جنگ صامت خشک، تونی دنیل، مهدی بنواری

جنگ صامت خشک

یک هفته‌ای طول کشید تا بکستر پیر خوب خوب شود. باید از تجربه‌ام از بکس می‌فهمیدم که پدرش هم اسطقس‌دار است. بنا کرد ول گشتن دور و بر خانه و هر جا می‌توانست کمک می‌کرد. هر چند کارهای من همه یک نفره بود و او بیشتر توی دست و پا بود تا کمکی بکند. بکس همان هفته خطر را به جان خرید و سری زد. پدرش باز گیر داده بود که به شهر برگرد. ولی بکس گفت گلیم‌ها دنبالش می‌گردند. تا به حال موفق شده بود راضی‌شان کند که خبر ندارد پدرش کجا رفته است.

اغذیه و لوازم خانه‌ام ته کشیده بود و اول‌شنبهٔ بعدی مجبور شدم سری به شهر بزنم. یک کوله‌پشتی جنس از بازار روز خریدم و از عطار هم کمی مواد شیمیایی برای تقویت تورب گرفتم. بعد سبک‌سنگین کردم و گفتم سری به بکس بزنم. یادداشتی روی میزش بود که می‌گفت اگر کسی با او کار داشت، رفته به میخانهٔ تردمارتین برای ناهار. از خیابان گذاشتم، بارم را کنار در تردمارتین، توی اتاق روپوش‌ها گذاشتم و به نای عصرگاهی میخانه وارد شدم.

بلافاصله گلیم‌ها را دور و برم حس کردم. فیزیکی و ذهنی قوز کردم. بکس را در گوشهٔ معمول خودش دیدم و به سمتش رفتم. از وسط میخانه که می‌گذشتم، یکی از گلیم‌ها، آن هالاندانا، پای دراز پشمالویش را دراز کرد. نزدیک بود بلغزم و در آن لحظه، ناخودآگاه داشتم به دستگیره‌ای چنگ می‌زدم که در جهان سه‌بعدی نبود. اما بر خودم مسلط شدم. ایستادم و بعد با دقت از کنار پای دراز شدهٔ گلیم گذشتم.

به میز بکس که رسیدم، گفتم: «مزاحم نباشم؟» با سر به صندلی خالی اشاره کرد. داشت ته یک ماگ آبجو را در می‌آورد و یک لیوان خالی هم روی میز بود. تردمارتین پیر آخرین قطرهٔ آبجو که تمام می‌شد، بی‌معطلی لیوان را برمی‌داشت. بکس داشت پشت هم می‌نوشید. چرا؟ یعنی داشت جرأتش را جمع می‌کرد؟

روی صندلی نشستم و دراززمانی هیچ‌کدام چیزی نگفتیم. بکس آبجویش را تمام کرد. تردمارتین رسید و کنجکاوانه به دو ماگ خالی نگاه کرد. بکس اشاره کرد که یکی دیگر و من هم ویسکی ساخت خودم را سفارش دادم.

بالاخره بکس پرسید: «مزرعه چطوره؟»

صورتش برافروخته بود و لب‌هایش کمی می‌لرزید. به نظرم رسید عصبانی است. از دست من، از شرایط. درکش می‌کردم. کاملاً درکش می‌کردم.

گفتم: «خوبه. مزرعه خوبه.»

«خوبه.»

دوباره سکوتی طولانی. تردمارتین برگشت و نوشیدنی‌ها را آورد. بکس آهی کشید و یک آن فکر کردم می‌خواهد چیزی بگوید. اما نگفت. به جایش دستش را زیر میز برد و روی دستم گذاشت. دستم را باز کردم و او دستش را توی دستم گذاشت. دستم را که محکم فشرد، تَنِش وجودش را حس می‌کردم، بندبند وجودش کش آمده بود. ترس و نگرانی‌اش را حس کردم. عشقش را حس کردم.

