آفتاب زرد مایل به سرخ از پنجرههای ضخیم کوارتزی به محفظهٔ خواب نفوذ کرد. تونی راسی خمیازهای کشید، کمی تکان خورد، سپس چشمان سیاهش را باز کرد و سریع نشست. روانداز را با یک حرکت کنار زد و آرام روی کف فلزی گرم ایستاد. ساعت زنگدارش را خاموش کرد و به سرعت به سمت کمد رفت.
به نظر روز خوبی میآمد. منظرهٔ بیرون بیحرکت بود و باد یا گرد و غبار آرامشش را به هم نمیزد. قلب پسر از هیجان میتپید. شلوارش را پوشید، زیپ توری تقویتشدهاش را بست، به زحمت پیراهن سنگین کرباسیاش را به تن کرد و سپس روی لبهٔ تخت نشست تا چکمههایش را بپوشد. درزهای بالای چکمهها را بست و همین کار را با دستکشهایش هم کرد. بعد فشار دستگاه پمپاژش را تنظیم کرد و آن را بین شانههایش بند کرد. کلاهخودش را از روی کمد برداشت و آماده شد.
در محفظهٔ غذاخوری، پدر و مادرش صبحانهشان را تمام کرده بودند. در حالی که تلقتلقکنان از رمپ پایین میرفت صدایشان به گوشش میرسید. نجواهای ناآرام. ایستاد تا گوش بدهد. دربارهٔ چه صحبت میکردند؟ آیا باز هم کار اشتباهی کرده بود؟
ناگهان متوجهش شد. صدای دیگری پشت صدایشان بود. خشخش و ترقتروق رادیویی. علائم صوتی تمامسامانه از رایجِل ۴. صدایش را تا ته بالا برده بودند. صدای رعدآسای مونیتورها گرومبگرومب میکرد. جنگ. آهی کشید و قدم به محفظهٔ غذاخوری گذاشت.
پدرش زیر لب گفت «صبح به خیر.»
مادرش بیحواس گفت «صبح به خیر عزیزم.» با سری خم کرده به یک سو و چینهای تمرکز بر پیشانی نشسته بود. لبهای باریکش از نگرانی سفت به هم چسبیده بودند. پدرش ظرفهای غذایش را به طرفی پس زده بود و، با آن بازوهای پشمالوی برهنهٔ عضلانی و آرنجهایی که روی میز گذاشته بود، سیگار دود میکرد. اخم کرده بود و حواسش ششدانگ به غرش درهم بلندگوی بالای سینک ظرفشویی بود.
تونی پرسید «اوضاع چطوره؟» سُرید توی صندلیاش و بیهوا دستش را سمت گریپفروت مصنوعی برد. «از اوریون خبری نشده؟»
هیچکدام جواب ندادند. سوالش را نشنیدند. شروع به خوردن گریپفروت کرد. بیرون، آن سوی واحد مسکونی کوچک فلزی و پلاستیکی کوچکشان، هیاهوی فعالیت بیشتر میشد. فریادها و برخوردهای خفهای همراه با غرش حرکت فروشندگان روستایی و کامیونهایشان در بزرگراه به سمت کارنِت. آفتاب سرخ مایل به زرد بیشتر میشد؛ ستارهٔ ابطالجوزا به آرامی و با شکوه طلوع میکرد.
تونی گفت «چه روز خوبیه. از باد شاره خبری نیست. فکر کنم یه سر برم به بخش اِن. داریم یه بندر فضایی میسازیم، البته ماکتش رو. این قدری مواد جمع کردهایم که بتونیم نوارها رو…»
پدرش با غرشی وحشیانه دستش را دراز کرد و ضربه زد؛ صدای رادیو بلافاصله قطع شد. «میدونستم!» بلند شد و با عصبانیت از میز دور شد. «بهشون گفتم این طوری میشه. نباید این قدر زود راه میافتادند. اول باید پایگاههای تدارکاتی کلاس اِی رو راه میانداختند.»
مادرش سراسیمه دستهایش را تکان میداد. «یعنی ناوگان اصلیمون از بلاتریکس راه نمیافته؟ طوری که اخبار دیشب میگفت، بدترین اتفاقی که میافته اینه که اوریون ۴ و ۵ از دست برند.»
جوزف راسی زد زیر خنده. «گور بابای اخبار دیشب. هم اونها و هم ما میدونیم قراره چی پیش بیاد.»
تونی گریپفروتش را کنار زد و همین طور که با غلات خشک صبحانهاش ور میرفت جمله را تکرار کرد. «قراره چی پیش بیاد؟ داریم نبرد رو میبازیم؟»
لبهای پدرش تاب برداشت. «بله! زمینیها دارند جنگ رو میبازند؛ به سوسکها. ولی انگار دیگه نمیتونستند صبر کنند. خدایا، هنوز ده سال درست و حسابی از این منظومه باقی مونده. چرا باید زور میزدند؟ همه میدونستند اوریون سرسختی میکنه. کل ناوگان کوفتی سوسکها همون دور و ورهاست. منتظر ما. اون وقت ما صاف میریم وسطش.»
