به حکم نبرد - هاتسون بلانت

به حکم نبرد

صدای ترکیدن بیشتر می‌شد. نوهیل با هول و هراس دور و برش را نگاه می‌کرد، انگار می‌تواند از میان دیوارهای سنگر نبرد را ببیند. «فکر می‌کردم فقط یه نفر مجازه بیاد تو، غیر از…» نتوانست از کلمه گروگان استفاده کند. «…شریک دعوا.»

«… حداقل یه نفر. هر چند تا بخواهی می‌تونی بیاری، ولی کسی نمی‌آره، چون خطرناکه. این آشغال‌ها هم که پول اتومات کردنش رو نداشته‌اند. این حتی نمایش تلویزیونی خوبی هم ازش در نمی‌آد.» توجه‌اش را به پایانه‌اش برگرداند و توفان کوتاهی از ضربه روی پایانه فرود آورد و ادامه داد «به هر حال، جور در نمی‌آد.»

نوهیل گفت «ولی آخه چرا باید زنش رو بفرسته؟ چرا باید بفرستدش، اگه مطمئنه که می‌بازه؟»

«خوب من هم همین رو ازت پرسیدم دیگه.»

نوهیل می‌خواست سرش را لای دست‌هایش بگیرد ولی نگه داشتن کلاه‌خودش حس احمقانه‌ای داشت. «کار درستی نیست.» به جلو و عقب تکان می‌خورد. « کار درستی نیست.»

بامبو در حالی که زره تاشواَش را روی تنش می‌کشید و چفتش را می‌بست موافقت کرد. «خدایی‌اش هم کار درستی نیست.» پوتین‌هایش را که پایش کرد به طور خودکار دور پایش بسته شدند و خودشان را درزگیری کردند. «یکی یه نقشه‌ای تو کله‌اشه.»

نوهیل خود را جمع‌وجور کرد و گفت «بامبو، منظورت از نمایش تلویزیونی خوب چی بود؟»

«یعنی نمایش تلویزیونی خوب دیگه. هیچ کی دلش نمی‌خواد آماتورهایی رو تماشا کنه که روبات‌هاشون به دست حرفه‌ای‌ها تکه‌پاره می‌شه. نه، حرفم رو پس می‌گیرم. بعضی قسمت‌های خام ضبط شده‌اش سر از اینترنت در می‌آرند. احتمالاً از تو ویدیوکلیپ‌ها. بامبو در تصویرهای تابیده از کنسول دستی‌اش غرق شده بود و سرش را بالا نمی‌آورد.

«حتی اگه توش کسی کشته بشه؟»

«به خصوص اگه توش کسی کشته شه. فروش حق پخش میدون جنگ پول نگهداری‌اش رو در می‌آره، یه چیزی هم تهش می‌مونه.»

«من فقط پولی که بابت کارم بهم بدهکار بودند رو می‌خواستم. به این کشور نیومدم که راهی کشت‌وکشتار بشم!»

حواس بامبو هنوز پرت بود. گفت «باید همون شکایتت رو پیش می‌بردی. من…»

جیغ نافدِ سه‌نوایی بلند شده از بلندگوهای پایانه‌اش حرفش را برید. روی نمایشگر، نقشه بالای صفحه کاملاً کوچک‌نمایی شده، چندین خط سرخ را نشان می‌داد که خودشان را به سمت مرکز تصویر می‌کشیدند.

چشمان بامبو گرد شد. دست نوهیل را چنان محکم گرفت که حتی از پشت لایه‌های ژل و فیبر کربن هم درد گرفت و او را دنبال خود به سمت در سنگر کشاند.


خود موشک‌ها پیشرفته نبودند. پوسته‌ای بودند عاری از هر نوع پالایشی ورای یک ارتفاع‌سنج راداری ساده. بارشان اما، محصول دهه‌ها سال پالایش در هنر ساخت ماشین‌های کشتار بود. بالای سر کویر، پوسته نازک‌ موشک‌ها گلبرگ‌وار باز شدند و قوطی‌هایی را که به ته چتر نجات وصل شده بودند در هوا رها کردند.

به محضی که قوطی‌ها به طور عمودی و ثابت از چترها آویزان ماندند، رشته‌های نورانی ردگیر از زمین تابید و دنبال‌شان گشت. روبات‌های پیشاهنگ بامبو می‌توانستند به اشیاء پرنده شلیک کنند، ولی متخصص این کار نبودند و قوطی‌ها، حتی قبل از این که خود را از چتر رها کنند و روی جت‌هایی کوچک چرخان و رقصان پایین بیایند، هم هدف سختی بودند.

