ما بالانشینانیم. بالانشینانیم ما. آویزان از اِمپایر استِیتی که سیمان و سنگ آهکش فرومیریزد. به پایین به طنابها و قرقرههایی نگاه میکنیم که بین ساختمانها کشیده شدهاند. گیاهان سبز و باغچههایی را میپاییم که روی پشت بامهای بلندِ بلند میرویند.
و آن پایین، میغها هستند. میغهای همیشهجاری. شکیبایی میکنند، صبورانه. چنان که زمان از آن ایشان است تا بپرستندش.
توی یک لیسه به دنیا آمدم؛ کیسهٔ کرباسیِ عایقکاری شدهای که آدمهایی که قدرتش را نداشتند توی ساختمان زندگی کنند به نمای سنگآهکی آسمانخراشمان آویزان میکردند. ماما میگفت زندگی توی لیسه نزدیکترین چیزی است که ما بالانشینها به آزادی داریم، و من باورش میکردم. ولی آزادیْ بیش از حدش هم خوب نیست؛ برای همین ماما لیسهمان را به دقت میدوخت تا وقتی دیگران با وزش باد و توفان میافتند لیسهٔ ما دوام بیاورد.
مامان خوب بود. گر چه وقتی مرا آبستن بود خودش را در معرض میغها قرار داد، ولی در برابر آواز سیرِنهاشان تاب آورد. مرا ایمن و تقریباً سیر نگه داشت، تا سنّم به صعود کردن برسد.
یک روز، مثل یک بالانشین واقعی، اعلام کرد که مهلتش سر رسیده است.
از پلهها تا سکوی مشاهدهٔ قدیمی امپایر بالا کشیدم و روی سکو کنار باغچههای سبزی و صندوقهای سیبزمینی ایستادیم. باغبانها ما را میپاییدند تا غذاهای گرانبهاشان را ندزدیم و من به مامان التماس میکردم که نرود.
مامان مرا سفت بغل کرد. در گوشم زمزمه میکرد که وقتی پدرش بچه بوده چطور برای بازدید امپایر استیت آمده؛ همان موقعهایی که شهرِ روزهایی-که-میشناختیم را پشت سر میگذاشت. درست تا همین نقطه بالا آمده و شهرها و اقیانوسها و خشکیهای زمانِ دیگر-رفته را دیده بود.
مامان گفت «ادعا میکرد زیباترین منظرهایه که دیده.»
خم شدم روی نرده و میغهایی را که از افقهای هموار و بیپایان میغلتیدند و توی شهر میریختند تماشا کردم. صرف نظر از باور پدربزرگم، هیچ چیز نمیتوانست قشنگتر از میغها در روزی آفتابی باشد.
مامان گونهام را بوسید و بعد از روی نرده پرید و توی میغهای آن پایین ناپدید شد.
به جای صدای تالاپِ خوردن مامان به زمین، صدای آه رضایتآمیزی که از باد برمیخاست به گوشم خورد.
باغبانها، برای دلجویی، یک سیبزمینی کوچک و یک هویج پلاسیده بهم هدیه دادند.
خجسته باد میغها.
نفرین بر قبضهٔ همیشه منتظرشان.
***
این مال آن موقع بود. این منم در سحرگاه الان، که آفتاب لیسهٔ کرباسیام را گرم میکند، بیدار میشوم تا رویاهای خوش بپردازم.
میگویم «سلامها،» و رو به میغهای آن پایین روی حاشیهٔ کرباسی لیسه خم میشوم.
میغها زمزمه میکنند سلامها بر تو، دخترک هَنگر. امروز به ما ملحق میشوی؟
«شاید… اگه سرپرست من رو سرِ یه کار چرت دیگه نذاره.»
میغهایی که دور امپایر میچرخند به شوخیام میخندند؛ میدانند هیچ وقت داوطلبانه بهشان نمیپیوندم. برای یک لحظه صدای مادر از صداهای دیگر فراتر میرود و عشقش به من را نجوا میکند. لبخند میزنم؛ خوشحالم که تکهای از او هنوز دور و برم است.
داگِر پیره از لیسهٔ بغلدستیام غر میزند که «دیگه با کی داره زر میزنه؟» ساکت میشوم، عصبانی از این که حرفم را شنیده است. هیچ کس دیگر در امپایر کلمات میغها را نمیشنود و نمیداند چه میگویند. اگر قدیمیهایی مثل داگر بو ببرند که با میغها صحبت میکنم، مرا از لبه پایین میاندازند. قدیمیها از میغها متنفرند. به یاد دارند زندگی روی زمین چه شکلی بودهاست. زندگی با درختها و چمن و گاوهایی که، وقتی سرشان را میبری که همبرگرشان کنی، ماغ میکشند.
نه این که ما دیگر برگر نداریم. ولی قدیمیها همیشه شاکیاند که سنجاب و موش همان مزه را نمیدهند.
به داگر پیره گوش میدهم که دعا میکند روزهایی-که-میشناختیم نجاتمان بدهند. میگوید «ما هنوز زندهایم. هنوز منتظریم که پیدامون کنین.»
تودماغی میخندم. فقط احمقها باور دارند که روزهایی-که-میشناختیم، قبل از این که امپایر بمیرد، نجاتمان میدهد. مثل همه ساختمانهای بلندمرتبه شهر، امپایر هم روز به روز تکههای سیمان و سنگ آهک ازش کنده و پیر میشود. بالانشینها یواشکی به هم میگویند که میغها آهسته آهسته ساختمانها را میسایند و فقط طی همین سال گذشته دو تا از ساختمانهای بلندمرتبهٔ دور و بر را فرو ریختهاند. حتی ساختمانهای مستحکمی مثل امپایر و کرایسلر در آن دورها – که سقف نوکتیز فلزیاش را مثل موشکی به سمت آسمان گرفته – دارند ضعیف میشوند.
ولی اینها که فقط حرف میغی است. وقتی خوردنی و آب بخواهم، باید پایین بروم و کار کنم.
مثل یک کرمِ سیمان پیچ و تاب میخورم و توی امپایر میروم و از کنار از-ما-بهتران و مرفهین بیدردی که مشغول خوردن صبحانهاند میگذرم. عطر غذای گرم به صورتم سیلی میزند، ولی لقمهای گدایی نمیکنم. برای آدمهایی که توی ساختمان زندگی میکنند کاری ندارد که وقتی خوابی، طناب لیسهات را ببُرند.
وقتی به مرکز ساختمان میرسم، از محورهای آسانسور باستانی پایین میروم و خودم را به طبقهٔ چهاردهم میرسانم. این نزدیکترین فاصلهای است که کسی میتواند، بدون این که لباس درزبندی شده تنفس بپوشد، به میغها نزدیک شود.
بوگدان منتظرم است، کلاه ایمنی زردش از وسط ترک خورده و اسم پنج سرپرست قبلیای که همان کلاه را به سر گذاشته بودهاند یک سمتش تراشیده شده است. یک دهه بزرگتر از من و یک بالانشین واقعی است. وقتی نوجوان بوده، یک مسیر از میان میغها به کرایسلر – راه جدیدی برای مبادله غذا – باز کرده است. از من خوشش میآید، چون هیچ کس مثل من میغها را به مبارزه نمیطلبد.
ولی امروز اخلاق بوگدان میزان نیست؛ صورت باریکش از خشم جمع شده است. میگوید «تاخیر، هنگر. تاخیر بی تاخیر، وگر نه میری رد کارت.»
میخواهم زرنگبازی دربیاورم، ولی وقتی مُردیده را پیش پایش میبینم ساکت میمانم. بوگدان از همین عصبانی است. جسد را هم تشخیص میدهم. جودی. یکی از بهترین پیشاهنگهای میغمان است.
بوگدان به آرامی میگوید «میللنگ گیر کرده بود. تا بیاییم جودی رو از میغ بکشیم بیرون، هواش ته کشید.»