لیا راسی به آرامی اعتراض کرد: «ولی هیچکی فکر نمیکرد سوسکها بجنگند. همه فکر میکردند فقط چند تا شلیک میکنند و بعدش…»
«مجبورند بجنگند! اوریون آخرین پناهگاهشونه. اینجا نجنگند، کجا بجنگند؟» راسی فحش آبداری داد. «معلومه که میجنگند. ما، بهجز رشتهٔ داخلی اوریون، همهٔ سیارههای دیگهشون رو گرفتهایم. حالا نه اینکه خیلی هم باارزش باشند، اما اصل قضیه مهمه. اگه پایگاههای تدارکاتی قویای میساختیم، میتونستیم ناوگان سوسکها رو از هم بپاشیم و نیست و نابودشان کنیم.»
تونی غلات صبحانهاش را تمام کرد و زیرلبی گفت «نگو سوسک! اسمشون پاس-اودتی ئه. کلمهٔ سوسک از ابطالجوزا میآد.[۱] یه کلمهٔ عربی که از خودمون درآوردیم.»
جو راسی دهانش را باز و بسته کرد. بعد گفت «حالا دیگه واسه من سوسکدوست شدی؟»
لیا با عصبانیت گفت «جو. تو رو خدا.»
جو راسی به سمت در رفت. «فقط اگه ده سال جوونتر بودم، الان من هم اونجا بودم. اون وقت به این حشرات پوستبراق نشون میدادم واقعاً با چی طرفند. با اون کشتیهای کهنه و درب و داغونشون! کشتیهای باری تبدیلشده!» چشمانش شعلهور شدند. «وقتی بهشون فکر میکنم که دارند گشتیهای زمینی رو با اون بچههایی که توشونند ساقط میکنند…»
تونی زیر لب گفت «اوریون منظومهٔ اونهاست.»
«منظومهٔ اونها؟ ئه! واسه من شدی مرجع قوانین قضایی؟ چرا… من باید…» حرفش از شدت غضب بریده شد. زیر لب گفت «پسر خود من! ببین، یک کلمهٔ دیگه از گالهات بیاد بیرون، همچی میزنم زیر گوشِت، تا یه هفته جاش درد کنه.»
تونی صندلیاش را عقب زد. «امروز اینورا پیدام نمیشه. دارم میروم کارنت، با هَما[۲] میرم.»
«آره، برو با سوسکها بازی کن!»
تونی چیزی نگفت. داشت کلاهخودش را سرش میگذاشت و گیرههایش را محکم میکرد. وقتی از در پشتی به داخل غشای قفل رفت، شیر اکسیژنش را باز کرد و فیلتر مخزن را به کار انداخت. یک واکنش خودکار، حاصل یک عمر زندگی در یک سیارهٔ مستعمره در یک منظومهٔ بیگانه.
*
بادِ شارهٔ خفیفی به او خورد و غبار زرد-قرمز را دور چکمههایش ریخت. آفتاب از سقف فلزی واحد مسکونی خانوادهاش میتابید؛ واحدی که یکی از مکعبهای کوتاه ساخته شده در صفهای بیپایانی بر روی شیب شنی بود و توسط خطی از تاسیسات پالایش سنگ معدن که تا افق کشیده شده بود محافظت میشد. او با بیصبری علامتی داد و هَما از آلونک انبار سر خورد بیرون و آفتاب روی تزئینات کرومیاش درخشید.
تونی گفت «داریم میریم کارنت. بجنب!» بی آن که متوجه شود، به گویش پاس صحبت میکرد.
هما پشت سر او قرار گرفت و تونی به سرعت به سمت پایین شیب، روی شنهای روان، به سمت جاده حرکت کرد. امروز معاملهگران زیادی بیرون آمده بودند. روز خوبی برای بازار بود، چرا که تنها یک چهارم سال برای سفر مناسب بود. ابطالجوزا، بر خلاف خورشید زمین، خورشیدی ناپایدار و غیرقابل اعتماد بود. (طبق نوارهای آموزشیای که تونی روزی چهار ساعت، شش روز در هفته میدید. خودش تا به حال سول را ندیده بود.)
به جادهٔ پرسروصدا رسید. پاس-اودتیها همهجا بودند. کلی پاس-اودتی با کامیونهای ابتدایی با سوخت احتراقی، کهنه و کثیف، و موتورهایی که انگار فریاد اعتراضشان بلند بود. او برای کامیونهایی که از کنارش میگذشتند دست تکان داد. اندکی بعد یکیشان سرعتش را کم کرد. پر از تیس بود؛ دستههای بزرگ سبزیجات خاکستریرنگ و خشکشده و آماده برای میز غذا. یک غذای اصلی در رژیم غذایی پاس-اودتیها. پاس مسن و سیهچردهای پشت فرمان نشسته بود. یک بازویش روی پنجرهٔ باز و برگ لولهشدهای بین لبهایش بود. مثل همهٔ پاس-اودتیها بود؛ لاغراندام و سختپوست، درون غلافی شکننده که تویش زندگی میکرد و میمرد.
