«برنده بهترین داستان کوتاه – نبیولا ۲۰۱۴»
ماه بر آمد و خورشید غروب کرد. ماهتاب کوبنده بر زمین تابید و همسران جاکالوپ ۱ jackalope wives – جاکالوپ موجودی خیالی از ترکیب خرگوش و آنتلوپ. ویکیپدیا. پوستهاشان را در آوردند و رقصیدند.
مثل آهوانی میرقصیدند که سم بر زمین میکوبند. مثل شیاطینی میرقصیدند که برای مراسم عصرگاهی از جهنم رها شده بودند. باسنهاشان را میجنباندند و میخرامیدند و خود را از شراب میوه کاکتوس سیراب میکردند.
جانورانی کمرو بودند همسران جاکالوپ، ولی در رقصشان نشانی از کمرویی نبود. شاید تمام عمرتان از آنها چیزی جز دُمی که به سرعت پشت یک تختهسنگ ناپدید میشد نمیدیدید. اگر بخت یارتان بود، یک ردیف از آنها را میدیدید که بر لبه پرتگاهی در پیشزمینه آسمان صف کشیدهاند، یک ردیف سایه شاخهای از پیشانی بر آمدهشان.
و در میانه ماه، وقتی ماه نو و ماه تمام بر خارهای ساگوارو ۲saguaro به تعادل میرسیدند، بر کویر فرو میآمدند و میرقصیدند.
مردان جوان دور هم جمع میشدند و زمزمه میکردند که باید برای خودشان یک همسر جاکالوپ بگیرند. به شکم روی تختهسنگ لبه پرتگاه دراز میکشیدند و به آتش و شکلهای رقصان نگاه میکردند؛ با حالی که به همهشان دست داده بود دردمندانه پی کارشان میرفتند.
چرا که همسران جاکالوپ از انسانها فراری بودند. عشاقشان نرهگوزنها و نرهخرگوشها بودند، نه مردان. نمیشد خیلی نزدیکشان شد، وگرنه میرمیدند. یک لحظه میدیدشان که لنگ و لگد میپرانند و میخندند، بعد موسیقی قطع میشد و همگی با چشمهای گرد شده و گوشهای برآمده به تو زل میزدند.
لحظهای بعد پوستشان را تن میکردند چیزی از آنها نمیماند جز خرگوشهای مونثی که از هر سو فرار میکردند و آتش برجا ماندهای که تا صبح خاموش نمیشد.
مطمئناً غریب بود، اما هیچگاه به کسی صدمه نمیزدند. ننه بزرگ هارکن، که خانهاش آن ور چاه بود، میگفت جاکالوپها دختران باراناند و رماندنشان خشکسالی میآورد. مردم میگفتند حتی یک کلمهاش را باور ندارد، اما وقتی در کویر زندگی میکنی، خطر نمیکنی.
وقتی موسیقی وحشی در شهر میپیچید و چند نُت روی شنها میسریدند مردم فهمیدند که همسران جاکالوپ بیرون آمدهاند. سگهاشان را میبستند و پسران بیحیاشان را مشغول نگه میداشتند. آن شب هم شهر به عادت رقص شبانه برگشت تا پسران را محکم به دختران انسانی میخ کند و نتها موسیقی وحشی را فرو بنشاند.
دست بر قضا مرد جوانی در شهر بود که اندکی جادو میدانست. جادو را از نیای مادری به ارث برده بود، چنان که افتد و دانی، و به هیچ کاریاش نمیآمد.
جادو اندک که باشد بدتر از هیچ است، چرا که توجه نابهجایی به خود جلب میکند. جادوی مرد چشمانش را بیقرار و چهرهاش را چنان عبوس و افتاده کرده بود که مادربزرگش میگفت معجزه بوده که در کودکی غرق نشده است. او هم میخندید و این شوخی را هم تنها از مادربزرگش برمیتافت، نه از کس دیگر.
بلندبالا بود و تکیده، با موهایی تیره، که زنان جوان را شیفتهاش میکرد.
این طور اتفاقات زیاد میافتند، حتی برای پسرانی که به اندازه خاک فانیاند. همیشه کسی هست که یاد میگیرد زود و زیاد به فکر فرو برود و دختران هم همیشه گمان میکنند میتوانند درمانش کنند.
بالاخره دختران سر عقل میآیند. یا درد از چیزهای ناچیزی است که از آه و نالهاش خسته میشوند و یا چنان گسترده و عمیق است که درونش غرق میشوند. زیرکهاشان خود را به ساحل امن میکشانند و کندذهنترها مزدوج از خواب بیدار میشوند، با شوهرانی که با دیگران میخوابند و درد و مرضشان را برایشان میآورند. اینها همه بخشی از رقصی است که به قدمت خود جاکالوپها است.
