راهنمای میوه‌های هاوایی آلیا داون جانسون

راهنمای میوه‌های هاوایی

«برنده جایزه نبیولا سال ۲۰۱۴ برای بهترین نووللا»


برای کی ۱Key غروب محبوب‌ترین وقت روز است و طلوع نامحبوب‌ترینش. باید برعکسش باشد، ولی هر بار که آن قرص سرخ روشن را در حال فرو رفتن در آب پایین‌دست مائونا کِئا تماشا می‌کند، قلبش مثل جناق تا می‌شود و با خودش فکر می‌کند او الان دیگر بیدار شده است.

کی سی و چهار ساله است. به عنوان یک انسان مونث بدون بچه پیر است. خودش را با انجام کارهای دیگر مفید نگه داشته است. طی چهار سال گذشته سرپرست تاسیسات خون مائونا کئا درجه نارنجی بوده است.

وقتی زندانیانش خوب تغذیه می‌شوند، آیا می‌توان اردوگاه کار اجباری حسابش کرد؟ یا وقتی تخت‌هایش راحتند؟ یا وقتی هر صبح یک و نیم ساعت وقت برای تمرین شدید بوکس و یوگا در زمین بازی داده می‌شود؟

برای اشتباه کردن لازم نیست هونولولویی باشید.

وقتی فراخوانده می‌شود تا ترتیب جسد جِب را بدهد – خونالود، نه بی‌خون، در اتاق تغذیه – یوگا نمی‌تواند مردگی پسرک را کمتر کند.

کی به خون‌آشامان کمک می‌کند که اردوگاه کار اجباری انسان‌ها را بچرخانند.

کی یک هیولا از نوعی متفاوت است.


میوه محبوب کی اومه‌بوشی ۲umeboshi است. شور و مرباطوری و سرخ روشن، با آن هسته‌ وسطش که باید مراقبش بود. آن را در کوفته برنج دوست دارد. همان طور که وقتی بچه بود مادربزرگ ژاپنی‌اش درست می‌کرد. خود میوه را هم دوست دارد، همان طور که در پانزده سالگی، بعد از مرگ اوباچان، می‌خوردش. هجده سال است اومه‌بوشی نخورده، ولی گاهی فکر می‌کند وقتی بمیرد یکی‌اش را می‌چشد.

امروز صبح همان وعده غذایی هر روزش را می‌خورد: یک تکه آجری‌شکل گوشتی مغذی، دقیقاً یک تکه آلبالویی تیره به ابعاد پنج اینچ مربع و به عمق دو اینچ. پوسته گوشه‌های ناخن‌های دست‌های سابیده‌اش هنوز رد صورتی‌رنگی از خون جِب دارند. همان طور که نوشیدنی نارنجی‌رنگ همراه با غذا را می‌خورد، به رد خون زل زده است. به خاطر نمی‌آورد که هیچ وقت شباهتی با آن میوه داشته است.

او این غذا را می‌خورد چون این چیزی است که همه انسان‌ها در تاسیسات مائونا کئا می‌خورند. چون این تکه گوشتی چیزی است که آسان تولید می‌شود و آن قدر نرم هست که بتوان با قاشق پلاستیکی خوردش. کی سال‌ها است که چنگال و دهه‌ها است که چاقو ندیده است. خون‌آشامان همه اقلامی را که بالقوه می‌توانند باعث خون‌ریزی شوند به شدت تحت کنترل دارند. ولی انسان‌ها موجودات ابزارسازی هستند و میل‌شان، حتی میل‌های پوچ‌گرایانه‌شان، چنان قدرت آفریننده‌ای دارد که هیچ خون‌آشامی تخیل و چابکی لازم برای پیش‌بینی‌شان را ندارد. وگرنه چه طور می‌توان این چاقوی دست‌ساز را توضیح داد؛ کاردستی‌ای که ماه‌ها محرمانه از جلد چوبی و صفحات چسب‌خورده راهنمای میوه‌های هاوایی ساخته شده، کتابی که جب عادت داشت ساعت‌های بعد از جلسات تغذیه، گاهی با صدای بلند، برای هر بنی بشری که گوش می‌کرد، بخواند؟ او تنها چیزی در دنیا را که باعث لذتش می‌شد از بین برد – یا بازآفرینی کرد – و رگ‌هایش را با آن برید. آقای چارلز به طور خاص از کی بازجویی کرد؛ می‌دانست او و جب گاهی با هم حرف می‌زنند. آیا کی فهمیده بوده که پسرک این طوری است؟ با دست‌های رنگ‌پریده‌اش به پاشش خون از ضربان شریانی‌ای اشاره می‌کرد که از بریدگی‌های ناهموار مچ‌ها بیرون زده بود: قهوه‌ای اکسیده شده، غیر قابل خوردن، مضحک.

