قیافهٔ وینسِنت به کایلا فهماند وقتی در را باز میکرده، اصلاً انتظار دیدن او را نداشته است. کایلا او را کنار زد و وارد آپارتمان شد.
وینسنت با تندی گفت «هوی!»
آپارتمان تقریباً همان طور بود که به یاد میآورد: ظاهر (و بوی) زندگی مجردی را داشت. با نور نصفهنیمهای که از پردهٔ بسته میآمد – همان پردهای که پارسال خودش برایش دوخته بود – مجلهها و روزنامههای پخش و پلا روی مبل، یک جعبهٔ پیتزا زیر میز پیشدستی و یک بشقاب کثیف پر از دور خشکشدهٔ پیتزا و چیزهایی بدتر از آن رویش را میشد دید. مطمئن بود سینک ظرفشویی پر از ظرفهای نشسته است.
از روی تیشرتی که روی زمین افتاده بود رد شد و گفت «هنوز هم تمیزکاری نمیکنی؟». دستش را توی کیفدستیاش کرد و یک ساعت طلایی درآورد و درپوشش را باز کرد. در آن نور کمجان چهار عقربهٔ کوچک روی صفحهٔ زمانسنجش را خواند. هر کدام از عقربکها به سرعتهای متفاوتی میگشتند؛ بعضی رو به جلو و بعضی رو به عقب.
وینسنت آهی از سر درماندگی کشید. «این اواخر خیلی اینجا نبودهم.»
«آره، شنیدهم.»
وینسنت قد راست کرد. «منظورت چیه؟»
کایلا اخم به پیشانی انداخت. مقادیر عقربههای زمانسنج با زمان عقربههای بزرگ هماهنگ بود. ساعت را بالا نگه داشت که وینسنت هم ببیند. «انحرافی از خط مبنا نداریم.»
«چرا باید داشته باشیم؟ خیلی بهم خوش نمیگذره.» ابروهای وینسنت تقریباً بلافاصله بالا رفت. «آها. پس قضیه اینه! داری منو میپایی. نمیتونی بیخیالش…»
کایلا حرفش را برید. «چه مرگت شده؟ فکر میکردم دیگه از کش رفتن از زمان دست برداشتی.»
«تو میخواستی دست بردارم. فرق میکنه.»
«چون میدونستم بالاخره گیر میافتی.»
«نه، کای. تو نگران بودی خودت گیر نیفتی! این هم فرق میکنه.»
کایلا پرسید «حالا دختره کی هست؟ یه تازهکار دیگه؟»
وینست، همان طور که به آشپزخانه میرفت، گفت «دیگه دور قرار گذاشتن با زنهای جوونتر رو خط کشیدهم.»
کایلا چشمهایش را تنگ کرد. گرچه میدانست وینسنت قصد آزارش را داشته، بیشتر از دست خودش عصبانی بود که توی تلهاش افتاده بود. صنف زماننگاران بلافاصله بعد از پایان دبیرستان استخدامش کرده و وینسنت را – که فقط چهار سال از او بزرگتر بود – به آموزشش گمارده بود. آن قدر تفاوت سن نداشتند که رابطهٔ غیرمتعارف محسوب شود. خود کایلا هم از او خوشش میآمد و کلی نخ داده بود. از این متعجب بود که چرا این قدر طول کشیده تا دوزاریاش بیفتد.
از یخچال نور کمسویی توی آپارتمان ریخت. ترق. وینسنت جلوی در باز یخچال ایستاده بود و غرق در نور آن سودا مینوشید. هنوز هدر دادن انرژیاش کایلا را آزار میداد.
وینسنت، بین جرعههایش، با لحنی عادی پرسید «راستی، کلید آپارتمان رو ازت پس گرفتهم؟»
کایلا جوابی نداد.
وینسنت گفت «کای؟ کلیدم کو؟»
کایلا نه احساسی بروز داد و نه جوابی داد.
وینسنت چشمایش گرد شد. گفت «نههه! منو لو دادی؟» قوطی خالی را روی پیشخان انداخت. از کنار کایلا گذشت و قفل در را بست و زنجیرش را انداخت.
کایلا در دفاع از خود گفت «من لوت ندادم. خودشون اومدند سراغم. اولش که سهمیهات رو پر نمیکردی، بعدش هم که دیگه کلاً هیچچی ثبت نمیکردی. این چیزها رو میفهمن. ازم میخوان ببرم تحویلت بدم.»
«تو؟ چرا تو؟»
کایلا مکث کرد. «به خاطر… سابقهٔ رابطهمون.»
وینست با نیشخند گفت «ئه، این جوری بهت گفتهن؟ حالا مهم هم نیست. من که دیگه واسهٔ اونها کار نمیکنم.» از چشمی در بیرون را نگاه کرد.
«ولی اونها قضیه رو این جوری نمیبینن.» کایلا خودش هم حرف او را باور نداشت. وینست هنوز، علاوه بر زمانسنج، دستبندی را که نشان از حرفهشان داشت به مچ بسته بود. بافهای از طلا؛ یادآور درس اولشان، به نشان این که باید زمان را به چشم یک تکه طناب و هر لحظه را یک رشتهٔ نخ نگاه کنند که در مجموع کل زمان را میسازند. دستبند تذکری دائمی برای همهٔ زماننگاران بود تا ماموریت و سوگندشان را برای جمعآوری زمانهای گمشده به یاد داشته باشند؛ لحظاتی که مردم ازشان میگذرند و اگر جمع نمیشوند، از دست میروند و به هیچ میپیوندند.
