نقش منحوس ارواح زخمی

نقش منحوس ارواح زخمی

از جاده پیچ‌واپیچ لواسان که پایین می‌آمدم، لنت ترمز صدای خش کشداری می‌داد و بوی لاستیک سوخته می‌پیچید توی ماشین. تعمیرکار گفته بود باید عوضش کنم. نکرده بودم. تیز می‌آمدم پایین. یا می‌گرفت یا نمی‌گرفت. خیلی به فکرش نبودم. باید سریع می‌آمدم و شب نشده برمی‌گشتم. جلسه کتاب‌خوانی امروز را هم دوستان بدون من برگزار می‌کردند. به کسی نگفته‌ام کجا می‌روم. وقتی تصمیمش را گرفتم، دیگر حتی مرورش هم نکرده‌ام. «با هیچکس حدیث نگفتن نگفته‌ام / در گوش خویش گفته‌ام و من نگفته‌ام.» سر صبح سه‌شنبه و بلوار خلوت لواسان خلوت بوده. میدان را دور زده‌ام و آمده‌ام سمت چپ. جاده هم خلوت بوده و کسی هم جلوی رستوران‌ها دعوت به صبحانه نمی‌کرده. یک بند آمده‌ام تا ده. بلوار آهار هم تک و توکی ماشین پارک شده بوده. احتمالاً هم مال ساکنین یا کوه‌نوردان سحرخیز. بعد از مصالح‌فروشی نظرآهاری، نزدیک میدان، پارک کرده‌ام و راه افتاده‌ام سمت امام‌زاده.


مسیر کوچه‌باغی آهار به شکرآب خلوت و بی‌کس است. گاهی موتوری مصالحی می‌برد و گرد و خاک می‌کند، گاهی هم دو سه قاطر با قاطرچی پشت سرشان. راه، نه سرسبزی و شکوفه‌های بهاری را دارد و نه زیبایی زرد و نارنجی پاییزه را. درختان انگشت‌های خشک‌شان را رو به آسمان گرفته‌اند. رگه‌هایی از برفِ دو سه روز پیش روی زمین مانده و سوز خشک بعدش. منظره یخ‌بسته و خسته است. سفید، خاکی، خاکستری. تا امام‌زاده تقریباً یک‌نفس می‌روم. باید حتماً امروز ببینم‌اش. فقط از چشمه بین راه دو مشت آب می‌خورم. گلویم از سرمای آب می‌سوزد. دستم یخ می‌کند. مثل همین آبی که از چند متر از چشمه دور نشده، روی زمین یخ زده. مثل روحم. هاه که می‌کنم،‌ انگار روحم می‌زند بیرون و پیش چشمم قلمبه می‌شود «… نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک / چو دیوار ایستد در پیش چشمانت / نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم …» راه می‌افتم. کلبه پشت امام‌زاده است. گفته‌اند آنجا است. قرار است که باشد. قرار است نازنین را پس بگیرم. روحش را. یا شاید خودم هم روحم را بدهم و پهلو به پهلوی نازنین به دیوار خالی زل بزنم. آخر… چرا نازنین؟ او که مثل پوست پرتقالی که روی بخاری بگذاری، یا مثل نان و پنیر و گردو و چای داغ سحرگاه کنار چادر توی جنگل، یا مثل برگ‌های بید ژولیده وسط چمنزار شبنم‌زده، بوی خوش زندگی می‌داد. نازنینی که، از وقتی که از کلبه پشت امام‌زاده برگشته تا الان، سه ماه است که با چشم‌های بی‌روح، پلک‌های نیم‌افتاده و صورت بی‌حالتش به هیچ خیره شده و گاهی چشم‌هایش و به ندرت سرش پی سایه‌ای می‌چرخد. تک و توک حرفی از میان لب‌های رنگ‌پریده‌اش بیرون می‌زند. یک بار، به نرمی نسیمی که روی پوستت بوزد و شک کنی که وزیده یا نه، گفت «امام‌زاده، استاد.»

