من در کارِ معجزه بودم. یک عمر همین را به خودم میگفتم. ماشینهایی که میساختم معجزه میآفریدند و به عنوان پاسخی به دعای مردم در جهان پخش میکردند. با این حال، مردم به طور فزایندهای مداخلات مرا به شانس نسبت میدادند. این ناباوری ماشینها را از سوختی که به حرکت درشان میآورد محروم میکرد. من هم اصلاً قصد نداشتم بایستم و نظاره کنم که حاصل عمرم آرام آرام به فنا برود. به همین دلیل بود که روی پلههایی ورودی خانهام ایستاده و صبورانه منتظر خبرنگاری بودم که با او قرار ملاقات داشتم. انتظار داشتم داستانم را بگوید و باور به قدرت من را در دل مردم دوباره زنده کند. با کمک او دنیا را تغییر میدادیم.
سینکلر الیس گفت «از این که با من ملاقات میکنید، ممنونم.» اگر از بالا آمدن نفسش گرفته بود، خوب پنهانش کرده بود. لبخند حرفهای و مودبانهای زد. «وقتی به همکارهام گفتم با یک مصاحبه موافقت کردهید، اصلاً باورشون نمیشد.»
به نظر می رسید سوژههای قلم سینکلر یا از تمرکزش میترسیدند یا به توجهش طمع داشتند. ولی همگی برایش احترام قائل بودند. اما من، او را با دقت انتخاب کردم؛ بر اساس وسعت تأثیرش و علاوه بر آن، به خاطر تحسینم از تواناییاش در بازی با کلمات. اگر میخواستم دنیا کارم را ببیند و باور کند – که میخواستم – او بهترین گزینه برای این کار بود.
گفتم «باید به همکاراتون میگفتید یه کم بیشتر دعا کنند.»
«پس به این دلیل انتخابم کردید که از بقیه بیشتر دعا میکردم؟» ابرویش اندکی بالا رفت.
«به هیچ وجه.» خندیدم و درِ ورودی به رواق را باز کردم؛ شیشههایی سر به فلک کشیده با چارچوبهای پیچیدهٔ یک پنجرهٔ گلسرخی، اما بدون هیچ رنگی. «شما رو انتخاب کردم، چون بین همکاراتون بهترین و پرخوانندهترین هستید. فکر کنید یه پاداش عادلانه گرفتهاید.»
با دقت نگاهش میکردم و انتظار داشتم زیبایی خانهام خیرهاش کند، اما تنها نگاهی گذرا به ساختمان انداخت. عجیب بود، ولی از آنجایی که مدتها بود که اسکلتهای فولادی از پشتبندهای معلق ساختمان خیلی بلندتر شده بودند، شاید جای تعجبی نداشت.
سینکلر یک دفترچهٔ چرمی باز کرد و خودکار کلفتی از جیب کتوشلوار خاکستری سنتیاش بیرون کشید. لباسش خطوط جسورانهای داشت که به خوبی با چهرهٔ زاویهدار و موهای پَرکلاغی محکم بستهاش هماهنگ بود.
گفت «اگه یادداشت بردارم، اشکالی که نداره؟» و در حالی که حرف میزد، خودکارش روی دفترچه خشخش میکرد. «جزئیات قابل جایگزینی نیست؛ یه مورد رو تغییر بدی، کل داستان تغییر میکنه. به خودکارم بیشتر از حافظهم اعتماد دارم.»
گفتم «خواهش میکنم. هر طور که لازم میدونید.»
از رواق گذشتیم و وارد راهروی طولانیای شدیم که در امتداد ستون فقرات خانهام کشیده شده بود. مقصدمان جایی در عمق ساختمان بود، که معجزات جهان از آن نشأت میگرفتند؛ آشیانهٔ پرندگان.
پرسیدم «میتونم چیزی بهتون تعارف کنم؟ مثلاً آبی که تازه از ابرها گرفته شده؟ البته شراب هم، اگه ترجیحتون باشه، زحمتی نداره.»
