روزی ترورْل صانع ماشینی سر هم کرد که میتوانست هر چیزی را که نامش با حرف نون آغاز میشود خلق کند. وقتی ماشین آماده شد، محض امتحان به آن دستور داد تا نارنج، سپس نیلوفر و نیمتنه بسازد، که ماشین هم چنین کرد. سپس گفت همهٔ آنها را روی نعلبکیهایی پر از نیکوتین و ناشمرده نابکاریهای دیگر نگارگری کند. ماشین موبهمو به دستورها عمل کرد. ترورل که دلش هنوز از توانایی ماشین قرص نشده بود، یکییکی گفت نی، نهال، نامه، نوترون، نفتالین، نیمکت، نسناس، ننهسرما و بالأخره ناتریوم بسازد. ماشین این آخری را نتوانست و ترورل که حسابی کلافه شده بود توضیح خواست.
ماشین گفت «اسمش را هم نشنیدهام!»
«چی؟ ولی این که فقط سدیمه. میدونی دیگه، یارو، فلزه، همون عنصره…»
«سدیم با حرف سین شروع میشود و من فقط با نون کار میکنم.»
«اما به لاتین میشه ناتریوم.»
ماشین گفت «ببین پیرمرد، اگر من میتوانستم همهٔ چیزهایی را که در همهٔ زبانهای ممکن با نون شروع میشوند بسازم، میشدم ماشینی که میتواند همه چیزهایی را که با همهٔ الفبا شروع میشوند بسازد. چون هر چیزی که بخواهی اسم ببری بدون شک نامش در این یا آن زبان بیگانه با نون شروع میشود. کار آسانی نیست. من که نمیتوانم از آنچه تو به من برنامه دادهای فراتر بروم. پس بیخیال سدیم.»
ترورل گفت «خیله خب!» و به ماشین دستور داد نیمهشب بسازد، که بیدرنگ ساخت. شاید نیمهشبی مختصر، اما حسابی نَسا بود. تازه آن وقت بود که ترورل دوستش کلاپاوسیوس صانع را دعوت و او را به ماشین معرفی کرد و آن قدر در ستایش مهارتهای ماشین رودهدرازی کرد که کلاپاوسیوس گهمرغی شد و پرسید او هم میتواند ماشین را بیازماید یا نه.
ترورل گفت «بفرما. ولی باید با نون شروع بشه!»
کلاپاوسیوس گفت «نون؟ باشه. پس بگذار نبوغ را بسازد!»
ماشین نالید و در چشم برهمزدنی، حیاط ورودی خانهٔ ترورل پر شد از نوابع علمی. آنها با هم بحث میکردند، هر کدام سیاهههای قطوری منتشر میکردند که دیگران ریزریزش میکردند. در دوردست میتوانستی تلهای آتشینی را ببینی که شهدای نبوغ بر آن جلزوولز میکردند. تندر غرید و ستونهای دود قارچشکل غریب به آسمان رفت. همه همزمان حرف میزدند و هیچ کس گوش نمیداد و همه جور یادداشت و نقد و ردیه و دیگر مدارک علمی بود که ردوبدل میشد. عدهای پیرمرد هم گوشهای نشسته و تندتند ورقپاره پشت ورقپاره سیاه میکردند.
ترورل مغرورانه گفت «حال کردی؟ ها؟ خودِ خود نبوغه دیگه، قبول کن!»
ولی کلاپاوسیوس راضی نشده بود.
«چی؟ این اراذل و اوباش؟ یعنی میخوای بگی به اینا میگی نبوغ؟»
ترورل به او پرید: «پس یه چیز دیگه بهش بده. هر چی دوست داری.»
کلاپاوسیوس مدتی مردد ماند چه بخواهد. اما پس از کمی تفکر اعلام کرد دو کار دیگر به ماشین خواهد داد و اگر ماشین آنها را انجام دهد، او اقرار میکند که ماشین همان است که ترورل داد سخن داده. ترورل با این شرط موافقت کرد و کلاپاوسیوس نقیض سفارش داد.
ترورل غرید: «نقیض؟! نقیض دیگه چه کوفتیه؟»
کلاپاوسیوس خونسرد پاسخ داد: «معلومه چیه، متضاد مثبت. منش نقیض یعنی منفی. مثل نگاتیو عکس. حالا هم فیلم نیا که مثلاً تا حالا نشنیدی نقیض چیه. یالّا ماشین، دست به کار شو!»
