.

مدتی در سکوت راه رفتیم تا این که رو کردم به ایوکا و گفتم «اصلاً اینجا چکار می‌کردی؟»

ایوکا گفت «دنبال تو آمده بودم.»

«نه، منظورم اینه که قبل از این که منو پیدا کنی اینجا چکار می‌کردی؟»

ایوکا باز سرش را مثل قبل یک‌وری کرد. دیگر گمان کردم باید جزو رفتارش باشد. «من را فرستادند که تو را بیابم. یکی از پهپادهایمان پیدایت کرد و من فرستاده شدم تا به شهر ببرمت.»

با غرولند گفتم «شما اصلاً نمی‌دونید من کی‌ام.»

ایوکا قد راست کرد. «تو یک بازمانده‌ای.»

نه که خیلی توضیحش واضح بود! «واقعاً این… اتلاف نیست؟ یعنی… تو چند می‌ارزی؟»

«تو چقدر می‌ارزی؟»

در چهرهٔ بی‌حرکتش دقیق شدم تا ببینم شوخی می‌کند یا نه. با غرولند گفتم «کمتر از تو، به گمونم.»

با دیدن شکلی روی خاک پیش رویمان قدم آهسته کردم. به گمانم یک جسد بود. خدا می‌داند سر راهم چند تایشان را دیده بود. افراد معدودی از آتش‌سوزی کرهٔ زمین جان به‌در برده بودند و خیلی‌هاشان هم در سفر به سوی شهر بنین جان باخته بودند. گاهی فکر می‌کردم تنها آدم زنده در جهانم.

ایوکا گفت «یک برنز جنگاور است،» و به راهش ادامه داد.

به آرامی نزدیکش رفتم. تا آن موقع یک برنز جنگاور ندیده بودم و انتظار نداشتم این قدر… زیبا باشد. زرهی از صدف‌ها روی هم افتادهٔ پیچیده تنش بود و کلاهخودی گنبدی و طرح‌دار روی سرش. صورتش بسیار شبیه صورت ایوکا، متین و شاهوار، بود، ولی از دست چپ داغان شده‌اش سیم بیرون زده بود. سخت می‌توانستم تصور کنم چنین چیز زیبایی بتواند از چشم‌هایش لیزر و از دست‌های بزرگ و مربعی‌اش موشک شلیک کند.

جسد دروگری که با او جنگیده بود کنارش افتاده بود؛ یک اسکلت خالی، با ستون فقرات و جمجمه‌ای عظیم، درون شبکه‌ای از گوشت گندیده و خون تیره.

با دستم گرفتم بینی‌ام را و گفتم «یا خدا! بوی گند می‌ده.» ولی هیچ مگسی دور و بر جسد نبود. اصلاً بعد از آتش‌سوزی بزرگ، هیچ حشره‌ای ندیده بودم. به زور نگاهم را از دروگر به برنز جنگاور برگرداندم، که حتی در شکستگی هم شکوهمند بود.

پرسیدم «این نقش و نگارها واسه چیه؟»

ایوکا از روی شانه‌اش نگاهی به من انداخت. «احتمالاً خلاقیت خود برنز باشد. به هر حال، اصولاً ما اثر هنری هستیم.»

« برنز جنگاور؟ یه اثر هنری؟»

«بله. هنرمندان شهر بنین زیباترین شکل‌ها و شخصیت‌ها را برای نوع من می‌آفرینند. ارتباط با ما نوعی مصرف هنری است. چه شده؟»

به زور جلوی خنده‌ام را گرفتم و گفتم «شرمنده. واقعاً نمی‌دونم جدی می‌گی یا شوخی می‌کنی.»

«پیکره‌سازی که مرا آفرید تن و ابتدائیات شخصیتم را بهم داد. من هم یک دههٔ گذشته را صرف پرداخت و تکامل وجوه خودم کردم.»

