جنگ صامت خشک، تونی دنیل، مهدی بنواری

جنگ صامت خشک

 دو ماه بعد در میخانه تردمارتین نشسته بودم که بکس با نگاهی شوم از در تو آمد. تا به حال آهسته به باهم‌بودن بازمی‌گشتیم. اما هر چه بیشتر دور و بر هم وقت می‌گذراندیم، بیشتر می‌فهمیدیم که تغییری بنیادی رخ نداده است. بکس مرتب به مزرعه می‌آمد و من هم بنا کرده بودم هفته‌ای یکی دو شب را در اتاقی بگذارنم که پدرش برای من در هتل دست و پا کرده بود. فِرلی بکستر از آن مَک‌کینونی‌‌های قدیمی بود. به نظر او مردها و زن‌ها باید جدا زندگی می‌کردند و فقط برای معامله و کردن همدیگر را می‌دیدند. اما از من خوشش می‌آمد و وقتی اصرار کردم که پول اتاقم را بدهم، یک کلاه شرعی در اسفار مک‌کینون پیدا کرد و گفت زندگی مختلط در هتل و مسافرخانه جایز است.

 بکس سر میز من نشست و گفت: «گلیم‌ها برگشتن. طبقهٔ بالای هتل رو گرفتن. چی کار کنیم؟» در گوشهٔ تاریکی از میخانه نشسته بودم. آتش را برای آن‌هایی گذاشته بودم که نمی‌توانستند امعاء و احشایشان را طوری تنظیم کنند که گرم بمانند.

جرعه‌ای از آبجویم نوشیدم، آبجوی غلیظ خود تردمارتین، بعد به بکس نگاه کردم. به وضوح می‌لرزید، که احتمالاً بیشتر از آشفتگی بود تا ترس.

پرسیدم: «چند تان؟»

«شیش تا. یک چیز دیگه هم هست. یک جور دورگه که تا حالا ندیدم، حالا با اون هر چند تا می‌شه.»

جرعهٔ دیگری نوشیدم و گفتم: «کاری به کارشون نداشته باش. خودشون خسته می‌شن و می‌رن.»

بکس با شگفتی فراوان گفت: «چی؟ چی می‌گی؟»

در پاسخ گفتم: «بهتره اینجا جنگ نشه بکس. الان نمی‌دونی چقدر بد می‌تونه بشه.»

«رال رو کشتن. پول‌هامون رو گرفتن.»

گفتم: «پول،» و صدایم به گوش خودم هم سال‌ها دورتر بود.

«پول عرق جبینه. زور و دغدغه و دله. تو که می‌دونی مردم فررو چقدر سخت کار می‌کنن. بعد این… این چیزا… می‌آن و می‌دزدنش. نمی‌شه که بذاریم…»

گفتم: «…بکس. من کاری نمی‌کنم.»

چیزی نگفت. دستش را روی سرش گذاشت، انگار تبی با تهوع داشته باشد، لحظه‌ای به من خیره شد و بعد رو برگرداند.

یکی از گلیم‌ها همان لحظه به میخانه پا گذاشت. هالاندانا بود. دورگه. انسان و جَن. مال زمانی در آینده و یکی دو جهان موازی محتمل آن‌سوتر. قدش دو متر و گردنش نیم متر بود. توی ورودی میخانه قوز کرد. مستقیم رفت سر بار و مورفین خواست.

تردمارتین پشت بار بود. یک قوطی خاک‌گرفته و تقریباً نو پلاستیکی بیرون کشید و قبل از این‌که بتواند تزریق‌کننده را بیاورد، هالاندا دست برد، کل قوطی را برداشت و در جیب کت بلند خاکستری‌ای که تن کرده بود گذاشت. تردمارتین خواست چیزی بگوید، اما بعد فقط سری تکان داد. تزریق‌کننده‌ای افشانه‌ای را یافت، آن را روی بار انداخت و برگشت برود. هالاندانا دستش را دراز کرد و پیرمرد را هل داد. تردمارتین به زانو افتاد.

