«چطوری داره میرونه؟»
«چه میدونم. ولی کار راحتیئه. خیلی وقت هم هست که شکار نزدیم.»
«من میرم جلوشو میگیرم. پیاده شد بیاین.»
«منم بیام؟»
«آره.»
«نه. بذار بمونه. شاید حقهای تو کار طرف بود.»
«چه حقهای؟»
«اگه سهم میخوای بیا. اگه هم میترسی، بشین اینجا کیشیک بده.»
«نه بابا. معلومه سهم میخوام.»
«پس بیا. من رفتم. یادتون باشه پیاده شد دورهاش کنید.»
سکوتِ شبی را که تاریکیاش گستردهتر از اقیانوس بود، صدای قژقژ چرخهای یک گاری آهنی میخراشید. به جز آن تپهٔ کمینِ چهار سیاهپوش نقابصورت، دشت بود، صاف و پهناور، بیهیچ جنبندهای و رویندهای. اما دشت زنده بود، چون در آن گاری آهنی میرفت. مرد گاریچی کلاهی پشمی به سر و شالی چهارخانه بر صورت، بلندقامت و ستبر، دست بر سینه ایستاده بود روی سکوی جلوی گاری و آن گاری به سرعتی نه زیاد و نه کم دشت را مینوردید. ناگهان گاری ایستاد. مرد گاریچی دیده بود که کمی جلوتر در مسیرش قامتی سیاهپوش دستهایش را پروانهای تکان میدهد.
بانگ زد: «برو کنار عمو.»
«آقا منم ببر. ارواح عزیزت. من اینجا گیر افتادهام. خیلی وقته هیشکی اصلاً منو ندیده. من میمیرم تو این خرابشده. بیا و خیر کن و منم ببر با خودت.»
«کجا ببرم آخه؟»
«فرقی نمیکنه بزرگوار. تو که گاری داری و سواری. بالاخره داری یه جایی میری دیگه. همینی که داری میری بسّه! من هر جا تو بری باهات میام. به خدا که کمک احوالت میشم. منم سوار کن ببر از اینجا. میمیرم تو این کویر بیآب و علف. رحم کن.»
«کویر نیست که. کویره مگه؟»
«کویره. بیآب. بیآذوقه. آفتابش جهنمه. تو شب اومدی هنوز تفتش به تنت نخورده. من داره جونم بالا میاد.»
«اسمت چیه عمو؟»
«غلام شما غلام.»
در ذهن گاریچی گذشت دور از ادب است که اسمش را نگوید و مختال باشد.
عرض کرد: «من سحابم.»
«شهاب؟»
«نه سحاب. با سین.»
«غلامتم آقا سحاب. منم ببر.»
سحاب به آرامی از پلهٔ کوچک کنار گاری پایین آمد. رفت طرف غلام که قدش کوتاهتر بود و جثهاش متوسط. سحاب کتی کهنه تنش بود و شلوار سربازی. کفش نداشت؛ یک جفت پوتین خردلی خاکی پایش بود. عرض کرد:
«آخه تو چطور اینجا گیر افتادی برادر؟»
«من برادر تو نیستم کونی.»
و همان وقت سه نفر دیگر دور سحاب ظاهر شدند. سحاب نگاهی به دورش انداخت. از همهشان بلندتر بود، اما آنها دشنههایی داشتند که در نور فانوسهایشان میدرخشید. قبل از آنکه سحاب بخواهد کاری بکند سه ضربه، از کمر و پهلو و پشت نشستند توی تنش. سوزش فلز سرد تو اندام خوندار گرمش مزه داد، مثل نوشیدن آبی خنک در ظهر تابستان. اما این خوشی لحظهای بیشتر نبود و شعاع درد بلافاصله از اعصاب به مغزش هجوم آورد. نعرهاش درآمد. نشست روی زمین. ترسیده و خشمگین به چهرهٔ نقابپوش غلام زل زد و گفت:
«من که به تو بدی نکردم نامرد…»
غلام با لگد کوبید توی دهان سحاب. سر سحاب به عقب پرت شد و شال گردنش باز شد و بر زمین افتاد، آلوده به لکههای خون. سه همراه دیگر غلام ریختند روی تن زخمی سحاب و کاردیش کردند. غلام داد زد:
«نکشیدشا. کارش دارم.»
مهاجمین از روی سحاب برخاستند اما دشنه به دست بالای سرش ایستادند. غلام رفت و گریبان مرد زخمی را گرفت. گفت:
«کجا قایمش کردی؟»
«چی رو؟»
«همه چی رو؟ کجا قایم کردیش؟»
سحاب با غیظ و درد به چشمان بینور غلام خیره ماند. غلام داد زد «گاریشو بگردید. هر چی توشه پیاده کنین.» بعد رو کرد به سحاب و گفت «این گاری اسباش کو؟»
سحاب تلخخندی زد انگار در رگش زهر میرفت. گفت:
«اسب نداره.»
