مشتی استحاله در آذرخش و گل‌های وحشی - آلیسا وونگ

مشتی استحاله در آذرخش و گل‌های وحشی

«نامزد جایزه بهترین داستان کوتاهنبیولا ۲۰۱۶»


هیچ چیز ققنوس‌واری در خودسوزی خواهرم نبود. تنها بوی پوست جزغاله، گرمای تحمل‌ناپذیر، صدای ناموزون آخرین فریاد خراشیده از اندوهش، وقتی که تبخیر می‌شد و رد پایی شیشه‌ای که بر شن‌های صحرا داغ می‌زد.

اگر والدینم زنده بودند – البته شاید هم زنده‌اند، احتمالاً، در تکرار دیگری از این گیتی، یا شاید هم همین یکی – بهم می‌گفتند که تقصیر من نبوده و این که هیچ کس نمی‌توانسته پیش‌بینی‌اش کند. که خودش این بلا را سرش آورده. اما این طور سرزنش‌ها به کار من نمی‌آیند. در ضمن، آن‌ها همیشه به طرزی استثنائی نسبت به مسائل مربوط به ملانی کور بوده‌اند. حتی وقتی هر دومان با هم به آسمان پر می‌کشیدیم و ملانی جریان هوا را زیر بدن‌هامان به پیش و پس می‌دماند و جریان‌های گرم را مثل بافه‌های گل مروارید به هم می‌بافت. سر میز جرقه‌ها را به رقص در می‌آوردیم و مادرم حتی یک بار کلامی در باره‌اش نگفت؛ غیر از این که انجام کارهایی که دیگران قادر به انجامش نیستند، پیش روی‌شان بی‌ادبی است و این که باید یاد بگیریم غیر از همدیگر با دیگران هم حرف بزنیم.

ملانی در همه چیز بهتر از من بود؛ هم قسمت‌های توفانی و هم قسمت‌های حرفی. اگر می‌خواست، می‌توانست با مهارت یک خیاط درز افق را بشکافد و از وسط دو نیمش کند، یا آذرخش را دور مچش بپیچاند و مثل گربه خرخرش را در بیاورد. با آدم‌ها هم می‌توانست همین کار را بکند؛ مل، درخشان، نرم، تابناک. سخت می‌شد چشم ازش برداشت و خیلی آسان می‌شد در سایه‌اش گم شد.

اما وقتی اوضاع بدتر از آنی ‌شد که بتوان چشم‌پوشی کرد، هوای خانه تاریک و ترق‌ترق‌کنان از انرژی‌ای زشت، مثل آسمان قبل از باران موسمی، او پا سفت کرد و از رفتن سر باز زد. این من بودم که ساحل‌مان را به هوای ساحلی دیگر ترک کردم و قول دادم زود بر می‌گردم. و بعد، این من بودم که از خانه دور ماندم.

روزی که خواهرم دنیا را به پایان رساند، آسمان برای اولین بار پس از سال‌ها باران باراند و در خشک‌رود پشت خانه‌مان سیلاب راه انداخت. مارها در سوراخ‌هاشان غرق شدند و گرازهای بدبو به سمت پایاب رمیدند، اما آب از آن‌ها پیشی گرفت و همان طور که می‌بردشان جیغ‌شان هوا را پر کرد.

سعی کردم با تاکسی بروم خانه، اما راه‌ها در سیلابی برق‌آسا ناپدید شدند. پس خودم را از تاکسی غرقه شده بیرون کشیدم و دو مایل باقی مانده را پیاده جان کندم.

ملانی بیرون بود، هیکلی کوچک و خشک جلوی پوسته مخروبه خانه والدین‌مان. تنها لباس باقی مانده‌اش را پوشیده بود؛ بقیه را مادرمان به محض پیدا کردن سوزانده بود. باران به شکل یک زنگوله دور خواهرم خمیده می‌شد و الکتریسته در دستانش می‌رقصید و مثل یک گهواره گربه پرولع بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. چندی پیش آذرخش کاکتوس‌های حیاط را ترکانده، دو نیم کرده و تا مغز استخوان سوزانده بود. تنها اسکلت سیاه شده‌شان باقی مانده بود، که مثل انگشتان تهمت‌زن از آب بیرون آمده و هوا را چنگ زده بودند.