جودی روی سیمان برهنهٔ کف دراز کشیده، کلاهخودش از لباس درزبندی شدهاش برداشته شده و صورت پیشتر سرزندهاش از درد در هم پیچیده است. بوگدان به آرامی روی جودی خم میشود و نرمنرمک روی قفسهٔ سینهاش ضربه میزند – دوست بودند و زمانی هم عاشق – و بعد لگدی بهش میزند و احمق خطابش میکند.
بوگدان از جسد جودی میپرسد «چرا این کلاهخود کوفتیت رو بر نداشتی؟ چرا نذاشتی میغها ببرندت؟»
نیمنگاهی به دور و بر میاندازم تا مطمئن شوم کسی نشنیده است. به خاطر این حرفها ممکن است مقام سرپرستیاش را از دست بدهد. وقتی میغها میبرندت، تن و ذهنت را توی یک ماتریس عجیب جذب میکنند. این که چطور جذب میکنند محل مناقشه است – یا میشد، اگر موضوع ممنوعه نبود – ولی همین قدر فهمیدهام که چیز زیادی ازت نمیبرند. وگر نه، چرا باید هنوز صدای مامان را میشنیدم که هر روز صبح از میغها بلند میشود؟
زمزمه میکنم «همین طور مرده میمونْد.»
بوگدان، با اندوهی ناگهانی، میگوید «ولی مردیده که نمیشد. شاید بخشی ازش زنده میموند.»
یادم میآید گاهی اوقات هوای لباس کم میشد. این که چطور میسوختم و لهله میزدم. از این که جودی چنین دردی و بدتر از آن را تحمل کرده ولی کلاهخودش را برنداشته تحت تاثیر قرار میگیرم.
چند باربر رد میشوند و ما حرفمان را میخوریم. بوگدان به باربرها دستور میدهد لباس جودی را بازیافت کنند و تنش را هم اتاق کمپوستسازی ببرند. برای یک لحظه به فکرم میرسد خودم را به لیسهٔ جودی برسانم. شاید آب و غذای اضافی ذخیره کرده باشد. ولی شایعه در امپایر مثل آتش است و امکان ندارد به موقع به لیسه برسم.
ضمن این که بوگدان کاری برایم کنار گذاشته است. یک بطری هوا دستم میدهد و میگوید «یه کار جذاب. پلازا. معاملهٔ دو گونی بذر. پایهای امتحانش کنی؟»
نگاهی به نقشهٔ عتیقهٔ حمل و نقل روی دیوار میاندازم. مسیر هتل پلازا خیلی وقت پیش باز و اندازهگیری شده است؛ از خیابان پنجم مستقیم میروی و به خیابان ۵۹ میپیچی. پیشاهنگ میغ خوبی میشوم، چون هر قدمم درست دو فوت است. محاسبات را آسان میکند. فاصله ۵۹ از امپایر ۶،۸۶۴ فوت است که میشود ۳،۴۳۲ قدم. توی میغ که چیزی نمیبینم، پس باید ۳،۴۳۲ قدم بروم که به خیابان برسم. بعد به چپ بپیچم و چندصد قدم دیگر بروم تا برسم به پلازا.
اغلب از این ور شهر به هتل پلازا خیره میشوم و فکر میکنم سنترال پارک، قبل از این که یک نقطهٔ درشت سبز روی یک کاغذ کهنه و قهوهای بشود، چه شکلی بوده است. ولی فقط طبقات بالای پلازا، آن هم در روزهای خوش، بالای میغها میمانند. اگر امروز اوضاع ناجور شود، احتمالاً میللنگشان از کار میافتد و فقط سقفشان از میغها در امان میماند. بدتر این که دیگر هوایی برایم نمیماند تا به امپایر برگردم.
برای همین است که بیشتر پیشاهنگهای میغ از رفتن در این مسیر خودداری میکنند.
بوگدان لبخند میزند. خودش هم، وقتی گذر کرایسلر را باز کرده بود، ریسک مشابهی را پذیرفته بود. ریسکهایی از این دست میتوانست مرا در خط اول کار و غذا قرار بدهد.
میگویم «هستم،» و کلاهخود جودی را بر میدارم. کمی به سمت بوگدان خم میشوم و میگویم «ولی اگه هوام تموم شه، تا دم مرگ واسه هوا لهله نمیزنم. این کلاهخود آشغال رو واسه میغها باز میکنم.»
بوگدان در تایید حرفهایم سر تکان میدهد.
***
خوب، بالاخره رسیدیم به قلب حقیقت: چرا دهها هزار نفر در امپایر زندگی میکنند، ولی فقط چند تاییشان حاضرند توی میغها بروند؟
چون در میغها توی تاریکی راه میروید. قدمهایت را میشمری تا گم نشوی. نذر میکنی خدا کند صاف بروی و کمکَمک راهت را به چپ یا راست و به سوی مرگت کج نکنی.
در میغها خطها و مسیرهای نشانگذاری شده با طناب میشکنند و در هم میپیچند. فریادها و دادها پژواک مییابند و فریب میدهند. ولی اعداد و صاف رفتن؛ اینها حقایقی هستند که هیچ وقت یک پیشاهنگ را مایوس نمیکنند.
شروع کارِ همه پیشاهنگان میغ یکسان است؛ میبرندت دَم یک شاهتیر امپایر. بیست فوت سرراست که زیرش هیچ نیست جز سقوط. بوگدان چشمانت را میبندد و تو روی شاهتیر راه میروی، میروی تا آن سرش و برمیگردی، بی آن که ببینی یا روی زانویت بیفتی. روی حساب حافظهات راهپیمایی میکنی. از روی این که چه قدر دقیق گام برمیداری، بی آن که ببینی.
به طرز وحشتناکی سخت است.
حالا سعی کن برای هزار فوت انجامش بدهی.
خیابان پنجم را شلنگانداز میروم و چشمبند کلاهخودم را بستهام تا دروغهای میغها را پنهان کند. من کلمات میغها را هم میشنوم، چیزی که پیشاهنگان دیگر مجبور به تحملش نیستند. اسمم را میشنوم که در باد به آواز خوانده میشود. وعدههای دروغشان را میچشم. که اگر خودم را دست میغها بسپارم، مثل قدیمیهای روزهایی-که-میشناختیم زندگی خواهم کرد. تنها کاری که باید بکنم این است که لباسم را باز کنم و بگذارم میغها گوشت و استخوان و ذهنم را در آغوش بکشند.
در تاریکی که راه میروم، زمان نفسش را حبس میکند. اگر دیگر قدمهایم را نشمرم، شاید زمان هم دیگر تیکتیک جلو نرود. شاید برای همیشه بین یک گام تا گام بعدی گیر کنم.
ولی اینها فقط افکار ابلهانهٔ میغی است. توجهی نمیکنم و به راهم ادامه میدهم.
روی گام ۳،۴۰۱ هستم که روی پیادهرو زمین میخورم. نفسم بند میآید و گیج میشوم. رنگینکمان جلوی چشمم ظاهر میشود.
یک نفر به من خورده است!
قبلاً شنیده بودم که چنین اتفاقهایی میافتد. دو پیشاهنگی که در این دنیای بیپایان قایمباشکبازی به هم میخورند. داد میزنم «تکون نخور،» و دست میبرم به کلاهخودش تا او را نگه دارم. بدترین اتفاق این است که هول کنیم و به هم بریزیم. آن وقت هر دو مسیر گامها و جهتمان را گم میکنیم.
ولی دستهای دستکشپوشم به جای کلاهخود صورت کسی را لمس میکند. بینی و دهان و گوشت نرم صورت. پس میکشم و دست به چکش سفریام میبرم تا مثل اسلحهای برای دور کردن این دیو استفاده کنم. میچرخانمش، ولی به چیزی نمیخورد.
شخص رفته است. کسی که چیزی نپوشیده بود تا در برابر میغهای کشنده از خودش محافظت کند.
سر جایم یخ میزنم. کسی که به من خورده لباس نپوشیده است. یعنی این که میبیند. نفس میکشد. میغها را لمس میکند، بی آن که او را ببرند. ولی کدام انسانی است که بتواند چنین کاری بکند؟
قبل از این که بتوانم به این چیزها فکر کنم، وحشت مرا فرا میگیرد. نمیدانم کجایم. در سیاهی لباسم گم شدهام. نفسنفس میزنم و یاد جودی میافتم که از کمبود هوا خفه شده بود.