مرک همان آن از در میخانه در جستجوی بکس تو آمد. شلنگ‌تخته اندازان آمد و کنار میز انداخت. نگاه سختی به من انداخت، بعد به بکس و بعد دستش را روی میز کشید و آبجوی بکس و ویسکی مرا به سمت دیوار پرتاب کرد. ماگ آبجو شکست، اما من سریع دست بردم و گیلاس اسکاچم را بدون ریختن یک قطره در هوا گرفتم. البته هیچ آدم معمولی‌ای نمی‌توانست این کار را بکند.

بکس دید مرک مرا به طرز عجیبی نگاه می‌کند و برای جلب توجهش با صدای بلندی گفت: «چی می‌خوای؟ تو هتل دنبال من می‌گشتی.»

مرک با صدای زشت معقولی گفت: «تابلوت می‌گفت هتل بازه. برای سرویس اتاق زنگ زدم. چند بار.»

بکس گفت: «شرمنده. بذار جمع و جور کنم، الان میام اونجا.»

مرک گفت: «همین الان بیا.» بعد میز را از جلوی بکس به کناری هل داد. من دوباره نوشیدنی‌ام را گرفتم. نشسته ماندم و لیوان را روی زانویم گذاشتم. بکس از روی صندلی‌اش بلند شد و رو در روی مرک ایستاد. در چشمانش نگاه کرد و گفت: «مستقیم میام اونجا.»

مرک بی‌هوا دست برد و چانهٔ بکس را گرفت. به نظر نمی‌آمد سخت فشار دهد، اما می‌دانستم درد دارد. بکس را به سمت خودش کشید. اما بکس همچنان به چشم‌های او خیره شده بود. به آهستگی از روی صندلی بلند شدم و گیلاس ویسکی‌ام را روی صندلی‌ام گذاشتم که گرم بود.

مرک به سمت من نگاه کرد. چشم در چشم شدیم و از آن فاصلهٔ نزدیک او می‌توانست به وضوح افزونه‌های زیر قرنیه مرا ببیند. من هم می‌توانستم مال او را ببینم.

گفتم: «ولش کن.»

«بکس را رها نکرد.»

پرسید: «چه گهی باشی که بخوای به من بگی چه کار کنم؟»

گفتم: «مثل خودت کهنه‌سربازم. ولش کن.»

هالاندانا از روی صندلی‌اش بلند شده و پشت سر مرک ایستاد. آهسته و شریرانه می‌غرید. نقشهٔ نبرد برای چطور جمع کردن وضعیت به صورت شمایلی در گوشهٔ میدان بینایی‌ام ظاهر شد. هالاندانا شکلکی سبز بود، مرک سرخ بود و بکس یاسی محو. چشمکی زدم تا نقشه بزرگ شود و در کسری از ثانیه بررسی‌اش کرد و با چشمکی دیگر بستمش. مرک بکس را رها کرد.

بکس خشمگین و با درد، دست به چانهٔ دردناکش، به عقب تلوتلو خورد.

مرک گفت: «فکر نکنم با سرباز طرف باشیم.» شاید با خودش بود، شاید هم با هالاندانا، اما به من نگاه می‌کرد. گفت: «به نظرم یک تفنگدار فضایی “آسمان‌شکاف” اصل جلومون وایساده.»

غرش هالاندانا عمیق‌تر و بلندتر شد و فرکانس‌های فرا و فروصوتی را هم گرفت.

مرک پرسید: «چند تا منظومه رو نابود کردی آسمان‌شکاف؟ اندازهٔ دو تا کهکشان؟» هالاندانا به سوی من پیش آمد. اما مرک دستش را بالا آورد و جلویش را گرفت. «اینجا چه کار داری؟ اینجا در مقابل کارهایی که کردی قدر چغندر هم نیست.»

