خود نبض ماشین - مایکل سوان‌ویک

خودِ نبض ماشین

برو، بکِش، برو، بکِش. دنیا برای عجایب باز نمی‌ایستد. این که او به‌حدی منگ شده بود که فکر می‌کرد آیو زنده است و ماشینی است که با او حرف می‌زند، به این معنی نبود که می‌توانست بی‌خیال راه ‌رفتن شود. قولی داده بود که باید عمل می‌کرد و راهی بود که باید پیش از آن که بخوابد می‌پیمود. حرف از خواب که به میان آمد، به خاطر آورد که زمان یک تزریق دیگر برای تجدید قوا و سرعت فرا رسیده است؛ فقط به اندازهٔ یک چهارم. اوف. راه بیافت.

همین طور که راه می‌رفت، گفتگو با وهم و خیال خود را، یا هرچه که بود، ادامه می‌داد. در غیر این صورت اوضاع کسالت‌آور می‌شد. کسالت‌آور و اندکی خوفناک. پس، پرسید «اگر ماشین هستی، عملکردت چیه؟ برای چی ساخته شده‌ای؟»

«تا بشناسمت. تا دوستت بدارم. تا خدمتت بگزارم.» مارتا برای لحظه‌ای چشمانش را بست. سپس خاطره‌پردازی برتون از جشن تکلیف کاتولیکی‌اش را به خاطر آورد و خندید. این گفته تأویل دیگری بود از پاسخ به اولین سوال در پرسش‌نامهٔ اصول‌الدین بالتیمور: چرا خدا انسان را آفرید؟ «اگر همین‌طوری به حرف‌های تو گوش بدم، به وهم عظیمی دچار می‌شم.»

«تو هستی. خالق. ماشین.»

«نه، نیستم.»

مدتی را، بی‌آن که کلامی بگوید، راه رفت. سپس، چون سکوت دوباره بر او مسلط می‌شد، گفت «کِی بود که مثلاً خلقت کردم؟»

«میلیون‌ها سال سپری شده است. از خلقت بشر. آلفرد، لرد تنیسون.»

«خوب، پس من نبودم. من فقط بیست و هفت سال دارم. مسلماً منظورت کس دیگه‌ایه.»

«او بود. متحرک. هوشمند. زیستی. زنده. تو هستی. متحرک. هوشمند. زیستی. زنده.»

چیزی در دوردست تکان خورد. مارتا شگفت‌زده نگاه کرد. یک اسب. محو و سپید چون روح، بی‌صدا در دشت می‌تاخت، یال و دم در پرواز.

چشمانش را بست و سرش را تکان داد. وقتی چشمانش را باز کرد، اسب رفته بود. اوهام. مثل صدای برتون/آیو. به ذهنش رسید که دستور تزریق دیگری از آن حشیش فرح‌بخش را بدهد، اما به نظرش آمد که بهتر است تا می‌تواند آن را به تاخیر بیاندازد. ناراحت‌کننده بود. خاطرات برتون چنان بزرگ شده بود که حالا دیگر اندازهٔ خود آیو بود. اگر فروید بود، حتماً چیزی در این باب می‌گفت. احتمالاً می‌گفت که او دوستش را به مقامی خداگونه ارتقا می‌دهد تا بتواند عدم موفقیتش در رقابت تک‌به‌تک با او را توجیه کند. می‌گفت که او نمی‌تواند این حقیقت ساده را بپذیرد که بعضی افراد در انجام دادن کارها بهتر از او هستند.

برو، بکِش، برو، بکش.

خوب، قبول، اصلاً مارتا مشکل خودبینی داشت. یک هرزهٔ جاه‌طلب افراطی و خودمحور بود. که چه؟ مگر همین نبود که تا اینجا آورده بودش، در صورتی که یک رفتار معقول‌تر احتمالاً باعث می‌شد در همان کپرنشین‌های لِویت‌تاون بزرگ بماند. این کار را در اتاقی هشت در ده پایی با توالت مشترک و با شغل دستیاری یک دندان‌پزشک کرده بود. هر شب جلبک و تالاپیا و یک‌شنبه‌ها هم گوشت خرگوش. گور پدرش! او زنده بود و برتون مرده؛ با هر استاندارد عقلانی‌ای که او را برنده کرده بود.