پاس زیرلبی گفت «میخواهی برسونمت؟» وقتی به زمینیها برمیخوردند باید پروتکل را رعایت میکردند.
«برای هَمام هم جا هست؟»
پاس با چنگالش حرکتی از روی بیاعتنایی کرد. «میتونی بذاریش اون پشت.» سرخوشی طعنهآمیزی در صورتش دیده میشد. «اگه به کرنت برسه، میتونیم اوراق کنیم بفروشیمش. خازنها و لولههای تقویت کنندهاش به کارمون میآد. تو تجهیزات نگهداری به خنسی خوردهایم.»
تونی با طمأنینه گفت «میدونم،» و رفت بالا توی کابین کامیون نشست. «همه چی رو فرستادهاند مرکز تعمیرات بزرگتون تو اوریون ۱. برای رزمناوهاتون.»
سرخوشی از صورت چرمی پاس ناپدید شد. «بله. رزمناوها.» رویش را برگرداند و موتور را روشن کرد. همای تونی آن پشت روی کپهٔ تیسها نشسته بود و محتاطانه خودش را با رشتههای مغناطیسیاش نگه داشته بود.
تونی متوجه تغییر حالت چهرهٔ پاس-اودتی شد و تعجب کرد. میخواست شروع به صحبت کند که متوجه سکوت غیرعادی بین پاسهای دیگر، هم در این کامیون و هم کامیونهایی دیگری که در پیش و پسشان میآمدند، شد. قطعاً دلیلش جنگ بود. یک قرن پیش کل این منظومه را جارو کرده بود و اینان مردمی بودند که از آن باقی مانده بودند. اکنون همهٔ چشمها به اوریون بود؛ به رزمناوهای زمینی و مجموعهٔ کشتیهای باربری تجهیز شدهٔ پاس-اودتیها.
تونی محتاطانه پرسید «راسته که دارید میبرید؟»
پاس مسنّ غرولندی کرد. «یه شایعاتی پخش شده.»
تونی با ملاحظه گفت «پدرم میگه زمین یه کم زیادی سریع پیش رفته. میگه اول باید تجمیع میکردیم. پایگاههای تدارکاتی درست و درمونی راه ننداختیم. وقتی جوون بود افسر بوده. دو دهه تو رزمناوها بوده.»
پاس کمی سکوت کرد و بعد گفت «درسته. وقتی از خونهات دوری، تدارکات خیلی مهم میشه. عوضش، ما چنین مشکلی نداریم. فاصلهٔ زیادی رو نباید پوشش بدیم.»
«کسی از نزدیکات تو جنگه؟»
«فک و فامیل دور.» جواب مبهم بود. واضح بود که نمیخواهد در این مورد حرف بزند.
«تا به حال رزمناوهاتون رو دیدی؟»
«نه اینی که الآن هست. وقتی این منظومه شکست خورد، بیشتر ناوگانمون درب و داغون شد. تهموندهشون هم خودشون کشوندند اوریون و به ناوگان اوریون ملحق شدند.»
«فک و فامیلت هم جزو بازماندهها بودند؟»
«آره، بودند.»
«یعنی، وقتی این سیاره رو گرفتند تو زنده بودی؟»
«واسه چی اینها رو میپرسی؟» لحن پاس خشن بود. «اصلاً به تو چه ربطی داره؟»
تونی به عقب تکیه داد و دیوارها و ساختمانهای کارنت را که نزدیک و نزدیکتر میشدند تماشا کرد. کارنت شهر قدیمیای بود. هزاران سال برپا بوده است. پاس-اودتی تمدن پایداری بود. به سطح مناسبی از توسعهٔ فناورانه دست یافته و بعد به ثبات رسیده بود. پاسها فضاپیماهای بینامنظومهای داشتند و قبل از دوران کنفدراسیون زمین، بین سیارات مردم و بار جابهجا میکردند. خودروهای احتراق داخلی و تلفنهای صوتی و شبکهٔ برقی از نوع مغناطیسی داشتند. لولهکشیشان قابل قبول و دارو و درمانشان هم پیشرفته بود.
تونی پرسید «فکر میکنی جنگ رو کی میبره؟»
«نمیدونم.» پاس روی ترمز زد و کامیون با حرکتی ناگهانی متوقف شد. «تا همین جا بیشتر نمیبرمت. لطفاً برو پایین و هَمات رو هم با خودت ببر.»
تونی از تعجب به تتهپته افتاد. «ولی تو که نمیخواهی…؟»
«جلوتر از این نمیرم.»
تونی در را هل داد و باز کرد. ناراحتی مبهمی ته دلش بود. صورت چرمی پاس مسن سخت و ثابت شده بود و صدایش تیزی خاصی داشت که پیشتر نشنیده بود. تونی زیر لب گفت «ممنون.» روی غبار سرخ کنار جاده پرید و به همایش علامت داد. هما رشتههای مغناطیسیاش را آزاد کرد و کامیون بلافاصله سرعت گرفت و غرشکنان وارد شهر شد.