کایلا، مثل بیشتر زماننگارها، پس از مدتی تفکر در آموزهٔ طناب، به استعارهٔ خودش از زمان رسید. ترجیح داد زمان را به مثابه نفت ببیند؛ یک منبع تجدیدناپذیر و همان اندازه لیز و لغزنده.
«کای، تو همه چی رو زیادی سیاه و سفید میبینی. کاش قضیه به همین سادگی بود.»
«تو زمان هدررفته رو میدزدی و واسه خودت استفاده میکنی. به نظرم همین قدر سیاه و سفیده میآد. زماننگارها قراره زمان رو جمع کنند واسه استفاده آیندگان. بدون وجود صنف و زماننگارها، کی میدونه دیگه چقدر وقت داریم؟»
وینسنت خندید. «هنوز هم ایدهآلیستی؟ همیشه این خصوصیتت رو دوست داشتم. ولی دیوونهم هم میکرد.»
کایلا گفت «آره، من ایدهآلیستم. بابتش هم شرمنده نیستم. کاری که ما میکنیم…» حرفش را خورد. «کاری که من میکنم مهمه، شریفه.»
«شریف؟ این تویی که زمان رو میدزدی، نه من؛ تو و باقی زماننگارها.»
«چرت نگو. کاری که ما میکنیم به نفع همه است؛ کل نوع بشر. میدونی که اگه هیچ کاری نکنیم، وقتمون تهش در میآد.»
وینسنت از وسط آپارتمان گذشت و گفت «چند تا فردا برامون مونده، ها؟ تا حالا تونستیم بگیم چقدر وقت تو ذخیرهمون باقی مونده؟ صنف متقاعدتون کرده همهٔ وقتی که برامون باقی مونده همونیه که زماننگارها جمع میکنن و دوباره به کار میاندازن. این کار چقدر جلو میاندازدمون؟ یک سال؟ یه کم بیشتر؟ یعنی این قدر به گمنامی نزدیکیم؟»
وینسنت لبهٔ پرده را کنار زد و نور نقرهای روز را توی اتاق ریخت و از گوشهٔ پرده به افق مرئی آسمانخراشها نگاه کرد. «همهٔ آدمهای دنیا زمان رو مصرف میکنن و مثل سنگی که از روی سطح آب میپره از روی خط مبنا میپرن و نسبت به لحظاتی که در اختیار دارن ناآگاهن. بشریت با یک میلیارد نفر وارد قرن بیستم شد و با بیشتر از شش میلیارد نفر ازش بیرون اومد. این عدد همین جوری داره گندهتر میشه. تعدادمون کافی نیست،» دستش را بین خودش و کایلا تکان میداد. «تا میزان زمانی که مردم مصرف میکنن رو حفظ کنیم. هیچ وقت هم کافی نخواهد بود. بازدهاش در حال کاهشه. ما با فرسایش تدریجی تو جنگیم؛ جنگی که تهش آنتروپی برندهشه.»
کایلا گفت «ما آخرالزمان رو تا جایی که بتونیم عقب میاندازیم.»
وینسنت ناگهان به او پرید. «اگه صنف اشتباه کنه چی؟ شاید صد سال دیگه وقت داشته باشیم، یا هزار سال دیگه، یا هزاران سال دیگه. اون وقت، کار زماننگارها غیر از دزدی چیز دیگهایه؟» برگشت سمت در و از چشمی دوباره بیرون را دید زد. «این که زمان رو از دست بدی با این که ازت بگیرندش فرق میکنه. خودت چقدر زمان دزدیدی؟ چند روز یا چند سال از زندگی آدمها برداشتی؟»
دهان کایلا جنبید ولی حرفی از آن در نیامد. تا آن موقع نشنیده بود کسی در بارهٔ صنف یا زماننگاران آن طور حرف بزند. او که مثل وینسنت نبود. او، مثل همهٔ زماننگارهای خوب، زمانهایی را که مورد بیتوجهی مردم بودند جمع میکرد. بعد آن را به صنف برمیگرداند؛ به نفع همه، نه به خاطر خودش.
اون لحظههای افراد خوابیده، هیجانزده یا حواسپرت را جمع میکرد. پس وقتی شخص بیدار میشد، فکر میکرد فقط چشمهایش را بسته، یا وقتی مشغول تفریح بود، فکر میکرد زمان به سرعت گذشته است. فدیهٔ آنان به این معنی بود که آن لحظات بازیافت میشدند و در اختیار افراد دیگر قرار میگرفتند و با این کار، در حد چند ثانیه سر آنتروپی کلاه میگذاشتند. وینسنت طوری وانمود میکرد که انگار او آدم کشته است.
وینسنت گفت «همهمون وقت میدزدیم. فقط من یه جور دیگه استفادهاش میکنم.»
بعد کاپشنش را پوشید و یک کیف سفری از کمد سالن برداشت. قبلاً برای فرار آماده شده بود. در کمد را به هم کوبید.
کایلا گفت «کجا داری میری؟» و طوری چرخید که جلوی رفتن وینسنت سمت پنجره را بگیرد. وینسنت هم با ضربهٔ شانه کنارش زد.
«وینسنت، کجا داری میری؟»
وینسنت یکی از پردهها را با چنان شدتی کنار زد که از چوبپرده کنده شد. پرده مثل پوست کنده شد و گذاشت نور کمرمق روز توی اتاق جاری شود. پنجره را باز کرد و یک پایش را از پنجره رد کرد و روی پلههای فرار گذاشت.
صدای گلولهای که وارد جان لولهٔ هفتتیر میشد متوقفش کرد. برای یک لحظه سر جایش میخکوب شد و همان طور سوار بر لبهٔ پنجره ماند تا این که بالاخره کایلا به حرف آمد.
«نمیشه بری، وینسنت. باید با من بیایی شورا.»