نه! فکر کن. فکر کن! به کنار کلاهخودم میکوبم، و میغها نجوا میکنند که آرام باشم، که آغوشم را برایشان باز کنم.
نه!
اصابت شخص مرا به عقب هل داد. این را میدانم. مرا نیم دور چرخاند. شاید. یک یا دو بار هم غلت خوردم. اگر نیم دور روی پاشنه بچرخم و سه گام به جلو بروم تا عقب رفتن و غلت خوردنم را جبران کنم، باید روی مسیر درست قرار بگیرم.
شاید.
نفس عمیق میکشم، و دهشتزده، به نفسنفس میافتم. میترسم گم شده باشم. میترسم دیو یا هر چه که بود دوباره برگردد. برای آرام شدن دکمه CO۲ پاککن لباسم را میزنم. ولی چون هوایم کم است، کمک زیادی نمیکند.
میغها اصرار میکنند کمکشان را قبول کنم.
به جایش، راه میافتم.
***
به ساختمانی برنمیخورم. هنوز در خیابانم. در قدم ۳،۴۳۲ نود درجه به چپ میپیچم. شانسی است. شروع میکنم به پیمودن باقی مسافت تا پلازا.
چند ثانیه بعد، از ضربهٔ ریزش آوار به زمین میخورم.
خردههای آوار دنگدنگ به لباسم میخورد و بدون این که ببینم میفهمم یکی از ساختمانهای بلند عتیقه در حال رُمبیدن است. بلند میشوم که بدوم ولی مثل یک لیسهٔ لرزان در توفان یکوری پرتاب شدهام. خودم را محکم به چیزی که مثل شیر آتشنشانی است میچسبانم و دورش حلقه میزنم. میترسم تکان بخورم.
وقتی رُمبش و لرزش تمام میشود، هوای لباسم مزهٔ فلز میدهد و گلویم را میسوزاند. به نفسنفس میافتم و تنم میلرزد و هوا گدایی میکند. نمیدانم از کدام طرف باید بروم. به جودی فکر میکنم و این که در لحظات آخر چه حسی داشته است. نمیخواهم بمیرم. نه مثل جودی.
میغها نجوا میکنند «اگر نگاه کنی، پلازا را میبینی.»
میایستم، لرزان و لهلهزنان. مامان یک بار به میغها نگاه کرد ولی از چیزی که دیده بود جان به در برد. خل و چل شد، ولی جان به در برد.
اگر نگاه نکنم، هیچ وقت نمیتوانم پلازا را پیدا کنم. چشمبند کلاهخودم را بالا میزنم…
… و میبینم که سنترال پارک سبزِ سبز را جلوی چشمم میبینم.
از شیر آتشنشانی فاصله میگیرم و به پارک زل میزنم. پیش چشمم، بزرگسالان و بچهها بازی میکنند و میخندند، روی چمن سبز دنبال توپ و فریزبی میدوند و پشت درختان غولآسا قایم میشوند. به نظر همگی خوب تغذیه شدهاند. پارک تصویری از شادی است که از یک مجله یا کتاب باستانی کنده شده است.
میخواهم جیغ بزنم. میخواهم بپرسم چطور چنین چیزی ممکن است. میخواهم در پارک با آدمهای خوبتغذیهشده بازی کنم. ولی وقت ندارم، چون هوای لباسم خفهام میکند. برمیگردم و پلازا را میبینم. درِ ورودی این هتل نماسنگیِ زیبا فقط چند متر آن سوتر است. تلوخوران سمتش میروم.
کسی اسمم را صدا میکند. صدایی که خوب میشناختمش.
مامان.
مامان داد میزند «برو جلو، دخترک هنگر!» میبینمش که کنار دریاچهای در پارک ایستاده و برایم دست تکان میدهد.
مامان داد میزند «میغها رو به خاطر داشته باش. ولی تا وقتی آماده نشدهی، خودت رو بهشون نسپار.»
با این که فقط چند قدم از در ورودی پلازا فاصله دارم، ولی دلم میخواهد بدوم سمت مامان. ولی خیلی دور است. امکان ندارد قبل از این که بمیرم بهش برسم.
تلوخوران سمت در ورودی میروم و چشمم به یک سبد بالابر کوچک میافتد. خداخدا میکنم که حقهٔ میغها نباشد. خودم را تویش میاندازم و زنگ را میزنم.
همان طور که به سمت آسمان میروم، صدای مامان هم میشنوم که اسمم را صدا میکند.
«کارت عالی بود، هنگر. واقعاً عالی بود.»
***
سه روز با مردم پلازا زندگی میکنم؛ میخورم و مینوشم و میخوابم و از آن همه غذایی که به عمرم ندیدهام دلی از عزا درمیآورم. فقط چند صد بالانشین در پلازا زندگی میکنند و خیلی بیش از حد مصرف روز مباداشان غذا تولید میکنند.
و من، من یک قهرمانم. یک قهرمان خوششانس. از یک ریزش ساختمان بلند در چند قدمیام جان سالم به در بردم و بعد از این که حساب قدمهایم به هم خورد، باز هم خودم را به در ورودی هتل رساندم. حتی با این که سرپرستشان سوالهایی زیادی میپرسد که نمیتوانم جوابشان را بدهم، باز هم از آمدنم شادی میکنند. اسمش اِستل است؛ اسم عجیبی است، ولی خوب سنش از میغها هم بیشتر است. شاید عجیب بودن در روزهایی-که-میشناختیم مرسومتر بوده است. روی یک صندلی چرخدار نشسته است و با پتویی پا و رانش را گرم نگه میدارد.
در آخرین روز اقامتم در پلازا، استل مرا به اتاقش دعوت میکند. چند طبقه پایینتر از پشت بام زندگی میکند؛ تنها چند متر بالاتر از میغها. نظری به بیرون میاندازم و میغهای غلتان را میبینم که آن قدر نزدیکند که میتوانم انگشتانم را تویشان بگردانم. میغها غالباً ناگهانی بالا و پایین میپرند و این قدر نزدیک بودن بهشان اعصاب خردکن است.
استل، با دیدن نگرانیام، به نرمی میخندد. «نگران نباش، هنگر. میغها قبل از این که بالا بیان، خبرم میکنن.»
میپرسم «مگه میغها باهات حرف میزنن؟» و سعی میکنم هیجانم را پنهان کنم. شاید من تنها کسی نیستم که حرفهای میغها را میشنوم.
استل سری به تایید تکان میدهد و با صندلی عتیقهاش طول اتاق را طی میکند. از پنجره به بیرون، به میغها و ویرانههای ساختمانهای فرو ریختهٔ چند صد متر آن طرفتر، زل میزنیم. یک گوشهٔ تنها از یک ساختمان بلند مخروبه چنان از میغها بیرون زده که انگار انگشت وسطش را حوالهٔ آسمان کرده است.
استل میپرسد «تا حالا وسط میغها چشمبندت رو باز کردهی؟»
با دستپاچگی منومن میکنم «من که مردیده نیستم،» و نمیدانم که بو برده است یا نه. دیدن میغها فقط ممنوعه نیست، مسئله این است که کسانی که آنها را میبینند خل و چل میشوند. با این که استل مهربان به نظر میرسد، ولی به هر حال سرپرست است و میتواند بگوید مرا توی میغها پرت کنند.
میگوید «اذیتت نمیکنم. آزادی برگردی امپایر. ولی اگه چیزی تو میغها دیدی، باید بهم بگی.»
میخواهم چیزی را که دیدهام برایش تعریف کنم، ولی هیچگاه در جایی زندگی نکردهام که حرف زدن از میغها ممنوع نباشد. دستپاچه به آدمهای استل که بیرون اتاق ایستادهاند نگاه میکنم. آیا مرا از پشت بام پرت میکنند پایین؟ یا شاید این ساختمان قدیمی هم مثل آن یکی ساختمان برُمبد. نمیدانم چند نفر در آن ساختمان زندگی میکردند.