تونی همچنان گیج و گنگ رفتن کامیون را تماشا میکرد. گرد و غبار داغ به مچ پاهایش میخورد. بهطور خودکار پاهایش را جابجا کرد و شلوارش را تکاند. کامیونی بوق زد و هما او را به سرعت از جاده به رمپ عابر پیاده کشاند. پاس-اودتیها دستهدسته از کنارش میگذشتند؛ صفهای بیپایان مردم روستایی که برای کارهای روزانهشان به کارنت میرفتند. اتوبوس عمومی عظیمی کنار دروازه توقف کرده بود و مسافران را پیاده میکرد. مردان و زنان پاس. و کودکان. میخندیدند و فریاد میزدند و صداهایشان با وزوز آرام شهر در هم میآمیخت.
«میخواهی بری تو؟» صدای تیز یک پاس-اودتی از فاصلهٔ نزدیکی از پشت سرش شنیده شد. «حرکت کن. راه رمپ رو بستی.»
زن جوانی بود، با بار سنگینی آویزان از چنگالش. تونی خجالت کشید؛ زنان پاس توانایی تلهپاتیک خاصی داشتند. بخشی از ویژگیهای جنسیشان بود که از فاصلهٔ نزدیک روی زمینیها هم تأثیر میگذاشت.
به تونی گفت «بگیرش. یه کمکی بهم بکن.»
تونی سرش را به نشانهٔ تایید تکان داد و هما بار سنگین زن را از دستش گرفت. در حالی که همراه با جمعیت به سمت دروازهها حرکت میکردند گفت «دارم یه سر میرم شهر. بیشتر راه رو سواره اومدم، اما راننده اینجا پیادهام کرد.»
«اهل سکونتگاهی؟»
«بله.»
او با دقت تونی را ورانداز کرد. «همیشه همین جا زندگی کردهای، نه؟»
«اینجا به دنیا اومدهام. خونوادهام چهار سال قبل از تولدم از زمین به اینجا اومدند. پدرم افسر ناوگان بود. اولویت مهاجرت بهش دادند.»
«پس هیچ وقت سیارهٔ خودت رو ندیدهای. چند سال داری؟»
«ده سال. زمینی.»
«نباید از راننده این همه سوال میپرسیدی.»
از سپر ضدعفونی عبور کردند و وارد شهر شدند. یک میدان اطلاعات در مقابلشان به چشم میخورد و مردان و زنان پاس دورش جمع شده بودند. جادههای متحرک و خودروهای ترابری همهجا در حرکت بودند. ساختمانها، رمپها و ماشینآلات فضای باز. شهر در یک پوشش محافظ ضد غبار مهر و موم شده بود. تونی کلاهخودش را باز کرد و به کمربندش بست. هوا بوی کهنگی و مصنوعی داشت، اما قابل استفاده بود.
زن جوان محتاطانه گفت «بذار یه چیزی بهت بگم.» کنار تونی در رمپ عابر پیاده قدم میزد. «فکر نمیکنم روز خوبی برای اومدنت به کارنت باشه. میدونم دائماً اینجا میآیی تا با دوستات بازی کنی. اما شاید یه امروز رو بهتر باشه تو خونهات تو سکونتگاه بمونی.»
«چرا؟»
«چون امروز همه آشفتهاند.»
تونی گفت «میدونم. پدر و مادرم هم ناراحت بودند. داشتند اخبار پایگاهمون تو سیستم رایجل رو گوش میدادند.»
«منظورم خونوادهات نیست. افراد دیگهای هم به اخبار گوش میدهند. مردم اینجا. نژاد من.»
تونی حرفش را پذیرفت. «آره. واقعاً ناراحتند. اما من همیشه میآم اینجا. تو سکونتگاه کسی نیست باهاش بازی کنم. تازهشم، داریم رو یه پروژه کار میکنیم.»
«ماکت یه بندر فضایی.»
«درسته.» تونی به توانایی او غبطه میخورد. «کاش من هم یک تلهپات بودم. باید خیلی جالب باشه.»
زن پاس-اودتی ساکت بود. در فکر فرو رفته بود. پرسید «چه اتفاقی میافته اگه خونوادهات اینجا رو ترک کنند و به زمین برگردند؟»
«همچی اتفاقی نمیتونه بیفتد. جایی برامون رو زمین نیست. تو قرن بیستم، بمبهای اتمی کوبالتی بیشتر آسیا و آمریکای شمالی رو نابود کردهاند.»
«فرض کن مجبور شید.»
تونی متوجه قضیه نمیشد. «ولی ما که نمیتونیم بریم. بخشهای قابل سکونت زمین بیش از حد شلوغند. مشکل اصلیمون هم همین پیدا کردن جا برای زمینیها تو منظومههای دیگه است. به هر حال، واقعاً هم دلم نمیخواد به زمین برم. به اینجا عادت کردهام. همه دوستام اینجاند.»
