پسربچه در مقامی متروک - اریک دل کارلو - امیر سپهرام

پسربچه در مقامی متروک

این که چگونه به حال خود رها شده اهمیتی نداشت. سرپرستی که در کنارش بود، دیگر نبود. تا جایی که لاک می‌دانست، تنها انسان در این دنیا بود. البته زندگی‌های دیگری هم بودند.

زنده ماندن خیلی ساده بود. در طول راهروهای عریض بی‌سقف، زیر آسمان‌های طلایی درخشان، جعبه‌های بلندی بودند که غذا می‌دادند. لاک فقط باید میلهٔ اسفنجی رویشان را فشار می‌داد. ماشین‌ها چیزی از او نمی‌پرسیدند. وقتی خوابش می‌آمد، اتاق‌هایی خالی پیدا می‌کرد. با این‌که جای شلوغی بود، اتاق‌های خالی فراوان بودند. معمولاً انبارهای مملو از کالاها یا تجهیزات مرموز جایی بود که می‌خوابید. لباس‌هایش بادوام بودند. نیازهایش حداقل نیازهای یک پسربچه بود.

اما لاک احساس ترس و شگفتی داشت. علیرغم تمام سفرهایش – به نظر، تمام زندگی کوتاهش در سفر بوده — این دنیا برایش حیرت‌انگیز بود. چه زندگی‌هایی. چه تنوعی. چه پوست‌هایی. چه فام‌هایی، از درخشان‌ترین تا کسل‌کننده‌ترین. بافت‌ها. پرها و فلس‌ها و خارها و خزها به کنار، تن‌هایی که مانند چوب بودند یا مانند گدازه، جوشان و دودکنان. همهٔ این زندگی‌ها در راهروهایی باز و شلوغ درهم آمیخته بودند یا دست کم از کنار هم عبور می‌کردند و هیچ‌کدام هم نمی‌ایستادند ابلهانه به دیگری زل بزنند. وقتی می‌خواستند، با هم ارتباط برقرار می‌کردند؛ گاهی با گفتار، ولی اغلب با زبان جهانی اشاره. لاک هنوز در حال یادگیری‌اش بود. سرپرستش (نه، اسم دیگری داشت!) همیشه به جای هر دوشان صحبت می‌کرد. لاک دست تکان دادن‌ها و شانه بالا انداختن‌ها و حالات چهره و حرکات دیگر را به دقت نگاه می‌کرد. با اینکه این گونه‌ها بسیار متنوع بودند، بیشترشان مکان‌نگاری چهره داشتند و اعضایی که به یک جور دست ختم می‌شدند. با این که توانسته بود زنده بماند — و از این بابت کمی احساس غرور داشت — هنوز می‌ترسید. البته هیچ‌کس تهدیدش نمی‌کرد یا تعرضی به او نمی‌شد. در واقع، هیچ توجهی به او نمی‌شد. اما این بخشی از اضطرابش هم بود: او اصلاً اهمیتی نداشت. موجودات از کنارش راه می‌رفتند، می‌خزیدند، می‌جهیدند یا به تاخت می‌رفتند، بی آنکه توجهی به او بکنند. هیچ‌کس نبود به او بگوید کجا باید برود یا چه رفتاری باید بکند.

البته، سرپرستش، مردی که تقریباً تا همین اواخر با او بود، معمولاً به او می‌گفت فقط ساکت بماند…

روزی، با جرقه‌ای از بصیرت، به او الهام شد که این زندگی‌های اطرافش فرض می‌کردند او بزرگسالی است که به مراقبت ویژه‌ای نیاز ندارد. برخی از هیکل‌هایی که می‌دید تنها کمی بزرگ‌تر از او بودند و چندتایی هم حتی کوچک‌تر. از این نتیجه‌گیری بسیار بالغانه غرور بیشتری به او دست داد.

یک روز دیگر در زیر آفتاب درخشان، از جایی جدیدی سر درآورد. سقف داشت – یک گنبد کبالت بزرگ بالای سرش – و سایه‌اش خنک بود، اما بوهای گرم سینوس‌هایش را به خارش می‌انداخت. صدای گرومب ضربه‌های سنگینی شنیده می‌شد، با صداهای ظریف‌تر و تندتر زیر آن. او را به یاد موتورهای فضاپیمایی که با آن سفر کرده بود انداخت. اما اینجا هیچ شباهتی به بخش مهندسی نداشت، جز اینکه حال و هوای قدرتمندی به ذهن متبادر می‌کرد.

اینجا اتفاق مهمی افتاده بود. هنوز هم در حال وقوع بود؛ ادامه داشت.

لاک در حاشیه ایستاد. کف دایره‌ای زیرِ گنبد به اندازهٔ خود گنبد وسیع بود و در آن چند منطقهٔ کاری مشخص علامت‌گذاری شده بود. در مرکز هر یک گردابی از انرژی درخشان بود، به اندازهٔ یک اتاقک باربری استاندارد، که با وجود بزرگیشان، در برابر نامطبوع‌ترین موجوداتی که تا به حال، در این دنیا یا دنیاهای دیگر، دیده بود کوچک به نظر می‌رسیدند

گردن کشید و بالا را نگاه کرد. موجودات چیزی نبودند جز خطوط کج سر به فلک کشیده‌ای از رنگ. با وجود این، دست و پا و سر و حتی صورت‌ داشتند؛ چیزهایی که به دلیل تکامل در سراسر کهکشان رایج بودند. اما چه غول‌هایی! و چه زنده؛ طوری که رنگ‌های زنده‌شان گویی در افراطی از شکوفایی، چشم‌های لاک را می‌سوزاند.

