خیلی طول میکشد تا بفهمم کجایم.
در مدتی که فکر میکنم، خورشید به اندازه شش مربع پنجره جابهجا میشود. تا بوی الکل را از بدنم و استفراغ را از دستشویی بشویم، خورشید سه مربع دیگر را هم طی میکند.
به نظرم دوشیزه پرستار از این بیمارش به خوبی مراقبت نکرده است. سردرد کشندهای دارم.
قصد ندارم سگی را دنبالش بفرستم. در واقع از روبهرو شدن با او کمی هراس دارم. شاید اصلاً تلهپات باشد. منطقی است که یک تلهپات به عنوان پرستار مراقبت ویژه گماشته شود، نه؟ به خصوص وقتی بیمار دیگر نتواند حرف بزند.
بزرگترین هراس این است که دیگری بفهمد واقعاً از چه هراس داری.
یک شارپِی وارد اتاق میشود و پارس میکند. تکهکاغذ درون قلادهاش را بیرون میکشم.
از من خواسته با او به شنیدن موسیقی ناکسی بروم، همان که به عرعر خری که تخمش را بریده باشند تشبیهش کرده بود. زیر یادداشتش نوشته بود «من تلهپات نیستم.»
دهنت سرویس! هرزه بورژوا! لگدی به شارپی میزنم. ناله میکند.
دست آخر، کنجکاوی به هراس غلبه میکند. دوش میگیرم، لباس میپوشم، راهی کنسرت میشوم. سراپا زرد پوشیده است. برایش سری تکان میدهم.
اما او تلاشم را برای حفظ فاصله ندیده میگیرد. یکراست سمتم میآید، دستم را میگیرد و میبرد توی سالن.
در گوشی بهم میگوید «بیخودی تظاهر نکن!» تمام تقلایم را میکنم تا نفهمد چه قدر برانگیخته شدهام.
شروع میکنند به نواختن. واقعاً مثل عرعر است. توهینی است به موسیقی ناکسی واقعی، همان که ده سال پیش گوش میکردم.
تنه روباتها پس و پیش میرود، وانمود میکنند که در حال نواختن آلات موسیقی ناکسیاند و موسیقی ضبط شده هم از بلندگوهای توکار صندلیها پخش میشود. روباتها آشکارا ساخت چیناند: صلب، با حرکاتی مضحک، ژستهای محدود و حالت یکنواخت چهره. تنها روبات ژوان باتوجه کامل به جزییات ساخته شده است. گاهی حتی تظاهر میکند که به کلی در اجرا غرق شده است. آن قدر شدید پس و پیش میشود که میترسم سرش جدا شود.
در گوشش زمزمه میکنم «فکر میکردم از عرعر خوشت نمیآد.» عطر عنبر در مشامم میپیچد.
«این هم بخشی از توانبخشیمان است.»
«تو که راست میگی!»
سعی میکنم ببوسمش. اما کنار میکشد و لبهایم به نوک انگشتانش بوسه میزند.
«توی دفتر کارت، روی میزت یک ساعت زنگدار خاکستری هست که شکل قارچه و خیلی وقتها تندتر کار میکنه.»
صدای او آرام است، اما من بهتزده شدهام. ساعت هدیهای از طرف شرکت بود، چون کارمند نمونه ماه شده بودم. این را دیگر چه از کجا میدانست؟
شاید باختنم در بازی عرقخوری تصادفی بوده باشده، اما این …
نگاه خیرهام را روی نیمرخش نگه میدارم. موسیقی عرعری مثل موجهای جز و مدی مرا در خود میشوید. انگار خودم هم روبات نوازنده شدهام. تلاش میکنم آواز اغواگریام را بخوانم، اما انگار بی هیچ تلاشی درونم را میبیند. چیزی در سینه ندارم، مگر قلبی مکانیکی، ساخته از آهن.
سرانجام از تخت خواب سر در میآوریم.
چنان رفتار میکند که انگار اتفاق خاصی نیفتاده است، اما من نه. مرد حیوان عجیبی است: هم ترس و هم شهوت را با عضو یکسانی از بدنش بروز میدهد. در مورد اول، کنترل عضو را از دست میدهد و ادرار میکند و در مورد دوم، کنترل عضو را از دست میدهد و عضو از جریان خون باد میکند.
آیا این هم بخشی از توانبخشیمان است؟ متوجه میشوم که در ذهنم مسخرهاش میکنم. اما در واقعیت این کار را نمیکنم، چون نمیدانم چه واکنشی نشان خواهد داد.
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و میپرسم «تو واقعاً کی هستی؟»
صدایش خفه و نامشخص است.
«من یه پرستارم و زمان بیمار منه.»
بالاخره داستانش را برایم میگوید.