انگشتان دستم را حس کردم که چنگ می‌شدند، مشت می‌شدند. رهایشان کن، آزادشان کن.

تردمارتین آهسته روی یک زانو بلند شد. بکس بلند شده و پشت بار به کمک او رفته بود و شانه‌هایش را گرفته بود. گلیم لحظه‌ای صحنه را تماشا کرد، بعد با مخدر و تزریق‌کننده سر میزی نشست و آمادهٔ تزریق شد.

در این فرصت نگاهی دقیق به اون انداختم. مونث بود که البته در دورگه‌های هالاندانا جنسیت چندان اهمیتی ندارد. شعله‌های خاکستری مرده را می‌دیدم که در لبه‌های فیزیکی‌اش زبانه می‌کشیدند. دیدم را که به فرافضا ارتقا دادم، حالا می‌توانستم از درون هالاندانا تا صندلی‌ای که روی آن نشسته بود و چوب رنگ نشده دیوار مقابل را ببینم. در فضای بین فضاها چیزهای بیشتری دیدم. هالاندانا به یک تارجوخه زنجیر شده بود و در عمل دیگر یک موجودیت منفرد مشخص نبود. سرنوشتش به فرماندهٔ جوخه گره خورده بود. پس این ارواح جنگ، این گلیم‌ها، به احتمال قوی جوخه‌ای یاغی بودند که رهبرشان تکلیف همه چیز را مشخص می‌کرد. هالاندانا لحظه‌ای به سوی من نگاه کرد. شاید نگاهم را جایی فراتر از زمان محلی حس کرده بود و من حس‌هایم را دوباره تا محدودهٔ حساسیت معمول انسانی پایین آوردم. موجود بالافاصله برگشت و به کار خودش مشغول شد. بکس که خیالش از سلامتی تردمارتین راحت شده بود، سر میز من برگشت.

گفتم: «ما حتی توی خط زمان این یارو نیستیم. به نظرش حتی ما واقعاً زنده هم نیستیم.»

بکس گفت: «خدایا… مثل بار قبله.»

بلند شدم و زدم بیرون. تنها راه بود. نمی‌توانستم چیزی به بکس بگویم. نمی‌فهمید. من می‌فهمیدم… کاری نکردن، تنها کار منطقی بود… اما روش من نبود. تا به حال که نبوده است.

پاهایم را تقویت کردم و به سمت خانه‌ام تاختم. اما وقتی به آنجا رسیدم، به دویدن ادامه دادم، دویدم تا درون شن‌های سرخ بیابان لم‌یزرع فرو. شب فرود آمد و همین طور که سیاره می‌چرخید، در راستای صورت مار بزرگ دویدم که درخشان و استوار رو به جنوب غرب داشت و بعد که اشتاینر در آسمان بی‌ماه و شب بی‌ردّ فررو طلوع کرد، زیر درخشش آبی‌اش دویدم. کیلومترها و کیلومترها دویدم، به سرعت جگوار، اما خستگی‌ناپذیر. چطور خسته شوم وقتی بخش‌هایی از وجودم به ابعاد سکون مطلق، استراحت مطلق،کشیده شده بود؟ اگر بکس می‌توانست مرا آن طور که هستم ببیند، جلوی چشمش نه یک انسان، بلکه موجودی کلنی‌وار می‌دید؛ خمیره‌ای از زندگی که در شکاف‌ها و شیارهای وجود چپیده بود، مثل گلسنگ‌هایی که توی شکاف سنگ‌ها می‌نشینند. معیار انسان قلب و ذهنش است. این‌ها را که بگیری، شناور می‌شود و معلق. من چه بودم؟ ماهی مدوسایی در اقیانوس زمان. کپهٔ فشرده‌ای از هیچ، که جامهٔ مبدل انسان پوشیده. چه چیز دیگری می‌شد باشم؟

