در همان لحظه آگاهیام را گستردم، خودم را به نحوی کش دادم که بکس نمیتوانست درک کند. اما مرک چرا. البته تا حدودی. او را در بر گرفتم. تمام وجودش را و یک شناسایی کامل بر روی او و هالاندانا اجرا کردم. داده را با فایلهای پرسنلی ترنس..
رمان «کتابخورها»، نوشتهٔ «سانیی دین»، یک فانتزی تاریک و گیرا است که زندگی دختری را نقل میکند از یک گونهٔ غریب و انسانوار که خوراکشان کتاب و کاغذ است و نوشیدنیشان جوهر. این انسانوارهها دانش را از خوردن کتاب فرا میگیرند…
«شیطان لاپلاس و داستانهای دیگر» یک مجموعه داستان کوتاه منتخب از نویسندگان معاصر علمیتخیلی است که به ترجمه «امیر سپهرام» و توسط انتشارات تندیس چاپ و منتشر شده است.
ایران دهه ۱۴۴۰ را چگونه تصور میکنید؟ ابرقدرتی پیشرو با مرزهایی گسترده یا قلمروی آشوب زده و بیسامان؟ جامعهای در قهقرا یا مردمی مجهز به نوینترین فناوری؟ چنان نزدیک به امروزمان که مردمانش نمیدانند در دیروزند یا امروز؟
احساس انحطاط و کثافت میکنم، متورم از ظالمانهترین رویاهایی که تا کنون چشیدهام. به زحمت میتوانم جان کندن جزیی هاروی را حس کنم. چرا که در این وضعیت، که تیرهترین بخشهای وجودش از دهانش به دهانم مکیده میشود،
بدترین قسمت مرده بودن این است که هیچ کاری نمیتوانی بکنی. نمیتوانی راه بروی یا غذا بخوری. میتوانی نقل مکان کنی، یا نقل زمان، اما کاری نمیتوانی بکنی. نمیتوانی راه بروی یا غذا بخوری. میتوانی نقل مکان کنی، ورق نمیتوانی بزنی…
نوهِیل، که سعی میکرد روش راحتی برای نشستن توی زرهاش پیدا کند، گفت «خیلی ساکته. مطمئنی شروع شده؟» دختر گفت «صداش بدجور بلند میشه.» لباسش فقط یک پلوور مندرس و یک سرهمی پیشبندی وصلهدار بود.
مارمولک در ذهن من زمزمه کرد «زیادی بیقراری.»
«تو هم که رو سوخت موشکی.»
مارلا دم گیرندهاش را روی میز کوبید و با نیش فلجکنندهاش رویه میز را ترک داد و مهرههای شطرنج را به لرزه درآورد.
دو مشت جلوی چشمم بودند و آفتاب درخشان از پشت دستها باز میتابید. «چپ یا راست؟» خودم را میبینم که انگشت کودکانهام را دراز میکنم، مردد میمانم و بعد به دست چپ اشاره میکنم. مشت برمیگردد، باز میشود. پوچ است.
برای «کی» غروب محبوبترین وقت روز است و طلوع نامحبوبترینش. باید برعکسش باشد، ولی هر بار که آن قرص سرخ روشن را در حال فرو رفتن در آب پاییندست مائونا کِئا تماشا میکند، قلبش مثل جناق تا میشود و با خودش فکر …
شناسه یگانیام JB6847½ بود و متخصص تومَن مرا «قراضه» صدا میزد. اما فرمانده زیگلِر – فرمانده زیگلر عزیز، پایه گرانشی مدارم و موتور مسیر پروازم – هیچ وقت مرا به هیچ اسمی صدا نکرد، فقط با آن صدای خالصش بهم دستور میداد.
امیرعلی جاده پیچاپیچ لواسان را به سرعت طی میکند تا استاد را ببیند. میگویند میتواند روحهای زخمی را التیام بدهد. در کلبهای متروک با او روبهرو میشود و حقیقتی که کشف میکند باب طبعش نیست.