حیاط امام‌زاده از بساط صبحانه کوه‌نوردان خالی است. می‌روم آن سر حیاط سراغ متولی امام‌زاده. کس دیگری بود، سراغ او نمی‌رفتم. قبلاً صابونش به تنم خورده. بدعنق است. انگار یک من بدخلقی روی صورتش یخ زده، طوری که هیچ گرمایی نرمش نمی‌کند. آرام با بند انگشت در می‌زنم. بار دوم صدای غرولندی می‌آید و خش‌خش کفش کهنه پاشنه‌خوابانده. از پشت شیشه نگاهم می‌کنم و با دستش می‌گوید «چی می‌خواهی؟» می‌گویم. کلبه را نمی‌شناسد. نشانی می‌دهم. به جا نمی‌آورد. استاد! یخ صورتش نه آب می‌شود و نه حتی ترک می‌خورد. فقط چشمانش لحظه‌ای به آن سر حیاط دوخته می‌شود. مشوش می‌شود. چند ثانیه چشمش زمین را می‌کاود. از پشت پنجره کنار می‌رود. در باز می‌شود. الان بیرون ایستاده و در را پشت سرش بسته است. سر تا پایم را قیمت می‌گذارد.

«چی کارش داری؟»

«لطفاً نشونی‌اش رو بدید. کارش دارم.»

«بی‌خیال شو. برگرد برو تهرون.»

«واجبه. نبود که تیز و یه نفس این سربالایی رو نمی‌اومدم.»

«از همون راهی که اومدی، سرازیری رو تیز و یه‌نفس برگرد برو پایین. گازش رو بگیر و دیگه هم برنگرد.»

«واقعاً نمی‌شه. باید ببینمش.»

«بی‌خیالش شو. شر می‌شه برات.»

«شرتر از اینی که هست نمی‌شه. ببینید، لازم شه، … می‌شم خود شر.»

جمله آخر را نه خودم باور می‌کنم، نه او. دوباره وراندازم می‌کند. ابرویی بالا می‌اندازد و گوشه لبش به نیم‌خندی چین می‌خورد، که یعنی «بهت نمی‌آد». ولی کوتاه می‌آید و نشانی را می‌دهد. راه نفرروی پشت امام‌زاده، نیمه‌راه مسیر آبشار، از لابه‌لای باغ‌های خشک و بی‌برگ زمستانی، چهار پیچ می‌خورد و به کلبه می‌رسد. یک جاهایی از مسیر تنگ و کوتاه است و درختان سر در هم کرده‌اند و دست‌های پیرشان دست‌مالی‌ام می‌کنند. روح سرما دست‌های بی‌شمارش را دراز کرده تا یقه‌ام را بگیرد و برم گرداند. محل نمی‌گذارم. از پرچینی که متولی نشانی‌اش را داده می‌گذرم و از در شکسته‌بسته وارد باغ می‌شوم. زنگ یا کلونی نیست که خبر کنم. اول باغ می‌ایستم. کلبه را می‌پایم. کلبه که نیست. ویلای شهری‌ساز هم نیست. چیزی بینابین. دورگه‌ای بی‌قواره. انگار از مصالح جدید بخواهی چیزی ژنده و کهنه در بیاوری. هیچ جزئی سر جایش نیست. هیچ تقارنی وجود ندارد. نه پله‌های ورودی، نه در و پنجره‌ها، نه دیوار و سقف. دهن‌کجی به هندسه پایه است. زشتی ظاهری ندارد. اما یک جورهایی نحوستش را دیکته می‌کند. ترک‌ها مثل رگه‌های صاعقه روی دیوار دویده‌اند. روی بهارخواب یک میز دونفره با دو صندلی پلاستیکی سفید رستوران‌های ‌بین‌راهی است و روی میز یک دست تخته نرد و دو استکان که چایی ته‌شان یخ‌زده. سمت چپ ساختمان گذری است که احتمالاً به حیاط پشتی می‌رسد. سوک دیوارش یک موتور کهنه وزنش را انداخته روی جک. یک سبد میوه قرمز یک‌طرف‌شکسته هم بسته شده پشتش. جنبشی به چشم نمی‌آید. انگار حتی باد هم ایستاده. هیچ شاخه‌ای از درخت‌ها و درختچه‌های هرس نشده باغ تکان نمی‌خورد. نه حتی علف هرزی. زمان هم یخ زده انگار. ماندگی و پوسیدگی بوی غالب باغ است. آزار نمی‌دهد، اما نفوذ می‌کند. پیش می‌روم. برگ‌ها و کلوخ‌های یخ‌زده زیر پایم قرچ قروچ خفه‌ای می‌کنند ولی جرات نمی‌کنند سکوت و سکون را به هم بزنند. خورشید هم آن قدر بالا نیامده که با زردی ملایمش سفیدخاکستری آسمان سحرگاهی کوهستان را گرم کند. بیشتر خاکستری است تا سفید. تا دم پله‌ها می‌روم. از هراس چیزهایی که جسته و گریخته از استاد شنیده‌ام، پاهایم پیش نمی‌روند، برای رفتن روی همان پله اول دست‌دست می‌کنند. کاش به کسی گفته بودم. می‌خواهم وزن بالاتنه‌ام را بیندازم جلو که بروم بالا، که یک سر بزرگ با موهای سفید، بلند و ژولیده در قاب پنجره می‌نشیند.