او گفت نه، البته که نه آقای چارلز. من هر مورد مشکوک به خوداتلافی را فوری گزارش می‌کنم.

او هر مورد مشکوکی را گزارش می‌کند. برای همین، تا چند هفته جب را پاییده و دیده بود که در تالار غذاخوری به زحمت چیزی می‌خورد، متوجه شده بود که تلوتلوخوران از اتاق‌های تغذیه بیرون می‌آید، تشخیص داده بود که با سردی از پاسخ به سوال‌هایش خودداری می‌کند، و با این حال به دقت بسیار از مشکوک شدن طفره رفته بود.

امروز، قبل از سپیده‌دم، میوه بی‌اعتنایی‌اش گلویش را گرفته بود. جب مچ دست‌ها و شریان‌های رانی‌اش را بریده بود. پیش از آن که تکنیسین خون‌آشام از راه برسد و خونش را در شیشه کند، خون را به صورت، باسن و آلتش مالیده و منتظر مرگ مانده بود.

انسان‌های زیادی خوداتلافی نمی‌کنند. خیلی‌ها به آن فکر می‌کنند، ولی کی هرگز فکر نکرده است، نه از زمان اشغال جزیره بزرگ ۳اشاره به هاوایی، بزرگ‌ترین جزیره ایالات متحده.. او، بر خلاف بقیه انسان‌ها، کسی را دارد که منتظرش مانده است. کسی که دوستش دارد، که دعا می‌کند پاداشش صبرش را بدهد. در طول سال‌های سرپرستی‌اش از سه مورد خوداتلافی با موفقیت پیش‌گیری کرده است. دو بار هم قصور کرده است. ولی مورد جب فرق می‌کند، و آقای چارلز این را حس کرده است، ولی خون‌آشامان افکار انسان‌ها را فقط از راه خون‌شان می‌توانند بخوانند. آقای چارلز سال‌ها است که خون کی را نخورده است. اگر هم خورده بود، چه چیزی دستگیرش می‌شد؟ نمی‌تواند افکاری را بخورد که کی سال‌ها است از داشتن‌شان سر باز زده است.


آقای چارلز شب بعد، بین نوبت‌های تغذیه، او را به دفترش فرا می‌خواند. هراسان است، مثل همیشه، از آن چه ممکن است بر سرش بیاورند. به جب فکر می‌کند و به این که آقای چارلز چه طور با از دست رفتن این سرمایه‌گذاری‌اش کنار آمده است. در فکر این است که با چه سرعتی در اردوگاه لانای خواهد مرد.

ولی آقای چارلز یک پیشنهاد برایش دارد، نه حکم اعدام.

«از تاسیسات اُهوو… چیزی شنیده‌ای؟ درجه طلایی؟»

کی می‌گوید «بله.» همین را می‌گوید، چون از مدت‌ها پیش آموخته است که بیش از حد لازم چیزی به‌شان را لو ندهد و مردی که در درجه طلایی است فردی که بیشترین چیزها را به او لو داده است.

نه، نه یک مرد، کی برای صدمین و هزارمین بار به خود می‌گوید. او یکی از آن‌ها است.