زن گفت «بستههام رو بهم بده. من از این یکی مسیر میرم به رمپ سطح سوم.»
تونی به هما اشاره کرد و هما بستهها را در چنگالهای زن قرار داد. زن لحظهای مکث کرد. سعی میکرد کلمات مناسبی پیدا کند.
گفت «موفق باشی.»
«برای چی؟»
لبخند خفیف و ریشخندآمیزی زد. «برای مدل بندر فضاییتون. امیدوارم با دوستات برسید تمومش کنید.»
تونی با تعجب گفت «معلومه که تمومش میکنیم. تقریباً هم تموم شده.» منظورش چه بود؟
زن پاس-اودتی پیش از آنکه او بتواند سوالی از او بکند، با عجله دور شد. تونی مضطرب و نامطمئن شد و تردید بیشتری او را فرا گرفت. بعد از کمی مکث، به آرامی به سمت کوچهای که به بخش مسکونی شهر میرفت به راه افتاد. از کنار فروشگاهها و کارخانهها گذشت تا به محل زندگی دوستانش رسید.
گروهی از کودکان پاس-اودتی ساکت و بیحرکت نزدیک شدنش را تماشا میکردند. همیشه زیر سایهٔ هِنگلوی عظیمی بازی میکردند که شاخههای کهنش با جریان هوای پمپاژ شده در شهر پیچ و تاب میخورد. اکنون اما، شاخهها بیحرکت بودند.
بپریت با صدای عاری از احساسی گفت «انتظار نداشتیم امروز بیایی.»
تونی با ناراحتی ایستاد و هما هم از او تبعیت کرد. زیر لبی گفت «اوضاع چطوره؟»
«خوبه.»
«نصف راه رو سواری گرفتم.»
«چه خوب.»
تونی زیر سایه چمباتمه زد. هیچیک از کودکان پاس تکان نخوردند. کوچک بودند؛ کوچکتر از کودکان زمینی. پوستههاشان سخت نشده، به رنگ تیره و مات در نیامده و شاخی نشده بود. ظاهر نرم و بیشکلی بهشان میداد، اما در عین حال وزنشان را هم کمتر میکرد. راحتتر از بزرگترهاشان حرکت میکردند و میتوانستند جستوخیز کنند. اما الآن، جستوخیز نمیکردند.
تونی پرسید «چی شده؟ چرا تو لبید؟»
کسی پاسخ نداد.
پرسید «مدل کجاست؟ داشتید روش کار میکردید؟»
چند لحظه طول کشید تا بالاخره لایره به آرامی سری تکان داد.
خشم ملایمی در تونی شعلهور شد. «یه چیزی بگید! آخه چی شده؟ چرا همهتون ناراحتید؟»
بپریت حرف او را تکرار کرد: «ناراحت؟ ولی ما که ناراحت نیستیم.»
تونی بیهدف خاک را خراشید. میدانست مشکل چیست. همان قضیهٔ جنگ. نبردی که نزدیک اوریون جریان داشت. خشمش طغیان کرد. «جنگ رو بیخیال شید. تا دیروز، تا قبلِ نبرد، همه چی خوب بود که.»
لایره گفت «آره، خوب بود.»
تونی متوجه لحن نیشدارش شد. «بابا، اون صد سال پیش اتفاق افتاده. تقصیر من که نیست.»
بپریت گفت «نه، نیست.»
«اینجا خونهٔ من هم هست دیگه. نیست؟ به اندازهٔ اونهای دیگه اینجا حق ندارم؟ من که اینجا به دنیا اومدهام.»
لایره گفت، بی هیچ حسی، گفت «آره.»
تونی با درماندگی به آنها رو کرد. «واقعاً لازمه این طور رفتار کنید؟ دیروز این جوری نبودید. من دیروز هم اینجا بودم. همهمون دیروز اینجا بودیم. حالا چی شده مگه؟»
بپریت گفت «جنگ شده.»
«چه فرقی میکنه؟ چرا باید همه چی رو عوض کنه؟ تا بوده، جنگ بوده. تا جایی که یادم میآد، همیشه نبردهایی بوده. مگه این یکی چیش فرق میکنه؟»
بپریت با چنگالهای قویاش کلوخهای را خرد کرد. بعد از لحظهای آن را دور انداخت و به آرامی بلند شد و متفکرانه گفت «خوب، طبق اخبار رلهٔ صوتیمون، گویا ناوگان ما این دفعه پیروز میشه.»
تونی، بی آن که بفهمد موافقت کرد. «آره. پدرم هم میگه ما پایگاههای تدارکاتی مناسبی نساختهایم. احتمالاً مجبور میشیم عقبنشینی کنیم به…» و ضربه بر او فرود آمد. «منظورت اینه که برای اولین بار تو این صد سال…»
لایره گفت «آره،» و او هم بلند شد. بقیه هم بلند شدند. از تونی دور شدند و به سمت خانهٔ بغلدستی رفتند. «ما داریم میبریم. جناح راست زمینیها نیم ساعت پیش فروپاشید. جناح راستتون کلاً پوکیده.»