سینکلر گفت «نه، ممنون. چیزی لازم ندارم.»
گفتم «پس مستقیم بریم سر اصل مطلب. خیلی هم عالی.»
پرسید «اینها چیاند؟» و به پایههای چوبی و قفسههای کتاب و جعبههای شیشهای و نمایشگرهایی اشاره کرد که هر کدام پیشکشی را نشان میداد که یکی از دعاگویان آورده بود.
گفتم «مردم خیلی وقته سعی میکنند نظر مساعد من رو جلب کنند؟»
«یعنی رشوه میدن؟»
«بههیچوجه!» نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و کنار مجسمهای مرمرین از زنی که در حال دعا زانو زده بود، ایستادم. حجابی که چهرهاش را پوشانده بود، چنان موجدار به نظر میرسید که انگار نسیمی لحظهای حریرش را تکان داده و سپس برای ابد در سنگ اسیر شده است. نوک انگشتانش به هم فشار میآوردند، تخت شده بودند و باعث میشدند رباطهای دستش کشیده شوند؛ همهٔ اینها با مهارتی شگفتانگیز توسط یک هنرمند و مغارش به تصویر کشیده شده بودند. گفتم «هدیههای مادی هیچ تأثیری روی این که کدام دعاها اجابت میشند ندارند، اما به این معنی هم نیست که نمیتونند زیبا باشند یا این که نباید زیباییشون رو تحسین کنم. لطفاً بیایید، تقریباً به آشیانه رسیدهیم.»
«آشیانه؟»
سؤال او را بیپاسخ گذاشتم. به عمق بیشتری از خانهام وارد شدیم. هرچه به ماشینهایی که قلب تپندهٔ خانه را تشکیل میدادند نزدیکتر میشدیم، صدای کار کردنشان در کف زمین میپیچید. او به زودی پاسخ خود را میگرفت. به انتهای راهرو رسیدیم و دری را باز کردم تا ازدحام کامل صدا ما را در بر بگیرد. قدم به ایوان برنجی گذاشتم و با دست اشاره کردم که او هم به من بپیوندد.
سینکلر به نردهٔ صیقلی نزدیک شد. صدای بند آمدن نفسش را شنیدم. خودم به این منظره عادت کرده بودم، اما تماشای کسی که برای اولین بار آن را میبیند باعث میشد زیبایی ماشینآلات ساعتگونه را دوباره تحسین کنم. چرخدندههایی از برنج درخشان، میلکاردانهایی از چوب که مثل آینه صیقلی شده بودند؛ سازوکاری بینهایت پیچیده که توسط موتورهایی به حرکت درمیآمدند که کل طبقهٔ زیرین را پر کرده بودند و سوختشان ایمان بود. بوی خفیف روغن و روانساز به مشامم میرسید و طعمی فلزی به هوا میداد. همهچیز طوری به نظر میرسید که انگار پیستونها برای ابد به کار خود ادامه خواهند داد، اما من پیوندی عمیق با این ماشینها داشتم و میتوانستم حس کنم که مخزن ایمان بهتدریج ته میکشد. وقتی از حرکت بایستند، چرخدندهها قفل، پیستونها منجمد و جهان برای همیشه از معجزه محروم خواهد شد.
«این…»
با درک حیرتزده شدن سینکلر، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم «شگفتانگیزه؟»
خودکارش خشخش کرد. از لبهٔ نرده خم شد و مستقیم به پیستونهای چرخان و چرخدندههای درخشان خیره شد. ماشینآلات پایین آخرین مرحله از خط تولید بودند؛ جایی که طومارهایی از کاغذهای ظریف به شکل پرندگانی زینتی تا میشدند، بال میگرفتند و در سقف بلند و قوسی بالای سرمان به هم میپیوستند و در آشیانه به چرخش و پرواز درمیآمدند.
سینکلر گفت «میتونید بلندتر صحبت کنید؟ ماشینها… خیلی پرسروصدان.»
