خمپاره - متیو کرسل - امیر سپهرام

ساروج

از مجموعه داستان‌ کوتاه تاریخ‌های درون ما


لبه‌های عکس پاره و به رنگ زغال لکه‌دار شده‌اند. در مرکز چهار نفر ایستاده‌اند. یکی مرد قدبلندی است با لبخندی به لب و موی تیره و پوستی سبزه. بازویش را انداخته دور شانه‌های زنی با لبخندی نصفه و نیمه و صورتی رنگ‌پریده و مویی طلایی. بینشان دو کودک ایستاده‌اند: پسربچه‌ای، شاید پنج یا شش‌ساله، با موی قهوه‌ای کوتاه و لباسی گشاد و دختری حدوداً دوازده‌ساله، با موی خرمایی دم‌اسبی. پسر لبخندی کامل و معصوم به لب دارد. دختر هم لبخند می‌زند، اما وجناتش پژواکی ا‌ست از چهرهٔ زن، با همان لبخند نصفه و نیمه، همان شکل صورت و دهان و همان اشارهٔ ظریفی که انگار لبخند از درونش نمی‌آید.

عکس در نسیم تکان می‌خورد. انگشتی کثیف آن را در جایش ثابت نگه داشته است. ناخنی ترک‌خورده و تیز، زمانی لاک‌خورده و اکنون لب‌پر شده، روی عکس نشسته. لبهٔ دندانه‌دندانه شدهٔ ناخن با لبهٔ مضرّس عکس هماهنگ است. دست عکس را به زمین می‌فشارد و پشتش را گِلی می‌کند، بعد برش می‌دارد و به دیوار آجری فشارش می‌دهد. باد عکس را می‌جنباند اما عکس سر جایش می‌ماند.

دست دراز می‌شود و از توی جعبهٔ فلزی سبزی عکس دیگری بیرون می‌کشد. لبه‌های این یکی مثل قبلی پاره‌پوره نیست. انگشت‌ها عکس را می‌گیرد و لبه‌های سفیدش را به گرد سیاهی می‌آلاید.

در این لحظهٔ یخ‌زده از زمان آسمان آبی و بی‌ابر است. در پیش‌زمینهٔ آسمان فضاپیمایی عظیم و قاهر قرار گرفته است. بدنهٔ فلزی درخشانش آفتاب عصرگاهی را به شکل شعلهٔ آتشی رخشان باز می‌تاباند. چهار مرد در لباس یکپارچهٔ سفید و لبخندی به پهنای صورت جلوی فضاپیما ایستاده‌اند. همه‌شان با دست علامت سفید بزرگی را نگه داشته‌اند. رویش نوشته شده «تیم پروژهٔ پگاسوس-سیگال» و زیر نوشته نماد اسب پرنده‌ای است که از روی اتمی می‌پرد. امضای هر چهار نفر هم پای نوشته است.

شست کثیف روی عکس کشیده می‌شود و روی مرد دوم، با موی تیره و پوستی سبزه، که در عکس اول هم بود می‌ایستد. دست گردآلود دراز می‌شود سمت زمین و بعد آن عکس را هم می‌چسباند روی دیوار، کنار عکس اول. آن هم با جای شستی کثیف رویش در نسیم تکان می‌خورد.

دست توی جعبهٔ فلزی می‌رود و یک عکس دیگر درمی‌آورد. بیشه‌ای از درختان مخروطی است. درخت‌ها فقط چند متر ارتفاع دارند و پشتشان زمین‌های بایر پوشیده از شن و سنگ نارنجی خودنمایی می‌کند. این عکس هم روی دیوار می‌نشیند.

همزمان با دراز شدن دست برای عکسی دیگر، بادی قوی می‌وزد و می‌گذرد. عکس‌ها از توی جعبهٔ فلزی سبز مثل پرنده پر می‌کشند. باد می‌دمد و آه می‌کشد و می‌میرد، و دست باز سمت جعبه دراز می‌شود.

بعدی عکس یک باغ است. دخترک عکس اول توی عکس است و خندان خم شده، از گیاه نورسته‌ای مراقبت می‌کند. سبکی خاصی در لبخندش هست که در عکس اول نیست. در این عکس خردسال‌تر و چهره‌اش سرزنده است. زنی موطلایی و رنگ‌پریده و باردار در پس‌زمینهٔ عکس است. روی صندلی‌ای روبه‌روی باغ نشسته است. نگاهش جدی و سنگین به سمت دیگری است. پشت سرش دیواری با آجرهای سرخ دورتادور باغ کشیده شده است. درختان مخروطی جوان به زحمت از بالای دیوار سرک می‌کشند.