«چجوری راه میره پس؟»
«خودمم نمیدونم.»
غلام سیلی محکمی کاشت تو گونهٔ سحاب زانوزده و غرید:
«حالا ازت حرف میکشم. همه چی یادت میاد.»
از پشت گاری یکی از سیاهپوشان داد زد:
«جسده.»
غلام سرش را چرخاند سمت رفیقانش. دوباره صدا آمد که:
«پر از مرده است. تو گاریش فقط مرده جمع کرده حرومزاده.»
غلام برگشت سمت سحاب. پیش از آنکه نگاه خشمالودش با چشمهای اهلی سحاب تلاقی کند دماغش شکست. سحاب با کلّه کوبیده بود تو صورت نقابدارش. غلام از درد عربدهای کشید که سحاب از آن همه زخم نکشیده بود. جیغ و داد غلام که بلند شد، رفیقان دزدش دویدند کمکش. سحاب از فرصت استفاده کرد. خیزی برداشت و شلانشلان خودش را از گاری و حرامیها دور کرد. چند قدم بیشتر نرفته بود که ناگهان صدای جیغ و فریاد دردناک حرامیها بلند شد. سحاب چرخید سمت دزدها. نهنگی سیاه از دل خاک به آسمان شیرجه زده بود. دزدها در آروارهاش جویده میشدند. در چشمان اشکآلود سحاب اشکم سپید نهنگ ستودنیترین رنگ جهان بود. دَمی بعد نهنگ دوباره توی خاک پایین رفت. بعد شب بود؛ ساکت؛ تاریک؛ مرده. از کشتهها چیزهایی افتاده بود؛ دو تا دست، پنج تا پا، غلام هم کلهٔ نیمخوردهاش را جا گذاشته بود. سحاب همه را برداشت و بار گاری کرد. آخرش شالگردنش را هم پیدا کرد و پیچید دور صورت چروکیدهٔ دردآلودش. خون از اندامش میچکید و درد در استخوانش میپیچید. به سختی سوار گاری شد. نشست روی نیمکت گاریچی. از درد و خستگی و اندوهِ این همه کثافتی که در این کویر پرت بیستاره پیدا کرده بود خوابش برد.
ظهر آفتاب پلکهای سنگین سحاب را بالا کشید. تو بیابان میراند. زخمها و دردها و سرگذشتش هم بارش بودند. تشنه بود و آن گرمای تفتی که غلام گفت حالا داشت حسابی رو سحاب زور میآورد. نه بادی میوزید، نه باغی میدید، نه میشی گمراه میدوید که امیدی به آبگیرش باشد. ظهر که سلطنتش مستقر شد، سحاب سرابی دید از خیمهای سبز. بیکه بخواهد گاری رفت همان طرف. سراب نبود واقعاً خیمهای سبز دید و در کنارش اسبی سفید. گاری کنار خیمه ایستاد. سحاب قوت نداشت پیاده شود، اما گاری هم تکان نمیخورد. سفت و چغر ایستاده بود همانجور که آفتاب. سحاب داد زد:
«آی! کسی اینجا نیست؟»
«بیا.»
و صدای خشدار مردانهای بود که جواب میداد. سحاب با تعجب پرسید:
«بیام؟»
جوابی نیامد. خسته از گاری پیاده شد و شلانشلان رفت سمت خیمه. همان یک گله سایهای که خیمه داشت میارزید به عیش دنیا. سحاب بر درگاه خیمه پرسید:
«بیام تو؟»
و چون باز هم جوابی نیامد پردهٔ درگاه را کنار زد و وارد شد. مردی مسنتر از سحاب روی تشکی نرم نشسته و بر بالشی زرشکی لمیده بود. موهای ژولیدهٔ مردْ سحاب را آرام کرد؛ حداقل نقابی نداشت. سحاب بانگ زد:
«سلام.»
مرد نگاهی بیحالت و انگار مهربان به مهمانش انداخت. سحاب با استیصال گفت:
«اسمم سحابه. تو اسمت چیه؟»
مرد همانطور لمیده پاسخ داد:
«بیا تو. بیا بشین استراحت کن. خبری نیست.»
«آب نداری؟»
«نه.»
بعد مرد بلند شد و رفت به گوشهٔ راست خیمهاش. یخچالی سفری آنجا داشت. نشست روی یخچال و گفت:
«آبجوی هاینکن دارم. تگری!»
«محشره پسر!»