با صدایی که به مرز فریاد میرسید پرسیدم «دوست دارید امروز چند تا معجزه بسازید؟»
انتظار داشتم سینکلر با خوشحالی موافقت کند، اما او از نرده فاصله گرفت. آشیانه را برانداز کرد و سرش را به نشانهٔ نفی کمی تکان داد و گفت «شاید بهتره با چند تا سؤال شروع کنیم.»
گفتم. «حتماً. میخواهید از دوران کودکیام شروع کنیم؟ رابطهٔ پیچیده والدین و محیط تولد دشوار…»
«علاقهای به دوران کودکیتون ندارم.»
بریده شدن حرفم غافلگیرم کرد. همان احساس عدم اطمینانی که وقتی دیدم خانهام تاثیری بر او نگذاشته باز به سراغم آمد. اضطرابی در گلویم گلوله شد که به زور فرو دادم. برای گفتن داستانم اینجا آورده بودمش، اما ظاهراً علاقهای به این کار نداشت. متوجه شدم با تمام توجهی که به معجزات زیر دستم میکردم، شاید در انتخاب سینکلر چیزی را ندیده گرفته بودم. شاید او آن شرححالنویسی که امیدوار بودم باشد نبود.
«قرار نبود داستان زندگی من رو بگید؛ از ابتدا شروع کنید و بیایید تا لحظهای که اینجا قلمبهدست شدید دنبال کنید؟ حالا چه جور سؤالاتی تو ذهنتون دارید؟»
سینکلر نگاهی گذرا به دستهٔ پرندگانی که در مقابل ما پرواز میکردند انداخت. شعلهای از نور خالصِ سفید یکیشان را در برگرفت – معجزهای که برایش دعا شده بود – و ریشه دواند و به سوی پنجره پرواز کرد.
«بیشتر به خود معجزات علاقهمندم و این که چطور به وجود میان و چطور به دنیای بیرون میرن.»
با خیالی آسوده گفتم «طبیعتاً». بالاخره، این معجزات بودند که اهمیت داشتند، نه دوران کودکی من. «مستقیماً میریم سروقت هیجانانگیزترین قسمت ماجرا.»
«میدونید چه کسی درخواستشون میکنند و چه درخواستی دارند؟»
«بله، تکتکشون رو میشناسم. اومدید اینجا من رو امتحان کنید؟»
سینکلر گفت «نه برای امتحان کردن شما، نه.» هنوز هوا را میپایید و انگار در حال دنبال کردن تکتک پرندگانی بود که در مسیرهای پیچدرپیچی پرواز میکردند. به یکی از پرندگان کاغذی که با انرژی بهزحمت مهار شدهای میدرخشید اشاره کرد؛ به یک معجزه، که لحظاتی دیگر قرار بود فرود بیاید و الگوی جهان را تغییر دهد. «میتونید دربارهٔ اون معجزه خاص بهم بگید؟ میتونم از نزدیک ببینمش؟»
«بله، البته.»
دکمهای را روی ساعت جیبیام فشار دادم و پرندگان چرخان بالای سرمان در جای خود ثابت ماندند. بالهایشان از انرژی مهار شدهشان میلرزید و صدای بیوقفهای که از ماشینآلات زیرین میآمد همچنان ادامه داشت. با ضربهٔ پایم روی پدالی برنجی تمام بالکن به سمت بالا حرکت کرد. به میان پرندگان پرواز کردیم و در جایی به فاصلهٔ یک دست از معجزهای که سینکلر اشاره کرده بود معلق ماندیم. پرنده در یک لحظه پیش از حرکت به سوی زنی که برایش دعا کرده بود معلق مانده بود.
گفتم «اگر به دو طرف اتاق نگاه کنید، ماشینهایی رو میبینید که کاغذ رو میپیچند و به خورد تیغههایی میدهند که اون را میبُرند و شکل میدهند و بعد به مکانیزمهایی میدهند که تاش بزنند و به شکل پرنده درش بیارند.»