آقای چارلز درون یک صندلی آویزان تخم‌مرغی‌شکل با بالش‌هایی از مخمل خواب‌دار سرخ نشسته است. کت و شلوار دست‌دوز خوش‌دوخت سیاه با راه‌راه خاکستری فلزی‌رنگ پوشیده است. سرآستین‌هایش بالا است و پاهایش برهنه، به سفیدی پودر تالک و دراز و استخوانی مثل ماهی خاردار. شریان‌هایش برجسته‌اند، گرد و آبی شیری. خیلی به پاهایش می‌نازد.

برای صحبت با کی راست نمی‌نشیند. کی به زحمت می‌تواند صورتش را زیر سایه سقف صندلی تخم مرغی ببیند. همه خون‌آشام‌ها با تامل صحبت می‌کنند، ولی آقای چارلز آن قدر صدایش را می‌کشد که فکر می‌کنی ممکن است از انتظار روی هجای بعدی بیفتی. مثل کالیوپه ۴پری اشعار حماسی در اساطیر یونان. ویکی‌پدیا بالا و پایین می‌رود…

«… نظرت چیه که بری اونجا و ترتیب کار رو … بدی؟»

«ببخشید آقای چارلز.» با احتیاط می‌گوید، چون رد تک‌گویه او را گم کرده است. «ترتیب چه کاری رو؟»

او توضیح می‌دهد: یک دختر انسان درجه طلایی خودش را کشته است. فاجعه‌ای است که مرگ جب را در سایه قرار می‌دهد.

«باورت نمی‌شه برای نگهداری اون آدم‌ها با استاندارد درجه طلایی چه هزینه‌ای می‌شه.»

«من چی کار باید بکنم؟»

«این که کار رو دستت بگیری خُب. به نظر می‌رسه … عملیات درجه نارنجی ما مورد توجه قرار گرفته. تِتسوئو تو رو خواسته. به طور خاص.»

«تِتسوئو؟» سال‌ها بود این اسم را به صدای بلند نگفته بود. روی هجای دوم صدایش می‌گیرد.

«آقای تِتسوئو،» این را می‌گوید و با دستش او را پیش می‌خواند. یک برگه کاغذ در دستش است، هم‌رنگ پوستش. «یه نامه برات نوشته.»

کی نمی‌تواند حرکت کند، دستش را دراز نمی‌کند که بگیردش و نامه بال‌زنان روی مرمر سیاه کف چند پا دورتر از تخم مرغ آقای چارلز می‌افتد.

چارلز به جلو خم می‌شود و می‌گوید «فکر کنم… یه چیزی یادم می‌آد… تو و تِتسوئو…»

کی یک لحظه بعد می‌گوید «پیشنهاد ارتقای من رو به اینجا داد.» امن‌ترین جمله‌بندی به نظر می‌آید. آقای چارلز بالاخره یادش می‌آمد. خون‌آشامان کند ولی تسلیم‌ناپذیرند.

نور افشان فانوس‌های کاغذی نیمه پایین صورتش را روشن و چاک عمیق روی چانه‌اش را آشکارتر کرده است. از تعجبی کم‌رنگ تکان می‌خورد. «تو حیوون دست‌آموزش بودی

کی پس می‌کشد. سال‌های حین و پس از جنگ‌ها را به یاد می‌آورد که کنار او به سر می‌برد، خرده‌ریزهای پشت سر او را جمع می‌کرد و مورد نفرت هر انسانی بود که چشمش به او می‌افتاد. منتظرش ماند تا او ببیند چه قدر برایش فداکاری کرده و تنها پاداشی را که می‌توانست ارزش کارهای کرده‌اش را داشته باشد به او بدهد. در عوض او داد شانتش ۵ Shunt- در پزشکی به لوله یا سوراخی برای جابه‌جایی مایعات بدن گفته می‌شود. ویکی‌پدیا. را بردارند و به درجه نارنجی بفرستندش. تا چهار سال خبری از او نشنید. حیوان دست‌آموز، بله، اسمی به خوبی هر اسم دیگر، اما تتسوئو حتی یک بار هم از خونش نخورده بود، حتی یک بار.