این قدرش معلوم بود: چیزی‌ام که کشتنش حسابی سخت است. اما گلیم‌ها هم همین طور بودند. وقتی در شب پرستاره به خانه‌ام برگشتم، کمی انتظار داشتم بکس آنجا باشد، اما نبود. پس کمی این ور و آن ور زدم و سپیده که زد یک ساعتی خاموش کردم و روی یکی از صندلی‌های اتاق نشیمن چرتی زدم. در بخشی از ذهنم خواب می‌دیدم و در بخش دیگر کاملاً هشیار بودم. روز بعد هم بکس نیامد و نگرانی سروقت من آمد که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. تا نیمهٔ راه هایدل را رفتم، بعد از راه بیرون زدم و از حاشیهٔ شهر خودم را به کپه‌ای از سنگ‌های آذرین خردشده، بازماندهٔ معدن‌کاوی‌های اولیه، رساندم که از مرز شهر خیلی دور نبود. همان جا بینایی و شنوایی‌ام را بالا بردم و خیابان اصلی را با جاروبی طولانی از نظر گذراندم. هیچ. خیلی خیلی ساکت بود. حتی برای هایدل.

هذلولوی‌ام را به سمت هتل بکستر تنظیم کردم و با کمی وررفتن موفق شدم صدای بکس را بشنوم. بعد صدای پدرش را. خیلی دورتر از آن بودم که بتوانم کلمات را تشخیص دهم، اما مقادیر کمی استخراج شده‌ام شناسایی را مثبت اعلام می‌کرد. حال بکس خوب بود. حداقل در این لحظه. راهم را گرفتم و به خانه برگشتم و قدر یک روز کاری ویسکی درست کردم.

صبح روز بعد، که طلوع دوگانهٔ این ربع سال بود و هر دو خورشید تقریباً همزمان از شرق طلوع می‌کردند، بکس پیش من آمد. آوردمش تو و توی گردهای معلق توی آفتاب در اتاق نشیمن خانوادگی‌ام، که وقتی استراحت می‌کردم، آنجا بودم، بکس به من گفت که گلیم‌ها پدرش را گرفته‌اند.

بکس گفت: «یک شیشه “میدنایت لیوه” توی سرداب کنار گذاشته بوده و وقتی اینا خواستن براشون نبرده.» انگشتان دست چپش ناخودآگاه، مثل ماشینی خودکار، مشت دست راستش را مالش می‌داد، انگار دارد با خمیر هزار چانهٔ نان می‌سازد.

«اینا از کجا این چیزا رو می‌فهمن؟ چطور می‌فهمن هنری؟»

گفتم: «می‌تونن از توی در و دیوار پشتشو ببینن. بعضی‌هاشون.»

«یعنی فکر ما رو هم می‌خونن؟ چیزی برا خودمون هم مونده؟»

«نه، نه. توی فکر کسی رو نمی‌تونن ببینن. حداقل این قدرش رو مطمئنم که نمی‌تونن توی کلهٔ شق مک‌کینونی پدرت رو ببینن. ولی احتمالاً ویسکی توی سرداب رو دیدن. روح جنگ که توی زمان و مکان خودش نباشه، در و دیوار براش اون قدرها هم جامد نیست.»

بکس آخرین ورز را هم به دستش داد، بعد دستش را روی زانویش پهن کرد. کمی به خط‌های کف دستش خیره ماند و بعد سر بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت: «اگر تو باهاشون نمی‌جنگی، باید بهم بگی چطوری خودم این کار رو بکنم. نمی‌ذارم پدرم رو بکشن.»

«شاید نکشتنش.»

«نمی‌تونم همچنین ریسکی کنم.»

نور خورشیدها که مستقیم از پنجره تو می‌آمد از چشم‌های بکس زبانه‌ای سبز شعله می‌کشید. بر صورت برافروخته از نورش سایه افتاده بود؛ انگار زغالی سوزان باشد. با خود گفتم تو مدت‌هاست عاشق این زنی. باید چیزی بگویی که به کارش بیاد. اما چه چیزی در مقابل موجودی که از جنگ آخرالزمان جان به در برده… به در خواهد برد… پس حالا هم باید جان به در ببرد؟ نباید آینده را بکشی. گروهبان‌های آموزشی سرنوشت نبرد را همین طور برای سربازهای آموزشی تعریف می‌کردند. می‌گفتند اگر قرار باشد آنجا باشی، هیچ چیز نمی‌تواند صدمه بهت بزند. اگر نه، محو خواهی شد، پس بهتر است سخت بجنگی.