وینسنت نگاهش کرد و هفتتیر خودکاری را که سمت نشانه رفته بود ورانداز کرد و سمت پنجره برگشت. «اگه میخواهی جلومو بگیری، باید بهم شلیک کنی و… از پشت بزنیم.»
«تو کوچه منتظرتن.»
وینسنت تردید کرد. «نه، خوشم اومد. ولی همیشه میفهمم کی دروغ میگی. صنف همون قدر در مورد دستگیری یه فراری میدونه که یه مشت کتابدار. از حرفم ناراحت نشی ها، جگر، ولی اگه فقط تو رو داشتن که بفرستن سراغم، یعنی دیگه به خودشون زحمت نمیدن کسی رو تو کوچه بکارن.»
کمی صبر کرد، بعد پای دیگرش را از پنجره گذراند. صدای افتادن روی پلهٔ فرار آمد و وینسنت غیبش زد.
کایلا سمت پنجره دوید و به بیرون خم شد. صدای دور شدنش را میشنید که با عجله از پلهها به سمت پایین میرفت، ولی خودش را نمیدید.
اَه!
استرَنگوی، افسری که این ماموریت را به او محول کرده بود هفتتیر را هم بهش داده بود، ولی او قصد استفاده از آن را نداشت. فکر میکرد تهدید کفایت میکند. ولی نکرد. در مورد وینسنت کارساز نبود. احمق.
ضربهای به در خورد. کایلا ساعتش را چک کرد. گفته بودند بعد از بیست دقیقه دنبالش میآیند. درست سر وقت.
صداهای خفهای از بیرون در آمد و بعد کلیدی که او بهشان داده بود در قفل چرخید. در تا جایی که زنجیر اجازه میداد باز شد. بدن کسی به در فشار آورد. زنجیر مقاومت میکرد، ولی کایلا میدانست که خیلی طول نمیکشد.
فکر کرد وقتی بفهمند وینسنت فرار کرده، چه میکنند؟ در بهترین حالت، فاتحهٔ کارش خوانده بود. شاید هم میگذاشتند تا سالها به عنوان گماشته کار کند و هر روز در خیابانها بچرخد و تکههای سرگردان زمان را گردآوری کند، تا وقتی بازنشسته شود. میانمایگی با ذائقهاش جور درنمیآمد.
داد زد «ایست! تکون نخور!» به نظرش باید همین را میگفت. صدای فشار آوردن روی در موقتاً متوقف شد. دوید سمت پلهٔ فرار و هفتتیر را رو به آسمان گرفت و یک انگشتش را توی یک گوشش چپاند و آن یکی را هم با بازوش پوشاند. برای خاطرجمعی، یک بار دیگر داد زد «ایست،» و بعد ماشه را کشید.
با این که از صدای شلیک جا خورد، ولی این لگد هفتتیر بود که غافلگیرش کرد. در حالت عادی موقعیتی پیش نمیآمد که یک زماننگار از اسلحهٔ گرم استفاده کند.
صدای فریاد از راهرو ساختمان میآمد و همانطور که کایلا از اولین سری پلههای فرار پایین میرفت، صدای خرد شدن چهارچوب در به گوشش خورد.
وقت بالاخره پایش به زمین رسید، بنا گذاشت به دویدن توی کوچه. یعنی میفهمیدند که او تردید کرده و یا این که وینسنت سه چهار دقیقه پیش افتاده است؟
وقتی کوچه را طی کرد و به خیابان شلوغ رسید، نگاهی به آسمان رو به تاریکی انداخت. نمیتوانست روی این که ممکن است در مورد میزان وقت باقیمانده حق با وینسنت باشد خطر کند. باید پیدایش میکرد. وگرنه بازی با کلمات چیزی را عوض نمیکرد؛ کارش در صنف تمام میشد و خود زمان هم به خطر میافتاد
***
کایلا، با این که زمانسنجش را درآورده بود، بیشتر به احساسش اعتماد میکرد که در خیابانهای شهر هدایتش کند و به سمتی ببردش که امیدوار بود به وینسنت برسد. همان میزان افتوخیز از خط مبنا را پیدا کرد، ولی غیرعادی نبود.
روی نیمکت پارک نشست و درپوش زمانسنجش را بست. لازم داشت حواسش را جمع و توجهش را متمرکز کند. نفسهای عمیق و آهستهای کشید و آگاهیاش را خالی و تمرکزش را روی تبدیل شدنش به وسیلهٔ گذر زمان متمرکز کرد. منتظر ماند… اتفاقی بیفتد؛ سرنخی که نشان دهد ویسنت به کجا گریخته است.
درخشش صدها برج اداری، هر یک مثل انگشتی از شیشه و فولاد و نور، هستهٔ مرکزی شهر را درخشان کرده بود. آدمهایی در لباس رسمی از آنها بیرون میریختند و خیابانها را پر میکردند. هر یک سراسیمه به سمتی میرفتند، پریشان، با ذهنی که پیشتر از خودشان میشتافت. شهر به حریم آگاهیاش تجاوز میکرد.
اصلاً توجه نکرد که میتواند لحظات زیادی را از این افراد افتاده به دام زندگی جمع کند. نیازی به وارسی تایید زمانسنج نبود. میتوانست وجود زمان را حس کند؛ زمانی رسیده و آماده برای چیدن. آن را در چشمانشان میدید، در استخوانهایش احساس میکرد. پیدا کردن وینست در این آشفتهبازار سخت بود.