دست چروک استل دستم را میگیرد و محکم فشار میدهد. «نباید اینقدر بترسی، هنگر.»
با خشونت دستش را پس میزنم. این پیر احمق چطور جرات میکند مرا محک بزند؟ او که با اندک غذا و آب گرانبها بزرگ نشده است. همهٔ عمرش را صرف کارهای خطرناک نکرده است. یاد نگرفته دهانش را بسته نگه دارد، چون گزینهٔ بعدی بریده شدن لیسه یا پرتاب شدن به کام مرگ است.
آدمهای دم در، که فکر میکنند ممکن است به سرپرستشان آسیب برسانم، به سمتمان میآیند. استل با حرکت دست مرخصشان میکند.
استل به آرامی میگوید «یه انتخاب ساده است. یا به میغ ملحق شو، یا ازش دوری کن. همهٔ عمرت بهت گفتهن که باید ازش دوری کنی. ولی از این که چرا باید ملحق شی چیز زیادی نمیدونی.»
وقتی استل این را میگوید، میغها شروع میکنند به نجوای اسممان، با صداهایی مثل جزجز نیمروی تخم کفتر در روزهای خوش صبحانه. مثل مزهٔ امیدبخش هوای تازهای که جای هوای بد را میگیرد.
از پنجره میبینم که میغها بالا میآیند. آدمهای بیرون اتاق به طبقات بالاتر فرار میکنند، ولی من نمیتوانم استل را تنها بگذارم. صندلی چرخدارش را میگیرم و هل میدهم، ولی چرخها نمیچرخند. استل محکم گرفتهشان؛ از جا نمیجنبد.
با ریختن میغ داخل اتاق میگوید «باهاش نجنگ.»
با بلند شدن میغها به این فکر میکنم که مردن چه حسی دارد. آیا وقتی میبرندم، با صدای مامان حرف میزنند؟
در عوض، میغها به آرامی دورمان را میگیرند، بی آن که تنمان را لمس کنند. میغها تا سقف بالا میکشند و من همچنان کنار صندلی استل ایستادهام. به نرمی نامم را به آواز میخوانند، ولی من چیزی نمیبینم؛ فقط یک دیوار سفید از همه چیز و هیچ چیز.
از ترس به سمت استل خم میشوم، ولی یک تکه میغ خودش را بینمان تیغه میکند. آن قدر جلوی استل بالا میآید که دیگر نمیبینمش. اسمش را فریاد میزنم. میغها زمزمه میکنند که نگران نباشم. مثل استل چند دقیقه پیش آرام حرف میزنند.
انگار میغها تا ابدیت احاطهام کردهاند؛ در ذهنم، ساعتها با روزها و سالها میآمیزند و بعد به ثانیهها پس میافتند. به خودم میآیم و میبینم لحظهای از چند روز قبل را باززندگی میکنم؛ همان وقتی را که بیدار شدم و به میغهای پایین سلام کردم. گذشته سالها قبلم را هم میبینم؛ وقتی را که مامان گونهام را بوسید و از امپایر پایین پرید.
بعد میغها، به همان سرعتی که بالا آمده بودند، کنار میروند و از درزهای کف و دیوارها پس مینشینند، تا این که دوباره یکی دو فوت پایینتر از پنجره آرام میگیرند.
استل توی صندلیاش به من لبخند میزند.
میپرسم «چرا میغها ما رو نکشتن؟»
«هیچ شده وقتی توی میغها هستی، به نظرت برسه زمان داره گولت میزنه؟»
سرم را به تایید تکان میدهم و یادم میآید چند لحظه پیش چه حسی داشتم یا چطور در لباسم توی میغها راه میرفتم و تقریباً باورم شده بود که بین یک لحظه و لحظه دیگر گیر خواهم کرد. مِنمنکنان میگویم «یه بار در بارهٔ این حس به بوگدان گفتم. گفت دید نداشتن تو لباس میغی ذهن آدمها رو به وول خوردن میاندازه.»
«همین طوره. ولی این فقدانِ حسی نیست؛ میغها واقعاً با زمان بازی میکنن. بیشتر آدمها نمیتونن ببینندش. ولی من میبینم. تو هم همین طور.»
کلمات استل حافظهام را قلقلک میدهد. یادم میآید مامان – درست قبل از این که از امپایر شیرجه بزند – بهم گفت مهلتش سر رسیده است. ولی با این که اینها همان کلماتی بودند که گفته بود، چیزهای بیشتری حس کرده بودم. حس این که مامان نقشی را بازی میکند که، از زمانی که مرا باردار بوده و چشمبند لباسش را به روی میغها باز کرده، بارها بازی کرده است.
برای یک لحظه، زندگیام روی خودش تا میشود. انگار من حلقهای ابدیام که از قبل تولدم تا همین لحظه کشیده میشوم و بعد برمیگردم به زمانی که مامان مرا باردار بود.
گیج میخورم و برای این که از حال نروم، کنار صندلی استل تندی روی زمین مینشینم. به ملایمت شانهام را نوازش میکند.
میگوید «اولین باری که میغها من رو در معرض حقایق خودشون قرار دادن، من هم همین حس رو داشتم. تو اون روزهایی-که-میشناختیم تو دانشگاه راکِفلر کار میکردم. داشتیم رو این کار میکردیم که دریچههای ریزی تو زمان باز کنیم. به جاش… یه چیزی دیگهای رو عوض کردیم. از اون موقع تا حالا حرفهای میغها رو میشنوم. شاید یه اتفاق مشابه تو زندگیت هم قدرت مشابهی بهت داده.»
فکر میکنم باید مامان بوده باشد. وقتی مرا باردار بود در لباس میغش گم شده و از سر اجبار چشمبندش را باز کرده تا راه خانه را پیدا کند. ولی این را به استل نمیگویم. خصوصیتر از آن است که بشود به کسی گفت.
به جایش میپرسم «پس تو میغها رو برامون آوردی؟»
با نیشخند زمزمه میکنم «اتفاقی بود. آدمهای کمی خبر دارن… یعنی اگه آدمهای کمتری میدونستن، محفوظتر بود. نبود؟»
استل حقیقت را میگوید. با این که یک سرپرست است، بالانشینهای زیادی هستند که اگر بفهمند از پشت بام پرتش میکنند پایین.
میگوید «غیرمنتظره اتفاق افتاد. به درگاه آزمایشیم زل زده بودم که یکهو دنیا چشمک زد. یا دقیقتر بگم، شهر چشمک زد و از روزهایی-که-میشناختیم پریدیم… به این جا. یا این زمان. یا این جای بدون زمان.»
با تکان سر موافقت میکنم. همه میدانند که شهرمان برده شده، حتی اگر ندانند که چرا و چطور. به خاطر همین است که داگر پیره و قدیمیهای دیگر به درگاه مردمان روزهایی-که-میشناختیم دعا میکنند که راهی برای نجاتمان پیدا کنند.
میپرسم «میغها چیان؟» و خوشحالم از این که بالاخره میتوانم سوال ممنوعهای را از کسی که جوابش را دارد بپرسم.
«میغها خودِ زمانن یا دست کم زمانی که اینجا هست. مفهومه؟»
یاد قصههای داگر پیره از آن ساعات هراسناک اولیه میافتم. به ناگاه در جایی که شهر قبلاً در روزهایی-که-میشناختیم مستقر شده بود، حالا افقهای خالی بیپایان محاصرهاش کرده بود. زمان سوسو زد و خاموش شد و دوباره ظاهر شد. گویی این مکان مطمئن نبود که آیا این لحظه باید سپری شود و به لحظه بعد برسد یا نه. مردم یک لحظه در گذشته زندگی میکردند و لحظه بعد در آینده و بعد در گسترهای ابدی از زندگیشان.