اما در این شهر و این وقت، دختران هنوز آموخته نشده بودند و پسر هم تمایلش را از دست نداده بود. در مجلس رقص، او به دیوار تکیه زده بود، با دستانی در جیب و چشمانی درخشان. مردان دیگر با بیزاری چشمشان به او بود. او زود از مجلس بیرون خزید، پیش از این که رقص تمام شود، و ملتفت چشمانی نشد که در پیاش رفتند و آرزو کردند کاش بیشتر میماند.
او یک فکر و تنها یک فکر در سر داشت، که همسر جاکالوپ شکار کند.
جانوران زیبایی بودند، با پاهایی بلند و قهوهای و تنهایی که از نور آتش رگههایی پرتقالی رویشان کشیده شده بود. صورتهایی داشتند که به هیچ زن میرایی نرفته بود، راه رفتنشان مثل جیوه روان بود و چنان مینواختند که نوایش تا استخوانت نفوذ میکرد و مثل تهوع مضرابت میزد.
و آن یکی، که او دیدش. دورتر از دیگران میرقصید و شاخهایش چون داس کوتاه و تیز بودند. او آخرین کسی بود که وقتی خورشید بر آمد پوست خرگوشیاش را به تن کرد. او تا مدتی پس از این که موسیقی تمام شده بود هنوز به آهنگ پاهای خود بر شنها میرقصید.
(اکنون لابد از نوازندگانی که برای همسران جاکالوپ مینواختند میپرسید. اگر جایی را که میرقصند پیدا کنید، ممکن است ردهایی مثل رد اریب مار روی خاک ببینید. بیش از این چیزی نمیتوانم بگویم. کویر رازهایش را تا به استخوان میجود.)
پس مرد جوانی که بهره اندکی از جادو داشت رقص همسر جاکالوپ را تماشا کرد و من و تو دانیم که مردان جوان چه رویایی میپرورانند. بر او خواهیم بخشید. زن کمی دورتر از رفیقانش میرقصید و مرد هم کمی از رفقایش دورتر میشد.
شاید فکر میکرد او درکش میکند. شاید او همان قدر مجذوبش شده بود که دختران مجذوب او میشدند.
شاید همیشه نباید آن چیزی را که فکر میکنیم میخواهیم به دست بیاوریم.
و همسر جاکالوپ رقصید، بیرون از دایره موسیقی و نور آتش، زیر نور تند ستارگان کویر.
ننه هارکن شب را با شالی روی دوشش و گربهای روی پایش به پایان برده بود که ناگهان کسی مشت به در کوفت.
«ننه، ننه! زود باش … در رو وا کن … ای وای ننه به دادم برس.»
آن صدا را خوب میشناخت. صدای نوهاش بود، پسر دخترش، ایوا. خوشرو و بیمصرف و فریبنده، که خود هم میخواست چنان باشد.
گربه را از پایش به زمین انداخت و شتابان سمت در رفت. جوان احمق خودش را به چه دردسری انداخته بود؟
زیر لب گفت «یا حضرت آنتونی! خدا کنه دختری رو به خانواده اضافه نکرده باشه. فقط همین رو کم داریم!»
در را باز کرد. پسر ایوا پشت در بود با یک دختر و برای یک لحظه بدترین هراسش عینیت یافت.
بعد آن چه را که در حلقه آغوش نوهاش در خود جمع شده بود دید و بدترین هراسش کوفته شد و جایش را هراسی بزرگتر گرفت.
گفت «یا مریم مقدس! یا عیسی، مریم و یوسف! یا حضرت آنتونی مقدس! تو یه همسر جاکالوپ گرفتهای؟»
اولین واکنشش این بود که در را ببندد و آن را از جلوی چشمش دور کند.
نوهاش لبه در را گرفت و با زور بازش کرد. بندهای انگشتانش زمخت و تاولزده بودند. گفت «بذار بیام تو.» گریه میکرد و گرد روی صورتش بود که به رد اشکهایش چسبیده بود. «بذار بیام تو. بذار بیام تو، ای وای ننه، باید کمکم کنی. کار بد جوری خراب شد…»
ننه دو قدم عقب رفت و مرد جاکالوپ را به داخل کشاند. او زن را جلوی آتشدان نشاند و دست مادربزرگش را گرفت. «ننه…»
او اعتنایی به پسر نکرد و به زانو افتاد. به زحمت میشد چیزی را که جلوی آتشدانش بود انسان به حساب آورد. گفت «چی کار کردهای؟ چه بلایی سرش آوردی؟»
پسر جا خورد «هیچ چی!»