قوطی‌ها وقتی به سرعت لازم رسیدند شروع کردن به پرتاب دیسک. هر دیسک یک چشم ثابت داشت که حین چرخش دیسک حلقه‌های زیر مسیر پروازش را اسکن می‌کرد. وقتی تصویر مادون قرمزِ چیزی که می‌توانست شیءای به اندازه یک خودرو باشد چند بار از جلوی حسگر رد می‌شد دیسک می‌ترکید. مواد منفجره قرص‌شکلِ دیسک پوشش بشقابی مسی تهش را ذوب می‌کرد و موج ضربه فلزِ ذوب شده را به شکل شمش‌های گلوله‌شکلی در می‌آورد که با سرعتی فراتر از صوت به سمت زمین رانده می‌شدند.


نوهیل از در سنگر بیرون رفت و گمان کرد جنگ تمام شده است؛ بیابان همان قدر خالی بود که زمان آمدن‌شان. بعد همه چیز شروع کرد به ترکیدن.

نوهیل از اولی انفجار جا خورد، ولی انفجارهای بعدی چنان پی‌درپی آمدند که جایی برای جا خوردن برایش نگذاشتند. صدای طبل انفجارها بی‌اعتنا به لایه محافظ شنوایی کلاه‌خود به زمین کوفتش. با ادامه ترکیدن‌ها در خود جمع شده روی زمین ماند.

ناگهان، تنها صدایی که می‌شنید گریه یک دختر بود.

بلند شد و نشست. دید، از میان غبار و چند ستون دود سیاه و روغنی، اندک بود. دود بیشتری از در سنگر پشت سرشان بیرون می‌زد و بوی آهن تفته می‌داد. بامبو از انفجارها صدمه‌ای ندیده بود، ولی پیوسته مشتش را به زمین می‌کوفت.

پشت سر هم می‌گفت «آشغال‌ها!»

پایانه‌اش کنارش رها شده بود. نوهیل چندان از نمادشناسی پایانه سر در نمی‌آورد، ولی به نظرش رسید نمادهای سرخ چشمک‌زن با کپه‌های مرده‌سوزی روبات‌هایی که بیابان لم‌یزرع را آراسته بودند نسبتی داشت.

گفت «بامبو خانوم.»

با این حرف بامبو به خود آمد. با آخرین فین‌فینش گفت «بجنب وندل. باید راه بیفتیم.»

«چی شد؟»

«این شد که اون طرف هم یه نقشه داشته. علاوه بر قهرمان رسمی‌شون یکی دیگه رو هم استخدام کرده‌اند. اون یکی دارودسته‌هه، هر کی که هستند، یه مشت تانک‌کش ول کردند تو منطقه و همه بات‌هام رو جارو کردند. ظاهراً باقی بات‌های خودشون رو هم زده‌اند.» بعد از برداشتن کنسولش نگاهی به اطراف انداخت. «احتمالاً هر دو سنگر رو با هم کوبیدن.»

«مگه قانونیه؟»

«نه. خوب آره. یه ناحیه خاکستریه. بجنب، باید سریع بریم.» راهش را از میان مریم گلی‌ها باز می‌کند.

سر نوهیل از ضربه مغزی، گرما و غیرواقعی بودن وضعیت به دَوران افتاده بود. «ولی… گفتی هر دو سنگر. چرا باید به طرف خودشون هم صدمه بزنند؟ یعنی سینتوف زن خودش رو هم فدا کرده؟»

بامبو از روی شانه نگاهی دلسوزانه به او انداخت. «اگه هر دوتون کشته می‌شدید، دیگه به حکم نبردی در کار نبود و اون هم راحت از حق امتیازت استفاده می‌کرد. بعید می‌دونم بر و بچه‌های گاراژساز از استراتژی بزرگ خبردار شده باشند. الان برنده بشند واسه‌شون حکم یه هدیه آسمونی رو داره.» به راهش ادامه داد.

نوهیل تلوتلوخوران خودش را می‌رساند. روی زره براقی که خریده بود یک لایه ضخیم خاک نشسته بود. امیدوار  بود کمی از دید پنهانش کند. «حالا می‌خواهیم چی کار کنیم؟»

بامبو با اشاره به صفحه گفت «دِیزی، ماشین شماره چهارم، علامت اشکال فنی می‌فرسته. معنی‌اش اینه که کاملاً نمرده.»

«اون وقت این چه کمکی به‌مون می‌کنه؟ مگه همه چی تموم نشده؟ مگه تا وقتی تسلیم نشیم باز از همون‌ها نمی‌فرستن که بکشن‌مون؟»

«بی‌ال‌یو-۱۰۸ به انسان شلیک نمی‌کنه. خیلی شبیه تانک نیستیم. تازه‌شم اون یه حقه خیلی گرون بود که زدند. تا وقتی بخواند بیشتر ادامه بِدند، ما هم ادامه می‌دیم.» نوهیل از لبخند آشکارا درنده بامبو بدش آمد. آن قدرها از ایمنی این چیز بلو یک‌صفرهشت مطمئن نبود، ولی کار دیگری هم به ذهنش نمی‌رسید که بکند. وقتی بامبو روی کار با کامپیوترش متمرکز می‌شد رسیدن به او راحت‌تر بود.