و میغها در این میان جاری میشدند و هر که را لمس میکردند میبلعیدند. آنها زندگی مردم را به هوا میانداختند تا همهٔ دور و بریها زادن و عشق و شادی و غصههاشان را بچشند، بعد آن زندگیها را در هوا میترکاندند و ابری از میغهای نو میساختند.
بالاخره زمان به ظاهر عادیاش بر گشت. زندگیها دوباره از اول به آخر زندگی میشدند. ولی قدیمیهای زیادی مثل داگر این عادی بودن را زیر سوال میبردند و میگفتند که میغها تنها کمی به ما رخصت میدهند تا دست آخر همهمان را بکشند.
میپرسم «میغها چی میخوان؟»
«خواستهٔ اونها مثل من و تو نیست. میغها هم تو جریان زمانیِ ما هستن و هم بیرون اون. توضیحش سخته. تصور کن تکتک لحظات زندگیت میتونستن زنده بشن و همراه کسی که الان هستی وجود داشته باشن. اساساً میغها همینان؛ لحظاتی بیشمار از زندگی میلیونها نفر.»
از این که کمی بیشتر در مورد میغها فهمیدهام نیشم باز میشود. به استل میگویم که توی میغها چه اتفاقی برایم افتاد. این که کسی که لباس تنفس نپوشیده بود بهم خورد. این که چشمبندم را باز کردم و سنترال پارکِ آن قدیمندیمها را دیدم. این که میغها چطور نجاتم دادند. این که چطور مامانم بهم روحیه داد. حتی به او میگویم که چطور مثل او با میغها حرف میزنم.
استل بی آن که حرفی بزند گوش میدهد و فقط گهگاهی لبخند میزند؛ گویی میداند قرار است چه بگویم. وقتی حرفم تمام میشود، مدتی ساکت مینشیند و بعد دست در جیبش میکند و گردنبندی را بیرون میکشد. گردنبند یک ردیف گویهای شیشهای کوچک است که پشت سر هم از سیمی طلایی آویخته شدهاند. درون هر گوی طرهای از میغ در حال افتوخیز است.
استل گردنبند را دور گردنم میاندازد.
میپرسم «حالا باید چکار کنیم؟»
استل لبخند میزند و میگوید «نمیدونم. ولی اگه به میغها گوش کنی، حتماً یه راهی کشف میکنی.»
***
به خاطر ساختمان فرو ریخته مسیر جدیدی به سمت خانه را طی میکنم. برای اطمینان خاطر، یک بطری اضافی هوا هم از شانهام آویزان کردهام. وسوسه شدهام چشمبندم را بردارم و ببینم مامان باز ظاهر میشود یا نه. ولی دست آخر، از چیزهایی که میغها ممکن است آشکار کنند میترسم و در تاریکی خودم را به خانه میرسانم.
بوگدان از دیدنم به وجد میآید و وقتی دو کیسه بذری را که در معامله گرفتهام به دستش میدهم وجدش بیشتر هم میشود. همه فکر میکردند که ریزش ساختمان مرا کشته است.
برای اولین بار در امپایر یک دل سیر غذا میخورم و یک کیسهٔ کامل آب تازه مینوشم. بوگدان حتی پیشنهاد میکند که لیسهام را بیاورد تو. ولی از جایی که زندگی میکنم راضیام. بوگدان هم سری تکان میدهد که یعنی از جوابم راضی است.
بالاخره وقتی چهاردستوپا خودم را بالا میکشم و به لیسهام میرسانم از نیمهشب گذشته است. بیاعتنا به خرناس زنبوری داگر پیره، از لیسهام به بیرون خم میشوم و به درخشش سفید میغهای آن پایین چشم میدوزم.
سعی میکنم نقطههای مختلفی از زمان را بببینم. لحظات مختلفی از زندگی مادرم را که در ابدیت گسترده شده است. ولی فقط یک سفیدی محو میبینم.
سوالهای زیادی هست که میخوام بپرسم. آیا کسانی که به میغها تبدیل شدهاند از چیزی که هستند راضیاند؟ این مکان یا زمان یا هر چه که هست واقعاً چیست؟
ولی به جای پرسیدن این سوالها، به چیزی دیگری رضایت میدهم. زمزمه میکنم «سلامها.»
میغها در جواب نجوا میکنند سلامها بر تو، هنگر، و صداهاشان در هم میآمیزد و مثل صدای یک دَم با باد میرود.
داگر پیره خرناسش بلندتر میشود و من، از ترس این که حرفهایم را بشوند، سکوت میکنم. بعد از این که برای چند دقیقه غیر از خرناسش چیزی نمیشنوم، به نجوا میپرسم «چرا همین جوری نمیبَریدمون؟ میدونم که میتونین.»
میغها جواب نمیدهند و من هم دوباره نمیپرسم؛ میترسم کسی صدایم را بشنود و بند لیسهام را ببرد و من همین طور سقوط کنم تا جایی که دیگر چارهای جز کشف حقیقت در باره میغها نداشته باشم.
***
در هفتههای بعد بوگدان سخت مرا به کار میگیرد. همهٔ پیشاهنگان میغ را هم بیرون میفرستد تا یا مسیرهای معاملاتی جدیدی باز کنند یا بذر و آذوقه بیاورند. به نظرم، میترسد ساختمانهای بیشتری برمبد و خطوط غذاییمان قطع شود.
کار زیاد یعنی خورد و خوراک بهتر، ولی باعث این هم میشود که برای فکر کردن به چیزی که در میغها دیدهام وقت چندانی نداشته باشم. جالب است که اصلاً حس نمیکنم خلوچل شده باشم. نه مثل مامان بعد از چیزی که در میغها دید.
پس میخوابم و زندگی میکنم و در میغها راه میروم.
زندگی عادی، به اضافه میغها.
تا این که کرایسلر هم میرمبد.
رمبیدنش را از توی لیسهام تماشا میکنم. باد زوزه میکشد و چنان سخت میوزد که امپایر مینالد و میلرزد و چنان میرقصد که گویی مست است. سرم را از لیسه بیرون میآورم که چشم بدوزم به صبح خاکستری ملالانگیز. همان موقع است که رمبش کرایسلر را میشنوم و حس میکنم. دوربین دوچشمیام را برمیدارم و مردمی را تماشا میکنم که با فرو ریختن آن ساختمان موشکی زیبا توی غبار سفید ابرها جیغ میکشند.
همان صبح، بوگدان جلسهٔ اضطراری برگزار میکند. ساکنان امپایر توی مرکز مشاهده قدیمی ساختمان در طبقهٔ هشتادم چپیدهاند تا به حرفهایش گوش کنند.
بوگدان میگوید «مطمئن نیستم امپایر تا ابد دووم میاره. شاید چند سال بعد، شاید هم یکی دو دههٔ دیگه. میغها دارن ساختمانها رو میسابن و ما هم خیلی وقته تعمیر و نگهداری اساسیای که واسه سر پا موندن امپایر لازمه رو انجام ندادهیم.»
همه به موافقت سر تکان میدهند.
«شاید هنوز زمان زیادی داشته باشیم، ولی نباید خطر کنیم. پیشنهاد میکنم یه بخشی از مردم رو به جاهای امن منتقل کنیم.»
تا بوگدان این را میگوید، عدهای پوزخند میزنند و پشت چشم نازک میکنند. جای امنی وجود ندارد. جایی غیر از شهر و ساختمانهای بلند نیست که بشود رفت.
معلوم میشود که بوگدان شوخی نمیکند. به نقشهٔ حمل و نقل عتیقی روی دیوار که رویش دور نقطهای نزدیک ایست ریوِر خط کشیدهاند اشاره میکند. میگوید «شایعهای شنیدهم که یه ساختمان ضدمیغ در دانشگاه راکفلر هست. تهموندهٔ روزهایی-که-میشناختیمئه.»
نمیدانم بوگدان میداند که این همان جایی است که استل، زمانی که به طور تصادفی باعث شد شهر چشمک بزند و به این مکان تبدیل شود، کار میکرده است. حتی اگر چنین ساختمانی هم وجود داشته باشد، اقدام برای رسیدن به آنجا مثل خودکشی است. مسیر دانشگاه راکفلر هیچوقت پاکسازی نشده است. ولی بوگدان سرپرست است و وقتی میگوید یک پیشاهنگ میفرستد تا اوضاع را بررسی کند، همه با تکان سر موافقت میکنند.
