توضیح مختصر مترجم
در این داستان نویسنده از کلمات ترکیبی ساختهشدهٔ زیادی استفاده کرده است؛ کلماتی مثل goodstar، ringcity، deepspacer و مانند آن. سعی کردهام آنها را تا حد امکان به صورت معادل ترکیبی مناسبی ترجمه کنم؛ به همین دلیل، احتمالاً بعضی از برابرهای ساخته شدهای میخوانید چندان در فارسی مصطلح نیست.
مقدمه آیزاک آسیموف بر داستان
به گمانم دیوید برین بود که در ضیافتی به سال ۱۹۸۷ گفت که نوشتن یک داستان مانند آن است که از ولادیووستوک شروع و تمام راه را تا پاریس روی زانو طی کنی. وقتی به پاریس میرسی (با تمام شدن داستان)، بلند میشوی و با شام و شامپاین جشن میگیری و بعد میروی که بخوابی، و بعد فردا صبح در ولادیووستوک روی زانوی خود بیدار شوی.
من همیشه احساس مشابهی داشتهام، اما هیچگاه آنقدر باهوش نبودهام که بتوانم آن را در قالب کلمات مناسب بیان کنم. ممنون دیوید.
حالا، بگذارید بگویم که «کرههای بلورین» مرا یاد چه چیزی میاندازد.
وقتی با جمعی از دیگر نویسندگان دور هم جمع شده بودیم، یکی از ما (درست به یاد ندارم، شاید لستر دل کی بود) پیشنهاد کرد که هر یک از ما یک داستان در بارهٔ «اولین سفر به ماه» بنویسیم، هرچند که آن موقع سفر به ماه دیگر به تاریخ پیوسته بود. ایدهٔ اصلی این بود که هر یک باید راهی برای دور زدن این حقیقت که بشر پا به کرهٔ ماه گذاشته است پیدا میکردیم.
به عنوان مثال ۱) به ماه گام میگذاری در حالی که پیشتر مسکونی شده است و در درهای که به نظر دستنخورده میآید نشانههایی از پیاده شدن بشر روی ماه به تاریخ ۱۸۵۲ پیدا میکنی. یا این که ۲) در دنیایی کاملاً متفاوت زندگی میکنی که کسی به ماه نرفته، ولی در عوض مریخ و دیگر کرات فتح شدهاند و تو باید توضیح بدهی که این تابو چرا و چطور شکسته شده است. یا این که ۳) کل برنامهٔ آپولو ساختگی بوده و حالا باید مجدداً درست انجام شود.
تا جایی که من میدانم کسی مورد دوم را پی نگرفت، ولی به جایش ایدهٔ دیگری ارائه شد.
یونانیها گمان میکردند که هر یک از هفت سیارهٔ منظومهٔ شمسی درون یک کرهٔ بلورین و شفاف قرار دارند و هر کدام با سرعت خاص خود مسیر خاصی را میپیماید. حتی یوهان کپلر هم، حدود سال ۱۶۰۰، با همین انگارهٔ دوهزارساله ور میرفت. بعد، در سال ۱۶۰۹، وی ماهیت بیضوی مدارهای سیارهای را عرضه کرد و بدین ترتیب، کرههای بلورین برای همیشه محو شد.
خوب، چرا ما علمیتخیلینویسها داستانی سرهم نکنیم که در آن حق به جانب سلسلهٔ افلاطون تا کپلر جوان بوده و کرههای بلورین واقعاً وجود داشته باشد. طبیعتاً باید این داستان با آنچه که امروزه از اخترشناسی میدانیم، تطابق داشته باشد، ولی خوب به خود زحمت ندهید…دیوید برین داستان را نوشته است، و چنان که از اسمش پیدا است همان است که باید باشد. حالا بخوانید و ببینید که با آن چه کرده است و همیشه سوال مشهور فِرمی را هم به خاطر داشته باشید.
کرههای بلورین
نهایت خوششانسی بود که من درست در آن زمان یخزدایی شدم؛ همان سالی که دورکاوشگر ۹۹۲۵۷۳ اِیاِی۴ از پیدا شدن یک خوشستاره با بلورکرهٔ ترکخورده خبر دارد. در آن موقع، من یکی از دوازده دورفضانوردی بودم که با گرم شدن به زندگی برگشته بودند، پس طبیعتاً میبایست در این ماجرا شرکت میکردم.
در ابتدا، چیزی از ماجرا نمیدانستم. وقتی لکنته آمد، من در حال صعود از دامنهٔ جانبی فلات سیسیل بودم، درهٔ عظیمی که یک عصر یخبندان جدیدالظهور آن را در جایی که زمانی به عنوان دریای مدیترانه میشناختم ساخته بود. من و چند خوابروِ تازهبیدارشدهٔ دیگر به این اردوگاه آمده بودیم و ول میچرخیدیم تا به حال و هوای آن زمان عادت کنیم.
گروه ما چهلتکهای بود از دورههای مختلف و البته هیچیک از افراد مسنتر از من نبودند. تازه از بازدید خرابههای غرقشدهٔ آتلانتیس فارغ شده و زیر تابش شامگاهی گِردشهر بالای سرمان در حال گشتوگذار در مسیری جنگلی بودیم. از قرنها پیش که من به خواب مصنوعی فرو رفتم تا کنون، کمربند مسکونیصنعتی نرمجامدِ گرداگرد دنیای ما گستردهتر شده بود. در عرضهای جغرافیایی میانی شب کمرنگتر بود و نزدیکی استوا تقریباً از روز قابل تشخیص نبود؛ بسیار شکوهمند بود نواری از نور در آسمان.
به هر حال، شب که نمیتوانسته به همان صورتی که زمان کودکی پدربزرگ من بود باقی بماند؛ حتی اگر تمام کارهایی که بشر انجام داده بود را از میان میبردیم. از قرن بیستم به بعد، همیشه خردهبلورهای بودهاند و در فضا رنگافشانی کردهاند؛ جایی که پیشتر چیزی جز کهکشانها و ستارهها نبوده است.
تعجبی نداشت که هیچکس نسبت به تبعید شب از روی زمین اعتراضی نکرده بود. شاید انسانهایی که در سیارکها زندگی میکردند نیاز داشتند به خردهبلورهای بالای سرشان نگاه کنند، ولی ساکنین زمین هیچ میلی به خیره شدن به آن چیزهایی که یادآور خاطرات ناخوش بودند نداشتند.
هنوز یک سالی از ذوب شدنم نگذشته بود، بنابراین حتی آمادگی نداشتم بدانم در چه قرنی هستیم، چه رسد به این که بخواهم شغل قابل قبولی برای امرار معاش پیدا کنم. عموماً به خوابروهای تازهبیدارشده، قبل از گرفتن هر تصمیمی، حدود یک دهه فرجه میدادند تا لذت ببرند و از تفاوتهای ایجاد شده در زمین و منظومهٔ شمسی باخبر شوند.
این قضیه بهخصوص در مورد دورفضانوردانی مثل من صدق میکرد. دولت، ابدیتر از هر یک از اعضای تقریباً نامیرای خود، عاطفهای نوستالژیک نسبت به ما اعجوبهها داشت؛ افسران نیروی نظامی تقریباً منقرضشده. وقتی یکی از دورفضانوردها بیدار میشد، ترغیب میشد که بی هیچ ممانعتی از منطقهٔ تغییریافتهٔ تِرا بازدید کند و به دنبال بیگانگیها بگردد. چنین فردی ممکن بود به جای این که فکر کند همان هوایی که بارها و بارها در زمانهای بس دور در ششهای خود فروبرده است استنشاق میکند، گمان کند رویای خوشجهان دیگری را میبیند که تا کنون هیچ بنیبشری بر آن گام نگذاشته است.