لب‌های آقای چارلز، سفیدِ یک پرده تیره‌تر از پوستش، مثل سوراخی در یک ابر باز می‌شود. «می‌خواد که برگردی پیشش. چه حسی داری؟»

وحشت‌زده. بیمناک. گیج. گفت «قدردان.»

سوراخ لبخند می‌زند. «قدردان! چه جالب! بیا اینجا دختر. فکر کنم لازمه بچشمت

نامه را با انگشتان لرزانش برمی‌دارد، تا می‌کند و در جیب یونیفورمش سرخش می‌گذارد. جلوی آقای چارلز می‌ایستد. چارلز می‌گوید «خُب؟»

کی سال‌ها است شانت نداشته است، ولی هنوز هم زخم برآمده‌اش را در خم بازویش حس می‌کند. بدون آن، خوردن خونش کاری کثیف و وحشیانه است. به قول آقای چارلز، سنتی. با باز کردن زیپ یقه‌اش انگشتانش به درد می‌آیند. وقتی سرش را خم می‌کند و به آقای چارلز نزدیک می‌شود، عضلاتش ریش می‌شوند و در استخوان ستون فقراتش احساس ورم و پیری می‌کند. منتظر می‌ماند تا دندان‌هایش را آشکار کند، در رگش فرو ببرد، خونش را بمکد.

بیش از حدی که باید می‌خورَد، آن قدر که انگشتان دست و پای کی تیر می‌کشد، که گردنش می‌تپد، که مخمل سرخ صندلی چارلز به خاکستری می‌گراید. وقتی کارش تمام می‌شود می‌گذارد خون کی روی دهانش بماند.

«به خاطر پسره… می‌بخشمت.»

جب رگش را زد و خون ممتازش روی کف زمین ریخت. آقای چارلز از اتلاف بیش از هر چیز دیگری نفرت دارد.


آقای چارلز وضعیت را شرح خواهد داد. می‌خواهم بیایی. اگر کارت خوب باشد، اجازه دارم بالاترین پاداش را به تو بدهم.

شب بعدش کی سوار قایقی به سمت اوهوو می‌شود. خون‌آشامان از آب خوش‌شان نمی‌آید، ولی مجبورند از آن بگذرند، بین‌شان دریا به نوعی نماد تبدیل شده، نشانه قدرت. هاوایی هنوز هم پاتوقی تفریحی است، ولی بیشتر ساکنانش شب‌ها بیرون می‌روند. درجه طلایی از گران‌ترین و لوکس‌ترین پاتوق‌ها است.

تِتسوئو زیاد بین جزیره‌ها سفر می‌کند. کی دیده بودش که طی جنگ چندین بار این کار را کرده بود. شبی را به یاد می‌آورد که صورتش از مهتاب و نور زرد چراغ‌های عرشه روشن شده بود؛ گونه‌های پهن، ابروهای کلفت، خط تیز موی پیشانی، همگی منجمد در کمال یک پسر نوزده ساله. پریده‌رنگ زیر سایه زیتونی پوستش، با نوسان موج‌های زیر قایق دندان‌های نیشش را نشان می‌دهد.

کی از او می‌پرسد «چه حسی داره؟»

بعد از یک دقیقه کامل و طولانی سکوت می‌گوید «مثل کرم‌های یخ‌زده توی رگ‌هام.» بعد اسلحه‌ها را وارسی می‌کند و به او می‌گوید آن پایین بماند، انسان‌ها سر می‌رسند. او نمی‌بیندشان ولی تتسوئو مثل طعمه ماهی‌گیری درون آب حس‌شان می‌کند. ژاپنی‌ها بیش از همه مقاومت کرده‌اند و الان خون‌آشامان هاوایی حمله علیه آن‌ها را رهبری می‌کنند.