سعی میکنم یواشکی فلنگ را ببندم، چون نمیخواهم پیشاهنگی باشم که به این ماموریت مرگ فرستاده میشود، ولی دو نفر از گولاخهای بوگدان میگیرندم. تا طبقهٔ چهاردهم اسکورتم میکنند و آنجا میمانیم تا بوگدان بیاید.
بوگدان به گولاخهایش میگوید «گورتون رو گم کنید تو میغها،» که از این توهین مضطرب میشوند ولی قبل از این که بوگدان وادارشان کند، میزنند بیرون.
وقتی تنها میشویم، نیش بوگدان باز میشود. «واسه ماموریتم داوطلب نمیشی؟»
«این کار یعنی مُردیدن. فقط واسه این که به آدمهای امپایر یه امید واهی بده.»
بوگدان کمی به جلو خم میشود و میگوید «شاید هم نه. اگه بهت بگم میغها بهم گفتهان این کار رو بکنم چی؟»
تنم میلرزد. یعنی بوگدان هم حرف میغها را میشنود؟ یا دارد گولم میزند که اعتراف کنم که من هم میشنوم؟ میگویم «اگه میغها گفتهان این کار رو بکنی، خوب خودت انجامش بده.»
«نمیشه. میغها تو رو میخوان.»
میخواهم فریاد بزنم بزدل. بالانشین قلابی. سرپرست بیخایه. ولی بوگدان فقط لبخند میزند. «میدونم خودت نتونستی برسی به پلازا؛ میغها کمکت کردن. ولی چرا؟ این چیزیه که نمیفهمم.»
زل میزنم به چکمههایم و میترسم لب باز کنم. بوگدان به گردنبندی که استل بهم داد و کمی از زیر لباس سرهمیام بیرون زده اشاره میکند. یقهٔ پیراهنش را باز میکند تا لنگهٔ گردنبند را نشانم بدهد که همان طرهٔ میغ چرخان را در یک دوجین گوی شیشهای کوچکش دارد.
میپرسم «کی استل رو دیدی؟»
«هیچ وقت پلازا نرفتهام.»
«ولی این گردنبنده…»
«… یکی که میشناسیش بهم دادش. همون آدم بهم گفت که میغها میخواهن تو انجامش بدی. و این که مهلتمون داره تموم میشه.»
میخواهم بدوم در لیسهام پنهان شوم، ولی بوگدان سفت بغلم میکند و به نجوا در گوشم میگوید «بعد از من دیگه سرپرستی نمیآد. امپایر دووم نمیآره. ولی حتی اگه ساختمون هم سر پا بمونه، خودمون دیگه نمیتونیم این طور زندگی کنیم. خودت که دیدی. داریم میمیریم. مردم فقط دارن وقت میگذرونن تا بمیرن.»
با سر تایید میکنم. مدتها است به این فکر کردهام و مطمئنم که دیگران هم کردهاند، حتی اگر هیچ وقت در مورد این فکر کفرآمیز بلند حرف نمیزدهایم.
بوگدان میگوید «شاید بمیری. بر اساس بازیای که میغها باهامون میکنن، احتمالاً همین طور هم میشه. ولی اگه شانسی داشته باشیم…»
«باشه، میرم. ولی اگه میغها بگیرندم، میآم سراغت و تا شیرجهٔ قوی بزرگ رو نزنی موی دماغت میشم.»
طوری میخندد که فقط یک بالانشین واقعی میتواند. «اگه میغها بگیرندت، همین کار رو میکنم.»
***
میغها را چطور باید تفکیک کرد؟ چطور گذشته و حال و آینده را باید از هم جدا کرد؟
به سمت دانشگاه راکفلر که میروم، هم خودم را روی آن نقشهٔ کاغذی توی امپایر تصور میکنم، هم مسیرم را؛ مسیری که میغها را از آنچه بودهاند و آنچه هستند و آنچه همهمان ممکن بود بشویم جدا میکند، البته اگر از روزهایی-که-میشناختیم بیرون نیامده بودیم.
کورمال پیش میروم و از یک عصای نابینایان برای حس کردن راهم در خیابانهایی استفاده میکنم که هیچوقت از آوار ساختمانها پاک نشدهاند. از میغها خواستهام هدایتم کنند، ولی این بار اصلاً حرف نمیزنند. دلم میخواهد چشمبندم را بالا بزنم. ولی از آن چه ممکن است ببینم وحشت دارم.
مسیر دانشگاه راکفلر در ذهنم ورجه وورجه میکند و شمردن گامهایم، به خاطر آوار، عملاً ناممکن است. پس همین طور که یک سورتمهٔ پر از مخزن هوا را پشت سرم میکشم و هر چند ساعت یک بار یک مخزن هوای جدید به لباسم وصل میکنم، از روی حس در مسیر پیش میروم. دوازده ساعت طول میکشد تا هزار فوت اول را طی کنم. یک روز دیگر در پیش است و نصف همین مسافت.
بالاخره از پا میافتم و چند ساعتی چرت میزنم. خواب چیزی را که مامان گفت میبینم؛ این که باید وقتی به میغ بپیوندم که آماده شده باشم. از هوای بد بیدار میشوم و تا به هذیان ناشی از ندیدن نیفتادهام، فوری یک مخزن دیگر وصل میکنم.
همین طور که راه میروم، به این فکر میکنم که شهرمان در روزهایی-که-میشناختیم چه شکلی بوده است. شهری پر از امپایرهای بیشمار از آدمها که میخوابیدند و خواب میدیدند و میخوردند و میمردند و زندگیشان را سپری میکردند. یعنی مثل من بودند؟ حرف میزدند، ولی خیلی همدیگر را درک نمیکردند؟ آیا زندگیهاشان همدیگر را لمس میکردند، ولی هیچگاه حقیقتاً به درون آن چه هر کداممان میتوانستیم باشیم نفوذ نمیکردند؟
زندگی با آن همه میلیون آدم، به جای این که تکتک لحظات زندگیام به میلیونها نمونه از من خرد شوند، چطور بوده است؟
روز چهارم است و فقط چند تایی مخزن هوا برایم مانده است. از آن چه از مسیر میدانستم، حدس میزنم که نزدیکیهای دانشگاه باشم. ولی ذخیرهٔ هوایم خیلی قبلتر از این که پیدایش کنم تمام خواهد شد.
آهی میکشم و میدانم چه باید بکنم. همیشه میدانستهام که بنا است این کار را بکنم. شاید برای همین بود که میغها و مامان ساکت بودهاند. منتظر بودند که انتخابم را بکنم.
چشمبندم را بالا میزنم و نگاه میکنم.
دورتادورم شهر بر پا است، گویی که روزهایی-که-میشناختیم هیچ گاه ترکمان نکردهاند.
انبوه جمیعت از کنارم رد میشوند، عدهای با نفرت به لباس بوگندو و ظاهر غریبم خیره میشوند. ولی بیشترشان جوری روان میروند که انگار اصلاً وجود ندارم. طوری از کنارم رد میشوند که انگار فقط مانعی سر راهشانم.
وقتی دست دستکشپوشم را سمت کلاهخودم میبرم، متوجه میشوم که دیگر نمیترسم. یاد مامان میافتم که از امپایر پرید پایین و مثل او مشتاق میشوم ببینم بعدش چه میشود.
کلاهخودم را میپیچانم و باز میکنم و نفس عمیقی میکشم. با رسیدن هوای تازه به ریههایم، درد عمیقی مرا میکوبد. دردی خالص و سفیدسوز. درد طوری است که گویی عضلاتم را از استخوانها و خونم جدا میکنند.
جیغ میزنم و روی زانویم میافتم. سعی میکنم از میغها کمک بخواهم، اما کلمات ترک کردن دهانم سر باز میزنند.