انتظار داشتم سفر باززایش من بیدردسر باشد. برای همین وقتی آن روز عصر در آن مسیر جنگلی دامنهٔ جانبی سیسیلی سفینهٔ لکنتهٔ شیریرنگِ دولت منظومه را دیدم متعجب شدم. سفینه از میان کپهای از ابرهای مشبک بیرون زد و به سوی اردوگاهی که گروه سرگردان بیروناززمانِ من در آنجا خوش کرده و در حال چرت زدن و اراجیف بافتن از وقایع روز بود، حرکت کرد.
ما همه ایستادیم و آمدنش را تماشا کردیم. همین طور که لکنته نزدیکتر میشد، دیگر افراد اردوگاه نگاه شکاکانهای به یکدیگر میانداختند. همه در این فکر بودند که چه کسی این قدر مهم بوده است که وُرلدکامپز همیشهمؤدب را وادار کند با فرستادن این چیز گلابیشکل به منطقهٔ تفریحی پایین پالرمو، که اصلاً جای چنین چیزهایی نبود، خلوت ما را به هم بزند.
من احساسات پنهانم را برای خودم نگه داشتم. به خاطر من آمده بود. میدانستم. نپرسید چطور. یک دورفضانورد این چیزها را میداند. همین.
ما که فراسوی بلورکرهٔ خردشدهٔ منظومهٔ شمسی بودهایم و از بیرون نگاهی به دنیاهای زندهٔ پوستههای دوردست انداختهایم… ماییم که صورتمان را به شیشهٔ مغازهٔ شیرینیفروشی چسباندهایم و زل زدهایم به چیزهایی که نمیتوانیم در اختیار داشته باشیم. ماییم که عمق حرمانمان و بازیای را کائنات سرمان درآورده است درک میکنیم.
میلیاردها انسان همنژادمان، کسانی که هیچگاه عطوفت نرم و زرد منظومه را ترک نکردهاند، حتی برای این که بتوانند از ضربهٔ روحی جبرانناپذیری که تحمل میکردند حرف بزنند، نیاز به رواندان دارند. بیشتر افراد فقط گذران زندگی میکنند و تنها گهگاهی گرفتار کشمکشهای روحی بزرگافسردگی میشوند، یا به راحتی درمان میشوند و یا به خواب ابدی فرو میروند.
ولی، ما دورفضانوردان میلههای قفسمان را لرزاندهایم. ما میدانیم که رواننژندیمان همه از مزاح بزرگ کائنات نشأت میگیرد.
من به سمت فضای بازی که لکنتهٔ دولت منظومه فرود میآمد حرکت کردم. به این ترتیب، هماردوییهایم کسی را پیدا کردند که بابت به هم زدن خلوتشان سرزنش کنند. میتوانستم نگاه خیرهٔ سوزانشان را حس کنم.
قطرهٔ بژرنگ باز شد و زن بلندبالایی قدم بیرون گذاشت. نوعی زیبایی صلب و تندیسوار داشت که در هیچیک از چهار زندگی اخیرم، روی زمین باب روز نبوده است. مشخص بود که هرگز به زیستپیکرتراشی تن نداده است.
اعتراف میکنم که در نگاه اول نشناختمش، هر چند که در سالهای کندِ انتظار سه بار همسر هم بودهایم.
اولین چیزی که پیش از هر چیز دیگری متوجهش شدم این بود که او یونیفرم ما را به تن داشت… یونیفرم خدمتی که از هزاران سال پیش لای نفتالین خوابانده شده بود (چه اصطلاح عجیبی!)
رنگ نقرهای روی آبی و چشمانی همرنگ با آن… پس از لحظهای طولانی به آرامی گفتم: «آلیس، بالاخره واقعیت پیدا کرد؟»
جلو آمد و دستم را گرفت. حتماً میدانست که چه احساس ضعف و هیجانی دارم.
«بله جاشوا. یکی از کاوشگرها یک پوسته ترکخوردهٔ دیگر پیدا کرده.»
«اشتباهی نشده؟ یک خوشستاره است؟»
سرش را تکان داد و با چشمانش تایید کرد. طرههایی صورتش را قاب گرفته بود که مثل رد لرزان یک موشک برق میزد.
با لبخند گفت: «کاوشگر هشدار درجهٔ یک داده. دورتادور ستاره را خردهبلورها گرفتهاند، ترکخوردهاند و مثل آسمان اورتِ منظومهٔ شمسی سوسو میزنند. در ضمن، کاوشگر گزارش کرده که دنیایی داخل آن است! دنیایی که میتوانیم با آن تماس بگیریم!»
با صدای بلند خندیدم و او را به طرف خود کشیدم. میتوانستم بگویم که افراد اردوگاه از زمانهایی آمده بودند که مردم چنین کارهایی ازشان سر نمیزد، چرا که همه حیرتزده پچپچ میکردند.
«کِی؟ کی خبردار شدید؟»
«ما چند ماه پیش فهمیدیم، درست زمانی که تو ذوب شدی. ورلدکامپز هنوز اصرار داشت که یک سال دیگر به تو فرصت بیداری بدهیم، ولی من به محض این که ذوب شدنت تمام شد آمدم. جاشوا، به اندازهٔ کافی صبر کردهایم. موشه باک دارد همهٔ دورفضانوردانی را که الآن زندهاند جمع میکند.
«جاشوا، میخواهیم که تو هم بیایی. به تو نیاز داریم. گروه اکتشافیمان ظرف سه روز حرکت میکند. تو هم با ما میآیی؟»
نیازی نبود بپرسد. دوباره همدیگر را در آغوش گرفتیم. و این بار مجبور شدم پلک بزنم تا اشکهایم نریزد.
طی چند هفتهٔ اخیر که بیهدف میگشتم، حرفههایی را که میتوانستم برای این زندگی انتخاب کنم، سبکوسنگین میکردم. خدایا چه لذتی! اصلاً فکرش را هم نمیکرد که دوباره دورفضانورد شوم. دوباره یونیفرم میپوشیدم و به سفری دور تا ستارهها میرفتم!
پروژه در سکوت خبری مطلق اجرا میشد. نظر رواندانان دولت منظومه بر این بود که نژاد بشر یک ناامیدی دیگر را تاب نخواهد آورد. آنها از یک اَبَرافسردگی همهگیر میترسیدند و بعضیشان حتی سعی کردند مانع انجام سفر اکتشافی شوند.
خوشبختانه، ورلدکامپز پیمان عتیق خود را به یاد داشت. ما دورفضانوردان قبول کرده بودیم اکتشاف را متوقف کنیم و با تلاشهایمان به مردم امید واهی ندهیم. در عوض، چندین میلیارد دورکاوشگر راهی فضا شدند و ما اجازه یافتیم که برای رسیدگی به هر گزارشی که از پوستههای ترکخورده ارسال میکنند، سفر کنیم.
وقتی من و آلیس به کارُن رسیدیم، سایرین راهاندازی مجدد سفینهای را که باید سوارش میشدیم، تمام کرده بودند. امیدوار بودم که رابرت راجرز یا پونژ دو لئون را به خدمت بگیریم؛ دو سفینهای که زمانی فرماندهشان بودم. ولی در عوض، آنها پِلِنور پیر را انتخاب کرده بودند. به اندازهٔ کافی برای منظوری که در نظر داشتیم بزرگ بود، بی آن که دستوپاگیر باشد.
بارکشهای دولت منظومهای، حتی وقتی شاتلی که من و آلیس را حمل میکرد از پلوتو گذشت و آمادهٔ مانوور فرود شد، مشغول بار کردن ده هزار یخنعش بودند. اینجا، ده درصد مسیر تا «لبه»، خردهبلورها با تلألو روشنی از رنگهایی وصفناپذیر سوسو میزدند. خلبانی را به آلیس سپردم و به تکههای درخشان بلورکرهٔ خردشدهٔ منظومهٔ شمسی زل زدم.