مرد ژولیدهمو خندهای بلند کرد؛ بلند شد و از یخچالش یک بطری آبجوی خنک بیرون کشید. درش را گشود. صدای پیس آبجوی گازدار قشنگترین نغمهٔ جهان بود. بطری را به طرف سحاب دراز کرد. سحاب خواست بطری را بگیرد که مرد گفت:
«همینجوری؟ مفتکی؟»
سحاب سگرمههایش در هم رفت. پرسید:
«اسمت چیه؟»
«یادم نمیاد که.»
«خب آقای… خیمهچی! چی میخوای عوض هاینکنت؟»
خیمهچی قهقههای از ته دل زد و بطری را کاشت تو دست سحاب. دو تا هم برادرانه زد به شانهٔ سحاب خسته و گفت:
«بزن تو رگ رفیق. شوخی کردم.»
و آن شارهٔ خنکی که در گلوی خشک سحاب پایین رفت مرهم همهٔ دردها و زخمها بود که تازگی و زندگی در رگهایش میجوشید که سرگذشتش را میشست و سرش را گرم میکرد که بسیار کارها میکرد ناگفتنی. بطری آبجو را در جرعه سر کشید و نشست. خندهای گشاد بر چهرهٔ سحاب نشست. هنوز خونابه و چرک از زخمهایش میرفت. سرخوش گفت:
«پسر معجزهاس! دمت گرم خیمهکار.»
«خیمهکار چیه؟»
«خب اسمتو که بهم نمیگی که. چی صدات کنم؟»
«خب یه اسم بهتر بگو… منو آخه هیشکی صدا نکرده؛ خیلی وقته.»
«خب مثلاً چه اسمی؟»
«راستی دوباره بگو اسمت چی بود؟»
«من؟ سحاب.»
«من شهاب.»
سحاب غش غش خندید و گفت:
«از رو اسم من تقلب زدی؟»
بعد ادامه داد:
«ولی باشه. شهاب.»
سحاب بلند شد و رفت سمت یخچال. شهاب گفت:
«چیکار داری؟»
«بازم از این هینکنا داری؟»
«یه سیکس پک دارم.»
«میدی یکی دیگه؟»
«مفتی؟»
سحاب یکه خورد. بعد با احتیاط پرسید:
«شوخی میکنی دوباره؟»
شهاب جدی بود. ناچار سحاب دوباره پرسید:
«خب چی میخوای عوضش؟»
«تو چجوری اومدی اینجا؟»
«نمیدونم.»
بعد سحاب پرسید:
«تو خودت اینجا چکار میکنی؟»
«یادم نیست. خیلی وقت گذشته. خیلی وقته اینجام.»
سحاب گفت:
«با گاری.»
شهاب با تعجب به چهرهٔ سحاب خیره شد. سحاب سلانهسلانه به طرف در خیمه رفت و گفت:
«این بیرونه. بیا ببینش.»
قدری بعد هر دو مرد بیرون خیمه ایستاده بودند. شهاب پرسید:
«اسبش کو؟»
سحاب گفت «اسب نداره. خودکِششیئه؟!» و زد زیر خنده.
شهاب به فکر فرو رفت. آفتاب دیگر تیز نبود. پرسید:
«سیکس پک هاینکن رو با گاریت تاخت میزنم. قبول؟»
سحاب یکّه خورد. خندید. بعد به فکر فرو رفت. شهاب گفت:
«خودم اسب دارم.»
و با انگشت به اسب سپیدی که بیرون خیمه ایستاده بود اشاره کرد. بعد ادامه داد:
«تو گاری چی داری؟»
«جسد. جسد. و تا دلت بخواد جسد.»
«جسدا به چه دردم میخورن آخه؟»
«گاری با جسداشه. اگر ور میداری که یا علی.»
نگاه مردانهٔ دو مرد به هم دوخت. یک آن انگار میخواهند همدیگر را بکشند. لحظهای بعد محکم دست دادند و هر دو لبخندی بر چهره داشتند، هر یک به دلیلی.
عصرگاه، مرد ژولیده موی اسب بر گاری بست و از خیمه رفت. سحاب بر درگاه ایستاده بود و بدرقهاش میکرد به دعای سفری سلامت به هر کجا که باشد. حالا غروب است. سحاب تشک و بالش زرشکی را بیرون خیمه پهن کرده است. یک سیکس پک هاینکن دارد که سر فرصت، عشقی، یکی یکی باز میکند و مینوشد. نیمقرص خروشید خونین در اقیانوس کویر غروب میکند. وضع زخمهایش بد نیست؛ دردهایش یادش رفته. لمیده در سایهٔ خیمه، سرخی آسمان را میبیند که به شیرجهٔ شاد نهنگی عظیم شکافته میشود.
֎