دوازده نفر و آشکارا مشغول به کاری بودند. در گروه‌های سه نفره اطراف حلقه‌های درخشان انرژی ایستاده بودند. دستگاه‌های عظیمی در دستان عظیم خود داشتند که به نظر می‌رسید به کار هدایت، تحریک و شکل‌دهی گوی‌های بی‌شکلی که در هوا می‌چرخیدند می‌آیند. گاهی اوقات اتفاقی درون کره‌های روشن می‌افتاد که صدای سنگین و ثقیلی تولید می‌کرد؛ همان گرومبه‌ها. با هر یک از این گرومبه‌‌ها، یک رنگ تازه و سرزنده داخل گردونه‌های چرخان می‌ترکید. لاک یک جریان سرخ تیره و یک انفجار ارغوانی را دید که خیلی کوتاه روی سطوح ‌درخشیدند و سپس به رنگ محیط برگشتند.

لاک به قدری مبهوت شده بود که مدتی طول کشید تا متوجه فعالیت‌های خرد و ریزتری که زیر گنبد کبالتی انجام می‌شد بشود.

موجوداتی در قامت متوسط در سراسر منطقه دست به کار بودند. برخلاف همهٔ جاهای دیگری که لاک در این دنیا دیده بود، در بینشان تنوعی وجود نداشت. همگی از یک نوع بودند: پوست آبی روشن، یال فروریخته تیره‌رنگ. با جهیدن روی پاهای عضلانی پشتی به سرعت حرکت می‌کردند و با دستانشان بارهایی از مواد را جابه‌جا می‌کردند.

همانطور که لاک کارشان را می‌پایید، یکیشان به سمتش آمد. صدای کشیده شدن تند پاهایش بر روی زمین به همهمهٔ صداهای ثانوی، که زیر گرومبه‌های بم اصلی جریان داشت، افزوده شد.

ناگهان ترسید، اما موجود، هنگامی که نزدیک شد، مشخص شد چهره‌ای دوستانه دارد؛ چیزی که بخشی از وجودش می‌دانست واقعاً چیزی مهمی نیست، اما به هر حال آرامش می‌کرد.

موجود ایستاد، باری از لوله‌های نیمه‌شفاف را روی زمین گذاشت و پشت سر هم اشاره‌های سریعی انجام داد. لاک فقط کلماتی پراکنده را متوجه می‌شد؛ نه آن قدر که موضوع دستگیرش شود. او به نشانهٔ نفهمیدن شانه بالا انداخت، که حرکتی بیش از حد انسانی بود. ناگهان اشک راه گلویش را بست. کاش سرپرستش هنوز اینجا بود…

موجود پوست‌آبی شروع کرد به حرف زدن؛ نوعی صدای جیک‌جیک که عمداً کند شده بود، و با چشمانی که حتی آبی‌تر از پوستش بودند نگاهش می‌کرد. لاک از روی ناامیدی گفت: «ببخشید. نمی‌فهمم چی می‌گی.»

چهرهٔ دوستانهٔ موجود بازتر شد. دوباره اشاره کرد. اما این بار از هیچ نشانهٔ جهانی‌ای استفاده نکرد؛ بلکه اشاره‌اش حرکتی ابتدایی‌تر بود. انگشتانش را به سمت خود خم می‌کرد و او را تشویق می‌کرد که… که…

که بیشتر حرف بزند. لاک همین کار را کرد و جملاتی را با عجله و هیجان بیان کرد. مدت مدیدی بود که حرف نزده بود.

موجود جهنده اشاره کرد که دست نگه دارد؛ حتی لاک هم این حرکت را تشخیص داد. «فکر می‌کنم… من… دارم.» به زبان لاک حرف می‌زد، هرچند خشک و بریده‌بریده. البته، به این سرعت یاد گرفتن زبان او شاهکار شگفت‌انگیزی بود، اما او موجوداتی با توانایی‌هایی باورنکردنی در دنیاهای دیگر و در راه‌های فضایی دیده بود. «آیا… شما اینجا…کاری دارید؟»

راستش را گفت. «نه. فقط داشتم نگاه می‌کردم…» حتی در زبان خودش هم کلماتی برای توصیف آن موجودات خطی زنده و عظیم رنگی نداشت.

موجود جهنده لبخند زد؛ چهره‌ای داشت که برای لبخند زدن ساخته شده بود. «کشتی‌رویان‌ها. بله، آن‌ها… هستند…» دوباره زبان ناکام ماند. «نام من اوسکانز است.»

«لاک.»

«مرا ببخش، لاک … اما آیا تو یک … کودک از گونهٔ خودت هستی؟»

خجالت کشید. آیا به نظر می‌رسید از مراقبت از خود ناتوان است؟ باید موضوع را برای اوسکانز روشن می‌کرد.

اما، همچنان میلش به صداقت بود. فقط گفت: «بله.»

اوسکانز لوله‌هایی را که انداخته بود جمع کرد. «پس، مراقب باش. خیلی… نزدیک به کشتی‌رویان‌ها نشو. گاهی بی‌دقت هستند.» موجود پوست‌آبی این را گفت و ماهرانه دور شد.

***

چند روز بعد دوباره سری به آنجا زد. کار دیگری نداشت بکند و غول‌ها – کشتی‌رویان‌ها – هم تخیلش را به کار انداخته بودند. همین طور که کار می‌کردند تماشایشان کرد.

بعد از آن، هر روز به آن مکان زیر گنبد می‌رفت و در سایهٔ خنک می‌ایستاد و بوی‌های گرم را استنشاق می‌کرد. او سوار وسلیه‌های نقلیهٔ زیادی شده بود. در واقع، احتمالاً توی یکی از آن‌ها به دنیا آمده بود. اما هرگز نشنیده بود که کشتی‌ای را به این شکل رشد بدهند. با خودش فکر کرد وقتی کارشان تمام می‌شود، باید چیز خاصی از آب درآیند.

موجودات جهنده حضورش را تحمل می‌کردند؛ حتی بیش از این، رفتارشان مثل ظاهرشان دوستانه بود و لاک را دعوت کردند با آن‌ها غذا بخورد. غذایشان گرم بود و خیلی پیچیده‌تر از آنچه او از دستگاه‌ها می‌گرفت تهیه می‌شد. موجودات زبان او را به همان سهولتی که اوسکانز آموخته بود، یاد گرفتند. قبل و بعد از وعده‌های غذایی آهنگ‌های جیک‌جیک‌وارشان را می‌خواندند و لاک تمام تلاشش را می‌کرد تا صدای نی‌مانندش را با لحن‌های پیچیده‌شان تطبیق بدهد. از این رفاقت لذت می‌برد.