«همین طوری بهش نگاه نکن و بگو هیچ چی! تو رو به این سوی چراغ، چه بلایی سر این دختر آوردی؟»
پسر زل زد به دستهای تاولزدهاش. منومن کرد «پوستش. پوست خرگوشیاش. میدونی؟»
با ترشرویی گفت «معلومه که میدونم. خوب هم میدونم. چی کارش کردی پسره احمق؟ پوستش رو ورداشتی و ازش قایم کردی که تغییرش بدی؟»
همسر جاکالوپ جلوی آتشدان جابهجا شد و صدایی در آورد بین زوزه و هقهق.
پسر گفت «منتظرم بود! میدونست اونجام! من داشتم … ما داشتیم … من نگاهش میکردم و اون هم میدونست من اونجام و گذاشت که نزدیک بشم … فکر کردم میتونیم صحبت کنیم.»
ننه هارکن یک دستش را مشت کرد و پیشانیاش را روی آن استراحت داد.
«من پوست رو برداشتم … یعنی … همون جا بود … خودش هم تماشا میکرد … فکر کردم میخواد برش دارم … »
رگشت و نگاهش کرد. او هم در صندلی ننه فرو رفت، همه وقارش رفته بود.
نوهاش زیر لب گفت «باید سوزوندش،» و کمی بیشتر در صندلی فرو رفت. «باید سوزونده شه. همه این رو میدونند. تا عوض بشند.»
ننه هارکن لب ورچید و گفت «آره. آره، راهش همینه، درسته.» شانههای همسر جاکالوپ را گرفت و او را سمت نور چراغ چرخاند.
چیز هراسناکی بود. دستهایش دست انسان بودند ولی پاهای خرگوش را داشت و چشمهای خرگوش را. نسبت به صورت یک انسان زیادی دور از هم بودند، با لبهایی چاکدار و گوشها دراز خرگوشی. شاخهای کوتاه و تیزش از پیشانیاش بیرون زده بودند.
همسر جاکالوپ هقهق دیگری کرد و تلاش کرد خودش را دوباره مثل توپ گرد کند. بازوها و پاهایش گُلهگُله سوخته بودند و سرخی یک زخم روی صورتش کشیده شده بود. خز روی پستانها و شکمش سوختگی سطحیای داشت. بوی گند ادرار و موی کز خورده میداد.
«چی کار کردی؟»
پسر گفت «پوست رو انداختمش تو آتش. همین کار رو میکنند دیگه. اما اون جیغ زد … بنا نبود جیغ بزنه … یعنی کسی نگفته بود که جیغ میزنند … من هم فکر کردم داره میمیره، نمیخواستم اذیتش کنم … واسه همین از آتش کشیدمش بیرون … »
پسرک بیمصرف و زیبا با چشمان بیقرارش نگاهی به او انداخت و گفت «نمیخواستم اذیتش کنم. فکر کردم لازمه این کار رو بکنم … دوباره پوست رو بهش دادم و اون هم تنش کرد ولی افتاد زمین … اصلاً قرار نبود این جوری بشه!»
ننه هارکن عقب نشست. نفسش را آرام بیرون داد. آرام بود. باید آرام میماند، وگرنه سیخ آتشدان را برمیداشت و به سر گوشت و خون خودش میکوفت.
اما شاید آن هم پسرک را سر عقل نمیآورد. آی ایوا، ایوا، چه پسر بیمصرفی بار آوردهای. کی فکر میکرد چنین جاهطلبیای داشته باشد که یک همسر جاکالوپ بگیرد؟
گفت «احمق بیشعور عوضی!» هر کلمه مثل پنجرهای بود که شترق روی باد بسته میشود. «ای احمق بیشعور عوضی! وقتی میخواستی یه همسر جاکالوپ بگیری باید میذاشتی پوستش بسوزه و خاکستر بشه، حالا هر چه قدر هم که جیغ میزد.»
او هم با فریاد جواب داد «ولی معلوم بود که داره اذیتش میکنه! تو که اونجا نبودی! مثل یه خرگوش در حال مرگ جیغ میزد!»
ننه داد زد «معلومه که اذیتش میکنه! فکر میکنی اگه پوست و آزادیات رو جلوی چشمت آتش بزنند، میتونی جیغ نزنی؟ یا مادر مقدس، آخه پسر، به کاری که میکنی فکر کن! یا بیرحم باش یا مهربون، ولی نه هر دو با هم. چون الان یه گندی زدهای که نمیشه با عجله پاکش کرد!»
