اکنون دنیاها را نقاشی می‌کنیم - متیو کرسل - امیر سپهرام

اکنون دنیاها را رنگ می‌کنیم

از مجموعه داستان‌ کوتاه تاریخ‌های درون ما


وقتی اورنا به خانهٔ سنگی بر فراز کوه رسید، خورشید یاسیمیر رو به غروب بود و تنها بلندترین قله‌هایش هنوز زیر نوری سیمین می‌درخشید. صعودش دشوار بود و اورنا بارها ایستاده بود تا نفسی تازه کند و از مناظر شاهانه لذت ببرد. دره پوشیده از چمنزار و گل‌های وحشی بود و صدها آبشارِ تغذیه شده از یخچال‌های طبیعی‌ای که دیوانه‌وار ذوب می‌شدند، ابرهای عظیمِ آکنده از مه رنگین‌کمانی را در هوا می‌پراکندند. برای فضا‌گردی مثل او منظرهٔ خیره‌کننده‌ای بود. تنش از صعود لچ بود و خورشید هم به‌سرعت پایین می‌رفت؛ روز یاسیمیر فقط چهارده ساعت طول می‌کشید. فکر کرد باید چادر برپا و بخاری‌ای روشن و لباس‌های خیسش را عوض کند، اما مه مثل دود در فضا معلق بود و قطره‌های ریز رطوبت مدام از برگ‌ها می‌چکید. می‌دانست تعویض لباس بی‌فایده خواهد بود، درست مثل مأموریتش در اینجا. چند متر آخر، خودش را تا خانهٔ سنگی کشاند و نفس راحتی کشید.

دهانه‌ای بدون در به تاریکی درون خانه راه داشت. داد زد «کسی اینجا نیست؟» بعد، به زبان محلی مندْرین، گفت «من اورنا لیات اوبوته ماناشامپو هستم. نمایندهٔ رسمی اتحادیهٔ تجارت آزاد، منطقهٔ حاشیهٔ ژرف ۵۹. کسی خانه نیست؟»

وقتی پاسخی نشنید، آه کشید. الان باید در خانه‌اش و در حال لذت بردن از مرخصی‌ای که استحقاقش را داشت می‌بود، در صورتی که صدها سال نوری را فقط به خاطر چیزکی در حد یک شایعه پیموده بود. البته، نه کاملاً چیزکی. سال‌ها بود که روی هیچ سیاره‌ای قدم نگذاشته بود و یاسیمیر واقعاً زیبا بود. واژهٔ بهتری برای توصیفش نبود. باورش سخت بود که تنها چند دهه پیش، این دنیا تخته‌سنگی یخ‌زده و بی‌جان بود که احتمال داشت بدون این که به فیض ظهور یک تک‌میکروب بر سطحش نائل شود، به مرگ گرمایی جهان برسد. اما حالا، دره‌هایش از چمن‌های آلپی و گل‌های مخروطی شکوفا بود و زنبورهای گرده‌افشان شادمانه بر دشت‌هایش می‌رقصیدند و هوا بوی مطبوع کاج و گیاخاک می‌داد.

به شگفتی این دنیا اندیشید و نفس عمیقی کشید و از این بوی سرشار از حیات حظ برد؛ بویی که هیچ شباهتی به هوای بازیافتی مدارگردها و ایستگاه‌ها نداشت. دست آخر، از درگاه طاقی خانه تو خزید و دوباره صدا زد «کسی اینجا نیست؟»

چشمانش که به نور کم عادت کرد، مردی را در مرکز اتاق دید. بر سکویی سنگی نشسته بود و جز پارچه‌ای که به کمر بسته بود چیزی بر تن نداشت. با چشمان بسته در وضعیت مراقبه‌گونه‌ای نشسته بود و پرتو آبی-خاکستری نور که از شکافی در سقف می‌تابید بدنش را روشن کرده بود. زیر این نور، رنگ پوستش به پریده‌رنگی استخوان بود. دنده‌هایش از سینه بیرون زده بود و انبوهی از موهای چرب و خاکستری سر و ریشش روی شانه‌هایش ریخته بود. اورنا نمی‌دانست انتظار چه چیزی را داشت. اما قطعاً انتظارش این نبود.

بر کف سنگی خانه چند ظرف و کوزه به چشم می‌خورد و دو سه فرش مندرس، که بیشتر شبیه خاک بودند تا پارچه. اطراف سکوی سنگی، دسته‌های گل و بسته‌هایی از غذا و عود و توده‌هایی از سنگ‌های صیقلی و چیزهای غیر قابل تشخیص دیگر به‌دقت چیده شده بود. هیچ نشانی از فناوری دیده نمی‌شد. حتی یک توالت.

اورنا گفت «ببخشید که مزاحمتان شدم. از راه دور آمده‌ام و راه برگشت به شهر طولانی است.»

مرد، با چشمانی هنوز بسته، گفت «فاصله بی‌معنی ا‌ست.»

اورنا لحظه‌ای سکوت کرد. «باشه… به هر حال، من اینجام چون…»

«چون شنیده‌ای که من مسئول سیاره‌های ناپدید شده‌ام.» صدایش خش‌دار بود، انگار تارهای صوتی‌اش دست‌کاری شده یا آسیب دیده باشند. مرد چشمانش را باز کرد و به او خیره شد. مردمک‌هایش آن‌قدر گشاد شده بودند که از عنبیه‌هایش فقط حلقه‌های باریکی باقی مانده بود به دور حفره‌هایی تاریک؛ مثل گرفتگی ستاره‌های دوقلوی محتضر.

اورنا لرزش خفیف تنش را متوقف کرد. «در ملیسیاندا…» برای بازخوانی اطلاعات در مهت[۱] خود پلک زد. «…کسانی هستند که می‌گویند تو مسئول ناپدید شدن سیاره‌هایی.»

«هستم.»

مردمک‌هایش به شکلی نامعمول می‌لرزیدند، گویی نوری بیرون از این اتاق را بازمی‌تاباندند. اورنا مضطرب شد و نگاهش را از او گرفت. آیا ممکن بود این زاهد نحیف مسئول ناپدید شدن سیاره‌ها باشد؟ نگاه گذرایی به اشیای اطراف سکو انداخت. نذری بودند؟ هدیه‌هایی از زائرانی که برای دیدن این «قدیس» به بالا کوه آمده بودند؟ نمی‌دانست آیا یکی از آن‌ها بود که اطلاعاتی راجع به شخص یا شیٔ مسئول به او داده بود یا نه.

اورنا نگاهی به بیرون انداخت و با تعجب دید ستاره‌ها در آسمان چشمک می‌زنند. در این گوشه از بازوی بیرونی کهکشان، زنجیره‌ای از سیاره‌های به‌تازگی زمینی‌شده وجود داشت، از جمله خود یاسیمیر، پر از حیات نوپا. نه روز پیش، به‌ناگاه و به طور توضیح‌ناپذیری، سه تا از آن‌ها ناپدید شدند: ایکروگا، آکسوی، دنیای شارلوت؛ همگی از هستی محو شدند. نبودشان امواج گرانشی را در بستر فضا-زمان فرستاد؛ مثل آبی که برای پر کردن سوراخی هجوم بیاورد. فضاپیماها از جریان پس‌رو ایجاد شده بیرون جهیدند[۲] و با فضایی خالی مواجه شدند که زمانی آن دنیاها را در بر داشت. اورنا از فکر مردمانی که با آن دنیاها محو شده بودند، دردی در سینه‌اش پیچید.

بغضی را که در گلویش شکل گرفته بود، پیش از آنکه تبدیل به هق‌هق شود، فرو داد. مادرش در دنیای شارلوت بود؛ شیوا می‌داند مشغول به چه کاری. اورنا سال‌ها بود جز تبادل چند پیام تبریک تولد و چیزهایی از این دست، با او صحبت نکرده بود. امکان نداشت راست باشد. مادرش نمرده بود. فقط، مثل همیشه، دور بود و به‌زودی پیغامی می‌فرستاد و چیزی را تبریک می‌گفت و می‌پرسید آیا نوه‌ای برایش آورده یا نه.

اورنا گفت «چطور ممکن است تو مسئول ناپدید شدن سیاره‌ها باشی؟»

او با نیشخندی خبیث گفت «می‌دانستم کسی مثل تو خواهد آمد؛ که زمان می‌برد تا پیامم در سراسر قلمرو انسانی پخش شود؛ تا همهٔ مسیرهای تحقیقاتی‌تان به بن‌بست بخورد. بگو ببینم، نظریهٔ به‌دردبخورتان چیست؟»

«در مورد دلیل ناپدید شدن سیاره‌ها؟»

«بله!»

اورنا خسته گفت «در حال حاضر، هیچ نظریه‌ای نداریم.»

«کسانی را گذاشته‌اید روی این موضوع کار کنند؟»

«بله. صدها، شاید هزاران نفر. از سراسر کهکشان. از درخشان‌ترین ذهن‌های جهان.»

«و تا حالا به هیچ نتیجه‌ای نرسیده‌اند؟»

«تا این لحظه که نه.» برای لحظه‌ای هولناک احساس کرد در عمق فضا سرگردان است، هزاران سال نوری دور از همه‌چیز و بی‌هیچ امیدی برای نجات یا حتی مرگ.

مرد گفت «و حالا آمده‌ای اینجا، اورنا لیات اوبوته ماناشامپو، نمایندهٔ رسمی اتحادیهٔ تجارت آزاد، منطقهٔ حاشیهٔ ژرف ۵۹، فرستاده‌اندت پیش من، چون مردمت دیگر هیچ فکری به ذهنشان نمی‌رسد؛ چون دربه‌در یافتن پاسخید. با این که فکر می‌کنی دنبال نخودسیاه فرستاده‌اندت و من دیوانه‌ای گوشه‌گیر در این کوهستان همیشه آب‌چکان هستم، حقیقت این است که جست‌وجویت به پایان رسیده. من پاسخی هستم که دنبالش هستی. من تنها کسی هستم که حقیقت را دربارهٔ دلیل برده شدن آن دنیاها می‌داند.»

