پسر بیابان - جهانگیر شهلایی

پسر بیابان

«بابا، خانم ‌معلم می‌گه ما خیلی خوشبختیم که تو خلد برین زندگی می‌کنیم.»

پسرش را خوب می‌شناخت. می‌دانست پسر هفت‌ساله‌اش بیخود و بی‌جهت حرفی به زبان نمی‌آورد و می‌دانست خودش از این ویژگی محروم است. پسرش اهل واکنش‌های تأخیری بود؛ چیزی را می‌دید یا می‌شنید، اما در لحظه و همان‌وقت به آن واکنش نشان نمی‌داد. انگار آن مسئله باید سر گاز چند تا قُل می‌خورد تا جا بیفتد و به زبان جاری شود. با به یاد آوردن عبارت «چند تا قُل خوردن» که تکیه‌کلام مادرش بود لبخندی زد. مادرش عادت داشت صحت هر چیزی را وابسته به چند تا قُل خوردن بداند. مثل همان قضیهٔ «رفتن» و چه زهرآگین بود این فکر رفتن که با همهٔ «قُل»‌هایی که در این ‌همه سال خورده بود با اولین مزمزه در ذهنش تمام فکرش را مسموم می‌کرد.

«خانم ‌معلم حتماً راست می‌گه…»

زمان سکوت بین حرف‌ها زمان حرف‌های این‌چنینی پسرش بود. این را از همسرش – مادرِ پسرش – به ارث بود حتماً. خودش هم در تمام این سال‌هایی که در عقد زناشویی گذرانده بود می‌دانست سکوت بین حرف‌ها جولانگاه ناگفته‌هایی است که همسرش خیلی بعد از هر اتفاق به یاد و زبان می‌آورد. به‌خصوص وقتی در ماشین نشسته باشند. به‌خصوص وقتی در ترافیک باشند. به‌خصوص وقتی آهنگی از ضبط پخش نشود. به خودش آمد و دید همهٔ این روحیات پسرش بی‌شک به همسرش رفته. از آینهٔ بالای سرش نگاهی به پسرش انداخت. پسر عین مادرش موهای مشکی لَخت داشت. همان موهایی که با اولین باد، هر‌کسی را عاشق خودش می‌کرد؛ فقط کوتاه‌تر. تیزی بینی پسر اما حتماً به خودش رفته بود. با آن کشیدگی چشم‌ها. به‌قول همسرش، «چشم‌ها و دماغت قشنگ داد می‌زنه پسر بیابونی». همین نام «پسر بیابان» که همسرش در روزهای آشنایی به او داده بود چقدر زندگی‌اش را تغییر داده بود. تا مدت‌ها شده بود نام مجازی‌اش در «دیدا». خیلی سال پیش. بعد از اینکه ازدواج کردند و هر دو توافق کردند دیگر عضو دیدا نباشند، شده بود نام اولین رمانش، همان ‌زمانی که در اوج موفقیت بود.

پسر، همان‌طور که از پشت شیشه به بیرون خیره شده بود، گفت «تو می‌آی دنبالم امروز؟»

«آره.»

داشتند به مدرسه نزدیک می‌شدند. همان‌طور که رانندهٔ خودکار به مسیرش ادامه می‌داد، مرد از فاصلهٔ بین دو صندلی جلو به کنار پسرش خزید و کیفش را به دستش داد. عاشق این زمان‌بندی‌های دقیق بود؛ شاید جزو معدود سوغات‌هایی که از زمان «پسر بیابان» بودن با خود به امروز آورده بود. یا کشان‌کشان حملش کرده بود، مبادا در گنبد شیشه‌ای خلد برین گمش کند. رانندهٔ خودکار آرام ماشین را به کنار خیابان رساند و در به طور به طور خودکار باز شد. پدر و پسر از ماشین پیاده شدند. پدر، طبق عادتی که شاید از پدر خودش به ارث برده بود، سر پسر را بوسید. ولی می‌دانست پسرش این کار را دوست ندارد. به نظر پسر عجیب می‌آمد. بارها با خود فکر کرده بود حتماً چیزی از هم‌کلاسی‌ها و دوستانش شنیده که به نظرش عجیب آمده. مطمئن بود یک روز در سکوت میان دو حرف، در مورد همین کار عجیب هم صحبت خواهد کرد. پسرک هفت‌ساله از زیر دست و گونهٔ پدر گریخت و به‌ سمت درِ رنگین‌کمانی مدرسه رفت و مرد، در‌حالی‌که به سیل بچه‌های هم‌سن فرزندش چشم دوخته بود، با لبخند بدرقه‌اش کرد؛ ساده‌ترین تجربه‌ای که هیچ‌وقت خودش در زندگی طعمش را نچشیده بود. عادت هر روزهٔ پسرش در واقع نادیده‌ترین روزمرگی او در تمام زندگی بود. مدرسه رفتن او هیچ شباهتی به پسرش نداشت. کوچه‌های شهر بیابانی را مگر می‌شد فراموش کرد؟ تازه اگر می‌شد آنجا را شهر نامید. یادش نمی‌رفت که تازه سیزده‌ساله بود و جشنی در شهر برگزار شد به‌مناسبت شهر شدن دهاتشان. همهٔ این‌ها را که کنار هم می‌گذاشت، هیچ شکی باقی نمی‌ماند که به‌ قول خانم معلم پسرش ما خوش‌شانسیم که توی خلد برین زندگی می‌کنیم.