بالاخره پرسید «منظورت از ناحیه خاکستری چیه؟»

موهایش را از روی چشم‌هایش کنار زد و در حالی که پیام جدیدی تایپ می‌کرد گفت «وقتی نبرد شروع بشه دیگه اجازه نداریم از بیرون از ناحیه نبرد واحدهای جنگنده وارد کنیم. سوراخ قضیه اینجاست که پهپاد مجازه. تعریف حقوقی‌اش هم این قدر مبهمه که عملاً مهمات هدایت شونده رو می‌شه دستگاه شناسایی رده‌بندی کرد و حمله با اون رو هم سقوط. ولی اینجا دیگه دارند از خط قرمز رد می‌شند. همین الان به زتس پیام دادم که یه شکایت تنظیم کنه. تو نگرانش نباش. یه چیزیه بین ما و آدم‌های سینتوف.»

«به دوستت گفتی پای تلفن بمونه.»

بامبو گفت «تو سنگر جاش گذاشتم. بین همه اتفاقایی که امروز افتاد، این یکی یه تغییر گنده‌ است. زتس پیام رو گرفته.»

روباتی که بالای سرش رسیدند به وضوح بدتر از اون بود که بشود پوشیدش. علی‌رغم نزدیکی‌اش یک دقیقه طول کشید تا نوهیل پیدایش کند و وقتی هم پیدایش کرد اصلاً در وضعیتی نبود که راه برود. یکی از چرخ‌های عجیب و غریبش پاره شده بود، به شکل رشته‌های سیاه ‌شده‌ای روی شن در آمده و یک گوشه‌ ماشین هم کاملاً جزغاله و قُر شده بود.

بامبو کابلی را به پورتی مخفی در بدنه ماشین وصل کرد.

بعد از کمی سیخونک زدن به پایانه گفت «اَه. … ئِه، صبر کن.»

از روبات صدای قرچ‌قروچ آمد و برجکش به آرامی چرخید. نوهیل با عجله به همان سمتی رفت که بامبو ایستاده بود؛ طرف مقابل دهانه اسلحه. هوا زیر آفتاب ظهر بی‌اندازه داغ بود. با این که یاد وطنش انداختش ولی نگرانش کرد. بیشتر آب خوردنش در سنگر جا مانده و احتمالاً همه‌اش روی سیمان پخش شده بود.

بامبو گفت «ردیف نمی‌شه. فقط می‌تونم بسته اسلحه‌ها رو ببرم به حالت نگهداری، یعنی این که اون‌ها باید یه کم بلند شند و یه جا وایستند تا بتونم دستی بزنم‌شون.»

نوهیل داشت صفحه چشمی‌اش را پایین می‌آورد ولی دست نگه داشت. «بزنی‌شون؟ فکر کردم همه ماشین‌ها نابود شده‌اند.»

«یادت رفته که هنوز دوازده نفر باقی مونده‌اند؟ اون‌ها دیگه الان تسلیم نمی‌شند. من هم بودم نمی‌شدم. دست کم نه تا وقتی یه کم از دوای خودشون به خوردشون بِدم.» باز لبخند شغال. باعث شده تن نوهیل توی زره بلرزد.

بامبو تفنگ خیلی بزرگش را در آورد و به سمت آسمان نشانه رفت. تفنگ دو بار سرفه کرد، صدایی توخالی که بلافاصله جایش را به زوزه‌ای کش‌دار مثل ترقه‌های تعطیلات داد.

نوهیل گفت «آخرش هم یه منوٌرانداز بوده!»

«نه. یه پهپاداندازه. می‌خوام اون حروم‌لقمه‌ها رو پیدا کنم و قاعده بازی رو یه هوا سمت خودمون برگردونم.»


کامیون هشت‌چرخ چند مایل دورتر از رزمگاه دولتی روی چرخ‌هایش نشسته، روی پایه‌های جَکی فلزی استوار شده و بی‌شباهت به چرثقیل‌های متحرک نبود. شباهت به همین جا ختم نمی‌شد: مثل چرثقیل‌ها، میله‌ای داشت که روی صفحه‌ای گردان سوار شده و با رنگ سفید و نارنجی ایمنی صنعتی هم رنگ شده بود.

البته تیرک برای بلند کردن بار با قلاب نبود. بلکه لوله یک توپ تدافعی ساحلی ۱۳۰ میلی‌متری قدیمی بود. زمان ساخته شدنش وجودد پنج نفر خدمه و دو کامیون پر از تجهیزات دیگر ضروری بوده است. بامبو همان قدر توان رایانشی، شاید هم بیشتر، در کنسول دستی‌اش داشت. تنظیم کنسول برای ارتباط با سیستم آن سلاح خیلی آسان‌تر از آوردن وسیله نقلیه‌اش از روسیه بوده است.