«گوش. می‌دهی؟»

«راستش، نه»

یک سربالایی دیگر را هم رد کرد. و مات ایستاد. زیر پایش پهنهٔ تیره‌ای از گوگرد مذاب بود. تیره و عریض، در سرتاسر دشت رگه‌رگهٔ نارنجی‌رنگ گسترده شده بود. یک دریاچه. کلاه‌خودش نقشهٔ مکان‌نگار حرارتی فوری را بازخوانی کرد، که دمایی بین ۲۳۰- درجهٔ فارنهایت در جایی که ایستاده بود، تا ۶۵ درجه در لبهٔ جریان گدازه را نشان می‌داد. دلپذیر و معطر! البته، خود گوگرد مذاب را هم در دماهای بالاتر می‌شد دید.

دریاچه، ساکن زیر پایش بود.

نامش را دریاچهٔ استایکس گذاشته بودند.

مارتا نیم ساعتی  با نقشهٔ مکان‌نگار ور رفت تا شاید بفهمد که چگونه تا این حد بیراه رفته است. قضیه روشن بود. تمام آن سکندری خوردن‌ها. انحراف‌های کوچکی که به مرور جمع شده بود. تمایل به انداختن وزن روی یک پا نسبت به دیگری. از همان ابتدا مشخص بود که تلاش برای راه‌یابی با گمانه‌زنیِ صرف نامطمئن است.

اکنون دیگر همه چیز بدیهی بود. به آنجا رسیده بود. به ساحل دریاچه استایکس. چندان از مسیر دور نیافتاده بود. شاید حداکثر سه مایل.

آکنده از نومیدی شد.

دریاچه را در طول اولین گردششان به دور منظومهٔ گالیله‌ای نام‌گذاری کرده بودند؛ گردشی که مهندسان به آن «دور نقشه‌برداری» می‌گفتند. یکی از بزرگ‌ترین عوارضی بود که هنوز در نقشه‌های ماهواره‌های اکتشافی یا عملیات شناسایی زمینی ثبت نشده بود. هولز گمان کرده بود که احتمالاً یک پدیدهٔ جدید است؛ دریاچه‌ای که طی ده‌ دوازده سال اخیر به اندازهٔ کنونی رسیده است. برتون فکر می‌کرد که بررسی کردنش خالی از لطف نیست. مارتا چندان به موضوع اهمیتی نمی‌داد، البته به شرطی که در سفینه جا نمی‌گذاشتندش. بنابراین، دریاچه را نیز در برنامهٔ سفر قرار دادند.

اشتیاق مارتا برای بودن در اولین فرود و جا نماندن چنان آشکار بود که وقتی پیشنهاد کرد برای تعیین این که چه کسی باید در سفینه بماند قرعه بکشند، برتون و هولز هر دو خندیدند. هولز بزرگوارانه گفت «برای اولین فرود من نقش مادر را بازی می‌کنم. بعد برتون برای گانیمد و تو برای اروپا. منصفانه است؟» بعد موهای او را به هم ریخت.

آسوده‌خاطر و سپاسگزار بود ولی غرورش جریحه‌دار شده بود. طنزآمیز بود. اکنون، به نظر می‌رسید هولز، که هیچ‌گاه امکان نداشت تا این اندازه راه را خطا برود که از آن سوی دریاچهٔ استایکس سر در بیاورد، دیگر نمی‌توانست حتی پایش را روی این کره بگذارد. دست کم، نه در این سفر.

مارتا زیر لب گفت «احمق، احمق، احمق»، و با این حال نمی‌دانست که هولز را محکوم می‌کند، برتون را یا خودش را. دریاچهٔ استایکس نعل‌اسبی بود و دوازده مایل طول داشت. او در انحنای داخلی نعل اسب ایستاده بود.

به هیچ وجه مقدور نبود که راه آمده را بازگردد، دریاچه را دور بزند و پیش از آن که هوایش تمام شود، به ماه‌نشین برسد. غلظت دریاچه چنان بود که احتمالاً می‌توانست شناکنان از آن رد شود؛ البته اگر چسبندگی گوگرد مذاب که رادیاتورهایش را می‌پوشاند و لباسش را در کسری از ثانیه می‌سوزاند، نبود. حرارت خود مایع هم بود. همین طور جریانات داخلی و زیرین آن. چیزی می‌شد شبیه به غرق شدن در ملاس قند. آهسته و چسبناک.

نشست به گریه کردن.