«خلد برین تنها شهر تاریخ بشر است که نه بر ‌مبنای امکانات یا فرصت‌ها که بر ‌اساس محدودیت‌ها و ناچاری‌ها ساخته شده. ما یک ملت نیستیم، ما عده‌ای آدم خوشبختیم که دور آتشِ امید جمع شده‌ایم.»

مرد روی صندلی راحت سالن همایش‌های دانشکدهٔ ادبیات نشسته بود، در ردیف اول. هیچ یادش نمی‌رفت که خودش تا همین چند سال پیش در ردیف‌های عقب‌تر می‌نشست و همیشه در آرزوی آن ردیف جادوییِ اول دست به قلم می‌شد. همان نشستنش روی آن صندلی مثل فتح مریخ بود. همان‌قدر خیالی و دست‌نیافتنی در جوانی و همان‌قدر دم‌دستی و دست‌خورده در زمان حال. دیگر چیز خاصی نبود که با هیجان برای همسرش در مورد حسِ فتحش سخنرانی کند و برق چشم‌هایِ مفتخر همسرش دلگرمش کند. عین فتح مریخ که اگر روزی آرزویی دست‌نیافتنی بود حالا تبدیل شده بود به خبری عادی طی روز.

«اگر تمدن‌های باشکوه گذشته در کنار نهرها و رودها یا در جلگه‌ها و مرغزارها با هدف رفاه و فراوانی ایجاد می‌شدند، ما یک روز اولین قاب شیشه‌ای این گنبد را جلوی آفتاب گذاشتیم، چون چارهٔ دیگری نداشتیم. اگر آن تمدن‌ها طی زمان و با گذر از آزمون‌های سختگیرانهٔ زمان و مکان رشد کردند و به بالندگی رسیدند و کهن‌الگوهای خود را ساختند، ما اما مجبور بودیم و هستیم که برای متحد ساختن و متحد نگه داشتن مردم زیر این گنبد هر روز کهن‌الگوهای خود را بازسازی کنیم و باید قبول کنیم زمان علیه ماست.»

استادش فرتوت شده بود. همچنان با جسارت و فرزانگی سخن می‌گفت، اما دیگر همان آدم جسور و فرزانهٔ چند سال پیش پشت میکروفن نبود. پشتش خموده شده بود و مرد به‌وضوح می‌دید دستش موقع چشم دوختن به برگهٔ سخنرانی می‌لرزد. آن‌قدر دوستش داشت که دو تا از رمان‌هایش را به استاد تقدیم کرده بود – غیر از آن پسر بیابانِ لعنتی که به روح مادرش تقدیم کرده بود – و این‌چنین دیدنش پشت آن تریبون، که تا همین چند سال پیش جولانگاه سخنرانی‌های هیجان‌انگیز و برانگیزاننده‌اش بود، برایش سخت بود.

«اینجاست که وظیفهٔ شما نویسندگان سخت‌تر از بقیه است. اینجاست که باید از روی دست دیگرانی که سعی در ساختن این کهن‌الگوها کرده‌اند تقلب کنید. اینجاست که باید بی‌وقفه بپرسید و بنویسید. اینجاست که من از شما دعوت می‌کنم آقای سهراب توانگر را، این شاگرد دیروز و دوست امروزم را، به چهار‌میخ بکشید.»

استاد با همان لبخند شیطنت‌آمیز همیشگی‌اش شروع کرد به دست زدن. صدای استاد میان هلهلهٔ حضار شنیده نشد، اما لبخندش که مثل یک کودک پنج‌ساله هیجان‌زده و بی‌غل‌و‌‌غش بود از دید هیچ‌کس پنهان نماند. مرد از جایش برخاست و به‌سمت تریبون رفت. اگر اولین بار بود که به آن بالا فراخوانده می‌شد، حتماً بغضش می‌گرفت، که در واقع اولین بار همین‌طور هم شده بود. همان بار اول، دو دقیقه‌ای سکوت کرده بود تا حالش سرجایش بیاید. نگاهی به همسر و پسرش، که آن‌موقع سه سالش بود و روی پای مادر نشسته بود، انداخته بود و با لبخندی دلگرم‌کننده حرفش را آغاز کرده بود. همسرش دفعهٔ بعد بچه را با خودش نیاورد. خودش هم چهار ‌پنج بار بعدی را آمد و دیگر نیامد. کم‌کم از هیجان این سخنرانی‌های تکراری کاسته شده بود، مثل هر صعودی که بعد از چند بار عادی شود. مثل رفتن بالای سقف آن بادگیر دور‌افتاده در بچگی که فقط بار اولش هیجان‌انگیز بود. بعد دیگر خودش شده بود نمادی از تکرار و بطالت زندگی در آن ‌«تازه‌شهر بیابانی» که آخر ‌سر با مادر و برادرانش از آن گریخته بودند، بدون پدرش.

«سلام.»

این عادتش بود. عاشق آن صدای بی‌جنسیت و در‌هم‌آمیختهٔ جواب بود: همهٔ جمعیت با هم می‌گفتند سلام.