زمان نوجوانی پدربزرگم، کارُن پایگاهی برای چنین فعالیتهایی بود. هزاران مرد و زن هیجانزده دور سفینهسیارکی اندازهٔ نصف خودِ ماه کوچکمان گرد میآمدند و بر کشتی نوح دیگری، پر از مستعمرهنشینهای امیدوار آتی، حیوانات و کالاهایشان سوار میشدند.
مکتشفان اولیه میدانستند که هرگز مقصد نهاییشان را نخواهند دید. اما غمگین نبودند. از هیچ ابرافسردگیای رنج نمیبردند. آنها به خاطر نوادگانشان، در اخترناوهای بس ابتداییشان به پیش تاختند، و به خاطر دنیایی که تلسکوپهای حساسش دایرههای سبز و خوشایندی به دور ستارهٔ تائو نهنگ را اثبات کند.
ده هزار سالِ انتظار بعدتر، همینطور که از بالای کارن میگذشتیم، به بازوهای عظیمالجثهٔ آن نگاه میکردم. ردیفردیف اخترناو در لنگرگاه خوابیدهاند. طی هزارهها هزارانهزار ساخته شدهاند، از ناوهای چندنسلی و شناورهای قشلاقی تا دژکوبها و کرمچالهروهای پایهدار.
همه همان پایین خوابیده بودند، به جز آنهایی که در اثر حادثهای از بین رفته یا آنهایی که خدمهشان در نومیدی خودکشی کرده بودند. همهشان، شکستخورده، به کارن بازگشته بودند.
به آن لاشههای عتیق نگاه میکردم، به ناوهای نسلی، و سالهای جوانی پدربزرگم فکر میکرد؛ زمانی که ناو پوینده سرخوشانه حوالی لبه میگشت و با یک درصد سرعت نور به لایهٔ داخلی بلورکرهٔ منظومه برخورد کرد.
خدمهٔ آن ناو هرگز نفهمیدند با چه تصادم کردهاند.
تازه داشتند از نواحی حاشیهای منظومهٔ شمسی میگذشتند… از ابرِ اورت، جایی که میلیاردها شهاب مثل کپههای برف دور از دسترس خورشیدی نحیف، این سو و آن سو میرفتند.
ابزار پوینده از درون ابر تُنک متوجه گلولههای یخ سرگردان، منزوی و رقتانگیزی شد. مستعمرهنشینهای آینده طوری برنامهریزی کردند که در طول این گذر طولانی، خود را به کشفیات علمی مشغول کنند. یکی از پرسشهایی که میخواستند سر راهشان حل کنند راز جرم شهابها بود.
قرنها بود که سوال ستارهشناسان این بود که چرا اندازهٔ این اجرام تقریباً یکسان و همه به عرض چند مایل است؟ ابزارهای پوینده برای درک موضوع همه جا را شخم میزدند. اگر خلبانانش اندک دانشی داشتند، این سفینه میتوانست مزاح خدایان را دریابد.
وقتی سفینه با بلورکره تصادم کرد، بلورکره به اندازهٔ چند دقیقهٔ نوری با آن کش آمد. پوینده به قدر یک لیزرپخش [۱] سراسیمه به زمین فرصت پیدا کرد. خدمهاش فقط همینقدر فهمیدند که اتفاق غریبی در حال وقوع است. چیزی سفینه را از هم میدرید، گرچه به نظر بافت خود فضا هم داشت چاک میخورد.
بعد، بلورکره ترک خورد.
حالا، همانجایی که پیشتر ده میلیارد شهاب بود، اکنون ده کوادریلیون شهاب وجود داشت.
هیچکس لاشهٔ پوینده را پیدا نکرد. شاید بخار شده بود. تقریباً نیمی از نژاد بشر در نبرد با شهابها مردند و قرنها بعد، زمانی که زمین بار دیگر امن شده بود، دیگر پوینده در یادها نبود.
هرگز نفهمیدیم که چطور و در اثر کدام اتفاق توانست پوسته را بشکافد. عدهای هنوز بر آنند که حتی وجود بلورکره به دلیل سهلانگاری خدمه بوده، که نهایتاً دستیابی به چیزی را برای آنان میسر ساخته که تا ابد چنان ناممکن به نظر میرسید.
اکنون دیگر، خردهبلورها آسمان را چراغانی میکنند. منظومه در هالهای از نور، که توسط ده کوادریلیون شهاب بازتابانده میشوند، میدرخشد… نشانهٔ تنها خوشستارهٔ قابل دسترسی برای بشر.
آلیس به من گفت: «داریم میرویم تو.» روی صندلیام راست نشستم و دستان چالاکش را تماشا کردم که روی صفحه کلید میرقصید. پِلِنور وارد صحنه شد.
گوی بزرگ در نور خردهبلورها اندکی میدرخشید. هالهٔ پیشرانههایش باعث میشد که فضای اطرافش نیز بدرخشد.
بارکشهای دولت منظومه پیاده کردن مستعمرهنشینها را تمام کرده و در حال ترک محل بودند. این ده هزار یخنعش، در طول سفر به مراقبت خیلی کمی نیاز داشتند، پس ما دهدوازده دورفضانورد میتوانستیم به سیاحت بپردازیم. اما اگر این خوشستاره بر یک خوشجهان میتابید، باید این مردان و زنان را از خواب یخیشان بیدار و روانهٔ خانهٔ جدیدشان میکردیم.
شکی نبود که ورلدکامپز این خوابروندهها را برای مستعمرهنشین شدن دستچین کرده بود. با این حال، فرمان این بود که آنها باید در صورتی بیدار شوند که تشکیل یک مستعمرهنشین امکانپذیر باشد. شاید این سفر هم به یک نومیدی دیگر ختم میشد، که در این صورت، یخنعشها قرار نبود هیچوقت بفهمند که در سفری طولانی، بیست هزار پارسک را رفته و برگشتهاند.
مشتاقانه گفتم: «لنگر بکشیم؟ دوست دارم راه بیفتیم.»
آلیس خندید: «همیشه بیقرارترینی. دورفضانوردِ دورفضانوردها. یکیدو روز صبر کن، جاشوا. بهزودی از آشیانه پر میکشیم.»
***
یادآوری این نکته که من خیلی بیشتر از او – یا در واقع، تقریباً بیش از هر انسان زندهماندهٔ دیگری – صبر کرده بودم، فایدهای نداشت. بیقراریام را برای خودم نگه داشتم و در ذهنم مشغول گوش کردن به موسیقی کرهها شدم.
در زمان من برای فریب دادن انیشتین چهار راه و برای این که کلاه حسابیای سرش بگذاری دو راه وجود داشت. در این سفر، پلنور همهٔ آنها را به کار بست. مسیر ما پیچدرپیچ بود؛ از کرمچاله به نقطهٔ کوانتومی، بعد به رُمباختر [۲]. زمانی که رسیدیم، از این که چطور دورکاوشگرها تا اینجا آمدهاند تعجب کردم، بماند از برگشتن و خبر آوردنشان.
مورد مکشوفه در یک کهکشان کوچک و نزدیک بود؛ اسکالپتور. به اندازهٔ یک مسافرت دوازدهساله، به وقت اخترناو، طول کشید تا به آنجا برسیم. سر راهمان از نزدیکی تقریباً صد خوشستاره گذشتیم، که زرد، داغ، ثابت و منزوی میدرخشیدند. در مورد هر یک، نشانههایی از سیارههایی بود که به دورشان میگشتند. چندین بار چنان از نزدیکیشان گذشتیم که میتوانستیم در ابَرسکوپهایمان، دنیای اقیانوسیِ آبیرنگی را که مثل زنان اغواگر دعوتکنان میچرخید و همیشه بیرون از دسترس میماند، یک نظر ببینیم.
