پلِ ترول

داستانی خیال‌انگیز دربارهٔ کودکی، گذر زمان و مواجهه با ناشناخته‌ها. پسری ماجراجو در دل طبیعت به مسیری برمی‌خورد که او را به دیداری سرنوشت‌ساز می‌کشاند و پلی وهم‌آلود بین کودکی و بزرگسالی‌اش می‌زند.

پاپی

پرنده‌ای بیرون روی شاخه می‌خواند. داخل خانه کاملاً سوت و کور بود، طوری که تیمی احساس تنهایی کرد، چیزی کاملاً غیرمعمول چون این اولین ‌باری نبود که تیمی در خانه تنها مانده بود.

جهان چگونه نجات یافت

صانعی برجسته ماشینی شگفت‌انگیز می‌سازد که می‌تواند هر چیزی را که نامش با حرف «ن» آغاز می‌شود خلق کند. این قابلیت نامتعارف به چالشی میان او و صانعی دیگر می‌انجامد و آزمایش‌هایشان بر روی ماشین پیامدهایی غیرمنتظره و فراتر از حد تصور می‌آفریند.

شرط استخدام - کلیفورد سیماک - مهدی مرعشی

شرط استخدام

آنسون کوپر، در حسرت بازگشت به مریخ، سفری مشقت‌بار را با سفینه‌ای کهنه و فرسوده آغاز می‌کند. در دل فضای سرد و بی‌رحم، میان خستگی و ناامیدی، تنها امیدش زادگاهی است که سرخی تپه‌هایش در رؤیاهایش زنده مانده است.

هدف سیستم همان کاری است که می‌کند - جاناتان فیک - امیر سپهرام

هدف سیستم همان کاری است که می‌کند

من در کارِ معجزه بودم. یک عمر همین را به خودم می‌گفتم. ماشین‌هایی که می‌ساختم معجزه می‌آفریدند و به عنوان پاسخی به دعای مردم در جهان پخش می‌کردند. با این حال، مردم مداخلاتم را به شانس نسبت می‌دادند.

در کوهستان وهم‌آلود یا از لاوکرفت تا لیکاک

در کوهستان وهم‌آلود یا از لاوکرفت تا لیکاک

با فوت پروفسور ناتی بیچاره، که چند سالی می‌شد در تیمارستان اسکراگِم بستری بود، من، آخرین عضو زندهٔ تیم تحقیقاتی بداقبالی شدم که پنج سال پیش به آن محل منحوسِ نفرین شده در جنوبگان اعزام شده بودند.

کیفر آتش - راجر زلازنی - امیر سپهرام

کیفر آتش

هنوز به یاد دارم خورشید داغی را که بر شن‌های آتوس دل پلاسا می‌تابید و فریاد فروشندگان نوشابهٔ خنک و آدم‌ها یی را که در سمت آفتابی میدان ردیف‌ به ردیف نشسته بودند و عینک‌های آفتابی‌شان چون حفره‌هایی در چهره‌های درخشانشان بود.

بازدم - تد چیانگ - امیر سپهرام

بازدم

در جهانی که هوا منبع حیات و تفکر است، دانشمندی برای کشف راز حیات و جهان زندگی‌اش را به خطر می‌اندازد و تلاش می‌کند آیندهٔ تمدنش را گمانه‌زنی و سرگذشتش را برای آیندگان ثبت کند.

روز یک میلیون - فردریک پل - مهدی بنواری

روز یک میلیون

در این روزی که می‌خواهم در موردش برایت بگویم، که می‌شود حدود ده هزار سال دیگر از حالا، پسری بود، دختری بود و قصه‌ای عاشقانه.

و حالا عالی‌جناب می‌خندد - شیو رامداس – امیر سپهرام

حالا عالی‌جناب می‌خندد

زیر نگاه بی‌امان خورشید، زمین سوخته می‌درخشد. از میان موج گرما، کنده‌های خشکیده و سیاه‌شده از جایی که زمانی مزرعهٔ کنف بود رو به آسمان بیرون زده‌اند. آپا از روی ایوان، بی آن که پلک بزند، به آنها خیره شده است. پیش چشمش تکه‌ای سوخته از یکی‌شان جدا می‌شود و با نسیم به پرواز درمی‌آید.

تماس - کوروش موگویی

تماس

خلق بی‌شماری پیرامونش را گرفت و هر کس با هرچه توانست او را آماج حمله قرار داد؛ توانایان به سنگ و ناتوانان به دشنام، که دردش کم از سنگ نبود. پس او را تا فراز تپه‌اش، که سطحی گسترده و هموار داشت، بردند و بر تیرکی چوبین آویختند که آتش زنند!

انگلبرت گَرت دی جونز، امیر سپهرام

انگلبرت

انگلبرت تُف صداداری روی خاک پاخورده و برشته انداخت. «روزنامه‌نگارها و مشنگ‌ها و دانشمندهای خودسر و مأمورهای دولتی واسه مقاصد شومشون می‌افتند دنبال سرم.»