گفتگوهای حین غذا خوردن گاهی در مورد جنگ بود. جنگی که در راه بود، گویی که چیزی مقدّر باشد. لاک کاملاً متلفت نمی‌شد. گویا سرپرستش هم از این جنگ خبر داشت. «کاری» که سرپرستش انجام می‌داد به نحوی با آن مرتبط بود. همیشه به دنبال نوعی سود بود.

کشتی‌رویان‌ها از ابزار استفاده می‌کردند، اما واضح بود که فقط کشتی‌ها را به صورت مکانیکی مونتاژ نمی‌کردند. به نظر می‌رسید جنبه‌ای زیستی در این فرآیند دخیل باشد. گرومبه‌های گاه‌به‌گاه اکنون طنین غنی‌تری پیدا کرده بودند؛ تقریباً مثل اولین تلاش‌ها برای حرف زدن.

لاک همچنان مفتون مانده بود. می‌توانست بقیهٔ عمرش را صرف تماشای کار کردن غول‌ها کند. اما همانطور که اوسکانز هشدار داده بود، آن‌ها گاهی بی‌دقت بودند.

اولین باری که یکی از کشتی‌رویان‌ها ابزاری را انداخت، وحشت‌زده به عقب پرید. حتی با اینکه در حاشیه امن سایه گنبد بود، هم نیروی ضربه و هم اینکه چنین موجود شگفت‌انگیزی می‌تواند اینقدر دست‌وپاچلفتی باشد او را وحشت‌زده کرد. موجودات جهنده کمی قبل از ضربه‌ای که زمین را لرزاند پراکنده شده بودند، اما هیچ‌کدام آسیب ندیدند.

در حادثهٔ بعدی که شاهدش بود، همه دست‌یاران پوست‌آبی آن‌قدرها خوش‌شانس نبودند.

یکی از کشتی‌رویان‌ها لغزید. این اتفاق زمانی افتاد که یکی از گوی‌های چرخان ماده و انرژی با تاریکی‌ای ناگهانی، مثل یک بریدگی دندانه‌دار از شب، شعله‌ور شد. در همان لحظه، گوی چرخان صیحه‌ای کشید که پژواکش در گنبد کبالت پیچید.

غول نزدیک به آن به عقب تلوتلو خورد. مثل یک منار جنبان خطرناک بود. لاک تازه همراه با همکاران جهنده‌اش غذا خورده بود. مثل همیشه، در فاصله‌ای امن بود. اما دست‌یاران مجبور بودند در نزدیکی کشتی‌رویان‌ها کار کنند. ابزارهای عظیم را تنظیم و تعمیر می‌کردند و وظایف بی‌شمار دیگری را به عهده داشتند که لاک سر درنمی‌آورد.

درست قبل از اینکه پای بزرگ فرود بیاید، با استیصال رویش را برگرداند، با این حال، صدای خرد شدن استخوان‌ها را شنید. صدای وحشتناکی بود.

وقتی برای وعده غذایی بعدی جمع شدند، نتوانست چیزی بخورد. آهنگ پیش‌درآمد غذا مجموعه‌ای از جیک‌جیک‌های غمگین مناسب حال بود. پرسید قرار است در مورد حادثه چه بکنند.

یکی از جهنده‌ها گفت «کاری است که شده.» دیگر بدون مشکل به زبان او صحبت می‌کردند. لاک با ناراحتی شدید درآمد که «اما اگر دوباره اتفاق بیفتد…»

«اتفاق می‌افتد. یا چیزی شبیه به آن.» این اوسکانز بود. «این بهایی است برای رشد دادن کشتی‌ها.»

لاک مستأصل شد. آیا این کشتی‌ها ارزشش را داشتند؟ تا به حال حتی یک مورد محصول نهایی‌اش را ندیده بود. نمی‌توانست ناامیدی‌اش را بیان کند. دوستانش هم، با تمام تسلطشان به زبان او، نمی‌توانستند دلیل اعتراضاتش را بفهمند. به وضوح، به نقش خود در فرایند رشد کشتی متعهد بودند.

دوباره آواز خواندند — که اکنون شادتر بود — و بعد دوباره سر کارهایشان برگشتند. همه به جز یکی. یک جهنده مسن‌تر بود، با خطوط ارغوانی روشن روی پوست هنوز محکمش. برخلاف اوسکانز، مونث بود. لاک یاد گرفته بود اندام‌های جنسی آشکارشان را تشخیص دهد. اسم پیرزن ووزبیس بود.

«به من بگو، لاک جوان، چگونه تنها در این دنیا مانده‌ای؟»

«اهمیتی نداره.» پاسخ همیشگی‌اش بود.

«فکر می‌کنم شاید مهم باشد.» چشمان ووزبیس تیره‌تر و نافذتر از همکارانش بود.

لاک هنوز از مرگی که – تقریباً – شاهدش بود، مضطرب بود. به سرعت گفت: «یک سرپرست بود…»

«سرپرست؟»

دوباره راه گلویش بند آمد. «پدرم…» بله، کلمهٔ درست همین بود. بعد از آن، هر چیزی را که به خاطر می‌آورد برای پیرزن تعریف کرد. اینکه باری بر دوش پدرش بوده است. اینکه پدرش، مردی عبوس که همیشه سعی در انجام نوعی «معامله» داشت، به انتهای صبوریش رسیده بود. یادآوری این موضوع تسکین‌دهنده بود. لاک نمی‌دانست — درک احساسیِ مناسبی نداشت که بفهمد — چه خاطرهٔ تلخی از رها شدنش داشته است. ووزبیس، بی آنکه حرفی بزند، گفت آزردگی‌اش موجه است. در پایان مکالمه‌شان، لاک احساس کرد خالی شده است، اما به طور عجیبی احساس تجدید قوا هم می‌کرد.