قدیمالایام، از این جور جاها نقشهبرداری میکردیم؛ هیجانزده بیرون از منطقهٔ خطر میماندیم و این دنیاهای زمینگون را با ادواتمان مطالعه و نمودار آنها را نسبت به روزی که نوع بشر بالاخره آموخت چگونه عمداً کاری را بکند که پوینده سهواً انجام داده بود، رسم میکردیم.
یک بار، واقعاً توقف و به فاصلهٔ دو روز نوری از یک خوشستاره درنگ کردیم؛ درست بیرون بلورکرهاش. شاید اینقدر نزدیک شدن کار احمقانهای بود، اما نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم؛ چرا که امواج رادیویی مدولهشدهای از دنیای داخلی آن میآمد.
تنها چهارمین باری بود که یک تمدن صاحب فناوری کشف میشد. برای مطالعهٔ این پدیده، یک سال پرهیجان را صرف مستقر کردن روباتهای نظارهگر و ضبطکننده کردیم.
اما زحمت برقراری ارتباط را به خود ندادیم. آن موقع دیگر میدانستیم چه اتفاقی میافتاد. هر کاوشگری را که میفرستادیم، به بلورکرهٔ دور خوشستاره برخورد میکرد. خرد میشد و از هر سو رویش یخ میبارید، تا این که در نهایت منهدم و زیر چندین مگاتن آب پنهان میشد؛ یک شهاب نوزاد.
هر باریکهٔ متمرکزی را هم که به آن میتاباندیم، موجب واکنش مشابهی میشد و آیینهٔ بازتابانندهای تشکیل میداد که هر تلاشی برای ایجاد ارتباط با ساکنین محلی را بیثمر میکرد.
با این حال میتوانستیم مخابرههایشان را شنود کنیم. بلورکره مانع یکطرفهای بود برای نور و امواج رادیویی و هر مظهر هوش از هر نوع دیگری. اما به سروصدای محلیها اجازهٔ خروج میداد.
در این مورد، بهسرعت به این نتیجه رسیدیم که آنها یک نژاد کندویی هستند. این موجودات هیچ علاقهای، یا حتی هیچ اطلاعی، از سفر فضایی نداشتند. نومیدانه نظارهگرهایمان را کار گذاشتیم و محل را ترک کردیم.
به محض رسیدن به فاصلهٔ چند هفتهٔ نوری، هدفمان کاملاً واضح شد. وقتی فهمیدیم که کاوشگرها اشتباه نکردهاند، هیجانزده شدیم. واقعاً یک خوشستاره بود – باثبات، قدیمی، بیهمراه – و درخشش زرد مهربانش در میان ده کوادریلیون برفدانهٔ هالهٔ درخشان کمرنگش منکسر میشد؛ در بلورکرهٔ خردشدهاش.
یِن چینگ، کیهانفیزیکدانمان اعلام کرد: «مجموعهٔ سیارهٔ کاملی دارد.» دستانش کورمال در جام جهانبین [۳] میگشت و تیرگی درونش را لمس میکرد؛ آن چیزی را که ابزار دقیق سفینه میتوانست از این فاصله آشکار کند.
«سه غول گازی را حس میکنم، دو میلیون سیارک و…» همچنان که بهدقت حس میکرد تا بتواند چیز متقاعدکنندهای بگوید، کمی منتظرمان گذاشت «… سه خُردجهان.»
همگی هلهله کردیم. با این اعداد و ارقام احتمال داشت که دور یکی از سیارههای سنگی منطقهٔ حیات وجود داشته باشد.
«بگذار ببینم… یک خردجهان هست که…» ین دستش را از جام جهانبین بیرون آورد. انگشتش را به دهان برد، برای لحظاتی آن را چشید و چشمانش را مثل خبرهای که شرابی را مزمزه میکند، گرداند. متفکرانه ملچملوچ کرد و گفت: «آب دارد. بله، کلی آب. طعم زندگی را هم میتوانم بچشم. زندگی استاندارد کربنی مبتنی بر آدنین. هووم. در واقع، کلروفیلی و چپدست!»
در هیاهوی پرهیجان بعد از شنیدن خبر، موشه باک – کاپیتانمان – باید داد میزد تا صدایش شنیده شود.
«خیلی خوب! بچهها! ببینید، مشخصاً هیچکداممان به این زودیها نخواهیم خوابید. زیستدانشور تایگا، آیا فهرست یخنعشهایی را که در صورت پیدا کردن یک خوشجهان باید ذوب شوند آماده کردهای؟»
آلیس فهرستی را از جیبش بیرون کشید. «آماده است، موشه. یک فهرست دارم از زیستشناسان، کارشناسان فنی، سیارهشناسان، بلورنگارها، …»
ین با لحن خشکی افزود: «بهتر است چند باستانشناس و چند تماسگیر را هم بیدار کنی.»
برگشتیم و دیدیم که دستانش را دوباره در جام جهانبین فرو برده است. صورتش حالتی خوابآلود داشت.
«سه هزار سال طول کشید تا تمدن ما توانست سیارکهایمان را برای مستعمرات فضایی در مدارهایی بهینه قرار دهد. در مقایسه با اینها ما آماتوریم. تمام سیارکهای دور این ستاره دگرگون شدهاند. مثل سربازهای توی میدان مشق رژه میروند. هرگز تصور مهندسیای در این مقیاس را هم نکرده بودم.»
نگاه خیرهٔ موشه روی من لغزید. به عنوان افسر ارشد، وظیفهٔ من بود که در صورت مواجه شدن پلنور با مشکل، برای نجاتش بجنگم… یا اگر اسیر شدنش اجتنابناپذیر بود، نابودش کنم.
مدتها پیش به نتیجهٔ مشخصی رسیده بودیم. اگر خوشستارههای بدون بلورکره نادر و برای نوع بشرِ نومید رویایی بود، همین قضیه برای دیگر نژادهای فضانورد هم میتوانست صادق باشد. اگر مردمان دیگری توانسته بودند پوستهشان را بشکافند و حالا مثل ما، در جستجوی خوشستارههای بازِ دیگری سرگردان بودند، چنین نژادی با کشف سفینهٔ ما چه فکری میکرد؟
میدانم اگر ما بودیم چه فکر میکردیم. فکر میکردیم که این متجاوزان باید از جایی آمده باشند… از یک خوشستارهٔ باز.
وظیفهٔ من بود که مطمئن شوم که هیچکس پلنور را در برگشت به زمین تعقیب نمیکند.
با سر اشارهای به معاونم، یوکو موروکامی، کردم تا دنبالم به سلاحکره بیاید. صفحهٔ کنترل آتش را باز کردیم و منتظر ماندیم تا موشه فرمان داد که پلنور محتاطانه به جلو حرکت کند.
یوکو با شک و تردید به صفحهٔ کنترل نگاه میکرد. مشخصاً نسبت به کارآیی حتی یک لیزر مگاتراواتی در برابر فناوریای که ین توصیفش کرده بود، شک داشت.
شانهام را بالا انداختم. بهزودی میفهمیدیم. به محض این که سوییچ مسلحسازی را زدم و مهار خودنابودسازی سفینه را در اختیار گرفتم، وظیفهٔ من به پایان رسید. در ساعات بعدی بهدقت پیشرفت کار را نظاره میکردم، ولی نمیتوانستم از دوریادآوری هم خودداری کنم.
در زمانهای پیش از اخترناوها، پیش از آن که پوینده پوستهٔ تخم منظومه را بشکند و آغازگر شهابجُنگی دویستساله شود، بشر به تحیری چشم گشوده بود که اندیشمندان آن روزگاران را به شبزندهداریهای متمادی واداشت.