«همین یه دههٔ گذشته!؟ یعنی وقتی دنیا داشت می‌سوخت، تو قابلیت‌های هنریت رو پرورش می‌دادی؟»

ایوکا قد راست کرد. «لحنت حاکی از عدم تایید است. باورت این است که چون، به قول تو، دنیا در حال سوختن است، هنر باید متوقف شود؟»

گفتم «به نظرم اتلاف وقته؛ اتلاف یه منبع ارزشمند.»

«می‌دانی چند برنز جنگاور از شهر بنین برای جنگ با دروگران گسیل شدند؟»

گفتم «نه،» و نگاهم را برگرداندم.

ایوکا گفت «شش میلیون. این تعداد حیات مصنوعی‌ای است که ما برای پس راندن دروگران گسیل کردیم.»

به راه خود ادامه دادیم. در سکوت راه می‌رفتیم و من به آن همه برنز جنگاوری فکر می‌کردم که بالاخره دروگرها را پس رانده بودند. تا وقتی دروگرها بالاخره رفتند، چند تا از این جنگاوران سوختند؟

خورشید که پایین می‌رفت، زیر پتوی فویلی‌ام چپیدم و افق را تماشا کردم. کمی بعد ایوکا خم شد سمت من و گفت «نخوابیده‌ای.»

گفتم «این روزها سخت می‌خوابم.»

«می‌خواهی یک داستان برایت تعریف کنم تا ذهنت را آرام کند؟»

جواب دادم «من که بچه نیستم،» و چشمم را بستم. نمی‌توانستم در آن تاریکی چهرهٔ ایوکا را ببینم، ولی حس می‌کردم یک جوری دلش را شکسته‌ام. گفتم «حالا… حالا یه چیزی از شهر بنین برام بگو.»

«بسیار خوب.»

*

کم‌کم به یک عادت بدل شد. بدون شنیدن صدای ایوکا خوابم نمی‌برد. برای همین هر شب وامی‌داشتمش داستان شهر بنین را تعریف کند تا خوابم ببرد. از آبشارهایی می‌گفت که از میدان‌های انرژی نامرئی فرو می‌ریختند. از دست‌فروش‌هایی در خیابان‌های شناور شهر می‌گفت که ماست و چین‌چین[۲] می‌فروختند. و از برنز‌ها. بله برنزها، که برخی‌شان به قدمت خود شهر بنین بودند، که از خانه‌شان دزدیده شده بودند، همان طور که دروگرها خیلی از آدم‌ها را دزدیده بودند تا مثل موجودات عجیب‌الخلقه در دنیاهای مستعمره‌نشینشان به نمایش بگذارند.

ایوکا گفت برنزها در گوشه‌گوشهٔ شهر می‌ایستادند و پلاک‌ها و تندیس‌هاشان دیوارهای سفید خانه‌های سراسر شهر را می‌آراست. به خواب می‌رفتم تا خواب آن خیابان‌های پهن و زیبا را ببینم و به امید دیدنشان در افق دور بیدار می‌شدم.

یک روز صبح که بیدار شدم، دیدم ایوکا با کمی فاصله از من ایستاده و به خورشید طالع چشم دوخته است.

با صدای بلند گفتم «صبح به خیر.» ایوکا برنگشت. من هم صبحانهٔ معمولم را که جیره‌ای خوردنی و بطری آبی غلیط بود خوردم و بلند شدم.

به محض این که به پا ایستادم، ایوکا راه افتاد و در سکوت قدم‌آهسته حرکت کرد. وقتی به او رسیدم، نگاهش را سمتم برنگرداند.

گفتم «ناراحتت کردم؟» و دستم را به بازوی او زدم، ولی واکنشی نشان نداد. با خود گفتم شاید حتی آثار هنری‌ای که راه می‌روند و حرف می‌زنند هم وقت‌های غیرکاری دارند. پس به سکوتش احترام گذاشتم، ولی تنها تا کمی بعد از وقتی که خورشید به نقطهٔ اوجش رسید و تندیس برنزی کندتر شد. اواسط بعد از ظهر بود که قدمی را که آخرین قدمش شد برداشت.