اندکی بعد جرات پیدا کرد تا کورمال دنبال چفت بستهٔ هوا بگردد. این چفت یک ضامن داشت، ولی برای کسانی که با ترفندش آشنا بودند، راز افشاشده‌ای وجود داشت که اگر ضامن را محکم با شصت می‌گرفتی و چفت را به‌سرعت می‌کشیدی، بسته یک‌سره باز می‌شد و هوای درون لباس را در عرض یک ثانیه خالی می‌کرد. این حرکت چنان شناخته‌شده بود که فضانوردان تحت آموزشِ جوان و تندمزاج، وقتی یکی از افراد گروه حرف احمقانه‌ای می‌زد، ادای آن را در می‌آوردند. اسمش را تلنگر خودکشی گذاشته بودند.

برای مردن راه‌های بدتری هم بود.

«پل. خواهم ساخت. کنترل کافی. بر فرآیندهای فیزیکی. دارم. برای ساختِ. پل.»

مارتا بی‌حضور ذهن گفت «آره. درسته. خوبه، حتماً این کار رو بکن.» اگر نمی‌توانی در برابر اوهام خود مودب باشی… زحمت تمام کردن فکرش را به خود نداد. چیزی خزنده از زیر پوستش بالا می‌کشید. بهتر بود توجهی نکند.

«صبر کن. اینجا. استراحت کن. حالا.»

چیزی نگفت، فقط نشست، بی آن که استراحت کند. به خودش جرات می‌داد. به همه چیز می‌اندیشید و به هیچ چیز. زانویش را بغل گرفته بود و به جلو و عقب تاب می‌خورد.

بالاخره، بدون این که قصدش را داشته باشد، به خواب رفت.

«بیدار. شو. بیدار. شو. بیدار. شو.»

«ها؟»

مارتا به زحمت بیدار شد. واقعه‌ای پیش چشمش در حال وقوع بود، روی دریاچه. فرآیندهایی فیزیکی به کار افتاده بودند. چیزهایی حرکت می‌کردند.

در برابر چشمانش، پوستهٔ سفید لبهٔ تیرهٔ دریاچه بالا می‌آمد، شاخه‌های بلورین می‌رویید و گسترده می‌شد. بندبند چون برف‌دانه. بی‌رنگ چون یَشمه ۱ژالهٔ یخ‌زده از سیاهی مذاب گذر می‌کرد. تا جایی که یک پل سفید باریک تا ساحل آن سوی دریاچه کشیده شد.

آیو گفت «باید. صبر کنی. ده دقیقه و. می‌توانی، بگذری. از آن. به‌راحتی.»

مارتا غر زد «حرومزاده! هنوز عقلم سر جاشه.»

در سکوتی شگفت‌آور از روی پلی که آیو به افسون روی دریاچه ساخته بود گذشت. یکی‌ دو بار حس کرد سطح زیر پایش کمی ترد است، اما پل هر بار مقاومتش را حفظ کرد.

تجربهٔ مجللی بود. مثل گذر از مرگ به زندگی.

در آن سوی استایکس دشت‌های آذرآواری نرم‌نرمک به افق دور می‌پیوست. به یک سربالایی طولانی دیگری، پوشیده از گل‌های بلورین، خیره شد. دومین مورد در یک روز. چقدر احتمال داشت؟ به‌زحمت سربالایی را طی می‌کرد و گل‌ها در تماس با پوتین‌هایش می‌ترکیدند. در انتهای سربالایی گل‌ها جایشان را به زمین سفتِ گوگردی دادند. پشت سرش را نگاه کرد. متوجه شد  مسیری که از میان گل‌های خردشده ساخته بود، دارد خودش را پاک می‌کند. برای لحظه‌ای طولانی بی‌حرکت ایستاد و از لباسش گرما بیرون داد. بلورهای اطرافش در دایره‌ای که به‌آرامی بزرگ می‌شد، بی‌صدا می‌شکستند.

بدجوری به خارش افتاده بود. زمان سر حال آمدن بود. شش تزریق سریع باعث شد پیامی روی نقاب کلاه‌خودش ظاهر شود: تداوم استفاده از این دارو به میزان فعلی ممکن است باعث پارانویا، روان‌پریشی، اوهام، ادراک نادرست، جنون خفیف، همچنین قضاوت نادرست گردد. گور پدر این پارازیت. مارتا یک تزریق دیگر خودش را مهمان کرد. چند ثانیه طول کشید. بعد… ووف. دوباره احساس سبکی و سرزندگی می‌کرد. باید وضعیت بستهٔ هوا را هم بررسی می‌کرد. اَه، اصلاً خوب نبود. نخودی می‌خندید، و این خیلی ترسناک بود.