درک ماهیت واقعی زمان – این که زمان یک چیز واقعی و ملموس است، به اندازهٔ آتش اساسی و به اندازهٔ باد نامرئی – یک موضوع بود. (کافی بود ببینی زمان چگونه چهرهٔ سالخوردگان را فرسوده و چروکیده میکند، یا بناهای ساختهٔ دست بشر چگونه با گذشت زمان فرسوده و متلاشی میشوند. موضوع برایت قابل درک میشد.) اما درک جزر و مدّ لحظاتی که مردم از آنها استفاده اما مشاهدهشان نمیکردند و یادگیری این که چگونه بدون این که کسی متوجه شود آن ثانیهها یا دقیقهها را تصاحب کنی، موضوعی کاملاً متفاوت بود.
مهارت این کار را داشت، خیلی بیش از بسیاری از استخدامیهای صنف، و غریزهاش را به اندازهٔ دادههایی که از زمانسنج میتابید قابل اطمینان میدانست. چشمش را بست و خود را در حالی تصور کرد که دست میبرد و از زمانهای نخواستهشان، مثل شنهای ساحلی، مشتمشت برمیدارد. لحظهها و ثانیهها و دمهایی که، هر یک متمایز از دیگری، مثل دانههای شن روی پوستش سر میخوردند. نمیتوانست همهشان را ذخیره کند. آنتروپی سهمش را میگرفت. ولی میتوانست کمی از آن ذخیره کند.
چیزی، نامشخص، احساسش را سمت خود میکشید، روی شانهٔ راستش. توجهش به آن سو چرخید. قطعاً یک فشار آشنا بود…
وینسنت!
بنا کرد دویدن توی پارک، درون تاریکی، بی آن که بداند چه چیزی ممکن است در کمینش باشد. مطمئن بود که وینسنت همان نزدیکیهاست و فقط همین مهم بود.
قدمهایش را با بیشتر شدن فشار کندتر کرد؛ حسی مثل سوزنسوزن شدن پوست داشت، مثل گزش دست یا پایی که خواب رفته. درست روبهرویش بود… و هیچ چیز نبود! کایلا سمت یک دسته درخت رفت. فشار جایی بیشتر و جایی کمتر بود؛ مثل مرز یک حباب.
از زمانی که با وینسنت کار میکرد از وجود چنین جاهایی خبر داشت. چشمانش را بست و خودش را مهیا کرد. از مانع رد شد. چقدر فریبنده بود. چه راحت میتوانست وا بدهد؛ مثل همهٔ وقتهایی که با وینسنت بود و ناآگاهانه وا داده بود.
چشمش را که باز کرد دید دنیا مثل لایهای روی خودش افتاده است. شب و روز کش میآمدند و به هم تنه میزدند و تلاش میکردند خود را به دیگری تحمیل کنند.
کایلا کنار همان دسته درخت ایستاده بود، ولی ناگهان چندین کودک دور و برش بودند، همگی نه یا ده ساله، که در نور روبهمرگ یک روز آخر اوت مشغول بازی بودند.
هر تکه از آگاهی کایلا در تقلا برای تسلط به دیگری بود؛ درست مثل روز و شبی که پیش چشمش چشمک میزدند. دو لحظه: یکی مال آنها و یکی مال او. متوجه شد که مال آنها برایش یک بازتاب است؛ دریافتی ناگهانی از این که آنها زمان را چگونه تجربه میکنند. انگار کودکان دور و برش به هم میپیچیدند و دنبال هم میدویدند. او را میدیدند؟ یعنی او واقعاً آنجا بود؟
کایلا چین به پیشانی انداخت. شیوهٔ استفادهٔ صنف از زمان متفاوت یا، به اصطلاح خود صنف، بیشتر «در لحظه» بود. خط مبنا را به دقت تحت نظر داشتند و، صرف نظر از موقعیت، زمان را با نرخ بهنسبت ثابتی استفاده میکردند. ولی حتی خودشان هم گاهی از لحظات تند میگذشتند. همه، حتی زماننگارها، بی آنکه بدانند، ثانیهها را از دست میدادند؛ مثل ریختن مژهها یا سلولهای پوست.
ولی این کودکان، نه. آنها همهٔ ثانیهها را در اختیار داشتند. اصلاً جایی برای کایلا نمیماند که دست ببرد و لحظات را بردارد. حس میکرد که به تکتک همهٔ لحظهها توجه و ازشان استفاده میکنند، به طور کامل، طوری که تا آن موقع مثلش را ندیده بود… ولی چطور؟ همهشان که نمیتوانستند کاملاً طبیعی «در لحظه» باشند.
کایلا، تا آن بعد از ظهر که به آپارتمان وینسنت رفت، یک سالی میشد که او را ندیده بود. او هم هیچ تماسی با او نگرفته بود. ولی ظاهراً الان میخواست که کایلا پیدایش کند. این تنها توجیه منطقی بود.
وینسنت یک جوری به این بچهها زمان داده بود. میدانست که کایلا این احساس غریب را تشخیص میدهد و دنبالش میکند. این کودکان فقط نشانه و بخشی از مسیر بودند. وینسنت به او را سمتشان هدایتش کرده بود و الان هم به سمت خودش راهنماییاش میکرد. ولی چرا؟
زمان دور و برش شروع کرد به تندتر گذشتن. کایلا برگشت و خورشید را دید که پشت خط افق ناپدید میشود و با گذر سایهٔ بلند ساختمانها از بالای سرش، حس کرد خنکی شب پارک را پر میکند. در همان لحظه، هم ظهر و هم آسمان بیستارهٔ شهر و برجهای اداری نورانی را میدید.
وقتی لحظات داشتند در خط مبنا ادغام میشدند، چشمک زدنشان شدیدتر شد. متوجه شد حضور او و مشاهدهٔ زمانگریزی است که باعث شده دوباره همه چیز با آن سرعت همگام شوند.
