منظورم این بود که بیشتر از یک نفر از هر دویست نفر ارزش فکر کردن را ندارد. همین یک جمله مطلب را میرساند. اما چرا باید همه چیز را در یک جمله بگویم، وقتی یک شب کامل پیش رو و نوشیدنیهای خوب و محیط راحتی در اختیار دارم؟ به همین خاطر، داشتم به برونو میگفتم: «چیزی به اسم انفجار جمعیت وجود ندارد. اصلاً انفجار جمعیتی نداریم. میدانی چند آدم واقعی در دنیا وجود دارد؟ شاید یک نفر از هر دویست نفر.» با این که چنین موضوعی را میتوان یکی دو ساعتی کش داد، ولی تقصیر من که نیست که صدایم شبیه بوق کشتی است و درست همان لحظه برونو مجبور شد برود و چند کوکتل منتهن دیگر بیاورد.
منظورم این است که تقصیر من نیست.
یکهو به خودم میآیم و میبینم این مردک بیعینک میخواهد صورتم را لمس کند. کنارم میایستد، معذرت میخواهد و میگوید میتواند لمسم کند؟ سرتاپایش را ورانداز کردم و دیدم ژولیده است و نگران است و کمی از من کوچکتر است. چشمهایش سرخ بودند و هر از گاهی میبستشان و چانهاش را تو میکشید و سرش را عقب میبرد و به همین دلیل هم بود که فکر کردم بدون عینک بیرون آمده است. تنها چیزی که فکر کردم نباید باشد، همجنسگرا بود. برونو را صدا زد و نوشیدنیای خرید، و وقتی برونو رفت، گفت «خب، میتوانم؟» لیوان پر را برداشتم و گفتم «این یک بار را اشکالی ندارد.» و او من را لمس کرد. سریع، پیشانی و گونههایم را با هر دو دست لمس کرد. گفت «خدا را شکر. آه، خدا را شکر،» و نوشیدنیاش را یکجا سر کشید. گفتم «خیلی خوب،» چون کار دیگری نداشتم و چون همه میدانستند این کار ممکن است مرد نگران را وادارد، بی آن که حواسش باشد، ساعتها نوشیدنی بخرد. گفتم «مشکلت چیست؟»
اسمش میلبورن بود و یک زیستشیمیدان فیزیکی بود و ته دو دور کامل نوشیدنی را درآورد تا کلّی چیز بگوید که نه یادم میآید و نه اگر هم یادم میآمد میفهمیدم. میگفت با کولیسهای فولادی قدیمی و یک دستگاه راداری تازه مُدشده، که فکر کنم گفت به جای امواج رادیویی با نور کار میکند، اندازهگیریهایی انجام میدهد. ولی نتایج همخوانی نداشتند. یعنی بدن انسان را هم با روشهای آزموده و مطمئن اندازه میگرفت و هم با یک دستگاه جدید که باید دقیقتر میبود، ولی نتایج متفاوتی به دست میآورد. اما هر از گاهی کسی، یا جسدی، را اندازه میگرفت و نتایج چنان جور درمیآمد که عشق میکردی. انگار فقط یک بدن از هر دویست یا سیصد بدن واقعاً همان چیزی بود که به نظر میرسید. بعد سعی کرد درباره الاسدی و مسکالین و آن نوع مواد مخدری توضیح دهد که باعث میشوند بیش از آنچه فکر میکردی بتوانی، ببینی. کل قضیه هم به این ختم شد که فقط سه چیز در ذهن دارد: یک قرص، یک جفت چیز شبیه عینک، و این دخترک.