هیچ چیزی نمی‌توانست به سرعت آن خندهٔ ناشی از دارو هشیارش کند. ترس برش داشت. زندگی‌اش بسته به قابلیتش در هوشیار ماندن بود. برای این که بتواند ادامه دهد باید دارو مصرف می‌کرد، که در این صورت باید تحت تاثیر دارو راهش را ادامه می‌داد.

نمی‌توانست دائماً تقاضای تزریق کند. تمرکز. زمان تعویض آخرین بستهٔ هوا رسیده بود. بستهٔ هوای برتون. عبوسانه گفت «به اندازهٔ هشت ساعت اکسیژن دارم. دوازده مایل دیگر باید برم. می‌شه انجامش داد. همین الان راه می‌افتم.»

اگر فقط می‌شد که پوستش نخارد. اگر فقط سرش دوران نداشت. اگر فقط مغزش در همهٔ جهات گسترش نمی‌یافت…

برو. بکِش. برو. بکش. سراسر شب. اِشکال کار تکراری در این است که به آدم وقت فکر کردن می‌دهد. وقتی به مرور سرعتت را بیشتر می‌کنی، وقت فکر کردن که داشته باشی، یعنی به  کیفیت تفکرت هم فکر می‌کنی.

شنیده بود که خواب دیدن در زمانِ واقعی نیست. تمام خواب را در یک آذرخش می‌بینی، درست همان زمانی که از خواب بیدار می‌شوی، و در همان دم تمامی یک خواب پیچیده را استنتاج می‌کنی. احساس می‌کنی که چند ساعت خواب دیده‌ای. اما در واقع، تنها کسری از ثانیه غیرواقعیت فشرده را تجربه کرده‌ای.

شاید این همانی باشد که اکنون روی می‌دهد.

باید کاری را به انجام می‌رساند. باید ذهنش را پاک نگه می‌داشت. برگشتنش به ماه‌نشین اهمیت بسیاری داشت. مردم باید می‌فهمیدند. آن‌ها دیگر تنها نبودند. لعنت به این شانس! او بزرگترین کشف بعد از آتش را به انجام رسانده بود.

شاید هم دیوانه و دچار این اوهام شده بود که آیو یک ماشین غول‌آسای بیگانه است. چنان دیوانه که خود را در چین‌های مغزش گم کرده بود. امکان خوفناک دیگری که ای‌کاش به آن فکر نکرده بود. در کودکی بچه‌ای انزواطلب بود. به‌راحتی با کسی دوست نمی‌شد. هیچ‌گاه بهترین دوست کسی نبوده یا بهترین دوستی نداشت. نصف دورهٔ دختری‌اش را زیر کتاب‌ها دفن کرده بود. نفس‌گرایی وحشت‌زده‌اش می‌کرد؛ مدت مدیدی بود که دقیقاً در لبهٔ این نفس‌گرایی زندگی کرده بود. پس برایش مهم بود بداند که آیا صدای آیو واقعیتی عینی و بیرونی دارد، یا نه.

خوب، چطور می‌توانست امتحانش کند؟

آیو گفته بود که گوگرد برق‌مالشی است. به عبارت دیگر، نوعی پدیدهٔ الکتریکی بود. با این اوصاف، باید قابلیت تظاهر فیزیکی می‌داشت. مارتا به کلاه‌خودش فرمان داد که توزیع الکتریسته در دشت‌های گوگردی را نمایش دهد. وضوح آن را روی حداکثر تنظیم کرد.

تصویر اراضی روبه‌رویش یک بار چشمک زد و بعد با رنگ‌هایی رویایی روشن شد. نور! اقیانوسی از نور، لایه‌لایه نور، سایه‌سایه رنگ، از گلبهی تا آبی قطب‌شمالی، چندلایه، هزارتو، همه به‌نرمی در قلب این کرهٔ گوگردی می‌تپیدند. گویی فکر جنبهٔ بصری یافته بود. گویی چیزی بود که از دیزنی ویرچوال درآمده بود، نه از آن چیزهایی که در کانال‌های مستند طبیعت می‌شد دید، بلکه از آنهایی که در دی‌وی-۳ بودند.