نور معجزهآسایی که پرنده را روشن میکرد از منقار تا دمش میتابید و دنبالههای انرژی از نوک پرهای بالهایشش بیرون میتراوید. چشمهای سینکلر مطلقاً از پرنده و نور درونیاش برداشته نمیشد و من لبم را گاز گرفتم تا ناراحتیام را از برخورد آرام و بیتفاوتش پنهان کنم.
سینکلر پرسید «این یکی قراره چه کار کنه؟»
«این یکی میره به دست یه زوج بدون فرزند؛ زوجی که تو پیچ و خم سفر ناباروریشون گم شدهاند و از این میترسند که پایانی نداشته باشه.» دستم را دراز کردم تا به آرامی گونهٔ پرندهٔ کاغذی را نوازش کنم. وقتی آن را به نرده برگرداندم، رگههای کمرنگی از نورش روی دستم کشیده شد. «برای معجزهای دعا کرده بودند و حالا به دستش آوردهند. اسم دخترشون رو جوزفین میذارند.»
آینهای با قاب سیمی از جایی که آویخته شده بود برداشتم و به سینکلر دادم. نیازی نبود ببینم تا بدانم چه نشان خواهد داد: دستانی لرزان که یک تست بارداری پلاستیکی را نگه داشته که خط آبی نازکی رویش چشمک میزند؛ زنی که چنان میترسد که نمیتواند اشک شادی بریزد؛ امواجی از محبت که دیوارهایی را که سالها دور خود ساخته بود از هم میگسلد؛ و پنج انگشت کوچکی که دور نوک انگشتش حلقه میزنند، وقتی که خسته و درمانده روی تخت بیمارستان دراز کشیده است.
سینکلر، از دیدن آن منظره، با دست آزادش نرده را چنان محکم گرفت که بندهای دستش سفید شد.
تا جایی که چشم کار میکرد، گردهمایی پرندگان کاغذیای بود که از انرژی پنهانشان در لرزش بودند. دکمهٔ ساعت جیبیام را زدم و آزادشان کردم. بالهای کاغذیشان تکان خورد و بالبال زد و نسیم ملایم چرخانی ما را در بر گرفت. پرندهای که بررسی کرده بودیم بالهایش را جمع کرد و به سمت پنجرهای باز شیرجه زد، از سالن من بیرون رفت و به سرعت راهی شد تا زندگی کسانی را تغییر دهد.
سینکلر پرسید «همهاش همین؟ یکی یه زمزمهای میکنه، یکی از پرندههای شما زنده میشه و دنیا تغییر میکنه؟»
«به نوعی بله. بیشتر دعاها از طریق میانجی محقق میشند.» دستم را دراز کردم و یک جفتی پرنده توی دستم پدید آمدند. برخلاف پرندگان کاغذی که منتظر جان گرفتن از دعاها بودند، میانجیها از برنجی به نازکی پارچه ساخته شده بودند.
یکیشان را به گوش سینکلر نزدیک کردم تا برایش آواز بخواند. «مرغان مقلد مکانیکی که دعاها رو تو دنیای بیرون از این دیوارها میشنوند و کلمات رو به اینجا میآرند تا برای معجزات در حال شکلگیری بخونند.»
گفت «من که چیزی نمیشنوم. صدای ماشینها و بالها زیادی بلنده.»
پرندهها را پایین آوردم و در حالی که از بالکن پایین میآمدیم همچنان روی دستم نشسته نگهشان داشتم. سینکلر دیگر یادداشت نمینوشت و قلمش روی همان صفحه بیحرکت مانده بود. چشمهایش را به دقت زیر نظر گرفتم تا پلک زدنش را ببینم – که نزد – و تلاش کردم لبخندم را از واکنشش پنهان کنم.
پرسیدم «سؤال دیگهای هم دارید؟»
به سمت من برگشت. لحظهٔ حیرت تنها در ابروی بالارفتهاش مانده ولی از چشمانش تنگ شدهاش رفته بود. «قبل از این که بهم بگی چه اتفاقی قراره بیفته، حتی یه نگاه هم به معجزههه ننداختی.»