اورنا گفت «برده شدن؟»

«بله.»

«توسط چه کسی؟»

«نامش هْری است.»

با این که آن نام را هرگز نشنیده بود، لرزه‌ای در ستون فقراتش دوید. «او کیست؟»

مرد خندید. اورنا به خاطر تسلط بر احساساتش به خود افتخار می‌کرد. تا به حال با کسی مواجه نشده بود که به مرگ نیم‌ میلیون نفر، از جمله مرگ مادر او، بخندد. خشمی در درونش زبانه کشید و مشت‌هایش را گره کرد. دیپلماسی راه و رسم مقدس اتحادیه بود. گرچه گهگاهی هم از آن تخطی کرده بود.

مرد ناگهان از روی سکو جهید و به بیرون دوید.

اورنا فریاد زد «کجا می‌روی؟»

او فریاد زد «می‌روم ببینم.»

اورنا به دنبالش دوید. شب فرارسیده بود و میلیون‌ها ستاره در آسمانی ناآشنا می‌درخشیدند. مرد کنار جنگلِ همیشه آب‌چکان ایستاد؛ بدنش سایه‌نمای نحیفی بود، کم‌وبیش ناپیدا در میان درختان کاج. مرد سرش را بالا گرفت و وقتی اورنا کنارش ایستاد، او هم نگاهش را بالا برد و اندیشید کدام‌یک از این ستاره‌ها نی، خانه‌اش، است، اگر اصلاً در این آسمان دیده می‌شد.

مرد گفت «ما فکر می‌کردیم لایقشان هستیم. فکر می‌کردیم حق داریم هر کاری که می‌خواهیم با آن‌ها بکنیم.»

اورنا گفت «آن‌ها؟»

«ستاره‌ها. و دنیاهایی که به دورشان می‌چرخند. فرضمان این بود که چون می‌توانیم، پس باید کاری را که می‌خواهیم بکنیم.»

اورنا که خسته و سرمازده شده بود، حوصلهٔ معماهای مرد را نداشت. گفت «داری از چی حرف می‌زنی؟»

او از کوره دررفت و صدایش میان میلیون‌ها تا‌خوردگی کوه طنین انداخت. «نخستین بوم‌راندگان[۳]! فوج‌فوج انسان که به سوی ستارگان گسترده شد! چقدر طول می‌کشد تا یاسیمیر هم از انسان‌ها پر شود؟ حالا، فقط چند هزار نفر در روستاهای پراکنده زندگی می‌کنند. یک دههٔ دیگر، میلیون‌ها نفر اینجا خواهند بود. یک قرن دیگر، این دنیا هم به یک فاضلاب انسانی دیگر تبدیل خواهد شد، مسکن میلیاردها نفر.»

اورنا پرسید «فاضلاب؟»

«چه توصیف دیگری می‌شود برای این توده آفت خودتکراری که بشریت نام دارد استفاده کرد؟»

اورنا با خود اندیشید، نه با این توصیف. او زشتی‌های فراوانی از انسانیت دیده بود. این در شغلش اجتناب‌ناپذیر بود. اما در کنار آن، زیبایی‌های خیره‌کننده‌ای را هم در غیرمنتظره‌ترین موقعیت‌ها دیده بود. اگر مادرش اینجا بود، قطعاً جوابی گزنده پیدا می‌کرد تا این مرد را سر جایش بنشاند. اما اورنا جوابی پیدا نکرد، پس سکوت کرد.

باد سردی از کوه پایین خزید و فس‌فس‌کنان کاج‌ها را لرزاند. اورنا هم با آن‌ها لرزید و در برابر باد سرد دستانش را دور تنش پیچید. دلش می‌خواست لباس‌های خشک بپوشد و در تختی گرم بخزد، اما نمی‌توانست. هنوز نه. چرا که حتی اگر این مرد داشت شایعه‌ای بی‌پایه را بلغور می‌کرد، او باید هر چه او می‌دانست را بداند. در غیر این صورت، اتحادیهٔ تجارت آزاد دوباره به اینجا می‌فرستادش تا جواب پرسش‌های بی‌پاسخ را بیابد.

اورنا در برابر باد محکم ایستاد و گفت «هْری کیست؟»

مرد گفت «او یک خداست.»

اورنا سرش را کج کرد. «یک خدا؟»

«نام دیگری برایشان وجود ندارد.»

«برایشان؟»

«خواهرانش، که در آسمان‌ها ساکنند؛ همان‌هایی که فکر می‌کردید فقط ابرهایی از گاز و غبارند.»

«خدایان تو سیاره‌ها را برده‌اند؟»

«آن‌ها خدایان من نیستند! به هیچ‌کس تعلق ندارند! تنها زندگی می‌کنند و اربابان فضا و زمانند.»

پایین دره، ملیسیاندا با نورهای مصنوعی‌اش می‌درخشید. اورنا با حسرت به آن خیره شد. آن پایین رستوران بود و مردم و تخت‌ خواب گرم. با خود اندیشید تمدن و عقلانیت.

برای پایین رفتن از کوه، بیش از حد تاریک بود. ممکن بود پایش به سنگی گیر کند یا افعی‌ای نیشش بزند. برنامه‌اش این بود که با پرندهٔ شخصی‌اش تماس بگیرد تا او را از این‌جا ببرد، اما مهت او علامت قطع ارتباط را نشان می‌داد. یاسیمیر هنوز دنیایی جوان و فضاهاب در مرحلهٔ ابتدایی بود. مردم به این‌جا می‌آمدند تا از هیاهوی بشریت فرار کنند و برای دوباره متصل شدن به آن هم عجله‌ای نداشتند. باید تا صبح صبر می‌کرد تا سیگنال برقرار شود. پس یا باید خودش را به خطر می‌انداخت یا شب را در این کوهستان، کنار این غریبه، سپری می‌کرد.

مرد به نرمی گفت «به‌زودی سراغ این سیاره هم خواهند آمد. در سرتاسر قلمرو انسانی پیشروی خواهند کرد، تا زمانی که لکهٔ انسانی، مثل سوسک‌هایی که از خانه‌ای جارو شوند، از جهان زدوده شود. همهٔ کارهایمان به فراموشی سپرده خواهند شد. طی چند هزارهٔ، که برایشان به‌اندازهٔ یک پلک زدن است، چنان خواهد شد که انگار هیچگاه نبوده‌ایم. همان‌طور که باید باشد.»

بعد ناگهان برگشت و به‌سوی خانه‌اش قدم برداشت و اورنا را تنها زیر آسمان پرستاره رها کرد.

***

چادرش خودبرپاشو بود و به‌محض این‌که آماده شد، اورنا با عجله داخلش پرید و بخاری را روشن کرد. بدنش از سرما می‌لرزید. لباس‌های خیسش را درآورد و لباس ‌سرهمی خشکی از بستهٔ سفری‌ تنش کرد. بعد، یک ساعت تمام تن به درخشش بخاری سپرد و از گرمای نارنجی‌اش لذت برد. جیرجیرک‌ها و دیگر حشرات جنگل بلند آواز می‌خواندند. موجودات بزرگ‌تر روی سنگ‌ها می‌جنبیدند و اورنا می‌دانست که بزهای کوهی شکم‌سیاه، سیاه‌گوش‌های جهنده و لاشخورهای صخره‌ای همین دوروبر می‌چرخند. بشریت این دنیا را ساخته بود، اما به این معنی نبود که آدم‌ها از آن ایمن بودند. بوم طبیعی به تعادل نیاز داشت و تعادل یعنی شکار و شکارچی. سپر محافظ چادر را فعال کرد؛ تا زمانی که سپر نیرو داشت، هیچ‌چیز – حتی یک فوتون سرگردان – نمی‌توانست از آن عبور کند. هنوز شش ساعت از تاریکی باقی مانده بود.

وقتی از گرمای چادر آرامش بیشتری یافت، دست‌به‌کار تهیهٔ گزارش روزانه‌اش برای دفتر مرکزی شد. زمانی که برای اولین بار به یاسیمیر رسیده بود، نسخه‌ای از اطلاعات فضادادهٔ محلی را روی مهتش بارگیری کرده بود. از آن برای تشخیص چهرهٔ مردی که دیده بود استفاده کرد: آدِیر جاشوا اوهانکو، متولد مریخ، در سول‌سیس[۴].

زیر لب گفت «سول‌سیس، هوم.» می‌دانست که بسیاری از فضا‌گردهایی اصالتاً از سول‌سیس بودند، عمیقاً تحت تأثیر فروپاشی و احیای زمین قرار گرفته‌اند و دیدگاه‌هایی افراطی‌ دربارهٔ زمینی‌سازی و گسترش بشریت در کهکشان دارند. بازگشت به دوران گذشته و توقف یا کند کردن گسترش جوامع انسانی بوم‌رانده در میان ستارگان موضوعات رایجی بینشان بود. اما چیزی که کمتر به آن برمی‌خورد، تمایل به انقراض بشر بود. در واقع، اورنا یادش نمی‌آمد پیش از آدیر کسی را دیده باشد که چنین اعتقادی داشته باشد.

طبق سوابق محلی، او دو سال استاندارد پیش با یک سفینهٔ کوچک از تارفون‌سیس به یاسیمیر آمده بود، بدون هیچ بار یا چمدانی. اسکن پزشکی نشان داده بود که حامل هیچ عامل بیماری‌زایی نیست و اصلاحات ژنتیکی ناچیزی دارد. سوابق بیشتری در دست نبود و اورنا باید تا زمان برقرار شدن ارتباط با فضاهاب صبر می‌کرد تا بتواند جست‌وجوی عمیق‌تری انجام دهد.

اورنا در حال دیکته کردن گزارشش بود که ناگهان متوقف شد. باز هم همان بغض در گلو. این بار، نتوانست سرکوبش کند.  نفسش گرفت.