***

چند روز بعد، طبق معمول آمد تا به تماشا فرایند بنشیند و به گرومبه‌هایی که قوی‌تر می‌شدند گوش بدهد. قبل از اینکه به گنبد برسد، ابزار دیگری افتاده بود، اما کسی آسیب ندیده بود. خرابی بار آمده را جمع‌ می‌کردند.

چیزی فلزی، به زرینی آسمان‌های بالای سرش، در مسافتی دور از جایی که ابزار افتاده بود پرت شده بود. لاک با طمعی نامنتظره به آن خیره شد. جز لباس‌هایش دارایی دیگری نداشت.

با انگیزه‌ای ناگهانی و با قلبی که به تندی می‌تپید به سمت وسط محوطهٔ کار دوید، آن شیٔ را قاپید و به سرعت به حاشیه امن برگشت. شیٔ توی دستانش محکم بود اما سنگین نبود، بافتی صاف داشت و شکل آن به نوعی خوشایند بود.

یک تکهٔ شکسته از یکی از ابزارهای بزرگ بود. انباری بود که هم‌نوعان اوسکانز ضایعات را به آنجا می‌بردند. در سمت مقابل منطقهٔ گنبدی بود. اگر یادگاری‌اش را قاپ نزده بود، دست آخر از آنجا سر درمی‌آورد.

وقتی با اشتیاق دستکاری‌اش می‌کرد، ناگهان بیدار شد. از صدایی که از آن درآمد جا خورد، اما گنجینهٔ جدیدش را رها نکرد. صدا نوعی… موسیقی بود.

صدا به آرامی محو شد. لاک با اضطراب سعی کرد دوباره صدایش را دربیاورد. پس از مدتی ور رفتن، انگشتانش دوباره نقطهٔ کلیدی را پیدا کردند و صدای شیرین و خالصی از آن درآوردند. از شنیدنش لذت می‌برد و دریافت هرچه بیشتر گوش می‌دهد، صدا غنی‌تر می‌شود.

وقتی به ور رفتن با این گنجینه‌اش ادامه داد، شگفت‌های بیشتری کشف کرد. وقتی جاهای مختلفی از این شیٔ فلزی را لمس می‌کرد، صداهای بیشتری تولید می‌شد. نت‌ها متفاوت بودند، اما هر یک به اندازهٔ اولین نتی که از شیٔ درآورده بود عالی بود. پس ترتیب‌های مختلفی را ‌آزمود.

چنان مسحور شده بود که یادش رفت غذا بخورد. اوسکانز جهان‌جهان سراغش آمد تا ببیند بلایی سرش نیامده باشد. لاک لبخندزنان گفت «خیلی هم خوبم». سپس نمونه‌ای از مجموعه نت‌هایی را که می‌توانست تولید کند نمایش داد. با پیروی از غریزه‌ای که تا آن لحظه از وجودش آگاه نبود، شروع به ترکیب نت‌ها کرد و سروصداهایی پیچیده‌تر و پیچیده‌تر تولید کرد.

اوسکانز لبخندی زد؛ به نظر می‌آمد با خوشرویی تحمل می‌کند. «این فقط یک ماژول تنظیم‌کننده است. تازه، از تنظیم هم درآمده است.»

شیٔ را به سینهٔ استخوانی‌اش چسباند و گفت «می‌تونم نگهش دارم؟»

برایش مهم نبود که جایزه‌اش فقط یک تکهٔ ضایعاتی است. چنان شیفته‌اش شده بود که تا نیمهٔ شب در همان انباری ماند و نواخت و همان جا هم خوابید. به نظر می‌رسید شیفتگی‌اش شگفتی‌اش از کار کشتی‌رویان‌ها را هم تحت الشعاع قرار داده باشد. با این حال، فردا صبح، وظیفه‌شناسانه به زیر گنبد برگشت.

غول‌ها مشغول به کار بودند. ولی امروز اوضاع فرق می‌کرد. لاک بالا را نگاه کرد و دید دو تا از گوی‌های چرخان نورانی رشد کرده‌اند. اما سومی – همانی که با درخششی تاریک باعث شده بود یکی از کشتی‌رویان‌ها تلوتلو بخورد و باعث آن حادثهٔ وحشتناک شود – کم و بیش کوچک‌تر هم شده بود.

لاک، برای اولین بار در آن روز، نواختن را رها کرد تا کشتی‌رویان‌ها را تماشا کند که یک‌به‌یک گویی را که از رشد و نمو بازمانده بود وارسی می‌کردند. آشفتگی‌شان را حس می‌کرد. یا اتفاق نامنتظره‌ای افتاده بود یا این هم یکی از مصائب گریزناپذیر کشتی‌رویانی بود.

جهنده‌ها هم سر غذا مضطرب بودند. الان دیگر گرومبه‌های دو کشتی سالم محکم بود، ولی آن یک – همان کوتوله‌هه – فقط می‌توانست جیغک نامنظمی از خودش دربیاورد. به اندازهٔ یک اتاقک بار یا یک پرندهٔ تک‌نفره درآمده بود.

لاک پرسید «یعنی الان چی می‌شه؟» ولی کسی جوابش را نداد.

کشتی‌رویان‌ها طی چند روز بعدی بیشتر توجه‌شان را به کشتی کوتوله معطوف کردند. الان دیگر هر سه‌شان واقعاً شبیه کشتی شده بودند. دیگر بی‌شکل نبودند و رنگ‌هایشان هم داشت تثبیت می‌شد. آهسته‌تر می‌چرخیدند، طوری که گویا جرم بیشتری گرفته بودند.

ولی ظاهراً دوازده غول نتوانستند کشتی کوچولو را نجات بدهند، یا نمی‌توانستند به حد کفایت شکوفایش کنند. لاک شاهد دست کشیدنشان بود. دیگر در فهمیدن زبان اشاره و حتی خواندن زبان بدن این غول‌ها هم بهتر شده بود.

