جینک نوک انگشتانش را روی دیوار پیش رویش مالید. صیقلی بود و بوی عجیبی میداد. ابری خودش را از دور کثان کنار کشید؛ ماه بهاری. نوری نقرهای او را به چمنزار چسباند.
بیحرکت، آرام و عمیق نفس میکشید. این اتفاقی نامنتظره بود. او و اوریِست[۱] درست پیش از سپیده ابرها را بررسی کرده و به این نتیجه رسیده بودند که تمام شب را سنگین روی ماه و ستارگان خواهند ماند. تاریکی بار دیگر روی صورت کثان غلتید و جینک با ذهنش به زیر شکم پرپشت و بافتدار ابرها دست یازید. چگالی و سرعتشان را اندازه گرفت و زمانی را که باز کردن درها با آواز طول میکشید محاسبه کرد.
به نظرش امن میآمد.
جینک به فاصلهٔ ده تپش قلب منتظر ماند تا شب بار دیگر تیره و تار شود، بعد شبحوار از کنار دیوار خزید و خودش را به درهای شیشهای رساند. همهمهٔ ضعیفی را زیر پایش حس کرد. در یک سمتش، صفحهٔ فشاری مربعی برق میزد. اعتنایی بهش نکرد. حرفش بین زنان پیشهور پیچیده بود: فشردن تصادفی دکمهها به امید باز شدنِ در علامتی به درگاه میفرستد؛ به همان مرکز سروصدا و نور که شش فصل پیش در دنیایشان ظاهر شده بود.
نه. باید در را به آواز باز میکرد.
خودش را آرام، پشتش را صاف و پاهایش را کمی باز کرد. بهنرمی از گلو و ذهن آواز خواند؛ با این فشار داد و با آن رها کرد. ایستاد و نتیجهٔ کارش را آزمود. بد نبود. چهار نُت فلوتی، و بعد در با هیسی باز شد.
با ورودش چراغها خودبهخود روشن شدند و چشم را زدند. درِ کشویی دوباره بسته شد. فومپلاست زیر پاهای برهنهاش سخت و سرد بود. ولی تقریباً متوجهش نشد. چراغها و بوهای بیگانه به حسهایش فشار میآوردند. ظرفها، کیسهها، صندوقها. سازوارهای که آزادانه زیر پوشش کلفتی از روانساز قرار داشت. با شگفتی بو کشید و دستش را روی برآمدگی یک کیسه گذاشت. آنقدر غذا اینجا بود که او و اوریست را تا چند فصل تغذیه میکرد.
جینک به فکر فرو رفت. اجنبیها قصدشان از ساختن این انبارها چه بود؟ ساختمان روی چراگاهی قرار گرفته بود که چند فصل پیش به او و اوریست سپرده شده بود. از این نظر، مستحق برخورداری از بخش کوچکی از کالاهای انبار شده بودند. ولی مگر اجنبیها این چیزها چه میدانستند؟
داشت به بزرگترین انبار غذای عمرش نگاه میکرد. کم شدن یک چنتهٔ کوچک غذا به جایی برنمیخورد.
چمباتمه زد که یک کیسه را وارسی کند. گره زده نشده بود، ولی جور دیگری بسته شده بود که ازش سر درنمیآورد. چاقویش را از غلاف درآورد و سبک و سنگینش کرد. از بین بردن چنین مادهٔ فاخری باعث شرمندگی بود، ولی چارهٔ دیگری نداشت. چاقو را توی پهلوی کیسه فرو کرد.
«همون جا که هستی بمون.»
جینک خشکش زد، بعد بهآرامی از روی شانهاش به پشت نگاه کرد. آینهها. قبلاً در موردشان شنیده بود.
هیکل در لباس صیقلی و ضدضربهاش چیزی را به سمتش نشانه رفته بود. یک سلاح. اشاره کرد از کیسه فاصله بگیرد.
صدا گفت «خیلی آروم برو کنار. روی شکمت دراز بکش و دستات رو بذار رو سرت.»
تشخیص نمیداد صدا زنانه است یا مردانه. از کلاهخود آفتابگیر-آینهای و به صورت فیلترشده درمیآمد. خود لباس هم چیزی بروز نمیداد. همان کاری را کرد که بهش گفته شده بود. آینه کمی آرام شد و سلاح را غلاف کرد. آینهٔ دیگری از راه رسید و آفتابگیر کلاهخودش را بالا زد. نگاهی به جینک انداخت. گفت «به دردسرش نمیارزه، دِی،» و تفی روی زمین انداخت. دِی، آینهٔ اول، شانهای بالا انداخت و کلاهخودش را درآورد.
«میدونی که همیشه چی میگن: هر، تکرار میکنم، هر متجاوزی به ملک شرکت باید دستگیر و به درگاه فرستاده شه. این یکی رو بذاریم بره، خدا میدونه چی پیش میاد. کافیه یکی از اون کلهخشکا بو ببره و اون وقت همهٔ مرخصی تفریحیمون به باد بره. شاید هم بدتر.»
جینک بهدقت گوش میداد، بیشتر کلمات را میفهمید ولی از کلیّت قضیه سر درنمیآورد. وقتی دی کنار سرش زانو میزد، همچنان آرام ماند.
«نترس. صدمهای بهت نمیزنیم.»
جینک چیزی نگفت. خشونتی از سمت آینه حس نکرد، ولی نخواست مخاطره کرده باشد.
«بابا، اون که یه کلمه هم نمیفهمه. سر پاش کن و من هم میگم یه گشتی بیاد.»
مچ چپش را بالا آورد و با بیسیمی که به آن بسته شده بود حرف زد. وقتی رشتهای از اعداد را برای درگاه مرکزی میخواند، جینک بیاعتنایی و کسالت را در صدایش شنید. دی خم شد و جینک را دوستانه روی پایش ایستاند.
جینک بهآرامی نفس میکشید و آرامشش را حفظ کرد. انگشتان دستکشپوش دی هنوز بهنرمی دور آرنجش حلقه شده بود. آینه به سمت همکارش برگشت.
«اوضاع مرتبه؟»
«آره. یه ده پونزده دقیقهای طول میکشه.»
«میخواهی بیرون منتظر بمونی؟»
«نه.» پایش را کوبید روی کف اتاق. «حتی این تو هم سرده. بیرون که دیگه یخ میزنیم.»
جینک تعجب کرد. سرد؟ ولی الان که بهار بود.
آینه ضمن حرکت جینک را میپایید.
«پوست و استخونه، نه؟»
دی گفت «همهشون همین شکلیان. مثل یه دسته کاه.»
جینک همچنان ساکت ماند، ولی با خودش فکر کرد نزاکت آینهها در حد تختهسنگ است.
احساسی از ناراحتی، یک حس ناجور زیر پایش، به او دست داد. سعی کرد زیر فومپلاست را تفحص کند و با این کار بدنش را سفت کرد.