ناگهان دوباره شب بود؛ زمان کایلا. کودکان با هم خداحافظی کردند و قول دادند فردا دوباره بازی کنند و بعد هر یک به سمتی رفتند.
یکی از پسربچهها به کایلا خورد. کایلا با خودش فکر کرد شاید اصلاً او را ندیده بوده، چون غافلگیری از برخوردن به زن غریبهای که لحظهای قبل آنجا نبوده، در چهرهاش دیده میشد. پسربچه بدون عذرخواهی راهش را کشید و رفت.
کایلا هم شروع به دویدن کرد، در جهت مخالف. مطمئن بود وینست همان دور و برها است و میخواست کایلا پیدایش کند.
***
یک گوشه را دور زد. یک چیز دیگر را حس میکرد. زمان، مثل آبی از سدّی ترکیده، از او میگریخت و او را با جریانش میبرد. وینسنت آنجا بود، توی پاسیوی یکی از رستورانهایی که در پیادهرو ردیف شده بودند.
کایلا بیتردید گزشی را حس کرد و برگشت. به جای وینسنت، جلوی یک نشانهٔ دیگر ایستاده بود: یک زوج جوان سعادتمند. قهوه و دسر میخوردند و دست هم را گرفته و غرق در نگاه همدیگر بودند.
وینسنت، که ناگهان کنار کایلا بود، گفت «من همهٔ عمرمو تو همین شهر گذروندهم. چه میدونم، شاید آدمهای جاهای دیگه فرق میکنن. ولی اینجا، با دیدن مردمی که همیشه تو عجلهان و همیشه به این فکر میکنن که فردا چی میشه، فهمیدم باید یه کاری بیشتر از این که مطمئن شیم فردایی دارن بکنیم. فکر کردم لازمه کاری کنیم که مردم تا وقتی امروزشون رو دارند، ازش استفاده کنن. وگرنه، این که بذاریم این چرخ همین جور بچرخه، به چه دردی میخوره؟»
کایلا با شگفتی پرسید «چطور این کار رو میکنی؟ چکار میکنی؟»
«خودت که داری میبینی با وقتی که برمیدارم چکار میکنم. همون اصولی رو به کار میگیرم که وقتی واسه خودمون زمان برمیداشتیم… برمیداشتم استفاده میکردم.»
کایلا با سردرگمی پرسید «یعنی زمان براشون میدزدی؟ بابتش پول بهت میدن؟»
«نه، پولی نمیدن.» لحنش مایهای از سرزنش داشت. «حتی خبر ندارن چی بهشون دادهم. میدونی که تقریباً ما رو نمیبینن.»
حرکت بین لحظاتی که واقعاً کسی بنا نبوده ببیندشان، مثل کودکانی که در پارک بازی میکردند یا زوجی که در رستوران نشسته بودند. حتی چنان نزدیک ایستادن که بتوان دست دراز کرد و … از ویژگیهای شغلی بود که کایلا هیچ وقت بهش عادت نکرده بود.
«کای، براشون زمان قرض میگیرم. صنف لحظاتی رو ازشون میگیره، من هم همون اندازه قرض میگیرم. از چیزی که یه وقتی خودت گفتی ایده گرفتم…»
شبی که کایلا ترکش کرده بود چیزهای زیادی به هم گفته بودند، بیشترشان دردناک بودند و قرار هم بود باشند. کایلا نگاهش نکرد.
وینسنت حرفش ادامه داد. «گفتی کار خودخواهانهایه. در واقع، گفتی دزدیدن زمان، حتی اگه همهاش رو، یک روز کامل رو، کنارت باشم، خودخواهانهترین کاریه که تا حالا دیدی، اگه حرفات درست یاد مونده باشه.»
بعد صدایش را پایین آورد و گفت «میدونی. زنهایی هستن که این کار رو بیاندازه رومانتیک میدونن.»
کایلا، بدون نگاه کردن، میتوانست بگوید وینسنت دارد لبخند میزند. او هم لبخند زد.
ویسنت گفت «اون حرفت تو گوشم موند. اذیتم کرد. به گمونم شاید بیشتر به این خاطر که حقیقت داشت. واقعاً خودخواه بودم. ولی یه روز به ذهنم رسید که اگه زمان رو پسشون بدیم چی؟ ما میدونیم وقتی زمان رو ازشون میگیریم چه اتفاقی میافته. ولی اگه زمان رو به مردم پس بدیم چی میشه؟ اگه بذاریم ثانیهها و دقیقههایی رو کش میریم و کنار میذاریم خودشون استفاده کنند چی؟»
کایلا پرسید «مگه این کار رو هم میشه کرد؟»
«ماههاست دارم این کار رو میکنم. این هم نتیجهاش، کای! زندگی قرار بوده این جوری باشه. اولش هم همین جوری بوده. همهٔ پیشینیان هومونیدمون، قبل از این که خودآگاه بشیم، هستی رو همین جوری تجربه میکردن. یه الانکامل. زندگی کوتاهِ شکنندهای داریم…»
چیزی که کایلا در چشم وینسنت میدید، اشک بود؟
«یعنی لیاقت این شانس رو نداریم که گاهی اتفاقات رو کندتر کنیم و زندگی متناهیمون رو گسترش بدیم؟ مردم هم وقتی این لحظات رو داشته باشن و بگذارن زمان از رو سرشون بگذره، بدونن چطوری نگهش دارن، درست همون طور که یه نوزاد نفسش رو زیر آب نگه میداره؛ از رو غریزه.»
«میدونستی پیدات میکنم. واسهام نشونه گذاشتی. ولی چرا؟»
«چون میخواستم اینو ببینی. تو تنها کسی بودی که میتونست پیدام کنی. واقعاً فکر میکنی فقط به خاطر این که با هم رابطه داشتیم تو رو فرستادن سروقتم؟»
کایلا، قبل از این که انکار کند، حرف در دهانش خشکید.