در همان لحظه آگاهی‌ام را گستردم، خودم را به نحوی کش دادم که بکس نمی‌توانست درک کند. اما مرک چرا. البته تا حدودی. او را در بر گرفتم. تمام وجودش را و یک شناسایی کامل بر روی او و هالاندانا اجرا کردم. داده را با فایل‌های پرسنلی ترنس-د مقایسه کردم که در پیچشی در فضای-n بایگانی شده بود و فکر نمی‌کردم دیگر هیچ‌گاه مجبور به استفاده از آن شوم. «مرک لَمْبروا»، سرجوخه نیروی پلیس پشت جبهه، مأمور به خوشهٔ محلی یکی دو دنیای محتمل که همگی از فراری‌های یکی دو دنیای دیگر بودند. پرخاشگری‌اش را با کدگذاری ضدالگوریتمی تَرا-تار-پیوندی افزونش کرده بودند. شناسنامهٔ درگیری و خشونت جوخه‌اش رتبهٔ اول تمام زمان‌ها را گرفته بود. حرامزاده‌هایی که حالا حرامزاده‌های پیش‌برنامه‌ریزی شده بودند. مرک دربارهٔ چغندر بودنش راست می‌گفت. او و دار ودسته‌اش یک مشت اوباش خبیث بودند و به چشم بعضی نیروهای ذخیرهٔ جنگ‌ندیده هم اراذلی سطح پایین می‌آمدند.

مرک گفت: «چی شد!؟»

ارزیابی‌ام را حس کرده بود. اما آن قدر سریع بود که فرصت دیدن خودم را پیدا نکرده بود. اما در همان لحظه بود که چیزی را فهمید. چیزی که برای فهمیدنش نیاز به افزونه‌ها نداشت. و در آن لحظه بود که همه چیز عوض شد. اگر فهمیده بودم. کاش فهمیده بودم.

مرک گفت: «تو از اون کله گنده‌هاشی، نه؟ ها آسمان‌شکاف؟ یکی از اونایی که بود و نبودشون توی نتیجهٔ جنگ توفیر داره. این زمان اصلی خودته و تو هم نمی‌خوای خودتو تو گذشته به گا بدی که مجبور بشی دوباره بجنگی.»

لبخندی کجکی زد و از شکاف اریب دهانش، سفیدی دندان‌های صاف و باریکش توی چشم می‌زد.

گفتم: «دلتو خوش نکن.»

این بار با اعتماد به نفس بیشتری گفت: «نمی‌دی. نمی‌دونم اصلاً بابت چیِ تو دلشوره گرفته بودم. هر کاری دلم بخواد می‌تونم اینجا بکنم.»

گفتم: «خب… خب،» و دیگر چیزی نگفتم.

مرک به بکس گفت: «برو اون ور و خوراکی چیزی واسه خوردن دست و پا کن. من تو اتاق چهل و پنج منتظرتم خانم کوچولو.»

«برو بـ…»

گفتم: «برو دیگه.» کلماتم خشن بودند و آوایشان به صدای خودم نمی‌مانست. اما کلمات من بودند. بعد از لحظاتی صدا را به خاطر آوردم. صدای من بود. از آینده‌ای بسیار بسیار دور. نفس بکس از سختی‌شان بند آمد، اما قدمی به جلو برداشت و خواست اطاعت کند.

با لحنی نرم‌تر گفتم: «بکس. برو به این مرد یک کم غذا بده.» به سمت مرک برگشتم و گفتم: «اگر یک مو از سرش کم بشه، هیچی جلومو نمی‌گیره. فهمیدی؟ هیچی جلومو نمی‌گیره.»

لبخند مرک به نیشخند گرایید. دستش را جلو آورد، آهسته و آرام، تا فرصت فکر کردن داشته باشد و به گونه‌ام زد. بعد به عمد سیلی سختی به من زد. این قدر سخت که سرم را برگرداند. آن قدر سخت که قطره‌ای خون از لبم سرازیر شود. البته درد چندانی نداشت. البته که درد چندانی نداشت.

گفت: «نگران نباش آسمان‌شکاف. حالا دیگه حساب کارمو می‌دونم.» برگشت و رفت و هالاندانا که مخدر ناتمامش را روی میز جا گذاشته بود، به دنبالش به راه افتاد.