می‌دانم که آمدنم را حس کرده بود. شاید از لرزش زمین خشک زیر پایش بود یا از ریزموج‌های انرژی حاصل از برخورد آب به دور کمرم. نگاهش را بالا آورد، چشمانش دایره‌های پهن و کبود.

یادم می‌آید که با فریاد چیزی به او گفتم. آن بار، می‌توانسته اسمش باشد. می‌توانست تقاضایی باشد که التماسش می‌کرد کاری را که می‌دانستم در شرف وقوع است نکند. یا شاید هم فقط «فکر می‌کنی چه گهی داری می‌خوری؟»

دنیا سکسکه کرد، بنفش تابیده خورده، پاهای الکتریسیته دور و برم به زمین می‌خورد، موهایم را می‌کشید و هر چیزی که هنوز زیر آب زنده بود کز می‌داد. خیلی حسش نکردم.

«چرا برگشتی؟» آخرین کلماتی بودند که، قبل از آن که در آتش بسوزد و باقی گیتی را هم خود ببرد، به من گفت.

ملانی یک بار بهم گفته بود که ساده است. «ببین هانا، اگه دقت کنی یادت می‌دم آینده چه طوری کار می‌کنه.»

عکسش را روی هوا برایم کشید، نقشه آینده‌های چشمک‌زن، ثابت‌ها و متغیرها؛ مدارهای بسته امکاناتی که با هم حلقه می‌زدند و از یک خط زمانی به دیگری قوس می‌بستند. دیدم و فهمیدم. اما، بیش از آن و برای اولین بار، قدرتش را به شکل یک تجسم منفرد و ناپایدار دیدم.

گفتم «خوشگله.»

«نیست؟» انگشت ملانی مسیری روی هوا کشید و به یک نقطه درخشان ضربه زد. «ببین، این ماییم. این هم چیزیه که می‌تونه اتفاق بیفته، بسته به این که … خب، بسته به خیلی چیزها.»

گزینه‌ها پیش چشمم مثل ضربه‌های آذرخش به هم زنجیر می‌شدند و امکانات مثل موجودات حسگر پا در می‌آوردند. از دهانم پرید که «اگه به همین سادگیه، چرا عوضش نمی‌کنی؟ منظورم اینه که طوری شکلش بده که برامون بهتر بشه.»

نگاهش را از من گرفت. «درست در آوردنش خیلی هم آسون نیست.»

روزی که خواهرم دنیا را به پایان رساند، برای اولین بار پس از سال‌ها، در هواپیمایی به سمت خانه می‌رفتم. توانستم بیشتر راه را بخوابم، که غیر عادی بود، و وقتی هواپیما ارتفاع کم می‌کرد از صداق پِق خفیفی توی گوشم بیدار شدم. غروب بود و شهرِ پخ با رگ‌های بزرگراهی‌اش تازه شروع می‌کرد به درخشیدن با چراغ‌های برقی، تمدن در شریان‌های زمین می‌تپید، در فراکتال‌ها.

اما متوجه زیبایی‌اش نشدم. ابرها حس سنگینی داشتند و کوبش قلبم توی سینه متوقف نمی‌شد. یک جای کار می‌لنگید و من نمی‌دانستم کجا.

حس کردم قبلاً دیده‌امش.

زمان به لکنت افتاد و باران شروع شد.  

اگر می‌توانستم تاجی از آینده‌های محتمل برایت می‌بافتم، مثل گل مرواریدهایی که وقتی جوان بودیم برایم گلابتون می‌زدی.

هیچ کدام‌شان به سوختن و مردنت در لبه ملک‌مان ختم نمی‌شد، یا به کتک خوردن و بی‌حس افتادنت در خشک‌رود پشت خانه از دست پسرهای مست دانشکده، یا آهسته تکه‌تکه شدنت به دست والدینی که فقط به یک شکل می‌خواستندت، به شکل تصویر پرداخته‌ای از خودشان.

تنها بهترین چیزها را بهت می‌دادم. محبتی که مستحقش بودی، بدنی که می‌خواستی، راه دررویی که با جر خوردن خط افق و بیرون ریختن امکانات – مثل پُرکنی‌های ولو شده بالش – پایان نمی‌گرفت و دنیای من به صیحه‌ای متوقف نمی‌شد.

همه چیز را درست می‌کردم.

روزی که خواهرم …

نه.