تونی گیج شده بود. «مثل این که مهمه. برای همهتون مهمه.»
بپریت با خشمی ناگهانی گفت «مهمه؟ معلومه که مهمه! برای اولین بار تو یه قرن. برای اولین بار تو زندگیمون داریم شکستتون میدیم. دمتون رو گذاشتید رو کولتون. شما…» کلمات بعدی را تقریباً تف کرد. «شما کرمهای سفید!»
رفتند توی خانه و از نظر ناپدید شدند. تونی بیحرکت به زمین خیره شده بود و دستانش هنوز بیهدف تکان میخورد. قبلاً این اصطلاح را شنیده بود، روی دیوارها و روی خاک نزدیک محل سکونت دیده بود. کرمهای سفید. اصطلاح تحقیرآمیز پاسها برای زمینیها. به خاطر نرمی و سفیدیشان. پوست گوشتالو و خمیریشان و نداشتن پوستهٔ سخت. ولی تا به حال جرأت نداشتند آن را به صدای بلند و توی روی یک زمینی بگویند.
هما در کنارش بیقرار وول میخورد. سازوارهٔ پیچیدهٔ رادیوییاش جوّ خصمانهای را حس کرده بود. رلههای خودکارش در حال جابهجایی بودند و مدارهایش باز و بسته میشدند.
تونی به آرامی گفت «اشکالی نداره،» و به آرامی بلند شد. «شاید بهتره برگردیم.»
ناپایدار و مضطرب به سمت رمپ حرکت کرد. هَما با چهرهٔ فلزی تهی و مطمئنش، بی هیچ احساس و کلامی، آرام جلوتر حرکت میکرد. افکار تونی در آشوبی وحشی گرفتار بود. سرش را تکان داد، اما چرخش دیوانهوار همچنان ادامه داشت. نمیتوانست ذهنش را آرام کند و یکجا نگهش دارد.
صدایی گفت «واستا.» صدای بپریت بود که از در باز خانه میآمد. سرد و دور، تقریباً ناآشنا.
«چی میخوای؟»
بپریت به سمت او آمد. چنگالهایش را پشت سرش در وضعیت رسمی پاسها نگه داشته بود؛ وضعیتی که بین غریبهها استفاده میشد. «نباید امروز اینجا میاومدی.»
تونی گفت «میدونم.»
بپریت یک تکه ساقهٔ تیس درآورد و شروع به لوله کردنش کرد. وانمود میکرد همهٔ حواسش به آن است. گفت «ببین. گفتی حق داری اینجا باشی. اما نداری.»
تونی با لکنت گفت «من…»
بپریت ادامه داد «میفهمی چرا نداری؟ گفتی تقصیر تو نیست. من هم فکر نمیکنم تقصیر تو باشه. اما تقصیر من هم نیست. شاید تقصیر هیچکی نباشه. من خیلی وقته میشناسمت.»
«پنج سال. زمینی.»
بپریت ساقه را پیچاند و دور انداخت. «دیروز با هم بازی کردیم. روی بندر فضایی کار کردیم. اما امروز نمیتونیم بازی کنیم. خانوادهام گفتند بهت بگم دیگه نیایی اینجا.» مکث کرد، بی آن که به تونی نگاه کند. «به هر حال میخواستم بهت بگم. قبل از این که خودشون چیزی بهت بگند.»
تونی گفت «آها.»
«هر چی امروز اتفاق افتاده، نبرد، مقاومت ناوگانمون، دیروز ازشون خبر نداشتیم. یعنی جرئت نداشتیم امیدوار باشیم. میفهمی؟ یک قرن فرار. اول این منظومه. بعد منظومهٔ رایجل، بعد همهٔ سیارات. بعد ستارههای دیگهٔ اوریون. اینجا و اونجا جنگیدیم، نبردهای پراکنده. بعد، کسایی که فرار کردند دور هم جمع شدند. پایگاهمون رو تو اوریون تأمین کردیم، که شماها خبر نداشتید. اما هیچ امیدی نداشتیم. حداقل، هیچکی فکر نمیکرد امیدی باشه.» لحظهای ساکت ماند و بعد گفت «خندهداره. چه میشه وقتی پشتت به دیوار باشه و جای دررو نداشته باشی؟… اون وقت، باید بجنگی.»
تونی با لکنت گفت «اگه پایگاههای تدارکاتیمون…» اما بپریت به تندی حرفش را قطع کرد.
«پایگاههای تدارکاتیتون! نمیفهمی؟ داریم شما رو شکست میدیم! دیگه باید برید! همهٔ شما کرمهای سفید. از منظومهٔ ما برید بیرون!»
هما به طرز تهدیدآمیزی جلو آمد. بپریت آن را دید. خم شد، سنگی برداشت و مستقیم به هما پرت کرد. سنگ از روی بدنهٔ فلزی هما کمانه کرد و گوشهاش افتاد. بپریت سنگ دیگری برداشت. لایره و بقیه به سرعت از خانه بیرون آمدند. یک پاس بزرگسال پشت سرشان ظاهر شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتاد. سنگهای بیشتری به هما برخورد کردند. یکی به بازوی تونی خورد.