بکس نگاهی به من کرد. تلاش کردم چشم در چشمش بدوزم، اما این کار را نکردم. نگاهم را پایین نینداختم، اما به تاریکی توی میخانه خیره شد. دست آورد و خون را با انگشت کوچکش از صورتم پاک کرد و گفت: «فکر کنم برم بهتر باشه.»

پاسخی ندادم. بکس سرش را با ناراحتی تکان داد و رفت. نگاهم را ثابت نگاه داشتم، این بار بسیار دور از آنجا، و گذشتن او گردبادی بود از هوا و فسّهٔ لغزش موهای سرخ‌قهوه‌ای و بکس رفته بود. رفته.

قلبم را فرومکیدند

تا سیاه‌چاله‌ای شد خرد

خنجرم نخواهی زد.

«کلنل بن، شناسایی مقدماتی قطاع ۱۱۶۸ رو تموم کردیم و پنجاه و شش تمدن سطح یک و دویست و هفتاد تمدن منطقی در سطح یک و دو توسعه پیدا کردیم.»

«پنجاه و شش. دویست و هفتاد. اِی داد.»

«کلنل، در سی و شش ساعت محلی می‌تونیم نصفشون رو تخلیه کنیم.»

«اون وقت باید در فضای بالا ازشون دفاع کنید. خائوس‌خنثی ۱ Chaos neutral – برگفته از بازی «سیاه‌چال‌ها و اژدهایان». ویکیپدیا. چهل درصد تلفات قطعیه.»

«بله قربان. ولی غیرنظامی‌ها چی؟ چندتایی رو می‌تونیم نجات بدیم.»

مغزم را فرانگاشتند

بر گره سلبی از فضا

گمراهم نخواهی کرد.

«قابل قبول نیست سرباز.»

«چی قربان؟»

«قابل قبول نیست.»

«بله قربان.»

همه مرده‌اند. همهٔ آن میلیون‌ها آدمِ مرده. اما پایان زمان بود و همه باید می‌مردند، تا آن‌ها، تا ما همه، همه در طول زمان، بتوانیم زندگی کنیم. اما آن‌ها نمی‌دانستند. آن تمدن‌ها. آن مردم. پایان زمان بود، اما همه زندگی را دوست داشتند و به همان سختی همیشه جان می‌دادند. برای هیچ. برای هیچ بود. بیرون باد شدیدتر شده بود. آسمان از غبار فررو سرخ بود و توفانی برای بعد از ظهر دم می‌کشید. روی چشمانم پوشش شفاف سختی کشیدم و با چشم‌های باز، بی چشم بر هم نهادن، در میان باد شرزهٔ تندخو با خریدهایم به سمت خانه به راه افتادم.

آن شب، در حجاب غبار و باران کم‌جان، از میان خیزش توفان، بکس به خانه‌ام آمد. لباس‌هایش پاره شده بود و صورتش کبود. چیزی نگفت و من در را بستم و بردمش توی آشپزخانه و زخم‌هایش را بستم. چیزی نگفت حتی وقتی هم پدرش، نگران، آمد و سر میز آشپزخانه به تماشا نشست و دست‌هایش را در هم می‌چلاند و فقط نگاه می‌کرد، چون هیچ کار دیگری از دستش برنمی‌آمد.

پدرش گفت:‌ «اون مرتیکه…» اما صدای پیرمرد شکست، «کاری کرد؟»

بکس با صدایی تهی گفت: «خواستم اون چیزه رو بردارم، باتومش رو. گذاشته بودش روی میز کنار در. فکر کردم کسی نمی‌خواد کاری کنه. حتی هنری. پس من باید یک کاری کنم. باید می‌کردم.» زخم‌های صورتش سطحی بودند. اما پاهایش را به هم چسبانده بود و دست‌هایش را روی شکمش می‌فشرد. استفراغ روی لباسش ریخته بود. بکس گفت: «باتوم دزدگیر داشت. گیرم انداخت.»