رحمت استکان چای پررنگ را می‌گذارد روی میز کار، کنار قنددان، توی نعلبکی لب‌پر. سه قند حبه و یک قاشق چایخوری می‌اندازد تویش. نیم‌نگاهی به آقا می‌کند. چرخی می‌زند که برود. هنوز، بعد از سال‌ها کار کردن برای آقا، وقت چای آوردن، دستش می‌لرزد و گاهی چایی توی نعلبکی می‌ریزد. اگر بریزد، نیم‌نگاه هم نمی‌کند. همان جا که هست می‌ایستد. سر پایین. به ناخن شست حناگذاشته پایش زل می‌زند و می‌ماند. صدای آقا، که انگار از کل روز نعره‌زدن گرفته و خش برداشته باشد، توی سرش می‌پیچد. «عوضش کن.» اگر بگوید که یعنی ده دوازده دقیقه سردرد. که یعنی این دو کلمه بارها و بارها توی سرش می‌چرخد و خودش را به در و دیوار کله‌اش می‌کوبد. به پرده گوش‌هایش فشار می‌آورد، به پشت چشم‌ها، پایین‌تر توی دهان می‌چرخد، که از جایی بزند بیرون. نمی‌زند. هی می‌چرخد. ماهیچه‌های فک، گردن و سرشانه‌اش می‌گیرد. درد کوفتی مثل ماری است که توی کیسه مارگیری گیر افتاده و هی پیچ و تاب می‌خورد. مثل بچه‌ای که بخواهد با پا به دنیا بیاید. کمی منتظر می‌ماند. حتی انتظار شروع درد هم تیری از درد توی گردنش می‌چکاند. مثل صاعقه‌ای که از ابرهای توی سرش بزند و تا وسط‌های ستون فقراتش را بلیسد. «برو.» صاعقه دوم نمی‌زند و ابرها کنار می‌روند. فکش آزاد می‌شود. «چشم آقا. ناهارتان را گذاشته‌ام گرم بماند. هر وقت بفرمایید، میارم.» نرم و آرام از اتاق بیرون می‌خزد و در را پشت سرش می‌بندد. سه قدم دیگر برمی‌دارد. از نا می‌رود. به دیوار تکیه می‌دهد و عرق پیشانی‌اش را با آستین چرکش می‌گیرد. نفسی می‌کشد و بیرون می‌دهد. سرشانه‌ها رها می‌شوند. دست به دیوار می‌گیرد و نرم‌نرمک سمت مطبخ می‌رود.