روزی که دنیا را به پایان رساندم، همان بار اول، هواپیمایم زودتر از موعد به زمین نشست و من به سرعت، قبل از آن که باران موسمی قریب الوقوع شهر را جارو کند، تاکسی گرفتم. این بار، تا چهار مایلی خانه توانستم بروم، جایی که شش ماشین به هم خورده و – لاستیک‌های لیز و راننده‌های وحشت‌زده از توفان – راه را به کلی بند آورده بودند. خیلی به خودم فشار آوردم که جلوی چشم همه دالانی وسط آب باز نکن. فقط تا گردن در جریان آب فرو رفتم و پایم را به آسفالت سفت کردم. یک عمر طول کشید تا به خانه رسیدم. وقتی رسیدم که ملانی دیگر نبود.

یک ساعت بعد جسد خواهرم روی رودخانه جدید پشت خانه‌مان شناور بود، پر از کبودی، و لیوان‌های پلاستیکی قرمز به پاهای برهنه‌اش می‌خوردند و آذرخش سفید و داغ از سینه‌ام بیرون می‌جهید و زمین قلبم را می‌سوزاند و به صحرا بدل می‌کرد. آن چه می‌دیدم شهرهای سوزان بود و خانه‌های پوست‌کن شده و همه ندامت‌ها و بزدلی‌هایم از درونم می‌تابیدند و به خشمی کورکننده تبدیل می‌شدند.

و در آن لحظه، قدرت محض به روشنی پیش چشمم آمد، درزی در فضا، در زمان، میان محورهای بی‌شمار. خودم را کش دادم و گرفتمش، و دنیا را دو نیم کردم. دنده‌هایش دست به سمت متن دراز کردند و من هم به سمت آن‌ها.  

وقتی آسمان را می‌شکافتم و بافتار هوا، ابر، ماده و امکان را پاره‌پاره می‌کردم، شبح خواهرم «هانا، نمی‌تونی عوضش کنی.» حالا دیگر آذرخش برای من می‌رقصید، می‌خمید و قلاب می‌شد، کاری که قبلاً فقط برای ملانی می‌کرد.

می‌کنم. می‌کنم. درستش می‌کنم.

خواهرم گفت «نمی‌تونی. باز همون طوری تموم می‌شه. متفاوت، اما همون طور.»

فریاد زدم «چرا؟»

دنیا سقوط کرد، مثل یک تکه کاغذ برنجی تاه شد و به درون فرو پاشید. خانه والدین‌مان یک دهانه گود، شعله‌ای که ملانی بود،‌ هیچ جایی از شبکه روشن و تابناک رخدادهای احتمالی نبود. نه، نه، نه. دوباره اشتباه شد.

همچنان که دستانم کورمال عناصر واقعیت‌ را باز می‌چید، شبحش آهی کشید «هیچ وقت نخواسته‌ام صدمه‌ای بهت بزنم. نمی‌خواستم ببینی‌اش. موضوع اصلاً مربوط به تو نمی‌شد، هانا. امیدوارم درک کنی.»

یک هفته قبل از این که خواهرم دنیا را به پایان برساند دیگر خانه نرفتم. در تئاتر ماندم و همه بشقاب‌ها و همه لیوان‌های توی اتاق سبز را شکستم و خرده‌هایش را به سمت هر کسی که می‌خواست اظهار محبتی بکند پرتاب کردم. کارگزارم را کور و کارگردانم را فلج کردم و زردپی باقی بازیگران را با خرده‌پرتابه‌های چینی‌های شکسته بریدم و چلاق‌شان کردم. بادهایی به قوت توفان دورم شلاق می‌کشیدند، قدرتی شکاننده پشتم بود، توفانی پشت ضربان شقیقه‌هایم شکل می‌گرفت و من سمت شهر، به سوی مرکز شهر، وزیدم.

در نانوایی‌ای که آخرین باری که ملانی برای دیدنم آمد و دونات‌هایی به اندازه کله‌مان سفارش دادیم، تخته‌های کف را یکی یکی کندم و از پنجره خاکشیر شده ول دادم توی هوا. روکش آب‌شکری شیرینی‌ها همه جا پاشید و الکتریسیته چوب و شکر را یکسان سوزاند؛ بوی اوزون توی هوا رسیده و گس بود.

بازتاب خواهرم در شیشه‌های روی کف ریخته گفت «هانا، بسّه دیگه.» جای وزن سبک دست خیالی‌اش شانه‌ام را سوزاند و زمان دوباره مرا به شدت کشید.  