«این که سؤال نیست.»
«از همهشون خبر داری؟»
گفتم «تمام و کمال. به هر حال تو کار معجزهام. این هم ماحصل زندگیمه.»
«اون یکی چی؟»
«یه مادر مستأصل که تو یه مرکز خرید شلوغ دنبال بچهاش میگرده که ولش کرده رفته با حرص و ولع یه مغازهٔ آبنباتفروشی رو دید بزنه. هجوم اضطراب و یه اوقات تلخی ناجورش به کنار، صحیح و سالم پیداش میکنه.»
«خیلی معجزه حساب نمیشه.» یکی دیگر را نشان داد و گفت «اون یکی؟»
«یه پیرمرد که تو صندلی چمنیاش کنار سنگ قبر پدرش نشسته و خرتخرت گزارش ورزشی یه بازی بیسبال رو از رادیو گوش میده. آرزوش اینه که خاطرهٔ یه پیروزی رو که چندین نسل خونوادهاش منتظرش بودهند با پدرش با هم تجربه کنند.»
«یه کم پیشپاافتاده است… نه؟»
«من کیام که بخوام قضاوت کنم؟»
«پس هر آرزویی رو که پرندههای اسباببازیات بشنوند برآورده میکنی؟» دفترچهٔ یادداشتش را بست و چنان سفت فشارش داد که بند انگشتانش سفید شد.
پرسیدم «بوی شکایت به مشامم میرسه. درسته؟»
«بگذار این طوری بگم که هیچ وقت اون پونیای رو که تو بچگیم میخواستم نگرفتم.» سرش را بالا آورد و چشمان تنگ شده و خیرهاش را کینهورزانه به من دوخت. چیزی عمیقتر از رویاهای کودکی تحریکش کرده بود، که با عزمی روشن مهارش میکرد.
«این رو بدون معجزه هم میتونم براتون فراهم کنم. اگه کمکی میکنه.»
«یه اصطلاحه.»
سینکلر تماشا میکرد که پرندگان معجزه چطور روی خط مونتاژ سر میخورند و با اولین بال زدنهایشان به هوا بلند میشوند. اوضاع داشت از کنترلم خارج میشد.
با لحنی قاطع پرسید «بهم بگید چطور تصمیم میگیرید کی دعاش مستجاب شه و کی یه عمر منتظر تحویل چیزی بمونه که هیچوقت قرار نیست برسه؟ یعنی همهاش کار شماست؟ معجزهساز بالانشینی که از سر هوس و با ماشینها و مرغهای مقلدش زندگیها رو تغییر میده، بدون اینکه حاضر باشه ارزش درخواستهایی که میتونن مسیر دنیا رو عوض کنن رو ارزیابی کنه؟»
«این طور نیست. اگه تصور میکنی من اینقدر خودسرانه عمل میکنم، لابد من رو خیلی بوالهوس میبینی. من این سیستم رو ساختم تا دنیا ابزار بهتر کردن زندگی آدمها رو داشته باشه. من دروازهبان نیستم که بعضی دعاها راه بدم و بقیه رو با لگد پرت کنم یه طرف. بیشتر نقش یه مراقب رو دارم.»
هنوز دفترچهاش را دوباره باز نکرده بود. سازوکار اینجا، ماشینها و نحوهٔ عملکردشان، آن جزئیاتی که با دقت ثبت کرده بود. اما حالا، هیچ نمینوشت.
گفت «پس اهرمهای سرنوشت فقط طرفدارهای غمگین و تنهای ورزشی رو راه میدند؟ آیا طرفدارهای غمگین و تنهای تیم مقابل تو لحظههای شادیشون ادعای مشابهی ندارند؟ معجزهٔ یکی بدبختی یکی دیگه نیست؟»
پاسخ حاضر و آمادهای در ذهنم نبود. گفتم «همهٔ دعاها بازی با حاصلجمع صفر نیستند. چرا روی اون یکی تمرکز میکنی که هست؟» سینکلر چیزی در دفترچهاش یادداشت کرد، قلمش سریع و سریعتر حرکت میکرد. پرسیدم «میخوای چه جور داستانی بنویسی؟»
سینکلر در قلمش را گذاشت و سرش را از صفحهٔ یادداشت بالا آورد.