آیا مادرش واقعاً برای همیشه رفته بود؟ دیگر پیام غافلگیرکننده‌ای در کار نبود؟ یا تبریک تولدی؟ آیا واقعاً داستان زندگی‌اش با نقطه‌ای در پایان جمله تمام شده بود؟ اورنا نمی‌توانست قطعیتش را درک کند. مرگ همیشه برایش چیزی انتزاعی بود. لحظه‌ای با خود اندیشید آیا چیزی هست که آرزو کند ایکاش گفته یا انجام داده بود، یا این که آیا حسرتی دارد. از این که چیزی به ذهنش نمی‌رسید جا خورد. مادرش مسیری بسیار دور از او برای خودش انتخاب کرده بود و کاری از دست او برنمی‌آمد جز این‌که زندگی خودش را بکند. همیشه آرزو داشت کاش او و مادرش نزدیک‌تر می‌بودند و می‌توانستند در شادی‌ها و غم‌های روزمرهٔ هم شریک شوند. اما مدت‌ها پیش متوجه شده بود که مادرش دوری و دوستی را ترجیح می‌دهد. اگر هیچ‌وقت خودت را آسیب‌پذیر نکنی، هیچ‌وقت صدمه نمی‌بینی. اما اورنا می‌دانست که این یعنی هیچ‌وقت عشق هم نمی‌توانی بورزی.

خودش را جمع‌وجور کرد و به نوشتن گزارش ادامه داد. «آدیر انسان‌ستیزی است که معتقد است بشریت یک آفت است و خدایانش آن را از بین خواهند برد. فایل ضبط‌شدهٔ گفت‌وگویمان را پیوست می‌کنم. فردا سؤالات بیشتری از او خواهم پرسید، اما در حال حاضر به این نتیجه متمایلم که آدیر دچار نوعی خودبزرگ‌بینی ناشی از توهمات مذهبی است.»

پرونده را با گزارشی از وضعیت تجارت محلی به پایان رساند، که از زمان ناپدید شدن سیاره‌ها به‌شدت سقوط کرده بود. هرچند در دو روز استاندارد اخیر چند درصد افزایش نشان می‌داد. یادداشت کرد «نشانه‌ای مثبت که شاید تجارت به‌زودی به سطح عادی خود بازگردد.»

مکث کرد. به مادرش فکر کرد.

در نهایت، با انگشتانش علامت میثاق‌نشان اتحاد تجارت آزاد را شکل داد و گفت «سوگند به زمان، فضا و جاودانگی که هر آنچه گفته‌ام حقیقت دارد. میثاق‌هاتان استوار و مسیرهاتان گشوده باد.»

ضبط را متوقف کرد و به مهتش دستور داد به‌محض برقراری ارتباط با فضاهاب گزارش را ارسال کند. هم سرپرستش و هم سرپرست سرپرستش باید داده‌هایش را بررسی می‌کردند و چون این گزارش به واقعه مربوط می‌شد، احتمالاً پیش از این که پاسخی دریافت کند، مستقیماً به دیوان سِنت‌ها فرستاده می‌شد. امیدوار بود زودتر جواب بگیرد. هیچ‌وقت در زندگی‌اش این‌قدر دل‌تنگ خانه نشده بود.

***

داشت در خوابی بی‌رؤیا فرو می‌رفت که صدایی را شنید.

«اورنالیا… اورنالیا…!»

با وحشت نشست. گمان کرد خواب دیده است. اما صدا دوباره آمد، چون نجوایی بر فراز نالهٔ درختان در باد.

«اورنالیا!»

دهه‌ها بود که کسی او را با این اسم صدا نزده بود؛ از وقتی که دختربچه‌ای بیش نبود. چراغ را روشن کرد. فضای درون چادر در نور زرد درخشانی غرق شد که چشمانش را آزرد. شارژ سلول انرژی را بررسی کرد. هنوز کاملاً پر بود. سپر حفاظتی فعال بود، یا دست‌کم این‌طور نشان می‌داد، که یعنی حتی یک صدا – چه رسد به یک کوآرک لعنتی – نباید از آن عبور می‌کرد. اما صدا دوباره آمد.

«اورنالیا!»

صدای زنی بود. چطور ممکن بود؟

سپر را غیرفعال کرد و بیرون رفت. ستارگان، همچون گَرد کریستالی درخشانی، بر فراز سرش گسترده بودند. کوه‌ها همچون دستان سیاه و بلند به سوی آسمان برافراشته شده بودند. یاسیمیر ماه نداشت و ملیسیاندا هم که زمانی صورت فلکی نورانی‌ای بود، در تاریکی فرو رفته بود.

«اورنالیا!»

به سوی صدا چرخید و به جنگل خیره شد، اما چیزی جز سایه‌ها ندید. تلاش کرد نور را تقویت کند، اما مهت او پاسخی نداد. حتی نمی‌توانست با پلک زدن یک نمایشگر ساده را بالا بیاورد.

صدا زد «کی آنجاست؟ آدیر، تویی؟ از این بازی‌ها خوشم نمی‌آید!»

«اورنالیا»

با عادت کردن چشمانش به تاریکی، شبحی آبی-خاکستری، کمی روشن‌تر از درختان جنگل، بین درختان پدیدار شد. نه، امکان نداشت. هوا تاریک و او خسته بود و سایه‌ها داشتند با چشمانش بازی می‌کردند. اما پیکری را که پیش رویش بود نمی‌شد اشتباه گرفت.

اورنا گفت «مادر؟»

شبح عقب و به درون جنگل رفت و اورنا در پی‌اش روان شد. مهی غلیظ، روشن از نور ستارگان، تا کمرش بالا می‌آمد و شبح با هر قدمی که در درونش پیش می‌رفت، گردابی تاریک پشت سرش جا می‌گذاشت. اورنا با عجله به دنبالش می‌رفت و هرچه پیش‌تر می‌رفت، سردتر و خیس‌تر می‌شد.

شبح از صخره‌ها بالا رفت و از روی جویبارهایی که در میان تخته‌سنگ‌ها جاری بودند پرید. اورنا تلاش می‌کرد از پس او برآید. «صبر کن فریاد زد. «وایستا

شبح همچنان بالا می‌رفت. خیلی زود، شیب مسیر چنان تند شد که اورنا مجبور می‌شد به ریشه‌های لغزنده و سنگ‌های خیس چنگ بزند تا نیفتد. می‌دانست کار احمقانه‌ای است. اگر از سقوط نمی‌مرد، از سرما می‌مرد. شاید روزها طول می‌کشید تا کسی جسدش را پیدا کند. اما نمی‌توانست متوقف شود. به صعود ادامه داد.

صدا زد «مادر؟ واقعاً تویی؟»

زن از دیواره‌ای تقریباً عمودی بالا رفت؛ چنان آسان، گویی از پله بالا می‌رود. اورنا مسیر را بی‌اندازه خطرناک می‌دید. غریزه‌اش فریاد می‌زد برگردد، که اگر ادامه دهد، سقوط مرگباری خواهد کرد. اما فقط کمی دیگر مانده بود تا قله هموار شود. پس به خود نهیب زد بالاتر برود.

خیس و نفس‌زنان، خودش را به بالای طاقچهٔ صخره کشاند. روی زمین مسطح گردی ایستاد که تنها چند متر عرض داشت. در چشم‌انداز روبه‌رو، جنگل با شیب تندی سر به آسمان می‌سود. دیگر شکی نداشت که آن که در برابرش ایستاده بود مادرش بود.

«مامان؟»

همان سرهمی‌ گردآلودی تنش بود که در وارونا می‌پوشید؛ همانی که وقتی اورنا دخترکی کوچک بود و در کلبهٔ چوبی زندگی می‌کردند، زمانی که با هم باغی کاشته بودند و هر شب کنار هم می‌نشستند تا شکفتن شبانهٔ آرام گل‌های مغربی را زیر نور ماه عظیم و سرخ وارونا تماشا کنند.

مادر دهانش را گشود، انگار که می‌خواهد چیزی بگوید، اما به‌جای صدا، از دهانش ستاره بیرون ریختند. درون دهان مادر، جهانی دیگر بود، به‌مراتب بزرگ‌تر از دنیایی که در حال حاضر درونش بودند. این آسمان نو، در میان ابرهای تاریکی که میلیاردها خورشید جواهرگون درونش می‌درخشید، از دهان مادر گسترده شد. ابر مادر را به کلی پوشاند و همچنان که همچون جهانی متورم می‌شد، به سوی اورنا هجوم آورد.

اورنا پس‌پس رفت و پایش به ریشهٔ درختی گیر کرد و لغزید. از پشت سر از صخره پرت شد. به آسمان بی‌پایان چشم دوخته بود و فریاد می‌زد. به جای ستارگان، یک چشم عظیم، بزرگ‌تر از سیاره، بزرگ‌تر از کهکشان، به او خیره شده بود؛ به درون او نگاه می‌کرد و او می‌دانست درون این عظمت، دانهٔ غباری بیش نیست.

صدای بیب‌بیبی بیدارش کرد و سریع بلند شد و نشست. توی چادرش بود. صبح بود و پیامی اضطراری روی مهت منتظرش بود.

در تنش دنبال زخم و کبودی گشت و چیزی پیدا نکرد. خواب دیده بود؟ نه، چمن و گِل روی پوتین‌هایش بود و لباسش هم خیس بود. اگر رؤیا نبود، پس چطور از آن صخره پرت شده بود، بی آن که حتی یک جایش کبود شود؟ پیام همچنان بیب‌بیب می‌کرد و  او با بی‌میلی بازش کرد.

پیام نشان اضطراری داشت، فقط متن بود ولی دو پیوست داشت. با دیدن این که پیام مستقیم از خود دیوان سِنت‌ها فرستاده شده جا خورد.

«به شما دستور داده می‌شود تا زمانی که تیم نجات برسد همانجا با آدِیر جاشوا اوهانکو بمانید. تخمین بهترین زمان رسیدنش چهل و یک ساعت استاندارد است. از آدیر چشم – تأکید می‌شود – چشم برندار. یک ردیاب روی او نصب کن. به فوریت از او بخواه این مورد را توضیح بدهد: خواهرانش، که در آسمان‌ها ساکنند؛ همان‌هایی که فکر می‌کردید فقط ابرهایی از گاز و غبارند.»