«نویسنده بودن کار سختیه… ما قدیم‌ها یه مثالی داشتیم؛ می‌گفتیم سخت‌ترین کار دنیا کار کردن تو معدنه و بعدش کار خودمون سخت‌ترین کار دنیاست. می‌دونم شما شناخت دقیقی از معدن ندارید. اما قبول کنید نویسندگی هنوز هم سخت‌ترین کار دنیاست.»

می‌دانست تمام آن دانشجوهای سال اول رشتهٔ ادبیات، که با نشاطی کودکانه روی آن صندلی‌ها نشسته بودند و به او چشم دوخته بودند، همگی در آن لحظه به این فکر می‌کنند که روزی باید در همان‌جا و پشت همان تریبون جای او صحبت کنند. از این «بت بودن» لذت می‌برد. از این «سیبل شدن» لذتی عمیق در وجودش زبانه می‌کشید. اما تا کی؟ در یک نگاه تمام چشم‌های تشنه و مشتاق را از نظر گذراند و گفت «می‌دونم منتظرید من دوباره شروع کنم از کودکی خودم تعریف کنم.»

یک جلد رنگ و رو رفته از فرزند بیابان را از روی صفحهٔ چوبی تریبون برداشت و گفت «می‌دونم انتظار دارید بگم ایدهٔ اولیهٔ این کتاب اون ‌روزی به ذهنم رسید که همسرم قبل از ازدواج بهم گفت “فرزند بیابان”. می‌دونم دوست دارید از هزاران باری که به دفتر ناشرهای مختلف خلد برین رفتم تا کتابم رو چاپ کنن و نکردن براتون بگم. ولی چقدر قراره این حرف‌ها رو بشنوید؟ مطمئنم همهٔ این‌ها رو قبلاً شنیده‌ید. پس بهتر نیست امروز، به‌قول استاد، شما من رو به چهار‌میخ بکشید؟»

به صف جوانان مشتاق و خامِ روبه‌رویش چشم دوخت. می‌خواست یکی پیدا بشود و بپرسد: واقعاً در آن‌سال‌ها چی بین شما و پدرتان گذشت؟ وقتی کسی دستی بالا نبرد، خودش به‌طعنه گفت «من وقتی هم‌سن شما بودم خیلی عاصی‌تر بودم. خلد برین نسل بی‌خطری تربیت کرده!»

با خودش فکر کرد تازه او عاصی‌ترین فرزند خانواده نبود. برادر بزرگ‌ترش… اگر کسی در دنیا بود که هژمونی تاریخی پدرش را به چالش کشیده بود قطعاً او نبود، برادر بزرگ‌ترش بود.

اسمش داود بود. وقتی به دنیا آمده بود که پدرش تنها هفده سال داشت. پدرش یک باغ کوچک و یک خانهٔ نقلی در زمان عقد از پدرش گرفته بود و خانوادهٔ سه‌نفره‌شان را آنجا سکونت داده بودند. خودش از آن باغ فقط خاطرات محوی به یاد داشت. این‌که به ‌همراه داود و خواهر و برادرش بین درخت‌های انار و خرمالو می‌دویدند. از همان‌ موقع هم انگار می‌دانستند هیچ‌چیز مهم‌تر از آب در زندگیشان نیست. این چیزی نبود که سبک زندگی خلد برین یادش داده باشد. پدرش، در روزهای آبیاری، همه را به صف می‌کرد و یکی ‌یک بیل به دستشان می‌داد تا مسیر آبی را که از بالای باغ وارد شده بود به‌دقت وارسی کنند، مبادا به بیراهه برود. داود از همان ‌زمان هم با پدرش سرِ سازش نداشت. دلش می‌خواست راه‌‌آب‌های خودش را در باغ درست کند. می‌گفت می‌شود جور دیگری باغ را آب داد. کسی از بین برادرها و خواهرش جرئت همراهی با داود را نداشت. اما این خوب در ذهنش ثبت شده بود که چقدر از این شجاعت داود خوشش می‌آمد، شجاعتی که انگار هیچ‌وقت در خودش نهادینه نشده بود.

«ببخشید این سؤال رو می‌کنم، اما چقدر از داستان شما وامدار اسطوره‌ست و چقدرش واقعیته؟»

لبخندی زد.

«اصلاً مگه داستانی داریم که وامدار اسطوره‌ها نباشه؟»