دی فشار دستش را بیشتر کرد.
«لاغرو، خیالمیال به سرت نزنه. این بار دیگه درها چفت و بستنن.» با انگشت روی جعبهکلید روی کفلش زد. بعد خیلی خونسرد گفت «ضمن این که دیگه گزارشت هم کردهیم و حتی اگه در هم بری مجبوریم گیرت بیاریم. حالا بگذریم که امکان فرار هم نداری. فقط ساکت باش و درست رفتار کن. قول میدم دو سه روزه بری پیش خونوادهت یا هر چی که داری.»
جینک گوش نمیکرد. یا خورشید و ماه! یعنی آینهها اصلاً حسش نمیکردند؟ سوزهسنگ[۲] داشت زیر پایشان بیثبات میشد.
شروع به حرف زدن کرد؛ صدایش از ساکت ماندن زیاد و ترس خشدار شده بود.
«فرار کنید. حالا.»
«ئه، حرف هم که میزنه! عجب ناقلایی هستی!» دی به نظر نمیرسید آشفته شده باشد. «ون چند دقیقه دیگه میرسه. عجلهای نیس.»
«نه. باید همین حالا برویم.» بازویش را از دستی که گرفته بودش بیرون نکشید، ولی اول سمت دی و بعد سمت آینهٔ دیگر برگشت.
«ما روی سوزهسنگ ایستادهایم. باید خیلی خیلی مراقب باشید. باید مثل مگسی روی پوست تخم مرغ گام برداریم.»
«این چی داره میگه، دِی؟»
«چه میدونم! مثل این که …» نگاهی به صورت عصبی جینک انداخت. «سوزهسنگ دیگه چیه؟»
«زیر خاک. سنگی که میسوزد. اگر محکم به آن بخورید یا نزدیکش حفاری کنید یا بگذارید…»
صدایی از سمت آینهٔ دیگر به گوشش خورد. برگشت. او داشت یک سیگاریلو[۳] روشن میکرد.
«نه!»
ولی دیگر دیر شده بود. چوب کبریت، هنوز روشن، داشت از انگشتانش روی زمین میافتاد. جینک به چشم برهم زدنی پرید.
هنوز داشتند فریادش را هضم میکردند که، با نیرویی که انتظارش را از او نداشتند، از گیرهٔ دست دی رها شد. قبل از این که آتش چوب کبریت به زمین بخورد، پا به دویدن گذاشت. مستقیم به سمت درهای شیشهای.
دی، بی آنکه نگاه کند، دست به سمت جعبه کلیدش برد و گفت «هی، وایستا! تو…»
جینک بازوهایش را حائل سرش کرد و توی در شیشهای شیرجه زد.
دی فحشی داد و سمت در خردشده دوید.
جینک میدانست زخمی شده است، اما در سرش هیچ فکری نبود جز دویدن. با تمام قوا میدوید. پیش از آن که لبهٔ در حال انبساط هوا به او برسد و کلهمعلقش کند، صدای وومب گلولهٔ آتش در حال فوران را شنید. غلت خورد، اما نیروی انفجار او را درست روی یک برآمدگی سنگی پرت کرد. افکارش مغشوش و سرخ شد. درد همه جایش دوید. خود را بهزور هشیار نگه داشت و سر پا بلند شد. همیشه بعد از هر گلولهٔ آتش، چند دقیقه طول میکشید تا سوزهٔ اصلی بگیرد. تلوتلوخوران خود را پشت بازماندهٔ انبار رساند.
یک نگاه سریع به او فهماند که یکی از آینهها مرده است. از روی خردهشیشهها و تکههای پلاستیک سوخته گذشت و به جایی رسید که دی روی زمین افتاده بود. بیهوش بود، ولی نفس میکشید. به نظرش نرسید مشکل خاصی داشته باشد. دردکشان، محل درز یقهٔ لباس آینه را گرفت و با دردی که از زور زدن در دستش پیچیده بود او را روی چمن کشید. آینهٔ بیهوش را پشت همان تختهسنگی کشید که قبلاً به پشتش پرت شده بود. تختهسنگ به اندازهٔ یک نفر جانپناه داشت. باید دی را همانجا میگذاشت و خودش فرار میکرد.
تا جایی که میشد، دی را پشت سنگ کشاند و دستهای رهایش را روی هم تا کرد. دید که بیسیم مچی به رنگ سبز چشمک میزند.
اول مردد ماند، بعد بند بیسیم را باز کرد و کف دستش گرفت. علیرغم گیجیاش، سه نفس سریع کشید و به حافظهاش رجوع کرد و سعی کرد به خاطرهٔ واضحی برسد. یک بار دیگر آینه را تماشا کرد که دو دکمه را فشرد و بعد حرف زد. چشمش را باز کرد و دکمهها را فشرد.
«درگاه مرکزی.» صدا یکنواخت و حلبیوار بود. بیسیم را همان طور که دیده بود آینه انجام میدهد نزدیک دهانش گرفت.
با صدایی قارقارگونهای گفت «سوزهسنگ.» شعله گلویش را گرفته بود.
صدا تکرار کرد «درگاه مرکزی.»
جینک به زور جلوی تهوعش را گرفت و گفت «سوزهسنگ. آینههایتان یک سوزه به راه انداختهاند.»
«کی هستی؟ اسم و شماره.»
جینک فقط نگاه کرد. صدا روش دیگری پیش گرفت.
«کجایی؟»
«من… یک ساختمان. یک ساختمان انبار.»
«کجا؟ مختصات.»
«آن… من چیزی از اعدادتان نمیدانم.» میتوانست خونی را که بین دو تیغهٔ کتفش به راه افتاده بود حس کند. پلک زد و افکارش را متمزکز کرد. «انبار زیر گذر کثان که در آسمان از درگاه شما به سمت افق میرود قرار گرفته. باد از چپ به صورتم میوزد، وقتی به سمتِ… به سمتِ…»
«لطفاً مسیر بده.»
موجی از درد تنش را درنوردید.
«ابرهای بالای سر ضخیم و نرمند. یکی شکل صورت یک زن است. آن یکی که در حال گذر است شکل درخت است، با تنهٔ کوتاه و کلفت.»
«تکرار میکنم. لطفاً مسیر بده.»
خیلی جلوی خودش را گرفت تا سر صدای احمق داد نزند. به بهترین راهی که میشد نشانی میداد. کافی بود نگاهی به آسمان بیندازی و دنبالش کنی. دوباره تلاش کرد.
«چمن اینجا…»
«قطع کن دیوونه. داریم این خط رو ردگیری میکنیم و وقتی تو بازداشتگاه بیدار شی، فقط خدا به دادت برسه. داریم یه گشتی میفرستیم…»
جینک، که سعی میکرد به یاد بیاورد که آیا این را گفته یا نه، گفت «ولی یکی دارد میآید. نباید فرود بیاید. سنگینیاش سوزه را بدتر خواهد کرد. باید بگویید فرود نیاید.»