شگفت‌زده، به پشت تکیه داد. در طول نوزده سال خدمتش به اتحادیه، دیوان تنها دو بار مستقیم با او تماس گرفته بود. اولینش برای تبریک بابت انتصابش به مقام مأمور عملیاتی بود، که دیوان برای همهٔ مأموران عملیاتی جدید می‌فرستاد. بار دوم زمانی بود که توانسته بود طی تحقیقاتش از حوادث مرگ‌بار اخترناوها در حوالی آبِدابون، درون گروهی از خرابکاران مزدور که ناوها را اوراق می‌کردند نفود کند. پیامی که برایش فرستادند جان هزاران نفر را نجات داد.

دیوان سنت‌ها زحمت جزییات را به خود نمی‌داد. سرشان گرم بود به تنظیم مقررات ارزش تبادلات مهم بین کهکشان‌ها، حصول اطمینان از برقرار ماندن بی‌شمار مسیر تجاری بین دنیاها، ردگیری اخترناوهای فراوانی که در جریان‌های پس‌رو ناوبری می‌کردند و تک‌تکشان اثر مثبتی در حفظ صلحی داشتند که قرن‌ها بین جهان‌ها برقرار مانده بود. آیا خدایان سیاره‌ها را می‌دزدیدند؟ به نظرش داستان آدیر مهمل بود و گمان می‌کرد نظر دیوان سنت‌ها هم همین باشد. ولی شاید می‌خواستند احتمالی را از نظر دور ندارند. از فکر این که شاید دیوان در داستان آدیر حقیقتی نهفته دیده، حال بدی به او دست داد. به هر صورت، باید چیزهای بیشتری دست‌گیرش می‌شد. چیزکی یادش آمد که آدیر اشاره‌ای به این قضیهٔ ابرهای گاز و غبار کرده بود.

با پلک زدن اولین فایل پیوست را باز کرد، که گزارشی بود از یک کاوشگر بی‌سرنشین که به ابر عظیمی از گاز هیدوژن در منطقهٔ ژرف ب.۱۰۰۴/۵۹ برخورده بود. گاز رفتاری از خود نشان می‌داد که باعث شده بود دانشمندان فرضیه‌هایی در باب هوشمند بودنش طرح کنند. ولی هم ابر و هم کاوشگر ناپدید شده بودند و تحقیقات بیشتر برای پیدا کردن شواهد دیگر بی‌نتیجه مانده بود.

متعجب، فایل را ورق زد. حیات میکروبی در سراسر کهکشان معمول بود و در ناحیه‌های بسته و نادری هم حیات چندسلولی ساده خودبه‌خود پا گرفته بود. ولی جانوران و ذی‌شعوران منحصر به زمین مادر بودند. ماه‌ها پیش در اخبار داخلی اتحادیه مطالبی در مورد این ابرهای عجیب خوانده بود. گمانه‌زنی‌هایی زیادی در بارهٔ ماهیتشان بود، ولی آن‌ها هم مثل همهٔ چیزهای دیگر دنیا، به مرور رنگ باختند و اورنا هم تا همین الان فراموششان کرده بود. شاید دیوان سنت‌ها بیش از آنچه بروز می‌داد می‌دانست. شاید آدیر پدیده‌ای کاملاً طبیعی را وصف می‌کرد که از تنها از صافی عدسی مذهبی‌اش گذرانده بود و چیزی می‌شمردش که از «خدایان» آمده است.

پیوست دوم را باز کرد، که پروندهٔ پیشینهٔ آدیر بود. تأیید کرده بود که در مریخ به دنیا آمده و اضافه کرده بود که طی بیست سال در بیش از سی منظومه زندگی و از بیش از دویست منظومه بازدید کرده است. این فضاگرد واقعاً گوشه و کنار کهکشان را گشته بود و از دنیاهای پرازدحام و شلوغ داخلی زمینی گرفته تا سیاره‌های کم‌جمعیت تازه‌زمینی‌شدهٔ حاشیهٔ ژرف را دیده بود. در کمال تعجب، فهمید در ایستگاه چادیسون از حلقهٔ اریکسداتر، در فاصلهٔ کوتاهی از محل زندگی اورنا، هم زندگی کرده بود. کسی چه می‌داند، شاید روزی در خیابان به هم برخورده بودند.

دنبال چیزی در زندگی‌اش می‌گشت، تراژدی یا شرایطی که سرمنشأ نفرتش از بشریت باشد، ولی چیزی پیدا نکرد. در واقع، می‌شد گفت حتی زندگی راحتی هم داشته است. پس انسان‌ستیزی‌اش از کجا می‌آمد؟ آیا نفرتش تنها یک انتخاب بود؟

آشفته و بی‌قرار، فایل‌ها را بست و محافظ چادر را غیرفعال کرد و به روشنایی صبحدم قدم گذاشت. طاهره، خورشید سفید-نقره‌ای یاسیمیر، گرم و روشن بود. گذاشت تا استخوان‌های یخ‌زده‌اش را گرم کند. رنگین‌کمان عظیمی روی میغ یخچالی شکل گرفته بود ولی بیشتر دره هنوز در سایهٔ میغ مانده بود. تیغه‌های چمن، مزین به شبنم، موج‌زنان در باد برق می‌زدند. فکر این که بشریتی که زمانی مقهور جانور و آب‌وهوا بود توانسته بود چنین دنیایی بیافریند نفس‌گیر بود. یاسیمیر واقعاً شاهکاری هنری بود. آدیر چطور به آن نگاه می‌کرد و تنها زشتی می‌دید؟

می‌خواست لباس خشک برش کند، اما چکه‌های مداوم جنگل منصرفش کرد. کاج‌های جایی که دیشب مادرش ظاهر شده بود در نسیم سحرگاه می‌لرزیدند. با خود گفت از ایستادن مداوم زیر چندین خورشید این سیاره بوده که رؤیایی تب‌آلود دیده است. ولی رؤیا که گل و چمن روی کفش جا نمی‌گذارد. می‌دانست جوابش پیش آدیر است.

درون خانه هنوز سایه‌روشن بود. آدیر با چشمان بسته روی سکوی سنگی نشسته بود. دسته‌ای گل تروتازه با نواری تابیده به دورش زیر پایش بود. افزونهٔ جدیدی به خانه.

اورنا گفت «ملاقاتی داشتی؟» از این که وقتی او خواب بود کسی اینجا آمده بوده خوشش نیامد.

«همیشه ملاقاتی دارم.»

اورنا دوروبرش را پایید، مبادا کسی در سایه پنهان شده باشد. تا جایی که چشمش یاری می‌کرد، کس دیگری نبود. گفت «که آمده بود؟»

«یکی از اهالی ده.»

پرسید «یک زن؟» با خودش گفت شاید کسی شبیه مادر بوده باشد.

«یک پیرمرد خسته.»

«مطمئنی مرد بود؟»

«بله.»

گامی به سوی او برداشت. «چرا می‌آیند تو را ببیند؟» همان قدر اتهام بود که سوال.

«چون حقیقت را بهشان می‌گویم.»

«در مورد چه؟»

«در مورد هستی‌مان. این که حیاتمان قطره‌ای بی‌نهایت خرد در کلیّت آگاهی جهان است و با این که نهایتاً موجوداتی به غایت بی‌اهمیتیم، اهمیتی بی‌اندازه اغراق شده به خودمان نسبت می‌دهیم.»

«آسوده‌خیالشان می‌کند؟»

«حقیقت به ندرت باعث آسودگی خیال است.»

«پس این نمی‌تواند دلیل آمدنشان باشد.»

«می‌آیند چون دانستن این که همهٔ مشکلاتشان در این جهان عظیم کوچک است و همهٔ دردسرهاشان به زودی فراموش خواهد شد.»

اورنا می‌گوید «شاید بعضی‌هامان بخواهیم در یادها بمانیم.»

آدیر گفت «در یاد چه کسی؟ آن‌هایی که در یادشان می‌مانیم هم به زودی به غباری بدل خواهند شد. دوروبرت را نگاه کن. هر چیزی که می‌بینی غبار خواهد شد.»

«شاید یک میلیارد سال دیگر.»

«چشم برهم زدنی در برابر ابدیت.»

حرف‌های مرد سینه‌اش را می‌فشرد و نفسش را بند می‌آورد. آیا امکان داشت که او مسئول مرگ میلیون‌ها نفر باشد؟ مسئول به قتل رسیدن مادر؟ باید، هر چقدر هم نامحتمل بود، چنین احتمالی را از نظر دور نمی‌داشت. به جوش آمده از خشم، ضبط گفتگویشان توسط مهت را متوقف کرد.

پرسید «دیشب کجا بودی؟»

«اینجا.»

«تمام شب.»

«کجا قرار بود بروم؟»

«از خانه بیرون نرفتی؟ توی جنگل راه نرفتی؟»

«چرا بروم؟ هری همهٔ نیازهایم را برآورده می‌کند.»

اورنا به دستهٔ گلی که با نوار سرخ بسته شده بود نگاه کرد. «دیشب چند نفر به دیدنت آمدند؟»

«غیر از تو هیچ کس.»

«آن وقت این‌ها؟» به گل‌ها اشاره کرد. «این‌ها را که آورده؟»

«همان پیرمرد خسته اهل ملیسیاندا.»

«کی؟»

«وسیله‌ای غیر از خورشید برای اندازه‌گیری زمان ندارم. سپیده‌دم آمد و قبل از این که بیایی رفت.»

«دیشب یکی اینجا بوده.» دوباره برای آنی خودش را در حال سقوط از صخره و خیره شدن به آن چشم عظیم در آسمان دید. هراسش را پس زد و گفت «یک زن. توی جنگل.»

با تعجب نگاهش کرد و گفت «لابد کسی از اهالی ده بوده. همیشه همان دوروبرها می‌پلکند.»

«فکر نمی‌کنم. شبیه کسی بود… که می‌شناسم.»

دوباره متعجب نگاهش کرد و سرش را به نشانهٔ عدم تأیید تکان داد.

