همسران جاکالوپ

همسران جاکالوپ

«برنده بهترین داستان کوتاه – نبیولا ۲۰۱۴»


ماه بر آمد و خورشید غروب کرد. ماهتاب کوبنده بر زمین تابید و همسران جاکالوپ ۱ jackalope wives – جاکالوپ موجودی خیالی از ترکیب خرگوش و آنتلوپ. ویکی‌پدیا. پوست‌هاشان را در آوردند و رقصیدند.

مثل آهوانی می‌رقصیدند که سم بر زمین می‌کوبند. مثل شیاطینی می‌رقصیدند که برای مراسم عصرگاهی از جهنم رها شده بودند. باسن‌هاشان را می‌جنباندند و می‌خرامیدند و خود را از شراب میوه کاکتوس سیراب می‌کردند.

جانورانی کم‌رو بودند همسران جاکالوپ، ولی در رقص‌شان نشانی از کم‌رویی نبود. شاید تمام عمرتان از آن‌ها چیزی جز دُمی که به سرعت پشت یک تخته‌سنگ ناپدید می‌شد نمی‌دیدید. اگر بخت یارتان بود، یک ردیف از آن‌ها را می‌دیدید که بر لبه پرتگاهی در پیش‌‌زمینه آسمان صف کشیده‌اند، یک ردیف سایه شاخ‌های از پیشانی بر آمده‌شان.

و در میانه ماه، وقتی ماه نو و ماه تمام بر خارهای ساگوارو ۲saguaro به تعادل می‌رسیدند، بر کویر فرو می‌آمدند و می‌رقصیدند.

مردان جوان دور هم جمع می‌شدند و زمزمه می‌کردند که باید برای خودشان یک همسر جاکالوپ بگیرند. به شکم روی تخته‌سنگ لبه پرتگاه دراز می‌کشیدند و به آتش و شکل‌های رقصان نگاه می‌کردند؛ با حالی که به همه‌شان دست داده بود دردمندانه پی کارشان می‌رفتند.

چرا که همسران جاکالوپ از انسان‌ها فراری بودند. عشاق‌شان نره‌گوزن‌ها و نره‌خرگوش‌ها بودند، نه مردان. نمی‌شد خیلی نزدیک‌شان شد، وگرنه می‌رمیدند. یک لحظه می‌دیدشان که لنگ و لگد می‌پرانند و می‌خندند، بعد موسیقی قطع می‌شد و همگی با چشم‌های گرد شده و گوش‌های برآمده به تو زل می‌زدند.

لحظه‌ای بعد پوست‌شان را تن می‌کردند چیزی از آن‌ها نمی‌ماند جز خرگوش‌های مونثی که از هر سو فرار می‌کردند و آتش برجا مانده‌ای که تا صبح خاموش نمی‌شد.

مطمئناً غریب بود، اما هیچ‌گاه به کسی صدمه نمی‌زدند. ننه بزرگ هارکن، که خانه‌اش آن ور چاه بود، می‌گفت جاکالوپ‌ها دختران باران‌اند و رماندن‌شان خشکسالی می‌آورد. مردم می‌گفتند حتی یک کلمه‌اش را باور ندارد، اما وقتی در کویر زندگی می‌کنی، خطر نمی‌کنی.

وقتی موسیقی وحشی در شهر می‌پیچید و چند نُت روی شن‌ها می‌سریدند مردم فهمیدند که همسران جاکالوپ بیرون آمده‌اند. سگ‌هاشان را می‌بستند و پسران بی‌حیاشان را مشغول نگه می‌داشتند. آن شب هم شهر به عادت رقص شبانه برگشت تا پسران را محکم به دختران انسانی میخ کند و نت‌ها موسیقی وحشی را فرو بنشاند.


دست بر قضا مرد جوانی در شهر بود که اندکی جادو می‌دانست. جادو را از نیای مادری به ارث برده بود، چنان که افتد و دانی، و به هیچ کاری‌اش نمی‌آمد.

جادو اندک که باشد بدتر از هیچ است، چرا که توجه نابه‌جایی به خود جلب می‌کند. جادوی مرد چشمانش را بی‌قرار و چهره‌اش را چنان عبوس و افتاده کرده بود که مادربزرگش می‌گفت معجزه بوده که در کودکی غرق نشده است. او هم می‌خندید و این شوخی را هم تنها از مادربزرگش برمی‌تافت، نه از کس دیگر.

بلندبالا بود و تکیده، با موهایی تیره، که زنان جوان را شیفته‌اش می‌کرد.