بلند شد و ایستاد، به سختی نفس میکشید، و نگاهی به آن ویرانه جلوی آتشدان انداخت. اکنون دیگر میتوانست به وضوح ببیند، انگار که همانجا بوده است. پسرک احمق چنان جا خورده که پوست نیمسوز را از آتش بیرون کشیده و همسر جاکالوپ هم که یک فکر بیشتر در سر نداشته، دوباره پوست را به تن کرده بود.
بله، به وضوح میدید.
اگر قضاوتش درست میبود، دست کم نیمی از پوست سوخته بود. فقط چند تکه پوست نسوخته باقی مانده بود. پسر حتماً دست کم به اندازه یک جیغ صبر کرده بود؛ شاید هم نه، نظر بیرحمانه است.
بیشتر احتمال دارد که دودل شده و دنبال چوبی چیزی میگشته که مجبور نشود با دست خالی پوست را از آتش در آورد. ولی از ظاهر دستش بر میآمد که نهایتاً مجبور شده همین کار را بکند.
سایرین هم تا آن موقع رفته بودند و نمیتوانستهاند جلوی زن را بگیرند. لابد بینشان یک نفر عاقل پیدا میشده که بداند نباید پوست نیمسوخته خرگوش را تن کرد.
پسر که روی صندلی در خودش جمع شده بود زمزمه کرد «چرا این شکلی شده؟»
«چون این وسط گیر کرده. تقصیر توئه، با اون ترحم لعنتیات. باید میذاشتی بسوزه. یا این که اصلاً به کویر نمیرفتی و تنهاش میذاشتی.»
گفت «آخه خوشگل بود.» انگار که دلیل موجهی باشد.
انگار که دیگر اهمیتی داشته باشد.
انگار اصلاً هیچگاه اهمیتی داشته است.
ننه با درماندگی گفت «برو بیرون. به مادرت بگو یه ضماد درست کنه بذاره رو دستت. حالا باز خوبه به عقلت رسید بیاریاش اینجا. هر چند که اول تا آخر کارت غلط بوده.»
مرد با عجله بلند شد و به طرف در رفت.
دم در مکث کرد، نگاهی به پشت سر انداخت و گفت «تو که میتونی درستش کنی…، مگه نه؟»
ننه فریاد پارسطوری زد که به زوزه ماچهروباه میمانست و نشانی از خنده در آن نبود. «نه. هیچ کس نمیتونه این رو درست کنه، پسره احمق. طوری خراب شده که دیگه نمیشه درستش کرد. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تکهخردهها رو جمع و جور کنم.»
پسر دوید. در به هم کوفته و بسته شد و او را با ویرانهای که از همسر جاکالوپ مانده بود تنها گذاشت.
او سوختگیها را درمان کرد و بهبود یافتند. اما برای شکل صورت جاکالوپ یا چشمهای زیادی فاصلهدارش یا شاخهای داسمانندش کاری نمیشد کرد.
اولش ننه میترسید نکند مردم شهر او را ببینند. خدا میداند چه پیش میآمد. اما همسر جاکالوپ رنگ خاک بود و هنوز میتوانست مثل حیوانات وحشی بیحرکت بماند. وقتی صدای کسی میآمد، او تخت کف باغچه لای لوبیاها میخوابید و کسی متوجهاش نمیشد.
تنها کسی که خودش را از او پنهان نمیکرد ایوا، دختر ننه، بود. اصلاً نمیشد آن دو را با هم اشتباه گرفت؛ ایوا گرد و قلنبه و راحت بود، درست مثل شوهر دوم ننه، پدر ایوا، که گرد و قلنبه و راحت بود.
ننه با خودش فکر کرد شاید بوهامون مثل همه. منطقیه به گمونم.
پسر ایوا ابداً آن دور و برها پیدایش نشد.
ایوا به نرمی گفت «فکر میکنه از دستش عصبانی هستی.»
ننه گفت «درست فکر میکنه.»
ننه و ایوا در ایوان ورودی نشستند و لوبیا پوست کندند. همسر جاکالوپ هم لنگان دور حیاط میچرخید. جاهای بدون پوست دیگر خیلی مشخص نبودند و خطهای افتاده روی پاهایش هم به گرد و خاک میمانست. اگر خیلی مستقیم بهش نگاه نمیکردی، میشد انسان حسابش کرد.
ایوا گفت «با چوب زیر بغل بهتر شده. به نظرم نمیتونه خوب راه بره.»