ولی درد سریع میگذرد و مرا لهلهزنان و لرزان به جا میگذارد. وقتی دوباره توان ایستادن پیدا میکنم، اشکم را پاک میکنم و نگاهی به اطراف میاندازم.
روی پیادهروی عاری از آوار ایستادهام و خودروها و اتوبوسها در خیابان از کنارم میگذرند. با این که پیشتر عکس چنین وسایل نقلیهای را دیدهام و حین راهپیمایی دست به بقایاشان زدهام، ولی دیدن این که چه قدر بزرگند و چه قدر سریع حرکت میکنند تکان دهنده است.
ساختمانها خیلی بزرگترند. ساختمانهای بلند کنار خیابان صف کشیدهاند و شیشه و فلز و سنگ نشکستهشان برق میزند. امپایر مثل چیزی که میشناسم، پوشیده از لیسه و سنگهای آهکی گنده کنده شده، نیست. نه، این همان امپایری است که همیشه قرار بوده باشد. به خوبی نگهداری شده و قبراق و بلندتر از همه ساختمانهای بلند دور و برش.
و آن صداها! تا یک لحظه قبل همهٔ چیزی که میشنیدم صدای فسفس هوا در لباسم بود. الان صدای غریدن خودروها و وراجی آدمها و حرف زدن کل شهر را یکجا میشنوم.
عقبعقب میروم و جلوی ویترین شیشهای یک مغازه پس میافتم. روی شیشه نوشته خشکشویی. عقلم قد نمیدهد که چطور میشود خشک شست!
صدای آشنایی میگوید «این قدر زیاده که نمیتونی هضمش کنی، نه؟» بالا را نگاه میکنم و مامان را میبینم که کنار یک چرخدستی پختوپز عجیب ایستاده است. مردی که پشت چرخدستی است بطریای دست مامان میدهد که شبیه بطری آب است و همین طور یک جور نان و یک غذای گوشتی.
مامان پیش میآید و آب و غذا را به دستم میدهد. میگوید «بهش میگن هاتداگ. بهتر از همه چیزهاییه که تو امپایر میخوردیم.»
چند روزی میشود که چیزی نخوردهام؛ حمله میکنم به غذا و برایم فرقی نمیکند که رویای میغی باشد یا نباشد. حق با مامان است؛ بهترین چیزی است که تا به حال خوردهام. ته بطری آب را هم درمیآورم.
حالم بهتر میشود و نگاهی به دور و برمیاندازم. افرادی که از کنار من و مامان میگذرند عمداً نگاهم نمیکنند. بازتاب خودم را در پنجره کناریام میبینم و دلیلش را میفهمم. موهایم درهمگوریده و صورتم چرک و چپول است و لباسم بوی گند میدهد. در مقایسه با لباسهای تمیز و مرتب این آدمها، درب و داغونم. حتی مامان هم زیبا شده است و چیزی تنش کرده به اسم لباس شب. یا دست کم، این اسمی است که داگر پیره از روی عکسهای قدیمی از لباسهایی که مردم در روزهایی-که-میشناختیم میپوشیدند میگفت.
مردی که برای مامان هاتداگ پخته باز هم هاتداگ و آب میآورد. در گوش مامان میگوید کار خوبی میکند که کمکم میکند. قبل از این که برگردد سر چرخدستیاش، میگوید «اگه چیزی لازم داشتی، به خودم بگو.»
مامان به من میگوید «فکر میکنه مشکل داری. حالا که دیگه مردم اینجا میتونن ببینندت، چیزی که درک میکنن یه دختر کثیف با یه لباس عجیب و غریبه.»
نگاهی به اطراف میاندازم. «من که نمیفهمم.» دلم میخواهد میغها بروند پی کارشان. به تاریکی لباسم نیاز دارم تا در برابر این دنیای خلوچل از من محاظفت کند.
میپرسم «این یه خواب میغیه؟»
«نه. با استل تو پلازا حرف زدی، درسته؟ بهت گفت میغها چیان و وقتی روزهایی-که-میشناختیم را ترک کردیم چی شده؟»
«توی یه جایی هستیم بدون گذر زمان و میغها آدمهاییان که از این تغییر تکهتکه شدهان. همهٔ لحظات زندگیشون یه جورهایی زنده شده.»
«تا حد زیادی درسته. کسایی که تبدیل به میغ شدهان، با این که تکهتکه شدهان، قدرت عظیمی پیدا کردهان. با قدرتشون دنیایی رو خلق و تثبیت کردهان که باقی ماها میتونیم توش زندگی کنیم. این هم درسته که هر تکه از میغ یک لحظهٔ منحصر به فرد از زندگی یه نفره. ولی خیلی بیشتر از اینها هم هست.»
مامان، وقتی میبیند نمیفهمم، با انگشت به گردنبند دور گردنش میزند. مانند همان گردنبندی است که من گردنم انداختهام. انگشتانش را روی چند گوی کوچک میدواند و طره میغهای درونشان را به جنبش درمیآورد. میگوید «تصور کن هر کدوم از گویهای گردنبندم زمان متفاوتی از زندگی یک نفره. وقتی این طوری دور گردنم حلقه شدهاند، امکان نداره بشه فهمید کدوم اولیشه و کدوم آخریاش.»
مامان دست میبرد و گردنبند را از گردنش باز میکند. آن را از یک سو آویزان و یک خط صاف از گویها درست میکند. «آدمهایی که باهاشون بزرگ شدی باور دارن که زمان یه خط صافه، درست مثل الان که این گردنبند رو باز کردهم. یکهویی میبینی که یه شروع و یه پایان داریم. ولی این جور فکر کردن یه ایرادی داره…»
مامان گوی آخری را میگیرد و محکم میکشد و باعث میشود همه گویها از نخ طلایی در بیایند و روز زمین سیمانی بیفتند و طرهٔ میغ داخلشان از هم بپاشد و محو شود.
گردنبندم را سفت میچسبم؛ نمیخواهم مامان مال مرا هم خراب کند. ولی یک لحظه بعد دنیای دوروبرمان چشمک میزند. آدمهایی که از کنارم میگذشتند چند قدم عقبتر از جایی که بودند هستند. خودروها و اتوبوسها هم رو به عقب پریدهاند. مامان هم یک گردنبند نشکسته دستش گرفته است.
دست میبرد و گردنبند را دور گردنش میبندد و گردنبند دوباره صحیح و سالم و بدون شروع و پایان میشود.
نگاهی به اطراف میاندازم و خودم را گول میزنم که قضیه دستگیرم شده است. «این زمان با زمانی که من تو امپایر زندگی میکنم فرق میکنه؟»
«چیزی که الان تجربهاش میکنیم تقاطع زمانها و لحظههای منفردِ داخل میغه. فقط وقتی که میغها با زندگیت ادغام میشن میتونی یه همچین جایی بیایی.»
دوباره به مرد هاتداگی و آدمهایی که در خیابان از کنارم میگذرند نگاه میکنم.
میگویم «میغها دارند سرم شیره میمالن. این واقعی نیست.»
«همون قدر واقعیه که زندگیت رو امپایر. وقتی میغها کسی رو میبرن، طرف میشه همه لحظات زندگیش. همه زمانهایی که زندگی کرده. تکتک لحظات زندگیت دوباره زنده میشن و همزمان کنار هم میمونن. درست مثل مولکولهای بدنت که به هم میچسبن تا یه چیزی بزرگتر از خودشون رو بسازند. یا این گویهای شیشهای که یه گردنبند بیانتها رو میسازن.»
سری تکان میدهم. الان که میغها مرا بردهاند، میتوانم حسش کنم. همهٔ لحظات زندگیام را حس میکنم. مثل به یاد آوردن زندگیام نیست – اصلاً مثل خاطره نیست – بلکه بیشتر مثل این است که میتوانم هر یک از لحظات را باز و دوباره زندگیاش کنم. میتوانم وارد زمان مجزا و یکتای آن لحظه شوم و خودم را توی لیسه کنار مامان مچاله کنم. میتوانم ترس و هیجانی را حس کنم که وقتی برای پیشاهنگ میغ شدن روی آن شاهتیر ترسناک امپایر راه میرفتم حس کرده بودم. حتی میتوانستم زمانهای آیندهای را بنا بود زندگی کنم بچشم.