صدا چیزی را فریاد زد، ولی جینگ اعتنایی نکرد.
تکرار کرد «نباید فرود بیاید.» خیلی حالش بد بود.
داغی زمین دست را میسوزاند. خطر یک برونریزی وجود داشت. درگاه گوش نمیکرد. دِی تا جای ممکن در امان بود. جینک باید فرار میکرد.
بیسیم مچی را زمین انداخت و شروع کرد به راه رفتن. به طور مبهم، دریافت که دستها و پاهایش از خون خودش سرخ است. به حرکت ادامه داد. کمی راه میرفت، کمی تلوتلوخوران یورتمه و دوباره راه میرفت. هر گامش مهم بود.
افتاد. همان ضربهٔ مختصر کافی بود او را به هیچی بکشاند.
***
وقتی بیدار شد سحر شده بود. بدحال و سرمازده بود ولی ذهن شفافتر شده بود. چاک پشتش، که از بین تیغههای شانه شروع میشد و تا کمرگاهش میرسید، دیگر خونریزی نمیکرد. پوستش حس زمختی داشت. از پس پشتهٔ علفهایی که بینشان دراز کشیده بود صدای داد و بیداد آینهها و دلنگدلنگ ماشینآلاتشان را میشنید. شرکت افرادش را فرستاده بود با سوزه مقابله کنند.
جینک به حالت چمباتمه نشست و مدتی تماشایشان کرد.
همهٔ کارهاشان اشتباه بود. ماشینها خاک را میشکافتند و تکههای بزرگی از خاک برمیداشتند و کپه میکردند. هیکلهایی در لباسهای محافظ و ماسک در یک صف قرار گرفته بودند و فوم میپاشیدند. برای جینک سخت بود این میزان از حماقت را درک کند. یعنی کسی بهشان نگفته بود تنها راه مقابله با سوزهسنگ این است که به حال خود رهایش کنند؟ این همه رفتوآمد و کندوکاو فقط سوزه را خشمگینتر میکرد.
به سمت یک لباسمشکی رفت و بازویش را گرفت.
داد زد «دست نگه دارید. باید دست نگه دارید.»
مرد اول به طرف او برگشت و بعد به سمت سروصدا فریاد زد.
«ستوان!»
زنی دوان آمد. «بله قربان.» آفتابگیر کلاهخودش را بالا زد.
«این بومی رو ببر بهداری. بپرس اینجا چکار میکنه و این کوفتی چطور شروع شده.»
«بله قربان.» برگشت سمت جینک. «میتونی راه بری؟»
«بله. ولی دیگر وقت نداریم.»
تلوتلو خورد و ستوان دستش را دراز کرد بگیردش. جینک عقب کشید.
«نه.»
جینک چشمش را بست و تفحص کرد. میتوانست سوزهگذر را حس کند. یکی به سمت شمال بود، یکی دیگر کمی به سمت شرق، رو به پایین، یه سمت اوریست… همان نزدیکیها یک برونریزی از سنگهای داغ حبابوار از زمین بیرون زده بود. صدای فرمانده را شنید که به آینههایش گفت خفهاش کنند. چشمانش را باز کرد و به ذهن ستوان دست یازید و به نرمی فشار آورد.
«به من گوش کن. فومِ… شما… گرما را نگه میدارد. سوزه را تغذیه میکند. نباید این کار را بکنید. حفاری، …» کلمهٔ اجنبیاش را نمیدانست. «حفاری سوزه را عصبانی میکند. درندگیاش را بیشتر میکند. نباید این کار را بکنید. رهایش کنید.»
فرمانده گفت «ستوان، بهت گفتم این بومی رو ببری بهداری.»
«قربان.» مردد ماند. «قربان. داره از سوزه حرف میزنه… از آتشسوزی، قربان. شاید باید به حرفش گوش کنیم. خیلی مطمئنه که …»
«ستوان. دختره یه بادکردگی رو سرشه به اندازهٔ یه تخم مرغ. ضربهٔ مغزی شده، شوکه شده و به خاطر خونی که ازش رفته ضعف کرده. حتی اگه پرت و پلا هم نگه، که خیلی شک دارم این طور باشه، انصافه که تو این شرایط نگهش داریم؟»
«من… نه قربان.»
«بهداری، ستوان.»
«بله قربان.»
جینک نماند که بیشتر گوش کند. تلاشش را کرده بود، ولی الان دیگر باید به فکر اوریست میبود. دوید.
فرمانده سرش را تکان داد.
«نه ستوان. ولش کن بره. چیزهای دیگهای هست که نگرانش باشیم.»
***
اواسط قبل از ظهر بود و جینک به سمت ارتفاعهای آشنا میدوید.
دستهٔ پرندگان کجا بودند؟ نه چشمانداز و نه بو سرنخی دستش نمیدادند. دستش را دور دهانش کاسه کرد.
«اوریست!»
پژواک صدا آمد و ساکن ماند. به دویدن ادامه داد.
خودش را به زیر صخرهٔ بزرگ برآمدهای بالای سرش رساند که شبیه ابرهای توفانزا بود.
«اوریست!»
صخرهها فریادش را پژواک دادند، چیز دیگری را هم. پرندهٔ گله بالای سرش به سنگینی بال میزد.
«کلَن!»
پرندهٔ گله تأملی کرد و یک دور دیگر بالای سرش چرخ زد.
جینک ناشکیباییاش را خفه کرد و خود را واداشت تا بهآرامی توی علفها قوز کند. میدانست بوی سوزهسنگ و خون میدهد، که کلَن را عصبی میکرد. پس صبر کرد.
پرندهٔ گله بالهای چرمیاش را گشود و هوا را با بالهایش عقب زد و به فاصلهٔ یک بال از جینک فرود آمد. بالهایش را تا نکرد و کاکلش را افراشته نگه داشت. جینک تکان نخورد.
پرنده، به نرمی و احتیاط، یکبری پیش آمد. جینک دید شکافهای منقارش برای بو کشیدن هوا گشاد شدند. پرنده پرید و نزدیکتر آمد. جینک به کف دستش تف کرد و آن را به علفها مالید تا خون و گوگرد را از آن بزداید. اینچ به اینچ به پرنده نزدیکتر میشد. کلن سرش را خم کرد ولی به عقب نپرید. نوک انگشتانش عضلهٔ سینهٔ پرنده را لمس کرد. پرنده رمید. جینک تیغهٔ سینهٔ او را نوازش کرد. پرنده شروع کرد به بقبقو کردن.
«دسته پرندهها کجاست، کلن؟ اوریست؟»
پرنده غرغری کرد و بال زد و روی صخرههای چندقدمیاش پرید. جینگ بهزور به پا ایستاد و آرام دنبالش رفت.