این طور اتفاقات زیاد می‌افتند، حتی برای پسرانی که به اندازه خاک فانی‌اند. همیشه کسی هست که یاد می‌گیرد زود و زیاد به فکر فرو برود و دختران هم همیشه گمان می‌کنند می‌توانند درمانش کنند.

بالاخره دختران سر عقل می‌آیند. یا درد از چیزهای ناچیزی است که از آه و ناله‌اش خسته می‌شوند و یا چنان گسترده و عمیق است که درونش غرق می‌شوند. زیرک‌هاشان خود را به ساحل امن می‌کشانند و کندذهن‌ترها مزدوج از خواب بیدار می‌شوند، با شوهرانی که با دیگران می‌خوابند و درد و مرض‌شان را برای‌شان می‌آورند. این‌ها همه بخشی از رقصی است که به قدمت خود جاکالوپ‌ها است.

اما در این شهر و این وقت، دختران هنوز آموخته نشده بودند و پسر هم تمایلش را از دست نداده بود. در مجلس رقص، او به دیوار تکیه زده بود، با دستانی در جیب و چشمانی درخشان. مردان دیگر با بیزاری چشم‌شان به او بود. او زود از مجلس بیرون خزید، پیش از این که رقص تمام شود، و ملتفت چشمانی نشد که در پی‌اش رفتند و آرزو کردند کاش بیشتر می‌ماند.

او یک فکر و تنها یک فکر در سر داشت، که همسر جاکالوپ شکار کند. 

جانوران زیبایی بودند، با پاهایی بلند و قهوه‌ای و تن‌هایی که از نور آتش رگه‌هایی پرتقالی روی‌شان کشیده شده بود. صورت‌هایی داشتند که به هیچ زن میرایی نرفته بود، راه رفتن‌شان مثل جیوه روان بود و چنان می‌نواختند که نوایش تا استخوانت نفوذ می‌کرد و مثل تهوع مضرابت می‌زد.

و آن یکی، که او دیدش. دورتر از دیگران می‌رقصید و شاخ‌هایش چون داس کوتاه و تیز بودند. او آخرین کسی بود که وقتی خورشید بر آمد پوست خرگوشی‌اش را به تن کرد. او تا مدتی پس از این که موسیقی تمام شده بود هنوز به آهنگ پاهای خود بر شن‌ها می‌رقصید.

(اکنون لابد از نوازندگانی که برای همسران جاکالوپ می‌نواختند می‌پرسید. اگر جایی را که می‌رقصند پیدا کنید، ممکن است ردهایی مثل رد اریب مار روی خاک ببینید. بیش از این چیزی نمی‌توانم بگویم. کویر رازهایش را تا به استخوان می‌جود.)

پس مرد جوانی که بهره اندکی از جادو داشت رقص همسر جاکالوپ را تماشا کرد و من و تو دانیم که مردان جوان چه رویایی می‌پرورانند. بر او خواهیم بخشید. زن کمی دورتر از رفیقانش می‌رقصید و مرد هم کمی از رفقایش دورتر می‌شد.

شاید فکر می‌کرد او درکش می‌کند. شاید او همان قدر مجذوبش شده بود که دختران مجذوب او می‌شدند.

شاید همیشه نباید آن چیزی را که فکر می‌کنیم می‌خواهیم به دست بیاوریم.

و همسر جاکالوپ رقصید، بیرون از دایره موسیقی و نور آتش، زیر نور تند ستارگان کویر.


ننه هارکن شب را با شالی روی دوشش و گربه‌ای روی پایش به پایان برده بود که ناگهان کسی مشت به در کوفت.

«ننه، ننه! زود باش … در رو وا کن … ای وای ننه به دادم برس.»

آن صدا را خوب می‌شناخت. صدای نوه‌اش بود، پسر دخترش، ایوا. خوشرو و بی‌مصرف و فریبنده، که خود هم می‌خواست چنان باشد.

گربه را از پایش به زمین انداخت و شتابان سمت در رفت. جوان احمق خودش را به چه دردسری انداخته بود؟

زیر لب گفت «یا حضرت آنتونی! خدا کنه دختری رو به خانواده اضافه نکرده باشه. فقط همین رو کم داریم!»

در را باز کرد. پسر ایوا پشت در بود با یک دختر و برای یک لحظه بدترین هراسش عینیت یافت.

بعد آن چه را که در حلقه آغوش نوه‌اش در خود جمع شده بود دید و بدترین هراسش کوفته شد و جایش را هراسی بزرگ‌تر گرفت.