آن‌ دسته از دانشجوهای خودباخته و عاشق پیروی کردن به شوخی بی‌مزه‌اش خندیدند. اول خوشحال شد که این دسته از حضار کمتر از نصف جمعیت هستند. بعد یاد خودش افتاد که دقیقاً همین برخورد را در جوانی با حرف‌های استادش کرده بود. حتماً اگر داود بود هر جا که نیازی نمی‌دید نمی‌خندید یا حتی اخم می‌کرد. مثل آن ‌روزی که با اخم به حرف‌های فرستادهٔ فرمانداری گوش داده بود. داود دیگر هجده سالش شده بود. جوان بود. خودش اما دزدکی از جلوی درِ قهوه‌خانهٔ شهرشان به حرف‌های فرستاده گوش می‌داد. در سیستم سلسله‌مراتبی دهات تازه شهر‌شده‌شان، پدرش در بالای قهوه‌خانه نشسته بود و بی‌اعتنا قلیان خوانسار می‌کشید. داود اما دیگر به جمع راه یافته بود و آن پایین‌ها کنار دیگر جوان‌های شهر نشسته بود. فرستادهٔ فرمانداری داشت با حرارت در مورد شهرهایی که دیگر باید تخلیه شوند و خانه‌هایی که در شهرهای بهتر انتظارشان را می‌کشید صحبت می‌کرد. این‌که مرکز – احتمالاً تهران – تشخیص داده هزینهٔ زندگی در این شهرها دیگر به فوایدش نمی‌ارزد. این‌ که برای همه خانه‌های بهتر در جاهای بهتر تدارک دیده شده. با وام‌های بلند‌مدت. نمی‌دانست چرا – البته بعداً با گوشت و پوست و استخوان فهمید – اما مطمئن بود پدرش وقعی به این حرف‌ها نمی‌گذارد. داود اما با اخمی غلیظ به حرف‌های فرستاده گوش می‌داد. با دقت وافر و فکری که داشت همه‌‌چیز را در نظر می‌گرفت.

«منظورم این نشانه‌هاییه که مثلاً از داستان حضرت نوح در داستانِ پسر بیابان شما هست.»

خندید. سؤال را دخترکی کرده بود با ابروهای پیوسته و پر‌پشت و چشمانی عصیانگر. در میان جمعیتی که همه مثل هم لباس پوشیده بودند، این‌یکی تن‌پوشی یک‌سره با پارچهٔ براق به‌رنگ بنفش و زرد پوشیده بود که او را از بقیه متمایز می‌کرد. لباسی که شاید امروز فقط در موزهٔ مردم‌شناسی خلد برین پیدا می‌شد، اما مرد می‌دانست روزی لباس سنتی اجتماعی کوچک به‌نام بلوچ‌ها بوده که در گوشهٔ نقشهٔ یک خاطرهٔ محو به ‌نام ایران زندگی می‌کردند. اما، فارغ از این ظواهر، این سؤال دختر بود که او را از بقیه متمایز می‌کرد.

«من جایی تو کتابم یا مصاحبه‌هام گفته‌م از داستان حضرت نوح استفاده کرده‌م؟»

دختر راست می‌گفت. خودش هم در تمام این ‌سال‌ها و وقت‌هایی که فرصت کرده بود از زوایای دیگر این تحسین‌شده‌ترین فرزندش را بررسی کند به همین نتیجه رسیده بود. اما اتفاقاً همین نقاط داستان بود که از قضا عین واقعیت بود. پدری که حقیقتی را در گِلی بی‌شکل دیده بود و پسری که اصرار داشت پدرش اشتباه می‌کند و در این راه دل به بقیه‌ای که با پدرش هم‌نظر نبودند می‌سپرد. همان اسطورهٔ قدیمیِ عصیان پسر در برابر پدر. داود در مقابل پدر. همان‌ روز که فرستادهٔ فرماندار خداحافظی کرده بود و رفته بود، داود هم تصمیمش را گرفته بود. این ‌که آنجا دیگر جای ماندن نیست. البته برای فرا رسیدن پردهٔ تقابل و کشمکش زمان لازم بود. مثل هر داستان دیگری. یک سالی طول کشید تا داود در مقابل خواست بی‌چون‌و‌چرای پدر برای ماندن قد بکشد. همان یک سالی که بقیهٔ شهر هم همراه فرستاده و پیغامش شدند. این‌که جایی بهتر انتظارشان را می‌کشد و فقط احمق‌ها ممکن است دست از آنجا که هست و آنچه هست نکشند.

«ولی مگه ما چیزی جز همین اسطوره‌ها هستیم؟ مگه اسطوره‌ها چیزی جز تجربهٔ پدربزرگِ پدربزرگ‌های ما هستن که به داستان در‌اومده‌ان؟ همون تجربیاتی که ما هم به‌خاطر انسان بودنمون که با اون‌ها مشترکه دوباره و دوباره و دوباره تجربه‌شون می‌کنیم.»

دختر با سؤالش ناخودآگاه پدرِ مرد را در جایگاه نوح نشانده بود. مردی که با بقیه هم‌نظر نبود. پدرش هم دقیقاً همین بود. مردی که در مقابل همهٔ شهر ایستاد. مردی که روزی یک باغ کوچک داشت و کم‌کم آن را گسترش داد و زمانی‌که فرستادهٔ فرماندار قدم نحسش را به شهر گذاشت، بزرگ‌ترین باغدار شهر بود. بر‌و‌بیایی داشت. هم دارایی‌هایش از همهٔ مردان شهر بیشتر بود هم نفوذش. ریش‌سفید بود. قاضی بود. اما دو سال بعد همه‌چیز را رها کرد و خودش را مقنّی نامید. گفت من فقط می‌خواهم چاه بکنم. می‌خواهم آن‌قدر چاه بکنم تا به همه ثابت کنم این شهر هنوز هم آب برای سیراب کردن مردمش دارد. این نقطه دیگر مرحلهٔ بیرون افتادن تمام کشمکش‌های پشت پردهٔ شهر و خانواده و داود و پدر بود.