سرزنش دوباره دورم می‌چرخد، گرسنه، و من صدای هیس خودم را از دهانش تشخیص می‌دهم. تقصیر تو بود هانا. همه‌اش تصیر تو بود. می‌توانستی متوقفش کنی، ولی از جاه‌طلبی و خودخواهی‌ات کور شدی. اجازه دادی غبار شهر – زرق و برق سمی و سرمای بلورین – تو را بفریبد و از مردمی که دوست داری دور کند. و راستش همین بود. حتی یک بار حین پرواز و تمام راه تا خانه، طعم تند افتخار در آن هوای مانده کابین هواپیما روی زبانم ماند.

اما ملانی و من حرف زده بودیم، اسکایپ کرده بودیم. حتی اگر از پشت نمایشگر کامپیوتر هم که بود، چرا نتوانسته بودم توفان را که در افق پشت خانه در حال ترکیدن بود و بازتاب جرقه‌های میرنده‌اش را در چشم‌های خواهرم ببینم؟

وقتی شلاق توفان را به شوریدگی تاریک بالای کوهستان سترون می‌کشیدم، جدیدترین تکرار خواهرم گفت «داری خودخواهی می‌کنی.» نمی‌توانستم به یاد بیاورم که این بار جسدی که در خشک‌رود بود مال او بود یا دیگر مال خاطره‌اش بود. «صدمه زدن به خودت به خاطر این، فقط واسه اینه که داری سعی می‌کنی کنترل چیزی رو به دست بگیری که هیچ وقت مال تو …»

خفه شو. خفه

«چیزی که هیچ وقت قرار نبوده تحت کنترل تو باشه …»

شو. خفه شو.

دنیا با صدای مهیبی به پایان رسید، روی خودش تاه خورد، خطوط افق مثل اوریگامی خیس‌خورده فرو ریختند. خانه والدین‌مان تبدیل شد به شیشه، به آتش، به انرژی جرقه‌زنی که رسیده و غنی‌ بود و آماده چیده شدن. همه‌اش را بیرون کشیدم، توی اعماق خودم ریختم، تا جایی که خانه خالی شد و والدین‌مان رفتند. و بعد، دیگر هیچ چیز نبود، جز من و خواهرم، نقشش، پژواکش.

شبح ملانی آه کشید و گفت «انتظار چیز بهتری ازت داشتم.»

تهی با غرشی به زندگی برگشت و دوباره مرا بیرون انداخت.  

باز برگشتم به شهر، این بار عقب‌تر رفتم. عقب‌تر، از دونات‌فروشی هم رد شدم، پنجره‌ها سوزانده نشدند، شیرینی‌ها خورده نشدند. این بار چیزی را نشکستم. آزمون هنرپیشگی دادم، برای شام برنج پختم و تخم مرغ نیمرو کردم، آن قدر کار کردم که ماهیچه‌هایم جیغ زدند که بس کنم، اما باز بیشتر کار کردم. تا یک هفته حرف نزدم، مگر وقتی که کلمات کس دیگری به کار می‌بردم.

شب قبل از سوار شدن به هواپیما شوم، متوجه شدم اسرارم را به گوش هوای سرد شب زمزمه می‌کنم و فضای بین آسمان‌خراش‌ها را با زبانم شانه می‌زنم.

دیوانگی شهر بهم سرایت می‌کرد.

مثل سایه از همان فرودگاه‌ها گذشتم، دیگر مسیر چنان برایم آشنا بود که گونه خواب‌رفته‌ام با کف دست کسلم.

آن بار همه کارها را درست انجام دادم، و وقتی خانه رسیدم که توفان و رعد و برق فرودگاه را داغان کرده بودند و دیگر امکان فرود وجود نداشت.  

دفعه بعد دنیا را خودم پایان دادم، با قطع برق. زندگی سوسویی زد، به نرمی، و فریادزنان به وجود بازگشت.

تهی چاقوی آشپزی را پیش پایم تف کرد، روی کف آپارتمان بوشویک‌ام، تمسخری در مچ‌های کامل و بی‌نقصم پژواک یافت.

هرزه خودخواه.

چرخه نشکسته باقی ماند. جرقه‌های لطیف در تاریکی دستانم را بوسیدند و از تیغه چاقو تابیدند. خونم در گوش‌هایم نعره کشید.

باز دوباره.