گفت «یا مریم مقدس! یا عیسی، مریم و یوسف! یا حضرت آنتونی مقدس! تو یه همسر جاکالوپ گرفته‌ای؟»

اولین واکنشش این بود که در را ببندد و آن را از جلوی چشمش دور کند.

نوه‌اش لبه در را گرفت و با زور بازش کرد. بندهای انگشتانش زمخت و تاول‌زده بودند. گفت «بذار بیام تو.» گریه می‌کرد و گرد روی صورتش بود که به رد اشک‌هایش چسبیده بود. «بذار بیام تو. بذار بیام تو، ای وای ننه، باید کمکم کنی. کار بد جوری خراب شد…»

ننه دو قدم عقب رفت و مرد جاکالوپ را به داخل کشاند. او زن را جلوی آتشدان نشاند و دست مادربزرگش را گرفت. «ننه…»

او اعتنایی به پسر نکرد و به زانو افتاد. به زحمت می‌شد چیزی را که جلوی آتشدانش بود انسان به حساب آورد. گفت «چی کار کرده‌ای؟ چه بلایی سرش آوردی؟»

پسر جا خورد «هیچ چی!»

«همین طوری بهش نگاه نکن و بگو هیچ چی! تو رو به این سوی چراغ، چه بلایی سر این دختر آوردی؟»

پسر زل زد به دست‌های تاول‌زده‌اش. من‌ومن کرد «پوستش. پوست خرگوشی‌اش. می‌دونی؟»

با ترشرویی گفت «معلومه که می‌دونم. خوب هم می‌دونم. چی کارش کردی پسره احمق؟ پوستش رو ورداشتی و ازش قایم کردی که تغییرش بدی؟»

همسر جاکالوپ جلوی آتشدان جابه‌جا شد و صدایی در آورد بین زوزه و هق‌هق.

پسر گفت «منتظرم بود! می‌دونست اونجام! من داشتم … ما داشتیم … من نگاهش می‌کردم و اون هم می‌دونست من اونجام و گذاشت که نزدیک بشم … فکر کردم می‌تونیم صحبت کنیم.»

ننه هارکن یک دستش را مشت کرد و پیشانی‌اش را روی آن استراحت داد.

«من پوست رو برداشتم … یعنی … همون جا بود … خودش هم تماشا می‌کرد … فکر کردم می‌خواد برش دارم … »

رگشت و نگاهش کرد. او هم در صندلی ننه فرو رفت، همه وقارش رفته بود.

نوه‌اش زیر لب گفت «باید سوزوندش،» و کمی بیشتر در صندلی فرو رفت. «باید سوزونده شه. همه این رو می‌دونند. تا عوض بشند.»

ننه هارکن لب ورچید و گفت «آره. آره، راهش همینه، درسته.» شانه‌های همسر جاکالوپ را گرفت و او را سمت نور چراغ چرخاند.

چیز هراسناکی بود. دست‌هایش دست انسان بودند ولی پاهای خرگوش را داشت و چشم‌های خرگوش را. نسبت به صورت یک انسان زیادی دور از هم بودند، با لب‌هایی چاک‌دار و گوش‌ها دراز خرگوشی. شاخ‌های کوتاه و تیزش از پیشانی‌اش بیرون زده بودند.

همسر جاکالوپ هق‌هق دیگری کرد و تلاش کرد خودش را دوباره مثل توپ گرد کند. بازوها و پاهایش گُله‌گُله سوخته بودند و سرخی یک زخم روی صورتش کشیده شده بود. خز روی پستان‌ها و شکمش سوختگی سطحی‌ای داشت. بوی گند ادرار و موی کز خورده می‌داد.

«چی کار کردی؟»

پسر گفت «پوست رو انداختمش تو آتش. همین کار رو می‌کنند دیگه. اما اون جیغ زد … بنا نبود جیغ بزنه … یعنی کسی نگفته بود که جیغ می‌زنند … من هم فکر کردم داره می‌میره، نمی‌خواستم اذیتش کنم … واسه همین از آتش کشیدمش بیرون … »

پسرک بی‌مصرف و زیبا با چشمان بی‌قرارش نگاهی به او انداخت و گفت «نمی‌خواستم اذیتش کنم. فکر کردم لازمه این کار رو بکنم … دوباره پوست رو بهش دادم و اون هم تنش کرد ولی افتاد زمین … اصلاً قرار نبود این جوری بشه!»

