من در کارِ معجزه بودم. یک عمر همین را به خودم میگفتم. ماشینهایی که میساختم معجزه میآفریدند و به عنوان پاسخی به دعای مردم در جهان پخش میکردند. با این حال، مردم مداخلاتم را به شانس نسبت میدادند.
با فوت پروفسور ناتی بیچاره، که چند سالی میشد در تیمارستان اسکراگِم بستری بود، من، آخرین عضو زندهٔ تیم تحقیقاتی بداقبالی شدم که پنج سال پیش به آن محل منحوسِ نفرین شده در جنوبگان اعزام شده بودند.
هنوز به یاد دارم خورشید داغی را که بر شنهای آتوس دل پلاسا میتابید و فریاد فروشندگان نوشابهٔ خنک و آدمها یی را که در سمت آفتابی میدان ردیف به ردیف نشسته بودند و عینکهای آفتابیشان چون حفرههایی در چهرههای درخشانشان بود.
در جهانی که هوا منبع حیات و تفکر است، دانشمندی برای کشف راز حیات و جهان زندگیاش را به خطر میاندازد و تلاش میکند آیندهٔ تمدنش را گمانهزنی و سرگذشتش را برای آیندگان ثبت کند.
در این روزی که میخواهم در موردش برایت بگویم، که میشود حدود ده هزار سال دیگر از حالا، پسری بود، دختری بود و قصهای عاشقانه.
زیر نگاه بیامان خورشید، زمین سوخته میدرخشد. از میان موج گرما، کندههای خشکیده و سیاهشده از جایی که زمانی مزرعهٔ کنف بود رو به آسمان بیرون زدهاند. آپا از روی ایوان، بی آن که پلک بزند، به آنها خیره شده است. پیش چشمش تکهای سوخته از یکیشان جدا میشود و با نسیم به پرواز درمیآید.
خلق بیشماری پیرامونش را گرفت و هر کس با هرچه توانست او را آماج حمله قرار داد؛ توانایان به سنگ و ناتوانان به دشنام، که دردش کم از سنگ نبود. پس او را تا فراز تپهاش، که سطحی گسترده و هموار داشت، بردند و بر تیرکی چوبین آویختند که آتش زنند!
انگلبرت تُف صداداری روی خاک پاخورده و برشته انداخت. «روزنامهنگارها و مشنگها و دانشمندهای خودسر و مأمورهای دولتی واسه مقاصد شومشون میافتند دنبال سرم.»
رهرو فرزند دو قلمرو پیوستار است، شاهزادهای از نظم و آشوب و یاغی در برابر هر دو. وقتی عاشق زنی زمینی میشود که کلید تعادل میان این دو قلمرو است، نبردی برای نجات جان او و سرنوشت جهانش آغاز میکند.
جانور دندان نشان میدهد و چنگال در خاک فرو میبرد و میغرد. بریت پا سفت میکند و به صدایش چشم میدوزد و به سختی نفس میکشد و از چانهاش خون میرود. خشمگین است، بیش از هر زمان دیگری در سراسر زندگیاش.
آفتاب زرد مایل به سرخ از پنجرههای ضخیم کوارتزی به محفظهٔ خواب نفوذ کرد. تونی راسی خمیازهای کشید، کمی تکان خورد، سپس چشمان سیاهش را باز کرد و سریع نشست. روانداز را با یک حرکت کنار زد و آرام روی کف فلزی گرم ایستاد.
هر آن کس این خطوط را میخواند بداند این چند صفحه را تحت طاقتفرساترین شرایط ذهنی مینویسم. شاید بتواند به درکی ضمنی برسید از این که چرا تنها مرگ یا فراموشی دوای درد من است.