جهت چاقو را تنظیم کردم.

«هانا. چند نفر دیگه باید تلف شن که تو بی‌خیال من شی؟»

پنج بار، پنج خط، مقدم و لبه‌ها و قرص‌های له شده، همگی از من بیرون کشیده شدند، هر بار پیشتر و پیشتر تف شدند. مثل همان امکانات مردودی که بودند روی تاقچه پنجره ردیف‌شان کردم و گذاشتم قرقره زمان باز شود.

تصیر من نبود. تقصیر من نبود. سخت تلاش کردم، اول برای این که چرخه را ببافم و ببندم و بعد برای این که تکه‌تکه‌اش کنم. با وجود این، عاقبت کار از دستم در رفت و دنیا خون‌چکان به چرخه بعدی‌اش پیش رفت.

هم‌اتاقی‌ام، در حالی که به چهارچوب در تکیه داده بود، درست مثل هر تکراری که همین کار را می‌کرد، برای پنجمین بار بهم گفت «چه غلطی داری می‌کنی؟» همه امکانات او، مثل یک دست ورق ریخته، جلوی چشمان عبوسم ولو ‌شد: هم‌اتاقی به دست‌شویی فرو می‌رفت تا بفهمد داروهایش گم شده؛ هم‌اتاقی سر کار می‌رفت و خیلی دیر بر می‌گشت؛ هم‌اتاقی توی آپارتمانی آتش گرفته می‌سوخت و سیاه می‌شد؛ هم‌اتاقی کمکم می‌کرد تا به تخت‌خواب بروم و چراغ را خاموش می‌کرد و بر می‌گشت به آشپزخانه تا همه چاقوها را دسته کند.

قارقار کردم که «فکر می‌کنم،» دست‌هایم از الکتریسیته خاریدند، از جرقه‌هایی که نمی‌توانستم جلوی رقص‌شان بین انگشتانم را بگیرم.

گفت «تو و این تردستی مزخرف با دستات.» آیفونم را سمتم پرت کرد. «گوشی‌ات زنگ می‌خوره.»

یک ثانیه طول کشید که بفهمم آهنگ انیمه احمقانه‌ای که از بلندگو بیرون می‌ریخت همانی بود که ملانی دوست داشت، رینگتونم برای خط ثابت خانه. اما خودش پشت خط نبود. مادرم بود که می‌گفتم ملانی حین باران سیل‌آسای دیوانه‌وار در استخر پشت خانه غرق شده، بارانی که از آسمان خالیِ جر خورده فرو ریخته بود. نبضم ثانیه به ثانیه، مثل شربتی غلیظ، کند می‌شد. 

توی گوشی زمزمه کردم «اما فکر کردم وقت بیشتری دارم،» حقیقت هم داشت. قرار بود چند روز بیشتر وقت داشته باشم تا بیشتر به کارها فکر کنم، تا درست‌شان کنم …

مادرم گفت «هیچ کی نمی‌دونه خدا کی ما رو پیش خودش می‌بره. پدرت دست خدا است. همیشه بوده.»

در اندوهم، تقریباً خواهرم را فراموش کردم. در غیابم، آخرالزمانم بدون من مسیرش را عوض کرده بود.

دنیا با هق‌هقی مرتعش به پایان رسید و من در حال دویدن زمین خوردم. این بار، دو هفته، دو هفته زجرآور، پیش از آن که سوار هواپیما شوم، به زمین نشستم و اولین کاری که کردم این بود که بلافاصله و بی‌استراحت پرواز بعدی را رزرو کنم، با این امید که اگر زود برسم، خیلی دیر نخواهد شد.  

اشتباه. اشتباه. اشتباه.

وقتی ملانی، بهارِ قبل از مرگش، برای دیدنم آمده بود پرسیده بود «زندگی شهری چه جوریه؟» یک سوراخ در اتاق خوابگاهم ساخته بودم تا آن قدر برای تک‌گویه‌های ارائه سال آخرم تمرین کنم که ریه‌هایم بسوزد. البته، به این معنی هم می‌توانست باشد که اصلاً تنفسم درست نبوده. ملانی ازم خواسته بود برویم بیرون. رفته بودیم مرکز شهر، یعنی جایی که دانشجویان خوش‌پوش و بازدیدکنندگان معمولی‌پوش در خیابان‌ها می‌لولیدند و دنبال سیب‌زمینی سرخ کرده صنعت‌گرانه می‌گشتند. بالاخره به یک دونات‌فروشی هم‌اندازه با کمد اتاق ملانی در خانه‌مان رضایت داده بودیم و زانوها توی سینه، نشسته لب پنجره، لمبانده بودیم.