مامان لبخند میزند. «پتانسیلش رو میفهمی دیگه؟ ولی خیلی از آدمهای امپایر و ساختمونهای دیگه هنوز به همون دید خطی از زمان محدودن. از پذیرفتن چیزی که میغها بهشون میدهن میترسن.»
یادم میآید که مامان آخرین گوی گردنبند را در آورد و همهشان روی پیادهرو افتادند و شکستند. لحظات بیشماری از زندگی بوگدان و همهٔ ساکنان امپایر را تصور میکنم که وقتی بالاخره ساختمان میرمبد همگی همین کار را میکنند.
به مردم شهر که از کنارمان میگذرند نگاه میکنم. به مرد هاتداگی نگاه میکنم. هر کدامشان ابرمیغی خودشان از زمانند. همه مثل مناند. به آن ور خیابان نگاه میکنم و دانشگاه راکفلر را میبینم. وقتی با حسهایم تماس برقرار میکنم، میتوانم استل را توی ساختمان حس کنم. در شرف باز کردن درگاهی در زمان است که امیدش را داشت.
ناگهان گیج میشوم. چطور میتوانم استل را اینجا حس کنم، وقتی همزمان در صندلی چرخداری در پلازا هم نشسته است؟ بعد ابرِ زمانش را حس میکنم. تکهٔ کوچکی از استل همین الان در دانشگاه است، ولی همزمان تکههای بیشماری از زندگیاش از اینجا تا پلازاهتلِ زمانهایی که میشناختم کشیده شده است؛ همین طور هم رشتههایی از زندگیاش در هر زمان و مکان قابل ادراک دیگر.
صدای استل را میشنوم؛ میخندد از این که موضوع را درک میکنم .
همان طور که منتظریم تا باقی حوادث اتفاق بیفتند، مامان همراه با من به دانشگاه نگاه میکند و میگوید «آره، استل داره سخت تلاش میکنه که همه اینها رو راست و ریست کنه.»
به محضی که درگاه استل باز و جریان زمانی روزهایی-که-میشناختیم تکهتکه میشود، انفجاری ناگهانی از نور – یا به عبارت دقیقتر، انفجاری ناگهانی از میغها – همه جا را پر میکند. مرد هاتداگی فریادی از درد میکشد و زمان از دستش درمیرود و به میغ تبدیل میشود. رهگذران خیابانی هم همین طور میشوند. زمان از هم میپاشد.
شهر دوباره چشمک میزند و برمیگردد به روز آفتابی با آدمهایی شاد. مرد هاتداگی، انگار نه انگار که همین الان تبدیل به میغ شده، از چرخدستی غذاپزیاش به سمت ما میآید و به مامان میگوید کاری خوبی میکند که به من کمک میکند.
مامان میگوید «چند دقیقه تو زمان به عقب برمون گردوندم. بقیهٔ اتفاقات رو هم که خودت میدونی. کسانی که میغ شدهان دنیا رو تثبیت میکنن و نمیذارن کسی تغییر کنه. این کار را از روی شفقت میکنند، نه این که بخوان دیگران درد و ترس را تجربه کنند.»
حق با مامان است. در زمانهای من شهر در حال مرگ است و مردم خیلی بیشتر از این یک لحظه مختصر از دردِ تغییر را متحمل میشوند. من از درد تغییر میغ جان به در بردم. پس دیگران هم به راحتی میتوانند.
یک گاز دیگر به هاتداگ میزنم. آیا این واقعی است؟ یک رویای میغی است؟ یا با شکستن زندگیام به بیشمار لحظهٔ منفرد از من، یک جریان زمانی جدید است؟
شاید اصلاً مهم نباشد که کدام روایت درست است. مهم این است که با زمانهایی که الان پیش رویم باز شده چه بکنم.
میگویم «ازم میخواهی مردم رو متقاعد کنم به میغها بپیوندن؟ میخواهی قبل از این که ساختمانها بریزن ملحق بشن؟»
مادرم به تایید سر تکان میدهد.
میخندم. تا حالا پیامبر بالانشین نداشتهایم. ولی اگه قرار است داشته باشیم، میشود که من باشم.
جلوی چشمان بهتزدهٔ مرد هاتداگی و دیگران لباس و کلاهخودم را میکنم و لباسهای چرک زیرش را درمیآورم. مامان با قدرتی بیشتر از حدی که میتوانست داشته باشد لگدی به یک شیر آتشنشانی میزند و خردش میکند، طوری که فوارهای از آب به هوا میرود. خودم را میسابم و میشویم. مامان به من ملحق میشود و دست همدیگر را میگیریم و دور آبفشان میرقصیم.
بعد به او میگویم که آمادهام. لحظات زندگیام را از هم میپاشم و زمانهای بینهایتی را که مرا ساختهاند باز میچینم و میآیم به زمانی که دوباره وسط شهر توی میغها ایستادهام.
به جز این که میغهای دور و برم محو شدهاند. کسی که سمتم میآید خودمم. خودمی که یک دست لباس هوای درزبندیشده پوشیده است، با چشمبندی که او را از آن چه میغها آشکار میکنند دور نگه میدارد.
اینجا است که میفهمم همهاش راست است. به میغهایی نگاه میکنم که دور تنم میچرخند. هر چکهٔ میغ لحظهای از زندگی من است. چکهها به خاطر آن چه هستم برق میزنند و میچرخند و جیغ میزنند.
میخندم. میخندم و داد میزنم. دستهایم را درون میغها فرو میبرم و حس میکنم زندگی خودم و زندگی همه کسانی که میشناسم – و بیشمار کسانی که هیچ وقت نخواهم شناختشان – در هشیاریام چرخ میخورند.
باید به دیگران خبر بدهم. باید به همه بگویم.
ولی اول میدوم سمت خودم و منِ دیگرم را زمین میزنم. وقتی دست دستکشپوشش صورت بیکلاهخودم را لمس میکند، ترسش را به یاد میآورم. پس میروم و دستم را سمت میغها دراز میکنم و لحظهٔ زنده آن ترس را پیدا میکنم. دوباره تجربهاش میکنم. خیلی خوششانسم که این ترس همهٔ آن چه هستم را تعریف نکرده است.
خودِ لباسپوشم را میبینم که به پا میایستد و راه میافتد. مسخره است که فکر کنیم همین یک دست لباس میغها را دور نگه میدارد. احمقانه است که فکر کنیم بستن چشمها حقیقت را دور نگه میدارد.
وقتی به امپایر برمیگردم دزدکی میروم تو و بوگدان را پیدا میکنم. به تن برهنهام زل میزند و میپرسد چه شده است.
برایش تعریف میکنم.
منمنکنان میگوید «تو کَتم نمیره!»
«انتخاب با خودته. ولی اگه خودت رو در اختیار میغها بذاری، خیلی بیشتر از اونی که باور کنی رو برات فاش میکنن. امپایر دووم نمیآره. ولی اگه مردم رو متقاعد کنیم که به میغها ملحق بشن…»
«غیرممکنه. واقعاً غیرممکنه.»
نیشم باز میشود و گردنبند را از گردنم باز میکنم و به دستش میدهم. «اون بخش دیگهام یکی دو روز دیگه برمیگرده. اون وقت خودت میفهمی. بعدش برمیگردم و بهت میگم واسه نجات همه چه کار باید بکنیم.»
بوگدان طوری نگاهم میکند که انگار خلوچل شدهام، ولی قبل از این که بتواند به نگهبانها بگوید مرا بگیرند، برمیگردم توی میغها.
از همین الان میتوانم درک آیندهٔ بوگدان را بچشم. مثل چکهای میغ در هوا پیش چشمم میرقصد.
ما بالانشینانیم. بالانشینانیم ما.
مگر دست آخر چه چیز دیگری میتوانیم باشیم؟
֎