زیرلب گفت «لعنتی». درست جلوی چشمش بود. اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد.

خطوط گداخته چون رگ‌هایی در بال‌های نیروهای الکترومغناطیسی زیرزمینی پیچ و تاب می‌خوردند. تقریباً مثل سیم‌های یک مدار. در همهٔ جهات دشت می‌دویدند، ترکیب می‌شدند و بعد در پیوندگاهی، نه در او، که در سورتمه همگرا می‌شدند. جسد برتون مثل لامپ نئون می‌درخشید. سرش که پر از برف دی‌اکسید گوگرد‌ی بود، به تناوب جرقه می‌زد، با چنان نوری که گویی خورشید بود که می‌درخشید.

گوگرد برق‌مالشی بود. یعنی این که با مالش بار الکتریکی تولید می‌کرد. چند ساعت بود که سورتمهٔ برتون را بر روی سطح گوگردی آیو می‌کشید؟ از این راه می‌شد بار الکتریکی فوق العاده زیادی جمع کرد.

بسیار خوب. پس برای آنچه که می‌دید سازوکاری فیزیکی وجود داشت. با فرض این که آیو یک ماشین بود، یک دستگاه بیگانهٔ برق‌مالشی به اندازهٔ ماهِ زمین، که قرن‌ها پیش خدا می‌داند به چه منظوری و توسط کدام هیولاهای خداگونه‌ای ساخته شده بوده، پس، بله، می‌توانسته است با او ارتباط برقرار کند. با الکتریسیته چه کارها که نمی‌شد کرد!

یک «مدار» کوچک و ریز و مبهم نیز به مارتا وصل بود. به پاهایش نگاه کرد. وقتی یک پایش را از روی زمین بلند کرد، اتصال قطع شد و خطوط نیرو فروپاشید. زمانی که دوباره پایش را زمین گذاشت، خطوط دیگری زاییده شد. هر اتصالِ مختصر دیگری هم به محض برقراری دوباره قطع می‌شد. در حالی که سورتمهٔ برتون در تماس دائمی با سطح گوگردی آیو بود. سوراخ ایجاد شده در جمجمهٔ برتون شاهراه مستقیمی بود به مغزش. او هم که آن را با خاک SO۲ آیو پر کرده بود. رسانا و بسیار سرد. مارتا کار را برای آیو آسان کرده بود.

برگشت سرِ رنگ‌های واقعی اغراق‌شده. دی‌وی-۳ اس‌اف‌ایکس محو شده بود.

فعلاً می‌شد این فرضیهٔ آزمایشی را پذیرفت که این صدا پدیده‌ای واقعی بود، نه روانی؛ که آیو می‌توانست با آن ارتباط برقرار کند؛ که یک ماشین بود؛ که ساخته شده بوده…

خوب، پس چه کسی آن را ساخته بود؟

تیک.

«آیو؟ گوش می‌کنی؟»

«آرام بر گوش نیوشای شب. درآیید، ای کشش‌های خوشاهنگ بهشت. ادموند همیلتون سیرز.»

«آره، خیلی عالیه. خوب، گوش کن. یه چیزی هست که مایلم بدونم… کی تو رو ساخته؟»

«تو ساختی.»

مارتا موذیانه پرسید «پس من خالقتم، درسته؟»

«بله.»

«حالا که برگشته‌ام خونه، چه شکلی‌ام؟»

«هر شکلی. که مایل. باشی.»

«اکسیژن تنفس می‌کنم؟ متان؟ آنتن روی سرم دارم؟ بازوچه دارم؟ بال؟ چند تا پا دارم؟ چند تا چشم؟ چند تا سر؟»

«اگر. بخواهی. هر چند تا. که بخواهی.»

«چند نفر دیگه مثل من هستند؟»

«یک.» لحظه‌ای مکث. «حالا.»

«قبلاً اینجا بوده‌ام، درسته؟ آدم‌هایی مثل من. گونهٔ زندهٔ هوشمندِ متحرک. بعد رفته‌ام. چند وقته که رفته‌ام؟»

سکوت. مارتا دوباره شروع کرد بپرسد «چه مدتی…»

«مدت مدیدی. تنها. خیلی تنها. مدتی مدید.»