«هی!» دستم را جلوی صورتش تکان دادم و گفتم «هی! چه‌ات شده؟»

صدای وزوز سازوکارهای درون بدنش را می‌شنیدم، ولی هیچ حرکتی به چشمم نمی‌خورد. گفتم «ایوکا!» محتاطانه دست پیش بردم و به صورتش کشیدم. «ایوکا. ایوکا. جون من. یاللا. خودت گفتی دیگه خیلی دور نیست.»

 همانجا ایستاده بود، بی‌حرکت، بی‌واکنش. الان دیگر فقط یک تندیس بود.

تمام بعد از ظهر را به تلخی گریستم. به پای ایوکا چنگ زدم و مثل یک کودک گریستم. خورشید به سمت افق پایین می‌خزید و می‌دانستم باید راه بیفتم و راهم را ادامه بدهم. ولی تنها رها کردن هیکل شکوهمند ایوکا در بیابان را هم برنمی‌تافتم.

وقتی بالاخره خورشید غروب کرد، اشک‌هایم را پاک کردم و بلند شدم. شب بیابان سرد است و می‌دانستم هر چه بیشتر بمانم دل کندن از ایوکا سخت‌تر می‌شود. بوسه‌ای به گونهٔ برنزی‌اش که از آفتاب میرا گرم بود نشاندم و به راه افتادم. پشت سرم را هم نگاه نکردم.

*

روزها گذشت و نه راهزنی دیدم و نه جسدی. نه هیچ موجود زنده‌ای. تنها بودم در این دنیا. در کل وجود.

هفته تمام نشده بود که زمین پیش رویم سراشیب شد و قلبم به تپش افتاد. با خود گفتم خودش است. از عهده‌اش برآمدم. بالاخره رسیدم.

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. چند متر آخر را دویدم. ولی وقتی به لبهٔ پرتگاه رسیدم، دلم آشوب شد.

شهر پیش رویم ویرانه بود؛ برج‌های فروریخته، جاده‌های ترک ‌خورده. دیوارهای انرژی‌اش هنوز جابه‌جا سوسو می‌زد، ولی دیگر شهری بود مخروبه و خالی و رها شده. پس… این بود سرنوشت شهر بنین.

لبهٔ پرتگاه نشستم. آیا ماموریت ایوکا آن قدر طور کشیده بود که در آن مدت شهر سقوط کرده بود؟ یا دروگران برگشته بودند و این کار را کرده بودند تا آخرین تمدن بشری را با خاک یکسان کنند؟ شاید ذهن برنامه‌ریزی شدهٔ ایوکا سقوط شهر بنین را پاک کرده بود، یا شاید صرفاً تخیلی بوده که درون تن برنزی‌اش شکل گرفته بود. دیگر هیچ کدام مهم نبود. چیزی که اهمیت داشت این بود که دیگر پناهگاهی وجود نداشت. آخرین پاسگاه مرزی بشریت دیگر وجود نداشت. هیچ موجودی نجات نیافته بود.

چنان در نومیدی خود غوطه‌ور بودم که صدای وزوز و تلق‌تلق مکانیکی‌ای را که به طرفم می‌آمد، تا وقتی صاحبش کنارم ایستاد، نشنیدم.

صدا گفت «سلام مجدد.» سرم را بالا گرفت و دیدم برنز ناجی دیگری رویم خیمه زده است. این یکی فرق می‌کرد؛ با این که مثل انسان راست ایستاده بود، ولی سرش شبیه پلنگ بود. نوارهای لوله‌ای ظریفی دور سرش تابیده بود؛ مثل یک هاله،… یا یک تاج. لب‌هایش به شکل لبخندی دائمی رو به بالا تاب برداشته بود.

برنز گفت «راه بیفتیم؟ دیگر فاصلهٔ چندانی با شهر بنین نداریم.»

سرم را تکان دادم. چیزی نداشتم بگویم. بی‌سخن، به ویرانهٔ توی درهٔ پایین‌دست اشاره کردم.

گفت «این آکور است. کمی پیش از آن که دروگران را برانیم سقوط کرد.»