اول عباس‌ آقا رفت، همان مردی که دوست صمیمی پدر بود. چند ماه بعد از آمدن فرستاده، عباس‌ آقا باغ کوچکِ پسته‌اش را به فرمانداری واگذار کرد و رفت. کمی بعد از رفتنش، هنوز با پدر در ارتباط بود و گاهی بهش زنگ می‌زد. ابراز دلتنگی می‌کرد و حرف‌های بیخود می‌زد که فقط خبری از آنجا گرفته باشد. پدر لابه‌لای حرف‌هایش اسمی از گرگان شنیده بود، یکی از شهرهای رونق‌گرفته بعد از انهدام‌ها. در آپارتمانی که پدر و بقیهٔ مردهای شهر اسم قوطی‌کبریت رویش گذاشته بودند ساکن شده بودند و عباس‌ آقا شده بود مشاور املاک. شنیده بودند همچین کاری در شهرهای بزرگ هست. این‌که خانه‌ها و زمین‌های خالی‌ای وجود دارد و آدم‌هایی که حاضرند برای این خانه‌ها و زمین‌ها پول بدهند. پدر شغل جدید عباس‌ آقا را گاهی به مسخره می‌گرفت و حرف‌های مردانه‌ای در مورد شباهت شغلش با پا‌اندازها می‌گفت. این را دزدکی چندباری در قهوه‌خانه شنیده بود، همان‌وقتی که قهوه‌خانه کم‌کم از رونق می‌افتاد.

چند ماهی بعد دلاور رفت. از پدر پیرتر بود و به‌ زورِ زن سومش کوچیده بود به دامغان. این‌ یکی از آن موارد «ضرر-فایده»‌کرده در شرایط جدید نبود که ببینند باید رفت یا نه. خیلی ساده زنِ جوانش اصرار کرده بود بروند پیش خواهرش که در آن شهر کار‌و‌بار خوبی به هم زده بوده و اقلاً دیگر لازم نبوده، برای اندکی پول، زمینِ مردم را بیل بزنند. آخر دلاور تمام زمین‌هایش را در میان‌سالی سر قمار باخته بود. اصلاً یکی از چیزهایی که همیشه داود را از شهرشان متنفر می‌کرد همین بود که «مردم از زور بیکاری یا دارن پشت سر هم حرف می‌زنن یا دارن پول‌هاشون رو تو قمار می‌زنن به کون گاو». دلاور که رفت، پدر پیرتر شد. شاید فکر می‌کرد دلاور به‌خاطر خاطرات خوشی که از گذشته با هم دارند اقلاً دیرتر از بقیه او و شهر را به امان خدا رها می‌کند.

دو سال نشده بود که عمو‌ طاهر هم رفت؛ برادر کوچک‌تر پدر. از بچگی به یاد داشت که عمو‌ طاهر همیشه دلش می‌خواست جا در جای پای برادر بزرگ‌ترش بگذارد. انگار هیچ‌چیز در زندگی از خودش نداشت، حتی تصوری که در خلوت و تنهایی بگوید این منم، نه یه کپی دست‌دوم از برادر بزرگ‌ترم. حتی همین طاهر هم رفته بود. یادش می‌آمد نگاه عمویش را شبِ رفتن که حتی رویش نمی‌شد – یا جرئت نمی‌کرد – در چشم‌های پدر نگاه کند. فقط گفته بود «من می‌رم تا شما هم بیاید» و دست زن‌ و ‌بچه‌هایش را گرفته بود و رفته بود. دو ماه بعد، پدر گفته بود می‌خواهد مقنّی شهر باشد، اما خودش که مطمئن بود پدرش همان‌ شب و بعد رفتن عمو ‌طاهر تصمیمش را گرفته بوده. فقط نمی‌خواست به بقیه نشان بدهد رفتن برادرش چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشته.

«اما من می‌خوام بدونم کجای داستان، به‌جای بازگویی واقعیت، از بازسازی اسطوره استفاده کرده‌ید.»

دخترک چیزی می‌دانست؟ ممکن نبود. هیچ‌کس باقی نمانده بود که داستان را طور دیگری شنیده باشد. طی همهٔ این‌سال‌ها، آدم‌هایی که در آن شهر نفرین‌شده می‌شناخت او را پیدا کرده بودند و از داستانش تعریف کرده بودند. حتی داود هم چند ماه بعد از انتشار کتاب در یک تماس تصویری به او تبریک گفته بود. با همان نگاه مغرور و بی‌احساس پدرش. به داود گفته بود «چقدر شبیه بابا شده‌ی،» و داود تلخ خندیده بود. می‌دانست از شنیدن هیچ‌چیز بیشتر از این ناراحت نمی‌شود. روح پدر جایی درون همهٔ آن‌ها زندگی می‌کرد. فقط داود بیشتر از بقیه سعی می‌کرد دفنش کند. در همان مکالمه هم داود گفته بود «خوشحالم که من رو بد قضاوت نکردی.» پس داود هم همچنان و هر روز خودش را در همان محاکمهٔ درونی شرکت می‌داد. هنوز معنای آن‌سال‌ها و دقیقه‌به‌دقیقهٔ رفتارشان تبدیل به تاریخ نشده بود برای هیچ‌کدام.

