
امیر سپهرام (Amir Sepahram)

امیر سپهرام بنیانگذار، مدیر و مترجم سایت فضای استعاره است. او بیشتر به ترجمهٔ داستانهای کوتاه در حوزه گمانهزن پرداخته، اما گاهی هم دست مرتکب تألیف شده است! او مدتی مترجم و گرداننده بخش انگلیسی «آکادمی فانتزی» بوده و به خاطر این لوح یادبود «فرد مؤثر ادبیات علمی-تخیلی و فانتزی در سال ۱۳۸۷» برای تلاش در زمینهٔ ترجمهٔ آثار علمیتخیلی و فانتزی از فارسی به زبان انگلیسی را دریافت کرده است. سپهرام چند دوره هم جزو هیئت داوران مسابقه داستاننویسی گمانهزن بوده است.
امیر سپهرام داستانها و مقالاتی هم در نشریات برخط هم دیگر (از جمله دیستوپین و اوسان) منتشر کرده است. او علاوه بر فعالیتهای برخط، چند کتاب در حوزهٔ ارتباط فناوری و جامعه را به فارسی برگردانده و به مجموعه داستان کوتاه جادوگر و شیطان لاپلاس و داستانهای دیگر و را ترجمه و منتشر کرده است.
آثار در فضای استعاره
انگلبرت تُف صداداری روی خاک پاخورده و برشته انداخت. «روزنامهنگارها و مشنگها و دانشمندهای خودسر و مأمورهای دولتی واسه مقاصد شومشون میافتند دنبال سرم.»
رهرو فرزند دو قلمرو پیوستار است، شاهزادهای از نظم و آشوب و یاغی در برابر هر دو. وقتی عاشق زنی زمینی میشود که کلید تعادل میان این دو قلمرو است، نبردی برای نجات جان او و سرنوشت جهانش آغاز میکند.
جانور دندان نشان میدهد و چنگال در خاک فرو میبرد و میغرد. بریت پا سفت میکند و به صدایش چشم میدوزد و به سختی نفس میکشد و از چانهاش خون میرود. خشمگین است، بیش از هر زمان دیگری در سراسر زندگیاش.
آفتاب زرد مایل به سرخ از پنجرههای ضخیم کوارتزی به محفظهٔ خواب نفوذ کرد. تونی راسی خمیازهای کشید، کمی تکان خورد، سپس چشمان سیاهش را باز کرد و سریع نشست. روانداز را با یک حرکت کنار زد و آرام روی کف فلزی گرم ایستاد.
در دنیایی که پیشرفتهای پزشکی و فناوری مرزهای اخلاقی را پشت سر گذاشتهاند، آدام وارد برنامهای بشردوستانه میشود. اما پشت این پروژه، حقیقتی تاریک پنهان است. «جانشین درد» داستانی از مواجههٔ انسان با پیشرفت بیرحمانه و غیراخلاقی علم است که به نام درمان، زندگی و هویت انسانها را به بازی میگیرد.
آنی رباتی انساننماست که بنا است همدم صاحبش باشد. رابطهشان نزدیک و صمیمی است، تا این که صاحب علاقهاش به آنی از دست میدهد. آنی سعی میکند با یادآوری خاطرات قدیمی، احساسات گذشته را بازگرداند.
رمز کار، خیلی ساده، این است: مردن آسان است. کافی است شعبدهباز با دندانهای به هم فشرده و عضلات منقبض و تنفس آهسته بایستد و منتظر بماند. کار واقعی به دوش دوست دخترش، اَنجی، است.
میلبورن عینکی منحصربهفرد اختراع میکند که جنبههای پنهان واقعیت را آشکار میسازد. از دوستش میخواهد با این دستگاه آزمایش کند و ببیند آیا دختری که عاشقش شده واقعاً انسان است.
پیترسون گفت «یه وابه. از یه بومی پنجاه سنت خریدمش. گفت حیوان خیلی غیرعادیایه. بین اهالی خیلی محترمه.»
«این؟» فرانکو سیخونکی به پهلوی بزرگ واب زد. «این که یه خوکه! یه خوک گندهٔ کثیف!»
لاک، پسر بچهٔ رها شده در سیارهای غریب، کشتیرویانهای غولآسا را تماشا میکند. او قطعهای دورانداخته شده مییابد که الحانی موسیقایی تولید میکند و با کشتی ناقصی که به نظر میرسید او هم رها شده ارتباط برقرار میکند. اما جنگی ویرانگر فرا میرسد و کولاک و سرما و خرابی بر سر سیاره نازل میشود.
زرهی از صدفها روی هم افتادهٔ پیچیده تنش بود و کلاهخودی گنبدی و طرحدار روی سرش. صورتش بسیار شبیه صورت ایوکا، متین و شاهوار، بود.
جینک خشکش زد، بعد بهآرامی از روی شانهاش به پشت نگاه کرد. آینهها. قبلاً در موردشان شنیده بود.
هیکل در لباس صیقلی و ضدضربهاش چیزی را به سمتش نشانه رفته بود. یک سلاح. اشاره کرد از کیسه فاصله بگیرد.