روی صندلی پلاستیکی سفید می‌نشیند و نفس می‌گیرد. حتی دیگر جرات نمی‌کند بگوید «ای تف تو گورت.» دردسر دارد. چند بار بین اجاق و یخچال و وسایل آشپزخانه چشم می‌گرداند تا حواسش را پرت کند. بعد از سال‌ها، راه و چاه را یاد گرفته. دیگر دم به تله نمی‌دهد. اوایل حتی نمی‌دانست از کجا می‌خورد. تا می‌رسید آشپزخانه، زیرلب فحشی نثار مرده و زنده آقا می‌کرد. نمی‌فهمید چه می‌شد که لبخند کریه آقا جلوی چشمش می‌آمد. جلوش چشم که نه، پشت چشم، توی کاسه سر. آن لب‌های کلفت کبود شده از تریاک. دندان‌های کج و کوله زردی که از شکافی که قرار بود لبخند باشد دیده می‌شد. تک و توک افتاده یا سیاه شده. فقط دندان‌ها و لب و زهرخند بود و حتی ریش و سبیل آقا هم هویدا نبود. انگار از وسط یک عکس بریده و توی مخش کوفته باشند. می‌آمد و درد می‌آورد. بوی قانقاریا می‌داد. می‌پیچید و می‌سایید و شکنجه می‌کرد و می‌رفت. همیشه هم زهرخند نبود. گاهی دست مشت کرده آقا بود. انگشت‌های کلفت، بندهای بادکرده، ناخن‌های پوسته‌شده، دندانه‌دار و زرد. می‌آمد و مغزش را می‌کوبید، مثل گوشت‌کوبی که آبگوشت را توی دیزی بکوبد. چیزهای دیگر هم بود.

دست‌هایش را ستون کرده روی زانوهایش و فکر می‌کند چه قدر طول کشیده تا ارتباط بین این تصویرها و دردها را بفهمد. آخر غریب بود. انسانی نبود. بالاتر از فهم رحمت بود. دکتر مهندس که نبود. رحمت بود. باربر موتوری همین شکراب. اول بار که آقا خواسته بود در این کلبه‌/ویلا جاگیر شود، وسایلش را با موتور خودش و قاطر کریم خله آورده بود. کلبه مسیر ماشین‌رو نداشت. قاطر می‌آمد و موتور. آقا ازش خواسته بود بماند و خرید و پخت و پز و رفت و روبش را بکند. پول خوبی می‌داد. کار چندانی هم نداشت. از باربریِ گهگاهی و نشستن دم مسجد ده و دید زدنِ تهرانی‌های کوه‌برو بهتر بود. آقا خودش بود و وسایل نقاشی‌اش. گاهی مهمانی برایش می‌آمد. حرف می‌زدند و می‌رفتند. بعد آقا نقاشی می‌کرد. خداییش چیزهای غریبی هم می‌کشید. گاهی مو به تن آدم سیخ می‌کردند. گاهی انگار با آدم حرف می‌زدند. گذشته از این‌ها، در کل می‌صرفید. ماهی، دو ماهی یک بار هم با دست‌نوشته آقا می‌رفت تهران و وسایل نقاشی می‌خرید می‌آورد. خطاهایی هم که از رحمت سر می‌زد ندید می‌گرفت. اوایل البته. بعدها تشر می‌زد. بعدترها تصویرها و دردها می‌آمدند. همین طور در خاطراتش گم و سرگردان است که صدای نحس و لرزنده آقا رشته افکارش را می‌برد. همیشه جا می‌خورد از این که چه طور صدای آدم می‌تواند هم گرفته و خش‌دار باشد و هم مثل خنجر ببرد. «رحمت. ناهار.»