ننه گفت «نه خیلی. پاهاش واسه اون جوری سر پا وایستادن ساخته نشده. میتونه راه بره، ولی فشار زیادی بهش میآد.»
«حرف چی؟»
ننه کوتاه گفت «نه.» همسر جاکالوپ چند بار سعی کرد، اما صدایی که از او در آمد چنان بد بود که هر دوشان را به گریه انداخت. بعد از آن دیگر تلاش نکرد. «ولی به گمونم به اندازه کافی میفهمه.»
همسر جاکالوپ آرام در سایه لوبیاهای زینتی بنفش روی زمین نشست. یک مرغ مگسخوار به سرعت از چند سانتیمتری صورتش رد شد و نوکش را آرام به گلها زد. صورت همسر جاکالوپ بی هیچ لبخندی تعقیبش میکرد.
ایوا بی آن که به مادرش نگاه کند گفت «میدونی که پسر بدی نیست. قصد اذیتش رو که نداشته.»
ننه توپش ترکید. «یا حضرت عیسی، مریم و یوسف! اصلاً مهم نیست چه قصدی داشته. کلاً باید بیخیال قضیه میشده، وقتی هم که نتونسته بشه، دست کم باید تا تهش میرفته.» ابرو درهم کشید و با لوبیاها مشغول شد. راهراههای سرخ و سفید داشتند و غلافشان به راحتی در دستهای گرهخورده ننه کنده میشدند. «اگه به کلی انسان میشد بهتر از این بود. اگه پسره سرش رو هم با یه سنگ میکوبید باز بهتر از این بود.»
ایوا، که چشم به حماقت پسرش میبست و مادرش را هم خوب میشناخت، پرسید «بهتر برای اون یا برای تو؟»
ننه دوباره خرناسهای کشید. مرغ مگسخوار پرید و رفت. همسر جاکالوپ هنوز در سایهها بیحرکت مانده بود، فقط دندههایش بالا و پایین میرفت.
ایوا به نرمی گفت «خودت هم میتونستی کار رو تموم کنی. دیدهام که مرغها رو سر بریدهای. لابد اگه ازش میخواستی، سرش رو هم روی کنده میذاشت واسهات.»
ننه گفت «آره احتمالاً میذاشت.» چشمانش را از چشمان ضعیف ولی هوشمند ایوا دزدید. «ولی من هم یه احمق بیشعورم.»
دخترش لبخندی زد. «شاید موروثیئه!»
ننه هارکن پیش از سپیده بیدار شد و خانه را کاوید.
گفت «خب،» یک موش مرده را از تلهموش بیرون کشید و نیمدوجین سیگار را از پشت ساعت در آورد. سه بطری آب پر کرد و با طناب درو کمرش بست. «خب، کارمون رو تا جایی که از یه آدم برمیاومد کردهایم. دیگه باقیاش دست یکی دیگه است.»
به باغچه رفت و دید همسر جاکالوپ زیر پلهها خوابیده است. گفت «یاالله، بیدار شو.»
هوا سرد و خاکستری بود. همسر جاکالوپ با چشمان سیاه یک آهو نگاهش کرد و تکان نخورد. اگر یک آدم بود دست ننه هارکن میخارید که کشیدهای حوالهاش کند.
حواست را جمع کن! عصبانی شو! کاری بکن!
اما او انسان نبود و خرگوشها وقتی از شدت ترس قدرت فرار را از دست میدهند خشکشان میزند. پس ننه دندانی سایید و دستی دراز کرد و همسر جاکالوپ را به تاریکی پیش از سپیدهدم کشاند.
آهسته حرکت میکردند، هر دوشان. ننه پیر بود و آب برای هر دوشان حمل میکرد و دختر هم با چوب زیر بغل راه میرفت. خورشید بر آمد و زنجرهها هوا را با بالهاشان به آتش کشیدند.
یک کایوتی از سر تپه آنها را میپایید. همسر جاکالوپ نگاهش کرد، جا خورد و ننه دستی روی بازویش گذاشت.
گفت «نگران نباش. خیلی حوصله کایوتیها رو ندارم. ممکنه کار تو رو راه بندازند، ولی داستانی میشه واسهمون اون سرش ناپیدا. من که پیرتر از این حرفهام. بجنب.»
کمی جلوتر رفتند و از یک آبشور و آبشخور گذشتند. درختان بابل ۳palo verde سایه سبز نازکشان را روی آب گسترده بودند. یک گراز بدبو ۴javelina از لبه آبشخور نگاهی به آنها انداخت و سم بر زمین کوفت. تولههایش دندانهای نیششان را به هم مالیدند و خرناس کشیدند.