وقتی توانستم خودم را جمع‌وجور کنم و پاسخ بدهم، پرسیدم «تو… خودتی؟»

«بله. خودمم. ایوکا. این شکل را می‌پسندی؟ یکی از ده تندیسی است که ساخته‌ام.»

گفتم «فکر کردم مُردی.»

«بعداً برنزی را که اسمش را پیوندگاه گلبرگ‌ها گذاشته‌ام می‌آوریم. آخرین داده‌های پشتیبانش دو ساعت قبل از این که به حالت خفتگی برود فرستاده شد.»

خندیدم. «یعنی… تو یه بَکاپ از ایوکایی؟» دهانم را با دستم پوشاندم. بعد از کمی خندهٔ بیشتر پرسیدم «این یکی برنزه اسمش چیه؟»

«گربه‌سانی فرشته‌سان در تعمق. خوشت می‌آید؟»

گفتم «بله.» نمی‌توانستم جلوی لبخندم را بگیرم. «بله. خوشم می‌آد.»

*

هنگام پیمودن مایل‌های آخر نمی‌توانستم جلوی حرف زدنم را بگیرم. نه این که امید چندانی در دلم مانده باشد، فقط حین عبور از بیابان سبُکی خاصی داشتم، و چنان لذتی، که حرف همین طور ازم بیرون می‌ریخت.

همه چیز را به ایوکا گفتم. این که قبل از اشغال دروگرها چکاره بوده‌ام و این که بعد از آن چه شده بودم. همهٔ شرمساری‌ام را، همهٔ نومیدی‌ام را، از دلم بیرون ریختم. نام فرزندانم را گفتم و این که هر کدام چطور مردند. در بارهٔ کسانی گفتم که به خاطر یک قوطی غذا کشته بودم. و این که وقتی دروگرها همسایه‌هایم را می‌بردند، فقط تماشا می‌کرده‌ام. ایوکا فقط گوش می‌کرد، همدلانه سر تکان می‌داد و اظهار نظری نمی‌کرد. کار درستی کردم. با حرف زدن، حس بهتری داشتم.

سپس صبحی رسید که به نوک تپه‌ای رسیدیم که آرمان‌شهر زیر پایش گسترده بود. منظره تا چند لحظه زبانم را بند آورد.

فراموش کرده بودم تمدن چه شکلی است. ولی تمدن، حتی در همان زمانی هم که هنوز به یاد دارم، هیچ‌گاه این قدر زیبا نبوده است. شهر بنین زمین پیش رویم را فرا گرفته بود؛ گستره‌ای وسیع و درخشان از انسانیت گرانبها. شهر زیر گنبد پرتلألو دیوار انرژی دفاعیش برپا بود؛ واحه‌ای درخشان از برج‌های شیشه‌ای و بوستان‌های سرسبز و گذرهای عریض و نخل‌های سرخمیده. از این ارتفاع می‌توانستم همهٔ خیابان‌ها و باغ‌ها و میدان‌هایش را ببینم.

گفتم «باورم نمی‌شه… چقدر بی‌نقصه. چقدر دست‌نخورده است.»

ایوکا گفت «این زمین هم طعم تهاجم را چشیده است،» و مطمئنم برق غرور را در چشمانش دیدم. «زمانی، دور، شهری که اینجا بپاست در آتش دروگران سوخت. ولی اکنون، تنها شهری است در تمام جهان که برپا مانده است.»

سرم را از روی تأسف تکان دادم. چه مدتی این لحظه را تخیل کرده بودم؟ اکنون که پیش رویم بود، غیرواقعی می‌نمود. گویی یک رؤیا بود.

ایوکا حرفش را پی گرفت. «آن شهر عتیق هم که زمانی اینجا بود آرمان‌شهر بود. نه جنایتی، نه فقری. فقط جای هنر و آموختن بود. دیوارهایش بلندترین دیوارهایی بود که در جهان ساخته شده بود. اکنون این دیوارها محکم‌ترین دیوارهای جهانند.» دستش را به طرف من دراز کرد. «بیا. به خانه برویم.»