برو. بکش. برو. بکش. برو. بکش. چند قرن در حال راه رفتن بوده است؟ به نظر خیلی می‌آمد. دوباره شب شده بود. حس می‌کرد بازوهایش دارند از جا در می‌آیند. واقعاً دیگر باید برتون را رها می‌کرد. برتون چیزی نگفته بود که باعث شود مارتا فکر کند که به نحوی اهمیت می‌دهد چه بر سر جسدش بیاید. احتمالاً به نظرش یک تدفین روی آیو کاملا شیک هم بود. اما مارتا این کار را به خاطر او نمی‌کرد. این کار را برای خودش می‌کرد. تا ثابت کند که خیلی هم خودخواه نیست. و این که او هم نسبت به دیگران حسی دارد. این که آرزوی شهرت و افتخار تنها انگیزه‌های او نیست.

هرچند، این خود نشانی از خودخواهی بود. اشتیاق به شناخته شدن به عنوان فردی عاری از نفس‌پرستی. نومیدکننده بود. اگر حتی خودت را به صلیب لعنتی هم میخ می‌کردی، باز هم می‌توانست گواهی بر خودپرستی فطری‌ات باشد.

«گوش. می‌دهم.»

«در مورد کنترلت روی جزییات حرف بزن. چقدر کنترل داری؟ می‌تونی سریع‌تر از حرکت فعلی‌ام من رو به ماه‌نشین برسونی؟ می‌توانی ماه‌نشین رو پیش من بیاری؟ می‌تونی من رو به مدارگرد برگردونی؟ می‌توانی اکسیژن بیشتری برام فراهم کنی؟»

«بر بیضه‌ای مرده خوابیده‌ام. کامل. بر دنیای کاملی که نتوانم دست یازید. پلات.»

«خوب، پس زیاد هم به درد نمی‌خوری، درسته؟» پاسخی نیامد. دست کم نه پاسخی که او انتظارش را داشت. یا پاسخی که به آن نیاز داشت. نقشهٔ مکان‌نگار را مجدداً بررسی کرد و خودش را هشت مایل نزدیک‌تر به ماه‌نشین یافت. حتی اکنون دیگر می‌توانست آن را با تقویت‌کنندهٔ تصویر کلاه‌خودش ببیند، تلألوی محو در افق. این تقویت‌کننده‌های تصویر چیزهای فوق‌العاده‌ای بودند. اینجا خورشید همان اندازه نور فراهم می‌کرد که ماه کامل در زمین. مشتری به نوبهٔ خود نور کمتری فراهم می‌کرد. با این حال، اگر بزرگ‌نمایی را روی حداکثر می‌گذاشت، می‌توانست دریچهٔ هوای ماه‌نشین را ببیند که منتظر تماس دست دستکش‌پوشِ سپاسگزار او بود.

برو. بکش. برو. بکش. مارتا بارها و بارها و بارها محاسبات را در ذهنش تکرار کرد. تنها سه مایل دیگر باید می‌رفت و به همین اندازه هم اکسیژن داشت. ماه‌نشین ذخیرهٔ اکسیژن مخصوص به خود را داشت. حتماً موفق می‌شد.

شاید همان بازندهٔ همیشگی‌ای که فکر می‌کرد نبود. شاید به هر حال امیدی به او بود.

تیک.

«محکم. بچسب.»

«برای چه؟»

زمین زیر پایش به هوا برخاست و بر زمینش زد.

وقتی زمین‌لرزه تمام شد، مارتا چهاردست‌وپا بلند شد و متزلزل ایستاد. زمین روبه‌رویش تماماً به هم ریخته بود، گویی خداوندگاری بی‌ملاحظه تمامی دشت را یک فوت بلند کرده و بعد به زمین انداخته بود. تلألوی نقره‌ای ماه‌نشین دیگر در افق نبود. وقتی بزرگ‌نمایی کلاه‌خودش را روی حداکثر گذاشت، توانست یک پایهٔ فلزی را ببیند که یک‌بری از زمینِ ویران شده بیرون زده بود.

مارتا به حداکثر مقاومت هر پیچ و نقطهٔ شکست هر درز جوشکاری ماه‌نشین واقف بود. دقیقاً می‌دانست که چقدر شکننده است. حالا دیگر دستگاهی بود که به هیچ وجه پرواز نمی‌کرد. بی‌حرکت ایستاد. پلک نمی‌زد. نمی‌دید. چیزی حس نمی‌کرد. مطقاً هیچ چیز.