اوریست برایش یک پیام، چنتهای غذا و مشکی آب فرستاده بود. جینک اول پیام را خواند و سنگریزهها را یکییکی برداشت و توی خرجینش انداخت. سنگهای پیام، گرد و صیقلی شده از چندین نسل استفاده، یکی از گنجینههای اوریست بود.
بیاطمینان از وضع معدهاش، غذایش را محتاطانه خورد و سخت به فکر فرو رفت. پیام میگفت اوریست سوزه را حس کرده و گلهٔ پرندهها را به مکان امنشان برده است. جینک میبایست هر چه زودتر به او میپیوست و اگر زخمی شده بود، میبایست کلن را به گله پس بفرستد تا اوریست به کمکش بیاید. اگر تا سه روز نه جینک و نه کلن برنمیگشتند، اوریست به سمت ساختمان انبار راه میافتاد و اگر لازم میشد به درگاه میرفت تا پیداشان کند.
سنگهای پیام ظرافتهای لحن را منتقل نمیکردند، ولی جینک میتوانست صورت عبوس اوریست را، وقتی آن سنگهای خاص را میگذاشته، تصور کند. آه کشید و آرزو کرد اوریست الان کنارش بود.
کمی آجیل و میوهٔ خشک توی یک دستش ریخت و موچموچکنان به کلن نزدیک شد. پرنده، با پاهای سفت و کشیده، یکوری نزدیک شد و پیشکشی را یکبهیک برداشت. وقتی کار خوردن تمام شد، جینک او را سمت خود کشید. صورتش را سمت مکان امن گرفت و تیغهٔ سینهٔ پرنده را خاراند.
«اوریست را پیدا کن، کلن. اوریست.» بعدی گونهاش را به جمجمهٔ پرنده چسباند و دو بار فرمان گلهپیداکن را زمزمه کرد. لرزش استخوان جمجمه را حس میکرد. بعد پرنده را به عقب هل داد. کلن، با گام زدنها و بال زدنهای بینظم و قاعده، خودش را به هوا بلند کرد. جینک به سمت شمال پر کشیدنش را تماشا کرد و بعد به شکم روی زمین دراز کشید. خیلی خسته بود.
بعد از ظهر بود و او انتظار نداشت اوریست قبل از نیمهشب، کمی قبل از سوزهگذر، برسد. به ساختمان انبار اجنبیها فکر کرد و حماقتشان اندکاندک پس ذهنش را آشفت. قبلاً شایعههایی در مورد جهالتشان شنیده بود، ولی روبهرو شدن با حماقتی به این عظمت حکایت دیگری بود. جهالت اجنبیها به بهای از دست رفتن چراگاههای وسیعی میشد که در سوزه از بین میرفت. حتی اگر بخشی از آن هم سالم میماند، باز هم تا چندین فصل ناپایدار میشد. این روش سنگسوزه بود. در مورد یکی از این شکافها شنیده بود که تا چندین نسل همچنان بدون شعله میسوخته، تا این که بالاخره به آهی به خاکستر بدل شده بود.
اجنبیها برای هیچ چیزی احترام قائل نبودند. به گفتهٔ یکی از زنان پیشهوری که آتشی را با او و اوریست سهیم شده بود، غریبهها تا آن موقع باعث چندین سوزه شده بودند. ولی هنوز هم درس عبرت نگرفته بودند. آیا اصلاً قادر به یادگیری بودند؟
***
جینک کشوقوسی به خودش داد و از کشیده شدن یکی از زخمهای پشتش ابرو درهم کشید. داشت بهبود مییافت، ولی توانش به آهستگی برمیگشت.
دوباره دولا ایستاد. جوجهٔ لابهلای علفهای پیش رویش جان بهدر نمیبرد: پرندههای گله جوجهشان را پیش از موعد به دنیا میآوردند. ضربهٔ فرار کردن در این راه دراز، از صخره تا مکان امن، پیش از آن که آن قدر رشد کنند که بتوانند زنده بماند، از رحم مادرشان بیرونش انداخته بود. جینک با غصه نگاهش میکرد. جوجه، زیر نگاهش، از نفس کشیدن ایستاد.
سر راهش به پایین تپه بود که آواز یکنواخت اوریست را شنید که به کلن فرمان میداد و گلهٔ پرندگان را برای اقامت شبانه به سمت آبکند هدایت میکرد. پایین تپه به هم رسیدند. اوریست تا کمر برهنه بود و به جینک نگاه میکرد.
«کوچکه مُرد؟»
«بله.»
اوریست به آرامی سر تکان داد.
«فلِنک هم دو تا جوجهاش را انداخت. هر دو مردند. کنار نهر دفنشان کردم.»
جینک نمیدانست چه بگوید. فلنک بهترین موّلدشان بود.
«دیگران چه؟»
«نمیدانم.» راه افتادند سمت برآمدگی رُسیای که زمان فرارشان از سوزه در آن اتراق کرده بودند. «به نظر که سالمند. اگر فردا فقط یکی دوتاشان بیفتند، خطر را از سر گذراندهایم و واقعاً شانس آوردهایم.»
لحنش تلخی نداشت؛ الان وقت این چیزها نبود. اول باید به گله رسیدگی میکردند. بعد از آن وقت برای فکر کردن داشتند. بعد هم میتوانستند ریسمان پیام را بفرستند.
***
تاورهنا پنج روز بعد از این که ریسمان پیام را فرستادند پیداشان کرد. سه زن دور آتش نشستند و نانهای سخت و خشکشان را توی خورش زدند.
آسمان پاک بود و روشن از نور ستارگان و سهچهارم رخ کثان. آتش جرقهای زد. جینک چوبی دیگر به آن افزود.
گفت «نگرانم، تاُورهنا.»
زن پیشهور گفت «البته نه برای گلهٔ خودت.»
«هم بلی و هم نه. شانس آوردیم. کمتر از شمارهٔ دو دست از دست دادیم. البته این بار.»
تاورهنا سری به تایید تکان داد و گفت «آها.» ترکهای را لخت و دندانش را خلال کرد.
جینک حرفش را ادامه داد. «اجنبیها چیزی نمیفهمند. بیشتر چراگاهمان از بین رفته و چند فصل طول میکشد تا دوباره سبز شود. اصلاً اعتنا میکنند؟ نه. قلبها و ذهنهایشان به روی ما بسته است. همین طور هم به روی سرزمین و چیزی که باعث آرامش یا خشمش میشود.»
«شاید اصلاً آموزش ندیدهاند که به حرف حق گوش بدهند.»
«این چیزی است که میخواهید؟ جینک، اوریست؟» زن پیشهور ترکهاش را توی آتش انداخت. «میخواهید اجنبیها گوش کردن یاد بگیرند؟»
«بالاخره باید یک کاری کرد.»
پیشهور مکثی کرد و گفت «قطعاً. ولی کار آسانی نیست.»