«واقعیت قطعاً همون ‌چیزیه که من تو کتابم نوشته‌م. می‌دونم می‌خوای به تمام جزئیات کتاب سرک بکشی و احساس می‌کنی که این شاید ارزش کتاب رو کم یا زیاد بکنه. اما از من به شما نصحیت… دروغ و راست بودن هیچ داستانی ارزشش رو کم یا زیاد نمی‌کنه… اگه خودتون رو به جریان داستان سپردید و اگه دیدید خیلی‌های دیگه هم با شما همراه شده‌ان، بدونید داستان کار خودش رو کرده.»

شاید همه‌چیز را در کتاب نگفته بود. مثلاً این‌ که داود چند ماهی از خانه غیبش زد و مادر از نگرانی نزدیک بود سکته کند. می‌گفتند پدر هر طور شده بوده با داود تماس گرفته و گفته «به‌خاطر من نه، به‌خاطر مادرت برگرد تا سنکوپ نکرده.» همین ‌که بعد از دعوای آن ‌شب و کتک مفصلی که پدر به داود بیست‌ساله و قبراق زده بود حاضر شده بود پا پیش بگذارد و به او زنگ بزند، جزو مفاخر پدر بود. همین هم از صدقه‌سرِ عشقش به مادر بود. رابطه‌شان هیچ شباهتی به رابطهٔ مثلاً او و همسرش نداشت. شاید از‌مُد‌افتاده‌تر بود. اما نمی‌شد در کیفیت عشقشان لحظه‌ای شک کرد. زیاد به هم لبخند نمی‌زدند. زمزمه‌های شبانه و هم‌فکری‌های بلند‌مدتِ مشترک که اصلاً. اما پدر جانش به مادر بسته بود. همین هم شاید باعث شد کم‌کم در موقعیت ضعف قرار بگیرد. داود که برگشت، تازه انگار اهمیت مادر را حس کرده بود. دست به یارکشی زد. نشست زیر پای مادر. سیاست‌مدارانه زمینِ بازی را تغییر داد. به هر بهانه‌ای، در مورد رفتن و نماندن پیش مادر صحبت می‌کرد. بقیه را هم جمع می‌کرد. مانند یک استاد زبردست برایشان از آنچه آن بیرون و پشت آن کوه‌ها می‌گذشت حرف می‌زد. این‌طور نبود که مادر و بچه‌ها هیچ‌کدام هیچ‌وقت از آنجا بیرون نرفته باشند. سالی یک بار برای مسافرت به یزد یا اصفهان و حتی تهران می‌رفتند. شده بود به مشهد هم بروند، ولی فقط یک بار. اما داود اصرار داشت به همه توضیح بدهد آن سفرها مثل یک گشت‌و‌‌گذار دورادور می‌ماند. باید آنجا باشی تا بفهمی سبک زندگی دیگران چقدر با مال آن‌ها فرق دارد. داود از پریدن‌های بی‌مرز می‌گفت و از قفس بیابانی و بی‌آب‌و‌علف می‌نالید. مادر حدّی برای حرف‌های داود تعیین نمی‌کرد. خط قرمزش فقط نشنیدن پدر بود. آفتاب که به ‌سمت غروب رهسپار می‌شد، مادر صداها را کم می‌کرد و مرتب می‌گفت «باباتون نشنَوه ها.» اما داود خودش می‌دانست خوب دارد تخم شک را در دل مادر می‌کارد. مادر اما به یک انگیزه نیاز داشت. به یک تختهٔ پرش.

«داستان شما با قضاوت و انگیزه نوشته شده. شما به ‌عنوان نویسنده در کنار شخصیت‌ها در مقابل پدرتون ایستادید. دونستن حقیقت این کمک رو می‌کنه بدونیم واقعاً حق با کی بوده.»

حقیقت این بود که آن‌ها بالأخره از آنجا گریخته بودند و تاریخ را جان‌به‌در‌برده‌ها می‌نویسند. داود، مادر، برادرش، خواهرش و خودش. با ماشینی که از فرمانداری فرستاده بودند. آخرین روزی که قرار بود برق و آب شهر قطع شود. آن‌ها آخرین خانواده بودند که شهر را ترک می‌کردند. واقعیت این‌ها بود. بعد از اندک‌زمانی که در زنجان مانده بودند، مادر از فراغ پدر فوت کرد. بعد هریک به‌‌‌سمتی رفتند. انگار مادر مانند نخ‌ تسبیحی آن‌ها را گرد هم آورده بود که با پاره شدنش هر دانهٔ تسبیح به گوشه‌ای افتاد. او توانسته بود در کنکور ادبیات دانشگاه خلد برین قبول شود. آن‌ سال‌ها خلد برین هنوز بهترین شهر دنیا نبود، اما پذیرش در آن دانشگاه شاید مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش بود. چاپ کتاب پسر بیابان اما نقطهٔ عطف زندگی‌اش بود. شده بود مهم‌ترین نویسندهٔ شهر. پیام‌آور امید در تمدن جدید. خودش هم می‌دانست اگر حمایت‌های دولت خلد برین نبود، کتابش این‌قدر دیده نمی‌شد. این‌ هم از صدقه‌سر استادش بود که هرجا نشسته بود گفته بود «ما نیاز به داستان‌سازی برای تمدن جدیدمان داریم. باید کهن‌الگوهای جدید برای این تمدن بسازیم،» و دم‌دست‌ترین انتخاب هم داستان او بود. خودش هم می‌دانست داستان‌هایی بهتر از این نوشته، اما هیچ‌کس او را با چیزی جز پسر بیابان به یاد نمی‌آورد. این‌ها واقعیت بود. مابقی؟ چه اهمیتی داشت؟