بالاخره، خودش را جمع‌وجور کرد و توانست فکر کند. شاید اکنون زمانش رسیده بود که بپذیرد: هیچ‌گاه باور نکرده بود می‌تواند نجات یابد. واقعاً نکرده بود. نه مارتا کیوِلسن. سراسر زندگی‌اش یک بازنده بوده. گاهی، زمانی که واجد شرایط این سفر شناخته شده بود، در سطحی بالاتر از معمول باخته بود. اما هیچ‌گاه آنچه را که واقعاً خواسته بود، به دست نیاورده بود.

فکر کرد که چرا این طور بوده است؟ هیچ‌گاه چیز بدی آرزو کرده بود؟ کل قضیه این است:  آنچه می‌خواست  این بوده که لگدی به ماتحت خداوند بزند و توجهش را جلب کند. می‌خواست آدم مهمی شود. مهم‌ترین آدم لعنتی در تمام عالم. خیلی غیرمعقول بود؟

اکنون نزدیک بود به یک پاورقی در سالنامهٔ گسترش بشریت به فضا تبدیل شود. یک داستان کوتاه غمناک پندآموز که مامان‌فضانوردها در شب‌های سرد زمستان برای بچه‌فضانوردها تعریف کنند. شاید اگر برتون بود، می‌توانست به ماه‌نشین برگردد. هولز هم. اما نه او. در طالعش نبود.

تیک.

«آیو بیشترین فعالیت‌های آتشفشانی در منظومهٔ شمسی را دارد.»

«حرومزادهٔ کثافت! چرا خبرم نکردی؟»

«من. نمی‌دانستم.»

اکنون دیگر تمام هیجاناتش با توان کامل بازگشته بود. می‌خواست بدود، فریاد بزند و بشکند. مسئله این بود که دیگر چیزی برای شکستن باقی نمانده بود. فریاد زد: «آشغال‌کله! ماشین ابله. به چه دردی می‌خوری؟ اصلاً به درد هیچ کوفتی می‌خوری؟»

«می‌توانم به تو بدهم. زندگی ابدی. ارتباط روح. قدرت پردازش نامحدود. می‌توانم به برتون هم بدهم. همان را.»

«ها؟»

«پس از مرگ نخستین. دگر مرگی نخواهد بود. دایلَن توماس.»

«منظورت چیه؟» سکوت.

«لعنت به تو ماشین کوفتی. چه می‌خواهی بگی؟»

پس ابلیس مسیح را به شهر مقدس برد و او را بر فراز بلندترین نقطهٔ معبد نشاند، و بدو گفت: «اگر فرزند خدایی، خویش را فرو افکن: چرا که آمده است که او فرشتگانش را به پرستاری تو خواهد گماشت: آنان بر دستان خویش ترا بر فراز بازخواهند آورد.»

برتون تنها کسی نبود که می‌توانست از آیات کتاب مقدس نقل قول کند. لازم نبود که مثل او حتماً کاتولیک باشی. پروتستان‌های نوگرا هم می‌توانستند این کار را بکنند.

مارتا نمی‌دانست نام این عارضهٔ جغرافیایی چیست. نوعی پدیدهٔ آتشفشانی. چندان بزرگ نبود. شاید بیست متر عرض داشت و همین اندازه هم ارتفاع. چیزی مثل یک دهانه. لرزان بر لبه‌اش ایستاده بود. کفَش حوض سیاهی از گوگرد مذاب بود، همان‌طور که شنیده بود. گفته می‌شد که تهش به تارتاروس می‌رسد.

سرش به‌شدت درد می‌کرد.

آیو ادعا کرده (گفته) بود که اگر خودش را درون آن بیاندازد، می‌تواند جذبش کند، از الگوی عصبیش نسخه‌برداری کند و در نتیجه او را به زندگی بازگرداند. گرچه تغییرشکل‌یافته، ولی به هر حال نوعی زندگی. گفته بود :«برتون را به داخل پرت کن. خود را هم پرت کن. پیکربندی فیزیکی از بین. خواهد رفت. پیکربندی عصبی حفظ. خواهد شد. شاید.»

«شاید؟»

«برتون آموزش زیستی. محدودی داشت. درک کارکردهای عصبی شاید. کامل نباشد.»