وینسنت سرش را تکان داد. «آخ، کای. چقدر خامی. تو رو فرستادن چون وقتی من شروع کردم زمان بدزدم تو هم باهام بودی. تو میدونی که این کار ممکنه. میدونی چه حسی داره و چطور میشه حسش کرد. شورا میدونه من میتونم زمان قرض کنم، ولی هیچ کدومشون میتونن اون طوری که تو میتونی، ردش رو بزنن؟»
وینسنت رویش را به سمت او برگرداند و گفت «این یه آزمون وفاداریه. شورا میخواد بدونه تو طرف کیای؟ نمیدونن تو یه تیمیم یا تحویلم میدی.»
کایلا بهش فکر کرد. واقعاً شورا داشت وفاداریاش را میسنجید؟ شاید حق داشتند محکش بزنند. وقتی فهمیده بود وینسنت زمان را برای خودش میدزدد، در تحویل دادن وینسنت شکی نداشت. ولی الان دیگر مطمئن نبود. اگر تحویلش میداد، چه به سرش میآوردند؟ اگر نمیداد، چه به سر خودش میآوردند؟
«وینسنت، چطوری این کار رو میکنی؟»
«حالا بهت میگم. ولی اول میخوام یه چیزی نشونت بدم. بعدش خودت ببین میخواهی تحویلم بدی یا نه.»
دست کایلا را گرفت و با هم به درون شب دویدند. وینسنت، همان طور که میدویدند، توضیح میداد.
***
آخرین باری که کایلا به بیمارستان آمد بود با وینسنت و در دورهٔ آموزشیاش بود.
بازدید از بیمارهایی که در اغما بودند بخشی از آموزش بود. چند روز یا ماه یا حتی چند سال کامل را میشد از آنها گرفت. زماننگارهایی بودند که در زمینهٔ بیماران اغمایی تخصص داشتند و بارها و بارها، بی آن که دیده شوند، توی اتاق بیمارها میخزیدند… روش راحتی برای پر کردن سهمیهشان بود، ولی به نظر کایلا پلید میآمد؛ مثل شکار کردن درماندهها.
به محض این که با وینسنت پایشان را در بیمارستان گذاشتند، خُنکا و بوی مواد گندزا همهٔ خاطرات را به او بازگرداند.
وینسنت اتاقی را که میخواست پیدا کرد و دو نفری دم در به تماشا ایستادند. پیرمردی روی تخت دراز کشیده و به شبکهای از سیمها و لولهها و نمایشگرها و ماشینها وصل شده بود. سرفهای دردآلود چهارچوب تنش را میتکاند. صدایش نازک و خشدار بود. مردی میانسال کنارش نشسته و دستش را گرفته بود. با صدای آرام با هم حرف میزدند و پیرمرد گاهی فروتنانه میخندید و گاهی به نرمی گریه میکرد.
وینسنت به آرامی گفت «جیمز داره میمیره. دکترها گفتن فقط تا شب دووم میآره. اون پسرش، دِریکه. اومده باهاش خداحافظی کنه.»
کایلا چیزی نگفت. گزش لحظات را دورتادور حس میکرد؛ مثل خارشی که باید بخاراندش. ولی به خودش اجازهٔ این کار را نمیداد.
وینسنت گفت «این روزها، دنیا نمیذاره بچهها زیاد بچه بمونن. بچههای توی پارک فقط یه تابستان طلایی دارن که ازش خاطرهای همیشگی بسازن. واسه همین چند هفتهٔ اضافی در اختیارشون گذاشتم.
«اون زوج تو پاسیو؟ آره، امروز روزیه که عاشق هم شدن. خوب دیگه، خودت میدونی که این جور رابطهها چطوری پیش میرن.»
تا همین چند ساعت پیش، کایلا این حرف را نوعی اتهام سربسته حساب میکرد. اما الان فقط سری به تایید تکان داد و پذیرفت.
آن زوج بعدها، هر اتفاقی هم که در زندگیشان بیفتد، آن یک روز اول جادویی عشقشان را که مشتاقانه زیسته بودند با خود نگه میداشتند. این چیزی بود که وینسنت بهشان داده بود. الان میفهمید، که این همانی بوده که پیشتر هم سعی کرده بود به خود او بدهد.
نمیخواست به خاطر او زمان بدزدد، ولی آیا در موردش اشتباه قضاوت نکرده بود؟ لحظاتی طولانی به او فکر کرد و برای اولین بار دید عاشق اوست.
کایلا توجهش را به پیرمرد و پسرش برگرداند و گفت «اینها چی؟ زمان مزخرفیه که آدم بخواد تو لحظه باشه.»
«نه، نیست کای. تو باعث شدی این رو بفهمم. با تو که بودم، سعی کردم خوشبختی و همه لحظات خوشی رو طولانیتر کنم. سختهاش رو نمیخواستم. هیچ کی نمیخواد.»
وینسنت بیحرکت ماند. «پدرم پارسال مرد.»
«وینسنت…» کایلا دستش را گرفت. پدر وینسنت سالها بیمار بود؛ همهٔ زمانی که کایلا و وینسنت با هم بودند. وینسنت نمیخواست قبل از این که پدرش بهبود پیدا کند همدیگر را ببینند. میگفت پدرش نمیخواهد کسی او را علیل ببیند. الان دیگر دیر شده بود.