ماشین هم از آن طرف بیکار ننشسته و شروع کرده بود. اول بنا کرد پادپروتون ساختن، بعد رسید به پادالکترون، پادنوترون و همین طور کار کرد تا بالأخره از این همه پادماده پادجهانی شکل گرفت و مانند ابری شبحوار بر فراز سرشان به درخشش افتاد.
کلاپاوسیوس نق زد: «همم. این مثلاً قراره نقیض باشه؟ باشه… گیریم که باشه. اونم محض گل روی شما… ولی حالا سومین دستور: ماشین نیست بساز!»
ماشین بیحرکت ماند. کلاپاوسیوس دستهایش را پیروزمندانه به هم مالید، اما ترورل گفت «خب چه انتظاری داشتی؟ بهش گفتی نیست بسازه، اینم کاری نمیکنه دیگه.»
«نه دیگه، گفتم نیست بساز، ولی این ناکار شد.»
«نیست یعنی نیست دیگه!»
«نه، اومدی و نسازی. قرار بود نیست بسازه، اما این کاری نمیکنه و برای همین من بردم. چون نیست، ای همکار عزیز و زرنگ من، همین هیچی معمولی دمدستی شما نیست که نتیجهٔ کاری نکردن و انفعال باشه. نیست یعنی نبودن پویا و چشمگیر، یعنی این که کامل، منحصربهفرد و همهگیر، که به زبون دیگه میشه نبودن، نهایی و کامل، در نابودی خودش.»
ترورل غرید: «داری ماشین رو گیج میکنی!» اما ناگهان صدایی فلزی شنیده شد.
«واقعاً شما دو نفر چطور میتوانید در چنین زمانی جروبحث کنید؟ بله، من میدانم نیست و نیستی و نبودن و نابودی و نقض و نهستی و نابودگی چه هستند. زیرا تمام اینها زیر سرفصل نون قرار میگیرند. نون مثل نافریده. برای آخرین بار به جهانتان نگاه کنید حضرات! به زودی دیگر نخواهد بود…»
دو صانع خشکشان زد، جدالشان را فراموش کردند، زیرا ماشین در حقیقت داشت نیست میکرد و این کار را این طور میکرد: یکییکی چیزهای مختلفی از این جهان حذف میکرد و چیزها با این حذف، از حیّز وجود ساقط میشدند. طوری که انگار هرگز نبودهاند. ماشین تا به این لحظه کلک نولارها، نازبها، نوزها، نیسها، نواسرها، نموجاها و ناسمودهها را کنده بود. در آن لحظات البته به نظر میرسید ماشین به جای حذف و فشردن و تفاضل، دارد میافزاید و بهبود میدهد و بیشتر میکند. چون داشت به نوبت ناسازگار، ناسره، نااهل، ناپاک، نزول، نزدیکبینی، نیرنگ، نوکیسه، نمکنشناس و نکبت را یکی پس از دیگری به باد فنا میسپرد. اما پس از مدتی جهان دوروبر ترورل و کلاپاوسیوس به وضوح شروع به تنک شدن کرد.
ترورل گفت «یا حضرت فیل! کاش اتفاق بدی نیفته…»
کلاپاوسیوس گفت «نگران نباش. همون طور که میبینی، نیست جهانی تولید نمیکنه. فقط داره باعث نبود چیزهایی میشه که اسمشون با نون شروع میشه، که در مقیاس نیستی، چیزی نیست و این هیچ نبودن، ترورل عزیزم، میزان ارزشمندی ماشین توست!»
ماشین پاسخ داد «خودت را گول نزن. درست که من با نون شروع کردهام، اما فقط محض این که با آنها آشناتر بودم. آفریدن قصهای دارد و نابود کردن ماجرایش به کل چیز دیگری است. من میتوانم جهان را حذف کنم، آن هم فقط چون میتوانم. میتوانم هر چیز و همهٔ چیزهایی را که نامشان با نون شروع میشود بسازم و همه چیز یعنی همه چیز و در نتیجه نیستی برایم مثل آب خوردن است. دیگر کمتر از یک دقیقه مانده تا شما و همهٔ چیزهای دیگر دیگر وجود نداشته باشید. پس به من بگو کلاپاوسیوس، زود هم بگو. بگو که من به راستی و درستی همان چیزی هستم که برنامهام را برای آن نوشتهاند. بگو تا دیر نشده.»