فکرم را جمع کردم و سر آخر به بکس گفتم: «فقط می‌تونی کلافه‌شون کنی. یه کاری هست که با فلش می‌شه انجامش داد. با تکنیسین فلش حرف بزن. اسمش چی بود…»

«جُروِن دِوُرَک.»

«به دورک بگو وقفهٔ محلی رو بذاره پنجاه، شصت تراسیکل نوسان کنه. ترافیک قطع می‌شه، اما برای اونا مثل لونهٔ زنبور می‌شه. اون قدر نزدیکش نمی‌شن که بخوان قطعش کنن. شاید این طوری برن. البته دورک هم بهتره وقتی این‌کار رو کرد همون جا کنار پایانه بمونه.»

بکس گفت: «باشه. همین؟»

گفتم: «آره.» با انگشت پیشانی‌ام را مالیدم. حس می‌کردم درد محو سردردی در پیش است. اما افزونه‌های داخلی‌ام خون را به درون جمجمه‌ام تلمبه زدند و سردرد محو شد. باز گفتم: «آره. همین.»

همان روز ترق‌ترق افشانهٔ تونل کوانتومی تصادفی را شنیدم. ذرات بنیادی شکافته شده بی غربال شدن، خودشان، بدون هدایت جهان گرانش و علّیت، چرخش و گیرایش و رنگشان را تعیین می‌کردند. مثل وزوزی خشمگین بود. هوم حشره‌ای که بین شیشه و توری پنجره گیر افتاده باشد و اگر آن قدر بدشانس بودی که به این اثر حساسیت داشتی، شنیدنش برای ساعت‌های متوالی دیوانه‌کننده بود. من تحملش کردم و خداخدا می‌کردم برای راندن گلیم‌ها کافی باشد.

عصر بکس رسید. دست پدرش را گرفته بود و می‌آورد. پیرمرد از دو روزی که بی‌نور و آب طی کرده بود پریشان و نیمه‌دیوانه بود. گلیم‌ها او را در کمد جاروهای هتل حبس کرده بودند و او هم مچاله و خمیده همان‌جا مانده بود. وقتی وزوز شروع شده بود، بکس قفل کمد را باز کرده و پیرمرد را بیرون کشیده بود. طوری بود که انگار گلیم‌ها کل ماجرا را فراموش کرده بودند.

گفتم: «شاید. کاش این طور باشه.»

از من خواست پیرمرد را پیش خودم نگه دارم، مبادا گلیم‌ها دوباره یادشان بیفتد. فرلی بکستر پیر دلش رضا نمی‌داد. با هیجانی دیوانه‌وار می‌خواست از «نامه به کاناداییان» مک‌کینون روایت نقل کند که من به بکس گفتم باشد و پدرش را نگه می‌دارم. پیرمرد را روی ملافه‌های اتاق نشیمن خواباندیم و بکس رفت.

تو دل شب، وزوز کوانتومی قطع شد. صبح زود،‌ دیدم پنج نفره جرون دورکِ لنگان و لرزان را جلو انداخته و او را با اردنگی از راه جاده می‌آورند. روی ایوان منتظرشان نشستم. فرلی بکستر در اتاق خواب والدینم خواب بود. بلایی که سرش آورده بودند، رسش را کشیده بود و به گمانم حالا حالاها می‌خوابید.

به حیاط خانه که رسیدند دورک به سمت تلمبه دوید و دسته‌اش را طوری چسبید که انگار شاخه‌ای باشد معلق بر فراز پرتگاهی عمیق. برای او همین‌طور هم بود. ذهنش را شکسته و رویای مرگ در وجودش کاشته بودند. رویایی که از دید من به زودی جای خود را به واقعیت می‌داد و هیچ امید دسته‌تلمبه‌ای هم برای رهایی در کار نبود.