گفتم: «بکس، درد داری؟» سرش را پایین انداخت و محتاطانه پاهایش را باز کرد. «گیرم انداخت و باتوم رو به جونم انداخت. نه با همهٔ قدرت. گفت نمی‌خواد آسیب دائمی بزنه. گفت می‌خواد برای بعد بذاردم کنار.» صدایش انگار از ته چاه می‌آمد. دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و گفت: «اونو توی من گذاشت.»

نفس عمیقی کشید، پروقفه، و خودش را واداشت به من نگاه کند و گفت: «خب. همین دیگه.»

توی تخت خودم خواباندمش و پدرش روی صندلی کنار تخت نشست به پاییدن معلوم نبود چه. نمی‌توانست از دخترش دفاع کند، اما باید سعیش را می‌کرد. بایدش به همان اطمینان طلوع خورشیدها بود که حالا برفراز صخره‌های صحرای وطنم از هم دور می‌شدند.

همه چیز عوض شده بود.

صدا کردم: «بکس.» و دست روی پیشانی‌اش گذاشتم پوست صاف قهوه‌ای‌اش را لمس کردم و گفتم: «بکس، توی آینده ما بردیم. من بردم. فرماندهی من جنگ رو برد. درست و حسابی. برای همین ما اینجاییم. برای همین همهٔ ما اینجاییم.»

چشم‌های بکس بسته بود. نفهمیدم خوابش برده یا نه. آرزو کردم خواب باشد.

به نجوا گفتم: «باید به چند تا کار برسم. بعد دوباره می‌رم. باید دوباره برم به آینده و دوباره درستش کنم.»

بین اولین و دومین طلوع بود که به هایدل رسیدم و وقتی همینگوی در پس‌مانده‌های غبارآلود توفان، سرخ می‌سوخت، در سایهٔ ورودی هتل بکستر ایستادم. همان جا منتظر شدم.

هالاندانا اولین نفری بود که بیدار شد. مثل من، آن‌ها هم هیچ وقت واقعاً نمی‌خوابیدند، و موجود بی‌شک پایین آمد تا برود و یک قوطی مخدر دیگر برای خودش پیدا کند. اما به جایش مرا پیدا کرد. وقتم را تلف این موجود نکردم. با چرخاندنی تند در فضای-n او را به اکنون کشیدم، پایین، به تجمعِ محلیِ نفرت و شهوت و حماقتی که من در آن می‌توانستم او را با ضربه‌ای سریع به گردنش بکشم. اما گذاشتم زنده بماند. خودم را به او نشان دادم. همهٔ خود گسترده و هیولایم را و گذاشتم بترسد.

گفتم: «برو مرک لمبروا رو بیار. بهش بگو کلنل بن باهاش کار داره. کلنل هنری بن از لشکر ۸ آسمان و نور.»

هالاندانا گفت: «بن. فکر کردم…»

دست بردم و گردن درازش را گرفتم. نقطه ضعف هالاندانا همین بود و این هالاندانا افزونه‌ای سرامیکی برای محافظت روی گردنش نصب کرده بود. قدرت مچم را یک درجه بالا بردم و افزونه را مثل یک فنجان چای توی دستم خرد کردم. زره گردن هالاندانا خرد شد و به یک مشت تکه و ورقه کاهید که زیر پوستش در ترک‌هایی ظریف به چشم می‌آمد.

گفتم: «فکر نکن. به مرک لمبروا بگو بیاد توی خیابون، تا زنده‌اش بذارم.»

حرفم، البته، درست نبود، اما دریافته بودم که امید هیچ وقت نمی‌میرد، حتی در وجود سخت‌ترین سربازان. شاید مرک را دست کم گرفته بودم. هنوز گاهی در آن می‌مانم.

مرک تلوتلوخوران، خواب و بیدار، به خیابان پا گذاشت. انگار دیشب شب سخت و درازی بوده باشد. چشم‌هایش چنان سرخ بود که هیچ نانوی سمّ‌زدایی نمی‌توانست درست خوبش کند. پوستش رنگ خمیر بود.