بگذار ببینم میتوانم برایت توضیح بدهم. او گفت اگر دنیا و همه چیز درونش، از جمله همهٔ ترازوها و خطکشها و هر چیزی که برای اندازهگیری استفاده میکنید، دائماً در حال بزرگتر و کوچکتر شدن بودند، هیچ وقت نمیتوانستید متوجه تغییر بشوید. اما شاید کسی یک روز خطکشی پیدا کند که تغییر نمیکند. شاید چیزی هم پیدا کند که با این خطکش اندازهگیری کند، که آن هم تغییر نکند. بعد گفت ایدهای به ذهنش رسیده این است که خودش هم مثل خطکشی است که همزمان با باقی چیزها تغییر میکند. بنابراین نمیتواند درست اندازهگیری کند. کاری که کرد این بود که دوزهای پایین یکی از این داروها را مصرف کرد، چون با خودش گفت این دارو «آگاهی را گسترش میدهد،» یعنی باعث میشود آدم بیش از آنچه فکر میکند ببیند. با این که بیشتر از آنچه قبلاً دیده بود دید، اما کافی نبود. بنابراین وسیلهای شبیه عینک ساخت تا، با استفاده از آن نوع نوری که این ابزار اندازهگیری جدید استفاده میکرد، آن را تقویت کند. همان وقت بود که فهمید بین هر سیصد نفر فقط یک یا دو نفر آدم واقعی هستند. چیزی که بهم گفت این بود که در مورد غریب بودن موضوع کاری نمیتواند بکند. میگفت اگر قرص را بخورد و با این شبهعینک به مردم نگاه کند، میتواند بفهمد کدامیک واقعی هستند و کدام نیستند. اما این تمام ماجرا نیست. حتی بدون عینک هم میتوانست کسی را لمس کند و تفاوت را احساس کند؛ صرف نظر از این که چشمش چه چیزی ببیند. بله، بخند. فقط حواست باشد که شوخی نمیکنم.
برسیم به قضیهٔ دختر. این میلبورن در یک آزمایشگاه تحقیقاتی بزرگِ متصل به یک بیمارستان کار میکرد و یک روز دید دخترک مادرش را به کلینیک میآورد. مادر به فاصلهٔ کمی فوت کرد و میلبورن یک جورهایی به دختر کمک کرد تا آن دورهٔ سخت را از سر بگذراند، و خِب، به او علاقهمند شد. یعنی، اگر بهت بگویم اقیانوس آرام یک حوضچهٔ کوچک است یا این که کوههای هود و واشینگتن تپههای متوسطیاند، این حرف هم در همان حد است. میلبورن واقعاً علاقهمند بود. این دختر… خُب، کمی صبر کن.
حالا، یک مردی داریم که فکر میکند کشف کرده که تنها بخشی از جمعیت واقعی هستند و بقیه… وقتی دربارهٔ بقیه ازش پرسیدم، آنقدر لرزید کرد که نزدیک بود یک مشروب برایش سفارش بدهم، اما کمی آرام شد و از من پرسید آیا کمکش میکنم. گفتم کمکش کنم چه کار کند؟
میخواست من به این دختر نگاه کنم. میخواست، فقط من باب اطمینان، لمسش کنم. فکرش را بکن؛ لمسش کنم. از من میخواست دستهایم را به دخترک بزنم.
خُب، من هم گفتم حتماً. اما بعد گفت باید این قرص را هم بخورم و یاد بگیرم چطور از عینک استفاده کنم. زیاد خوشم نیامد، به خصوص از قضیهٔ قرص، اما او خیلی مجاب کننده بود و حدود سه پیک دیگر طول کشید تا قانع شدم. هر چه باشد، تنها کاری که میخواست بکنم، کاری بود که خودش از پسش برنمیآمد، چون خیلی به این دختر وابسته شده بود؛ قرار بود از توی ابزار به او نگاه کنم تا بفهمم که او هم مثل من و خودش واقعی هست یا نه. گفتم قرصها را دور بیندازد و بیخیالش شود، ولی گویا غیر از این راهی برای فهمیدنش نبود و او هم باید بهطور قطع از نتیجه مطمئن میشد. اما خودش از پسش برنمیآمد. پس قبول کردم. به خانهاش رفتیم و او قرصها را به من داد، سه یا چهار تا، و یک کاغذ که رویش نوشته بود چطور با او تماس بگیرم. بعد نحوهٔ کار با عینک را نشان داد. یک بسته باتری لازم بود. چند کنترل هم بود که میشد تنظیمش کرد. از تویش که نگاه میکردی، چیزها کمی غبارآلود دیده میشدند، اما گفت درست کار میکند. بعد هم گفت کجا میتوانم دختر را پیدا کنم.