ظاهرش خوب بود. پولوور صورتی کم‌رنگی را که دزدکی برای تولدش فرستاده بودم پوشیده بود، ناخن‌ها را رنگی زده بود که هیچ وقت در خانه نمی‌توانست بزند. از طرفی، خیلی هم خسته به نظر می‌رسید، تقریباً زردروی، صورتش خط افتاده از بار کلمات والدین‌مان.

همه چیزهایی که دوستانم انتظار داشتند بگویم – شهر عالیه، هیجان‌انگیزه، خیلی خوش‌شانسم که اینجا زندگی می‌کنم، عاشقشم – مثل برق از ذهنم گذشتند. همین طور هم همه چیزهایی که هیچ وقت به کسی نگفته بودم، نمی‌توانستم به کسی بگویم، چون نمی‌خواستند آن‌ها را بشنوند. این که تنهایی چه قدر زمین‌گیر کننده است؛ این که چه طور تا آن موقع از سه کار نیمه‌وقت اخراج شده بودم؛ این که چه طور هر روز، سر راهم به کلاس، از جلوی همان مرد دیوانه توی تونل رد می‌شدم که برای مسیح زار می‌زد و کلام‌های آشفته‌ای که از لب‌های خونینش بیرون می‌ریختند، و از کنار تابلویی تبلیغاتی رد می‌شدم که رویش نوشته بود: بگریزید، بی آن که نیویورک را ترک کنید.

بالاخره گفته بودم «این فرق می‌کنه.» ولی نگفته بودم که بدون تو نمی‌دانم که هستم.

ملانی جواب داده بود «می‌فهمم.» فهمیدم که می‌فهمد.

مسیر را بارها و بارها، تا اولین جویبار امکان، عقب‌گرد کرده‌ام. رویدادها چنان مرتب به خط شده بودند که حتی می‌توانستم در خواب هم انجام‌شان بدهم، گاهی هم می‌دادم. همیشه به باران موسمی بیابان ختم می‌شدند، به زور راه رفتن توی آب، به ناپدید شدن خواهرم در ستونی از آتش.

چرا نمی‌خواستی آن جا باشم و کمکت کنم؟ می‌خواستم این را بپرسم. اگر تا این حد پیش رفته بودی، چرا ازم نخواستی به خانه برگردم؟ هیچ وقت نتوانستم از میان باد خیس و غبارآلودی که دور و برمان دندان می‌سایید و می‌غرید و صدایم را می‌قاپید و می‌برد، به حد کافی نزدیکش شوم و بهش برسم.

خط‌های زمانی‌ای هستند که به‌شان فکر نمی‌کنم.

خط زمانی‌ای هست که قدرت اصلاً لمسم نمی‌کند؛ که در آن درست سر وقت به مهمانی خانه همسایه می‌رسم، که دست‌های جوجه‌دانشجو دور گلوی من است، نه خواهرم، و پاهایم دور کمرش لگد می‌پرانند. ملانی تکه‌تکه‌اش و جزغاله‌اش می‌کند، سیاهش می‌کند، تخته‌سنگ‌های خشک‌رود را می‌ترکاند و آن قدر زوزه می‌کشد که صدایش به خون می‌افتد. اشک‌هایش توی چشم‌هایم می‌ریزند و به محض لمس جِلِز می‌کنند و تبخیر می‌شوند، و آسمان بالای سرمان، گرسنه و شکسته، خمیازه می‌کشد.

خط‌های زمانی دیگری هم هستند، خط‌هایی که عقب‌تر، به روزهای بافه‌های گل مروارید بر می‌گردند، وقتی جوان‌تر بودیم: روی یخ سر می‌خوردیم، نور توی سرم شلاق‌وار می‌کوبید؛ نیش دردناک یک عقرب روی بازویم، سفت شدن اعضا، تنگی ناگهانی قفسه سینه؛ ملانی که برای اولین بار لباسی رسمی پوشیده بود و در حالی که پدرم سرش فریاد می‌زند هق‌هق می‌کرد.