لاک، وقتی کشتی کم‌رشد را به انبار ضایعات بردند، آهنگ غمگینی نواخت؛ در حالی که آگاهی نصفه‌ونیمه‌ای نسبت به کاری که می‌کرد داشت. باز گلویش بند آمده بود.

***

دو کشتی باقی‌مانده به رشد و شکوفایی ادامه دادند. از چرخیدن در هوا دست کشیده بودند و حالا گاهی بالا و پایین می‌رفتند و گرومبه‌هایی تولید می‌کردند. سطوحشان زیبا بود، بافت‌دار و در طیف گسترده‌ای از رنگ‌های روشن.

این‌ها کشتی بودند؛ مانند وسایل نقلیهٔ مکانیکی‌ای که لاک با آن‌ها سفر کرده بود. اما زنده هم بودند و کشتی‌رویان‌ها آن‌ها را به دنیا آورده بودند. جهنده‌ها، در آشوبی فراینده از انتظار، به او گفتند به زودی به‌صورت خودکار پرواز خواهند کرد.

لاک پرسید «اما به چه دردی می‌خورند؟»

اوسکانز سرش را از غذایش بلند کرد. امروز همه‌شان برگ‌های سفید گوشتی‌ای می‌خوردند که توی سس غلیظ ترشی بخارپز شده بود. «آن‌ها… حیثیت هستند.» سعی کرد بیشتر توضیح بدهد، اما به نظر می‌رسید زبانش قاصر است. لاک تقلا می‌کرد بفهمد.

ووزبیس مداخله کرد. «کشتی‌های کشتی‌رویان‌ها بسیار ارزشمندند. کشتی‌ها آواز می‌خوانند. شخصیت‌های قدرتمند جهان سعی می‌کنند با کشتی‌ها پیوند برقرار کنند و بدین وسیله جایگاه خود را بالاتر ببرند. هنری که در رشد دادن کشتی‌ها به‌کار می‌رود در میان پنج قدرت، و حتی در سراسر کهکشان، مورد احترام است.»

لاک در موضوع تعمق کرد. اما فکرش بارها و بارها به انبار ضایعات در آن سوی گنبد بازمی‌گشت.

***

او با سازش تمرین می‌کرد و یاد می‌گرفت چگونه صداها را به یک قالی صوتی واقعی تبدیل کند. همه‌اش از روی غریزه بود. هیچ‌کس تصمیمات و جهت‌گیری‌هایش را هدایت نمی‌کرد. خجالتی‌تر از آن بود که برای دوستان پوست‌آبیش ساز بزند.

دو کشتی باقی‌مانده شروع کردند به به‌هم پیوستن گرومبه‌های طنین‌اندازشان. پژواک‌های پر و غنی بودند… اما به نظر لاک یکنواخت می‌آمدند. با این حال، جهنده‌ها به وضوح تحت تأثیر این صداها قرار می‌گرفتند و حتی گاهی دست از کار می‌کشیدند تا از ارتعاشات لذت ببرند.

اما لاک به چیزی بیش از موسیقی فکر می‌کرد. یک روز به جای اینکه در جای همیشگی‌اش به مشاهده بنشیند، به طرف دایرهٔ بیرونی زیر گنبد رفت. تا انتهای دیگر گنبد رفت. کشتی‌رویان‌ها توجهی به او نکردند؛ هرگز نمی‌کردند.

انبار ضایعات مکان بسیار دلگیری بود. آشغال‌ها به‌طور نامرتب انباشته شده بودند. ابزارهای آسیب‌دیده، قطعات مصرف‌شده؛ هیچ‌چیزی نبود که دوباره به کار بیاید.

مسلماً کشتی ناقص هم آنجا بود؛ روی تلی از آوار. لاک به آن شیٔ صامت خیره شد. با این که کوچک‌تر از همتایان سابقش بود، اما برای او هنوز باابهت به نظر می‌آمد. ساز طلایی‌اش را با خود داشت؛ همیشه همراهش بود. ابتدا بی‌حوصله صداهایی نواخت. چیزی از درونش می‌خواست غم عجیب خود را با کشتی محکوم به فنا در میان بگذارد. نُت‌های غریزی از ساز بیرون ریخت.

صدای خراشیدن ضعیفی از جایی نزدیک به گوش رسید. دست نگه داشت، سپس وقتی چیز بیشتری نشنید، ناله‌اش را از سر گرفت.

اما دوباره همان اتفاق افتاد و همزمان سطح کشتی رهاشده جان گرفت. نور رویش را پوشاند، آمیزه‌ای از رنگ‌ها. به دنبالش نواری از تاریکی. این اتفاق لاک را شوکه نکرد، آن طور که کشتی‌رویان را کرده بود؛ برای او تاریکی فقط یک رنگ دیگر بود.

سرخوشی وجودش را فرا گرفت. فکر کرده بود کشتی مرده است، اما ظاهراً فقط در حالت خفتگی بوده و حالا بیدار شده بود و نور و صدا تولید می‌کرد. گرچه شاید نور بی‌نظم و صداها، به‌جای گرومبه‌های باشکوه یک کشتی سالم، جیغک‌‌هایی فروخورده بودند، اما این مناظر و صداها هیجان‌انگیز بودند.

کشتی شروع به بالا و پایین پریدن کرد، حرکات اولیهٔ تند و تیزی که لاک چند روز پیش از دو کشتی رشدیافته دیده بود. او هم بیرون از حصار نازک انبار شروع کرد بالا و پایین پریدن. هیچ شکی نداشت که کشتی کوچک دارد به او پاسخ می‌دهد و می‌خواست برای تشویقش هر کاری بکند. برایش نُت‌های بیشتری نواخت.

روز به درازا کشید. دوباره فراموش کرده بود غذا بخورد، اما ظاهراً این بار اوسکانز آنقدر مشغول بود که نتوانسته بود سراغش بیاید. فعالیت زیر گنبد دیوانه‌وار شده بود. لاک آنقدر خمیازه می‌کشید که دیگر نمی‌توانست روی نواختن نُت‌ها تمرکز کند.