«امروز یکی از من پرسید ما خوشبختیم که تو خلد برین زندگی می‌کنیم؟ فکر کنم جواب سؤال شما در همین سؤال نهفته‌ست. این‌که فکر کنیم چقدر خوشبختیم که تو خلد برین زندگی می‌کنیم. اگر خوشبختیم، پس کنار راوی داستان قرار می‌گیریم و اگر فکر کنیم نیستیم، کنار پدرِ داستان. اما بذارید این‌طوری بگم. گذشته همیشه در زَرورقی از نوستالژی به حافظهٔ ما خورونده می‌شه. امروز که به این سن رسیده‌م، دیگه شاید با قطعیت ده سال پیش نگم که خوشحالم تو خلد برین زندگی می‌کنم، چون هر بار خطی از کتاب خودم رو می‌خونم دلم برای اون لحظه‌ها تنگ می‌شه. و این دلتنگی‌ها کارکرد خاطره‌ست… این‌ها دامِ نوستالژیه… شاید هر کدوم از ما با هر لحظه از زندگی در خلد برین نظرمون در موردش عوض بشه، مثل هر لحظهٔ دیگه‌ای از زندگی. مثل زندگی زناشویی می‌مونه که یه لحظه عاشق همسرت هستی و یه لحظه دیگه نه. اما نباید فراموش کنیم که گذشتهٔ ما رو نه خاطرات و نوشتالژی که تصمیمات ما می‌سازن. من هزار بار دیگه هم بخوام قصهٔ اون‌ سال‌ها رو بنویسم همین‌طوری می‌نویسم و همین ‌جای داستان می‌ایستم، چون ما با هم تصمیم گرفتیم که اونجا نمونیم. هرچند متأسفانه پدرم دیگه زنده نبود که با ما بیاد.»

پدر عاشق چاه‌هایش شده بود. پدر خود چاه‌هایش شده بود. آن اواخر دیگر پدر را نمی‌دیدند، وقتی شب را به صبح وصل می‌کرد و تمام‌وقت در دشت‌های اطراف شهر داشت چاه می‌کند. انگار دیگر از حرف زدن خسته شده بود. می‌خواست با عملش حرف بزند و هیچ عملی برای او گویاتر از این نبود که یکی از چاه‌هایش به آب برسد. دلش می‌خواست چاه‌ها برای بقیه بگویند که اینجا هنوز جای ماندن است. با عقل آن ‌روزش می‌توانست بفهمد که این یک عمل غیر‌اختیاری از سوی پدر برای حفظ هژمونی و تاج‌و‌تخت خودساخته‌اش است. انگار پشت کردن به آن شهر و به آن خانه به ‌معنی پذیرش مرگ و نیستی بود. همان‌طور که مادر اندکی بعد عملاً دچار همین مرگ شد. او می‌خواست بماند چون به ماندن ایمان داشت، اما می‌دانست آن بیرون، خارج از مرزهای آن شهر، هم دیگر نمی‌تواند خودش را باز‌تعریف کند. پدر می‌دانست بدون آن شهر و بدون آن خانه دیگر خودش نیست. برای همین، در چاه‌هایش مسخ شده بود. در او روح آبِ نادیدهٔ چاه‌ها حلول کرده بود.

«اما…»

صدایش می‌لرزید. این دیگر نه اشک شوق بود نه بغض پیروزی. این خود خودِ گریهٔ بازگویی حقیقت بود.