او برای جایی به نام «واحد مراقبت از زمان» کار میکند، جایی که تنها مهمترین مردان دنیای کسب و کار میتوانند به آن راه پیدا کنند. پیرمردانی مثل مومیایی با بدنهایی سرتاسر متصل به سیم و لوله. باید بیست و چهار ساعته تحت مراقبت باشند. هر روزه، افراد مختلفی به دیدنشان میآیند، زیستپوشاک ضدعفونی شده میپوشند، کنار تختش میایستند، حرفشان را میزنند، گزارششان را میدهند و در سکوت دستوراتی را دریافت میکنند.
پیرمردها هیچ وقت تکان نمیخورند. هر نفسشان ساعتها طول میکشد. گهگاهی یکیشان نالهای کودکوار میکند و کسی یادداشتی بر میدارد. با توجه به علامتهای زیستیشان میتوان مرده حسابشان کرد. اعدادی که دستگاهها نشان میدهند هیچ گاه تغییر نمیکنند و ولی آنها میتوانند سالها و بلکه دههها به همان وضع بمانند.
بهام میگوید که آنان تحت «درمان اتساع حس زمان» هستند. اسمشان را گذاشته است «مردههای زنده».
این نوع درمان حدود بیست سال پیش شروع شد. دانشمندان کشف کرده بودند که با کنترل ساعت زیستی جانداران میتوان تولید رادیکالهای آزاد را کنترل و در نتیجه فرایند پیری را کند کرد. اما زوال عقل و مرگ نهاییاش را نمیشد معکوس یا متوقف کرد.
یک نفر کشف دیگری کرد؛ این که پیری ذهن با حس گذر زمان ارتباط تنگاتنگی دارد و با دستکاری گیرندههای خاصی در غده صنوبری میتوان حس زمان را در شخص آهسته کرد و آن را اتساع داد. بدن فرد تحت درمان اتساع حس زمان در جریان طبیعی زمان قرار میگیرد، ولی ذهنش زمان را صدها، بلکه هزاران بار آهستهتر از دیگران تجربه میکند.
میپرسم «خوب، این چه ربطی به تو داره؟»
«میدونی که زنهایی که با هم زندگی میکنند ریتمهای زیستیشون با هم هماهنگ میشه؟ مثلاً دورههای قاعدگیشون.»
با سر تایید میکنم.
«زندگی هر روزه ما پرستاران با مراقبت از این مردههای زنده هم همین طوره. سالی یه بار باید بیام لیجیانگ که توانبخشی کنم، تا اثراتی که اتساع زمان روی بدنم داشته رو از بین ببرم.»
گیج شدهام. اتساع زمان روی آن پیرمردها اعمال میشود، چون حفظ قیمت سهام شرکت یا به تاخیر انداختن جنگ قدرت در خانواده ضروری است. اما اگر همین روش روی افراد عادی هم به کار گرفته شود چه اتفاقی میافتد؟ سعی میکنم حس تجربه صد سال در یک ثانیه را تصور کنم. اما ذهنم یاری نمیکند. برای بسط زمان تا بینهایت، باید آن را در ذهن، تا سرحد توقف آهسته کرد. آیا ذهن در چنین اتساع زمانی نامیرا نخواهد شد؟ دیگر چه نیازی به بدنی از گوشت و خون است؟
با لبخندی تقریباً عذرخواهانه میگوید «یادت میاد که بهت گفتم نه تو منو انتخاب کردی، نه من تو رو؟»
دوباره احساس اضطراب میکنم، انگار انگشتانم مشتی شن گریزان را در خود میفشارند.
«تو نیمه دیگه منی، کسی که با آذرخش زئوس جدا شدهای.»
کلمات برایم آهنگ نفرین دارند.
دارد میرود.
میگوید دوره توانبخشیاش تمام شده است.
در تاریکی نشستهایم. در برابرمان توده کوه برفی اژدهای یشم، با قلههای برفیاش که مهتاب نقرهای را باز میتاباند،خودنمایی میکند. هیچ یک حرفی نمیزنیم.
موسیقی عرعری بارها و بارها در سرم چرخ میزند.
«اون ساعت زنگدار روی میز کارت یاد میآد؟»
برعکس درمان اتساع زمان که خیلی گران است، روال معکوسش – فشردگی زمان – هزینه چندانی ندارد. یعنی آن قدر ارزان است که میتوان تجاریاش کرد. چندین کنسرسیوم تجاری روی آن سرمایهگذاری کردهاند و با استفاده از سوراخ و سنبههای قانون کار چین (و همدستی دولت) به آزمایشهای مخفیانهای روی کارمندان چینی شرکتهای بین المللی پرداختهاند.
آن ساعت زنگدار نمونه اولیه فشردهساز حس زمان است.