کلاپاوسیوس گفت «ولی…» میخواست اعتراض کند، اما درست همان موقع متوجه شد که چندین چیز واقعاً دارند ناپدید میشوند و نه فقط آنهایی که نامشان با نون آغاز میشود. دوروبر دو صانع دیگر پر نبود از پلوفر و گرانچن و بوتههای ملقم و شوپوپ و درخت کالیناتی و ثیست و ورچ و پریتون.
کلاپاوسیوس با صدای جیغجیغی گفت «بسه! حرفم رو پس میگیرم! دست نگه دار! صبر کن! هوپ! نیست نکن!» ولی تا ماشین بخواهد کامل متوقف شود، همهٔ براشاتینها و پلوسترها و لاریهها و زیطها از میان رفته بودند. ماشین دیگر بیحرکت ایستاده بود. اوضاع جهان داغون بود. آسمان حسابی آسیبدیده بود. تکوتوک نقطههای نادر نورانی در آسمان مانده بود و دیگر اثری از شکوه ورچها و زیطها نبود که تا پیش از آن افق را آراسته بودند!
کلاپاوسیوس غران گفت «یا گاوس کبیر! گرانچنها چی شدن؟ پریتونهایی که اون قدر دوستشون داشتم کجان؟ زیطهای نجیب چی شدن؟»
ماشین با آرامش گفت «دیگر نیستند و هرگز نخواهند بود. من فرمان تو را اجرا کردم. یا بهتر بگویم، تازه شروع به اجرایش کردم…»
«به تو گفتم نیست بساز. تو برداشتی… برداشتی…»
ماشین گفت «کلاپاوسیوس! خودت را از این که هستی احمقتر نشان نده. اگر نیست را بلافاصله ساخته بودم، یعنی در یک حرکت، آن وقت همه چیز نابود میشد. همهچیز شامل ترورل، آسمان، هستی و تو و حتی خود من هم میشود. در این صورت چه کسی و به چه کسی میتوانست بگوید که دستور به تمامی اجرا شده و من ماشینی کارآمد و توانا هستم؟ اگر هم کسی نتواند آن را به دیگری بگوید، آن وقت از من که در آن صورت خودم هم نبودم چطور میشد اعادهٔ حیثیت کرد؟»
کلاپاوسیوس گفت «آره، باشه، ولش کن. چیز دیگهای ندارم ازت بخوام. ولی تو رو به جون عزیزت، ماشین عزیز، لطفاً زیطها رو برگردون. آخه بدون اونا من توی این زندگی به چی دل خوش کنم…»
ماشین گفت «ولی من نمیتوانم. آنها زیر سرفصل ز قرار گرفته بودند. البته میتوانم ناسزا، نانژاده، نمامی، نقرس، نخوت، نامردی و نحسی را برگردانم. ولی برای بقیهٔ حروف، دور مرا خط بکش.»
کلاپاوسیوس نعره میزد: «زیطهام رو میخوام!»
ماشین گفت «شرمنده. زیط بیزیط. خوب به این جهان نگاه کن، ببین چطور پر است از سوراخهای عظیم و دهانبازکرده، چقدر پر است از نیستی؛ آن نیستی که خلاء لایتناهی مابین ستارگان را فرا گرفته. ببین چطور دورتادور همهچیز در اطرافمان را گرفته است. ببین که پشت هر ذرهٔ ماده به کمینی ظلمانی نشسته است. این کار توست، ای حسود! گمان نکنم نسلهای آینده تو را به خاطر آن دعا کنند…»
کلاپاوسیوس رنگپریده غرغری کرد که «شاید… کسی نفهمه، شاید متوجه نشن.» با ناباوری به خلاء سیاه فضا نگاه میکرد و جرئت نمیکرد به رفیقش، ترورل، نگاه کند. کلاپاوسیوس، او را کنار ماشینی که میتوانست همهٔ چیزهایی را که با نون شروع میشوند بسازد، رها کرد و پاکشان به خانه رفت… و تا امروز، جهان دقیقاً همان طور که در جریان انهدامش متوقف شد، سوراخسوراخ با نیستی باقی مانده است. از آنجایی هم که تمام تلاشهای بعدی برای ساختن ماشینی با هر حرف دیگری با شکست مواجه شد، بدبختانه باید پذیرفت که دیگر هرگز پدیدههای شگفتانگیزی مانند ورچها و زیطها را نخواهیم داشت… نه، دیگر هرگز.
֎