«اما اگه فکر می‌کنید که دونستن تمام حقیقت چیزی به داستان اضافه می‌کنه… اجازه بدید چیزی رو با شما در میون بذارم. من دیگه زندگی‌م رو کرده‌م؛ یعنی به اون چیزهایی که باید در زندگی می‌رسیدم رسیده‌م، به نظر خودم. به این سن که می‌رسید، دیگه براتون مهم نیست بقیه چه فکری در موردتون می‌کنن. اما این‌که خودتون چه فکری در مورد خودتون می‌کنید شما رو می‌سازه و من دیگه نمی‌تونم این رو با خودم حمل کنم… پرسیدید واقعیت چی بود. پرومته آتش رو دزدید یا آتش رو به انسان‌ها پیشکش کرد؟ برای جواب این سؤال، باید دید کجای تاریخ ایستاده‌یم و من دیگه مطمئن نیستم کجای تاریخ ایستاده‌م. من وقتی به این گنبد شیشه‌ای بزرگ که ما رو از طوفان‌های اون بیرون در امان نگه می‌داره فکر می‌کنم، می‌بینم قدردانش هستم، چون الآن خونهٔ منه. اما امروز پدرم رو هم درک می‌کنم، چون نمی‌تونم جایی جز اینجا زندگی کنم. امروز احساس می‌کنم قهرمان داستان من داود نیست، برادری که با تمام زور و قدرتی و سیاستی که داشت سه سال تمام جنگید تا بالأخره حرف خودش رو به کرسی بنشونه. برادری که امروز می‌دونیم می‌تونست خودش فرار کنه و دیگه برنگرده، اما به‌خاطر من و مادر و بقیه برگشت تا ما رو هم با خودش ببره. می‌دونم، می‌دونم قهرمان داستان من داوده. اتفاقاً حضرتِ نوح داستان من شاید داوده. ولی امروز برای پدرم هم احترام قائلم. دیگه با اون نفرت ده سال پیش بهش نگاه نمی‌کنم، چون الآن خودم هم پدر شده‌م. می‌دونم برای اینکه مطمئن باشی پسرت حتی در نبودِ تو هم خوب و درست زندگی می‌کنه بزرگ‌ترین ارثی که می‌تونی براش بذاری اینه که یادش بدی باید پای یه چیزی تو زندگی‌ش وایسته. از این نظر، پدرم داود رو خوب تربیت کرده بود، چون پای نموندنش وایستاد. اما خودش هم این‌قدر پای موندنش وایستاد تا جون داد. وقتی کنار داود داستان رو روایت می‌کردم، مجبور شدم یه چیز خیلی ریزی رو از قلم بندازم…»

اشک‌هایش دیگر روان شده بودند. دختر یک‌سره بنفش و زرد‌پوش دیگر تنها مخاطب حرف‌هایش نبود. انگار داشت بلند‌بلند اعتراف می‌کرد. داشت جلوی استادش و آن‌همه آدم از پیله در‌می‌آمد و پروانه می‌شد.

«شبی که پدر دیگه نیومد خونه و داود من رو فرستاد دنبالش بگردم… تو داستان نوشتم که پدرم رو بی‌جون توی یکی از چاه‌ها پیدا کردم و تصمیم گرفتم با همون خاکی که خودش برای چاه‌های محبوبش کنده بود دفنش کنم تا بتونیم زودتر از اونجا بریم. آره، من این کار رو کردم. اون لحظه از پدرم متنفر بودم، چون احساس می‌کردم اونه که داره دست‌و‌پای ما رو برای یه زندگی بهتر می‌بنده. اما این رو هم باید بگم… وقتی پدر رو توی اون چاه پیدا کردم…»

مکث کرد. موقر و مردانه با انگشت سبابهٔ دست راست اشکش را پاک کرد. می‌خواست نفسی بگیرد تا بتواند حرفش را بدون زار زدن تمام کند. می‌دانست جمله‌اش که تمام شود، دیگر در نظر دیگران همان آدم قبلی نخواهد بود. اما این را هم می‌دانست که چقدر سبک خواهد شد.

«…پدر تو آبِ چاه خفه شده بود… چاه آب داشت… پدر این‌قدر کنده بود تا تونسته بود درست بودن حرفش رو اقلاً به خودش ثابت کنه. این‌که اون خونه هنوز جای زندگی بود اگه ما کمی حوصله داشتیم… بعدش دیگه براش مهم نبود انگار… همین‌که نمایشش یه مخاطب داشت براش کافی بود… شاید فکر می‌کرد منِ پسرش رو این‌قدر مرد بار آورده که برم و این رو به بقیه بگم و ازشون بخوام بمونن… چون اون خونه هنوز آب داشت… هنوز می‌شد باغ‌هاش رو سبز کرد، هنوز می‌شد درخت‌هاش رو سرپا کرد… یه کم حوصله می‌خواست فقط.»

لحظه‌ای مکث کرد و، قبل از آنکه برای همیشه از آن جایگاه رفیع پایین بیاید، گفت «ولی پدر این رو نفهمیده بود که این از حوصلهٔ من متأسفانه خارج بود.»

اگر با همان نگاه تاریخی و اسطوره‌ای به آن لحظه نگاه کنیم، اتفاق عجیبی نیفتاده بود؛ مرد مانند هوشنگ، که وقتی صلاحیت دیگران و به‌خصوص پسرش طهمورث را دید از روی سریر پادشاهی پایین آمد و با دست‌های خود تاج بر سر پسرش نهاد، از روی تریبونی که روزی معنایی چون سریر پادشاهی برایش داشت پایین آمد و حتی به‌سمت صندلی خالی خودش هم نرفت. این وراثت و جنگ قدرت عادی میان پدرها و پسرها برایش عجیب نبود. هوشنگ و طهمورث… نوح و پسرش… پدرش و داود… شاید روزی خودش و پسرش. چیزی هم که مثل تمام داستان‌ها قربانی می‌شد، مثل همیشه، خانه‌ای بود که هیچ‌کس امیدِ دوباره ساختنش را از پدر به ارث نمی‌برد.

֎


«پسر بیابان» یکی از داستان‌های مجموعهٔ «شهرهای منهدم شده» (انتشارات «تندیس، سال۱۴۰۱) است که با اندکی ویراستاری برای هماهنگی با شیوهٔ نگارش «فضای استعاره» بازنشر می‌شود.