بپریت فریاد زد «برو گم شو! دیگه هم برنگرد! این سیاره مال ماست!» چنگالهایش به تونی رسید. «پارهپارهات میکنیم اگه…»
تونی با تمام قدرت به سینهٔ بپریت کوبید. پوستهٔ نرم لاستیکوارش وا داد و پاس به عقب تلوتلو خورد. لرزید و نفسزنان و جیغکشان به زمین افتاد.
تونی با صدای خشدار گفت «سوسک!» ناگهان ترس برش داشت. پاساودتیها به سرعت داشتند جمع میشدند. از همه طرف به او هجوم میآوردند، چهرههای خصمانه، تاریک و خشمگین، رعد خشمی فزاینده.
سنگهای بیشتری بارید. برخی به هما برخورد و بقیه اطراف تونی، نزدیک چکمههایش افتاد. یکی از کنار صورتش گذشت. به سرعت کلاهخودش را سرش گذاشت. ترسیده بود. میدانست علائم الکترونیکی هما ارسال شده، اما به هر حال، چند دقیقه طول میکشید تا کشتی برسد. بهعلاوه، زمینیهای دیگری هم در شهر بودند که باید بدادشان میرسیدند. زمینیهایی در سراسر سیاره. در همهٔ شهرها. در تمام بیستوسه سیارهٔ ابطالجوزا. در چهارده سیارهٔ رایجل. در سیارههای دیگر اوریون.
زیر لب به هما گفت «باید از اینجا بریم. یه کاری بکن!»
سنگی به کلاهخودش خورد. پلاستیکش ترک برداشت و هوایش نشت کرد، اما آببندی خودکار بلافاصله لایهای رویش کشید. سنگهای بیشتری پرتاب میشدند. پاسها نزدیکتر میشدند، تودهای فریادزن و متلاطم از موجودات سیاهپوسته. بویشان را حس میکرد، بوی تند تن حشرات. صدای چنگالهایشان را میشنید و وزنشان را حس میکرد.
هما پرتو حرارتیاش را روشن کرد. پرتو به صورت نوار گستردهای به سمت جمعیت پاساودتیها چرخید. سلاحهای دستساز بیرون کشیده شد. برخورد گلولهها اطراف تونی ترقوتروق میکرد؛ به سمت هما شلیک میکردند. هشیاری مبهمی از هیکل فلزی کناردستش داشت. برخوردی شدید. هما واژگون شد. جمعیت روی سرش ریختند و هیکل فلزی از دید پنهان شد.
جمعیت، مثل حیوانی دیوانه، به هما هجوم آورد. بعضی سرش را شکستند و دیگران پاها و بازوهای براقش را جدا کردند. هما دیگر تقلایی نمیکرد. جمعیت، نفسزنان و با بقایای شکستهٔ هما در دستشان، دور شدند. بعد تونی را دیدند.
وقتی خط اول جمعیت به او رسید، پوشش حفاظتی سقف شهر شکست. یک کشتی شناسایی زمینی با صدایی رعدآسا و پرتو حرارتی زوزهکشش فرود آمد. جمعیت با آشفتگی پراکنده شد. برخی شلیک کردند، برخی سنگ پرتاب کردند و دیگران پناه گرفتند.
تونی خودش را جمعوجور کرد و افتان و خیزان به سوی محل فرود کشتی شناسایی رفت.
*
جو راسی به آرامی گفت «متأسفم.» دست روی شانهٔ پسرش گذاشت. «نباید میذاشتم امروز بری اونجا. باید میدونستم این طور میشه.»
تونی در صندلی راحتی بزرگ پلاستیکی قوز کرده بود. صورتش از شوک سفید شده بود و به جلو و عقب تکان میخورد. کشتی شناساییای که نجاتش داده بود، بلافاصله به سمت کارنت برگشته بود. غیر از او، زمینیهای دیگری هم بودند که باید نجات داده میشدند. تونی چیزی نمیگفت. ذهنش خالی بود. هنوز صدای غرش جمعیت را میشنید و نفرتشان را حس میکرد؛ یک قرن خشم و کینهٔ فروخورده. این خاطره همه چیز را از ذهنش بیرون میراند؛ انگار همین حالا هم جمعیت اطرافش بود. تصویر هما در حال تقلا، صدای جر خوردن فلز، وقتی بازوها و پاهایش کنده و برده میشد.
مادرش با مواد ضدعفونیکننده زخمها و خراشهایش را تمیز میکرد. جو راسی با دستی لرزان سیگاری روشن کرد و گفت «اگر هما باهات نبود، تو رو میکشتند. سوسکها.» لرزید. «نباید میذاشتم بری اونجا. این همه وقت… هر زمانی، هر روزی ممکن بود این کار رو بکنند. با چاقو بزنندت. یا با چنگالهای کثیف لعنتیشون پارهپارهات کنند.»