«غیر ممکن هم نیست.» جینک به جلو خم شد. «قبلاً در مورد دو تا از آینهها بهتان گفتهام – دی و ستوان – که هر دو به حرفم گوش میدادند. فرمانده هم نامهربان نبود، فقط…»
«زیادی از چیزهای کوچک اشباع بود.»
جینک با تعجب گفت «بله.» دقیقاً همین بود. ذهن فرمانده با چیزهای کوچکی انباشته شده بود که ارزشی نداشتند. اعداد و سهمیهها و پول و ارتقای شغلی و سابقهٔ خدمت… جینک سرش را تکاند تا آن را از این افکار سخت و درکناشدنی آزاد کند.
تاورهنا به آرامی گفت «همهشان همین طورند. قبلاً به درگاهشان رفته و دیدهام.»
جینک و اوریست چیزی نگفتند. صدای جابهجا شدن یکی از پرندگان را به فاصلهٔ نه چندان دوری بر روی زمین صخرهای شنیدند که سنگریزههای حاشیهٔ آبکند را بههم میریخت. صدای ماغ پرسندهٔ یکیشان آمد و بعد سکوت شد.
دست آخر، جینک گفت «بالاخره باید مجبورشان کرد گوش کنند.» تاورهنا به اوریست نگاه کرد و او هم نگاهش را جواب داد. زن پیشهور آه کشید.
«بسیار خوب. خواستهتان چیست؟»
جینک به فکر فرو رفت. جریمهٔ معمول برای فعال کردن یک سوزه معادل دو برابر ارزش زمینی بود که خاطی باعث تخریبش شده بود. ولی اجنبیها که زمینی نداشتند به آنها بدهند…
«باید یک شکواییه درخواست کنیم. به جای غرامت باید مجبور شوند به حرفمان گوش کنند. گوش کنند و بشنوند. در مورد سوزهها آموزششان میدهیم. ازشان میخواهیم یادمان دهند چه از ما میخواهند، چرا به اینجا آمدهاند و ساختمان انبارشان را روی چراگاهمان بنا کردهاند. وقتی بیشتر فهمیدیم، بیشتر میپرسیم.»
سرش را بالا آورد.
«کمکمان میکنی؟»
***
دِی از دیدنشان جا خورد. بومیها به ندرت در درگاه دیده میشدند. هر دو یکراست به سمت جایی که او کنار پیشخوان نشسته بود میرفتند. یکیشان را به جا آورد؛ همان لاغرویی بود که دستگیرش کرده بود. همان طور که نزدیک میشدند، با خودش فکر کرد چطور چنین موجود نحیفی توانسته او را، در زره کاملش، پشت جانپناه صخره بکشد. ولی حتماً او این کار را کرده بود. هیچ توضیح دیگری وجود نداشت.
«درود، آینه.»
«سلام.» کلاهخودش را از روی چهارپایه کناریاش برداشت. «ئه، بشینید.»
اوریست با سر تایید کرد. نشستند. دی گلویش را صاف کرد.
«نباید اینجا میاومدی. عملاً یه فراری هستی.» احساس ناجوری داشت.
جینک پرسید «کمکمان میکنی؟»
«خب آره. تنها کاری که باید بکنی اینه که خودت رو گموگور کنی. از درگاه برو. کسی هم به فکر نمیافته که تعقیبت کنه.»
دی دید که این حرف باعث تفریح بومی دیگر شده است.
«حرفمان را اشتباه فهمیدی، آینه.»
جینک دستش را روی بازوی او گذاشت.
«به ما گوش کن. اگر کمک کنی، قدردانت خواهیم بود. گوش کردن که هزینهای ندارد، آینه دِی.» دی پلک زد. «به ما گوش میکنی؟»
«بگو.»
خلاف انتظارش، آن دیگری شروع کرد به حرف زدن.
«من اوریست هستم. من و جینک مراقب گلهمان هستیم. بعضی فصلها خوبند و بعضیها نه، ولی ما انتظارش را داریم و دوام میآوریم. این فصل هم میتوانست خوب باشد، تا این که تو و همکارت آن سوزه را به راه انداختید.» چشمان قهوهایاش استوار بودند. «وقتی انبارتان را روی زمین ما بنا کردید، اول گفتیم چراگاه مناسبی را انتخاب نکردهاند؛ شاید اجنبیها رسم کسب اجازه و دادوستد ما را نمیدانند. پس شکایتی نکردیم. ولی همه چیز تغییر کرد.»
«یه دقیقه صبر کن ببینم. اون که زمین شرکته.»
«نه.»
«بله. خدابهسر شاهده که کل این سیاره مال شرکته!»
«نه.» صدای اوریست استوار بود، ولی چشمانش مثل تیلهٔ شیشهای برق میزد. «گوش کن به من، آینه دی، و بشنو. هفت فصل پیش از زنان پیشهور دادخواهی کردیم. زمینهای بین دو تپهٔ یِلاند و کثانخیز، بین رودخانهای که به دریا میریزد و صخرهای که بهش انگشت مادر میگویند، به ما داده شد؛ تا زمانی که دیگر لازمش نداشته باشیم.»
دی هیچوقت به این فکر نکرده بود که بومیها هم ممکن است مالک چیزی باشند.
«چیز ثبتشدهای ازش دارین؟»
جینک پیشانیاش را چین داد.
«ثبت شده؟»
«آره. ثبت شده روی دیسکی چیزی… نه، بعید میدونم داشته باشین. هیچ نوشتهای ندارین؟» به چهرهٔ بیحالتشان نگاه میکرد. «ببین.» دفترچه و مدادی را از کمربندش بیرون کشید و چیزکی نوشت. «این طوری.»
«این یک پیام است؟»
«یه جورهایی. پیامی چیزی ندارین… که بگه زمین مال شماست؟»
«پیامهایمان آن قدر دوام میآورند که درک شوند. بعد از آن…» جینک شانهای بالا انداخت.
دی با انگشت روی پیشخوان ضرب گرفت. بالاخره باید به روشی سوابق را ثبت میکردند. پس، دوباره امتحان کرد.
«چطوری اختلافات رو حل و فصل میکنین؟» کورمال دنبال کلمات میگشت. «مثلاً اگه یک گلهدار دیگه بیاد تو زمین شما و ادعای مالکیت کنه، چی میشه؟»
«چنین کاری نمیکنند. همه میدانند که این زمین برای استفادهٔ ماست. اگر زمین بیشتری بخواهند، فقط لازم است درخواست کنند.»
«ولی اصلاً از کجا میدونن که زمین مال شماست؟»
دی متوجه شد اوریست طوری نگاهش میکند که انگار طرف احمق است.
«اگر یک گلهدار فکر کند که من از روی یک جور دیوانگی حرف ناراستی زدهام، یک زن پیشهور فراخوانده میشود. او حرف راست را خواهد زد.»