قطرهٔ مایعی روی عکس می‌چکد و غلت می‌خورد و روی زمین می‌افتد.

این عکس هم کنار عکس‌های دیگر روی دیوار می‌چسبد. بادی مداوم ولی ملایم می‌وزد. دستهٔ عکس‌های توی جعبهٔ فلزی سبز سر جایشان می‌مانند، ولی عکس‌های روی دیوار خم می‌شوند و یکی‌شان کنده می‌شود. عکس مرد و زن و دو بچه است. بی هیچ صدایی در نسیم به پرواز درمی‌آید. تا عکس دیگری از جعبه برداشته شود، مکث طولانی می‌شود.

انگشت‌ها عکس دیگری از مرد سیه‌موی سبزه را برمی‌دارند. کلاه ایمنی زرد روی سرش گذاشته و همان لباس سرهمی سفیدی را پوشیده که جلوی پلکان فضاپیما بَرش بود. پشت سرش ستونی از ماشین‌آلاتی غول‌آساست. پیچ و تاب و پیچیدگی‌های ظریفش اندازهٔ واقعی‌اش را پنهان کرده، ولی ابعادش عظیم است. سمت راست مرد تابلویی به زحمت دیده می‌شود که رویش نوشته شده «خطر! ابزارآلات به شدت حساس! خطر تابش‌های متعدد! غایت حد احتیاط را در این لایه به کار ببندید!»

دست دوم به سرعت به کمک دست اول می‌آید تا عکس را تکه‌تکه کند و با خودش رگه‌هایی از مایعی سرخ با لکه‌هایی سیاه از خاک و خاکستر می‌آورد. با وزش بعدی دست‌ها تکه‌ها را رها می‌کنند و به دست باد می‌سپارند.

دست، پیش از ادامه، مکثی طولانی می‌کند. مهی سیاه و خاکستری با باد می‌آید و روی همه چیز می‌نشیند. عکسی دیگر از جعبه بیرون کشیده می‌شود. آخرینشان است.

زنی موطلایی با صورتی رنگ‌پریده نوزادی را بین بازوانش نگه داشته است. لبخندش نرم و وزین است. دخترک کنارش ایستاده است. وسط چمنزاری ایستاده‌اند و پشت سرشان در دوردست سه خانه و ساختمانی بزرگ به چشم می‌خورند. دست دخترک به تابلویی اشاره می‌کند که روی تکه‌چوبی فرو رفته در زمین نصب شده است. روی تابلو نوشته شده «سیارهٔ پگاسوس، جمعیت ۱۰ نفر.» قلمی دست دخترک است که در میانهٔ خط زدن ۱۰ و نوشتن ۱۱ مانده است.  

چند قطرهٔ شفاف روی عکس می‌افتد و وقتی عکس رها می‌شود، باد آن را با خود به درون مه خاکستری می‌برد.

دست‌ها اندکی عاطل می‌مانند و کمی می‌لرزند. بعد به آرامی سر می‌خورند سمت صورتی رنگ‌پریده و خونی و مویی که زمانی طلایی بوده و اینک از خاکستر خاکستری‌رنگ شده. تکه‌های شکستهٔ دیوار آجری سرخ دوروبر باغ ویران پراکنده شده است. پشت دیوار، گسترده تا افق، بیشه‌ای سیاه و خمیده و معدوم خوابیده، گویی آذرخشی به تک‌تک درختانش زده باشد. بالای تپه سوراخی فراخ در ساختمانی عظیم ستونی از دودی سیاه و سوزاننده به هوا می‌فرستاد.

زن هنوز جلوی دیوار آجری است. بر باد رفتن عکس‌ها را تماشا می‌کند. تک‌تکشان از دیوار کنده می‌شوند و بر بال باد می‌روند. به پیش رویش خیره شده و با وزش بادی نرم به صورتش آرام‌آرام چشمانش را می‌بندد. با بازدمی و آهی، آخرین نفسش را به دست باد می‌سپارد.

֎