با پیشرفت تلسکوپها، بالا رفتن آگاهی زیستشناسان و حتی سفارشیسازی حیات، روزبهروز افراد بیشتری رو به آسمان میکردند و میپرسیدند «پس دیگران کدام گوری هستند؟»
دوربینهای بزرگ مستقر در ماه سیارات حول خورشیدهای زرد دوروبر را ردگیری میکردند. حتی در آن طیف بیرمق قرن بیستویکمی هم آثار افشاگری از حیات را میشد دید. فیلسوفان هم محاسبات شتابزدهای را سرهم کردند تا نشان دهند که کهکشانها باید سرشار از حیات باشند.
همچنان که اولین اخترناوهایمان آماده میشد، دوراندیشان به تأمل نشستند. اگر سفر بین ستارگان به همان راحتی بود که به نظر میرسید، چرا ستارههای بارور تا کنون توسط دیگران مسکونی نشده بودند؟
ما که داشتیم برای راه افتادن و تشکیل مستعمره آماده میشدیم. حتی با میانهروترین تخمین از نرخ توسعه نیز، به احتمال قوی تا چند میلیون سال دیگر سراسر کهکشان را با زیستگاههای انسانی پر میکردیم.
خوب، پس چرا تا حالا این اتفاق نیفتاده بود؟ چرا خبری از آمد و شد بین ستارگان نبود؟ چرا شبکهٔ مخابراتی رادیویی کهکشانی پیشبینیشده کشف نشده بود؟
مسالهٔ گیجکنندهتر این که… چرا مطلقاً هیچ نشانی از این که زمین در گذشته مستعمرهنشین شده است وجود نداشت؟ آن موقع کاملاً مطمئن بودیم که زمین میزبان هیچ بازدیدکنندهای از دنیاهای دیگر نبوده است.
اولاً تاریخ پریکامبرین هست که باید مورد توجه قرار بگیرد.
پیش از عصر خزندگان، پیش از ماهیها، تریلوبیتها یا حتی آمیبها، یک دورهٔ دومیلیاردساله هست که در آن تنها شکل زندگی موجودات زندهٔ تکسلولی ابتدایی و بیهستهای بوده که بهآرامی در تقلای ابداع ساختار اولیهٔ زندگی بود.
در طول آن دوره هیچ بیگانهٔ مستعمرهسازی به زمین نیامده است. از این قضیه مطمئنیم، چرا که اگر آمده بودند، هر زبالهای که دفن میکردند تاریخ حیات بر روی زمین را یکسره تغییر میداد. نشتی کوچک در توالتی صحرایی کافی بود تا اقیانوسها را با شکلی از حیات برتر پر کند و پیشینیان ابتدایی ما را مضمحل .
دو میلیارد سال بدون مستعمره شدن… و بعد این خلأ بیصدای امواج رادیویی… که فیلسوفان قرن بیستم نامش را «سکوت بزرگ» گذاشتند. امیدوار بودند که اخترناوها پاسخ را پیدا کنند.
بعد، اولین ناو، پوینده، بلورکرهای را که حتی از وجودش بیخبر بودیم شکست و سهواً معمای ما را گشود.
در طول شهابجُنگ بعد از آن، فرصت کمی برای تأملات فلسفی داشتیم. من در زمان آن جنگ به دنیا آمدم و صد سال اول زندگیام را در خُردناوهای زوزهکش، صرف ترکاندن و جمعآوری گلولههای یخیای سپری کردم که اگر به حال خود رها میشدند، روی دنیای شکنندهمان میافتادند و خردش میکردند.
شاید باید زمین را رها میکردیم تا ویران شود. هر چه باشد، بیش از نیمی از نژاد بشر در مستعمرهنشینهای فضاییای زندگی میکردند که حفاظتشان از سیارهای بیتحرک آسانتر بود.
شاید کار منطقیای میبود. اما، وقتی مادرزمین مورد تهدید قرار گرفت، بشریت از کوره در رفت. کمربندنشینها میلیونها شهر را سر راه گلولههای یخی ثاقب قرار دادند تا فقط دنیای سنگینی را نجات دهند که تنها از لای کتابها و از تلألوی آبی رنگپریدهای در تاریکی میشناختند. مدتها طول کشید تا رواندانان دلیلش را فهمیدند. در آن زمان قضیه نوعی جنون الهی به نظر میرسید.
سرانجام، جنگ با پیروزی خاتمه یافت. شهابها رام شدند و ما باز رو به بیرون نهادیم. اخترناوهای جدید ساخته شد، بهتر از قبل.
من باید منتظر پهلو گرفتن دوازدهمین ناو میماندم و همین زندگیام را نجات داد.
هفت ناو اول گم شد. آنها، در حالی که گزارشهای شادیآفرینشان را ارسال میکردند و چرخزنان به دنیاهای سبز زیبایی که پیدا کرده بودند نزدیک میشدند، با بلورکرههایی نادیدنی تصادم کردند و منهدم شدند و برخلاف پوینده با مرگشان نقشی ایفا نکردند. بلورکرهها پس از این که ناوها خرد شده و به شهابهایی یخین تبدیل شد، سر جای خود ماندند.
چه امیدهایی داشتیم… با این حال، آنانی که پوینده را به خاطر داشتند بیصدا نگران بودند. به نظر میرسید که بشریت قرار است بالاخره آزادانه نفس بکشد! میخواستیم در لانههای دیگری تخم بگذاریم و برای اولین بار در امنیت باشیم. دیگر ترسی از اضافهجمعیت، ازدحام و رکود نداشتیم.
به یکباره همه امیدها بر روی آن کرههای مرگآور نادیدنی در هم کوفته شد.
قرنها زمان برد تا فقط آموختیم چطور این مناطق خطر را کشف کنیم. از خود میپرسیدیم که چطور کائنات چنین نابکار است؟ آیا تمامش یک شوخی بزرگ بود؟ چه بود این موانع غولپیکری که تمام دانشمان از فیزیک را به مبارزه میطلبید و ما را از خردجهانهای زیبایی که چنان مشتاقشان بودیم بازمیداشت؟
بشر تا سه قرن آشفته بود.
من بدترین سالهای ابرافسردگی را ندیدم. با گروهی بودم که برای مطالعهٔ کرهٔ پیرامون تائو سیتای [۴] تلاش میکرد. زمانی که برگشتم، اوضاع تا حدودی مرتب شده بود. اما، به منظومهٔ شمسیای برگشتم که بهوضوح بخشی از قلبش را از دست داده بود. مدتها طول کشید تا دوباره صدای اولین خنده را روی زمین و سیارکهایش شنیدم.
من هم رفتم توی تختخواب و برای چندصدسال ملحفه را روی سرم کشیدم.
وقتی کاپیتان باک به من دستور داد که سیستم ایمنی را مجدداً کار بیندازم، تمام خدمه نفس راحتی کشیدند. بالاخره مهار سوییچ خودنابودسازی را رها کردم و بلند شدم. تنش عصبی به صورت زنجیرهای از لرزشها بیرون ریخت و آلیس مجبور شد مرا نگه دارد، تا زمانی که بالاخره توانستم بدون کمک سر پا بایستم.
موشه خواسته بود از حالت آمادهباش بیرون بیاییم، چون منظومهٔ خوشجهان خالی بود.
به عبارت دقیقتر، منظومه سرشار از حیات بود، اما هیچیک هوشمند نبودند.
سیارکهای بزرگتر اکوسیستمهایی عالی و خودمتکی داشتند که نور خورشید را از زیر پنجرههای بزرگی جذب میکردند. دوازده ماه در جنگلهای زیر گنبدهای عظیم خانه کرده بودند. اما هیچ آمدوشدی، هیچ پیام رادیویی یا نوریای وجود نداشت. ردیابهای یِن نه فعالیتی مربوط به ماشینآلات را آشکار کرد و نه اثری از تماس با موجودی تحلیلگر یافت.
عبور از مسیرهای متمدن میان این سیارکها وهمآور بود. تا مدتهای مدیدی، تنها در فضاهای آشنای منظومهٔ شمسی چنین مانوورهایی داده بودیم.