ماشین را خیابان ویلا پارک کرده بودیم و از خیابان کلانتری، قرنی، خسرو و کلی کوچه پس‌کوچه زده بودیم که برسیم به هفت تیر. نمی‌شد با ماشین تا آنجا رفت. ورودی‌های اصلی بسته بود. «نازنین جان، حالا چه کاری‌ئه که این قدر تند بریم که میدون نرسیده خودمون رو از نفس بندازیم؟» نازنین تند رفته بود و گوشش بدهکار نبود. هیچ وقت نبوده. تا بوده، او از پیش می‌رفته و من از پی. چنان تند می‌رفته که انگار مرا از دنبال خود می‌کشد. چنان که اگر تندتر می‌رفته، مثل صحنه‌های کارتونی، با یک دست کشیده و نگاه رو به دوربین، مثل پارچه‌ای دنبالش در هوا تکان می‌خوردم. تند رفته بودیم که به وقایع برسیم. برسیم به مرکز صداها، فریادها، تک‌تیرها و ترکیدن اشک‌آورها. آن روزها وقایع خیلی تند می‌رفتند و نازنین می‌گفت نباید جا بمانیم. چنان تند می‌رفتیم که نه ویترین هنری‌فروش‌ها را دیده بودیم، نه نگاهی به کتاب‌فروشی‌های پستویی انداخته بودیم، نه کافی‌شاپ‌های پس‌کوچه‌ای جدید را جسته بودیم و نه حتی از مغازه سرنبشی یکی دو بطری آب خریده بودیم. «نازنین جان»های من هم همین طور بی‌جواب مانده بود. تازه سر تقاطع آذرشهر و خردمند بودیم که گفته بود «باید پسش بگیریم.» گفته بودم «آخه خواهر خوشگل من، مگه توپ‌مون افتاده خونه همسایه که بریم در بزنیم بگیریم. بابا، اگه می‌خواستند پسش بدهند که …» چنان اخمی کرده بود که نتوانسته بودم ادامه بدهم. قوی‌ترین نقطه ضعف زندگی‌ام بود. نه تنها اخمش، که خودش. سه سال از من کوچک‌تر بود و خیلی ریزنقش‌تر، اما همیشه زورش به من می‌چربید. آتش‌پاره‌ای بود. استراحت، آرامش، صبوری و همه مترادف‌های‌شان را از فرهنگ لغتش حذف کرده بود. سراسر شور زندگی بود و نور و شادی. گهگاهی که سیر وقایع را نمی‌توانست رام خود کند، با اخم زیبایش خلع سلاح می‌کرد. همه را. من را بیشتر از همه. و خدا به دور اگر جواب نمی‌گرفت. گدازه‌های آتش‌فشانش دیدنی بود. «باشه، باشه. می‌ریم. چشم. گه خوردم.» نتوانسته بود جلوی لبخندش را بگیرد. از دیدن لبخندش لرزم گرفته بود. داغ شده بودم و باز رفته بودیم. پیچیده بودیم کوچه نور که یا از مفتح برویم بالا یا از گیتی تا ادیب برویم و بپیوندیم به جوش و خروش کریم‌خان و هفت تیر. بوی دود چشم‌سوز در هوا بود و صداها نزدیک‌تر و بلندتر می‌شدند. دیگری‌ها هم بودند. به آن‌ها پیوسته بودیم. فرصت نشده بود به میدان برسیم. گاردی‌ها از دو طرف ریخته بودند و راه رفتن نگذاشته بودند. فریاد زده بودیم و سنگ پرانده بودیم و دست حائل کرده بودیم و پشت کرده بودیم و برگشته بودیم. اما تا جان به در ببریم، باتوم و لگد و گاز و فحش خورده بودیم. دست‌مان رها شده بود. «نازنین بیا. جا نمون. نازنین…» همیشه از بچگی سپر بلایش بودم. عجیب جانم به جانش بسته بود. مادرم می‌گفت «فقط برادرش نیستی، انگار پدرش هم هستی، رفیقش هم هستی. انگار