به نظرش آمد آدیر کمی ترسیده است. پرسید «قضیه چیست؟ به چه فکر می‌کنی؟»

گفت «هیچ. به یک عدم امکان.»

«بی‌زحمت توضیح می‌دهی؟»

«نه.»

اورنا دندان سایید. شاید چیزخورش کرده بود یا نوعی فناوری به کار برده بود تا کنترلش کند. با مهت محل را پویید، که نتیجه‌ای در بر نداشت. چیزی غیر از سنگ و غبار نبود.

نومید، دوباره ضبط گفتگو را از سر گرفت و این بار ردگیری را هم به کار انداخت. عنکبوتی در مقیاس نانو، که با چشم غیر مسلح دیده نمی‌شد، از پایش پایین رفت، عرض اتاق را پیمود، از پایهٔ سکوی سنگی بالا رفت و بعد از تزریق اندکی مادهٔ بی‌حسی، خودش را در ران آدیر فرو کرد. آدیر برای درآوردنش به چاقوی جراحی نیاز داشت. امشب هر کاری که می‌کرد، اورنا می‌فهمید.

پرسید «گفتی این خدایان را با گاز و غبار اشتباه گرفته‌ایم. توضیح بده منظورت چیست.»

لبخندی زد که دندان‌های خاکستری بلندش را نمایان کرد. «بهتر است نشانت بدهم.»

از سکویش پایین پرید و به سمت در راه افتاد. اورنا هم دنبالش رفت. بعد به شتاب به بیراهه زد و به سمت کاج‌ها رفت و اورنا هم در پی‌اش روان شد. شاخه‌های آب‌چکان به تنش می‌مالیدند و میلیون‌ها انگشت کوچک خیسشان را روی پوستش می‌کشیدند.

از لابه‌لای شاخه‌های درهم به زحمت می‌دیدش. پرسید «کجا می‌رویم؟»

گفت «خودت می‌بینی.»

طولی نکشید که از یک محوطهٔ باز بین دو ماهور تیز خزه‌پوش سر درآوردند. نفس اورنا از دیدن آن منظره گرفت. نوری نقره‌ای که روی دیواری از کاج خال‌مخال شده بود، اُریب روی آن مرغزار مه‌گرفته، سرسبز از چمن و گل‌های وحشی، می‌تابید. گلوله‌های گردهٔ گل، روشن از پرتو نور، در خوشه‌هایی ظریف در هوا شناور بودند. حس ‌کرد قدم به قصهٔ پریان گذاشته؛ صحنه‌ای از یکی از کتاب‌هایی که مادرش در کودکی برایش می‌خواند. دلش به خاطر آن زمان و مکان برای همیشه از دست رفته به درد آمد.

آدیر یک‌بری سمت یک شکوفهٔ ارغوانی که روی یک ساقهٔ بلند سنگینی می‌کرد رفت.

گفت «از اینجا خوشت می‌آید؟»

شگفت‌زده از سؤال، صادقانه جواب داد «تا به حال چنین چیزی ندیده‌ام. واقعاً… شگفت‌انگیزه.»

«یک سال نشده از بین خواهد رفت.»

«از بین خواهد رفت؟» ناغافل احساس وحشت کرد. «چرا؟»

«این یک میکرواقلیم[۵] است. وجود این مرغزار تنها به خاطر تلاقی رویدادهاست. یخچال‌ها ذوب می‌شوند و رطوبت لازم را فراهم می‌کنند و جایش بین دو صخره هم دمایش را معتدل می‌کند. اما یخچال تغذیه کنندهٔ این مرغزار تقریباً به کلی آب شده است. آب که نباشد، مرغزاری هم نخواهد بود.»

اورنا گفت «باران که خواهد بارید. مهندسان سیاره‌ای خیلی هم دست‌وپاچلفتی نبوده‌اند.»

«بله، ولی بالاخره این مرغزار از میان خواهد رفت و آشوب حیاتش هم نابود خواهد شد.»

اورنا نمی‌فهمید منظورش از این حرف‌ها چیست. «آدیر، از آن ابرهای گاز و غبار برایم بگو.»

گفت «دارم می‌گویم.» به سوی زنبوری که روی گلبرگ‌های گلی راه می‌رفت خم شد. «بشر مثل این حشره است؛ سرخوش و ناآگاه از این که بر لبهٔ صخره‌ای در دامنهٔ مرگ زندگی می‌کند.»

«گل‌های دیگری هم هستند. مرغزارهای دیگری.»

«هیچ‌کدام مثل این یکی نیستند.»

«نه، نیستند.» وقتی دخترکی بود، رؤیای چنین جاهایی را می‌بافت و از ته دل آرزو می‌کرد واقعیت داشته باشند. اکنون در میان یکی‌شان ایستاده بود. با خود گفت صد حیف که به زودی از میان می‌رود و فراموش می‌شود.

آدیر گفت «فکر می‌کنی این زنبور می‌داند ما اینجاییم؟»

«شاید.»

آدیر ساقهٔ گل را تکاند و زنبور پرید. «حالا چه؟»

«معلوم است. ترساندی و فراری‌اش دادی.»

«از دیدگاه او، یک موجود گنده مزاحم کارش شده است. باید انتخاب می‌کرد: به چریدنش ادامه بدهد یا فرار کند. به این نتیجه رسید که فرار کردن عاقلانه‌تر است. متأسفانه، بشر این قدرها عاقل نیست.»

«راستش را بگویم، گیجم کردی.»

«ما برایشان مثل حشره‌ایم، کوچک و بی‌اهمیت. همان قدر به ما اهمیت می‌دهند که ما به حشرات. ما کاری به کار حشرات نداریم، تا زمانی که مزاحمت ایجاد کنند. آن وقت است که باید تارومار شوند.»

شاهینی، چون سایه‌ای در برابر آفتاب، از کاجی پرید و رفت. اورنا احساس می‌کرد شناور است و دوباره در عمق فضا غلت می‌خورد.

گفت «پس ما برای خدایانت مثل زنبوریم؟»

«نه آن‌ها خدای من هستند و نه این زنبورها انسان. ولی همان‌قدر برای ما مرموز  و ناشناخته‌اند که ما برای حشرات.»

«با خدایانت… با این خدایان حرف می‌زنی؟»

«تا الآن فقط با هری.»

«چطور با او حرف می‌زنی؟» با خودش فکر کرد در رؤیا؟ در شهود؟

آدیر لبخند زد. «به صدها دنیا سفر کرده‌ام، به دنبال شناختن انسان در همهٔ اَشکالش. بالا و پایین زندگی را دیده و با فقیر و غنی زندگی کرده‌ام. ولی هر جا که رفتم، همان چیز دیدم. آفتی تنبل و تن‌آسا و از خودراضی. ما زاد و ولد می‌کنیم و تکثیر می‌شویم و کثافتمان را به همهٔ ستاره‌ها می‌کشانیم. آمدم به یاسیمیر که از همهٔ این‌ها فرار کنم. خانه‌ای ساختم که در آن در چیزهایی که دیدم تعمق کنم. صدها روز را به مراقبه گذراندم تا مقصود پس این دیوانگی را بفهمم. در این سکون و سکوت بود که هری سمتم آمد. چشمان غول‌آسایش را گشود و نگاهم کرد.»

اورنا صحنه‌ای را به یاد آورد که در آن فریادزنان و وحشت‌زده از پشت پرت می‌شد و چشمی بزرگ به او خیره شده بود. نمی‌دانست که آیا اویی که نگاهش می‌کرد همان هری بوده! همان طور که آدیر حرف می‌زد، اورنا این امکان را در ذهنش زیر و رو می‌کرد.

آدیر گفت «زیر نگاه چیزی چنین عظیم و وصف‌ناپدیر بودن دهشتناک بود. باعث می‌شد حس کنم بی‌اندازه کوچک و بی‌اهمیتم. رهایی‌بخش هم بود؛ چرا که بالأخره حقیقت را فهمیدم. زندگی همه‌مان هیچ است. همگی چون حشراتی در مزرعه‌ایم.» با انگشت تنلگری به زنبور زد و زنبور پرید و رفت.

اونا گفت «زنبورها کاربرد ارزشمندی دارند. هر گونهٔ زیستی جایگاه خاص خودش را در محیط زیست اشغال می‌کند، به خصوص اینجا.»

«بشری که مثل موریانهٔ توی چوب ستارگان را می‌خورد، با تکثیر شدنش چه جایگاه خاصی را پر می‌کند؟»

اورنا فکر کرد اگر مادر بود جواب را می‌دانست. مادر جواب درستی به این مرد سراسر نفرت می‌داد. ولی اورنا، گیج و بی‌لنگر، نمی‌توانست به جواب درستی فکر کند.

آدیر، که گویا ناراحتی‌اش را حس کرده بود، لبخند زد و گفت «ما هیچ کاربرد مهمی نداریم. ما هستیم، مثل این مرغزار، چون اتفاقی در کیهان. اصلاً بنا نبوده که باشیم، و این خطا قرار است تصحیح شود.»

اورنا سرش را تکان داد، اما دهشت رهایش نکرد. آیا حق با او بود؟ آیا ما صرفاً تصادفی کیهانی بودیم؟

آدیر با نیشخند گفت «می‌دانی، من غافل‌گیرش کردم. درست مثل این که اگر ناگهان این زنبور با تو حرف بزند، غافل‌گیر می‌شوی. هری و خواهرانش از زمانی که اولین موجودات چندیاخته‌ای در اقیانوس‌های زمین مادر شناور بودند، از وجودش آگاه بوده‌اند. ولی، حتی وقتی که بین ستارگان گسترده می‌شدیم، التفاتی به ما نکردند؛ چون کارمان در قیاس با کار آن‌ها کوچک و گذرا بود. فکر نمی‌کردند امکان داشته باشد به وضعیتی از آگاهی برسیم که بتوانیم با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم.