و جلوتر، همراه خطوطی که شاخه‌شاخه می‌شوند، مرزهای شکل آینده را ریش‌ریش می‌کنند: چاقوها، دندانه‌دار، پس زده شده از دل و روده‌ام؛ آژیر نالان پلیس، شلیک‌هایی که صدای‌شان در دهانه‌ای که قبلاً شهرم بوده می‌پیچد، بود شکر سوخته، هواپیمایی که هیچ وقت سالم به زمین نمی‌نشیند و روی باند فرودگاه شعله می‌کشد.

این‌ها را مثل پژواک‌هایی کم‌رنگ به یاد می‌آورم، مثل داستانی که زمانی کسی برایم گفته و من جزئیاتش را فراموش کرده‌ام. واقعاً اتفاق افتاده‌اند؟ بله. نه. زنجیر می‌فرساید، مثل ریشه می‌دود، امکانات بی‌انتها.

متاسفم. متاسفم. متاسفم.

وقتی من و ملانی کوچک بودیم، زمستان‌ها روی کف‌پوش دراز می‌کشیدیم و پاهای خیس‌مان را با رادیاتور گرم می‌کردیم. این مال وقتی بود که هنوز عادت داشتیم توی کپه‌های برف بپریم و مامان را از کوره در ببریم. ملانی تازه یاد می‌گرفت چه طور با ظریف‌ترین جرقه‌های نوک انگشت اشاره‌اش برف را ذوب و شکل درست کند.

ملانی، مشتش را، با آذرخشی که کف دستش می‌درخشید، بست و گفت «نمی‌دونم چرا می‌تونیم این کارها رو بکنیم.»

نیشخندی زدم و دستم را دراز کردم تا تکه‌ای از الکتریسیته ساکن سرگردانی که روی بازویش می‌رقصید و می‌سرید بگیرم. «چه‌م‌دونم! فکر نمی‌کنی خاص بودن باحاله؟ چیزیه که کسی غیر از ما نمی‌تونه انجامش بده.»

یک پایش را روی رادیاتور تکان داد و گفت «ولی یه جورهایی باعث تنهاییه.»

«دست کم تو منو داری.»

گفت «آره، گمونم. از هیچی بهتره.»

زدمش زمین و ده دقیقه بعدی را صرف زدن همدیگر با حیوانات عروسکی پر شده کردیم.

خواهرم همیشه قبل از پایان دنیا می‌میرد.

آسمان از زخم‌های ناشی از تلاش‌های من از ریخت افتاده و من خیلی خیلی خسته‌ام. توفان در رگ‌هایم همهمه می‌کند، یک چرخه از چندین چرخه. دیگر شماره‌شان از دستم در رفته، اعداد دائماً در سیلان‌اند و با هر نفس بالقوه‌ای یک شماره بالاتر می‌روند.

نمی‌دانم آیا این همان حسی است که ملانی در هر روز از عمرش داشته، چنین رسیده و آبدار از قدرت، همیشه لبه پرتگاه، همیشه در هراس از بدتر کردن اوضاع.

این بار کف آپارتمانم هستم و به گوشی همراه توی دستم زل زده‌ام. هم‌اتاقی‌ام بیرون است و من هم به پروازم به سمت خانه نرسیده‌ام. گذاشتم بگذرد و پولش بی هیچ معنایی به درون تهی تبخیر شود.

جایی در جنوب غربی ملانی از خانه بیرون می‌رود، یا در شرف رفتن است، غرش آتش‌سوزی در قلبش، تنها،‌ بی‌کس. جرقه‌های ارغوانی توی دستش می‌رقصند و مثل رگ‌هایی توی دستش آذرخش می‌زنند.

نمی‌توانی درستش کنی. هیچ وقت قرار نبوده تحت کنترل تو باشد.

دستم‌هایم ناشیانه روی نمایشگر لمسی حرکت می‌کنند، شست‌های خیسم روی صورتش در نمایشگر تماسی لیز می‌خورند. ملانی توی همان رینگتون انیمه احمقانه گوشی‌ام برنامه‌ریزی شده، و ابلهانه جرنگ‌جرنگ می‌کند، این همه صوت ساختگی و صدای از پیش مقدر شده. صبر می‌کنم، با دهان خشک و بدنی مرتعش، مثل آسمان بالای سر مُهاوی قبل از باران. بافه‌های گل مروارید، نقش شده با قلم‌ضرب‌های تابناک و تب‌دار، توی سرم رشد می‌کنند.

֎