«به‌به.»

«شاید هم. باشد.»

«مچت رو گرفتم.»

حرارت از کف دهانه برمی‌خاست. حتی با وجود سیستم تهویهٔ لباسش که مثل سپری از او محفاظت می‌کرد، باز هم می‌توانست تفاوت دمای عقب و جلو را حس کند. مثل ایستادن جلوی آتش در شبی خیلی سرد بود.

برای مدت مدیدی صحبت کردند، یا شاید مذاکره کلمهٔ بهتری باشد. دست آخر مارتا گفت: «تو علائم مورس رو بلدی؟ هجی کردن رسمی رو بلدی؟»

«هر چه که برتون. می‌دانست. من. می‌دانم.»

«زهرمار! آره یا نه؟»

«بلدم.»

«خوب. پس شاید بتونیم معامله‌ای بکنیم.»

به آسمان شب خیره شد. مدارگرد جایی آن بالا بود، و او متاسف بود که نمی‌تواند مستقیماً با هولز حرف بزند و خداحافظی و تشکر کند. آیو گفته بود نمی‌شود. نقشه‌ای که کشیده بود آتشفشان‌ها را به راه می‌انداخت و کوه‌ها را با خاک یکسان می‌کرد. میزان تخریبی که از زلزله‌ای که در اثر ساخت پل روی دریاچهٔ استایکس به وجود آمده بود، در مقابل این یکی کوتوله‌ای بیشتر نمی‌نمود.

دو ارتباط مجزا را نمی‌شد تضمین کرد.

لولهٔ شار یونی در حلقه‌ای بزرگ، از جایی در افق قوس برمی‌داشت و به سمت قطب شمال مشتری می‌جهید. شار یونی، با وضوحی که نقاب کلاه‌خودش فراهم کرده بود، به روشنی شمشیر خدا بود.

میلیون‌ها وات نیرو با رقصی مکث‌دار در پیامی که در سطح زمین دریافت می‌شد، در برابر چشمانش شروع کرد به برون‌ریزی و جهش. پیامی که تمام گیرنده‌ها را می‌انباشت و انتشار هر پیام دیگری در منظومهٔ شمسی را تحت‌الشعاع قرار می‌داد.

من مارتا کیولسن هستم که از سطح آیو و از طرف خودم، جولیت برتون، متوفی، و جاکوب هولز در اولین ماموریت اکتشافی ماهواره‌ای گالیله‌ای صحبت می‌کنم. ما کشف مهمی کرده‌ایم…

تمام دستگاه‌های الکتریکی در منظومهٔ شمسی به آهنگ آن خواهد رقصید!

اول برتون پرت شد. مارتا سورتمه را اندکی هل داد و جسد برتون به پرواز درآمد، درون فضای خالی. کوچک و کوچک‌تر شد، به کف برخورد و شلپ مختصری کرد. سپس جسد، در فضای یاس‌آوری عاری از آتش‌بازی، به‌آرامی در سیاهی لزج فرو رفت.

ابداً دلگرم‌کننده به نظر نمی‌رسید.

با وجود این…

مارتا گفت: «باشه. مرده و قولش.» انگشتان پایش را به زمین فشرد و دستانش را گشود. نفس عمیقی کشید. با خود فکر کرد که شاید بالاخره این بار قرار است نجات پیدا کند. شاید برتون هم‌اکنون در ذهن اقیانوسی آیو نیم‌ترکیب شده و در انتظار او است تا در وصلت کیمیایی شخصیت‌ها به او بپیوندد.

شاید قرار است تا ابد زنده بمانم؟ چه کسی می‌داند؟ هر چیزی امکان دارد.

شاید.

امکان دیگر و محتمل‌تری نیز وجود داشت. مسلماً، احتمال داشت که تمام این‌ها چیزی جز اوهام نباشد؛ چیزی جز صدای مغزش نباشد که اتصال‌کوتاه شده و مواد شیمیایی نامناسبی را در تمام جهات می‌پاشد. جنون. آخرین رویای پرآب‌وتاب پیش از مردن. مارتا راهی برای قضاوت نداشت. با این حال، حقیقت هر چه بود، گزینهٔ دیگری وجود نداشت و تنها یک راه برای فهمیدنش بود.

او پرید.

اندکی پرواز کرد.

پانوشت:

  • ۱
    ژالهٔ یخ‌زده