ننه از یک سراشیبی به آن سوی آبشخور سرید و بطریهای آب را پر کرد. به همسر جاکالوپ گفت «حتی اینها هم نه. اینها تا بگن ماست شیره اومده بازار. تا اینها بفهمند کی باید شروع کنند، ما از پیری مردهایم.»
وقتی آبشخور را ترک کردند گرازها سرشان پایین بود و اعتنایی نکردند.
خورشید بالای سر آمد و آسمان فیروزهای شد، رنگی چنان سخت که اگر مشت میزدی انگشتانت را میشکست. غُرابی بالای سر قارقار کرد و یکی هم جایی دور سمت شرق صیحه زد.
همسر جاکالوپ مکثی کرد، به چوب زیر بغلش تکیه زد و با حسرت نگاهی به بالهای پرنده انداخت.
ننه گفت «نه دیگه، حوصله معمابازی ندارم. اونها دست آخر چشم آدم رو هم در میآرند. آروم باش بچه. دیگه رسیدهایم.»
آخرین بخش راه، که از کنار یک صخره میگذشت، بیرحمانه سخت بود. شن زیر پا نرم و راه رفتن رویش برای دختری با چوب زیر بغل مصیبت بود. آخرش ننه مجبور شد کم و بیش او را یدک بکشد. سنگینتر از یک بچه نبود ولی بچهها هم سنگیناند. این کار زمان زیادی ازشان گرفت.
بالای شیب یک سنگ ترکخورده بلند بود که سایه انگشتمانندش به عقربه ساعت خورشیدی میمانست. شن و آسمان و سایه و سنگ. ننه هارکن سری به رضایت تکان داد.
گفت «همین خوبه. همین خوبه.» همسر جاکالوپ را زیر سایه خواباند و ابزارهایش را روی سنگ چید. سیگار، یک موش مرده و یک دسته موی سوخته از سینه جاکالوپ. «همین خوبه.»
بعد خودش هم در سایه نشست و دامنش را مرتب کرد.
منتظر ماند.
خورشید در آسمان بالاتر و سطح آب در بطری پایینتر میرفت. خورشید شروع کردن به پایین رفتن و هیس باد در آمد و همسر جاکالوپ هم خوابیده یا مرده بود.
غرابها روی شاخههای یک درخت بابل به گفتگو قارقار میکردند و هر کدام چیزی میگفت که دیگری را به خنده میانداخت.
صدایی از پشت گوش راست ننه گفت «خب خب، ببین کی اومده اینجا.»
«یا حضرت مسیح، مریم و یوسف!»
مرد گفت «خیلی این ورها دیده نمیشند.» کمی فکر کرد و گفت «جای درست درمونی نیست. اما اون آنتونی مقدست رو … شاید دیده باشم. کویر رو میفهمید.»
لبهای ننه پیچ و تاب خوردند و با ترشرویی گفت «پدر خرگوشها. سراغ تو نیومده بودم.»
پدر خرگوشها خندهای کرد و گفت «آره، میدونم. ولی میدونی که همیشه در مقابلت نقطه ضعف داشتهام، مگی هارکن.»
کنار ننه روی پاشنهاش نشست. مثل یک مکزیکی پیر بود که پیراهن دکمهدار بیدکمهای پوشیده باشد! موهایش مثل خز خرگوش خاکستری بود. ننه گول این چیزها را نمیخورد.
مرد پرسید «مگی، این روزها اون پایین خیلی احساس تنهایی میکنی؟ اومدی این بالا که یه همراه وحشی داشته باشی؟»
ننه هارکن روی همسر جاکالوپ خم شد و یکی از گوشهای درازش را که روی صورتش افتاده بود به نرمی کنار زد. جاکالوپ با چشمانی گشاد و منگ به آن دو نگاه کرد.
پدر خرگوشها گفت «ئه! تا حالا همچه چیزی ندیده بودم. سیگاری آتش زد و دودش را بیرون داد. «باهاش چی کار کردهای؟»
«من کاری نکردهام. فقط نذاشتم بمیره، که باید میذاشتم.»
«به نظر بعضیها همین هم زیاده.» یک پک پر و پیمان بیرون داد.
«یه پوست نیمسوخته رو تنش کرده. فکر نمیکنم بتونی درستش کنی!» گفتنش به بهای غرورش تمام میشد. پدر خرگوشها چانهای به تایید تکان داد.
«هیی! نه، اگه شل بود میتونستنم درستش کنم، ولی الان دیگه با چاقو هم نمیشه کندش.» پک دیگری به سیگار زد. «الان فهمیدم چرا یکی از آدمهای طرحدار رو خواستهای.»