یادم میآید که در برابر رازگشایی او با تمسخر گفتم «یعنی همه ما موشهای آزمایشگاهی هستیم؟» حتی رییسم هم یک موش است؛ او هم یکی از آن ساعتها روی میزش دارد.
میگوید «اصلاً اهمیتی نداره که واقعیت رو در این باره بدونی یا نه. فشردگی زمان اصلاً پایه نظری نداره.»
«پایه نظری نداره؟»
«از دیدگاه فیزیک نظری این کار غیرممکنه. پس باید طرحشون رو فلسفه آنری برگسون پایهریزی میکردند. قضیه فقط شهوده.»
«چی داری میگی؟»
خندان گفت «نمیدونم. شاید همهاش چرت و پرت باشه.»
«میخواهی بگی این بیماری اعکر۲ ِ من، یا هر اسمی که داره، نتیجه فشردگی حس زمانه؟»
چیزی نمیگوید.
ولی با عقل جور در میآید. زمان در ذهن من سریعتر از دنیای واقعی میگذرد. هر روز از خستگی از پا میافتم. همیشه مشغول اضافهکاریام. در هر بیست و چهار ساعت خیلی بیشتر از دیگران از کارم نتیجه میگیرم. عجیب نیست کارمند نمونه شرکت هستم.
ابرها جابهجا میشوند و روی ماه را میپوشانند و بازتاب مهتاب روی قلههای برفی را از بین میبرند. همه جا تاریک میشود، درست مثل وقتی که چراغهای سالن تئاتر را خاموش میکنند.
ناگهان نور لیزر سرخی روی صخرههای برفی میافتد و ارتفاع ۵۶۰۰ متری آن را به شکل یک صفحه نمایش عظیم در میآورد. لیزر الگوهای متحرکی میسازد و داستان مصوری را به نمایش میگذارد، آفرینش جهان. اسطورهای به شیوه بودلری سانسور شده برای سرگرمی مردم ۱ اشاره سانسور آثار شکسپیر توسط دکتر Thomas Bowdler در سال ۱۸۱۸ میلادی.. حس و حال لذت بردن از آن را ندارم. نورهای رقصنده قلبم را به تپشی بیقاعده میاندازند.
فشردگی حس زمان برای افزایش کارایی و بالا بردن تولید ناخالص ملی فوقالعاده است. اما اثرات جانبی زیادی دارد. ناسازگاری بین زمان ذهنی و زمان فیزیکی باعث مشکلات سوخت و ساز میشود که به صورت عوارض حادی بروز میکند.
کنسرسیومهایی که روی این فناوری سرمایهگذاری کردهاند مراکز توانبخشیای را هم در چین ساختهاند و با لابی کردن در مجلس و تغییر قانون کار ایده «توانبخشی» را رسمیت دادهاند تا از این راه حقیقت را پنهان کنند.
آنان کشف کردند کسانی که از اثرات جانبی اتساع حس زمان رنج میبرند و آنانی که تبعات فشردگی حس زمان را تحمل میکنند میتوانند درمان همدیگر باشند.
«پس من یانگِ یین توام. درسته؟» علاقه او به من تنها به ارزشم به عنوان یک وسیله درمانی محدود بوده است. عزت نفس مردانگی میانسالیام جریحهدار میشود.
«البته، اگه واقعاً اصرار داری قضیه رو این جوری ببینی.» دست کم لحنش اندکی دلسوزانه است.
«موسیقی عرعری چه طور؟»
«اون راهیه واسه هماهنگ کردن چرخه زیستیمون.»
منتظر میمانم تا با گفتن این که نسبت به همدمهای دورههای قبلی توانبخشیاش خوشتیپتر، جالبتر یا خاصتر هستم، عزت نفسم را نوازش کند. اما چیزی از این دست نمیگوید.
«سگها چی؟» انگار قبل از این که برود حرفهایم ته کشیده است.
«شروعشون مثل سگهای عادی بود. اما چون به مرور زمان با بیمارهایی با حس زمان متفاوت همدم شدند، ساختار مغزشون هم تغییر کرد.»
«فقط یه آرزوی دیگه دارم.» به چشمان روشنش که در تاریکی مثل یک جفت کرم شبتاب میدرخشند خیره میشوم. «برگردیم با هم ماهیهای توی آبراهه رو نگاه کنیم. شاید تنها موجودات این دنیاند که زندگی واقعی دارند.»
کرمهای شبتاب درخشندهتر میشوند. صورتم را نوازش میکند. «در واقع، …»
با انگشتانم لبهایش را میبندم. سرم را به چپ و راست تکان میدهم و موفق میشوم جلویش را بگیرم که سنگینترین دو کلمه دنیا را به من نگوید.
اما او به نرمی دستم را کنار میزند و دو کلمه کاملاً متفاوت به زبان میآورد.