وینسنت اتاق را از نظر گذراند و گفت «کم و بیش همین جوری بود. مینشستم کنارش و دستشو میگرفتم. خیلی به هم نزدیک بودیم. چند بار در هفته بهش سر میزدم و با هم حرف میزدیم. بعد از این که مرد، تازه فهمیدم چقدر حرف نزده داشتیم. میتونستم وقت کش برم و هفتهها باهاش تو لحظه باشم… ولی نکردم. خیلی سخت و ترسناک بود. اما حالا،… دیگه خیلی دیره.» اشکهایش را پاک کرد.
گلوی کایلا میسوخت. دست وینسنت را فشرد و حس کرد او هم متقابلاً دستش را میفشارد.
«همون موقع بود که چیزی رو که در مورد خودخواهیم بهم گفتی درک کردم. حتی اگه اون لحظهها رو نخواهیم یا حتی اگه بترسوننمون، باز هم لازمشون داریم. مجبورمون میکنن چیزهایی رو که در مورد خودمون نمیدونیم ببینیم. تکونمون میدن و عوضمون میکنن.
«یه نگاه به این مرد رو تخت بنداز و بهم بگو ارزشمندترین داراییش، زمان، رو ازش ندزدیدن. شاید از نظر اون سرطان ریه باشه، ولی به راحتی میتونست لحظاتی باشه که یه مامور صنف ازش دزدیده… نمیتونم وادارش بکنم حرفش رو بزنه، ولی میتونم بهش وقت بیشتری بدم، شانس بیشتری بدم. وقت این که همهٔ چیزهایی که نگفته رو بگه. وقت این که، قبل از مرگش، یه کم آرامش تو زندگی خودش و پسرش بیاره.» برگشت و به کایلا نگاه کرد. «حالا اگه میخواهی واسه این کار تحویلم بدی، صاحب اختیاری.»
کایلا خم شد و بوسیدش؛ مثل همیشه که روی نوک پنجه بلند میشد. به محض این که لبهاشان مماس شد، حس کرد مقاومتش آب میشود، پس تسلیم شد. هر ثانیه – تکتکشان – مثل باران گرمی رویش بارید. آنجا با وینسنت بود، کنار مرد و پسرش، در لحظه، و هر آن را کامل زندگی میکرد. درست همانی بود که به یاد داشت، و حتی بیشتر. همانی بود که باید زندگی میشد!
وقتی حس کرد صحبت آرام کنار تخت بیمار قطع شده، بوسه را متوقف کرد. کایلا حس میکرد نگاهها روی اوست. پیرمرد میتوانست ببیندش. نگاهش میکرد! آن قدر به دیده نشدن عادت کرده بود که در پاسخ نگاه پرسشگر پیرمرد چیزی نداشت بگوید.
وینسنت گفت «ببخشید. اتاقو عوضی اومدیم.» آرنج کایلا را گرفت. از اتاق بیرون رفتند و دوباره به خط مبنا برگشتند.
کسی که کنار پیشخان پرستار ایستاده بود، استرَنگوی، مامور بلندبالا و پدرواری بود که کایلا را به ماموریت دستگیری وینسنت فرستاده بود.
استرنگوی گفت «تکون نخور!» مردان دیگری کنار استرنگوی ظاهر شدند و چند نفر دیگر هم راههای محتمل فرار را بستند. از آن دسته آدمهایی بودند که کتابدارها نمیتوانستند استخدامشان کرده باشند.
استرنگوی طوری به کایلا خیره شد که تیرهٔ پشتش یخ زد. میدانست، نه؟ حتماً میدانست که او گذاشته وینسنت از آپارتمانش فرار کند و این که الان هم قرار نیست او را تحویل صنف بدهد. فقط ازش استفاده کرده بودند؛ یعنی او هم میتوانسته حسش کند؟ یعنی همین بوده که او را به اینجا کشانده بوده است؟
یک جفت از مردها دو طرف وینسنت قرار گرفتند و محکم بازوهایش را گرفتند.
وینسنت گفت «یواش بابا!»
اسلحه. کایلا یادش افتاد که هنوز توی کیفش است. آیا میتوانست قبل از این که جلوش را بگیرند، بیرون بکشدش؟ یک شانهاش را پایین داد و سعی کرد بند کیف را پایین بسراند.
وینسنت، وقتی مردها طرف استرنگوی هلش دادند، گفت «یه کم واسه دستگیریم دیر کردید. کایلا داشت منو میآورد. متقاعدم کرد خودمو تحویل بدم.»
کایلا میخواست داد بزند که او دروغ میگوید، ولی یک نگاه به چشمان وینست کافی بود جلوی خودش را بگیرد. چشمهایش میگفتند خودم میدانم چه میکنم. جلویم را نگیر.
استرنگوی گفت «آفرین کایلا. میدونستم در موردت اشتباه نکردم.»
کایلا از اشارهٔ استرنگوی به موضوع خوشش نیامد.
استرنگوی تا چند اینچی وینست پیش آمد و گفت «میدونی، کاری که ما میکنیم مثل ساختن یه پل سنگیه. همهٔ بشریت به اتفاق از طول بیپایان این پل رد میشن، الاّ خود ما. ما همیشه چن قدم جلوتر روی لبهٔ پلیم تا ردیف بعدی آجرها رو بچینیم، ردیف بعدی سنگها رو، تا همه بتونن قدم بعدیشون رو جای سفتی بذارن. ولی کاری که تو میکنی، شیطانیه؛ کش رفتن آجرها از زیر پای رفقای خودت!»
بعد با سر اشارهای به مردانش کرد و آنها وینسنت را از راهرو گذراندند و از میان درهای گردان بیمارستان بیرون بردند.
وقتی کایلا خواست راه بیفتد، سُر خوردن بازویی دور شانههایش را حس کرد و سعی کرد به میل پس زدنش غلبه کند.