به کشتی کوچک گفت فردا برمی‌گردد، سپس پیام را با اشاره تکرار کرد.

***

لاک نمی‌توانست کشتی را در انبار، بین آن همه زباله رها کند. جنب و جوش کشتی‌رویان‌ها به اوج خود رسیده بود. دو کشتی «بزرگسال» حالا می‌توانستند به میل خود پرواز کنند؛ البته هنوز تحت نظارت دقیق کشتی‌رویان‌ها. گرومبه‌‌ها به سنگینی طنین‌انداز بودند. دو کشتی سطحی پایدار و باشکوه داشتند.

کشتی کوچک‌تر بلافاصله به حضور لاک واکنش نشان داد. با انرژی بالا و پایین می‌پرید و نت‌هایی را که لاک با ماژولِ از تنظیم خارج شده‌اش می‌نواخت بازنوازی می‌کرد.

لاک به سراغ جهنده‌ها رفت، که کارهای نهایی جورواجوری را انجام می‌دادند. پروژهٔ عظیم زیر گنبد کبالت، که لاک با چنین علاقه‌ای نظاره کرده بود، آشکارا به پایان خود نزدیک می‌شد. دو کشتی موفق به زودی اینجا را ترک می‌کردند تا با سرنوشتشان روبه‌رو شوند.

لاک جلوی ووزبیس، جهنده مسن‌تر، را گرفت. «جوانک، وقت ندارم…»

اما لاک محکم ایستاد. «کشتی رو کجا می‌تونم ببرم؟ کجا براش امنه؟»

«این یک معلول است. اگر همین‌جا که هست رهایش کنی، با آرامش منقضی می‌شود.»

این حرف نزدیک بود اشکش را جاری کند، اما لاک به جایش خشم را انتخاب کرد. «نمی‌ذارم اینجا بمونه!»

ووزبیس با تأسف نگاهش کرد و یال تیره‌اش را تکان داد. «بسیار خوب. یک منطقهٔ قدیمی در شهر است…» جزئیاتش را داد و لاک می‌خواست به راه بیفتد که دستی بازویش را گرفت. «یادت باشد که جنگ نزدیک است. کاری که اینجا انجام داده‌ایم…» به دو کشتی که با با ثبات بالای سرشان پرواز می‌کردند اشاره کرد. «ممکن است هیچ و پوچ باشد. این جنگ ممکن است همه‌چیز را ببلعد.»

اطلاعات نهایی ناامیدکننده‌ای بود. چرا باید جنگی باشد که همه‌چیز را ببلعد؟ چگونه ممکن بود افرادی مثل سرپرست قبلی لاک، پدرش، از آن سود ببرند؟ این مسئله خیلی بزرگ‌تر از آن بود که بفهمدش. پس روی کار پیش رویش تمرکز کرد.

وقتی وارد انبار ضایعات می‌شد هیچ‌کس جلویش را نگرفت. گشت تا کابل پوسیده‌ای پیدا کند که آن‌قدر سبک باشد تا بتواند نگهش دارد، و آن را به زیر کشتی کوچک وصل کرد.

کشتی جیغک پرسشگری کشید و لاک برایش توضیح داد که فقط باید کمی خودش را به هوا بلند کند. می‌خواست او را یدک بکشد. دستگاه موسیقی‌اش را چپاند زیر کمربندش و کابل را به دست گرفت.

نمی‌دانست آیا اصلاً تفاهمی کلامی بینشان برقرار است و این که کشتی می‌تواند اشاره‌های او را بفهمد یا نه. ولی به نظر می‌رسید کشتی به او اعتماد کرده بود. کمی خود را به هوا بلند کرد و لاک او را یدک کشید و از انبار بیرون برد. باید پنجهٔ پایش را محکم به زمین می‌فشرد و با عضلاتی که عملاً نداشت کابل را می‌کشید. ولی وقتی کشتی به حرکت درآمد، با سهولتی نسبی می‌شد هدایتش کرد.

می‌خواست از دوستان جهنده‌اش خداحافظی کند، ولی هنوز به شدت مشغول بودند. برای آخرین بار اول نگاهی به غول‌ها انداخت و بعد هم به دو کشی رشدیافته از زباله‌ها. برایش عجیب بود که ترانه‌ها و رنگ‌هاشان، آن طور که انتظارش را داشت، او را نگرفته بود. با نظری بی‌طرفانه، باشکوه بودند. اما هر چه بودند، روح و دلیری نداشتند…، دلی نبودند.

شاید هم لاک فقط یک پسربچهٔ انسان بود که عقلش به این چیزها قد نمی‌داد. با وجود همهٔ این‌ها، قطعاً کشتی خودش را ترجیح می‌داد.

***

«منطقهٔ قدیمی» تقریباً خالی و در حال پوسیدگی بود. ولی هنوز چند دستگاه غذاساز سالم در راهروهای بی‌سقف بود. نه خیابان، به این‌ها خیابان می‌گفتند که بخشی از شهر بزرگ‌تری بودند که او را در آن رها کرده بودند.

او کشتی‌اش را یدک کشید و برد تا این که به جایی رسید که سقفش کمی شکم داده بود. به کشتی گفت می‌تواند روی زمین بنشیند، که بعد از مدتی اطاعت کرد. سطحش مخلوطی آشوب‌زده از رنگ و تاریکی بود. ولی لاک فکر کرد اینجا باید خوشحال‌تر از انبار ضایعات باشد.

به گفته‌های جهنده‌ها در مورد مخلوقات کشتی‌رویان‌ها توجه کرده بود. می‌دانست از انرژی غریبی بیرون آورده می‌شوند و رشدیافته‌هاشان می‌توانند مواد مغذی خود را تأمین کنند، این که یک جوّ درونی تولید می‌کنند و می‌توانند مسافر حمل کنند؛ حتی به درون تاریکی. درست مثل وسیله‌های نقلیهٔ مکانیکی.