ننه به زور سری به تایید تکان داد.
پدر خرگوشها از ناراحتی سری تکان داد و گفت «میدونی که ممکنه یه زندگی طلب کنه. به گمونم این موش مرده پیزوری بسش نباشه.»
«میتونه مال من رو بگیره.»
«آی مگی، مگی… یه زمانی خرگوش محشری بودی، ولی الان حسابی وزن اضافه کردی.» سری از پشیمانی تکان داد. «در ضمن، زندگی تو رو بدهکار نیست که.»
«ولی زندگی من چیزیه که گیرش میآد. یکی از خانواده من این کار رو کرده. وظیفه منه که درستش کنم.» یادش آمد که باید برای ایوا یک یادداشت میگذاشت تا پسرک احمق را بفرستد سمت شرق، دور از کویر.
ولی دیگر دیر شده بود. یا یه دختر احمق بار آورده بود یا نه. احتمالاً دیگر نبود که ببیند کدامش بوده.
پدر خرگوشها سری تکان داد و گفت «الان دیگه میفهمیم.»
مردی از کنار سنگ ایستاده بیرون آمد. اول سریع و بعد آهسته آمد، بی آن که پلک بزند. برهنه بود و سراسر تنش با لوزیهای رنگارنگی نقش شده بود.
ننه هارکن تعظیمی کرد، چون آدمهای طرحدار چیزی نمیشنوند.
نگاهی به او و پدر خرگوشها و همسر جاکالوپ انداخت. بعد هم نگاهی به سنگ پیش رویش انداخت.
اعتنایی به سیگارها نکرد. موش را دو انگشتی برداشت و در دهانش گذاشت.
بعد مدت زیادی همانجا چمباتمه زد. آن قدر بیحرکت ماند که چشمان ننه به اشک افتاد و مجبور شد چشم از او بگیرد.
پدر خرگوشها گفت «گیرم بخواد این کار رو بکنه. گیرم اون پوست رو ازش بکنه. بعدش چی؟ یه آدم ازش باقی میمونه، نه یه همسر جاکالوپ.»
ننه به دستهای استخوانیاش خیره شد. «آدم بودن خیلی هم بد نیست. کارت راه میافته. از وضعیت الانش که بهتره.»
با چانهاش همسر جاکالوپ را نشان داد.
پدر خرگوشها گفت «هنوز هم پادرمیونی میکنی؟»
«کاری که خودت میکنی اسمش چیه؟»
مرد نیشخندی زد.
آدم طرحدار بلند شد و سری برای همسر جاکالوپ تکان داد.
با چشمانی بیش از حد گشاده به ننه نگاه کرد. پیرزن به او گفت «یا میکشتت یا درمونت میکنه. شاید هم هر دوش. مجبور نیستی. ولی همین یه انتخاب کوچولو رو داری. ولی وقتی تموم شه یه چیز درسته میشی. شده، یه مرده درسته.»
همسر جاکالوپ سری به تایید تکان داد.
چوبهای زیر بغل را به سنگ تکیه داد و بلند شد. پاهای خرگوشیاش به این کار نمیآمدند، ولی سه گام راه رفت تا این که مرد طرحدار دستهایش را گشود و در آغوش کشیدش.
مرد بازوی خرگوش را گاز گرفت و دندانهای نیشش را تا لثه در جایی فرو کرد که رگهای کلفت کشیده شدهاند. ننه فحش داد.
پدر خرگوشها دستی روی شانهاش گذاشت و گفت «آروم باش. اون یکی از آدمهای طرحداره و اونها هم همین یه راه رو بلدند.»
چشمان همسر جاکالوپ چرخید و سفیدیاش بیرون زد و او آرام روی سنگ ول شد.
مرد او را به نرمی زمین گذاشت و سیگاری برداشت.
ننه هارکن گامی پیش گذاشت. هر دو آستینش را بالا زد و مچهایش را پیشکش کرد.
مرد طرحدار بی آن که پلک بزند به او خیره شد. غرابها ته آبشور برای خودشان میخندیدند. سرش را خم و به ننه کارکن تعظیم کرد و یک مار زنگی به قد یک مرد به تاریکی شب سرید.
نفسی را که نمیدانست حبس کرده بیرون داد. «زندگی دیگهای طلب نکرد.»
پدر خرگوشها نیشخندی زد و گفت «خوب میدونی، شاید گشنهاش نبوده. شاید هم همین که خودت رو پیشکش کردی بس بوده.»