دوقلویید.» بیش از این‌ها بود. مادر چه می‌دانست! همه کارهامان با هم بود. گهگاهی من بدون او با دوستانم بودم، بی‌طاقت. اما نازنین همیشه کارهایش با من بود. روزی صد بار می‌گفت «امیرعلی،» و روزی صدبار می‌شنید «جونم.» وقتی می‌گفت «ببین، می‌گم، بیا یه کاری کنیم…» دردسری دنبالش بود که من باید ردیفش می‌کردم. سپرش بودم. حتی یکی دو بار جلوی پدرم در آمده بود. غیرت نبود، نمی‌دانم چه بود! دست‌مان رها شده بود و با سرفه و خفگی داد زده بودم «نازنین… .» قیامت کوچکی شده بود. بعدتر فهمیدیم که قیامت اصلی دور میدان بوده. با چشم گریان و تن زخمی و دردمند برگشته بودیم و از در باز شده یکی از خانه‌ها رفته بودیم تو. انگار مکیده شده بودیم توی حیاط. چند نفری بودیم. سر و صورت شسته بودیم و آبی خورده بودیم. ما بودیم و نازنین نبود. خواسته بودم بروم نازنین را بیاورم. نگذاشته بودند. کشانده بودند داخل خانه و نشانده بودندم. از فریادهای گاردی‌ها و لگدهای‌شان به در خانه ترسیده و کز کرده بودیم. از در و دیوار بالا کشیده و حیاط خالی را دید زده و رفته بودند. صاحب خانه منکر قضایا را تهدید هم کرده بودند. زمان گذشته بود. زخم سرم را بسته بودند و کلاهی کاموایی سرم گذاشته بودند. گفته بودند این طوری بهتر است، تابلو نمی‌شوم. چند بار خواسته بودم پی نازنین بروم. نگذاشته بودند. تاریک شده بود. کوچه را دید زده و راه افتاده بودم. در راه مدام فکر کرده بودم. شک کرده بودم، که چرا رها نکرده بودیم؟ چرا سادگی کرده بودیم؟ چرا سخت گرفته بودیم؟ چرا مدام این بیت توی مغزم می‌پیچید؟ «سخت‌گیری و تعصب خامی است / تا جنینی کار خون‌آشامی است.» انگار کوچه‌ها را از حفظ رفته بودم. تنها، آشفته، نگران. از سر کوچه یک بسته کمل گرفته بودم و چند نخ آتش به آتش کرده بودم. نازنین اگر می‌دید! با آن چشم‌های آتش‌بار. اما نبود. نمی‌دید. نمی‌دانستم کجا بود، بی من، بی‌سپر. جان به در برده بود؟ سالم بود؟ گرفتار بود؟ زخمی، کشته… دلم نیامده بود فکر را تمام کنم. جانم بود و الان جانم رفته بود. گاهی بچه‌ها سر به سرم می‌گذاشتند. «مطئمنی خواهرته؟» چه داشتم بگویم؟ «خفه شو الاغ نهفم!» نفهمیده بودم کی رسیده‌ام جلوی ماشین. لرزان و بی‌جان پشت فرمان نشسته بودم. مچ راستم کبود بود و درد می‌کرد. اما از مچ‌درد نبود که نتوانسته بودم استارت بزنم. دستم نمی‌رفت بی‌نازنین برگردم. زمان گذشته و پاکت کمل به نیمه رسیده بود. راه افتاده بودم و از صدها پیچ و خم رسیده بودم در خانه. ماشین را توی حیاط پارک کرده بودم. پیاده شده و دم پله‌ها ایستاده و به پنجره اتاق نشیمن خیره شده بودم.

دم پله ایستاده و به قاب پنجره خیره مانده‌ام. یک سر بزرگ با موهای ژولیده و بلند درون قاب است. دود سیگار از میان لب‌های کبود و بینی‌ گوشتی و کجش می‌زند بیرون و چشم‌های بزرگ و سیاه و خیره‌اش مرا می‌پاید.