تا قرنها پس از بحران بلور، هنوز مردمانی بودند که عقیده داشتند زندگی مابین ستارگان امکانپذیر است. عمدتاً کمربندنشینها با صدایی بلند ادعا میکردند که سیارهها جاهایی کریه و سنگین هستند؛ پس به درد چه کسی میخورند؟
آنها رفتند دنبال بدستارهها؛ غولهای سرخ، کوتولههای سرخ کوچک، دوقلوهای بههمچسبیده و ستارههای ناپایدار. بدستارهها با هیچ بلورکرهای حفاظت نمیشدند. این گروه از طالبین مستعمرهنشینی تودههایی از مواد شناور را حول ستارهها مییافتند و مثل وقتی که در منظومه بودند، شهرهای سیارکی بنا میکردند.
هر یک از این تلاشها پس از چند نسل بیثمر میماند. مستعمرهنشینها علاقهشان را به زادوولد از دست میدادند.
در نهایت، رواندانان به این نتیجه رسیدند که علت این امر به جنون الهیای مربوط میشد که ما را در شهابجنگ به پیروزی رساند.
به عبارت سادهتر، مردم میتوانستند در سیارکها زندگی کنند، اما باید مطمئن میشدند که دنیای آبیرنگی دم دستشان است؛ تا در آسمان ببینندش. شکی نیست که این نقصی در شخصیت ماست، ولی به هر حال ما نمیتوانیم برویم و تنهای تنها در فضا زندگی کنیم.
ما به این آبجهانها نیاز داریم، حتی اگر قرار باشد تمام کیهان مال ما باشد.
آبجهانِ این منظومه را کوئِست گذاشتیم؛ به یادبود همان جانوری که شاه پلنور، همنام اخترناومان، مدتی مدید در پیاش بود. درخششی آبی و قهوهای داشت و در ابرهایی پاکیزه قنداق شده بود. تا ساعتها تنها دورش گشتیم و گریه کردیم.
آلیس ده یخنعش را بیدار کرد؛ دانشمندان برجستهای که ورلدکامپز قول داده بود با زنده شدنِ دوبارهٔ امیدشان داغان نخواهند شد.
وقتی نوبت تماشای آنها از روزنهٔ دید و سرازیر شدن اشک شوق از صورتشان شد، تماشایشان کردیم و بعد دوباره برای یک گریهٔ آزادانه به آنها ملحق شدیم.
پلنور بهسختی قادر بود بهتنهایی از عهدهٔ اکتشاف این منظومه برآید. بنابراین، یک سال را صرف بازیافت و بهبود ناوهایی که بر فراز سیارهمان سرگردان بودند کردیم، تا آن گروهها بتوانند پخش شوند و گوشه و کنار منظومه را بکاوند.
در دومین سالگردمان، صد زیستشناس روی سطح کوئست میتاختند. آنها با هیجان تمام گیاهان و جانداران محلی را ژنپویی کردند و بلافاصله دستبهکار تغییر زمینگیاهان شدند، به طوری که بدون برهم زدن توازن با اکوسیستم تطابق پیدا کنند. بهزودی با استفاده از مخزن ژنمان میرفتند سروقت حیوانات.
مهندسانی که به اکتشاف سیارکها مشغول بودند، هیجانزده اعلام کردند که میتوانند ماشینهای زندهای را که از نژاد قبلی به جا مانده است راه بیندازند. از همان آغاز برای یک میلیارد مستعمرهنشین جا بود.
اما این باستانشناسان بودند که بیصبرانه انتظار گزارششان را میکشیدیم. اینان کسانی بودند که بین شیفتهای حمل مسافرم بهشان کمک میکردم. در ویرانههای خاکگرفتهٔ «کهنشهر» در حاشیهٔ «درازدره» به آنها پیوستم، در حالی که کپهای از مصنوعات را کنار هم میگذاشتند تا بعدتر ردهبندی و بهآرامی تحلیل شوند.
فهمیدیم که ساکنین خود را ناتارال میخواندند. تقریباً همانقدر به ما شباهت داشتند که انتظارش را داشتیم؛ دوپا، نهانگشتی، با ظاهری غریب.
با این حال، اگر به اندازهٔ کافی به مجسمهها و عکسهایشان خیره میشدی، به صورتشان عادت میکردی. حتی من کمکم ملتفت ایماهای جزیی چهره و تفاوتهای مختصرِ ظریف و حساسی در حالات آن میشدم. وقتی رمز زبانشان گشوده شد، نام طوایف و برخی از داستانهایشان را نیز یاد گرفتیم.
برخلاف چند بیگانهٔ هوشمند دیگری که از دور مطالعه کرده بودیم، ناتارالها انفرادی و مکتشف بودند. آنها هم بعد از پشت سر گذاشتن تاریخ رنگارنگِ پر از خوب و بدِ خاص جهانشان، مثل تاریخ خود ما، در منظومهٔ سیارهای خودشان گسترده شده بودند.
آنها هم مانند ما دو رویای متضاد داشتند. در اشتیاق ستارهها بودند و جایی برای رُستن. همچنین، در آرزوی چهرههایی دیگر، همسایه.
زمانی که اولین اخترناوشان را ساختند، زمانی بود که دیگر از فکر همسایهها دست شسته بودند. هیچ نشانی از این که کسی زمانی به دنیایشان سر زده است نبود. هیچ صدایی جز سکوت از ستارهها نشنیدند.
پس وقتی آماده شدند، نخستناوشان را رهسپار رویای دیگرشان کردند؛ فضای زندگی.
چند هفته پس از اعزام، بلورکرهٔ خورشیدشان درهم شکست.
* * *
تا دو هفته ترجمهها را دوباره و سهباره بازبینی میکردیم.
چندین هزاره به دنبال راهی برای از بین بردن این موانع مرگآور دور خوشستارهها بودیم… سعی میکردیم آنچه که پوینده تصادفاً انجام داده بود، عامدانه بازسازی کنیم. حالا به جواب رسیده بودیم.
ناتارالها نیز، مثل خود ما، توانسته بودند یک و تنها یک بلورکره را از بین ببرند؛ مال خودشان را. الگو دقیقاً همان بود؛ آغاز شهابجنگ که متعاقباً به نابودی تقریبی تمدن عظیمشان منجر شده بود.
نتیجهگیری مشخص بود. این موانع کشنده شکستنی بودند، اما تنها از درون!
تازه این فکر داشت تهنشین میشد که باستانشناسان «ستون هرمی» را بیرون کشیدند.
گارسیا کاردِناس، زبانشناس ارشدمان، استعداد خاصی برای نمایش داشت. وقتی من و آلیس او را در اردوگاهش پای این مقبرهٔ تازهحفرشده ملاقات کردیم، اصرار کرد که هر بحثی در مورد کشفش را به فردا موکول کنیم. در عوض، او و همکارش شام مخصوصی برایم تدارک دیدند و جامهایشان را به افتخار آلیس بلند کردند.
آلیس بلند شد و تمجیدات آنان را با نقدی طنزآمیز پذیرفت و دوباره نشست تا به شیر دادن کودکمان ادامه بدهد.
ترک عادت موجب مرض است؛ زنان اندکی بودند که توانسته بودند به بازخورد زیستیای که به ناباروری منجر میشد غلبه کنند. آلیس جزو اولین زنانی بود که تخمدانهایش را بازفعال کرد و کودکی به دنیای جدیدمان آورد.
نه این که بخواهم حسودی کنم. بالاخره، من هم در آفتابِ اندکی کمتر شکوهمندِ پدر بودن قرار گرفته بودم. اما این نمایش پرهیاهو کمکم بیقرارم میکرد. غیر از موشه باک، شاید پیرترین انسان حاضر بودم، آن قدر پیر که به خاطر داشته باشم زمانی بچهدار شدن بین مردم امری عادی بود و تنها وقتی کار مهمی پیش میآمد، برای امور دیگر وقت میگذاشتند!