ولی لاک نمی‌دانست چه قواعدی به کشتی‌های عقب‌مانده حاکم است.

غذایش را که تأمین کرد، کنار کشتی‌اش نشست و با آلت موسیقی‌اش بازی کرد. کشتی اول نت‌هایی تولید می‌کرد که با نت‌های او همخوانی داشت، ولی بعدتر نت‌هایی زد که با نت‌های او در تقابل بودند. همه ‌جور موسیقی‌ای در کهکشان بود، هزاران نوع زندگی، هزاران نوع فرهنگ. انسان‌ها یک اقلیت در حال نابودی بودند که همین اواخر پدید آمده بودند. یک عضو کهتر در «همکاری»، یعنی همان هویت سیاسی‌اجتماعی کهکشانی که پنج قدرت برتر و همه نژادهای فضاگرد را در بر می‌گرفت.

با وجود این، جنگ قرار بود همه‌شان را در فرا بگیرد.

لاک از فرهنگ انسانی چیزی نمی‌دانست و از موسیقی هم سررشته‌ای نداشت. ولی مطمئن بود چیزی که او و کشتی تولید می‌کنند موسیقی است.

منطقهٔ قدیمی خالی از سکنه نبود، ولی جمعیت نحیفش رموک بودند. به مرور، این جماعت ژنده‌پوش جذب صداها شدند و سروکله‌شان پیدا شد. چند نفری از دور نظاره می‌کردند. لاک بنا داشت فقط برای کشتی خودش بنوازد. اما حواسش بود که گروهی در سکوت تماشا می‌کنند. ولی کشتی چنان در این تلاش موسیقایی و بازی رنگ‌ها روی سطح فلزی‌اش غرق بود که لاک صداهای بداههٔ سازش را با او همنوا کرد.

اکنون که کسی غیر از خودش داشت که نگرانش باشد، کمی می‌ترسید. حواسش شش‌دانگ به کشتی بود. بزرگ‌تر نمی‌شد، اما تراوشاتش با سرزندگی بیشترش بیرون می‌ریخت. در روزهای بعد، آن را در خیابان‌ها می‌کشید و تشویقش می‌کرد خودش حرکت کند. کشتی کاری که ازش خواسته بود را می‌کرد و تلوتوخوران پرواز می‌کرد، مثل کاری که خواهر و برادران سالمش کرده بودند.

حالا کشتی بود که جلسه‌های موسیقی‌سازیشان را آغاز می‌کرد؛ با جیغک‌های خفه‌ای که به نظر می‌رسید هر روز جزئیات بیشتری پیدا می‌کنند. لاک مجذوب این صداها شده بود و از آن‌ها برای تولید لحن‌های غنی‌تر الهام می‌گرفت. وقتی صداهایشان را ترکیب می‌کردند، این سروصدا چیزی باشکوهی از آب درمی‌آمد.

به تدریج پیروان بیشتری جذب می‌کردند. ساکنان منطقهٔ قدیمی اجنبی و حاشیه‌نشینان از کار درآمدند. بالاخره نزدیک‌تر آمدند و او و کشتی‌اش ستودند.

لاک با خجالت پاسخ می‌داد. اوضاع مثل قبل بود: گویا هیچ‌کس نمی‌دانست او یک کودک است.

«لابد استاد هستید! من هرگز سازی مانند آنچه می‌نوازید ندیده‌ام. و همراهتان. این کشتی. چه صداهایی! متفاوت از هر صدای دیگری است. حتماً آن را مطابق با مشخصات خودتان رشد داده‌اید…»

و حرف‌هایی از این دست. لاک خیلی از چیزهایی را که به او گفته می‌شد می‌فهمید، از جمله: «برای فرار از شهرتت به اینجا آمده‌ای؟ آیا روی یک شاهکار کار می‌کنی و به تنهایی نیاز داری؟ از شنیدنش مفتخریم…»

تجربه‌ای سرخوشانه و عجیب‌ترین تجربهٔ زندگی‌اش بود. پاسخ‌هایش را مبهم نگه می‌داشت و فقط قدردانی‌اش را ابراز می‌کرد. هرگز فکر نمی‌کرد کس دیگری از موسیقی‌ای که او و کشتی تولید می‌کردند خوشش بیاید.

اما مخاطبانش – چیزی که به آن تبدیل شده بودند – هم فکر و ذکرشان جنگی بودند که می‌گفتند همان ‌قدر قریب‌الوقوع است که جهنده‌ها فکر می‌کردند. قرار بود همان قدر هم همه‌گیر باشد.

«نه فقط جنگ این جهان. بلکه همه جهان‌ها. پنج قدرت به جان هم افتاده‌اند.» کسی که این حرف را زد موجودی با لاکی بلوری و پوستی شفاف بود. لاک و کشتی‌اش تازه یک ترکیب پیچیده را به پایان رسانده بودند. حالا دیگر به‌طور منظم در یک میدان باز می‌نواختند، جایی که توده‌های علف قرمزِ معطر جا به جا بین سنگ‌های فروریخته رشد می‌کردند.

این پیش‌بینی‌های آخرالزمانی مثل همیشه نومیدکننده بود. لاک با غضب پرسید : «آخه چرا؟ مگه از این جنگ چی به دست می‌آرند؟»

اندام‌های براق داخلی موجود زیر پوستش لرزید. «به دست می‌آید؟» انگار که فکر مسخره‌ای بوده است. «همه نشانه‌ها آمده‌اند! چهار نشانه. رژهٔ سرخ…»

کسان دیگری هم همچنان می‌آمدند و می‌خواستند به لاک تبریک بگویند. خبر حسابی در شهر پیچیده بود و مردم فقط به منطقهٔ قدیمی می‌آمدند که آهنگ‌های او و کشتی را بشنوند. به‌نوعی، شهرتی به هم زده بود که نمی‌دانست چکارش کند.

***

دیگر کابل لازم نبود. لاک جدایش کرد. توانایی کشتی برای شناور شدن و صعود کردن و مانور دادن هر روز بهتر می‌شد.