پایین سکونتگاه، نور زرد مایل به قرمز روی لولههای تفنگ میدرخشید. از همین حالا، صدای گرومب خفه در تپههای ریزان طنین میانداخت. حلقهٔ دفاعی داشت وارد عمل میشد. هیکلهای سیاه به سرعت به سمت بالای شیب میدویدند. تکههای سیاهی از کارنت حرکت میکردند، از خط تقسیمی که نقشهبرداران کنفدراسیون یک قرن پیش تعیین کرده بودند رد میشدند و به سمت سکونتگاه زمینیها میآمدند. کارنت دیگ جوشانی از فعالیت بود. تمام شهر با هیجان تبآلودی میغرید.
تونی سرش را بلند کرد. «اونها… اونها یکی از جناحهامون رو شکست دادند.»
«آره.» جو راسی سیگارش را خاموش کرد. «همین طوره. ولی اون مال ساعت یک بود. ساعت دو یک گوه توی مرکز خط دفاعیمون فرو کردند. ناوگان رو از وسط نصف کردند. شکستندش، فراریش دادند. بعد، همین طور که عقبنشینی میکردیم، تکتکمون رو شکار کردند. خدایا، مثل دیوونههاند. حالا هم که دیگه بوی خونمون رو حس کردن.»
لیا سراسیمه گفت «ولی داره بهتر میشه. واحدهای ناوگان اصلیمون دارند از راه میرسند.»
جو زیر لب گفت «دخلشون رو میآریم. یه کم طول میکشه. ولی به حول و قوهٔ الهی نسلشون رو میکنیم. تکتکشون رو. تو بگو هزار سال طول بکشه. میریم دنبال تکتک ناوهاشون و دخلشون رو میآریم.» صدایش اوج میگرفت. «سوسکها! حشرات ملعون! وقتی فکر میکنم با اون چنگکهای سیاه و کثیفشون میخواستند به پسرم آسیب بزنند…»
لیا گفت «اگه جوونتر بودی، میرفتی خط مقدم. پیری که دیگه تقصیر تو نیست. خطرش واسه قلبت بالاست. به وقتش خدمتت رو کردهای. یه آدم مسن رو که تو خطر نمیاندازند. تقصیر تو چیه؟»
جو مشتهایش را گره کرد. «حس میکنم خیلی… بیمصرفم. کاش میتونستم یه کاری بکنم.»
لیا سعی کرد آرامش کند. «ناوگانمون ترتیبشون رو میده. خودت هم گفتی دیگه. تکتکشون رو شکار میکنند. همهشون رو نابود میکنند. نگرانی نداره که.»
جو نومیدانه وا رفت. «فایده نداره. اصلاً ولش کن. خودمون رو که نمیخواهیم گول بزنیم.»
«منظورت چیه؟»
«قبول کن دیگه. قرار نیست ببریم. این دفعه رو دیگه نه. زیادهروی کردیم. دخلمون اومده.»
سکوت برقرار شد.
تونی کمی صاف نشست. «از کی میدونستی؟»
«خیلی وقته.»
«من همین امروز فهمیدم. اولش نفهمیدم؛ خاک غصبی. من اینجا به دنیا اومدهام. با این حال خاکش غصبیه.»
«آره، غصبیه. مال ما نیست.»
«چون قویتریم، تونستیم بیاییم اینجا. اما حالا دیگه قویتر نیستیم. شکست خوردهایم.»
«میدونند زمینیها رو هم میشه زد. مثل هر کس دیگهای.» صورت جو عصبی و وارفته بود. «سیارهشون رو ازشون گرفتهایم. حالا دارند پسش میگیرند. البته یه کم طول میکشه. آرومآروم میریم عقب. خود عقبنشینی پنج قرن طول میکشه. بین اینجا و خورشیدمون منظومههای زیادی هست.»
تونی سرش را تکان داد. هنوز هم نمیفهمید. «حتی لایره و بپریت هم! همهشون. منتظر بودند نوبتشون شه. تا ببازیم و درریم. به همون جایی که ازش اومدهایم.»
جو راسی در طول اتاق قدم میزد. «آره. از این به بعد دیگه همهاش عقبنشینیه. پس دادن خاک، به جای گرفتنش. هر روز خدا مثل امروز میشه؛ باختن جنگ، عقب نشستن. پات شدن و شاید هم بدتر.»
با چهرهای وحشی از اشتیاق و استیصال، چشمان تبدارش را به سمت سقف واحد مسکونی فلزی کوچکشان دوخت.
«ولی به حول و قوهٔ الهی، کاری میکنیم دمشون رو بذارند رو کولشون. همه رو پس میگیریم. وجب به وجب.»
֎
[۱] بازی با کلمات beetle به معنی سوسک و ستارهٔ Betelgeuse در صورت فلکی شکارچی.
[۲] در متن EEP تفسیر نشده، ولی با توجه به توصیفاتش آن را Emergency Escorting & Protection فرض کردهام و به هما (همراه و محافظ اضطراری) ترجمهاش کردهام.