گفتم: «یک هیچ به نفع تو. نمی‌تونم زیر بارش برم.»

گفت: «کلنل بن، اگر می‌دونستم شمایید…»

«دیگه خیلی دیر شده.»

«هیچ‌وقت خیلی دیر نیست. خودتون گفتین، اون وقتی اون تَک رو دورِ هاسک پاتک کردین و حساب خائوس رو رسیدین. من گورمو گم می‌کنم. بچه‌ها رو هم با خودم می‌برم. بودن ما دیگه اینجا معنی نداره.»

«دیروزم اون قدر فهمیده بودی که بذاری بری.» خروش غضب را حس می‌کردم. خشمی قدیمی که باید باز می‌آمد، دوباره زنده می‌شد. پرسیدم: «چرا اون کارو باهاش کردی؟ چرا…»

بعد در چشم‌هایش نگاه کردم و پاسخم آنجا بود. تمنایی صامت که زیر احساسات سنتز شده‌اش دفن شده بود، اکنون فاتح شده بود، فاتحی غمگین. تمنای این‌که سرانجام، بالاخره بمیرد. مرک آن وحشی بی‌فکری نبود که حسابش کرده بودم. چه بدشانس بود.

گامی به سویش برداشتم. غریزه‌اش او را واداشت تا دست به پایین ببرد، به سوی باتوم. اما باتوم بر من سلاحی بی‌اثر بود. اعصاب من پوشش چربی ندارد. من دیگر عصبی ندارم؛ من سیم‌کشی دارم. مرک هم تقریباً بلافاصله این را فهمید. باتوم را انداخت، برگشت و گریخت. گرفتمش. خواست بجنگد، اما غلبه بر من اصلاً مقدور نبود. راهی نداشت. من کلنل بنِ آسمان‌شکافان هشتم هستم. می‌کشم تا زندگی باشد. کسی بر من پیروز نمی‌شد. سرنوشت من است، و هم سرنوشت شما.

شانه‌اش را گرفتم و بازوی دیگرم را دور گردنش انداختم و به خودم مهارش کردم. نه آن قدر که جایی بشکند. آن قدر که آرام شود. قوی بود، اما زیرک نبود.

همان طور که گفتم، گلیم‌ها سخت‌کشت هستند. به تعبیری مثل حلزون توی لاکش و راهش این است که بیرون‌شان بکشی. من همین کار را با مرک کردم. همان طور که بدنش را گرفته بودم، او را گرفتم، تمام او، آنجاها، در جاهایی که نمی‌توانم به شما بگوییم. وصف نمی‌شود. این کار این طور می‌شود که گلیم را بی‌حرکت نگه داری و سخت شکنجه‌اش کنی تا نتواند به گوشه‌های عمیق دوردست بگریزد. کار میخ چوبی خون‌آشام‌ها و صلیب رومی‌ها همین است.

و همان طور که به بکس گفتم، گلیم‌ها چیزهای بدی هستند. درست. بد، اما نه بدترین. بدترین من هستم.

نیزه‌ای‌ هستم از یخ

از چشم ستاره

من آمده‌ام تا تو را بکشم

ناخن‌هایم را تیز کردم و در شکم مرک فرو کردم. از درون پوستش تا گره احشایش. دست بردم و چیزی را گرفتم، تکه‌ای از روده‌اش را. بیرونش کشیدم و به تیر جلوی هتل بکستر گره زدم.

مرک خواست خودش را باز کند و عقب بکشد. به امعاء و احشایش نگاه می‌کرد که لخت و بی‌حجاب، بیرون ریخته بود و به چیزی فکر می‌کرد که من نمی‌دانم. من نمرده‌ام. نمی‌دانم مردن چگونه است. رنجور نالید. دست‌هایش به عبث به خلط و روغنی چنگ می‌زد که وجودش را پوشانده بود. گرهی که من ببندم باز کردنی نیست. خبری از برگرداندن اندرونه‌اش به درون نیست.