بالاخره، وقتی مهمانی از تبوتاب افتاد، گارسیا کاردناس با سر اشارهای به من کرد و مرا بیرون و به بالهٔ پشتی چادر هدایت کرد. زیر نور حلقهٔ روشنی از سیارکهایی که ناتارلها به صورت ثابت در آسمان استوایی کوئست کار گذاشته بودند، مسیر کمنور و سراشیبی را تا محل حفاریها پیمودیم.
بالاخره به دیواری آلیاژی که برجگونه روی سرمان برافراشته بود رسیدیم. از مادهای ساخته شده بود که متخصصان ما همین اواخر آغاز به تحلیلش کرده بودند و تقریباً در برابر تاثیرات ناشی از گذشت زمان هم نفوذناپذیر مانده بود. رویش نقشهایی از داستان آخرین روزهای نژاد ناتارال حکاکی شده بود.
بخش اعظم آن داستان را از سوابق ترجمهشده خوانده بودیم. اما هنوز پایان داستان نامعلوم بود، و البته دلیلی هم برای بیقراری نبود. آیا بلای سهمناکی نازل شده بود؟ آیا ماشینهای هوشمند، که هم تمدن آنان و هم مال ما به آنها متکی بوده، شوریده و اربابانشان را قتل عام کردنده بودند؟ آیا فناوری زیستمهندسی پیچیدهشان از کنترلشان خارج شده بود؟
آنچه میدانستیم این بود که ناتارالها رنج کشیده بودند. مثل بشر بیرون رفته بودند و کیهانی را کشف کرده بودند که به رویشان بسته بود. هر دو رویایشان – هم جاهای مناسب برای گسترش خانه، هم ملاقات ذهنهایی دیگر – مثل مرگکرهٔ دور ستارهشان بر باد رفته بود. مثل بشر، مدت مدیدی را با عقلی نه چندان سلیم سپری کرده بودند.
گارسیا کاردناس بهم اطمینان داد که پاسخ را در تاریکی عمیق درون حفاری خواهم یافت.
همین طور که او ادواتش را آماده میکرد، من به صدای بیشهزار اطراف گوش میدادم. زندگی این جهان سرشار بود. موجودات دوستداشتنی و پیچیدهای وجود داشت که بعضیشان مشخصاً طبیعی و بعضی دیگر بهوضوح نتیجهٔ زیستپیکرتراشی هوشمندانهای بودند. در مخلوقاتشان، در هنر و معماریشان و در همان علتی که باعث نومیدیشان شده بود، نزدیکی قدرتمندی را با ناتارالها حس میکردم. گمان کنم اگر میدیدمشان ازشان خوشم میآمد.
خوشحال بودم که این دنیا را برای بشریت به تصرف درمیآوردم، چرا که میتوانست به معنی نجات نژادم باشد. با این حال، برای دیگر نژادی که از میان رفته بود دلم میسوخت.
کاردناس با سر مرا به سمت جام جهانبینی که پای ستون هرمی کار گذاشته بود فراخواند. به محض این که دستمان را در تاریکی فرو بردیم، نوری روی تکسنگ ظاهر شد. جاهایی که نور میرفت، میتوانستیم لمس و حالوهوای آن آخرین روزهای ناتارال را حس کنیم.
سطح میزانشده، نرم و طنیندارش را لمس کردم. کاردناس هدایتم کرد و من توانستم آخرالزمان را چنان که ناتارالها میخواستند حس شود، حس کنم.
* * *
ناتارالها هم مثل ما دوران طولانی تلخی را پشت سر گذاشته بودند، حتی طولانیتر از آنچه که ما تا کنون تحمل کردهایم. در واقع، به نظر آنها کائنات شوخی بدِ بزرگی بود.
حیات هر جایی بین ستارگان پیدا میشد. اما، هوشمندی بهآهستگی و ندرت و با اشتباهات آغازین بسیاری شکل میگرفت. جایی هم که روی این اتفاق روی میداد، غالباً به شکلی نبود که در حسرت فضا یا دیگر سیارهها باشد.
ولی، اگر بلورکرهها نبودند، قرارگاههای اندکی که سفر فضایی درشان شکل میگرفت رو به بیرون گسترش مییافتند. انواعی مثل ما، به جای این که تا ابد لای شندانهها را بگردند، گسترده میشدند و بالاخره با هم تماس برقرار میکردند. نژاد قدیمیتری از راه میرسید و در آغاز راه نژادی دیگر، در گذر از بعضی بحرانها دستشان را میگرفت.
اگر بلورکرهها نبود…
اما قرار نبود این طور باشد. فضانوردان نمیتوانستند گسترده شوند، چون بلورکرهها فقط از داخل میشکستند! کیهان چه بیرحم بود!
یا دست کم ناتارالها این طور فکر میکردند.
اما، آنان پشتکار به خرج دادند و پس از گذشت اعصار و قرون در شکار خوشستارگان شگفتانگیز، دورکاوشگرانشان پنج آبجهان را کشف کرد که با موانع کشندهای محافظت نمیشد.
با لمس مختصات این سیارههای در دسترس، آن دستم که لمس میکرد لرزید. از عظمت هدیهای که روی این ستون هرمی به ما داده بودند بغضم گرفت. تعجبی نداشت که کاردناس وادارم کرده بود صبر کنم! من هم وقتی میخواستم به آلیس نشانش دهم، تأمل میکردم.
اما بعد، به این فکر افتادم که ناتارالها کجا رفتند؟ و چرا؟ با شش جهان، مسلماً باید روحیهشان بهتر میشد!
جایی از ستون هرمی گیجکننده بود… صحبت از سیاهچالهها و زمان بود. همان نقطه را بارها و بارها لمس کردم، در حالی که کاردناس واکنشم را میپایید. بالاخره فهمیدم.
فریاد زدم: «تخم مرغ بزرگ!» مکاشفهٔ اتفاقی که افتاده بود، کشف پنج خوشستاره را ناچیز جلوه میداد.
«پس، بلورکرهها به این درد میخورند؟»
نمیتوانستم باور کنم.
کاردناس لبخند زد. «در مورد فناوری باید محتاط بود، جاشوا. درست است که این موانع به نظر دست آفریدگار را در خلقت نشان میدهد، اما بیش از آن که یک طراحی کلی را نشان دهد، فقط ممکن است بر حسب شرایط ایجاد شده باشد.
«این تنها چیزی است که میدانیم. بدون بلورکرهها، ممکن بود خود ما هم وجود نداشته باشیم. حیاتِ هوشمند میتوانست نادرتر از آنی باشد که اکنون هست و شاید ستارهها هم تقریباً عاری از حیات بودند.»
کاردناس آهی کشید و ادامه داد: «هزاران سال بلورکرهها را نفرین کردیم، ناتارالها حتی بیشتر از ما. تا زمانی که بالاخره فهمیدند.»
اگر بلورکرهها نبود…
آن شب، همانطور که به نور پریدهرنگِ مرتعشی خیره شده بودم که از خردهبلورهای سرگردانی میتابید که هنوز ستارههای روشنتری از میانشان میدرخشید، به این موضوع فکر کردم.
اگر بلورکرهها نبودند، اولین دستهٔ ستارهنوردان وارد هر کهکشانی میشدند. حتی اگر هوشمندترین موجودات نیز خانهنشین میماندند، ورود یک گونهٔ مهاجمِ مستعمرهساز، دیر یا زود، اجتنابناپذیر بود.
اگر بلورکرهها نبودند، این اولین ستارهنوردان بیرون میرفتند و تمام جهانهایی را که مییافتند اشغال میکردند. تمام آبجهانها را مسکونی و تمام سیارکهای دور هر خوشستاره را متمدن میکردند.