دو شب بعد، در مقرش در سنگر بتونی پایگاه مائونا کئا، تتسوئو یک برگه کاغذ با نوشته‌ای به ژاپنی با خودش می‌آورد. «شی» و «تا» تنها کاراکترهایی که کی می‌تواند تشخیص بدهد، «مرگ» و «میدان». به نظر می‌رسد نوعی لیست باشد.

می‌پرسد «این چیه؟»

«آخرین پذیرش‌های تاسیسات مسکونی انسانی لانای.»

آکنده از وحشت نگاهش می‌کند. «مادرم؟» پدرش در اولین حمله به جزیره کشته شده بود، قهرمان مقاومت. هیچ وقت نفهمید دخترش چه راهی برای بقا انتخاب کرده است.

تتسوئو انگشت سردش را روی لیست کشته نشده‌ها می‌کشد و می‌گوید «اینجا. جِن ایزوکاوا.»

«زنده؟» از وقتی جنگ‌ها شروع شدند دنبال مادرش می‌گشته است. تتسوئو این را می‌داند ولی کی نمی‌دانست که او هم به دنبالش بوده است. سرشار از حس قدرشناسی می‌شود.

«به عنوان مراقب لیست شده. ازشون خوب نگهداری می‌شه. می‌تونی…» کنار کی روی تختی که فقط او استفاده می‌کند می‌نشیند. مکث‌هایش به یک وقفه بدل می‌شود. بی‌حواس موهای کی را نوازش می‌کند، اگر کی دم داشت، حتماً تکانش می‌داد. هفده ساله است و مطمئن از این که او پاداشش را می‌دهد.

می‌گوید «تتسوئو، اگه بخواهی، می‌تونی خونم رو بخوری. یه سالی می‌شه که شانت دارم. اون‌های دیگه می‌خورند. ترجیح می‌دم تو رو تغذیه کنم.»

گاهی مجبور می‌شود سه بار حرفش را تکرار کند تا به نظر برسد که شنیده است. این را دست کم ده بار گفته است. اما در این سنگر بتونی جایش امن است، روی تخت خوابی که او برایش آورده، با بدن ولرمش فشرده به تن گرم او. خون‌آشامان با انسان‌ها معاشقه نمی‌کنند، از آن‌ها تغذیه می‌کنند. ولی اگر برای آن کار نمی‌خواهدش، چه چیزی دیگری می‌تواند به او تقدیم کند؟

«داده‌ام آزمایشت کرده‌اند. باروری. اگه سه تا بچه بیاری دیگه به شانت نیازی نداری و تاسیسات مسکونی تا آخر عمر فانی‌ات ازت مراقبت می‌کنند. می‌تونی با مادرت زندگی کنی. حواسم هست که ایمنی‌تون حفظ بشه.»

صورتش را به شانه او می‌چسباند. «مجبورم نکن برم.»

«می‌خواستی مادرت رو ببینی.»

مادرش چندین هفته پیش از حمله در کلیسا مانده و دعا کرده بود که خدا در مقابل این پلیدی پادرمیانی کند. بهتر است بمیرد تا مادرش او را در این وضعیت ببیند.

کی زمزمه می‌کند «فقط برای این که بدونم چی سرش اومده. نمی‌خواهی از خونم بخوری، تتسوئو؟ می‌خوام احساس نزدیکی بیشتری بکنم. می‌خوام بدونی چه قدر دوستت دارم.»

مکثی طولانی. بعد «لازم نیست بچشمت تا بدونم چه احساسی داری.»


پانوشت:

  • ۱
    Key
  • ۲
  • ۳
    اشاره به هاوایی، بزرگ‌ترین جزیره ایالات متحده.
  • ۴
    پری اشعار حماسی در اساطیر یونان. ویکی‌پدیا
  • ۵
    Shunt- در پزشکی به لوله یا سوراخی برای جابه‌جایی مایعات بدن گفته می‌شود. ویکی‌پدیا.