گفت «فرض کن کسی آرزوی پلیدی داشته باشه و بتونه توجه یکی از میانجیها رو جلب کنه. جلوش رو میگیری؟ میتونی؟» دفترچهاش را زیر بازویش و قلمش را توی جیبش گذاشت.
گیج شدم. به او عوض شدن زندگی مردم را نشان داده بودم و واکنش جسمیاش را به تأثیر دعاهایی که پیش چشمش مستجاب میشدند دیده بودم. اما او روی امکان آسیب تمرکز کرده بود، نه واقعیت خیر.
گفتم «تأثیر دعایی که جوزفین رو به این دنیا آورد دیدی. شادی توی چشمهای اون پدر و مادر رو، عشق سرشاری که قلبهاشون رو لبریز کرده بود. اینها رو حس کردی، همونقدر واقعی بودند که جایی که الآن ایستادی. من توی کار معجز…»
گفت «بسه دیگه… بس کن.» دستش را جلو آورد، انگار که بخواهد حرفش را به کرسی بنشاند. «تو حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی که چه ایرادی تو این میتونه باشه. اون وقت، من فکر میکردم که میتونم…»
سینکلر از من دور شد. مطمئن شدم نقشهام بدجوری شکست خورده است. هر چیزی که در دفترچهاش نوشته بود به داستانی منجر میشد که درست برعکس چیزی را محقق میکرد که به آن نیاز داشتم. من نیاز داشتم شعلهٔ ایمان را برافروزد، اما او در صدد خاموش کردن همان جرقه بود.
گفتم «وایستا. برگرد. برای پونیات دعا کن،» و یکی از میانجیها را هدایت کردم که بهآرامی روی شانهاش بنشیند و سرش را یکبری بگیرد و گوش بدهد. «یا اگه از آرزوهای بچگانه گذشتهای، برای هر چیزی که میخوای دعا کن. تو گوش یکی از میانجیها رو در اختیار داری و دعای خیر من رو. کم پیش میآد کسی چنین فرصتی داشته باشه. به دنیا نشون بده معجزه چه خوبیهایی میتونه داشته باشه.»
ابروی سینکلر بالا رفت. تعجب بود یا ناباوری یا تحقیر؟ نمیتوانستم تشخیص بدهم. نفس عمیقی کشید، اما وقتی نفسش را بیرون داد، در خودش فرو رفت و چهرهاش در هم رفت. پرنده را که روی شانهاش بود از نظر گذارند و انگشتش را بلند کرد تا پرنده رویش بنشیند.
«بچه که بودم، مادرم تصادف کرد. دم مرگ بود.»
گفتم «حتماً برای بهبودیاش دعا کردی و ناامید شدی. متأسفم، اما همانطور که دیدی، همهٔ دعاها شنیده نمیشند.»
«نه.» انگشتانش را روی شقیقههایش فشار داد و دندانهایش را به هم سایید. «دم مرگ بود. برای بهبودیاش دعا کردم و بهبود پیدا کرد. آیا دعای من بود؟ کی میدونه؟ به هر حال، حالش خوب شد.»
گفتم «نمیفهمم. دعایی که کرده بودی برآورده شده بود. مشکلش چی بود؟»
سینکلر نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و با آهی طولانی و آرام بازدمش را بیرون داد. سپس نگاه آتشینش را به من دوخت.