وقتی توپ مهمات آماده‌اش را شلیک کرده بود، دیگر کسی نمانده بود که دوباره پرش کند. ولی خوب، این موضوع مشکل خاصی نبود.

در ارتفاع بالای رزمگاه، دو پهپاد آن قدر با موتورهای از رمق افتاد‌ه‌شان در هوا ماندند تا بالاخره جاذبه مسیرشان را به سمت زمین کج کرد. در مسیر باد محسوس، با باله‌هایی که از کنارشان بیرون زده بود، مثل یک دانه‌ پردار ساقط چرخ می‌خوردند. پهپادهای گلوله‌شکل، با از کار افتادن باله‌گردهاشان، چشم‌های دوربینی‌شان را باز و دنیا را تماشا کردند.


بامبو تقریباً جیغ زد. «اوناهاشند. الان یکی می‌فهمه که با طرف اشتباهی قرارداد بسته.»

نوهیل ناگهان گفت «اون مردها رو نکش. این جور برنده شدن! دیگه نمی‌خوامش.» می‌خواست روی شن تف کند ولی به خاطر کلاه‌خود نتوانست.

«وندل، دارن میان سروقت‌مون. پهپاد ندارند، ولی اسلحه که دارند. باشگاه ویژه شب شنبه این قده مونده…» بامبو انگشت‌های شست و اشاره‌اش را نزدیک هم آورد. «تا پیروزی وارونه سال رو جشن بگیره! دلت بخواد یا نخواد، قصد ندارم واسه راحت کردن وجدان داغونت تسلیم شم. یه قرارداد امضا کردی که از نتایج نبرد تبعت کنی. خوب این هم نتایجش.»

نوهیل به او نزدیک‌تر شد. حتی بدون زره هم یک سر و گردن از او بلندتر بود. «شلیک نکن.» به آرامی گفت. «تسلیم می‌شیم.»

بامبو بی‌توجه به لحن او جواب داد «بیست و پنج ثانیه پیش شلیک کردم. و ما چنین کاری نمی‌کنیم. جناب آقای نوهیل، بهت توصیه می‌کنم تو کارهای بعدی‌ات یکی رو پیدا کنی که ریزنوشت‌های ۱ Fine Print توافق‌نامه‌ات رو دقیق‌تر بخونه. اون‌ها هم، درست مثل ما، با امضاش ایمنی‌شون رو بی‌خیال شده‌اند.»

«غیرانسانیه!»

«با این حال، باهاش موافقت کرده‌ای. می‌ترسیدی نابود بشی. الان این منم که اگه این بازی رو، و احتمالاً چند تای بعدی رو هم، نبرم نابود می‌شم.»


نگاه‌شان برای چند ثانیه در هم قفل شد. نوهیل هیچ چیز انسانی‌ای در چشم‌های بامبو نمی‌دید.

بامبو گفت «شپلق!»

صدایی مثل جر خوردن پارچه آمد. بعد زمین لرزید و انفجارهای دوردست فواره‌هایی از خاک به هوا بلند کردند. نوفه ۲ Noise ترکیدن‌ها در پی‌اش آمد، نوفه‌ای که نوهیل در سینه‌اش حس می‌کرد. بامبو گفت «به نظرم دیگه بردیم.»

وقتی رسیدند، سنگر در اثر چندین برخورد مستقیم به تو فرو ریخته و مخروبه شده بود. تکه‌های قابل شناسایی بدن از بین صفحات بتنی لب‌پر شده مشهود بود. نوهیل نزدیک بود بالا بیاورد، ولی دیگر نباید جلوی بامبو نقطه ضعف بیشتری نشان می‌داد.

خانم سینتوف را دیدند که در گوشه‌ای دست‌نخورده از سنگر پهن شده است. زخم مشهودی نداشت، ولی خون از چشم‌ها و بینی و گوش‌هایش روان بود. بامبو با پایانه‌اش از جسدش عکس گرفت.

در حالی که سری تکان می‌داد گفت «ضربه مغزی.»

عروس چندان جوان یا زیبا به نظر نمی‌رسید. نوهیل فکری بود که سینتوف چه قولی به او داده است.

وقتی می‌خواست آب دهانش را فرو بدهد مزه خاکستر می‌داد. از قهرمانِ قاتل و قابلش و از همه لاشه‌ها فاصله گرفت و به انتظار کامیونی ماند که بنا بود بیاد و او را به سمت ثمره پیروزی‌اش ببرد.

֎

پانوشت:

  • ۱
    Fine Print
  • ۲
    Noise