ننه گفت «شاید هم من خیلی پیر و ریشریشم.»
این هم ممکنه!»
همسر جاکالوپ نفس میکشید. نبضش تند و کند میزد. ننه کنارش نشست و مچش را میان دستان پینهبستهاش گرفت.
پدر خرگوشها پرسید «چه قدر صبر میکنی؟»
ننه با تندی گفت «هر چه قدر لازم باشه.»
آنها منتظر بودند و خورشید غروب میکرد. کایوتیها رو به ماه آواز خواندند. ماه نیمی کامل نیمی نو بود، چیزی بیابین این دو.
پدر خرگوشها گفت «میدونی که، لازم نیست آدم باقی بمونه.» بسته سیگاری را که مرد طرحدار جا گذاشته بود برداشت و یکی به ننه تعارف کرد.
«دیگه پوست جاکالوپ نداره.»
رد نیشخندی زد. زن برق سفیدی دندانهایش را در تاریکی دید. «مال خودت رو بهش بده.»
ننه هارکن سیخ نشست و گفت «سوزوندمش. بعد از این که مُرد پیداش کردم و خودم سوزوندمش. چون دیگه یه شوهر جدید داشتم و یه دختر کوچولو، ولی تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که ولشون کنم برم برقصم.»
پدر خرگوشها در تاریکی به آهستگی نفسش را بیرون داد.
ننه گفت «این طوری راحتتر بود. زودتر از فکر چیزی که نمیتونی داشته باشی خلاص میشی و بعد هم از فکر چیزی که میتونستی داشته باشی. همیشه هم که قرار نیست چیزهایی رو که فکر میکنیم باید داشته باشیم به دست بیاریم.»
در سکوت لبه پرتگاه نشستند. بین دستان ننه، نبض محکم و مداوم میزد.
پدر خرگوش گفت «هیچ وقت از شوهر اولت خوشم نیومد.»
سیگارش را با آتش سیگار مرد روشن کرد و گفت «خب، کلی فحش بهم یاد داد. شوهر دومم بهتر بود.»
همسر جاکالوپ تکانی خورد و خودش را کش و قوس داد. رشتههای درازی از او آویزان بود، مثل تکههای کاغذ سوخته، مثل پوستی که از مار جدا شود. باد میکشیدشان و چرخان از لبه پرتگاه پایین میفرستادشان.
اولین نتهای موسیقی وحشی ناگهانی از کویر زیر پا به گوششان خورد.
پدر خرگوشها گفت «دست بر قضا، من یه پوست یدکی دارم.» دست در خورجینش کرد و یک پوست دراز و خاکستری خرگوش بیرون کشید. چشمان همسر جاکالوپ گرد شد و تنش از خواهش لرزید، ولی خواهش و لرزشش انسانی بود.
ننه هارکن نگاه شکاکانهای انداخت و گفت «اون رو دیگه از کجا آوردی؟»
مرد دستی تکان داد و گفت «خب، چی بگم. یه زمانی از تو آتش درش آوردم. الان دیگه چهل سالی میشه. درست کردنش یه کم کار برد، ولی بعضیها یه بدهیهایی بهم داشتند. به گمونم میتونه تنش کنه… مگه این که خودت بخواهیاش.»
پوست را سمت ننه هارکن گرفت.
ننه پوست را در دست گرفت و نوازش کرد. به همان نرمی پنجاه سال پیش بود. شاخهای داسی وزنههای سنگینی در دستش بودند.
پدر خرگوشها گفت «عجب رقاصی بودی!»
ننه هارکن گفت «هنوز هم هستم،» و پوست جاکالوپ را روی دوش همسر جاکالوپ انسانی انداخت.
روی تنش خوش نشست، انگار پوست تن خودش بود. یک زخم ناهموار روی دستش بود، همان جایی که مار زنگی نیش زده بود. همسر جاکالوپ جهید و مثل تیر در رفت، یک بار برگشت و با بینیاش به دست ننه زد، و بعد از مسیر بالای پرتگاه به پایین سرازیر شد.
پدر خرگوشها آه بلندی کشید و به موافقت گفت «هنوز هم هستی.»
ننه هارکن گفت «وقتی حق انتخاب داری اوضاع متفاوت میشه.»
زیر سنگ ایستاده سیگار دیگری را با هم قسمت کردند.
در کویر زیر پایشان موسیقی مینواخت و همسران جاکالوپ میرقصیدند. ماه از لای خارهای ساگوارو غروب میکرد که یک جاکالوپ زخمی پران و جهان به حلقه دور آتش پیوست و مثل دیو رقصید.
֎