«احمق نباش!»
تنها کنار آبراهه ایستادهام و زل زدهام به ماهیها.
او رفته و هیچ نشانیای هم برای تماس به جا نگذاشته است. شن کف دستم را سوزنسوزن میکند. فرقی نمیکند چه قدر فشار بدهم، دانههای شن از لای انگشتانم در میروند.
ماهیها، ماهیها، تنها شما کنارم ماندهاید.
ناگهان، به شدت به این ماهیها حسودیام میشود. زندگیشان خیلی ساده و خالص است. تنها یک جهت هست، خلاف جریان آب. مجبور نیستند تامل کنند یا بین ردیف بیپایانی از گزینهها دست به انتخاب بزنند. هر چند، شاید اگر زندگی آنها را هم میداشتم، باز گله میکرد. آدم هیچ وقت از چیزی که دارد راضی نیست.
به ناگاه دلم میخواهم برای این همه خودخواهی و این همه عشق و دلسوزی و وسواس و این همه خود نسبت به خود، تفی روی صورت خودم بیندازم. اما دست آخر، چنین کاری نمیکنم. نگاهی به یک ماهی تنها میاندازم: با جریان آب از گلهاش دور میافتد. یک بار عقب میافتد، دو باره، سه باره. هر بار دمش را دیوانهوار تکان میدهد و به موقعیت قبلیاش برمیگردد.
اوف. چه کار سختی.
اما صبر کن ببینم.
چرا همیشه همین ماهی؟ چرا منحنی مسیر و حرکتش همیشه دقیقاً یکسان است؟
بی آن که پلک بزنم منتظر میمانم.
دو دقیقه بعد، همان ماهی از گلهاش عقب میافتد و دوباره دیوانهوار دم میزند و به جای قبلیاش بر میگردد.
دستم را با سنگی که در آن است بلند میکنم.
سنگ از میان ماهی هولوگرافیک عبور میکند و در کف آبراهه آرام میگیرد.
دیگر چیزی کف دستم ندارم، حتی یک دانه شن.
دوره توانبخشیام تمام شده و با ذهنی نه چندان شفا یافته و تنی نه چندان سرحال در هواپیمای برگشت نشستهام. هنوز هواپیما از زمین نکنده، خر و پف سرنشینان به هوا بلند میشود.
به گمانم، دست کم بعضیها کاملا توانبخشی شدهاند.
ناگهان از فکر برگشت به آن جنگل سیمانی و تنازع در برابر همکاران زمانفشردهام حالم را به هم میزند.
هواپیما از باند بلند میشود. شهرها، راهها، کوهها، رودها، همگی در قالب یک صفحه شطرنج کوچک متشکل از مربعهای رنگارنگ عقب مینشینند. در هر مربع زمان تندتر یا کندتر میگذرد. آدمهای آن پایین مثل گروهی مورچه گرد لانه ازدحام کردهاند و دستی نامریی کنترلشان میکند، به گروههایی تقسیم و در مربعهای متفاوتی چپانده میشوند: زمان از کنار کارگران، فقرا و «جهان سومیها» به سرعت میگذرد و برای ثروتمندان، بیکارهها و اهالی «جهان توسعه یافته» به نرمی میخزد و برای صاحبان منصب، بتان و خدایان ثابت میماند…
به ناگاه، دستان تپل کودکی پیش چشمم ظاهر میشوند که همه دنیا را در مشت گرفته و پشت دستها را به سمت بالا گرفته است.
«چپ یا راست؟»
نگاهی به چپ میکنم، بعد به راست. ترس برم میدارد. راهی برای انتخاب ندارم.
خنده تمسخرآمیز.
با حرکتی ناگهانی هر دو مشت را میگیرم و انگشتانشان را به روز باز میکنم: هر دو پوچاند، هر دو دروغین.
«آقا، آقا!»
مهماندار زیبا بیدارم میکند. بالاخره ریشه رویایم را به یاد میآورم. بر میگردد به پسرعمویم که وقتی بچه بودم همیشه اذیتم میکرد. یکی از بازیهای محبوبش این بود که آبنباتم را بگیرد و وادارم کند حدس بزنم در کدام دست پنهانش کرده است. چون همیشه مردد بودم و انتخاب برایم سخت بود، دوست داشت آزارم بدهد.
«آقا، سودا، قهوه، چایی یا چیز دیگهای میل دارید؟»
«… تو.»
سرخ میشود.
لبخند میزنم. «فقط یه قهوه، تلخ.» تنها انتخاب واقعاً آزادی است که برایم مانده است.
֎
این داستان را ابتدا در مجله اینترنتی «سلام دنیا» منتشر کردم و الان با ویرایش مجدد و با کسب اجازه ارائه میکنم.