با هم از تپه پایین آمدیم و من که نمی‌توانستم چشم از شهر بردارم، مدام تلوتلو می‌خوردم و سکندری می‌رفتم. شبکه‌ای از راه‌ها به شهر ختم می‌شد که مثل پرتو آفتاب به بیرون تابیده بود، مثل بازوهایی که به گوشه‌گوشه دنیا دراز شده بود. خانهٔ ابنای بشر.

در محل برخورد دیوار با زمین خاکی حرکتی به چشمم خورد.

چشم تیز کردم و داد زدم «دیوار حرکت می‌کنه.»

فقط تکان نمی‌خورد. می‌کاشت. همان طور که به آرامی پیش می‌آمد و بیابان سترون را می‌خورد، پشت سرش تیغه‌های نورستهٔ چمن سر برمی‌آوردند.

ایوکا گفت «بله. هر روز دیوار شهر گسترده‌تر می‌شود. اینچ به اینچ و با حوصله زمین را پس خواهیم گرفت. یک روز، دیوارهای ما تمام کرهٔ زمین را در آغوش خواهد گرفت.»

 بغض گلویم را گرفت. مردم شهر بنین آهسته، بسیار آهسته، سیاره‌مان را تغییر شکل می‌دادند.

با تلألو دیوار متوجه حرکات دیگری شدم و چند پیکر، به شکلی منظم، به یکی از جاده‌ها سرازیر شدند. لشکری از برنز‌های ناجی بود و حتی از اینجا هم می‌توانستم ببینم هر کدامشان متفاوت از دیگری است؛ هر کدام پیچیده و زیبا، همچون پیکرهای ایوکا.

گفتم «ناجی‌های بیشتری می‌آن؟»

ایوکا گفت «بله. هر کدام به نجات بازمانده‌ای می‌روند که پیدایش کرده‌ایم.»

برای لحظه‌ای سرم گیج رفت. زمانی دنیا برایم چنان وسیع و خالی از سکنه بود، اما الآن هر یک از این برنزها نمایندهٔ یک انسان زنده بود. فکر کردم چقدر باید راه بروند تا آدم‌ها را به خانه بیاورند. ایوکا برای آوردنم به شهر بنین صدها مایل پیموده و یک پیکر قربانی کرده بود. آیا سراسر کرهٔ زمین از برنزهای نفیس و رها شده‌ای مثل پیوندگاه گلبرگ‌های ایوکا خال‌خال شده‌ است؟

به دنبال ایوکا از سراشیب سنگلاخ تپه پایین رفتم، بی آن که بتوانم به چیز ثابتی نگاه کنم یا عظمت شکوهمند شهر بنین را، که پیش چشمانم گسترده بود، درک کنم. تنها زمانی که به دیوار شهر رسیدیم و صفی از مردم را آن سوی دیوار دیدم که به ما چشم دوخته بودند، ترسی ناگاه به زمین میخ‌کوبم کرد. سرم را بالا گرفتم و به آن گستره درخشان نگاه کردم و به مردمش که در صلح و صفا زندگی می‌کردند اندیشیدم.

ایوکا برگشت و گفت «چه شده است؟»

بی آن که چشم در چشم بی‌حالت و گربه‌سان ایوکا شوم، به نرمی گفتم «اگه منو نخوان چی؟ با وجود این کارهایی که کردم. چی… اگه…»

ایوکا دست برنزیش را روی شانه‌ام گذاشت. صدف‌های ریز تک‌تک انگشتانش را زینت داده بود. گفت «حتماً تو را می‌خواهند. تو انسان هستی. عضوی از خانواده‌ای.» کف دستش را برگرداند. «می‌خواهی دستم را بگیری؟»

یک ماه پیش به این حرف می‌خندیدم. ولی الآن دیگر نه. در عوض، با تکان سر موافقت کردم و دست ایوکا را گرفتم و با هم از دیوار پرتلألو گذشتیم و وارد شهر بنین شدیم.

֎


[۱] Automaton

[۲] نوعی تنقلات آفریقایی. ویکیپدیا