«ولی اون از کجا میدونه؟»
جینک ناشکیباییاش را نشان داد.
«مگر دیگران از کجا میدانند؟ به یاد میسپارند!»
«اگه یه پیشهور یادش بره چی؟»
«پیشهوران فراموش نمیکنند.» صدایش واضح و دقیق بود. جینک رو به او خم شد و دی حس کرد از این حضور بیگانهٔ پیش رویش میترسد.
«پای زندگی ما در بین است، آینه دی. یک بار دیگر میپرسم: یاریمان میکنی؟»
دی ترسیده بود. بیشتر از این میترسید که نمیدانست از چه میترسد. لبهایش را لیسید.
«اگه یه پیشهور حرفش حجّته،…» مکث کرد، ولی نه جینک و نه اوریست تکان نخوردند. «اگه قانونتون اینه، ببینم چکار میتونم بکنم.» با خودش گفت کاش یک نوشیدنی دم دستش بود. «ببینین، کار چندانی نمیتونم بکنم. من فقط یه آینهام. ولی یکی رو پیدا میکنم که بتونه کمکتون کنه. ولی قولی نمیدم. میفهمین؟»
«میفهمیم.» اوریست سرش را یک بار برای تایید تکان داد. «من زن پیشهور را میآورم.» از روی چهارپایهاش سر خورد و بیرون رفت.
«خیلی طول میکشه بیاد؟»
«نه خیلی.»
دی با خودش گفت «به اندازهٔ یه لب تر کردن که میشه.» دستی برای میخانهچی تکان داد و او هم لیوان آبجوش را پر کرد. به لیوانش خیره شد و از نگاه کردن به جینک پرهیز کرد. چند دقیقه گذشت. گهگاهی سرش را بالا میآورد و به کلاهخودش روی پیشخوان نگاه میکرد. تصویر در ورودی روی آفتابگیرش افتاده بود. مردها و زنها میآمدند و میرفتند؛ عمدتاً آینههایی که بودند که میخواستند بین نوبتهای کاریشان، ساعتی را استراحت کنند.
شاید باید ول میکرد و میرفت. نمیتوانست خودش را قاطی کارزارهای دفاع از حقوق بومیها کند. تا هشت ماه دیگر به درجهٔ گروهبانی ارتقا پیدا میکرد. شاید هم کلاً منتقل میشد. اما اگر شرکت بویی از این قضیه میبرد… بعد نگاهی را که در چشم جینک بود، وقتی میگفت «پای زندگی ما در بین است،» یادش آمد. با یادآوری جواب خودش که گفته بود «ببینم چکار میتونم بکنم،» لرزید. نمیفهمید چطور، ولی میدانست خودش را متعهد کرده است. ولی چه کاری میتوانست بکند؟ آبجوش را جرعهجرعه خورد و در فکر فرو رفت.
وقتی اوریست با زن پیشهور شنلپوش وارد شد، جوّ میخانه، هر چند اندک، بلافاصله تغییر کرد. دی عمداً چرخ خوردن روی صندلی و برگشتنش سمت بومیها را طول داد.
زنی که کنار اوریست ایستاده بود مشخصهٔ خاصی نداشت. دی منتظر شخص باابهتتری بود. حتی از آن گونه تشخّص موقرانهای که دی طی این چند سال در ماموریتهایش از محلیهای صاحب مقام دیده بود، نشانی نداشت.
زن پیشهور باشلقِ شنلش را از سرش سراند، لبخند زد و دستش را به روش زمینیها دراز کرد.
«اسم من تاورهنا است؛ یک پیشهورم.»
دی، خودبهخود، بلند شد و صاف ایستاد.
«افسر دی، خانم.» جلوی خودش را گرفت که سلام نظامی ندهد. عرقش درآمد. نمیتوانست هیچوقت با خاطرهاش کنار بیاید؛ سلام نظامی به یک بومی…
تاورهنا اشارهٔ مختصری به دور و برش کرد.
«میتوانی اینجا آزادانه صحبت کنی؟»
«بله.» دی به زمانی که بیسیم مچیاش نشان میداد نگاهی انداخت. بیشتر آینهها تا چند دقیقهٔ دیگر سر نوبت کاریشان برمیگشتند. از طرفی، خسارتِ دیده شدن با یک بومی هم که دیگر وارد شده بود. در اتاقک گوشهٔ میخانه نشستند. دی یک آبجو دیگر دلش میخواست، ولی نمیدانست آیا نوشیدنی الکلی جلوی پیشهور بیاحترامی است یا نه. به جهنم.
«من یه آبجو دیگه میزنم. واسه شما هم چیزی بگیرم؟»
تاورهنا با سر جواب مثبت داد.
«یک آبجو برای من، افسر دی.» رو کرد به جینک و اوریست و گفت «شما آبجوی تِرِنس رو چشیدهاید؟ نه؟ خوب است.» خندید و ادامه داد «به اندازهٔ ماچای ضیافتهامان قوی نیست، ولی به هرحال، مطبوع است.»
آبجوها رسید و هر چهار نفر نوشیدند. تورهها با لذتی آشکار کف آبجو را از لبش میلیسید. دی شروع کرد به حرف زدن.
«قبلاً هم به جینک و اوریست گفتهم که کمک چندانی از دستم برنمیآد.»
«افسر دی، گمان میکنم که میتوانی کمک کنی. بهم بگو، روال معمول شکایت کردن چیست؟»
«روالی نداریم. نه برای کا… مردم بومی.»
«خوب، اگر خودت شکایتی داشته باشی، چه روالی طی میکنی؟»
«به طور رسمی، همهٔ شکایتهای ردههای پایین به مافوقهای بلافاصلهشون رد میشه، ولی…» دی به پشتی صندلیاش تکیه داد و شانهای بالا انداخت. «شکایتها عموماً راجع به خود افسرهای ارشده. ولی خوب، شرکت وقت رسیدگی به شکایات رو نداره.»
«ولی همهٔ اجنبیها که کارمند شرکت نیستند.»
دی اخم کرد.
«منظورت چیه؟»
«مثلاً نمایندگان ک.ا.آ.»
دی گفت «نمایندگان کمیتهٔ اسکان و آموزش؟ دیوونه شدهی؟ ببین، شما خیلی نمیدونین اینجا روال کار از چه قراره.»
اوریست گفت «خوب، توضیح بده برایمان.»
«خیلی پیچیده است.»
«بهمان توهین میکنی، آینه.»
دی از شنیدن این حرف جا خورد. توهین؟
تاورهنا لبخند زد.
به نرمی گفت «افسر دی، شما اولین افسر اجنبیای نیستی که با او حرف میزنم. آخری هم نخواهی بود. ما میدانیم که به دانش بیشتری نیاز داریم. برای همین هم از تو کمک میخواهیم. جهالت را با حماقت اشتباه نگیر. گمان هم نکن که جهالت من مطلق است. من… سلسلهمراتب شما را میفهمم. تو هم تا الان حدسهایم را تایید کردهای.»