هنوز ارتباط مستقیمی بینشان وجود نداشت — لاک شک داشت که هرگز برقرار شود — اما کشتی حال و هوا و خواسته‌هایی داشت و او به خوبی حسشان می‌کرد. باید همان پیوندی باشد که ووزبیس زمانی به آن اشاره کرده بود. به‌نظر نمی‌رسید کشتی نیاز به تغذیه داشته باشد، اما تمایلش به نواختن موسیقی کاملاً واقعی بود. لاک گمان می‌کرد تا حدی یکدیگر را غنی می‌کنند، چون کس دیگری نبود که هنرشان را برایشان توضیح دهد و به آن‌ها بگوید چگونه باید صداها را نظم دهند و ارائه کنند.

مخاطبانشان گوش می‌دادند و قدردانی می‌کردند و تشویقشان می‌کردند. مدیران برنامه‌های تفریحی می‌آمدند تا آن‌ها را ببینند. قراردادهایی پیشنهاد می‌شد. لاک، که واقعاً از این چیز‌ها سر درنمی‌آورد، مؤدبانه هر تصمیمی را به تعویق می‌انداخت. برای کودکی رها شده و کشتی کوچکی که توسط کشتی‌رویان‌های خودنما روی تودهٔ زباله‌ها انداخته شده بود وضعیت بسیار هیجان‌انگیزی بود.

امورشان خیلی خوب پیش می‌رفت، تا اینکه جنگ بالاخره فرا رسید.

اتفاق زمانی افتاد که لاک در حال استراحت بود. کشتی نیازی به خواب نداشت، اما هر زمان او می‌خوابید در کنارش می‌ماند. یک وعدهٔ غذای پر و پیمان خورده بود که مخصوصاً برای او آماده شده بود. کسانی بودند که می‌خواستند به مناطق بزرگ‌تر شهر برگردد تا برای جمعیت‌های بیشتری بنوازد. همین افراد هم از اینکه از دستگاه‌های غذاساز عمومی غذا می‌خورد و در ساختمان‌های متروکه می‌خوابید وحشت‌زده بودند.

لاک صدای باد زوزه‌کش را شنید. برای او، جنگ این‌گونه سررسید. باد و سرما. هنوز نیمه‌خواب بود و منتظر ماند لباس‌هایش حرارت را تنظیم کند. مردم سعی کرده بودند لباس‌های جدیدی به او بدهند، اما قبول نکرده بود.

گرد و غبار فراوانی زمین منطقهٔ قدیمی شهر را پوشانده بود، که ناگهان همه به هوا بلند شد و وحشیانه به چرخش درآمد. زوزهٔ باد در گوش لاک پیچید. سرما بیشتر شد و او در جایی که دراز کشیده بود شروع کرد به لرزیدن. در حالی که از گرد و غبار چرخان کور شده بود، دستش را به سمت کشتی‌اش که کنارش بود برد و با لمس استحکام فلزگونه‌اش احساس آرامش کرد.

ساختمان‌های فرسودهٔ اطرافشان ناله می‌کردند. در این آشوب، صدای فرو ریختن چیزی را شنید. به کشتی چسبید و بازوهایش را دورش انداخت، انگار می‌توانست از چیزی آن قدر بزرگتر از خودش محافظت کند.

به همین صورت، به هم چسبیده ماندند تا اینکه طوفان وزید و وزید و بالاخره گذشت. گوش‌های لاک زنگ می‌زد و پوستش مورمور می‌شد. چشمانش را مالید و تلوتلوخوران بیرون رفت. آسمان‌های طلایی از بین رفته بودند. حالا بخار بی‌رنگی بالای سرشان معلق بود.

کشتی پشت سرش معلق بود. پس از مدتی، دیگرانی که در منطقهٔ قدیمی شهر زندگی می‌کردند با ترس و احتیاط ظاهر شدند. به سرعت اجماع بر این قرار گرفت که این دنیا «ضربه‌ای گذرا» از سر گذرانده است. اگر حمله قاطع‌تر بود، هیچ چیزی باقی نمی‌ماند.

لاک می‌خواست بپرسد چه کسی حمله کرده است، اما منصرف شد. جنگ. رژهٔ سرخ. حتی نمی‌دانست کدام یک از قدرت‌ها بر این سیاره سلطه دارند.

با کشتی خود سرگردان شد. کشتی صدای غرش نرمی از خود داد. برگشت و با شگفتی دید بخشی از سطح کشتی در حال باز شدن است. هوایی گرم و آرامش‌بخش از آن بیرون می‌زد. نگاهی به داخل کشتی انداخت. فضای داخلی اسفنج‌وار و دنج بود. راحت تویش جا می‌شد.

بالاخره کشتی رشد کرده بود. می‌توانست او را حمل کند، حتی از سطح این دنیا بلند کند و به هر کجا که بخواهد ببرد، یا فقط از این نیمه‌ویرانه دورش کند.

لاک لحظه‌ای ایستاد. برای هر دوشان تصمیم بزرگسالانه‌ای بود.

ماژول تنظیم‌کننده را از کمربندش باز کرد و دو نُت ملایم نواخت. کشتی، پس از تردید کوتاهی، پاسخ داد. برای چند لحظه نواختند، تا اینکه لاک مطمئن شد کشتی پیشنهادش را فهمیده است. درست است که نمی‌توانستند مستقیماً حرف بزنند، اما همچنان می‌توانستند با هم ارتباط برقرار کنند.

لاک داخل کشتی رفت و کشتی خود را بست. از زمین بلند شدند. به بخش بزرگ‌تر شهر رفتند؛ جایی که آشوب و وحشت بود و حتی افراد زخمی. لاک ساز خود را نواخت و کشتی صداهای او را پخش کرد و صدای خودش را هم به آن افزود و موسیقی‌شان، آهنگی از یاری و امید، به آرامی بر آن همه چهرهٔ گوناگونی که به بالا نگاه می‌کردند بارید.

֎