روز بعد به آنجا رفتم، یک مغازهٔ کارتتبریکفروشی بود. بدون تجهیزات رفتم، میفهمید که، فقط برای این که نگاهی بیندازم و ببینم چطور بروم سراغش. و میدانی…
میدانی، او، او… از گفتنش پیشت خجالت میکشم. من شاعری چیزی که نیستم، پس بگذار سریع این را بگویم، چون راه گلویم را بسته است. میدانی، بعضی دخترها انگار همیشه آفتاب رویشان میتابد، هر وقت از روز یا شب که نگاهشان کنی؛ انگار از نور آفتاب میدرخشند. قبلاً چند تایی از این جور دخترها دیدهام، دو یا سه تا. اما فقط یک بار دختری را دیدم که انگار مهتاب رویش میتابید؛ خودش بود که آخر وقت از مغازهٔ کارتفروشی بیرون میآمد. چیزی نگفتم و گذاشتم از کنارم رد شود. بعد از این که حسابی راجع بهش فکر کردم دوباره میدیدمش. بنا نداشتم خیلی به چیز دیگری فکر کنم. وقتی دختر را حین بیرون آمدن از مغازه دیدم، تمام داستان عجیب میلبورن به چیز دیگری تبدیل شد. یک مرد ممکن است به دختر خاصی علاقه پیدا کند، خب، سلیقه است دیگر، شاید سلیقهٔ هر دومان باشد، شاید سلیقهٔ او باشد، نه سلیقهٔ نه، اما… این…
کردم آنچه را که باید میکردم. میخواهم بگویم این جور چیزها که تقصیر کسی نیست. همین دیگر. کمی با عینک تمرین کردم و آزمایشهایی انجام دادم و سرانجام یک شب به میلبورن زنگ زدم و ازش خواستم بیاید میکده هم را ببینیم. او وارد شد و من یک عکس رنگی دادم به دستش. او نگاه سریعی اول به عکس انداخت و بعد هم به من. خدا نکند دوباره ببینم مردی آن طوری نگاهم میکند. به او گفتم چرا خودش به این فکر نکرده بود؟ یک لنز از عینک را روی یک دوربین عکاسی پولاروید الصاق میکنی. دوربین آنچه را که میبیند ثبت میکند و دارویی هم نمیخورد. او دوباره به عکس نگاه کرد و به نظرم آمد باید نگهش دارم تا نیفتد. برای مدت طولانی چشمهایش را بست و بعد عکس را رو به بالا روی پیشخوان گذاشت و هر دو به آن نگاه کردیم. آنچه عکس نشان میداد کم و بیش به شکل انسان بود، اما هیچ چیز… هیچ چیز پرداخت نشده نبود. یک پایهای بود برای گذاشتن چیزها؛ اینجا جایی است که موها قرار میگیرد، یک چشم اینجا، دهان اینجا و غیره. اما کسی چیزی روی آن نگذاشته بود.
میلبورن گفت «زیبایی در چشم ناظر است.» نگرفتم چه گفت. بعد گفت «تو و من، و چند نفر دیگر، آنچه را که میبینیم اختراع میکنیم و در اختیار دیگران میگذاریم. ما چشم و دست و ذهن لازم برای انجامش را داریم و، نمیدانم چرا، و همهشان به ما دروغ میگویند. ممنوم.» بعد بلند شد و خیلی صاف ایستاد و بعد از در بیرون رفت و خودش را زیر چرخهای دوتایی یک تریلی انداخت؛ دیدم که این کار را کرد، من دیدم آن چرخهای بزرگ و پهن لهش کردند. هرگز فرصت نکردم به او بگویم که عکس از برونو میخانهچی بود. واقعاً هرگز فرصت نشد تصمیم بگیرم که راستش را به او بگویم.
حالا، به هر جهت، خودم به دختره گفتم میلبورن مرده است و به او کمک کردم این دورهٔ سخت را از سر بگذراند؛ درست همانطور که وقتی مادرش مرد میلبورن به او کمک کرده بود. مسخره است، نه؟ و حالا ما خیلی به هم نزدیکیم و تنها چیزی که ذهنم را درگیر کرده این است که… این قرصها و آن ابزار دست من است و دوربین خودم هم هست. باید همهشان را دور بیندازم، نه؟
اما من… اما من…
ببین، یک کاری برایم میکنی؟ یعنی، حالا که میبینم تو هم یک انسان واقعی هستی…
֎