گفت «متأسفانه، یه بیماری ارثی هست که فقط زنها رو درگیر میکنه. البته، احتمال داره از بین بره یا یه نسل رو رد کنه. اما احتمالش بیشتره که با شعلهٔ کم بسوزه و تو دودمانت باقی بمونه. شاید من هم بهش مبتلا باشم. شاید اون رو به دخترم هم که قبل از اینکه متوجه بشم این شبح تو ژنهام کمین کرده به دنیا آوردمش داده باشم. به هر حال، این بیماری حکم یه مرگ طولانی و دردناک رو داره که قربانیهاش رو میکشه، بدون این که ذرهای شأن و وقار براشون بگذاره. تصادف مادرم رو نکشت و این فرصت رو بهش داد که به شکل خیلی دردناکتری بمیره.
«تا حالا دیدهی نور چشمای کسی که دوستش داری خاموش بشه؟ در حالی که دعا میکنی بتونی پرده رو کنار بزنی تا به کسی که قبلاً بوده – اما حالا دیگه نیست – برسی، بارقهٔ هویتش خاموش بشه؟ اگه مطمئن باشی دعای تو بوده که سالها پیش جونش رو نجات داده و حالا به این رنج عظیم محکومش کرده، چی؟ و حالا – حالا – دعاهات دیگه یاسین تو گوش خره؟»
گفتم «پس سالهایی رو که با مادرت گذرونی…»
«اون حتی من رو نمیشناخت! بدترین چیز فراموش شدن نبود، بلکه دونستن این بود که خودم محکومش کردم چیزی رو که بیشتر از همه دوست داشت از دست بده.»
احساس کردم که افکار ناپختهای در ذهنش شکل میگیرند. در یک لحظه، ترکیبی از عشق به مادرش را دیدم که با عذاب دیدن او در حال پژمردن پیش چشمانش درآمیخته بود. ترس از اینکه شاید او هم روزی به همان سرنوشت دچار شود – یا نشود – و آگاهی از اینکه همین عدم قطعیت است که در هر روزش حضور دارد، در وجودش موج میزد. چشمهایش را با فشار بست و وقتی اشکی را که هر لحظه ممکن بود از گونهاش سر بخورد شتابان پاک کرد دستش میلرزید. وقتی دوباره بازشان کرد، خشم بود که بر فراز هر حس دیگری در چهرهاش میدرخشید.
«این تنها چیزیه که شاید…» در حالی که پرنده را به لبانش نزدیک کرده بود و زیر لب دعا میکرد، کلماتش محو و اشک بر روی گونههایش روان شد. همان لحظه که قلبش آرزوهایش را بیان کرد، فهمیدم. وقتی میانجی آهنگ دعایش را شنید و به سمت آشیانهٔ پرندگان پر کشید، خون در رگهایم یخ بست. پرنده در مسیرش آهنگ مرگ میخواند تا معجزهای را جان ببخشد. سینکلر پرسید «اسم دختر چی بود؟ ژوزفین؟»
علی رغم این که به یقین مطلق میدانستم برای مرگ آن دختر دعا کرده، با ناباوری کامل گفتم «نه، امکان نداره. آخه چرا همچین کاری کردی؟»
گفت «از خودت دفاع کردی و گفتی که “تو کار معجزهای”، اما با چیزهایی که ندیده میگیری و چیزهایی که صرفاً با اجازه دادن به دیگران برای استفاده از این سیستم ممکن میکنی، در واقع تو کار بدبختی هستی. صافصاف تو چشمم نگاه میکنی و میگی هدف اینجا تغییر زندگی مردمه. هدف یه سیستم همون کاریه که میکنه. اگه به مردم اجازه بدی به نام تو رنج غیرقابل وصفی به وجود بیارند، چه تفاوتی با همکاری کردن تو خلق درد داره؟»
نیازی به آینهٔ جادویی نبود تا ببینم پنج انگشت کوچک کودک کمکم شل میشوند و لشکری از پزشکان و پرستاران بیهوده تلاش میکنند با مداخلهٔ الهیِ شرورانه مقابله کنند. پرندههای من بودند که او را به این دنیا آوردند و همانها هم او را از دنیا خواهند برد.
لب به اعتراض گشودم که «اون که یه بچه است.»