دی نمیدانست چه فکری بکند.
«اطلاعاتی که میخواهیم سرراست است. جینک با یک ستوان ملاقات کرده که گمان میکند میتواند کمکمان کند. میخواهیم او را پیدا کنیم.»
«اسمش چیه؟»
«نمیدانیم. ولی میتوانیم توصیفش کنیم.» تاورهنا با سر به جینک اشاره کرد.
«بلندبالا، یک کف دست بلندتر از خود تو، آینه دی. چشمانی قهوهای روشن با حلقههای تیره دور عنبیه. صورت باریک. پوستی روشن با خطهایی زیاد به نسبت سنش.» جینک به دی نگاه کرد. «ارزیابیام این است که از تو جوانتر است. چانهٔ مربعی، لبهایی معمولی که در گوشه کمی کج میشوند. مویش به این رنگ است…» با دست به چوب تختهٔ روی میز اشاره کرد. «و صاف هم نیست. بلندتر از موی توست. سوراخی در گوشهایش برای جواهرات نیست. چنین کسی را میشناسی؟»
دی سرش را به تایید تکان میداد. ستوان دَنر. همان که ترفیعش تسریع شده بود. تا وقتی دی ستوان میشد، اگر میشد، دنر دیگر فرمانده شده بود. دست کم.
تاورهنا تماشایش میکرد.
«این ستوان به ما گوش میکند؟»
«آره. ستوان دنر به حرف همه گوش میکنه.»
«یعنی، تاییدش نمیکنی؟»
«نه. زیادی جوون و زیادی غیرحرفهایه.»
«خیلی هم مایل به شنیدن.»
دی دهانش را باز کرد، ولی دوباره بستش. صدای زن پیشهور در ذهنش میگفت: ایراد شنیدن چیست؟ همان طور که جینک هم پیشتر با ذهنش حرف زده بود. دی حس کردن دنیایش در حال خراب شدن است. این بومیهای دیوانه داشتند آشفتهاش میکردند. هیچوقت آن طور که باید واکنش نشان نمیدادند. هر چه زودتر از دستشان خلاص میشد بهتر بود.
«ستوان رو پیداش میکنم.»
***
همهشان در اتاقک نشیمن ستوان دَنر جمع شده بودند. جینک با ناراحتی در جایش وول میخورد. فضای برای دو نفر هم کم بود، چه رسد به پنج نفر. تاورهنا و ستوان چهارزانو روی تخت خواب نشسته بودند، اوریست روی زمین نشسته و دِی به حالت راحتباش دم در ایستاده بود. جینک هم چمباتمه روی کاسهٔ توالت، تنها جای باقیمانده، نشسته بود. حس یه عضو زائد را داشت. معرفی اولیه را آنها کرده بودند، ولی عمدتاً پیشهور و ستوان بودند که حرف میزدند.
«تاورهنا، پس چه دلیلی واسه شکایت باید جلوی ک.ا.آ بذارم؟ ضرورت یک شکواییه یا برقرار کردن یه دورهٔ آموزش مطالعهٔ سوزه؟»
اوریست گفت «هر دو.»
ستوان، با آزردگی، برای گرفتن تایید به تاورهنا نگاه کرد. تاورهنا واکنشی نشان نداد. ستوان مجبور شد جواب اوریست را بدهد.
«مطمئنم نیستم بشه هر دو مورد رو با هم عرضه کرد.»
«چرا؟»
«به خاطر این که بوروکراسی این طوریه.»
«یعنی بوروکراسیتان آن قدر احمق است که در آن واحد فقط میتواند به یک مسئله فکر کند؟»
ستوان رو در هم کشید.
«نه دقیقاً. اگه، تنها اگه، نمایندهٔ ک.ا.آ تصمیم بگیره شکایتتون رو قبول کنه، اگه شکایت به بیش از یه موضوع بپردازه، موضوع پیچیده میشه. یعنی بیش از یه کمیتهٔ فرعی درگیر پرونده میشه. که خودش باعث تأخیر میشه.»
اوریست پرسید «پس مشکل مسئلهٔ زمان است؟»
«بله، دقیقاً.»
اوریست لبخند زد.
«خوب پس. عجلهای در کار نیست. هر دو را مطرح کن.»
«به نظرم مقیاس زمانیای رو که اینجا باهاش درگیریم درک نمیکنین.» رو کرد به تاورهنا. «ببین، حتی اگه همین الان هم از این در برم بیرون و نمایندهٔ ک.ا.آ هم بدون این که فکر کنه کار رو پیش ببره و حتی به فرض این که مافوقش رو کرهٔ زمین هم ازمون حمایت کنه، این میشه تازه اول ماجرا. باید مدارک جمعآوری و ارسال شه؛ حتی شاید این دو نفر هم مجبور شن برند کرهٔ زمین.» با سر جینک و اوریست را نشان داد. «بعد از اون، میخوریم به تاخیرهایی که واسه گزارشات امکانسنجی لازمه و دست آخر هم، اگه همه توافق کنن، کمیتههای مشورتی شکل میگیره و کارمندهای ناظر انتخاب میشن… و در طول این مدت هم شرکت دائماً پرونده رو به چالش میکشه و جلوی کار رو میگیره. اونا قد یه کره وکیل دارن.»
نه تاورهنا و نه اوریست آشفته به نظر نمیرسیدند. جینک هم گوشهٔ آن فضای تنگ گیر کرده بود و اصلاً گوش نمیداد. با این که چهرهٔ دی کاملاً روی گفتهها متمرکز بود، ولی جینک حس میکرد فکر آینه جای دیگری است.
ستوان داشت میگفت «کم کمش دو سال کار میبره. دست بالاش همه که… خدا میدونه. هشت سال! ده سال!»
تاورهنا سری به نشانهٔ فهمیدن تکان میدهد.
«میدونین یه سال چقدره؟»
«با محاسباتتان آشناییم. ولی شما با محاسبات ما آشنایید؟ نه…» با حرکت دست با سر تکان دادن ستوان مخالفت کرد. «منظورم این نیست که چند فصل ما در یک سال شما میگنجد. از موضوع عمیقتری حرف میزنم. شما به ما به چشم موجودات منفعلی نگاه میکنید. ما منفعل نیستیم. ما مشغول تماشا و یادگیری بودهایم. ما رسوم و رفتار و غذا و آبجوی شما را میشناسیم.» به دی، که جا خورده بود، لبخند زد، ولی او هم لبخندش را پاسخ داد. «شما چقدر در مورد ما میدانید؟»
«خیلی!» گونههای ستوان گل انداخت. «یه مقالههایی در مورد فرهنگ و هنر و ساختار جامعهتون خوندهم.»