دو قرن پیش از آن که بلورکره را کشف کنیم، ما، ابنای بشر، در این اندیشه فرو رفته بودیم که چرا این اتفاق هیچگاه برای زمین روی نداده است. چرا در طول سه میلیارد سالی که زمین یک مِلک باب دندان بود، هیچ نژادی مثل خودمان نیامده و آن را مستعمره نکرده بود؟
فهمیدیم که به خاطر این موانع کشندهٔ دور منظومه بود که پیشینیان کوچک و ابتداییمان از دخالت بیگانگان در امان مانده بودند… و پرورشگاهمان امکان یافته بود که در آرامش و تنهایی ما را بپروراند.
اگر بلورکرهها نبودند، اولین ستارهنوردان تمام کهکشان یا شاید سراسر کیهان را پر میکردند. اگر این موانع نبودند، این همان کاری بود که ما هم میکردیم. تاریخ آن جهانها برای همیشه تغییر میکرد و به هیچ وجه نمیتوان تصور کرد که چه «مرگ احتمال»ی به بار میآمد.
پس، این موانع از جهانها، تا زمانی که حیاتی به وجود آورند که پوستهشان را از درون بشکافد، حفاظت میکرد.
ولی منظور چه بود؟ چه نفعی داشت که از یک چیز جوان حفاظت کنی، صرفاً برای این که در بزرگسالی به تنهایی تنگ و تلخی برسد؟
تصور کنید که اوضاع برای اولین نژاد ستارهنورد چگونه بوده است؟ اگر مثل ایوب صبور بودند، هیچگاه خوشستارهٔ دیگری برای تملک پیدا نمیکردند. تا زمانی که تخم دیگری بشکافد، هیچ همسایهای نداشتند که گپ بزنند.
شکی نبود که خیلی پیش از آن نومید شده بودند.
حالا ما، آدمیان، شش جهان زیبا هدیه گرفته بودیم. گرچه نتوانسته بودیم ناتارالها را ملاقات کنیم، دست کم میتوانستیم کتابهایشان را بخوانیم و بشناسیمشان. همچنین، از سوابق دقیقشان میتوانستیم در مورد نژادهای دیگری که پیشتر در هر یک از آن پنج خوشجهان و هر یک در کیهانی بیکس پدید آمده بودند بیاموزیم.
شاید یک میلیارد سال دیگر کیهان به طرحهای علمیتخیلی رایجِ زمان پدربزرگم شباهت بیشتری بیابد. شاید آن موقع تجارت راه خود را در مسیرهای ستارهای بین جهانهای شلوغ و پرصحبت باز کند.
ولی ما هم، مثل ناتارالها، کمی زود رسیده بودیم. نفرینمان این بود که، حتی اگر تا آن زمان دوام میآوردیم، یک نژاد سالخورده باشیم.
یک بار دیگر به صورت فلکیای که نامش را سیمرغ گذاشته بودیم نگاه کردم، به جایی که ناتارالها میلیونها سالِ انسانی قبلتر کوچیده بودند. نمیتوانستم ستارهٔ تاریکی را که به سمتش رفته بودند ببینم، اما میدانستم دقیقاً کجا است. از خودشان دستورالعمل دقیقی به جا گذاشته بودند.
بعد، برگشتم و داخل چادری شدم که با آلیس و فرزندمان مشترکاً استفاده میکردیم و ستارهها و خردهبلورها را پشت سر گذاشتم.
فردا روز پرمشغلهای خواهد بود. به آلیس قول داده بودم که احتمالاً ساختن خانهای بر دامنهٔ تپهای نه چندان دور از کهنشهر را شروع کنم.
وقتی کنارش در تخت خواب سریدم، در خواب حرفهایی زد و تنگ در آغوشم گرفت. بچه چند پا آنطرفتر در گهوارهاش بهآرامی خوابیده بود. آلیس را در آغوش گرفتم و آرام نفس کشیدم.
اما طول کشید تا خواب به سراغم بیاید. به تفکر در مورد آن چه ناتارالها به ما داده بودند ادامه دادم.
اصلاح میکنم… آن چه که به ما قرض داده بودند.
به شرطی که با آنان مهربان باشیم، میتوانیم از شش جهانشان استفاده کنیم. این همان شرطی بوده که آنان، وقتی چهار جهان رها شده توسط لَپکلِنو را، که نژاد قبل از آنان در مسیرهای ستارهای متروک بوده، اشغال کردند پذیرفته بودند… و همان شرطی که لپکلنو پذیرفته بود، زمانی که سه خورشید ثْووزون را به ارث میبرد.
تا زمانی که گسترنشینی انگیزش اصلی ما باشد، جهانها به ما و به هر کس دیگری که تصادفاً ملاقات کنیم تعلق دارد.
اما زمانی اولویتهایمان تغییر خواهد کرد. برخورداری از جای کافی دیگر تعلق خاطرمان نخواهد بود. در عوض، چنان که ناتارالها هم پی بردند، بیشتر و بیشتر به تنهایی فکر خواهیم کرد.
میدانم که حق با آنها بوده. روزی، نهمین نسل نوادگان من درخواهند یافت که دیگر نمیتوانند دنیایی بدون صدایی دیگر را تحمل کنند. از تمام این جهانهای زیبا خسته خواهند شد و تمام قبیله را جمع خواهند کرد تا به سوی ستارهٔ سیاه بشتابند.
آنجا، در افق رویدادِ یک سیاهچالهٔ بزرگ، ناتارال، لپکلنو و ثووزون را پیدا خواهند کرد که در فنجانی از زمانی معوق در انتظارند.
به صدای باد که بهنرمی لبههای چادر را تکان میداد گوش سپردم و به نهمین نسل نوادگانم رشک بردم. دست کم، من هم میخواستم دیگر ستارهنوردانی را که خیلی مشابه ما بودند ببینم.
آه، میتوانیم چند میلیارد سال دیگر صبر کنیم، تا زمانی که در زمانهای دور بسیاری از پوستهها بشکافد و کیهان را هیاهوی فعالیت فرا گیرد. اما، تا آن زمان ما تغییر خواهیم کرد. در واقع، آن موقع ضرورتاً یک پیرنژاد خواهیم شد…
اما کدام نوع هوشمند طبق عقل سلیم چنین سرنوشتی را انتخاب میکند؟ بهمراتب بهتر است جوان بمانیم تا زمانی که بالاخره کیهان جایی باصفا برای لذت بردن باشد!
در انتظار آن روز، نژادهایی که پیش از ما آمدهاند در لبهٔ سیاهچالهٔ زمانگستردهشان میخوابند. چندان تاب میآورند تا به ما خوشامد بگویند. آنگاه، بهاتفاق صبر خواهیم کرد تا سالهای سترون اولیهٔ کهکشانها به سر آید.
حس کردم با تأمل کردن روی راه حل ظریف ناتارالها، آخرین رشتههای ابرافسردگی قدیمی نیز از هم پاشید. تا مدتها میترسیدیم که کائنات یک بذلهگو و جایگاه ما در آن جایگاه یک قربانی باشد، یک فریبخورده. اما حالا، افکار تاریک من مثل پوستهٔ تخم مرغ شکسته… مثل دیوارهای قفسی بلورین.
همسرم را تنگ در آغوش گرفتم. در افکار خوابآلودهاش بهنرمی زمزمه کرد. وقتی بالاخره خواب به سراغم آمد، احساس کردم حالم خیلی بهتر از آنی است که طی هزار سال اخیر بوده است. حس کردم خیلی خیلی جوانتر هستم.
֎
[۱] Lasercast
[۲] Collapsar
[۳] Holistank – این واژه از ترکیب Holis به معنای «کل» و tank به معنای «مخزن» یا «ظرف» ساخته شده است و اشاره به ظرفی است که کلیت یک شی را بازسازی و قابل دسترسی و مطالعه میکند. از این رو معادل «جام جم» برای آن انتخاب شده است.
[۴] Tau Ceti