ننه هارکن عقب نشست. نفسش را آرام بیرون داد. آرام بود. باید آرام می‌ماند، وگرنه سیخ آتشدان را برمی‌داشت و به سر گوشت و خون خودش می‌کوفت.

اما شاید آن هم پسرک را سر عقل نمی‌آورد. آی ایوا، ایوا، چه پسر بی‌مصرفی بار آورده‌ای. کی فکر می‌کرد چنین جاه‌طلبی‌ای داشته باشد که یک همسر جاکالوپ بگیرد؟

گفت «احمق بی‌شعور عوضی!» هر کلمه مثل پنجره‌ای بود که شترق روی باد بسته می‌شود. «ای احمق بی‌شعور عوضی! وقتی می‌خواستی یه همسر جاکالوپ بگیری باید می‌ذاشتی پوستش بسوزه و خاکستر بشه، حالا هر چه قدر هم که جیغ می‌زد.»

او هم با فریاد جواب داد «ولی معلوم بود که داره اذیتش می‌کنه! تو که اونجا نبودی! مثل یه خرگوش در حال مرگ جیغ می‌زد!»

ننه داد زد «معلومه که اذیتش می‌کنه! فکر می‌کنی اگه پوست و آزادی‌ات رو جلوی چشمت آتش بزنند، می‌تونی جیغ نزنی؟ یا مادر مقدس، آخه پسر، به کاری که می‌کنی فکر کن! یا بی‌رحم باش یا مهربون، ولی نه هر دو با هم. چون الان یه گندی زده‌ای که نمی‌شه با عجله پاکش کرد!»

بلند شد و ایستاد، به سختی نفس می‌کشید، و نگاهی به آن ویرانه جلوی آتشدان انداخت. اکنون دیگر می‌توانست به وضوح ببیند، انگار که همانجا بوده است. پسرک احمق چنان جا خورده که پوست نیم‌سوز را از آتش بیرون کشیده و همسر جاکالوپ هم که یک فکر بیشتر در سر نداشته، دوباره پوست را به تن کرده بود.

بله، به وضوح می‌دید.

اگر قضاوتش درست می‌بود، دست کم نیمی از پوست سوخته بود. فقط چند تکه پوست نسوخته باقی مانده بود. پسر حتماً دست کم به اندازه یک جیغ صبر کرده بود؛ شاید هم نه، نظر بی‌رحمانه است.

بیشتر احتمال دارد که دودل شده و دنبال چوبی چیزی می‌گشته که مجبور نشود با دست خالی پوست را از آتش در آورد. ولی از ظاهر دستش بر می‌آمد که نهایتاً مجبور شده همین کار را بکند.

سایرین هم تا آن موقع رفته بودند و نمی‌توانسته‌اند جلوی زن را بگیرند. لابد بین‌شان یک نفر عاقل پیدا می‌شده که بداند نباید پوست نیم‌سوخته خرگوش را تن کرد.

پسر که روی صندلی در خودش جمع شده بود زمزمه کرد «چرا این شکلی شده؟»

«چون این وسط گیر کرده. تقصیر توئه، با اون ترحم لعنتی‌ات. باید می‌ذاشتی بسوزه. یا این که اصلاً به کویر نمی‌رفتی و تنهاش می‌ذاشتی.»

گفت «آخه خوشگل بود.» انگار که دلیل موجهی باشد.

انگار که دیگر اهمیتی داشته باشد.

انگار اصلاً هیچگاه اهمیتی داشته است.

ننه با درماندگی گفت «برو بیرون. به مادرت بگو یه ضماد درست کنه بذاره رو دستت. حالا باز خوبه به عقلت رسید بیاری‌اش اینجا. هر چند که اول تا آخر کارت غلط بوده.»

مرد با عجله بلند شد و به طرف در رفت.

دم در مکث کرد، نگاهی به پشت سر انداخت و گفت «تو که می‌تونی درستش کنی…، مگه نه؟»

ننه فریاد پارس‌طوری زد که به زوزه ماچه‌روباه می‌مانست و نشانی از خنده در آن نبود. «نه. هیچ کس نمی‌تونه این رو درست کنه، پسره احمق. طوری خراب شده که دیگه نمی‌شه درستش کرد. تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که تکه‌خرده‌ها رو جمع و جور کنم.»

پسر دوید. در به هم کوفته و بسته شد و او را با ویرانه‌ای که از همسر جاکالوپ مانده بود تنها گذاشت.


پانوشت:

  • ۱
    jackalope wives – جاکالوپ موجودی خیالی از ترکیب خرگوش و آنتلوپ. ویکی‌پدیا.
  • ۲