«اما ذهن من، اینجا و بر این لبهٔ کهکشان، ناآلوده به نوفهٔ بشریت، پالوده با مراقبه و تیز شده به خاطر روزه، قلمروشان را لمس کرد. در دریایی کیهانی غوطه خوردم که تو از درکش عاجزی. تمامی فضا و زمان را مثل اقیانوسی گسترده پیش چشمم دیدم، و گذشته و آینده را که در امواجی به قامت جهان در هم می‌آمیختند. »

اورنا فکر کرد چه مزخرفاتی! لاطائلات ذهنی بیمار که زهر می‌پراکند. نمی‌توانست بپذیرد که مردی که مادر و نیم میلیون نفر دیگر را به قتل رسانده جلوی چشمش شادمانه لبخند بزند. لرزان پرسید «آدیر، چرا هری سیاره‌ها را برد؟»

«چون از آن بالا نگاهم کرد و روحم را، مثل ته دریاچه‌ای زلال، دید. همهٔ چیزهایی را که دیده و حس کرده بودم فهمید. دنیاهای نکبت‌بار بوم‌راندگان زمین را دید و بشریت را که آلودگی‌اش را به همهٔ ستارگان می‌کشاند. از چشم من دید که اگر تداوم پیدا کنیم چه خواهد شد. این که کهکشان را آلوده خواهیم کرد و بعدش شاید حتی به قلمرو آن‌ها هم گسترده شویم. پس هری همان کاری را کرد که هزاره‌ها قادر به انجامشان نبوده‌ایم. جلوی رشدمان را گرفت. باقی‌اش هم، به قول معروف، تاریخ است.»

اورنا با خودش گفت بشریت که آفت نیست. ما که مثل موریانه‌ها بی‌هدف در جهان پراکنده نمی‌شویم. ولی بخشی از او، گر چه کوچک اما در حال رشد، داشت شک می‌کرد.

اورنا گفت «هری سیاره‌ها را برد؟»

«بله.»
با صدایی شکسته گفت «کجا؟» با خودش گفت یعنی مادر الان کجاست.

آدیر سری تکاند و گفت «گل وقتی پژمرده می‌شود و می‌میرد کجا می‌رود؟ طبیعت به شکل‌های دیگری تبدیلش می‌کند.»

«برنامهٔ هری این است که سیاره‌های بیشتری را هم ببرد؟»

«بله، خودش و خواهرانش. اگر جلوی رشدمان را نگیریم. سه تای اول هشداری بودند تا ببینند عاقلانه رفتار می‌کنیم یا نه.»

به زور جلوی اشک‌هایش را گرفت و گفت «چرا باید نیم میلیون نفر رو می‌کشتند؟ نمی‌توانستند یک پیام ساده برایمان بفرستند؟»

آدیر گفت «نمی‌فهمی؟ اون سیاره‌ها خود پیامند.»

خورشید بر فرق آسمان بود و اورنا خیس عرق. خدا می‌داند از کی چیزی نخورده بود و شکمش قار و قور می‌کرد. تنش خسته بود و روحش فرسوده. نومیدانه می‌خواست باور کند که آدیر مسئول مرگ مادر نیست – هر چقدر که خود آدیر می‌خواست باشد – و این که این خدایان سیاره‌خوار وجود نداشته باشند و این همه فقط شوریدگی یک نفر باشد. ولی همین الآن هم پذیرفته بود که احتمالاً همهٔ حرف‌های آدیر درست است.

زنبوری، در چند سانتیمتری دستش، روی گلی نشست و اورنا از خود پرسید آیا این زنبور از وجود او خبردار است؟

باقی روز را در چادر بازش نشست و اتصال فضاهاب را به کار گرفت و تلاش کرد دهشتش را فرو بنشاند. چند مورد پیشرفت تازه در سرخط‌های خبری اتحادیه بود. دو دانشمند مقاله‌ای منتشر کرده بودند و در باب تعاملات چندغشایی تصادفی[۶] فرضیه‌پردازی کرده بودند و این که احتمالاً این تعاملات باعث ناپدید شدن سیاره‌ها بوده. البته نظریه‌شان، بدون وجود شاهد و مدرک، در حد گمانه‌زنی باقی مانده بود. بعید می‌دانست چیزی از آن در بیاید.

گزارش دیگری همراه با جزییات گفتگویش با آدیر به دفتر مرکزی فرستاد و هم‌زمان چشمش به خانهٔ سنگی و ردیاب هم بود. آدیر تمام روز را روی سکوی سنگی‌ توی خانهٔ سردش ماند و به مراقبه نشست. طبق داده‌های ردیاب کل روز را نه چیزی خورده و نه حتی ادرار کرده بود. این خیلی به مذاق اورنا خوش نیامد.

عصری بود که مردی با موی سیاه بلند و چشمانی سبز به در خانه آمد. از او در بارهٔ آدیر پرسید و این که چرا به یاسیمیر آمده و در مورد سیاره‌های ناپدید شده چه می‌داند. به گفتهٔ مرد، آدیر «مرد مقدسی» بود که روح مردم را آرامش می‌بخشید. در بارهٔ سیاره‌ها هم فقط گفت «که می‌داند؟ واقعاً که می‌داند؟»

روز رنگ می‌باخت. درست پیش از آن که فضاهاب پشت کوه‌ها ناپدید و علائمش قطع شود، پیامی اولویت‌دار همراه با دستوری اجرایی از دیوان سنت‌ها گرفت: از آدیر در بیاور دفعهٔ بعد نوبت کدام سیاره‌هاست و کی، و نتیجه را در اولین فرصت بفرست.

با خودش گفت باورش کرده‌اند. ترسیده‌اند. وحشت کرده‌اند. خودش هم همین طور. بشر در برابر چنین قدرتی چه می‌توانست بکند؟ باد در گرفت و او ژاکتی تنش کرد تا گرم بماند. حین خوردن سوپ داغی که با برق چادر گرمش کرده بود به تماشای غروب نشست. پیش از این که سوپش تمام شود، اولین ستاره سر برآوردند. به نظرش این سیاره زیبا و حتی آرام‌بخش بود. شاید اگر زمان و مکان دیگری بود، می‌توانست از اقامتش در اینجا لذت ببرد. سپس، شب روی دره گسترد و دهشت دوباره به جانش افتاد.

با خودش گفت واقعاً ما آفتیم؟ لکه‌ای بر کیهان؟ هدفمان از گسترش بین ستاره‌ها چیست؟ فکر می‌کنیم قدرتمندیم. اما شاید، همان طور که آدیر می‌گوید، از هیچ هم کمتریم. چقدر طول می‌کشد که هری بیاید و این دنیا را هم ببرد؟ با پایی لرزان و سست وارد خانهٔ آدیر شد.

یک شمع لرزان در پای آدیر می‌سوخت و نوری زرد و لرزان بر چهره‌اش می‌تاباند.

اورنا گفت «چیزی نمی‌خوری؟»

آدری بی آن که چشم باز کند گفت «هری نیازهای فیزیکی‌ام را برآورده می‌کند. چهل و یک روز است چیزی نخورده‌ام.»

گمان کرد شاید دستکاری ژنتیکی شده باشد که می‌تواند روزها بدون خوردن و قضای حاجت دوام بیاورد، ولی یادش آمد که پویش‌های پزشکی محلی چنین چیزی نگرفته بودند و تا جایی هم که می‌دانست، چنین فناوری‌ای در یاسیمیر نبود.

پرسید «هر شب با هری حرف می‌زنی؟»

گفت «یک بار که با خدا حرف بزنی، دیگر هیچ وقت نیست که با او حرف نزنی.»

«به تو گفته که دفعهٔ بعد کدام سیاره‌ها را خواهد برد؟»

«نه. البته، حتی اگر می‌دانستم هم به تو نمی‌گفتم.»

«آخر چرا؟»

«چون تخلیه‌شان می‌کردید و مردمش زنده می‌ماندند تا دنیاهای دیگری را آلوده کنند.»

«یعنی می‌گذاری میلیون‌ها نفر بمیرند تا حرفت را به کرسی بنشانی؟»

«همه‌مان همین الان هم غباریم. فقط بیشترمان خبر نداریم.»

دلش می‌خواست با مشت بزند به آن پوزهٔ خودپسندش و گلویش را چنان بفشارد که نفسش ببرد. اما شخصیتش والاتر از این‌ها بود. حتی به او نمی‌گفت که مادرش در یکی از همان سیاره‌ها زندگی می‌کرده. نمی‌گذاشت بداند که دلش را شکسته است.

گفت «می‌خواهم از هری چیزی بپرسی.»

«یک خدا به دغدغه‌های ناچیز ما اهمیتی نمی‌دهد.»

«ولی با تو که حرف می‌زند!»

«حرف زدن یک مفهوم بشری است. ما ارتباط می‌گیریم.»

«لطفاً.» خودش از نومیدی توی صدایش جا خورد. «ازش بپرس سیاره‌ها را کجا برده؟»

«گفتم که، همان جایی می‌روند که گل‌هایی که پژمرده می‌شوند و می‌میرند.»

«این جواب اوست یا تو؟»

آدیر از این حرف خوشش نیامد و چهره‌اش در هم پیچید. گفت «بسیار خوب. از او می‌پرسم. ولی انتظار نداشته باش جواب بدهد.» بعد مدتی طولانی با چشمان بسته همانجا نشست و اورنا هم منتظر ماند. بالأخره چشم گشود.

اورنا مشتاقانه پرسید «خوب؟»

«گفتم که، دغدغه‌های بشر برایش محلی از اعراب ندارند. جوابی نداد.»

اورنا با تغیر گفت «اصلاً چرا با تو حرف می‌زند؟ مگر تو که هستی؟»

«شاید یک چیز بدیع. یک حیوان دست‌آموز عجیب و غریب. امثال او ما و کارهایی را که از دستمان برمی‌آید دست کم گرفته بوده‌اند. وقتی با او اوج می‌گیرم، حس می‌کنم مرا می‌آزماید تا ببیند حدود هشیاری‌ام کجاست و این که متوجه چه چیزهایی می‌شوم و از چه غافل می‌مانم.»

اورنا از روی نفرت سری تکان داد و گفت «امشب را پیش تو می‌مانم.»