بلندش کردم، ناله می‌کرد، با او به میان خیابان رفتم. اندرونه‌اش مثل نواری صورتی دنبالمان کشیده می‌شد. شش هفت متری که دور شدم، حساب کردم تمامش همین است. او را روی زمین انداختم.

همینگوی در شمال شرقی بود و فیتزجرالد در شرق. هر دو با زوایایی مختلف به کپهٔ مچالهٔ مرک می‌تابیدند و سایه‌هایی دیوانه‌وار و سرگیجه‌آور بر کف خیابان می‌انداختند.

گفت: «کلنل بن. کلنل…» از حرف زدنش خسته شده بودم.

دستم را توی دهانش بردم، از ورای دندان‌های گزنده‌اش زبانش را بیرون کشیدم. همان طور که بیرونش می‌کشیدم، او هم دست پیش آورد و من زبانش را کف دستش گذاشتم. خون و بزاق از دهانش می‌بارید و بر سرخی زمینِ سرخ دور و برش افزود. بعد یک به یک، دست‌ها و پاهایش را شکستم. بعد با انبر انگشتانم روی ستون فقراتش از پایین به بالا، تک‌تک مهره‌های کمرش را شکستم. خیلی وقت نگرفت.

این کاری بود که در دنیایی کردم که آدم‌ها می‌توانستند ببینند. در چرخش‌های دیگر زمان‌ها و مکان‌ها، با او کارهایی مشابه کردم، کارهایی ترسناک و بی‌بازگشت. کشتمش. طوری کشتمش که دیگر هیچ گاه به دنیا نیاید. در هیچ جای ممکن و زمان محتملی. مرک لمبروا را از هستی پاک کردم. تمام و کمال. با مرگ او، باقی گلیم‌ها هم مردند، مثل چراغی که خاموش شود، چراغی که از میان برود، حباب، رشته با همه چیزش. یا مثل از دست رفتن تمام احساس وقتی مغز خاموش شود.

رفتنشان از این خط زمانی بی‌بازگشت بود و تنها چیز مهم همین بود. این آیندهٔ ممکن را نامعلوم نگاه می‌داشت، در تعادل بر شاهین ترازوی آشوب و بایستگی. آزادش می‌گذاشت تا من بتوانم بازگردم و کارم را انجام دهم.

مرک را همان جا بر خیابان اصلی هایدل واگذاشتم. تمیزکاری باشد با بقیه. کار من نبود. شهر را که به سوی خانه‌ام و زندگی‌ام پشت سر می‌گذاشتم، دیدم که در این ساعت در شهر تنها نبوده‌ام و همه چیز شاهد داشته. بقیه که سر و صدا را شنیده بودند و به کنار پنجره‌ها و روی ایوان‌ها آمده بودند تا ببینند چه شده. حالا دیگر می‌دانستند. می‌دانستند من که هستم، می‌دانستند قرار بود که باشم. تنها در جاده به راه افتادم و بکس و پدرش را در اتاقم در خوابی آرام یافتم.

موهای لطیف بکس را نوازش کردم. ناله‌ای کرد و غلتی زد. ملافه را تا زیر چانه‌اش بالا کشیدم. چهل ساله بود و هنوز به زیبایی کودکان. در امنیت تخت من. بکس. بکس. دلم برایت تنگ می‌شود. همیشه، همیشه، بکس. به اتاق نشیمن رفتم، پیش اثاثیهٔ ملافه کشیده. روی صندلی پدرم نشستم. جرعه‌ای از بهترین ویسکی مالت جوی پدرم را نوشیدم. نشستم و همین طور که خورشیدهای فررو در آسمانی به رنگ آهن سخت اوج می‌گرفتند، در آیندهٔ میرای دوردست محو شدم.

֎

پانوشت:

  • ۱
    Chaos neutral – برگفته از بازی «سیاه‌چال‌ها و اژدهایان». ویکیپدیا.