رهبر دسته، یا آن که حرف زد، شبیه انسان بود. برای این‌که هویتش را درست تشخیص دهم باید به سطح آگاهی بالاتری می‌رفتم. اما در آن لحظه نمی‌خواستم چیزی لو دهم. خود او دردسرم را کم کرد.

گفت: «اسم من مَرِک‌ه. از یکی از خط‌های د. اومدم. خیلی از این خط زمانی قبل‌تر نیست.»

سر تکان دادم. چشم‌هایم را در برابر بازتاب سرخیِ طلوع بر زمین سخت حیاط خانه‌ام تنگ کرده بودم.

آدمه ادامه داد:‌ «ما فقط اومدیم کمی خوش بگذرونیم. چرا می‌خوای حال‌گیری کنیم.»

همان موقع چیزی نگفتم. یکی از دارودستهٔ مرک روی خشکی خاکم تف کرد.

گفتم: «بفرما بگذرون.»

مرک گفت: «باشه.» و به سمت دورک برگشت و سلاحی بیرون کشید. هر چند به معنی واقعی کلمه اسلحه نبود. ابزار حافظان پشت جبهه و بازجویان زندان و اعتراف‌گیران بود. اسمش باتوم الگوریتمی بود، توی حرف روزمره به آن باتوم می‌گفتند. اگر باتوم را روی حداکثر توان بگذارند، پوشش چربی روی اکسون‌ها و دندریت‌ها را می‌تراشد. اعصاب انسان را مثل فیوز می‌سوزاند. یکی از راه‌هایی است که می‌شود قربانی را با دردی وحشتناک بکشند. مرک جلو رفت و باتوم را طوری به پای دورک چسباند که انگار بخواهد کپه‌ای هیزم را آتش بزند.

تکنیسین فلش به لرزه افتاد، بعد به غلیان آمد؛‌ مثل کتری‌ای که جوش بیاید. حرکت از پایش بالا رفت و به سینه و بعد دست‌هایش رسید. گوشت گردنش به جنبش افتاد. انگار این عضلات ریسمانی مارهایی بسیار باشند. سپس مغز دورک سوخت، مثل کتری‌ای که همهٔ آبش رفته باشد و روی شعله فقط فلز داغ مانده باشد. بعد دورک نعره کشید. زمانی درازِ دراز نعره کشید. بعد مرد. مچاله و سوخته، روی زمین جلوی خانه‌ام.

مرک ایستاده بالای جسد دورک، به من نگاه کرد و گفت: «نمی‌شناسمت. می‌دونم چی هستی، ولی نمی‌تونم بخونم کی هستی و این نگرانم می‌کنه.» به یکی از دست‌های درهم پیچیدهٔ تکنیسین فلش لگدی زد و گفت: «ولی حالا تو منو می‌شناسی.»

گفتم: «از زمین من برو بیرون.» بی‌علاقه به او نگاه کردم. شاید درونم هم چیزی حس نمی‌کردم. ندانستن مدت‌ها بود که همدم من بود، همدمی دژم. مرک کمی مرا ورانداز کرد. اگر حواسش را به من می‌داد، ممکن بود دور و برم را نبیند، داخل خانه را نگاه نکند و اسباب‌بازی دیگرش، فرلی بکستر را، نیمه‌جان از خوش‌گذرانی مرک، نبیند.

مرک به سمت بقیه برگشت و گفت: «بریم. کارمون رو انجام دادیم.» و از راهی که آمده بودند، بازگشتند. کمی بعد جسد دورک را به تپه‌ای پست بردم و برایش گوری کندم. برایش نشانی از ماسه‌سنگ گذاشتم و چون می‌دانستم دورک در خانواده‌ای کاتولیک بزرگ شده، روی سنگ برایش علامت صلیبی حک کردم. عیسی، از کهکشان راه شیری. گلیمی دیگر. سخت‌جان.