آدیر گفت «ترجیح می‌دهم نمانی.»

«خودم هم نمی‌خواهم. ولی مردمم از من خواسته‌اند مراقبت باشم.»

«اگر بگویم نه، ول می‌کنی بروی؟»

«بیرون خانه منتظر می‌مانم.»

«نه. همین جا بمان. بیرون سرد است و باد می‌آید. اگر بخواهی می‌توانی همین جا بخوابی. ذهن من جای دیگری خواهد بود.» دوباره چشمانش را بست.

کیسهٔ خواب و پتوی حرارتی‌اش را از چادر درآورد و به یک گوشهٔ خشک رفت. روی کیسهٔ خواب نشست و پتو را روی دوشش انداخت و پشتش را به دیوار تکیه داد. به صدها سیاره و مدارگرد و ایستگاه فضایی سفر کرده بود که خیلی‌هاشان چرخه‌های شبانه‌روزی بسیار متفاوت از دورهٔ استاندارد زمین داشتند. مدت‌ها پیش که به اتحادیهٔ تجارت آزاد پیوسته بود، به او امکان دستکاری ژنتیکی‌ای داده بودند که ضرباهنگ دوره‌های شبانه‌روز بدنش را به دلخواه تغییر دهد. اگر می‌خواست بخوابد، بدنش گرا می‌گرفت و وارد حالت استراحت می‌شد. اگر هم می‌خواست، می‌توانست روزها بیدار بماند، بی آن که اثر نامطلوبی رویش بگذارد.

پس بیدار می‌ماند و چشم و ردیابش را روی آدیر نگه می‌داشت، تا وقتی که تیم نجات سر برسد و سر از این قضایا در بیاورد. یک بار صد و نه ساعت بیدار مانده بود. در مقام مقایسه، این یکی خیلی آسان‌تر بود. به همین خاطر بود که وقتی، کمی بعد، از خوابی بی‌رؤیا بیدار شد، نفسش بند آمد و از جا پرید.

خانه تاریک بود. شمع خاموش شده بود.

داد زد «آدیر!» سعی کرد با پلک زدن مهتش را فرابخواند، که بی‌نتیجه ماند. بدون مهت ردیابی هم در کار نبود. به طرف سکوی سنگی رفت و متوجه شد که حرکتش به طور غریبی کند است؛ گویی در میان مایع راه می‌رود، نه هوا.

نور ستارگان از سوراخ سقف فرو می‌تابید؛ پرتوی آبی-خاکستری که روی دسته‌گلی که با رشته‌ای بسته بود می‌تابید. دسته‌گل در جای آدیر روی سکوی سنگی بود و خود مرد رفته بود. حسی وادارش کرد به گل‌ها دست بزند، که به محض این که این کار را کرد، گل‌ها به خاکستر تبدیل شدند و لکه‌ای خاکستری روی انگشتانش به جا گذاشتند.

ناگاه غرش حرکتی به گوش رسید؛ گویی ده‌ها سنگ غول‌آسا روی هم ساییده می‌شدند. دیوارهای خانه جنبیدند و بارها جابه‌جا شدند و ترکیب‌های متفاوت ساختند. راهرویی پشت سکوی سنگی باز شد؛ بی‌سقف و گشوده تا ستارگان. آن سر راهرو، آدیر ایستاده بود؛ برهنه و پشت به او.

گفت «آدیر! اینجا چه خبره؟» صدایش چنان پژواک داشت که انگار وسط تالاری مرمرین ایستاده. آدیر کناری رفت و از دیده پنهان شد. اورنا در پی‌اش رفت. هر چه در راهرو پیشتر می‌رفت، انتهای راهرو هم دورتر و دورتر می‌شد، آن قدر که به نظر رسید تا ابدیت کشیده شده است. وحشت‌زده ایستاد.

میغی طلایی-خاکستری روی سنگ دیوارها ریخت. آبشارهای هواگونهٔ خنکی در پایش می‌ریخت و زمین درون مه پنهان بود. دیوارها دوباره جابه‌جا شدند و با غرشی آسیاوار به چپ و راست سُریدند. وقتی دیوارها موقتاً پایین رفتند، لحظه‌ای چشمش به هزارتویی هنگفت افتاد که پیش چشمش تا بی‌کرانه می‌رفت و تا افق بی‌نهایت می‌گسترد. در مرکزش تک‌ستاره‌ای سفید می‌درخشید.

سپس دیوارها باز بلند شدند و چشم‌اندازش را سد کردند. داد زد «آدیر! آهای!» می‌لرزید و اشک بر گونه‌اش روان بود. از کودکی به این سو چنین نهراسیده بود.

نسیمی وزید و میغ را چند متر کنار زد و دخترکی خاک‌آلود را آشکار کرد؛ گویی گل‌بازی می‌کرده. دخترک موکوتاه بود و چشمانی بسیار آشنا داشت. وقتی اورنا را دید، گفت «ئه، سلام.»

اورنا با صدایی شکسته گفت «تو… تو کی هستی؟»

صدای دیگری گفت «اورنالیا! اورنالیا!» دخترک با شنیدن آن صدا گفت «باید بروم.»

دخترک تیز دوید سمت یک راهروی جانبی و اورنا دنبالش رفت. دخترک به چپ و راست می‌پیچید و همیشه چند قدم از او پیش بود. همین طور که می‌دویدند، ستاره‌ها هم در آسمان می‌سریدند. میلیاردها ستاره رنگ و اندازه عوض می‌کردند و مثل قلب می‌تپیدند.

دخترک از هزارتو درآمد و قدم به دشت باز گذاشت. کوژماهی[۷] عظیم بر فرق افق برآمده بود و فامی زرشکی‌رنگ بر جهان افکنده بود. تپه‌های چمن‌آرایی تا آسمانی گرگ و میش بر می‌شدند که بر ماهورشان ردیف‌ردیف غلات روییده بود. هیچ کوهی نبود.

دخترک دوید سمت یک کلبهٔ چوبی که باغچه‌ای بر دیوار جنوبی‌اش روییده بود. اورنا از دیدنش نفسش بند آمد. اینجا وارونا بود؛ همان جایی که او و مادر دهه‌ها پیش در آن زندگی می‌کردند.

«ارونالیا! بالأخره اومدی.» زنی در لباسی سرهمی کنار باغچه ایستاده و دست‌هایش را به کمرش زده بود. «ندوی از کفت رفته!»

اورنا با خودش گفت مادر؟ واقعاً خودتی؟

دخترک سمت مادر دوید و اورنا دنبالش رفت. مادر گفت «کجا بودی؟»

اورنا می‌خواست حرف بزند که دخترک پیش از او به حرف آمد. «مامان، داشتم توی مزرعه بازی می‌کردم. مثلاً ردیف‌های گندم هزارتویی بود که درهایش به دنیاهای دیگر باز می‌شد. یک زن را آنجا دیدم.»

مادر گفت «کی؟»

دخترک گفت «اسمش را نپرسیدم.»

اورنا پلک زد و در کمال ناباوری روزی را به یاد آورد که زنی را در مزرعهٔ گندم دیده بود.

مادر گفت «خوب، علی الحساب می‌خواهم امشب همین دنیای خودمان را نشانت بدهم. کل تابستان را منتظرش بوده‌ام.» به چند غنچهٔ بادکردهٔ گل روی نوک یک ساقهٔ علف سبز اشاره کرد.

دخترک گفت «این چه جور گلی است؟»

مادر گفت «گل مغربی. یک گونهٔ کهن‌ژن که اصلش به زمین مادر برمی‌گردد. دم غروب باز می‌شود و امشب هم وقتش است.» مادر نگاهی به ماه سرخ‌فام انداخت. هنوز تنه‌اش به کلی از نوک تپه فراتر نرفته بود و تنها نیمی از افق شرقی را پوشانده بود.

دخترک به ساقه اشاره کرد و گفت «دارد تکان می‌خورد! مامان، خودم دیدم تکان خورد!» درست می‌گفت. یکی از غنچه‌های سبز لرزید؛ گویی کرمی در آن باشد.

مادر گفت «آره، دارم می‌بینم.»

زیر نور ماه غول‌پیکر باز شدن آهستهٔ گل‌برگ‌های گل مغربی زرد را تماشا کردند.

دخترک گفت «جادویی است!»

مادر گفت «بله، واقعاً جادویی است!»

دخترک گفت «نگاه کن، یکی دیگر!» به غنچهٔ دیگری که در حال گشودن بود اشاره کرد. بعد سومی، بعد چهارمی. چندین دقیقه به تماشا ایستادند تا این که هفت گل به سمت آسمان باز شدند.

دخترک پرسید «از کجا می‌فهمند که کی باید باز شوند؟»

«همان طور که بدن ما می‌فهمد کی باید بیدار شود. توی ژن‌هامان است.»

«تمام تابستان را می‌مانند؟»

«نه عزیزم! با خورشید فردا پژمرده می‌شوند.»

«فقط برای یک شب شکوفه می‌کنند؟»

«متأسفانه همین طور است.»

دخترک لب ورچید و گفت «که چه بشود؟ چرا اصلاً باید شکوفه کنند؟» حین حرف زدن دخترک شب‌پرهٔ سفید بزرگی روی یکی از گل‌ها نشست. با تعجب گفت «ئه!»

مادر نجوا کرد «هیس! می‌توسونی‌اش. اورنالیا، این دلیل شکفته شدنشان است. چون شب‌پره یکی از معدود گونه‌هایی است که می‌تواند گرده‌افشانی‌شان کند.»

«ولی چرا فقط یک شب؟»

«خوب، همین دلیل ارزشمند بودنشان است. چون فقط مدت کوتاهی زنده‌اند.»

دخترک گفت «مثل خود ما.»

مادر دخترک را به خود فشرد و گفت «بله. مثل خود ما.»

اورنا دلش پر کشید که به آن‌ها بپیوندد. دستش را که دراز کرد، تصویر به میغ بدل شد.