استرنگوی گفت «واقعاً جای خوشحالیه که طرف مایی، کایلا. مطمئنم برات آسون نبوده. فکر کنم تا حالا فهمیده باشی که از طرف صنف هم ماموریت سادهای نبوده.»
کایلا به چندپهلو بودن این گفته و لایههای متعددش فکر کرد: یک یادآوری سرپوشیده از آگاهی پنهان استرنگوی از جرم او؛ تبریکی مهربانانه به خاطر گذراندن آزمون و توبه از گناهش. به نظرش آمد ویسنت این گفته را این طور تحلیل میکرد. حق با او بود؛ ناشی بوده است.
ولی، دیگر نه.
استرنگوی به آهستگی او را به سمت راهرو هدایت میکرد و میگفت «فکر کنم هر شک باقیموندهای رو هم برطرف کردی. دست آخر، درست انتخاب کردی. چیزی که مهمه همینه. تا جایی که به من مربوطه، دیگه لازم نیست از … ئه، بیاحتیاطی جوونانهات … حرفی زده شه.»
کایلا با منومن و سردستی تشکر کرد و توجهاش را متمرکز کرد تا در لحظه بماند. ضربهٔ روحی همان لحظهای است که به راحتی میتوان ثانیههایش را درو کرد؛ وقتی آگاهیات از ضربه خاموش میشود. مصمم بود تکتک لحظات درد را نگه دارد، همهشان را حس کند و به یاد بسپارد. به قول وینسنت، لحظات سخت است که کمکت میکند تغییر کنی.
استگوی حرفش را پی گرفت «مشخصه که استعدادهای خاصی داری. کسی که راضی نمیشه تو سنگرها بمونه و ثانیهها رو جمع کنه. درسته؟ من شامهم واسه استعداد تیزه. مطمئنم تو هم پیشرفت بزرگی سر راهته. شک ندارم یه روزی تو شورا کنار دست خودم میشینی. خوبه تو این راه یه رفیق اون بالابالاها داشته باشی.»
به خود اجازه داد لحظهای از غرور تیرهٔ این تایید لذت ببرد. بعد از این که وینسنت به او گفت این ماموریت فقط یک آزمون بوده، تکههای پازل سر جایشان نشستند. مشخص بود که استرنگوی عضو شوراست: به چه کس دیگری میشد اطمینان کرد که دانش استفاده از زمان به نفع خود را کسب کند؟
فکر دشمنانت را نزدیکتر به خودت نگه دار به ذهن کایلا رسید و بابت حمایتش سپاسگزاری پرحرارتی که استرنگوی انتظارش را داشت از او کرد.
استرنگوی لبخندی زد و بعد رفت و از میان درهای گردان انتهای راهرو گذشت و ناپدید شد.
کایلا، با چشمانی اشکآلود، به سمت آسانسور رفت.
***
وقتی کایلا از چشمی در نگاه میکرد، با این که دیدن استرنگوی دور از انتظار نبود، ولی فکر میکرد برای دیدار از نوچهٔ جدیدش بیشتر از اینها صبر کند. هنوز یک هفته هم نشده بود.
استرنگوی دوباره در زد.
از توی چشمی تصویر غریب و کجوکوله شدهٔ او را میدید که از انتظار کشیدن ناشکیباتر میشود. کایلا متوجه شد ساعتش را چک میکند، نه زمانسنجش را، که نشانهٔ خوبی بود، و بعد یک بار دیگر در زد و بعد برگشت و از راهرو راهش را کشید و رفت.
کایلا گوشش را به در چسباند و صبر کرد تا صدای باز و بسته شدن در آسانسور را بشنود. نفس عمیق و بریدهاش را بیرون داد. از کی نفسش را نگه داشته بود؟ زنجیر در را انداخت و تصمیم گرفت بدهد قفل بیشتری روی در نصب کنند؛ دیده بود که زنجیر در چندان کمکی نمیکند.
کرکرهٔ اتاق نشیمن را بست – جفت همانی که زمانی برای ویسنت دوخته بود – و برگشت با زمانسنجش ور برود.
آیا استرنگوی شک کرده بود؟ آیا زمانسنج وینسنت را باز کرده و دیده بود چرخدندهها و پارسنگها و بلورها و سیمهایش چطور دستکاری شدهاند؟
وینسنت در مسیرشان به بیمارستان، شتابزده، مبانی قرض گرفتن زمان را توضیح داده بود. زمانسنج کلید قضیه بود. یک تغییر ساده میتوانست آن را از یک اندازهگیر سادهٔ زمان به مجرایی برای توزیعش تبدیل کند.
در طول تاریخ صنف، چند نفر دیگر به این راز پی برده بودند؟ چند نفرشان به دست شورا ناپدید شده بودند؟
البته شایعه را شنید بود؛ افسانهٔ شهریای را که زماننگارهای کارآموز برای هم تعریف میکردند. میگفتند کافی است شورا را دور بزنی تا از بخش اغما سر دربیاوری و بدنت را زنده نگه دارند تا ماموران صنف تمام لحظات باقی عمرت را بدزدند… تا قبل از این، دلیلی نداشت باورش کند.
آیا وینسنت هم همین بلا سرش آمده بود؟ ناشناسی در بخش اغمای پَرت؟ آیا زماننگارهای دیگری را هم پیدا میکرد که همان تغییرات وینسنت را در زمانسنجشان داده باشند؟ آیا آنها هم دیدگاهشان مثل وینسنت بود؟ همان طور که سیمهای زمانسنجش را لحیم میکرد و سازوکار پارسنگهایش را تغییر میداد، به خودش قول داد جواب سوالاتش را پیدا کند.
֎