«و اعتنایی به آنها نکردهای. به من نگاه کن، هانا. در مورد من چه فکر میکنی؟ مثل یک کودکم؟ یه بدوی که برای سرگرمی مطالعهاش میکنی؟ به دستهایم نگاه کن.» تاورهنا دستش را دراز کرد و هانا همان کاری را کرد که او میخواست. «این دست میتواند بچه به دنیا بیاورد. میتواند ببافد، محصول بکارد و درو کند. این دست میتواند موسیقی بسازد و مسکن به پا کند. این دست میتواند تو را بکشد.» تاورهنا به آرامی حرف میزد. «به این دست نگاه کن، اجنبی. واقعاً فکر میکنی صاحب این دست میگذارد با او مثل یک بیسروپا رفتار شود و زیر بار سلطهٔ دیگران برود؟»
چشمان هانا ناخواسته به سمت چشمان تاورهنا کشیده شد. چشمان پیشهور سیاه و عمیق بود.
دی به پیشهور خیره شده بود و یادش نمیآمد تا آن موقع آن اندازه قدرت در کسی دیده باشد. نفسش مثل زمان هشدار نبرد آهنگین و تند و خسدار شده بود. زمانی یک مناره از صخرهٔ سرخ را دیده بود که از وسط بیابان سر برآورده بود. از دور به نظر شکننده میآمد، ولی از نزدیک، عظمت و قدرت ریشههای سنگیاش سهمگین بود.
نفس دی به تدریج آهستهتر و آرامتر شد: خشونتی در کار نخواهد بود. لگد یک کودک به کوه خشونت به حساب نمیآید؛ بلکه بهکلی بیاهمیت است.
رنگ از رخ ستوان رفته بود، ولی صدایش را استوار نگه داشت.
«میخواهین چکار کنین؟»
تاورهنا به نرمی لبخند زد.
«همان کاری را که الان میکنیم. در پی راهی برای آموزشتان هستیم. کمکمان میکنی؟»
«بله.»
جینک به پا ایستاد.
گفت «باید بروم. اینجا خیلی تنگ است. نمیتوانم نفس بکشم.»
«اگه میخواهین، میتونیم یه جای بزرگتر حرف بزنیم.»
«نه، اوریست. تو هر آنچه را من میدانم میدانی. به جای هر دومان صحبت کن.»
«افسر دی.»
«بله قربان؟» دی از لحن گفتهٔ ستوان خبردار ایستاد.
«جینک رو هر جایی که میخواد بره همراهی کن. بعد،… تا دو ساعت دیگه برگرد اینجا. لازمت دارم که پیشهور و همراهاش رو تا بیرون کمپ همراهی کنی.»
«چشم قربان.»
کف دستش را روی صفحهٔ در گذاشت و بازش کرد و با هم بیرون رفتند.
به محض این که بیرون رفتند، جینک گفت «به همراه نیازی ندارم.»
«میدونم. ولی هیچ کدوممون انتخاب دیگهای نداریم.» کمی مکث کرد. «ولی اگه بخواهی، میتونم اینجا ولت کنم و چند ساعت دیگه همین جا دوباره بیام سراغت.»
جینک موافقت کرد.
«ولی بهتره یه جاهایی از درگاه رو نشونت بدم. من…» دوباره مکث کرد. «هنوز ازت تشکر نکردهم که به خاطر من… برگشتی. وقتی سوزهسنگ ترکید.»
جینک صبر کرد.
دی گفت «ممنونم. جونم رو نجات دادی.»
جینک فقط لبخند زد و دست روی بازوی دی گذاشت. از کنار آشپزخانه و بوفه گذشتند.
«دوست داری اول چی رو ببینی؟»
«جایی را که بیماران را شفا میدهید. اگه چنین جایی دارید.»
دی ابرویش را بالا برد. «بیمارستان؟» انتظار داشت جینک بخواهد فضاناوها را ببیند.
«اشتباه گفتم؟»
«نه. فقط غافلگیرم کردی. دوباره.» جینک سری تکان داد. «خیلی… متفاوتید.»
«البته که این طور است.»
***
وقتی جینک نان پهن را از روی سنگ پختوپز برمیداشت، کلَن خرناس میکشید و با سر به جینک میزد. جینک تکهای سمتش انداخت. کلن با آزردگی عقب کشید. نان زیادی داغ بود. اوریست و تاورهنا داشتند با قاشق لوبیا توی نانشان میریختند.
زن پیشهور پرسید «کی راه میافتید؟»
جینک سرش را برگرداند و گفت «وقتی جوجهها آنقدر جان بگیرند که بتوانند با باقی گلّه همراه شوند. ده روز دیگر. شاید هم زودتر.»
اوریست گفت «به سمت سرزمین قبیلهای جینک میرویم. چراگاه اضافی دارند. بعد از فصل داغ، در مورد زمینهای قابل استفاده خواهیم شنید؟»
تاورهنا سری به تایید تکان داد. «بله. سریع عمل خواهیم کرد.»
مدتی به خوردن در سکوت گذشت.
اوریست بالاخره گفت «سوزه میتوانست بدتر از این باشد. دیروز رفتیم دیدیمش. سه فصل دیگر، نه بیشتر، میتوانیم برگردیم.»
«خبر خوبی است.»
«بله.» جینک خودش را کش و قوس دارد و نگاهی به سایهٔ بلند عصرگاهیاش انداخت. «دی را هم بردیم ببیند.» نگاهی یکوری به تاورهنا انداخت. «دارد یاد میگیرد که به چیزهای بزرگتر فکر کند.»
پیشهور سری به تایید تکان داد.
«خوب است. از هم یاد بگیرید. ضروری خواهد بود.»
اوریست نانش را زمین گذاشت و بیحواس به کندن چمنها مشغول شد.
«دوست دارد در کوچاندن گلهٔ پرندهها به ما کمک کند. وقتی زمانش برسد. ما هم موافقت کردیم.»
سرخیای به گونههای جینک دوید.
«آها. پس قضیه از این قرار است.» تاورهنا خندید و موی جینک را نوازش کرد. «چنین دوستیهایی خوب است. ولی مراقب تفاوتهایتان باشید. هر دوتان.»
همگی سری به موافقت تکان دادند. تاورهنا خمیازه کشید.
«دیگر باید بخوابم.»
«ترانهای قبل از خواب؟» جینک نیاش را سمت پیشهور گرفت. تاورهنا با دست نشان داد که بگیردش.
«آهنگ ملایمی بزن. من هم خواهم خواند.» جینک آهنگ آرام و آهستهای نواخت و تاورهنا از تپهها، از هوا و از صبوری خواند. اوریست دور آتش را سنگ چید و با تاورهنا همخوانی کرد.
[۱] هر دو شخصیت زن هستند. مترجم.
[۲] در این داستان واژهٔ Burn و Burnstone به صورت اسم خاص استفاده شدهاند.
[۳] سیگار برگ کوچک.