«من هم فقط یه بچه بودم! همین جا وامیایستی و اجازه میدی هر روز دعاهای میلیونها نفر تو دنیا نفر فلاکت به بار بیارند. چرا ژوزفین خاصه؟ به چه فلاکتی محکومش کردی، فقط به این خاطر که صرفاً مراقبی هستی که چرخدندهها رو روغنکاری میکنی، در حالی که ماشینهات زندگیها رو به پایان میرسونن؟ این تنها راهیه که شاید بتونه باعث شه دامنهٔ آسیبی رو که ایجاد میکنی ببینی.»
دیگر نمیتوانستم به چهرهٔ سینکلر نگاه کنم. به سمت میراثم برگشتم؛ ماشینهای معجزه که با ریتم ساعتوارشان زمزمهکنان مشغول کار بودند، درست مثل اولین روزی که به کار انداختمشان. تلخی این حقیقت که حق با سینکلر بود، مثل وزنهای بر معدهام سنگینی میکرد. به خودم اجازه دادم با دردی که آفریده ولی سعی کرده بودم پشت لحظههای کوتاه شادی پنهانش کنم مواجه شوم.
میانجی سینکلر به پرندهٔ معجزه رسید و آن را با نوری روشن کرد.
اما من هم بیدفاع نبودم. دکمهٔ ساعت جیبیام را فشردم و پرندهها را سر جایشان متوقف کردم. میانجی دیگری را به لبهایم نزدیک و دعای خودم را در گوشش زمزمه کردم. سینکلر با من چشم در چشم شد. با خود فکر کردم شاید میتواند دعای مرا حس کند؛ همانطور که من دعای او را حس کرده بودم.
میانجیام در هوای ساکن پر کشید و خودش را به نزدیکترین معجزه رساند. دوباره ساعت جیبیام را فشردم و دنیا را به حرکت بازگرداندم. پرنده شعلهور شد. انرژیاش آشیانهٔ پرندگان را پر کرد و به موتورهای زیر پایمان خورد. همهچیز از حرکت باز ماند. پنجرهها با شدت بسته شدند. زنجیرهای گرانش میانجیها را پایین کشاند و به زمین کوفت. اتاق عظیم در سکوت فرو رفت و پرندههای کاغذی چرخزنان چون خاکسترِ در حال سقوط در اطرافمان به زمین باریدند.
به میراثم، این ماشینهای خاموش و از کار افتاده، نگاه میکردم و در همین حال، بالهای کاغذی پرندگانی که دیگر هرگز پرواز نمیکردند بر شانههایم فرو میریختند و زیر پایم انباشته میشدند. در این سکوت ناگهانی، دعاهایی که پرندههای معجزه را یافته اما هنوز جان نگرفته بودند، به سختی شنیده میشدند.
سینکلر زیر لب گفت «نابودش کردی،» و لبخندی بر لبانش نقش بست.
زانو زدم و یکی از میانجیهای بیجان را برداشتم و در دستانم گرفتم. با صدایی آواز میخواند که آنقدر به صدای سینکلر شبیه بود که نمیتوانست جز صدای دخترش باشد؛ پرندهای که تنها لحظاتی پیش از پرواز معجزهای که تضمین میکرد خط بیماری مادر سینکلر پایان یابد، سقوط کرده بود.
«نابودش کردم چون شرارت تو منحصربهفرد نیست. اگه مردم از اینها برای آسیب زدن به دیگران استفاده کنند، ماشینهای من عامل شرند، حتی اگه گهگاهی هم برای خیر به کار برند.» انگشتانم را بر میانجی بیحرکت کشیدم و برای لحظات شادی که به وجود آورده بودم اما دیگر هرگز وجود نخواهند داشت حسرت خوردم. «فقط ای کاش، به خاطر خودت هم که شده، کمی بیشتر صبر کرده بودی.»
«منظورت چیه؟»
پرنده را به او دادم. آن را با دستانی لرزان گرفت و نزدیک گوشش برد. من نگاهم را برگرداندم. نمیخواستم وقتی میفهمد چه کرده نگاهش کنم.
֎