اورنا داد زد مادر! اما صدایی از دهانش درنیامد. نه! نمی‌گذاشت مادر دوباره برود. فقط اگر می‌شد یک ردیاب به او وصل کند، می‌توانست مادر را تا ابد کنارش نگه دارد. ولی هر چه سعی کرد نتوانست با پلک زدن مهت را بالا بیاورد.

ماه کاملاً بالای تپه رسیده و قرص زرشکی‌اش نیمی از آسمان را پر کرده بود. در یک آن، سطح خال‌مخالش پس رفت؛ گویی دریچه‌ای عظیم باز شده باشد. زیر دریچه چشمی بود بزرگ‌تر از منظومهٔ شمسی، بزرگ‌تر از کهکشان، شاید حتی بزرگ‌تر از کل جهان. چشم روی او، به درون او،‌ خیره شد و اورنا فهمید که او چیست؛ کیست.

تو بردی‌اش! اورنا به سمت آسمان فریاد زد. تو مادرم را ازم دزدیدی!

صدایی رعدآسا، با فکر، نه با صدا، گفت  که هستی؟

اورنا از عظمتش لرزید و به زور جواب داد. داد زد من اورنا هستم! دختر مادرم!

صدا دوباره پرسید که هستی؟ و اورنا از هم گسست. اتم‌هایش به کوارک شکست و کوارک‌هایش به انرژی خالص بدل شد و تا ابدیت گسترد؛ چنان که زمان معنایش را از دست داد.

فضا و زمان در چشم‌اندازی بی‌انتها در برابرش گشوده شد، که هر تارکش لحظه‌ای از زندگی‌اش بود. بر نقطه‌ای فرود آمد که در آن دخترکی بود در وارونا که شادمانه می‌خندید و در هزارتوی گندم‌زار بازی می‌کرد. از این صحنه، بر قوس سهمی‌وار بلندی، جهید و در دفتر مرکزی ایستگاه چادِیسان فرود آمد که مادرش او را به افرادی معرفی می‌کرد و کارکرد اتحادیهٔ تجارت آزاد را برایش توضیح می‌داد. اورنا، هم آن موقع و هم الآن، چشمش از شگفتی خیره مانده بود. باز جستی زد و این بار در جنگلی بارانی بر زمین مادر فرود آمد که در آن، با بهتی روحانی، قدم می‌زد و در بارهٔ این نقطهٔ خاص از کهکشان تعمق می‌کرد که، تا جایی که بشر می‌دانست، جایی بود که هوشِ حیات پا گرفته بود. با جهش بعدی در ایستگاه جکسون بود و در اولین مأموریت میدانی‌اش؛ سرشار از هیجانی جوانانه برای آینده‌اش زیر ماه‌های دوقلویی که بر فراز آسمان‌خراش‌ها برافراشته بود. با جستی دیگر، روی سیارهٔ تورِم پالی، زیر خورشید داغ، در حال مدیریت اسقاط‌فروشی‌های اتحادیهٔ تجارت آزاد قدیم بود. چشم دوخته بود به اخترناوهای متروکه‌ای که روی تلماسه‌ها یله بودند و می‌دانست هر کدامشان داستانی به بلندی چند سال نوری دارد. جست دیگری زد و روی آکینا ماچی فرود آمد و دو تن از همکارانش را به عقد هم درآورد و تمام شب را با دوستان و خانواده‌شان مستانه رقصید. پرشی دیگر زد و باز در ایستگاه چادیسان بود و از خوشی گرفتن نامهٔ ترفیع به مقام مأمور میدانی دور خود می‌چرخید. تا ساعت‌ها، که آنی بیش طول نکشید، از پنجرهٔ بزرگ آپارتمانش به صدها اخترناوی که در رفت و آمد بود چشم دوخت، بی‌اندازه غرّه به خود که جزئی از این قافله خواهد بود.

مثل سنگی پرّان بر سطح آب برکه، در فضا و زمان می‌جهید. به هزاران دنیا و دو چندان ایستگاه سر زد. خیلی بیشتر از آدیر. در هیچ‌کدام زشتی ندید. با خود گفت بشر قطعاً ایرادهایی دارد. ایراد کم نداریم. ولی کارهای خارق العادهٔ زیادی هم انجام داده‌ایم. زمانی روی دیوار غارها نقاشی کردیم. اکنون دنیاها را نقاشی می‌کنیم. از درختان پایین آمدیم و به ستاره‌ها پریدیم. بخشی از این رشد دردناک بود، حتی دهشتناک. اما نتیجه، مثل همین یاسیمیر، زیبا بود.

دوباره در فضا شناور شده بود، غوطه‌ور در سکوت. اما این بار تنها نبود. شاید هیچ‌وقت نبوده.

صدا به او گفت ما اشتباه فاحشی کردیم. نوع تو بسیار متفاوت از ماست. ما درست نفهمیدیم. الآن می‌فهمیم. دیگر مداخله نخواهیم کرد. این قول ماست.

اورنا دوباره داد زد مادر! او کجاست؟

صدا گفت رفته، اما مطلقاً فراموش نشده.

اورنا دوباره به خانهٔ سنگی برگشته و روی کیسهٔ خوابش نشسته بود و نور سپیده‌دم از گشودگی سقف به درون نشت می‌کرد. روی سکوی سنگی، آدیر به پشت دراز کشیده بود و ناله می‌کرد.

به پا ایستاد و به سمت او که راه افتاد، آدیر چشمانش را باز کرد. نور غریب توی چشمانش رفته بود.

مدتی طول کشید تا دوباره بتواند حرف بزند. با صدایی دورگه گفت «آن‌ها بشر را قضاوت نکرده بودند. بلکه تو را قضاوت کرده بودند. تو فقط نفرت در دلت داری و آن‌ها هم ما را از دریچهٔ چشم تو دیده بودند. اما الآن بشر را از دریچهٔ چشم من هم دیده‌اند و چشمانشان باز شده است.»

آدیر با نعره‌ای نخراشیده گفت «تو… تو با هری حرف زدی؟»

اورنا پلک زد. به نظر واقعی نمی‌رسید. «آره، و…» گذاشت تا اشکش فرو بریزد. «به من گفتند که اشتباه فاحشی کرده‌اند.»

«نه. این ماییم که اشتباهیم! لیاقتمان این است که نابود شویم.»

با خود گفت چه موجود رقت‌انگیزی پیش چشمش به خود می‌پیچد. به آدیر گفت «خیلی از اهمیت خودت مطمئن بودی، در حالی که داشتی اهمیت دیگران را از بین می‌بردی. پوچ‌گرایی نه تنها از نظر فکری تنبلانه است، بلکه نشانهٔ فقدان تخیل هم هست. گروتسک است. ولی بیشتر از هر چیزی، بزدلانه است. اگر به حرف آدم‌هایی مثل تو گوش کرده بودیم، قرن‌ها پیش روی خرابه‌های زمین مادر منقرض شده بودیم. اما الآن اینجاییم، روی تکه‌سنگی که روزی مرده بود و ما احیایش کردیم. بله، زندگی گذراست. اما همین است که زیبایش کرده. این چیزی است که آدمی مثل تو نمی‌تواند ببیند.»

آدیر گفت «دیگر صدایش را نمی‌شنوم! دیگر با من حرف نمی‌زند!»

«به خاطر این که الآن دیگر می‌داند چطور آدمی هستی. یک بزدل. تازه، حسی که الآن داری در مقابل آنچه همکارانم به سرت خواهند آورد چیزی نیست. به زودی خواهند رسید.» این را گفت، برگشت، وسایلش را جمع کرد و قدم به نور صبحدم گذاشت.

خورشید نقره‌فام بر فراز تیزهٔ کوه‌ها افراشته بود و صورتش را گرم می‌کرد. اتصال فضاهاب برقرار شد و ده‌ها پیام فوری روی مهتش ریخت. بعداً بهشان رسیدگی می‌کرد. تیم نجات می‌آمد و او همه چیز را برایشان شرح می‌داد. هزار سؤال از او می‌پرسیدند و بعد هزار سؤال دیگر. الآن وقتش نبود.

راهی جنگل شد و به سمت مرغزاری که آدیر نشانش داده بود رفت. میغی روی زمین معلق بود و مثل امواج اقیانوسی تنبل موج می‌زد. بیشتر مرغزار هنوز در سایه بود و جیرجیرک‌ها هنوز آواز شبانه‌شان را می‌خواندند. اولین زنبورهایی که با سپیده‌دم بیدار می‌شدند، شروع به جستجو در میان گل‌های فراوان مرغزار کردند. چند هفته بعد، اورنا خبردار می‌شد که ردیاب آدیر در میانهٔ شب از کار افتاده و لحظاتی بعد، همان ردیاب علامتی به تکرارکنندهٔ فضاهاب فرستاده؛ از جایی که چندان از مکانی که زمانی دنیای شارلوت بود فاصله نداشت. بعد، برای همیشه خاموش ماند.

هری گفته بود رفته، ولی مطلقاً فراموش نشده.

اکنون، که خورشید بر فراز کاج‌ها قد می‌کشید و میغ به کندی تحلیل می‌رفت، اورنا روی گلی خم شد و به زنبوری که رویش راه می‌رفت گفت «سلام.»

֎


[۱] معادل eie در متن گذاشته شده، که می‌تواند embedded intelligence engine (موتور هوشمند توکاشته = مهت) باشد!

[۲] ناحیه‌ای از پشت جسمی متحرک که در آن دنباله‌ای از یک سیال با سرعتی مشابه با جسم متحرک در حرکت است. ویکیپدیا.

[۳] Diaspora – جوامع دور از وطن.

[۴] ناگفته پیداست که منظور منظومهٔ شمسی است. مترجم.

[۵] Microclimate – مجموعه‌ای از شرایط جوی در محدوده‌ای مشخص که از شرایط جوی اطراف یا اقلیم معمول منطقه متفاوت است. ویکیپدیا

[۶] ر.ک. مدخل کیهان‌شناسی غشایی در ویکیپیدیا.

[۷] کوژماه یا تثلیث ماه از گام‌های ماه (از ماه نو تا محاق) است که در آن بیش از نیمی از ماه روشن است. باشگاه خبرنگاران جوان